رمان شوره زار به قلم معصومه آبی
حافظ مردی است در دهه ی چهارم زندگی اش, که مسئولیتی سنگین را سالهاست به دوش میکشد.او هم پدر است و هم مادر. اما قلب او درگیر احساسات مختلفی است که تلاش می کند برای آسایش عزیزانش با آنها منطقی برخورد کند ولی..... حافظ میان دستان روزگار می چرخد و می چرخد و می چرخد و می رسد به......!!
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱۶ ساعت و ۳۸ دقیقه
حافظ دست به سینه شد :
-مگه اون دفعه نگفتم مشکلتون رو حل کنین که هی جلو بچه ها تو صورت هم پنجه نکشین ؟!
کاظم پوزخند زد و به او نگاه کرد :
- انگار خواهر خودت رو نمیشناسی ! مرغش یه پا داره !
حافظ زبان روی لب کشید و آرامتر گفت :
- اون تقصیری نداره . . من بهش میگم که . . .
کاظم سرش را تند جنباند :
- نه . . نه . . من که نمیگم اصلا نیاد ! تحمل کوچکترین حرف مخالف رو نداره اصلا . من کِی گفتم نیاد ؟! حنا و سبحان برای من اگه بیشتر از خواهر و
برادر خودم عزیزنباشن ، کمتر نیستن ! اصلا وظیفه اشه که بیاد . ولی من میگم خانمِ من . . عزیزِ من . . من کلا تو ماه یه چند روز مرخصی دارم و پیش
شمام . این چند روز رو کمتر برو خونه داداشت . برو سر بزن و بیا . ولی برعکس هر وقت من میام لج میکنه . میاد صبح میمونه تــا شب ! باور کن اگه
نمیومدم اصلا به روی خودش نمی آورد یه شوهر بدبختی داره که خسته هزار کیلومتر راه رو کوبیده تا بیاد زن و بچه اش رو ببینه ! بد میگم آقا ؟! بد
میگم بگو بد میگی !
حافظ دستی به چانه زد .
کاظم حق داشت !
کوچکترین گله ای به او نمی توانست داشته باشد . از طرفی می دانست سبا آنقدر دل نازک است که اگر کوچکترین حرفی به او بزند ، بی شک به بدترین
شکل ممکن از او دلخور و ناراحت خواهد شد .
سری تکان داد و گردنش را چنگ زد .
سر و صدای دوقلو ها زودتر از خودشان آمد . به سمت پدرشان پر گرفتند و کاظم با ذوق بینهایتی آنها را به سینه چسباند و عطر تنشان را بوئید .
حافظ لبخندی زد . مردِ بیچاره ! شک نداشت که خواهرش بچه ها را بدون اینکه درست و حسابی پدرشان را ببینند ، یک راست از رختخواب بیرون
کشیده و به آنجا آورده است .
سبا با لب و لوچه ای آویزان به دنبال بچه هایش خانه را ترک کرد و دست در گردنِ او انداخت :
- زیر شامت رو روشن کردم . . . یادت نره بخوری !
کاظم سر بلند کرد و با خنده گفت :
- خدا شانس بده !
اما حس تلخی و دلخوری تهِ کلامِ او کاملا قابل لمس بود .
سبا برای او چشم غره ای رفت و از کنارش گذشت . حافظ ، روی سر خواه*ر*زاده هایش را ب*و*سید و آنها را به دنبال مادرشان هدایت کرد .
کاظم دستش را جلو آورد و زمزمه کرد :
- شرمنده ام داداش . به خدا فکر بد نکنی . . .
حافظ دستش را فشرد و لبخندی زد :
- نه آقا . . اولین بار نیست که پیش میاد اینطوری . فقط . . باهاش دیگه بحث نکن ، اوقات خودتون رو تلخ نکنین . من خودم باهاش حرف میزنم . از من
دلگیر بشه زود فراموش میکنه ، ولی از تو . . خب . . فک میکنه با ما مشکل داری .
کاظم سری به افسوس تکان داد و آهی کشید :
- کی دیدی من استعفا دادم و برگشتم اینجا . لااقل این همه جنگ و جدل نداریم .
حافظ دست روی شانه ی او گذاشت و بدرقه اش کرد . در را که بست ، کفِ دستش را به پیشانی مالید .
هوف گویان پله ها را بالا رفت و صدای غرغر سبحان می آمد :
- باز این دختره ، کاظم بیچاره رو چطوری چزونده ؟!
با خنده درِ اتاق او را پس زد . حنا کتاب به دست ، کنارِ تخت او بود :
- شما دو تا قصد ندارین از این اتاق بیاین بیرون ؟!
سبحان چشم درشت کرد :
- بلا به دور . . بلا به دور . .خدا اون روزو نیاره ! زلزله های سبا غیر قابل تحمل شدن این روزا ! خدا پدر و مادر این کاظم رو بیامرزه . چند روز نیان اینجا
بلکه ما یه نفسی بکشیم !
حنا چشم غره ای به او رفت :
- دلت میاد واقعا ؟!
سبحان با کمک دست هایش نیم خیز شد :
- جــــون ؟! خوبه خودت گفتی درو ببندیم جیکمون در نیاد بلکه دست از سرمون بردارن !
حافظ خنده کنان لبه ی تخت سبحان نشست و دستی روی زانوی او زد :
- این سبایی که من دیدم فردا صبح علی الطلوع اون کاظم بدبخت رو ول میکنه و میاد .
سبحان با خنده دست روی چشم گذاشت :
- بیچاره یه دو سه روز هم از دست ما نمیتونه از وجود همسرش بهره ببره !
حنا خنده اش را بلعید و لبش را گزید و با کتاب به بازوی او کوفت :
- زشته ! مثلا سبا خواهرته ها !
سبحان دست هایش را بالا گرفت :
- خب چی کار کنم ؟! اگه غیر این بود ، تو هر چی خواستی بهم بگو ! والا من دلم به حال داماد بدبختمون میسوزه !
حافظ لبخندش را جمع کرد و گوشه ی چشمش را ماساژ داد :
- نه جدی . . سبحان راست میگه . سبا داره دیگه افراط میکنه . سر زدن با ول کردن خونه و زندگی فرق داره . باید باهاش یه صحبتی بکنم . بالاخره
صبر کاظم هم حدی داره .
حنا دست روی دست کوبید :
- خدا نکنه حافظ !
رومینا
00عالی بود
۳ ماه پیشآناهیتا
۲۲ ساله 00اولاً ازت می خوام تشکر کنم معصومه آبی بابت قلم زیبات که زحمت کشیدی برای ما رایگان رمان نوشتی ولی حافظ خیلی سختی کشید احساس کردم جزوی از مردم اطرافمه
۳ ماه پیشموفرفری
00خیلیییییی قشنگ بود جوری طبیعی نوشته شده بود ک خواننده همراه کاراکتر ها میشد و خودشو با اونها یکی میدونست حتما بخونیدشششش
۴ ماه پیشمریم
۳۱ ساله 00عالی بود 😍😍😍😍😍
۵ ماه پیشسلطان غم
00عالی بود مهری عاشق صادق بود و عشقشق رو به وجود حافظ تزریق کرد
۷ ماه پیشحدیثه ,
00خوب بود
۱ سال پیشفاطمه
10چقدر خوب بود رمان، چقدر واقعی بود، به دور از هر مدل تجمل و چیزای الکی
۱ سال پیشزهرا
۱۷ ساله 10سلام واقعا خیلی قشنگ بود. ممنون از معصومه جان بابت رمان قشنگش.
۱ سال پیشزهرا
۱۷ ساله 00قربونت برم معصومه جانم. باز هم کولاک کردی و توی رمانت هوای معلولین رو داشتی. نویسنده ی محترم رمان پاورقی زندگی یه کم یاد بگیره. همینطور ادامه بده معصومه جان
۱ سال پیشم
10ممنون نویسنده ،خیلی خوب بود،یه خانواده خوب وصمیمی ،داستانش به واقعیت جامعه خیلی نزدیک بود یه کار کلیشه ای نبود،پسر پولدار خوشتیپ ودخترزیباترین همه هم چشم رنگی
۱ سال پیشمهتاب
۴۱ ساله 00رمان خوبی بود داستان قشنگی داشت ولی بعضی قسمتها زیادی توضیح داده بود و کمی حوصله سر بر بود.در کل خوب بود
۱ سال پیشzahrzمیکنیمیکنی
۲۵ ساله 00خوب بود شبیه به واقعیت زندگی بود ولی دوست داشتم عشق حافظ به مهری قشنگ تروبیشترنشون میداد چون بنظرم فصل اولو باشوروهیجان بیشتری نوشت بودخوب بود ولی بعدش عشقشون اروم وبدون هیجان بود
۲ سال پیشHaniyeh19
20خیلی خیلی قشنگ بود
۲ سال پیشبهناز
30اگه همه مردان یه کمی فقط یه کمی مثه حافظ فهم و درک داشتن خیلی خوب بود،رمان خوبی بود دوسش داشتم
۲ سال پیش
نهال
۳۴ ساله 00خوب بود .دوست داشتم