رمان عشق سرگرد
- به قلم سونیا دیلمی
- ⏱️۴ ساعت و ۵۸ دقیقه
- 83.6K 👁
- 156 ❤️
- 118 💬
در مورد نویسنده ای به نام لاله معیری هست که به دلیل نیاز مالی برای جراحی مادرش، به پیشنهاد مازیار حکیمی پسر خاله و نامزدش به عنوان پرستار کیوان فرخنده سرگرد خلبانی که به مدت ۱۰ سال در اسارت دشمن بوده مشغول به کار میشه که در این میان...
ـ نمی دانم. یک ماه، یک سال یا شاید چند سال دیگر.
ـ این که نشد جواب. هر کس این را بشنود، به من می خندد.
ـ آخر ازدواج که یک تصمیم ساده نیست. احتیاج به فکر دارد. نمی شود بدون مطالعه انجامش داد.
با تمسخر گفت:
ـ بدون مطالعه؟ آن هم بعد از سه سال، پسر خاله و دختر خاله، مثل اینکه من برای ازدواج با تو باید دنبال یک اصل و نسب تازه بگردم، چون همه به خاطر این موضوع از من رویگردان شده اند، حتی خاله خودت.
نفسم را آزاد کردم و گفتم:
ـ باید به من فرصت بدهی.
ـ باز هم؟... این دفعه دیگر چند سال؟ می ترسم عاقبت به قرن بکشد.
ـ راستش را بخواهی از آینده می ترسم. از چیزی که انتظارم را می کشد و من از آن بی اطلاع هستم.
ـ مگر زندگی یک طرح پیش بینی شده مثل ماکت ساختمان است که بشود عینا پیاده اش کرد؟
ـ به خودم ایمان دارم، ولی...
ـ ولی به من اطمینان نداری...
با نارضایتی سرش را تکان داد و گفت:
ـ اصلا انتظار این حرف را نداشتم. از صد تا توهین و ناسزا هم بدتر ب.د.
ّ بگذار برایت توضیح می دهم.
با عصبانیت پاسخ داد:
ـ چه توضیحی؟ منظورت را خیلی واضح گفتی، از این روشن تر دیگر امکان نداشت.
ـ فقط نمی خواهم از لحاظ شغلی کسی محدودم بکند یا به خاطر زندگی مشترک آزادی من سلب شود.
ـ مگر تا به حال غیر از این بوده؟ جز حرفه ات کسی برایت اهمیت داشته یا هیچ وقت کسی را به خودت ترجیح دادهای؟ مسلما نه. با وجود این همه وقت از کارهایت شکایت نکرده ام به هیچ نحوی محدودت کنم.
ـ می دانم، خودم می دانم که همیشه کمک کردی، ولی دیگر دوست ندارم کسی کمکم کند یا برای زندگیم تصمیم بگیرد.
با استهزا گوشه لبش را بالا برد و با یاس گفت:
ـ من را بگو که همیشه فکر می کردم تو خوب مرا می شناسی، وافعا چه خبطی؟
با کمی عقب نشینی پاسخ دادم:
ـ البته که می شناسمت. مساله چیز دیگری است. حتی خود تو هم نمی دانی بعد از عروسی چقدر تغییر می کنی. قدر مسلم مازیار کنونی نخواهی بود.
با ته مانده سرسنگینی چند لحظه پیش پاسخ داد:
ـ وقتی بین مان اعتماد متقابل وجود داشته باشد بقیه چیزها حل است.
ـ در دنیا به هیچ کس بیشتر از تو اعتماد ندارم. می خواهم رفم را باور کنی.
چند لحظه به من خیره شد و سپس گفت:
ـ اگر واقعا عیبی در اخلاق یا رفتارم نسبت به خودت دیدی مطرحش کن. مطمئن باش کوچکترین ناراحتی ای از تو به دل نمی گیرم.
ـ چرا متوجه نیستی؟ عیب اصلی در خود من است. باید هر طور شده به یقین برسم تا به تو برسم.
ـ بالاخره حرف آخرت چیست؟
ـ منظور؟!...
ـ همان که لابلای حرفهایت جسته و گریخته به زبان آوردی. جمع بندی اش را به عهده خودت می گذارم.
ـ امروز تو خیلی گوشت تلخ و جدیشده ای. من فقط خواستم به ن فرصت بیشتری بدهی که با خودم کنار بیایم.
طول اتاق را تا کنار پنجره پیمود و گفت:
ـ حالا دیگر می توانی راحت بخوابی. شاید بهتر بود اصلا بیدارت نمی کردم.
ـ تا مطمئن نشوم که از من دلخور نیستی خوابم نمی برد.
ـ خیال کن یک لقمه تلخ را خوردی و می توانی با یک لیوان آب خوردن فراموشش کنی.
ـ خواهش می کنم مازیار، خودت شروع کردی، خودت هم تمامش کن، ولی نه طوری مه تا دیدار بعدی مان من با خیال پرشان سر کنم.
نگاهی از بالای شانه به من افکند و با لبخندی شیرین گفت:
ـ راستی نگفتی پدیده جدیدت چطور است؟
ـ سرگرد؟
ـ آره خودش را می گویم. ادم پیچیده ای به نظر می رسد.
ـ درست فهمیدی. رفتار گیج کننده ای دارد. خیلی دلم می خواهد به عنوان یک انسان و یا یک هموطن و کسی که امثال سرگرد جانشان را برایشان به خطر انداخته اند به او کمک کنم.
ـ اگر بتوانی کار بزرگی است.
ـ من می توانم، در صورتیکه خودش و دیگران به من این اجازه را بدهند.
در این لحظه نگاهی به ساعتش کرد و گفت:
ـ خوب، من دیگر باید بروم، منتظرت هستم.
ـ فراموش نمی کنم.
به این ترتیب او رفت و مرا در حال پریشانی و تردید بر جای گذاشت. پس از رفتن او با مسائلی که در سرم دور می زدند دراز کشیدم. به تدریج خواب بر من چیره شد و تا حوالی ظهر برنخاستم.
فصل سوم
پوشیدن لباس سفید آرامش خاصی به من می بخشد. وارد بخش شدم و آرام در اتاق را باز کردم. با کمال تعجب او را سرحال تر از همیشه یافتم. روی تخت دراز کشیده بود. به محض دیدن من نیم خیز شد وسلام کرد.
ـ سلام سرگرد، امروز حالتان چطور است؟
ـ خوبم. ممنون. نسبت به دیروز احساس بهتری دارم.
ـ میل دارید برای هوا خوری شما را بیرون ببرم؟
با رضایت سرش را تکان داد و گفت:
ـ بله. دلم برای قدم زدن روی چمنها تنگ شده.
ـ حالا که این را گفتید، قول می دهم کمکتان کنم تا قدم هم بزنید.
سارا
00اوایل رمان کمی نوع لحن و ادبیات نوشتار برام جالب نبود ولی باید در اخر بگم عالی بود 😍👌🏻داستان رمان بشدت قشنگ و پر از حال خوب بود مرسی🌸🌸
۴ هفته پیشفرشته
00خوب بود
۱ ماه پیشامیرنیا
00عالی بود
۲ ماه پیشاصلانی
00اتفاقا به خاطر نوع نگارشش خیلی خاص بود ،خیلی زیبا بود
۳ ماه پیشاصلانی
00عالی بود ،حتی بیشتر از عالی،رمانی بود که ارزش داره چندین بار دیگه بخونم ،موضوع ونوع نگارش خوب بود ،سرشار از احساسات پاک وناب بود ولی با نجابت کامل ،خیلی وقت بود رمانی به این صورت نخونده بودم ،ممنونم
۳ ماه پیشرها
00عالی بود ولی وقتی معلوم شد سرگرد زن داشته حدس زدم اخر خوبی مداشته باشه ولی پایان خوبی داشت.فقط اگه یه کم ادبیاتش غلیظ بود واین یه کم سخت بود.ولی درکل خیلی خوب بود ممنون از نویسنده خوبش
۴ ماه پیشمریم
00داستان جذابی بود دوسش داشتم
۴ ماه پیشSana
10خوب بود ولی راحت نمیشد خوندش ادبیاتی بود واسه ماها ک ب زبون خودمون خوندیم اینجوریا سخته خوندنش
۵ ماه پیشرها
00پنجاه خط هم ازش نتونستم بخونم اینقدر که نگارش وادبیات بدی داشت .
۶ ماه پیشمهدی
00رمان قشنگی بود باوجود متن ادبی که داشت داستانش آدمو کنجکاو به خوندن ادامه می کرد❤
۷ ماه پیشسنگدل
10من موضوعشو دوستدارم ولی اصلا تحمل شکل نوشتاریشو ندارم
۷ ماه پیشصلوات
00عالی بود ،خیلی دوست داشتم،اصلا کلمات و جملات بی ادبانه و سبک نداشت ،در عین حال کاملا یک عشق عمیق و پاک رو به تصویر کشید
۸ ماه پیش...
00موضوع جالبی داشت و آدمو کنجکاو میکرد... ولی واقعا شکل نوشتاری رمان رو اعصابه
۱۰ ماه پیشگل رز
00درودوخسته نباشید خیلی زیبا ودلنشین بودممنون
۱۰ ماه پیش
Sepi
00اصلا خوشم نیومد خیلی خشک بود نوشته اش همون اولاشو خوندم چون کتابی بود دیگه خوشم نیومد ادامه بدم