رمان دل من به قلم ا.اصغرزاده(آسمان)
هلیا گلی که از درون گل دیگری روئیده است
گاه یک شباهت و یک عشق یک طرفه سرنوشت را برهم میریزد و ارامش قلب را تا مرز نیستی میکشاند
تخمین مدت زمان مطالعه : ۳ ساعت و ۱۰ دقیقه
من:آره پاشو بريم
اون روزم تموم شد ساعت12.30 شب شهاب پرواز داشت دل تو دلم نبود کاش نميرفت...
با مهرداد و شهاب تو فرودگاه بوديم بعداز نيم ساعت پروازشو اعلام کردن...مهرداد شهابو بغل کردوگفت:سفرت بي خطر بعدم رو به من گفت:تو ماشين منتظرتم،رفت...
شهاب دستامو گرفتو گفت:بغض نکن با اين حرفش اشکام ريختو خودمو پرت کردم تو بغلش...آروم رو موهامو بوسيدو گفت:بايد برم هليا مواظب خودت باش عزيزم...ازش جدا شدمو گفتم:توام مواظب خودت باش.خدابه همرات
دستمو فشار دادو گفت:رسيدم زنگ ميزنم...چشامو رو هم فشار دادمو گفتم:منتظرم بعد از چن ثانيه که ذل زده بود تو چشمام دستمو ول کردو رفت...بعداز اين که دور شد رفتم بيرون سوار ماشين شدم مهرداد بدون اينکه حرفي بزنه حرکت کرد سمت خونه
پارت پانزده:وقتي رسيديم خونه ساعت نزديک2 نصف شب بود با بي حالي رفتم بالا و لباسامو عوض کردمو گوشيمو گذاشتم کنارم چشامو بستم ولي هرکاري ميکردم خوابم نميبرد سر درد شديدي داشتم تقريبا نزديکاي صبح بود که خوابم گرفت باصداي مامان بيدار شدم ولي حال اينکه بلند شم نداشتم بعداز حدود چند ديقه نگار وارد اتاق شد و بزور فرستادم دوش بگيرم...
بعداز دوش گرفتن حالم يه ذره بهتر شد ديگه کسلم نبودم...بعداز پوشيدن لباسام گوشي به دست رفتم پايين نگار داشت با مامان صحبت ميکرد رفتم نزديکشون گفتم:مهرداد کجاست؟
مامان:بابات زنگ زد رفت کارخونه
من:آها
مامان:هليا تو چرا رنگت پريده پاشو برو يه لقمه بخور الان ناهار حاضر ميشه
من:حال ندارم
نگار:بذار من برم برات يه لقمه بيارم
مامان:قربون تو عروس قشنگم اين دختر آخر خودشو ميکشه
با تعجب گفتم:عروس قشنگم؟
مامان با اخم تشر زد:تو ميمردي يه کلمه به من ميگفتي
من:به من چه اينا عاشق معشوقن من خبرچيني کنم؟
نگار از پشت اومد لقمه نون پنير گردو رو گرفت سمتمو گفت:بيا کوفت کن کم زر بزن
اخم کردمو گفتم:مامان ببين عروستو يه چي بهش ميگماااا
مامان:بيجا ميکني به دختر من کار داشته باشي همين اين از پس تو
برمياد
نگار قهقهه زد منم ديگه چيزي نگفتم آخه دو به يک بوديم مسلما کاري از دستم بر نمي اومد...
خواستم لقمه رو ببرم سمت دهنم که گوشيم زنگ خورد لقمه رو پرت کردم رو ميزو بدو رفتم بالا
صداي مامانو شنيدم که گفت:واااا اين چرا همچين کرد؟
شماره ناشناس بود يه شماره عجيب تماسو برقرار کردم که صداش پيچيد تو گوشم
شهاب:هليا؟
من:جانم؟سلام...رسيدي؟
شهاب:سلام عزيزم آره فداتشم رسيدم فقط من اينجا يه ذره کار دارم ميخوام سيمکارتمو اينجا فعال کنم فردا بهت زنگ ميزنم خانومم...الان نميتونم حرف بزنم ببخشيد
من:اشکال نداره من فردا منتظرتم...مواظب خودت باش
شهاب:توام همينطور...ميبوسمت خدافظ
من:خدافظ عزيزم
بعداز قطع کردن گوشيو پرت کردم رو تختو رفتم پايين
همون موقع مهرداد وارد شد بعداز سلام دادن رفت سمت نگار که اونم روشو برگردوند اون سمت مامان به بهونه ناهار رفت تو آشپزخونه ولي من داشتم نگاشون ميکردم
مهرداد دستشو گرفتو گفت:نگارم هنوز قهري؟...نگار جوابشو نداد
مهرداد دوباره گفت:خب اگه بگم با بچه ها هماهنگ کردم بريم شمال اونوقت چي؟
نگار عين فشفشه پريد بغل مهردادو گفت:واي راس ميگي؟
مهرداد کمرشو سفت گرفتو گفت:آره عزيزم راس ميگم حالا آشتي؟
نگار:آشتي آشتي
رفتم نزديکشون و گفتم:چخبره؟
مهرداد:ميخوايم يه چن وقتي بريم شمال حاضر شين
من:کي؟مهرداد:پس فردا صبح راه ميافتيم
من:من که نميام برين خوش بگذره
نگار:غلط کردي نميايي بزور ميبرمت
من:اصلا حسش نيست نگار بيخيال
مهرداد:تو که عاشق دريا بودي چيشد پس؟...لبامو آويزون کردمو گفتم:بدون شهاب؟
نگار
قهقهه زدو گفت:بگو چرا دپرس شد
من:کوفت نخند...مهرداد بسه بابا سرم رفت بعدروبه من کردو گفت:توام حاضر شو پس فردا ميريم شهابم بالاخره مياد ديگه
من:گفتم نميام ديگه...ولم کن
مهرداد خواست دوباره اعتراض کنه که مامان برا ناهار صدامون کرد...بعداز ناهار رفتم رو کاناپه دراز کشيدم نفهميدم چجوري خوابم برد وقتي بيدار شدم ساعت نزديک5 بود...کش و قوسي به بدنم دادمو رفتم سمت tv روشنش کردم يه ذره اين کانال اون کانال کردم تا يه سينمايي ايراني پيدا کردم از اونجا داد زدم مامان يه چايي بيار برا من...
صداي مامانو از پشت شنيدم که گفت:مگه چلاغي پاشو خودت وردار...گردنمو کج کردمو گفتم:توروخدا مامان دارم فيلم ميبينم...مامان غرغر کنان رفت سمت آشپزخونه و يه ليوان چايي آورد برام...وقتي فيلم تموم شد دوباره جلو tv خوابم برد که با جيغ جيغاي نگار بيدار شدم...
پارت شانزده:دستمو کشيدم توصورتمو گفتم:چخبرته وحشي يه ذره آروم تر...ادامو در آوردو گفت:پاشو خودتو جمع کن مگه خرسي؟
زدم تو سرشو گفتم:گمشو
بلند شدم برم دستشويي که مهرداد جلومو گرفت و گفت:هليا واقعا نميايي؟همه بچه ها هستن خوش ميگذره هاااا...
بغض کردمو گفتم:کاش شهابم بود...مهرداد خنديدو گفت:زنگ نزد بهت؟
کلمو تکون دادمو گفتم:زنگ زد گفت فردا سيم کارتشو فعال ميکنه دوباره زنگ ميزنه
مهرداد گفت:خب ديگه تو بيا بريم اونم که هرروز بهت زنگ ميزنه خونه بموني حوصلت سرميره...
سرمو بردم بالا وگفتم:نميخوام،نميام
مهرداد پوفي کردو گفت:خودداني
زهرا
۲۹ ساله 00بد نبود قشنگ بود خدایی ولی خیلی زود تموم شد میتونست بهتر از این هم باش دست نویسنده ی عزیز هم دردنکنه
۷ ماه پیشمحدثه
۱۴ ساله 222بچه ها هر***سلیقه ای داره .من غمگین دوست دارم چون شما دوست ندارین سازنده نمیتونه نزاره که😐👌به نظرات بقیه هم توجه کنین
۴ سال پیشمبینا
۱۵ ساله 00واقعا که حق گفتی 😊
۱۲ ماه پیشم
00چه مزخرف اه همش اینور رفتم اونور رفتم ادکلن خالی کردم غش کردم دوباره از فرداش همون آش و همون کاسه از نویسنده های عزیز خواهشمندیم یا رمان ننویسین یا مینویسین قلمتون رو قوی کنین به خدا از بس نت هدر دا
۱۲ ماه پیشMasi
20سلام دوست عزیز میشه رمان عاشقانه خوب با قلم قوی سراغ دارید؟خسته شدم از بس رمان ها رو بخاطر جذاب نبودن نصفه ول کردم
۱ سال پیشدخترک
۱۵ ساله 00خب مثل همه ی رمانا یا روند حوصله سر بر و قابل پیش بینی طی شد... ولی خب بد نبود
۱ سال پیشگل
51سلام. جدیدا توی داستان ها جز ترویج فساد ومشروب خواری چیز مفیدی به نسل جدید آموزش دیده نمیشه .انتظاری بهتر شدن زندگی جوونی که این داستان ها رو میخونه محاله
۱ سال پیشزهرا
۱۷ ساله 04اصلا رمان خوبی نبود دستت بشکنه اینجوری رمان ننویس
۱ سال پیشهانیا
00رمان بدی نبود ولی میتونست بهترم باشه در نوشتار بعضی از کلمات فعل های جمع و مفرد اشتباه شده بود
۱ سال پیشghazali
۱۷ ساله 00دوصش داشتم،خیلی قشنگ بود، وایبی ک بهم میداد و درک میکردم؛ یکم غمگین میکرد آدمو،ولی زیبا بود؛
۲ سال پیشندا
۱۸ ساله 00خوب بود ولی خیلی زود تموم شد 😒
۲ سال پیشghazal
00عالی بود خیلی قشنگ بود:)!
۲ سال پیشزهره
00اصلا قشنگ نبود خیلی بی محتوا
۲ سال پیش....
۲۰ ساله 00عالییییی
۲ سال پیشفاطمه
۲۰ ساله 01عالیییی بود اشکمو در آورد
۲ سال پیش
دختری از دیار اسمان
00خیلی خوب بود نقطه ضعف هایی داشت ولی اوکی بود اخرش رو کاش بیشتر توضیح میداد زود تموم کرد