وای از این طوفان

به قلم پگاه کرمی

عاشقانه

صدای همهمه پیچیده بود و من بین جمعیت بودم. لبیک گویان طواف می کردم. طواف تمام نمی شد و صدای دخترک کنار م با آن پوشش سفید و چشمهای پر از اشک برام واضح تر از همه چیز بود. با قدم هایش،قدم هایم رو تنظیم کردم و حالا به جای نقش خانه ی خدا مجذوب معصومیت چشمهای دخترک شده بودم. استغفارمی کرد؟ -خدایا ببخش!غلط کردم!کمکم کن!مجبورم به خاطر مادر پیرم!مادرم به پول احتیاج داره! کنارش دور می زدم و ذکر لب او ذکر لب من شده بود. انگار من هم استغفار می کردم. صدای دیگری در سرم پژواک کنان صدایم می زد: -سید......سید......سید


9
439 تعداد بازدید
1 تعداد نظر

تخمین مدت زمان مطالعه : کمتر از 5 دقیقه

صدای همهمه پیچیده بود و من بین جمعیت بودم. لبیک گویان طواف می کردم. طواف تمام نمی شد و صدای دخترک کنار م با آن پوشش سفید و چشمهای پر از اشک برام واضح تر از همه چیز بود. با قدم هایش،قدم هایم رو تنظیم کردم و حالا به جای نقش خانه ی خدا مجذوب معصومیت چشمهای دخترک شده بودم. استغفارمی کرد؟
-خدایا ببخش!غلط کردم!کمکم کن!مجبورم به خاطر مادر پیرم!مادرم به پول احتیاج داره!
کنارش دور می زدم و ذکر لب او ذکر لب من شده بود. انگار من هم استغفار می کردم.
صدای دیگری در سرم پژواک کنان صدایم می زد:
-سید......سید......سید
صدا نزدیک تر شد و دخترک محو شد.
هادی...رفیق..سید....
از خواب بیدار شدم و صورت مهدی را دیدم.
-سلام مومن!نماز صبحت قضا شد
از جایم نیخیز شدم و نگاهی به ساعت روبرویم انداختم و محکم به پیشانیم زدم. ساعت نه صبح بود!
-پاشو!پاشو تا پرواز ایران رو از دست ندادی
از جایم بلند شدم. نماز صبح قضا شده بود و من ولوله ای به جانم افتاده بود.
-خواب عجیبی دیدم مهدی
مهدی متعجب گفت:
باز خواب! خدا به خیر کنه
تاییدی کردم و به دستشویی رفتم.
-مهدی باز آیینه رو جا به جا کردی؟ تو خونه ام هم اختیار آینه ام رو ندارم.
اینه رو دوباره تنظیم کردم. قد مهدی کوتاهتر از من بود. ریش هایم هم که حسابی بلند شده بود اما حال و هوای ریش زدن نبود. صورت دخترک در آینه نقش بسته بود و من متحیر بودم که چگونه می شود محو این صورت در میانه ی طواف شد. اصلا چه معنی می دهد طواف و زیبای معصومی که من را از خانه خدا محروم می کند.
آب سرد به صورتم پاشیدم تا خنک شوم. از سرم بیفتد و اهمیت ندهم که این خواب هم می تواند مانند بقیه ی خوابهایم به واقعیت بپیوندد.
از سرویس بیرون امدم و مادر را صدا کردم.
-سلام!
-سلام! ساکامون جمع شده
-بله پسرم!فقط امروز نماز رو نمیام حرم که بقیه وسایلتون رو جمع کنم!به دلم افتاده که توفیق مجاوری آقا عمرش به سر اومده!
-مادرم فقط دو ماهه میریم و برمی گردیم. ما از کنار آقا تکون نمی خوریم.

سر میز نشستم و با خودم گفتم مگر می شود در هوایی غیر از کربلا نفس کشید و ادعای دین کرد؟
مهدی هم به جمع ما اضافه شد و مادر بنابر عادت دیرینه اش رو سری اش را سفت کرد و نگاهم به چشمان میشی اش گره خورد!همرنگ هم بودیم اما سایر ویژگی هایم به پدرم رفته بود. او کوتاه بود و من کشیده... او بینی استخوانی و پدر گوشتی.... پدر لبهای کوچک و مادر لبهای قلوه ای داشت. اما موهایم مثل جوانی های مادر پرکلاغی ترین موهای فامیل بود.
پسرش بودم مگر نه؟
مهدی: تو فکر خوابتی هنوز؟
-دفعه اخرت باشه ها که به آینه دست میزنی
مهدی:خوب پس دیگه خونتون نمیام
-پسرم تو هم مثل هادی هستی برام!جریان خواب چیه حالا مادر؟
ماجرای خواب رو گفتم و او هم به خیر باشه ای کفایت کرد. خواب من همیشه به واقعیت می پیوست و این همه را نگران می کرد. رویای صادقه ای که نوید واقعیت می داد.
اذان ظهر را که داد برای نماز وارد حرم شدم و برای الوداع رفتم ولی مگر دل کندن آن هم نزدیک محرم ممکن بود؟ کاش نذر ساختن حسینیه نبود که اسیرش شوم و نباشم و کاش مادر هیچ وقت مریض نمی شد تا نذر من بشود.
دو ماه میرفتم و مادر را به خدا می سپردم. آقا مراقبش می شد شفاعتش را می کرد .کاش شفاعت همه ی ما را روز محشر کند!
به هزار سخت جانی دل کندم از حرم و راهی ایران شدم. اشک در چشمانم لانه کرده بود. این چه نذری بود که به دلم افتاد و من آن را به زبان آوردم و شد تعهد من در ازای نگاه خدا.
مهدی اما خوشحال و راحت بود. به وصل یار می رسید. در مسیر تماما خواب بود و من آشفته را با تسبیح و ذکر هایم تنها گذاشته بود.
آخ که این دخترک که بود و من چرا باید او را ببینم؟
-مهدی بیدارشو باید پیاده شیم... رسیدیم
کش و قوسی آمد و خدایا شکری گفت.
-به کسی گفتی میایم؟
-ترسیدم راستش از ریا!
-پاشو بریم خشک مذهب!
-چه ربطی داره؟
-خوب نمی خوای کسی رو ببینی؟عمو و زن عمو
-پس بگو درد آقا چیه!!دخترعموم ژیلا
مهدی سرخ شد و سری پایین انداخت
-ولی اون به دردت نمی خوره ...تیپ و قیافه اش را نگاه!یادت پارسال سال بابای من چه تیپ و قیافه ای داشت؟...اصلا انگار نه انگار که تو حرمیم...چادر که رو دوش بود و شال هم شل شل....
مهدی؛ من این حرفا برام مهم نیست
-از من گفتن بود!
از فرودگاه خارج شدیم و دربست گرفتیم.
-آدرس هتل رو داری مهدی
مهدی:هتل واسه چی؟ خونه ی من که هست.
-نه مزاحمت نمیشم....اقا بریم به یک هتل نزدیک مرکز شهر.
مهدی: هادی باز با پذیرش هتل به مشکل برمیخوری ها! هی آویزونت میشن..خوب بریم خونه باغ
-اونجا که اصلا! انحصار وراثت نشده!نماز توش پر از مساله است.
-پس بریم خونه من
-نه
راننده: جسارت نباشه آقا!شما که خودتون خونه دارید و اینکه با پذیرش هتل مشکل دارید خوب برید خونه ی دوستتون
مهدی:بفرما اینم از آقای راننده
-تو دوست منی؟
-نه آقا تو ایران وکیلتم،وکیل اموالتم ولی تو کربلا رفیقتم.
راننده: آقا تو کربلا مجاورید؟
-بله
راننده: آقا نایب الزیاره باشید راستش به دلم هست رفتن ولی دستم تنگه
فکری به سرم زد حالا که من امسال اونجا نیستم بهتره که یکی دیگه باشد. آروم به مهدی گفتم:
خودکار داری؟
-چی؟
-خودکار
-حالا چرا آروم می گی؟؟؟ دارم... یه روان نویس شیک هم دارم که به شما نمی دم.
-مسخره! بده ببینم
دست توی جیب پیراهنش کرد و روان نویس نقره ای اش را به من داد. کاغذی را که دستم گرفته بودم را سریع باز کردم و در آن با خطی کج و معوج به خاطر تکان های ماشین نوشتم:
امسال قسمت نیست کنار آقا باشم برای عاشورا....
لطفا با این مبلغ اگر نیاز واجبتری نبود، نائب الزیاره باش!
دوست دار آقا
پول از کیفم در آوردم . خوشحال بودم که در فرودگاه پول ها را ریال کرده بودم. 20 تا تراول پنجاه تومنی در همان کاغذ پیچیدم و نگاه مهدی انداختم که متعجب بود. لبخندی زدم و گفتم:
نترس.... آقا طلبیده .... آدرس کامل نده ... تجریش پیاده بشیم...
-چرا؟
- می گم بهت.... فقط سرگرمش کن با ساک ها تا من این رو بذارم رو داشبوردش
-باشه....
بعد از چند لحظه مهدی گفت:
ممنون آقا … همینجا پیاده می شیم
-بفرمایید... شد سی هزارتومن
-بفرمایید... لطفا صندوق رو بزنید... باید ساک ها رو برداریم...
از ماشین پیاده شدیم و مهدی و راننده برای ساک رفتند و من از غفلت راننده استفاده کردم و پول را روی داشبورد گذاشتم و در لحظه دربست دیگری گرفتم. تا راننده متوجه موضوع شود ما از او دور شده بودیم و فقط دیدم سرش را روی فرمان ماشین گذاشته بود.
در راه مهدی مجبورم کرد تا تمام ماجرا را برایش توضیح دهم و تا به آپارتمانش برسیم دستی به صورت و محاسن نداشته اش می کشید و می گفت:
آقازاده ی پولدار
در خانه اش که باز شد انبوهی از غبار به مشامم رسید و عطسه های مکرر کردم و مهدی بازهم دستی به محاسن نداشته اش کشید و گفت:
آقازاده ی پولدار سوسول
-خودت رو مسخره کن! من میرم اتاق همیشگی! فقط امیدوارم اون همسایه روبروییتون رفته باشه
مهدی: اوففف!همونی رو می گی که دل و دین برده بود از شما.
-اگه دل و دین من اونجوری میره بله تو بغداد هم خیلی دل و دینم رفته بود.
-بابا! مومن!! ریاکار هم من هستم که نمازم بیست دقیقه طول می کشه.
-برو بابا!من می رم حموم بعد هم لالا! آلودگی صوتی تولید نکن لطفا
مهدی: حاج خانم باید آستین بلند کنه که نمی کنه! برو استغفار کن که راه رفتن تو رو زمین معصیت
-تو یه دختر پاک ونجیب نشونم بده تا برم خودش و خواهرش رو برای خودم و خودت بگیرم.
مهدی:میشه هر دوتا شون رو برای خودت بگیری؟ می دونی که من دلباخته ی دختر عموتونم
دست خودم نبود یک دفعه غریدم:
مهدی
او که انگار عادت داشت قهقهه ای زد و گفت:
برو حاجی به حموم برس و من هم بزنم این کانالای این خارجکی های خدانشناس ببینم آهنگ جدید چی داده بیرون خانم هایده
-مهدی!
وارد اتاق شدم و مثل همیشه آقا صدای آهنگ را بلند کرد و من نمی دانستم این بشر چرا من را آزار می داد.
چشمهایم که سنگین شد اشک های دختر و صدای گریه اش از من امان برید. دوباره همه در حال طواف بودیم در کنارم انبوهی از آدم بود اما دختر دوشادوش من طواف می کرد. شانه هایش به من چسبیده بود و من چه لذتی می بردم از این برخورد تن با تنم به هنگامه طواف. به یکباره به خودم آمدم. دختر نامحرم بود و به من چسبیده بود. انگار از من کمک می خواست. با چشمهای اشکی اش می گفت کمکم کن. اما دست هایم ناتوان بودندانقدر پریشان بودم که صدای اذان مرا با وحشت از خواب بیدار کرد. مهدی کنارم نشسته بود و م ترجیح داد سوالی از من نپرسد و من حتی نفهمیدم نماز را چطور به پایان رساندم و چطور سوار ماشین مهدی شدم و او در راه برگشت آهنگ مورد علاقه ی مرا گذاشت:

عشق یعنی یه پلاک که زده بیرون از دل خاک
عشق یعنی یه شهید با لبهای تشنه سینه چاک
من از اهالی دیار عشقم من از قبیله و تبار عشقم
هنوزم از دم امام امت هلاک عشق و بی قرار عشقم
عشق یعنی یه پلاک که زده بیرون از دل خاک
عشق یعنی یه شهید با لبهای تشنه سینه چاک
منم که جا موندم از شهادت به حق قرآن و حق عترت
امید من اینه که با ولایت چه رونقی شده به کار عشقم
عشق یعنی یه جوون یه جوون بی نام و نشون
عشق یعنی یه نماز با وضو گرفتن توی خون
عشق یعنی یه پلاک که زده بیرون از دل خاک
عشق یعنی یه شهید با لبهای تشنه سینه چاک
به یاد صوت اذان اکبر به یاد ظهر و نماز دلبر
به یاد تسلیم امر داور غلام پروردگار عشقم
عشق یعنی یه پدر که شب ها بیداره تا سحر
عشق یعنی یه خبر خبر یه مفقود الاثر
عشق یعنی یه پلاک که زده بیرون از دل خاک
عشق یعنی یه شهید با لبهای تشنه سینه چاک
گرفته دل هوای کربلا رو بیا ببین به روی نی سرا رو
آتیش گرفت دامن خیمه ها رو منم اسیر یادگار عشقم
عشق یعنی یه پیام تا بقیه الله و قیام
عشق یعنی یه کلام پا به پای فرزند امام
عشق یعنی یه پلاک که زده بیرون از دل خاک
عشق یعنی یه شهید با لبهای تشنه سینه چاک
صدای ضبط کم شد و مهدی به سمتم برگشت و گفت:
داداش بریم رستوران؟
-بریم... اشتها ندارم ولی بریم
به رستوران رسیدیم که گفت:
این خوابها چرا دست از سر تو بر نمی دارن
-نمی دونم... نمی دونم... این دختر کیه... کجاست؟؟؟ چرا چهره اش انقدر معصوم؟؟ چشمهایش غوغای معصومیت... آخ مهدی
-فعلا بی خیال شو و بگو چی می خوری؟
-هرچی گرفتی
گارسون را صدا زد و دو تا پیتزا سفارش داد و من تازه فهمیدم مهدی از فرصت استفاده کرده است و من را با خودش به ساندویچی آورده است.
-کوفت بگیری تو که می دونی من احتیاط می کنم و کالباس و سوسیس نمی خورم
-برادرم اصل بر صحت! حلال حلالن! نه گوشت خنزیر هست نه کلب
کفری مهدی ای گفتم و او با بی خیالی گفت:
فردا اول بریم حجره یا بریم سر زمین حسینیه؟
-بریم حجره ها! باید حساب هایم رو صاف کنم و بعد پول بی عیب رو فدای یک مژه ی آقا کنم
-قبول باشه!
-برای تو هم قبول باشه
-دختره چی می گه حالا؟
-نمی دونم
-خوبه دیگه انقدر زن نگرفتی نگرفتی خدا خودش تو خوابت حوری می فرسته
لبخندی زدم. نمی شد انقدر ساده نگاه کرد آن هم وقتی می دانستم رویاهای من صادقه هستند و تماما واقعیت می شوند. شب به محض اینکه به خانه رسیدیم با مادر صحبت کردم و عذر خواهی کردم که یادم رفته بود به او بگویم که رسیده ام.
وقتی به خواب رفتم باز هم همان دختر آمده بود و به جای خدا دوباره از من کمک می خواست! دستش به سمتم دراز بود و من مانده بودم که مدد برسانم و نجاتش دهم و یا .... تا آنکه با صدای اذان صبح بیدار شدم!
سر سجاده نشسته بودم و ذکر می گفتم که مهدی وارد اتاقم شد:
مومن مسجد نرفته پاشو که وقت صبحانه است! نماز جماعت هم که نمیای!
-ساعت چنده مگه؟
-هفت عزیزم !! هفت!
-من از کی بیدارم؟
-من باید بگم؟
سجاده را جمع کردم و برای صبحانه به مهدی پیوستم!سنگک گرفته بود با حلیم! آخ که چقدر دلم تنگ حلیم بود! بوی سنگک آدم رو مست می کرد.
با طمانینه غذا را خوردم و بوی چای و نان تازه به من یادآوری کرد که چقدر دلتنگ وطن بوده ام.
-بریم بازار امروز؟
-آره ظرفا رو بشورم بریم.
-بذار بمونه شب میایم میشوریم.
-پاشو پس یا علی
بازار همان بازار قدیم بود. بازار قبل از رفتنم و در دلم می گفتم کاش این جماعت یادشان می رفت که من چه کسی هستم تا باز غوغا نشود. اما انگار به قول مهدی حضور دو پسر مجرد پولدار بچه مثبت واجد شرایط یک شاهزاده سوار بر اسب، خودش غوغاست! محشر کبری است.
وارد چارسو که شدیم صدای کسی از پشت سر آمد نوه ی حاج غلام آمده و به یکباره غوغا شد. غوغا و صلوات ها و بوسه ها بود که رد و بدل می شد.اغلب راسته ی پارچه فروش ها من و پدرم و عمویم را می شناختند به ویژه آنکه هنوز انحصار وراثتی صورت داده نشده بود و البته عده ای هم فقط پدربزرگم را می شناختند و می گفتند:
خدابیامرز سه تا نوه داره که یکیشون ناخلف
و دیگری می پرسید:
این که خلف است. من شنیدم ناخلف تو لاس وگاس زهرماری می فروشه!
کس دیگری می گفت:
همه ی این هایی که دورشن می خوان که این پسر دامادشون بشه! می دونی چندتا حجره تو همین راسته فقط به نامش!
تمام تلاشم را کردم تا از آنها فاصله بگیرم ولی جماعتی به دنبالم افتاده بودند و من با سرعتی آهسته وارد راسته ی کفش فروش ها شدم که از جمعیت کسی فریاد زد:
بر محمد وآل محمد صلوات
و خیل جمعیت بود که بازهم روانه شد و این بار اسم پدر مادرم بود که می آمد و همه می گفتند:
تنها نوه ی حاج کاظم که مالک اون نه تا حجره است که پایین راسته است بقیه حجره ها هم یکی در میون برای مادرش
و دیگری می گفت:
این پسر ماشین پول چاپ کن! شنیدم میزان عایدی هرساله اش رو 15 تا حسابرس هم نمی تونن محاسبه کنند از بس زیاده! تازه تو عراق و سوریه هم کلی مال داره و تازگی ها شنیدم تو مالزی هم داره کارهایی می کنه
خودم از تعجب شاخ در آوردم! در آن راسته من پنچ حجره بیشتر نداشتم و مادرم مالک همه ی حجره های قسمت غربی بود نه قسمت شرقی که آن برای عموی مرحومش بود که آن هم وقف شد.
از جمعیت فاصله گرفتم و حالا مهدی هم گم شده بود و پیدایش نبود وارد راسته ی لباس فروش ها شدم و خوشحال بودم که اینجا کسی من را نمی شناسد که به یکباره صدا آمد:
زائر کربلامون اومده .....
حجره ها خالی شد و من حالا دلم به حال مردم بیچاره می سوخت که حالا با سه راسته نیمه خالی مواجه شده بودند.
به سختی از جمعیت جدا شدم و به زحمت به راسته ی کفش فروش ها رفتم که سرکشی کنم به حجره های رسیده از پدر مرحومم و سری به عمو بزنم که باز همان صدا فریاد زد :
دردانه ی علی اومده.... صلوات رو محمدی تر بفرستید
و من در دلم لعنت فرستادم بر این صدای شیوا که معلوم نبود اجیر شده ی کیست. حدس می زدم شوخی مسخره مهدی باشد.
عمو به سرعت از حجره خارج شد و من با شتاب به سمتش رفتم و آغوش گرفتم مردی را که عجیب بوی پدرم را می داد. تقریبا هم قد بودیم و تنها تفاوتمان سر سفید شده او بود که برایم یادآور پدرم بود. از من جدا شد و با دست بر پشتم محکم کوبید و گفت:
چطوری مرد!
انگار چشم هردویمان پر بود و هر دو به یک چیز فکر می کردیم. پدر من و برادر او
انگار من بوی علی می دادم
و حتما که او بوی پدر را می داد
دستش را دورم انداخت و من را به خودش فشرد و گفت:
آخ یه چیزی رفت توی چشمم
همان لحظه احساس کردم که چیزی هم در چشم من فرو رفت. اشک در میان چشممان قل قل می کرد که بر روی صورتمان جاری شود و رسوایمان کند از دلتنگی.
جمعیت یادمان رفته بود و دلمان تنگ علی بود. علی جان کجایی؟
پدر من حاج علی موسوی که به جان دوستش داشتم. چقدر زود از کنارمان رفت.
باید جو بینمان عوض می شد وگرنه گرد وغبار پدر چشمهایمان را در می آوردو همه فکر می کردند که ما اشک می ریزیم.
-چرخ اقتصادی کشور خوابید که
عمو:نترس!این جماعت از صبح خوب فروش کردند که الان اومدن برای فضولی
-کاملا موافق
-اومدی برای جریان حبیب؟
دستانم را گره زدم و گفتم:
خدا کنه واقعی نباشه که من شرمنده ی مردم نشم
-بریم طلافروش ها
حالا من و عمو با جمعیت پشت سرمان به سمت راسته ی طلافروش ها می رفتیم.
و لعنت به مهدی با این شوخی مسخره اش که باز صدایی از میان جمعیت آمد:
آقا سید از کربلا اومده... صلوات
و بعید نبود که بعضی از همین آدمها هم اجیر همین مهدی باشند که بازاری ها بیکار نبودند. اینجا مرا و پدربزرگم را می شناختند وقتی کادوی تولد هجده سالگیم شد دو حجره در این راسته و عجیب دغدغه داشتم برای این حجره ها که حلالشان حرام نشود که معامله ی طلا بود و احتیاط واجب و حالا حبیب شاگرد گماشته ی خودم رزقم را شبهه دار کرده بود....
کاش نیاید که واقعیت باشد که شرمنده ی آقا می شدم!
سری به عقب چرخاندم و ابراهیم را دیدم و با سر گفتم :
برو به حبیب بگو بیاد نایب
عمو:خوب پس راستی راستی اومدی که حسینیه بسازی
-با اجازه
عمو:کجا می سازیش؟
-عمو غرب! زمینی که آقاجون بهم داد.
-قبول باشه عمو
-قبول حق باشه عمو جون
وارد رستوران شدم و جماعت هم با من آمدند. خودشان خودشان را دعوت کرده بودند انگار
جا کم بود برای همین با کمک همه ی شاگردها جمعیت را در رستوران های بازار جا دادیم و مردم عادی بی غذا و جا ماندند. لحظه به لحظه بر تعداد افزوده می شد و تمام دخل حجره ها خالی شد و مهدی که با سرخوشی تازه پیدایش شده بود نیز مجبور شد تمام حساب بانکی اش را خالی کند. غذا کم آمده بود و نمی شد کاری کرد و عده ی دیر رسیده دست از پا درازتر برگشتند و طلبکارانه عذرخواهی مرا پذیرفتند و عمو می خندید و می گفت:
مگه دعوت گرفته بودی؟
مهدی می خندید و می گفت:
آقازاده است به هرحال! نصف بازار به نام آقاست ها مثلا
مشتی به بازویش کوبیدم و گفتتم:
دارم برات!
حالا شاگردها باید غذا می خوردند و حساب پس می دادند و همه ی این اتفاقات پشت درهای بسته نایب می افتاد. حبیب را نفر آخر گذاشتم. حالا کسی نبود جز من و مهدی.
عمو هم رفته بود تا ژیلا را از دانشگاه به خانه ببرد و عجیب روح مهدی را شاد کرده بود وقتی که ما را به خانه اش دعوت کرد.
-خوب آقا حبیب
حبیب:جونم آقا سید
-استغفرالله
مهدی:ببین من وکیل هادی هستم!تو سندات و حسابات اختلاف دیدم!جریان چیه
جبیب:آقا طلا گرون شده
مهدی:چقدر گرون شده
حبیب: آقا دوتومن اومده ه روش
مهدی: خوب طلای 1 گرمی با قیمت 94 با سی کارمزد و بقیه ی ملزومات باید چند فروخته شه
حبیب به تته پته افتاده بود و فهمیده بود ما می دانستیم جریان از چه قرار است دستی به سرش کشید و به من خیره شد و انگار می دانست من از مهدی مهربانترم! همیشه همین بود مهدی نمی بخشید و من می بخشیدم. با چشمانی اشک بار گفت:
مادرم بیمارستان بود
دستم مشت شد و مهدی فریاد زد:
بی شرف!می گفتی سید بهت می داد! فکر کردی پنجاه میلیون بهت نمی داد که نیم میلیارد تو این ماه سود کردی هان؟
بی شرف! می فهمی چی کار کردی؟
حالا یقه اش در دست مهدی بود و مهدی جوش آورده بود و من مانده بودم که چه خاکی بر سرم بریزم که این مرد عجیب نجاست آورده بود در رزق من!
مهدی به عقب هلش داد و من از جایم بلند شدم و با سرعت به سمت حجره ی طلافروش ها رفتم . انگار اولین بار بود که مهدی را به خاطر خشمش مواخذه نمی کردم. دفاتر را نگاه کردم. چیزی از آنها نمی فهمیدم. صندوق را باز کردم و به فاکتورها نگاه کردم و آنها گویای همه چیز بود. حبیب سود سه ماهه ی من را یک ماهه به دست آورده بود.
دستی به موهایم کشیدم و مثل همیشه با دستم جلوی دهانم را گرفتم. بازار تعطیل شده بود و مهدی کنارم نشسته بود و حبیب با صورتی نادم دم در ایستاده بود.
آخ حبیب
آخ حبیب
همه ی مدارک را برداشتم و با کمک مهدی حجره را بستم. مهدی از حبیب یک چک به مبلغ پانصد تومن گرفت تا مبادا حبیب فردا فرار کند. کم چیزی نبود آبرویم را به حراج گذاشته بود. مغازه ای که همیشه به قیمت مناسب و حلال فروشی مشهور بود الان پانصدتومن سود یک ماهه کرده است.
قلبم می سوخت
انگار سوزن سوزن می شد
با دستم مالشش دادم و آهسته به دنبال مهدی روانه شدم.
مهدی: نماز هم نتونستیم بریم مسجد
-تف به من بیاد که کثافت زندگیم رو گرفته
مهدی: حبیب... حبیب.... حبیب
سه روزی گذشت. مثل یک کابوس بود. در بازار ماجرا پیچیده بود و آبروی چندین ساله ی خانواده ام با یک شب غفلت به حراج گذاشته شده بود. آخ اگر این آبرو نبود من چقدر راحت تر بودم. چقدر خوشحال تر بودم و کاش می توانستم به آدمها بفهمانم اگر اجدادم و سخن از آنها نبود لحظه ای به آبرویم و اسم و رسمم فکر نمی کردم و خودم را وقف درس می کردم. اما به جای آن با یک حسابرس تمام اختلاف حسابها را محاسبه کردیم و قرار شد حبیب مبلغ زیاده را به خریداران بازگرداند ولی مگر ممکن بود. شماره و آدرس همه را نداشتیم و از همه مهمتر که به اعتبار من صدمه خورده بود. حبیب را اخراج کردم و به جای او ابراهیم را در حجره های طلا فروشی مستقر کردم. در راسته ی کفش فروشی معتمد زیاد داشتم و جای ابراهیم در راسته ی طلافروش ها بود.
پانزده روزی بود که در تهران بودم. آنقدر مشغول حساب و کتاب بودم که همه چیز و حتی بهانه ام برای مسافرت به ایران یادم رفته بود. انگار می خواستم با پول پاک حسینیه را بسازم و حالا خیالم راحت بود که می توانم راحت به سروفت حسینیه بروم ولی اذن حاجی لازم بود که او فعلا پیش فرزند بزرگش در قم بود.
مهدی کم حوصله شده بود و بهانه می آورد و می دانستم دلش ژیلا را می خواست و می گفت:
گزینه ی روی میز من برای ازدواج.
روی مبل دراز کشیده بودم و کلافه به مهدی در آشپزخانه نگاه می کردم. دل خوشی داشت. پیتزای دیشب را داغ می کرد. اما من.... نه خوابم تعبیر می شد نه نذرم ادا می شد و فقط بیهوده وقت می گذراندم.
-هادی می گم بهتر نیست خودمون بریم حاجی رو بیاریم تهران
-فکر کنم مجبور شیم کم مونده تا محرم و صفر....الان بهش یه زنگ می زنم! نخور از این آشغالا
-پاشو خودت تکون بده یه چیز درست کن اگه نگرانمی
با حاجی تماس گرفتم و او اطلاع داد که فردا به تهران می آید. خوشحال بودم حالا می توانستم خوابم را برای حاجی تعریف کنم و بپرسم چطور می توانم آن دختر را پیدا کنم.
آیا از حسینیه واجب تر نیست که به دنبال معصومک خواب هایم بگردم؟
حالا این دخترک اگر شبی به خوابم نمی آمد شبم شب نمی شد و من دلهره ی نبودنش را می گرفتم.
یارم و مونس شب هایم شده بود و کاش در واقعیت هم همینقدر معصومک باشد این دلبرک کوچک شیربرنج
بدم نمی آمد که در خواب به وقت استغفار و استغاثه در آغوشش بگیرم و بوی موهایش را نفس بکشم و بگویم حتی از زیر چادر سفیدت بوی موهایت آدم را مست می کند....
گوشی ام زنگ خورد و من را از احوالات سردرگمم در آورد. احوالاتی که سالها در برابرش ایستادگی کردم اما انگار این بار این معصومک آمده بود که در آغوش من حل شود. آمده بود که برای من دلبری کند!
آخ که خوابش هم شیرین است
مهدی بشقاب به دست روبرویم ایستاده بود و گفت:
جواب نمیدی؟ هلاک شد گوشیت
سریع جواب دادم
-سلام!بفرمایید
عمو:سلام بی معرفت برادرزاده
-عمو جان شمایید؟ ببخشید گوشی جدیده و من شماره اتون رو ندارم
-گوشی جدیده! رابطه ی من و تو چی؟
-شرمنده نکنید عمو! می خوام بیام ولی دستم بند ماجرای حجره ها بود
-خبر دارم که گرد وخاک کردی! به هرحال من نمی دونم امشب که گذشت ولی فردا بعد از نماز مغرب خونه ی من هستید! هر دو تا تون
لبخندی زدم و با خودم فکر کردم وقت اذیت کردن مهدی است
-چشم فردا شب حتما! مزاحم میشم.
-پس عمو جان مزاحم نمیشم دیگه می بینمت
-مراحمید! خداحافظ
تلفن قطع شد و به مهدی نگاه کردم که خوشحال از قرار فردا بود.
مهدی: فردا چی یپوشم؟ ژیلا پسر رسمی دوست داره یا تیپ این پسر جفنگا؟
-نمی دونم ولی خوب ژیلا تهران نیست. امروز رفته با دوستاش اصفهان
دیدم که رگ گردن مهدی زد ولی تمام تلاشش را کرد که خونسرد باشد اما مگر می شد من او را نشناسم
مهدی: منم باور کردم...
-باور نکن به من چه ... ژیلا با دوستاش رفته اصفهان
از کنارم بلند شد و این بار با لحن جدی گفت:
شوخیش رو هم دوست ندارم
-چیه؟؟؟ روشنفکر بودی که
مهدی: هنوزم هستم ولی شوخی این مدلی اصلا
لبخندی زدم و دل دل کردم تا شب شود و دخترک به خوابم بیاید و انگار دعاهای من بی ثمر نبود وقتی چشم بستم و او باز به خوابم آمد و این بار گوشه ای تنها نشسته بود و زل زده بود به آسمان
انگار که دیگر کاری از دستش ساخته نبود......
یک قطره از چشمش افتاد
و من تاختم برای رسیدن به او
اما نمی رسیدم و نمی رسیدم تا اینکه دستی آمد و چادرش را از سرش جدا کرد
و من از خواب بیدار شدم .....
اذان صبح بود..
آشفته بودم... آشفته تر شدم.
پس چرا این خواب تعبیر نمی شد.... باید تا می شد امروز را به شلوغی بگذرانم که مبادا آشفتگی پیش از نماز بازگردد.
صبحانه ای سریع آماده کردم و مهدی را صدا زدم تا سریع بخوریم
و به سمت خانه ی حاجی برویم. زنگ زده بود که رسیده و منتظر است. مهدی خواب آلود بود و دایم غر می زد و بهانه می آورد که بانو هایده او را صبح زود می خواند و برای همین تلاش می کرد تا من را راضی کند شاید بتواند آهنگ بگذارد ولی من سر سخت تر از این حرفا بودم. به خانه ی حاجی رسیدیم خانه ای که قدمت آن خبر از قدیمی بودن صاحب آن میداد. زنگ در از سال گذشته خراب بود و حاجی قصد تعمیر کردن آن را انگار نداشت. آنقدر در زدیم تا در نهایت حاجی صدا را شنید. سنی نداشت شصت سال که سنی نبود ولی سخت بود که بتواند از داخل منزلش صدای در را که در حیاط بود را بشنود.
در حیاط باز شد و من نفهمیدم که چگونه این مرد بزرگ را در آغوشم فشردم طوری که صدای گله اش باز شد :
-هادی جان
و من رهایش کردم. مهدی هم بدتر از من.....
شرح پریشانی من گوش کنید....
حاجی که بعد از رفتن همسرش زود گریه می افتاد حالا اشک هایش را پاک می کرد. روی تخت چوبی حیاط نشستیم. خانه اش مثل فیلم ها بود. یک حوض باگلدان های دورش که از برکت حاجی همیشه پر از گل بودند و ساختمانی یک طبقه... عجیب دلم هوایی این پیرمرد می شد. دوست داشتن برایش کم بود مگرنه؟
حاجی نوه اش را صدا کرد و من دست و پایم را گم کردم. می دانستم او همان دختری است که روزی به من گفت که مرا دوست دارد و تا آمدم از اضطراب و خجالت وجودم بکاهم خبر رسید که ازدواج کرده است. عجیب شرمنده ی دل دخترک شدم...
آخر این چه وضعی بود؟
تو که مرا می شناختی باید می دانستی که جنس مونث هنوز برای من یعنی ترس... خجالت و اضطراب...
دخترک با سینی چایی آمد و من چشم دزدیدم تا مبادا چشم به ناموس دیگری ...
با همان صدا
صدایی که روزی با عشوه ی خاصی گفت:
آقا سید می شه دوستم داشته باشی چون من من دوستتون دارم
در آن لحظه دستم لرزید و سریع پشت به او کردم و از ترسم از اتاق فرار کردم.
حالا به من تعارف چای می کرد و من نمی توانستم بردارم چون دستم می لرزید. کاش به حاجی می گفت.
حاجی: زهرا من چایی این پسر رو بر می دارم... این هنوز خجالت می کشه
حاجی چای من را برداشت و صدای مهدی آمد که با او حال و احوال کرد.
مهدی: حاجی امشب که میریم دیدن ژیلا خانم
حاجی: مبارکه.... دست بجنبون که بعد تو بریم سر وقت هادی خان
مهدی: کی به این زن می ده؟
پس گردنی به مهدی زدم که او گفت:
چیه نطقت باز شد؟
-حاجی! این رو بذاری تا شب مدیحه سرایی می کنه.... مزاحمتون شدیم که در مورد حسینیه کسب تکلیف کنیم
حاجی: به نظر من تو واجب تر از حسینیه داری
-چی حاجی؟
حاجی: ازدواج هادی خان! دیگه وقتش داره میگذره
-حاجی
مهدی: اما به نظر من الویت خواب هادی
حاجی: باز خواب دیدی هادی
سرم را به زیر انداختم. دیگر نمی توانستم خاطرش را با کسی قسمت کنم. چه بگویم؟ بگویم در خواب آرزوی لمسش را دارم....آخ مهدی خوش موقع رسید و چه خوب هم رسید....برای حاجی همه چیز را تعریف کرد...
حاجی دستی به محاسنش کشید و با خودش فکر کرد. عجیب بود که حاجی واکنشی سریع نشان نداد که کمکش کنید و دست آخر گفت:
-دختر بود پس
چیزی شده بود و من نمی دانستم؟
معصومک من چه عیبی داشت که به خواب من بیاید؟
حاجی تا آخرین لحظه سکوت کرده بود و این سکوت من را ترساند.
شب شده بود در خانه ی عمو مهدی سرگرم ژیلایش بود ولی من هنوز فکرم مشغول بود.
دختر زیبای قصه من کجای قصه بود؟
شام در سکوت خورده شد.
در دلم دلشوره ای بود که هر کاری می کردم حریفش نمی شدم. ضربان قلبم کند شده بود و گاهی تیر می کشید. عمو و زن عمو با میوه از ما پذیرایی کردند اما من نمی دانستم چه آشوبی بود که به جانم افتاده بود.
در دلم رخت می شستند. در سرم بازار مسگری بود. ساعت ده شب که شد طاقتم طاق شد و با مهدی خداحافظی کردیم. سوار ماشین که شدیم مهدی دمغ بود اما من ولوله ای درونم به پا شده بود. عجیب بود این دغدغه....
عجیب بود این دلشوره...
دلم بهم می پیچید اما نمی دانستم حکمت آن چیست.
عادت داشتیم تمام اتفاقات عجیب و غریب را به حکمت خدا نسبت دهیم.
امان از این جماعت مسلمان
کاش می شد آرام شوم اما تمام وجودم درد می کرد.... قلبم می کوبید و دلم به هم می پیچید. مهدی اصرار می کرد که به بیمارستان برویم اما در ترافیک مانده بودیم.
ترافیکی پر از ماشین های مدل بالا....
مهدی:خوبی؟
-خوبم...
مهدی:چه ترافیکی... حالا حتما باید تو خیابون دختر سوار کنید
-چی؟
مهدی:نمیبینی داداش؟ صف ماشینا برا اون پنج تا دختره
راست می گفت چند دختر قطاری در خیابان ایستاده بودند و برخی نیز راه می رفتند. چه خبر بود؟ اینها این موقع شب ...
ماشین های مدل بالا
بوق پشت بوق
سردرد گرفته بودم و خیره ی منظره ی روبرو بودم. دستی به محاسنم کشیدم انگار چانه می زدند.
دخترهایی با پوشش هایی بدن نما
یکی از آنها با جثه ی ظریفش میان آنها بود. با بقیه فرق داشت. موهای مشکی بلندش و چشمهای معصومش..
همان بود؟
همان؟
تا اینکه سوار ماشین شد.... و من چشمم روشن شد به قیافه ی دختری که چشمهایش را می شناختم...
او اینجا؟
با این سر و ضع
نفهمیدم چه شد فقط فریاد زدم:
مهدی اون دختر رو سوار کن
مهدی:خوبی داداش؟
-بهت می گم سوارش کن
-داداش؟
روی داشبورد کوباندم.
-بامن بحث نکن.... گوش کن
مهدی خودش را به لاین کناری کشید و بوق کشیده ای زد... دستش را از پنجره بیرون آورد و برای هر ماشینی که جلوی راهمان بود چراغ می زد. ماشینها هم به لاین کنار می رفتند. جلوی ماشینی که دختر را سوار کرده بود و هنوز صدقدم دور نشده بود پیچید.
صدای بوق ماشین بلند شد و جیغ لاستیک ها به آن شدت بخشید.
مهدی از ماشینش پیاده شد. به سمت ماشین رفت. از آینه می دیدم. کارتی نشان داد و پسر را پیاده کرد. یقه اش را در دستش گرفت و پسر ترسیده عذر خواهی کنان سوار شد. دخترک ترسیده از ماشین پیاده شد و تا خواست فرار کند بازویش اسیر دست مهدی شد. دخترک را کشان کشان به سمت ماشین آورد. دخترک سر به زیر گریه کنان روسریش را جلو کشید و سوار شد.
نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
  • اسرا

    01

    هم قلم قوی هم خیلی قشنگه امیدوارم تاییدبشه

    ۳ ماه پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.