رمان شکلات تلخ من
- به قلم سوگل فتحی
- ⏱️۹ ساعت و
- 72.2K 👁
- 90 ❤️
- 53 💬
از اونجایی داستان ما شروع میشه که یه دختر شیطون مغرور که تو رشته ی روانشناسی تحصیل میکرد قدم در راه عاشقی میزاره دختری که قلبی سنگی داشت اما عشق غرور و سنگ رو نمیشناسه و.......
نگاهم برای لحظه ای روی چشمهای سرخ مادر پویان که روی زمین نشسته بود افتاد. درد و استیصال را از چشمهای بارانی اش می خواندم. تعلل را جایز ندیدم. وارد اتاق شدم و آرام دستم را روی کمر خانم محمودی گذاشتم برگشت و ایستاد. صورتش عرق کرده بود و مقنعه اش در جدال با پویان کوچک کج شده بود.
ـ خانم محمودی عزیز خسته نباشین، اجازه می دین من امتحان کنم؟!
کلافه مقنعه اش را صاف کرد و آنژوکت را روی تخت رها کرد.
ـ کلافه ام کرده، حتماٌ باید رگ گیری بشه چون پرهیز غذایی داره و نباید هیچی بخوره.
آرام سر تکان دادم.
ـ نگران نباشید.
خانم محمودی و پرستار همراهش از اتاق پویان خارج شدند. آرام به صورت خیس پسر بچه لبخند زدم و کنارش روی تخت نشستم. ساکت شده و هر از چند گاهی با هق هق بینی اش را بالا می کشید. دستمال کاغذی را از روی میز فلزی کنار تخت برداشتم و آرام اشک ها و بینی اش را پاک کردم.
مادرش از روی زمین بلند شده بود و کنار پویان ایستاد هر دو با تعجب به صورتم نگاه می کردند.
خودکارم را از جیبم بیرون آوردم. دوباره صدای جیغ و گریه اش بلند شد. ترسیده بود مبادا سوزن بزرگتری آورده باشم.
آرام در خودکار را باز کردم و کف دستم شروع کردم به کشیدن. همان خرس کوچولوی تپل را که از کودکی از پدرم آموخته بودم. ساده بود کشیدنش. چند دایره کوچک و بزرگ... نگاهش کردم، گریه اش قطع شده بود و با کنجکاوی به نقاشی کف دستم نگاه می کرد.
ـ می خوای روی دست تو هم بکشم پویان؟!
سرش را چرخاند و به مادرش که با لبخند قدرشنـاسانه ای نگاهـم می کرد خیره شد و بعد سرش را به علامت تأیید پایین آورد.
روی دستش را نگاه کردم رگ مناسبی نداشت. هر دو دستش را چک کردم. قبلاً از هر دو رگ گیری شده بود.
با تعجب نگاهم کرد. آهسته گفتم: آقا خرسه دوست داره از درخت بره بالا. و بعد به پاهای سفید و لاغرش نگاه کردم. با انگشت به پایش اشاره کردم.
پایش را جلو آورد. با انگشت یکبار دیگر چک کردم. بهترین رگ را همانجا داشت. دور رگش دایره کشیدم. شد صورت خرس بقیه نقاشی را هم کامل کردم ولی صورت خرس را کامل نکشیدم.
با تعجب پرسید: پس صورتش چی؟!
گردنم را کج کردم و گفتم: صورتش رو نکشیدم چون خیلی ناراحته؟!
ـ چرا ناراحته؟
ـ چون نمی تونه غذا بخوره؟
ـ آخه چرا؟!
ـ چون راه غذا خوردن نداره.
ـ خوب براش راه غذا خوردن هم بزار.
به شلنگ باریک و نازک سرم اشاره کردم.
ـ راهش از این سوزن نازک و شلنگِ باریکه، از اینجا می تونه آب و غذا بخوره.
با تردید نگاهم کرد، ترسیده بود باز. آرام گفتم: قول می دم دردت نگیره.
پایش را جمع کرد.
با ناراحتی گفتم: بخاطر خرسی، نمی خوای خوشحال بشه؟
با ترس و شک پایش را جلو آورد.
به مادرش اشاره کردم.
ـ مامانی میشه شما هم یه خرسی روی بخار شیشه ها بکشی می خواد دوست خرسی ما بشه.
بهترین راه برای اینکه حواسش را از درد سوزن سرم پرت کنم همین بود. آرام و با دقت سوزن را در پوست ظریف پایش فرو کردم. وقتی که خون در مخزن سوزن آنژوکت پر شد نفس راحتی کشیدم.
خواست دوباره پایش را جمع کنه که گفتم: پویان نگاه کن ببین الآن صورت خرسی چقدر خوشحاله.
به نقاشی که حالا روی چسب های سفید دور محل سوزن کشیده بودم نگاه کرد و لبخند کمرنگی زد.
ـ دیدی گفتم درد نداره حالا آروم دراز بکش.
مادرش با رضایت و اندوه به صورتم لبخند زد.
به دانه های بیرنگ سرم که تندتند پائین می افتادند نگاه کردم. حس کردم کسی کنار در ایستاده. حدس زدم خانم محمودی یا یکی از همراهان باشد امّا وقتی سرم را برای دیدنش چرخاندم کسی کنار در نبود.
خم شدم و به صورت آرام پویان لبخند زدم:
ـ قول بده مراقب خرسی کوچولو باشی...
به سمت ایستگاه رفتم. یکی از دخترها با دیدنم اخمی کرد و پشت کامپیوتر نشست. بقیه هم آرام با هم پچ پچ می-کردند. ناشناس نبودند امّا آشنایی زیادی هم با این گروه جدید نداشتم.
خانم محمودی لیوان چای رو پر از چای کرد و روی میز گذاشت. هنوز بدنم از خواب دیشب درد می کرد. نگاهی به ساعت انداختم. چند ساعتی تا پایان شیفت کاری باقی مانده بود که صدای پیج اورژانس آمد.
ـ کد نود و نه اورژانس
ـ کد نود و نه اورژانس
هم زمان صدای زنگ تلفن ایستگاه بلند شد.
خانم محمودی گوشی را برداشت. مکالمه اش را می شنیدم.
ـ بله، بله دکتر! نه خیر خانم صابری نیستن، جایگزین ایشون هستن. خانم یکتا، بله حتماً آقای دکتر الآن می-فرستمشون پائین.
تماس که قطع شد خانم محمودی روبه رویم ایستاد و نیم نگاهی به لیوان چایم که هنوز به نیمه نرسیده بود انداخت.
ـ خانم یکتا باید برین اورژانس.
با تعجب گفتم. اورژانس؟!
ـ بله کد اعلام شده متأسفانه مورد تصادفی داریم یه دختر هفت ساله و مادرش رو که تصادف کردن آوردن آقای دکتر صدر برای اتاق عمل دستیار احتیاج دارن.
لیوان چای را روی میز گذاشتم و بلند شدم.
تعجب کرده بودم، معمـولاً در چنین مواقـعی پرستار بخـش پیج نمی شد.
با حیرت گفتم: دستیار؟ برای اتاق عمل؟!
خانم محمودی ابروهایش را بالا داد: اینطور دستور دادن.
با عجله به سمت آسانسور رفتم. اورژانس شلوغ بود. تخت ها را یکی یکی رد کردم. آنجا بود. کنار تخت سی پی آر. دختر بچه کوچک و ریزنقـشی که موهای بلنـد و طلایی داشت دراز کشیده بود و بی تابی می کرد. دور پا و گردنش را آتل بسته بودند. قسمت هایی از صورتش در اثر خراش و کشیدگی خون آلود شده بود و تکه های ریز شیشه در موهای بلندش پر شده بودند. بی تابی مادرش را می کرد.
دکتر صدر داشت معاینه اش می کرد. جلو رفتم و آهسته سلام کردم. برگشت امّا به صورتم نگاه نکرد.
انگار منتظرم بود که گفت: ضربان قلب رو می خوام آنژوکتی که عوامل اورژانس وصل کردن خراب شده.
جلوتر رفتم... باز همان عطر تلخ در ریه ام پیچید. سعی کردم حس بدی را که داشتم پنهان کنم و در آن لحظه تنها به کارم تمرکز کنم.
دخترک آن قدر بی تابی و تقلا می کرد که نمی توانستم آنژوکت را وصل کنم. دائم مادرش را صدا می زد.
رقیه
0من این رمان رو قبلا خوندم اسمش آوای نمناک عشق هست اینجا اسم رمان شکلات تلخ هست بعد خود داستان یه رمان دیگه هست واقعا افتضاحتر از این نمیشه
۳ ماه پیشفاطی
0رمان ها کلا باهم قاطی شدن معلوم نیس قبلا یه بار این رمان رو خوندم اسمش فرق می کرد مقدمه هم فرق می کرد الانم رمان با مقدمه فرق میکنه لطفا پیگیری کنید ممنون
۳ ماه پیشفاطیما
0رومانش با مقدمه یکی نیست لطفا پیگیری کنید ممنون
۳ ماه پیشنیک
0من یه رمانی خوندم قبلا اسمش یادم نیست درمورد یه دختره که یه دوست پیدا میکنه اینا باهم صمیمی میشن تو بچگی ولی یکدفعه دوس این دختره که اسمش بارانه گممیشه و بعد از سال های طولانی بهش خبرمیدن که باران مرده بعد این دختره پسری رو میبینه که شبیه بارانه بهش میگن این بارمان پسر عموی بارانه بعد عاشق هم میشن ک
۵ ماه پیشنیک
0دختره میفهمه که این بارمان همون دوستش بارانه که رفته خارج و تغییر جنسیت داده ترنس بوده و پلیس شده
۵ ماه پیشفندق
0اسم رمان غیر ممکن
۴ ماه پیشریحانه
1حال که دارم این نظر رو مینویسم نمیدونم چندمین باری هست که این رمان رو تمومش میکنم، فقط به یاد دارم اولین بار سن کمی داشتم و با خوندن هر کلمه به پهنای صورت گریه میکردم و خودم رو جای تمامی شخصیت ها میذاشتم و قلبم برای همه شون بدرد میومد، شاهکار فراموش نشدی. خوشا بحال شخصی که چنین معینی رو تو زندگیش
۶ ماه پیشفاطمه
1چرا نصفه است؟؟؟؟
۸ ماه پیشن
0رمان هارت چاکلت من و کسی داره
۱ سال پیشغزل
0عالی
۲ سال پیشنگار
0خیلی رمان مزخرفی بود☹️
۲ سال پیشحدیثه ,
4این رمان شکلات تلخ منی ک من خوندم اصلا هیچ ربطی با توضیحات و مقدمه رمان نداشت و حتی با نظرات هم متفاوت بود اما رمان خوبی بود
۲ سال پیشرقی
1رمان خوبیع ولی چون بعضی قسمتاش کتابی نوشتع شدع باخال نیس
۳ سال پیشکیمیا
1عالی اولین رمان عاشقانه ای بود که خوندم و اولین بار در گوشی ولی سمیر و بچش نباید میمرند حق شون و از اول با راشا ازدواج می کرد من جاش بودم یکم غرور را کنار میذاشتم خیلی گریه کردم ولی در آخر خیلی خوشحال
۳ سال پیشZahra
2ببینین اونایی که میگن خوب نیست از رمانای دیگه تقلید کردن چرت بود این چیزا خیلی حرفای مسخره ای بالاخره هر چه قدر هم تکراری باشه نویسنده وقت گذاشته نویسنده جون بنظرم خیلی عالی بود موفق باشی 🫂🦋💜
۳ سال پیش
0خیلییی چرت و مسخره بود همش تکراری بود در جواب حرف همه هم میگف اوکی😐
۳ سال پیش
فاطمه ❤️
1رمان خوبی بود چند سال پیش خونده بودمش ممنون نویسنده جون 🌟💜🌟💜