رمان تاوان گناه خواهرم
- به قلم pani
- ⏱️۹ ساعت و ۲۶ دقیقه
- 77.4K 👁
- 114 ❤️
- 76 💬
ویدا فرخ دانشجوی 25 ساله ی پرستاریه و زندگی آرومی داره …. داره برای مرحله ی مهم زندگیش یعنی ازدواج آماده میشه که ناگهان با گناهی که خواهر دوقلوش دیبا مرتکب میشه زندگی آرومش به هم میریزه و ویدا مجبور میشه همه ی زندگیشو کنار بگذاره و تاوان گناه خواهرشو بده … پایان خوش
صبح ساعت هفت از خواب پریدم . دوباره به گوشی دیبا زنگ زدم ولی جواب نداد . دیبا همیشه ساعت هشت درسا رو میاورد که تا 9 برسه به کارخانه . سریع از جام پاشدم و رفتم دست و صورتم رو شستم و لباس پوشیدم . رفتم پایین یک کیک کوچیک با یه لیوان آب پرتقال خوردم و از خونه خارج شدم . سوار ماشین شدم و به سمت خونه دیبا رفتم .
مامان امروز خونه نبود و میخواستم با بهانه ی اینکه باید جایی برم و درسا رو با خودم میخوام ببرم برم خونه دیبا و ببینمش .
خونه ی دیبا و سیاوش تو طبقه ی هجدهم یک برج خیلی شیکه . وقتی رسیدم دم در نگهبان که منو میشناخت خواست در پارکینگ رو باز کنه که گفتم :
- ممنون نیاز نیست ، زود باید برم .
ماشین رو نزدیکی در ورودی پارک کردم و رفتم داخل و با آسانسور خودمو به طبقه ی هجدهم رسوندم . تو هر طبقه فقط یک واحد بود . وقتی از آسانسور خارج شدم متوجه شدم در خونه بازه . به طرف در رفتم و زدم به در ولی جوابی نیامد . درسا حتما خواب بود و نمیشد زنگ بزنم . دو بار دیگه در زدم که در با شدت باز شد و سیاوش با قیافه ی عصبانی جلوی در ظاهر شد . یه لحظه از خشم صورتش ترسیدم و یک قدم عقب رفتم .
با دیدن من نفس عمیقی کشید و عصبانیتشو از صورتش دور کرد و با لحن احترام گونه همیشگیش گفت :
- سلام ویدا ، اینجا چکار میکنی ؟
به خودم اومدم و سعی کردم صدام نلرزه . گفتم :
- ببخشید این ساعت اومدم اینجا ، مامان امروز خونه نیست منم یه کار کوچیک جایی دارم گفتم بیام درسا رو بردارم و برم .
- خواهش میکنم ، این چه حرفیه ؟ بیا تو .
از جلوی در کنار رفت و منم وارد خونه شدم . سیاوش پشت سرم اومد و کیف و کتش رو برداشت و گفت :
- من دارم میرم خداحافظ .
- خدانگهدارت .
سیاوش که رفت خواستم به سمت اتاق دیبا و سیاوش برم که دیبا با چشمای به خون نشسته از اتاق خارج شد . سریع رفتم طرفش . دیبا با دیدنم خودشو انداخت تو ب*غ*لم .
- وای ویدا چه خوب که اینجایی .
- سلام ، دیبا چی شده ؟ از دیشب نگرانت بودم ، هر چی به گوشیت زنــ ...
همین موقع دیبا خودشو ازم جدا کرد و سرشو گرفت بالا . حرفم با دیدن صورتش نصفه موند . وحشت زده دستی به گونه ی چپ دیبا کشیدم که آخش در اومد . سمت چپ صورتش جای پنج تا انگشت شدید قرمز و متورم شده بود و مطمئنن تا یک ساعت دیگه کبود میشد .
- دیبا ! چی شده ؟ کار سیاوشه ؟
اشکهای دیبا ریخت رو صورتش و گفت :
- آره کار خود نامردشه ، زورش به من رسیده .
دست دیبا رو گرفتم و به سمت کاناپه بردم و نشستیم .
- چی شده ؟ چرا اینکارو کرده ؟ به چه حقی دست روت بلند کرده ؟
دیبا سرشو گذاشت رو شونه ام و منم دستامو دورش حلقه کردم و ب*غ*لش کردم و دیبا با گریه شروع کرد .
- دیروز برای یکی از دوستام مشکلی پیش اومده بود ، هیچ کسی رو نداره ، با هم از دانشگاه دوستیم و فقط به من اعتماد داره . تو رامسر زندگی میکنه . دیروز زنگ زد که مشکلی داره منم چون سیاوش تو جلسه بود به منشیش گفتم بهش بگه میرم شمال و شب نمیام خونه و راه افتادم . نزدیکهای رامسر بودم که سیاوش زنگ زد و گفت که برگرد منم گفتم دیگه شبه و منم رسیدم فردا میام ولی هی اصرار داشت منم تلفنو قطع کردم چون خواسته اش غیر منطقی بود و نمیشد شبونه برگردم . تو بگو ویدا درست بود نصفه شبی بیافتم تو جاده و برگردم ؟
- نه عزیزم ، نه خواهرم . درست نبود . خوب بعدش ؟
- هیچی رفتم پیش دوستم و کمکش کردم و ساعت سه برگشتم که صبح برسم خونه . با سرعت اومدم و نیم ساعت پیش رسیدم خونه ولی آقا رو دیدم که عصبانی وسط حال ایستاده . سلام کردم ولی جوابش اینیه که رو صورتم میبینی . اصلا نذاشت توضیح بدم .
گریه ی دیبا شدیدتر شد . یه بار دیگه بهم ثابت شد که بیخودی دلم برا دیبا شور نمیزنه ، حتما یه چیزی هست .
گریه ی دیبا بدجور دلمو خون میکرد .
- گریه نکن دیبا جونم ، ارزششو نداره . مردک نره خر هنوز نمیدونه چطور باید رفتار کنه . بلایی به روزش بیاریم که یاد بگیره مثل مرد رفتار کنه . پاشو خواهرم پاشو لباس بپوش .
دیبا بهم نگاه و گفت :
- واسه چی ؟
- برای اینکه بریم خونمون ، این کار سیاوش براش گرون تموم میشه . مگه الکیه دست رو خواهرم بلند کنه .
- ولش کن ویدا مامان طرف سیاوشو میگیره .
- مامان نیست ، رفته پیش خاله فرزانه . خودت که میدونی بره پیش خاله یک ماهی نمیاد . پاشو .
- باشه .
از جاش پاشد و چند قدم رفت ولی برگشت و محکم ب*غ*لم کرد و گفت :
- ویدا خیلی دوست دارم ، خدا رو شکر میکنم که خواهری مثل تو بهم داده . ببخشید که خیلی وقتا خوب نیستم .
- نزن این حرفو دیبا منم خیلی دوست دارم منم خیلی خوشحالم که خواهرمی . ما دو تا نیستیم ما یکی هستیم .
- درسته ما یکی هستیم ویدا جونم .
- برو لباس بپوش ، منم تا آماده بشی درسا رو برمیدارم .
قبل از اینکه برم اتاق درسا رفتم آشپزخانه و یه کیسه برداشتم و مقداری یخ ریختم توش و سرشو گره زدم و گذاشتم رو اپن . رفتم اتاق درسا و چند دست لباس و یک بسته پوشک با یک قوطی شیر خشک و شیشه شیرش و یک سری وسایل دیگه گذاشتم تو کیف مخصوص و درسا رو گذاشتم تو قنداق فرنگیش و ب*غ*ل کردم و از اتاق اومدم بیرون . دیبا با یه کیف دستی و یک ساک کوچیک تو دستش رو کاناپه نشسته بود .
- دیبا اون پلاستیک یخ رو بردار بزار رو صورتت گرچه فکر نمیکنم دیگه اثری داشته باشه .
دیبا بی حرف پلاستیک رو برداشت و گذاشتش رو گونه ی چپش و با هم از خونه خارج شدیم و سوار آسانسور شدیم .
- ویدا حالا چکار کنم با این صورتم ؟ حتما رد دستش تا چند روز میمونه .
- بشکنه دستش ، نگران نباش سر راه پماد مخصوص میگیرم که بزنی بهش زودتر خوب میشه ، نهایتش با کرم پودر و پنکک این چند روز میپوشونیش ، ولی فعلا یخ رو بزار که کمتر کبود بشه .
رسیدیم طبقه ی همکف . دیبا کیسه رو گرفت پایین و شالشو انداخت رو صورتش و سرشو انداخت پایین . شدید از دست سیاوش عصبانی بودم و کینه به دل گرفته بودم . ببین با خواهرم چکار کرده که بیچاره خواهرم مجبوره اینجور سرشو بندازه پایین .
سریع از برج خارج شدیم و سوار ماشین شدیم .
به اولین داروخانه که رسیدم پیاده شدم و با راهنمایی دکتر داروخانه دو تا پماد خریدم که باید ترکیب میشدن و به سریعتر خوب شدن کبودی کمک میکردند .
وقتی رسیدیم خونه دیبا رو فرستادم تو اتاقم تا بخوابه و درسا رو هم خوابوندم رو تخت مامان .
تا ظهر دیبا خواب بود و منم خودمو با درست کردن ناهار و بازی کردن با درسا سرگرم کردم . برای ناهار دیبا رو بیدار کردم و با هم ناهار خوردیم .
بعد از ناهار دیبا گفت دیگه خسته نیست و درسا رو نگاه میداره و منم با خیال راحت رفتم اتاقم و لباسامو عوض کردم و دراز کشیدم .
داشت چشمام گرم میشد که موبایلم زنگ خورد ، غرغری کردم و موبایل رو برداشتم و به صفحه اش نگاه کردم ، با دیدن اسم مهرداد با لبخند جواب دادم .
- به سلام آقا .
- سلام خانم خوشگل ، چی شده امروز بنده رو تحویل گرفتین ؟ تا حالا اینجور صدام نکرده بودی . مثل اینکه سرحالی .
- نه اتفاقا کلی پکرم .
- چی شده ؟
- هیچی دیبا و شوهرش مشکل پیدا کردن ، الانم چون با سیاوش مقایسه ات کردم و دیدم خیلی خوبی ذوق کردم آقا صدات کردم .
- خوب پس خدا رو شکر که امتیاز مثبت گرفتم .
ویدا
0بد نبود ولی ویدا نباید میرفت با شوهر خواهرش میتونست انتقام خواهرشو بگیره بعد با درسا و مهرداد فرار کنه
۲ ماه پیش..
35خیلی دختر خودخواهیه یعنی چی؟؟ اون همه قول و قرار به مهرداد هیچی به هیچی ؟ سره درسا؟ مگه درسا قراره جای بدی بزرگ شه؟ خب قرار بود پیش باباش باشه دیگه تازه پدرشم وضعش خوب بود میتونست سعی کنه ببینتش. چرت
۵ سال پیش..
24جالب اینجاست ما آدما هرکاری میخوایم میکنیم بعد میگیم سرنوشت اینجوری خواست اخه کی گفته بود خودتو قاطی کنی ویدا؟ میرفتی دنبال انتقام خواهرت با مهرداد بعد بر میگشتی پیش درسا قلم نویسنده خوبه ؛اما موضوش.
۵ سال پیشمروه
4شدیداً باهات موافقم..
۴ سال پیشبستنییخی
5مگه کشور قانون نداره ویدا بتونست درسا رو ببینه؟باید بی وجدان باشی بری عاشق شوهرخواهرت بشی یعنی چی که به خواهرزنت بگی عشق زندگیم یه جاهایی واقعاحالم بهم میخوردازشون موضوع بشدت ابکی
۳ سال پیشنگار
1کاملا باهات موافقم موندم چطور روش میشه بره بهشت زهرا پیش خواهرش
۵ ماه پیشفاطیما
0خوب قلمش خوبه که این حس و بهت داده 😅
۲ ماه پیشنفص
6لیاقت میخاد ک تو نداری مجبور نیسی رمان بخونی رمان ب این خوبی
۴ سال پیشمنم
4عزیزم واسه ما رمان خونها این رمان ضعیف بود تو حتما اولین رمانت بوده اشکال نداره کم کم درست میشی😏
۲ سال پیشMahak
2رمان قشنگی بود ممنونم از نویسنده
۲ ماه پیشایلا
2این نظر ممکن است داستان رمان را لو داده باشد
نگار
0دقیقا برعکس عزیزم
۵ ماه پیشنگار
0آخرش خوب تموم شد ولی کلا با عرض معذرت از نویسنده ناراحتم که وقتم رو صرف یه چنین رمانی کردم و درکل آدم باید خیلی بیشعور باشه که عاشق شوهر خواهرش بشه اونم وقتی دست خواهرش از دنیا کوتاست درست مثل ویدا
۵ ماه پیشدریا
2واقعا من از نظر خودم پشیمان شدم که وقتمو برای رمان گذاشتم و کلی سرش حرص خوردم رفت با شوهر خواهرش ازدواج کرد با اینکه باعث مرگ مادر و خواهرش شده بود زود بخشیدش و انداخت گردن سرنوشت و مهرداد هم زود رفت زن گرفت.
۵ ماه پیشمعصومه
0خیلی عالی بود
۱۱ ماه پیشمعصومه
0واقعا عالی بود
۱۱ ماه پیشزهرا
0از نظر من که رمان بسیار تا بسیار زیبایی بود حتما بخونید مخصوصا آخر رمان و عشق دو برابر و دو دوست به همسرانشان
۱۱ ماه پیشفاطمه ❤️
0رمان خیلی خوبیه من دوسش داشتم ممنون نویسنده جون ❤️🌹
۱ سال پیشمریم
1تا قسمت پنج خوندم امیدوار بودم بهتر شه ولی خیلی بد بود اصلا خوشم نیومد
۱ سال پیشساره
0عالی بود
۲ سال پیشزهرا
0خوب وجالب بود
۲ سال پیشپری
0رمان آخرش خوب تموم شد ولی اونجوری که باید نوشته شد بود نبود در کل رمان خوبی بود
۲ سال پیش
اسرا
0نویسنده های عزیز وقتی چیزی می نویسید تحقیق کنید اصلا حکم دیبا سنگسار نبود که بخواد بترسه و فرار کنه یک موضوع با تخیلات خودتون می نویسید بعد مردم فکر می کنند قانون اینطوریه و به قانون بد بین می شن