رمان می خوام بخونم از چشمای تو به قلم مهدیس مسکینی
رمان می خوام بخونم از چشمای تو روایتگر داستان زندگی دختری نوزده ساله به نام ترانه است که با مشکلات زندگی پر تلاطمش کنار آمده اما این دوران برآسودگی اش بسیار کوتاه و دفتر خاطراتخاک خورده اش باز هم ورق می خورد. پس از سالها پدر و مادری که لای اوراق چهارده سالگی اش مدفون شده اند؛ یاد دخترکشان می افتند واز طرفی زخم دل رها از دلداگی دخترک باز هم با آمدن عشق کهن اش سرباز می کند. با داستان دخترک چشم زیتونی همراه باشید.
تخمین مدت زمان مطالعه : ۶ ساعت و ۴ دقیقه
-خانوم رسیدیم..
کرایه اش رو حساب کردم و با تشکر پیدا شدم. زنگ خونشون که واحد بیست و چهار بود رو زدم. یه ساختمون که بی شباهت به برج نبود. تووی هر طبقه چهار واحد بود. خونه نرسا اینا طبقه 6 بود و کلا ساختمون 10 طبقه بود. کمی بعد صدای خاله لیلا اومد.
خاله لیلا: سلام دخترم بیا بالا.
کوله پشتیم رو جابجا کردم و در ساختمانو کشیدم. رفتم داخل آسانسور، دکمه مورد نظرمو که طبقه6 بود فشار دادم. آسانسور که ایستاد پیاده شدم. خاله لیلا داخل چارچوب در منتظرم بود. یه خانوم که چهرش درست شبیه نرسا بود.یه خانوم حدودا سی و هشت، نه ساله. با لبای قلوه ای و صورت گرد اما چشماش بر خلاف چشمای نرسا مشکی بود و من عاشق رنگ چشماش بودم که با رنگ موهای بلوندش. هارمونی زیبایی رو ایجاد میکرد. رفتم جلو، خودمو پرت کردم تو بغلش.
من: وایـــی خاله. خیلی وقته ندیدمت
خاله لیلا: دختر جون آخرین بار که با نرسا رفتیم خرید همین هفته پیش بودا!
من: اوووووو خاله لیلا دو هفته گذشته ها. نرسا کوش پس؟
خاله لیلا: والا دخترم، دیشب آرش زنگ زد اجازشو گرفت؛ شبو اونجا موند.
من: خاله من باز اومدم مزاحمتون شم.
خاله لیلا: ترانه؟ دخترم این چه حرفیه؟! توم مثل نرسا میمونی برام دختر گلم
خاله از این که بهش سر زده بودم خیلی خوشحال شده بود. مخصوصا که پدر نرسا هم نبود و برای معموریت کاری رفته بود آلمان. لباس هام رو با یه تاپ و شلوار سرخ آبی عوض کردم. خاله برام شربت آلبالو درست کرده بود. می دونست من عاشق شربت آلبالو هستم. بعد از تشکر کمی از شربت رو خوردم. حالم اصلا خوب نبود؛ می خواستم با یکی درد و دل کنم کی بهتر از خاله لیلا؟؟
-خاله؟
-جون دلم؟؟
-مامانم باز برگشته
فورا فهمید درد من چیه. اومد جلو و سرم تووی آغوش دل سوزانه اش گرفت.
-خاله جون هر چی دلت می خواد به من بگو دلت سبک شه.
-من نمی دونم این سالی یه بار واسه چی می آد؟ من وتیرداد کم از دست اینا عذاب نکشیدیم که این هی میاد زندگی ما رو دچار اختلال می کنه و بعدش می ره. گناه ما چیه خاله لیلا؟؟ مهر پدری و مادری نداریم قبول....خودشونو از ما دریغ کردن به خاطر خودخواهی اینم قبول. دیگه چرا دست از سرمون بر نمی دارن؟
از زور هق هق نمی تونستم حرف بزنم.
خاله مثل یک مادر سر منو توو بغلش کشیده بود تا آروم شم. مرتب روی موهام رو بوسه می زد. کمی که آروم شدم رفتم دست و صورتم رو بشورم. دلم سبک شده بود اما هنوز غمگین بودم. خاله که دید من هنوزم حال و هوام گرفتس بهم گفت:
-خاله جون این نرسا و آرش رو ول کی هی می خوان پیش هم باشن. من جواب باباش رو چی بدم؟؟ اگه زنگ بزنه...بی زحمت با ماشین من میری دنبالش؟؟
می دونستم بابای نرسا اصلا گیر نمی ده و به العکس به آرش هم خیلی اطمینان داره. در نتیجه خاله این حرف رو زد تا من از اون حال و هوا در بیام. فکر بدی هم نبود. مانتو شلوار آبی آسمونیم رو تنم کردم و تل سفید رنگی زدم به موهام و شال هم رنگ مانتوم رو هم انداختم روی سرم. بعد از گرفتن سوییچ 206 آلبالوییه خالهکفس های پاشنه بلند سفید رنگم رو پوشیدم. عادت به کیف دست گرفتن نداشتم. گوشیم رو هم دستم گرفته بودم. سوار ماشین خاله شدم و با سرعتبه سمت خونه آرش روندم. کمی که گذشت رسیدم. بعد از بستن قفل فرمون سرم رو بالا آوردم. ای خدایا من چه گیری کردما. اونم متوجه من شد. خدایا!! این پسر پنج سال نبود. یه هوو چی شد که پیداش شد. اونم مرتب جلوی من ظاهر می شد؟؟
سعی کردم باز برم تووی غالب یخیم که واسه آراد ساخته بودمش.بدون توجه به اون، از پله ها بالا رفتم. واسه این که خودش رو بهم برسونه خیلی سریع دوید و من اینو از صدای پاهاش فهمیدم. کفشام بلند بود واسه همین چند تا پله مونده بود برسم به واحد آرش، پام گیر گرد به پله و داشتم می افتادم که آراد با یک حرکت خودش رو رسوند بهم و بدن من افتاد روی ساعد دستش. بدن من در برابر اون خیلی ظریف بود برای همین حس می کردم اصلا متوجه وزن من روی دستش نشد. اول خیره شد به چشمام. همیشه می گفت عاشق چشماتم. عاشق چشمای من بود اما هیچ وقت عاشق خودم نبود. انگار بار اولش بود من رو می دید. زل زد به بینی و در آخر به لب هام خیره موند. اما نگاه من مسطقیم تووی چشماش بود. نمی دونم چند ثانیه یا حتی چند دقیقه تووی اون خلسه شیرین فرو رفته بودیم که کمی خودم رو روی دستش جابجا کردم. با یک تک سرفه ولم کرد و ببخشید آرومی گفت. باید تشکر می کردم اما از خیرش گذشتم. زود تر از من از پله ها رفت بالا. کمی بهش خیره شدم اما اون سرش رو پایین انداخته بود. آراد خجالتی نبود... قبلا ها زل می زد تووی چشمام. شاید بیشتر از ده دقیقه. اما الان خیلی رفتارش عوض شده بود. قلبم می خواست آراد رو کنکاش کنه و این آراد جدید رو بشناسه. اما عقلم از دلم نا فرمانی می کرد. همیشه هم پیروز بود. با این افکار سرم رو بالا گرفتم و اون چند تا پله آخر رو هم بالا رفتم.
زنگ در رو زد. آرش تووی درگاه ظاهر شد. من با فاصله چشم گیری از آراد ایستاده بودم.آرش ما رو که باهم دید لبخند شیطونی رو لباش اومد. اما قیافه پکر آراد باعث شد این لبخند زود از چهره مهربونش بره.
آرش: سلام داداش؛ سلام ترانه جون. خوش اومدین
آراد در جواب گفت:
- چاکرتم داداش
من هم به گفتن مرسی اکتفا کردم.
آرش از در فاصله گرفت،آراد سرش رو انداخت پایین و بعدش هم من وارد شدم.
خونه آرش یه خونه نقلی شصت متری بود. این خونه کادو دانشگاه قبول شدنش بود که پدرش براش خریده بود. خونه اش یه اتاق داشت ولی وسایلی لوکس داشت. آرش عاشق این خونه بود. اما گفته بود که یه جای خوب خونه می خره برای نرسا.
آرش: خیلی خوش اومدید
-ممنون
آرش با صدای بلند گفت: نرسا، عزیزم آراد و ترانه اومدن؛ یه چی سرت کن
نرسا با یه شال که انداخت رو سرش؛ اومد پیش ما!
با دیدن نرسا ذوق کردم:
نرسا؟! جیگر کجایی سه روزی هست ندیدمتا بی معرفت
نرسا: شوهر داریه دیگه.
لبخند تلخی مهمون لب هام شد. آراد هم پکر شد. داشتیم به یه چیز فکر می کردیم " گناه من عاشقی بود....گناه اون فارغی"
-نرسا... مامان من باز اومده..چند روزی مهمون شمام... زودی حاضر شو که بریم خونتون خاله لیلا تنهاست.
قیافه آراد شبیه علامت تعجب شد. دلیلش رو می دونستم. حرفام براش عجیب بود. حتما آرش بعدا براش توضیح میده.
نرسا لباس هاش رو عوض کرد و دوتایی بعد از خداحافظی از خونه بیرون زدیم.
-تری چطور با این غول تشن باهم رسیدین؟؟
-جمله بندیت عالیه نرسا جان...باید می رفتی رشته ادبیات....استعدادت زیاده ماشالا
-من رو نپیچون دختر... بگو ببینم اینو کجا دیدی؟؟!
همه چیز رو با سانسور فیلم هندیمون براش تعریف کردم. و نرسا ذوق مرگ شد. کلا دختر بیش فعالی بود و گاهی دلم برای آرش می سوخت و برای خاله لیلا و پدرش خوشحال بودم که دارند از شر این بچه خلاص می شن.
سر راهمون رفتیم یه بستی هم خوردیم و کمی خوراکی خریدیم. چون می دونستیم امشب دوره فیلم دیدن خواهیم داشت. بعدش هم رفتیم خونه...
***
-تیرداد با من بحث نکن، من خونه نمیام.
دو روزی می شد که خونه نرسا اینا بودم. مامان اصرار داشت من رو ببینه، اما من علاقه ای به دیدنش نداشتم.
تیرداد: ترانه....
وسط حرفش پریدم
- خب داداشی توم برو خونه
تیرداد زیر لب غرید:
-لجباز
از اتاق نرسا بیرون رفت و در رو کوبید.
پاهامو جمع کردم توی شکمم؛ داشتم به اون موقع ها فکر میکردم؛ درست وقتی که به مادری کردناش نیاز داشتم رفت. یه دختر چهارده ساله بودم که باید پیش مادربزرگ مادریش بزرگ شه. محبت و مادرانه های اونو نداشتم. الان برگشته بود که چی بشه؟ بگه منم مادرم؟ مگه مادری کرده بود؟ نباید میومد، اگه واقعا مادر بود نباید میومد. با هر بار اومدنش فقط منو متشنج میکرد. صدای در رشته افکارمو پاره کرد، نرسا با دو تا لیوان که روی سینی گذاشته بود داخل اتاقش شد.
- ترانه باز که با تیرداد دعوات شد.
-نمیخوام ببینمش؛ اون مادر من نیست.
-من فقط میخوام کنارت باشم الان؛ از نظرم وقت خوبی واسه دعوا باهات نیس.
Latifi
۵۶ ساله 00خیلی عالی بود ،ومن حضور خدارو احساس کردم و جالب اینکه من خیلی رومان میخونم ولی با خوندن این رومان احساس واقعی بودنشو کردم و برای شفای آراد قصه اشک ریختم و دعا کردم موفق باشید و وسروز
۱ ماه پیشH
۱۴ ساله 00رمان خیلی قشنگی بود❤ ممنون از نویسنده ی عزیز❤❤
۲ ماه پیشخرسند
۳۰ ساله 00اه اه اه چندش. بی سرو ته با یه عالمه غلط املایی و برش داستان که انگار یه تیکه هایی دوبار کپی شده بود و بجایش یه جاهایی پاک شده بود در کل بی سرو ته و به درد نخور
۲ ماه پیشمجنون
00رمان خیلی خووبی بود به طوری که کامل ذهنتو درگیر میکرد از رفتارای اراد و ترانه خیلی خوشم اومد و اینکه تو متن داستان نگفت دلیل سامان چی بود برای کنسل کردن خاستگاری و اینکه پایانش میتونست خیلی بهتر باشه
۴ ماه پیشمحیا
۱۵ ساله 61لطفا چند تا رمان عاشقانه ی خوب بهم معرفی کنین
۳ سال پیشدینا ضیایی
۱۷ ساله 224پانتومیم، حکم کن، طالع دریا، جایی که قلب آنجاست، طالع شطرنجی، هتل شیراز
۳ سال پیشمحیا
۱۵ ساله 52مرسی عزیزم
۳ سال پیشدینا ضیایی
۱۷ ساله 12خواهش گلم
۳ سال پیشمعصوم
00رمان راز یک سناریو و رمان هیچکسان پادشاه عالی بودن
۱ سال پیشم
۲۹ ساله 10رمان خواهر خوانده فصل اول و دومش رو خوندم خیلی لذت بردم... پایان خوشی داشت
۱۱ ماه پیشریحانه
00فاز دختره رو اصلا درک نمی کردم تو صورت پسره نگاه میکرد می گفت ازت متنفرم بعد می گفت وایییی ناراحت شد برم از دلش در بیارم😐
۶ ماه پیشمبینا
۱۳ ساله 00رمان زیبا و دلنشینی بود و ممنونم از نویسنده ی رمان.
۷ ماه پیشمحدثه
00این رمان خیلیییییی عالیه حتما بخونید 😍😍😍
۷ ماه پیشستاره
01واقعا مزخرف بود
۱۱ ماه پیشخیلی عالی بود
۱۵ ساله 10خیلی عالی بود
۱۲ ماه پیشمینو
11آخرش خلاصه شد اولشم که همش میگفت بادیدنش ضربان قلبم رفت بالا قربون صدقش می رفت و..اما می گفت ازش متنفره😐🤌🏻💔دختره خود درگیر بود بقیه رو هم باخودش درگیر کرده بود ایش مسخره 😐🤌🏻
۱۲ ماه پیشنخود...
20و منی ک نظرارو خوندم تا سر از داستانش دربیارم اما هیچی نگفتین که😂💔
۱۲ ماه پیشتوروسننه
20خیلی خوب بود قلمت موندگار باشه نویسنده 🌷🦋🔥
۱ سال پیش✨❤
00❤✨
۱ سال پیشمریم
۲۸ ساله 02خیلی ابکی بود الکی هم کش داده بود
۱ سال پیش
آرسام
۲۵ ساله 00خیلی خیلی خوبه