ابی سیریش بادیگارد میشود به قلم چیکسای
ابراهیم جوانمرد زاده معروف به اِبی سیریش، که از لوطیها و داشهای منطقه پایین شهر تهران است. به عنوان بادیگارد دختر یکی از وکلای معروف، به همراه مادرش خدیجه سلطان و خواهرش صدیقه، به زندگی پر زرق و برق آقای وکیل وارد میشود ………
پایان خوش
تخمین مدت زمان مطالعه : ۳ ساعت و ۳۶ دقیقه
- واکو ننه! ابیت اومده!
مادر پیرش در رو باز کرد. نگاهی به هیکل ریزه میزه، چارقد ململ سفید، پیرهن کمر کش دار گل گلی، شلوار پاچه گشاد مشکی و عینک ته استکانی مادرش که با کش شلوارآبی پشت گوشش انداخته شده بود انداخت. خم شد و مادرش رو بلند کرد و گفت:
- قربون ننه ابی بشم من!
مادرش که خنده فلفل نمکی به راه انداخته بود پشت سرهم میگفت:
- بذارم پایین ننه! کمرت خدا نکرده درد میگیره!
- فدای جفت چیشات ننه! این تنو میخوام چیکار که نتونه ننه شو بغل کونه!
مادرشو پایین آورد و با اولین قدم که پا تو حیاط گذاشت صداشو انداخت به سرش:
- کوجایی صدیقه؟ آبجی؟ صدیق با توام؟ کجایی ورپریده ی خنجری؟
مادرش با صدای لرزونی گفت:
- از موقع صلات ظهر که برگشته خونه زیر پتو چپیده و میگه سردمه! فکر کنم سرما خورده. جوشونده بهش دادم ولی توفیری نکرد!
ابی سری تکون داد و زیر لب گفت:
- انقذه که خودشو زیر بازارچه باد میداد ناکس!
ناگهان چیزی به ذهنش رسید و خنده ای کرد و با خودش ادامه داد:
- مگه آبجی ابی نباشی که فیلم در نیاری؟
کفشاشو از پاش در آورد و خودشو تو اتاق انداخت و رو به صدیقه که زیر پتو خوابیده و پتو رو به سرش کشیده بود گفت:
- پاشو ورپریده! پاشو ادا در نیار! کاریت ندارم.
و زیر لب ادامه داد:
-یعنی ایندفعه کاریت ندارم!
هیچ صدایی ازصدیقه در نیومد
ابی سیریش دست برد و پتو رو از روی صدیقه کشید
- دِ پاشو دختر، ننه دست تنهاست! پاشو برو دست به کومکش!
صدیقه با صد ادا یه چشمشو باز کرد و نگاهی به روبروش انداخت، چشم دیگه شو هم به زحمت باز کرد و دستاشو کشید یعنی از خواب بیدار شدم. تو جاش نشست و رو به ابی سیریش گفت
- واااه! داداش این چه طرز بیدار کردنه! زهره ام ترکید!
ابی هنوز از کار دم ظهر صدیقه شاکی بود ولی چون مرامش دست بلند کردن روی زن نبود، به روی خودش نیاورد. هرچند با خودش قسم خورده بود که اگه یه بار دیگه صدیقه رو تو اون وضع ببینه چشماشو ببنده و کمربندو به بدنش راسته چپه آشنا کنه! استغفراللهی زیر لب گفت و خشمشو خورد.
- پاشو دختر! پاشو مزه نریز. برو به ننه کمک کن
قامت صدیقه که از جلوی چشماش گذشت با خودش گفت:
- اگه زبون دراز خنجریت نبود، کی ها بود که عروس شده بودی! و الانه هم بچه ت تو بغلت بود. اگه نتونم شوورت بدم اون دنیا نمیتونم تو چیشای آقام نیگا کونم!
با صدای بهم خوردن ظرفها توی سینی ای که تو دستهای صدیقه بود سرشو بلند کرد.
خدا وکیلی صدیقه دختر قشنگی بود ولی امون از زبون دراز و دهن بی چاک و بستش که همه بهش میگفتن خنجری!
ننه ش در حالیکه دستو به زانوش زده بود با ماهی تابه رویی وارد اتاق شد. طبق معمول شبها شام کوکو داشتن. حالا فرق نمیکرد چه نوعی باشه!
بعضی اوقات هم به قول صدیقه ناپرهیزی میکردن و کته قرمزی یا همون کته گوجه فرنگی و سیب زمینی می پختن!
از جاش بلند شد و به حیاط رفت تا کنار حوض دست و رویی بشوره.
شامو در آرامش و سکوت خوردن. بعد شام رو به ننه ش کرد و گفت:
- ننه دارم میرم پیش بچه ها . دیر میام. یه وقت هول ورت نداره که چِم شده!
مادرش، رو به ابی با لحن آرزومندی گفت:
- کی بشه که کت و شلوار دامادی به تنت ببینم، ننه! و به جای اینکه شبا با رفقات راه بیفتی تو کافه ها دست زنتو بگیری و بیای اینجا
ابی رو ترش کرد
- باز ننه ما رو یاد قرض و قوله هامون ننداز! با کدوم پول و پشتوونه به ما زن بدن؟ بیشین ننه تو رو خدا! یه امشبو بذار حالمون خوش باشه!
یا علی گویان از خونه خارج شد. وقتی زیر طاق ورودی بازارچه رسید، میتی هوش و جوات رادار منتظرش بودن. با اونها به سمت کافه آبشار نقره ای راه افتاد.
وارد کافه که شد چشمش به میز روبروی سن افتاد که طبق معمول کاظم قرو قاطی و نوچه های خزش در حال عیش و نوش بودن و خنده های مستانه شون کافه رو پر کرده بود. پری بلنده و اقدس چهار چشم هم مشغول خوش خدمتی به کاظم و بقیه بودن.
ابی سیریش یقه پیراهن سفیدشو درست کرد و کلاهشو رو سرش جابجا کرد و با رفقاش لوطی وار پا به کافه گذاشت. چشم چرخوند و یک میز خالی کنار میز کاظم قرو قاطی پیدا کرد. در همین موقع بهجت تیغی از اون سر سالن خودشو به ابی رسوند و با ناز و غمزه ای که فقط مخصوص زنهای اونجا بود رو به ابی کرد
- به به! سلام آق ابی!چشممون روشن! چه عجب یادی از ما ضعفا کردی؟
ابی لبخند گله گشادی زد و گفت:
- احوالات بهجت تیغی چطوره؟
بهجت گوشه چشمی نازک کرد و با کف دست آروم به پشت ابی زد
- چند بار بهت بگم بگو بهین، بلا!
ابی دید که بهجت به دلیل زیاده روی تو مصرف نوشیدنی حال خوبی نداره با چشمکی که به جواتی زد به اون فهموند که بهجتو یه جور ازش دور کنه!
در همین موقع بقیه داداشهای ابی سیریش هم اومدن و همگی دور میز نشستن و کم کم سر و کله ی ساقی ها و دوست و رفقای مونث نوچه های ابی هم پیدا شد. تنها کسی که از این قانون مستثنی بود، ابی سیریش بود که به قول خودش "نیگای ناپاک به ضعیفه ها نداشت حالا هرکی میخواست باشه"
همین خوی و خصلت ابی و اندام متناسب و چهره ی مردونه ش بود که همه زنهای کافه آرزو میکردن یه روز کنار ابی بشینن و ساقی اش بشن.
ولی ابی ساقی سر خود بود. خودش میریخت و خودشم میخورد.
هنوز استکان دومو بالا نبرده بود که صدای تقی شارلاتان که از نوچه های کاظم قرو قاطی بود، بلند شد:
- میبینی آق کاظم؟ بعضی ها بدجور روشونو با آب مرده شور خونه شستن! قاب بازی رو با دوز و کلک میبرن و به روی خودشون هم نمیارن! تازه شم پا میشن میان تو جمع و سینه هم سپر میکونن!
جلال خاک انداز طاقت نیاورد وایسته تا بقیه دوستهاش جواب بدن.
از جا بلند شد و سرشو به سمت میز کاظم کشید و رو به تقی شارلاتان گفت:
- هه ته ته زرشک!
همین چند کلمه کافی بود که جرقه شروع یه دعوا بشه! استکان و شیشه بود که میشکست و صندلی بود که به سرو صورت هم میکوبیدن و میز بود که کف کافه ولو میشد! کلاه بود که زیر پا لگد مال میشد و دستمال یزدی بود که دور دهن همدیگه میپیچوندن!
واسه صاحب کافه که بد نمیشد. هم پول بلیط ورودی رو گرفته بود و هم پول شکست و ریختهارو چهارلا پهنا با صاحبای دعوا حساب میکرد. اصلا این قانون کافه بود که هفته ای یکی دو بار شاهد این دعواها باشن! وقتی دعوا به جایی میرسید که دیگه واسه صاحب کافه سود نداشت زنگ میزد به پلیس!
ابی سیریش موهای کاظم قرو قاطی رو گرفته بود و مشت به دهنش میزد خون از بینی کاظم راه افتاده بود. و عربده هاش در عربده های ابی قاطی شده بود
stara
۱۷ ساله 00واقعا لذت بردم از خوندنش متفاوت و جذاب پیشنهاد میکنم حتمآ بخونید
۶ ماه پیشخوشگه
۲۰ ساله 00واقعا عالی بود👌
۶ ماه پیشآرام
۱۸ ساله 20هرچی از خوب بودنش بگم کم گفتم واقعا داستان و قلم متفاوتی داشت بخونید مطمئنم عاشقش میشید 😍❤️
۱۰ ماه پیشسهیلا
00خیلی عالی بود
۱۱ ماه پیشAwlin
۱۷ ساله 00فوق العاده بود
۱۱ ماه پیشنگین
۱۸ ساله 10خیلی عالی بود ینی عاشق ابراز علاقه های ابی هستم نابه اصلا
۱ سال پیشK
10عالی
۱ سال پیشدریا
۲۲ ساله 20عالی ولذت بخش بوددوستش داشتم آخرش هم عالی تموم شد ارزش خواندن داره
۱ سال پیششیما
۲۵ ساله 20عالییییی بود کیف کردمم خیلی خوب بود حتمآ بخونید
۱ سال پیشطوفان
10جالب بود ولی بعضی وقت ها من از لحن ابی اذیت میشدم اخرش هم که میاد یهو خاطرات سی سال قبل پای تلفن مرور کنه کاش بیشتر و خلاقانه تر تموم میشد ابکی نبود مرسی از نویسنده ✨🙂
۱ سال پیشمعصومه
۲۰ ساله 10جملات پوچ نبود همه دارای معنا سبک گفتار و زندگی قشنگ توضیح داد و بیشتر آدم مشتاق میکرد من بار 5 ام که این رمان خواندن بعد این رمان چیکسای شناختم
۱ سال پیشyasam
31خوب بود ولی اگه طولانی تر بود و روند اروم تری داشت عالی میشد
۱ سال پیشRaha
00خیلی قشنگ بود همه چیزش رعایت شده بود و طنز و عاشقانه ی خوبی بود حتما بخونید.نویسنده دستت طلا
۱ سال پیشفضولی؟:)
30عالی و متفاوت سبک رمان با اینکه اصلا مثه رمانای عاشقانه دیگه نبود ولی خیلی قشنگ بود وقت تلف کردن هم نبود خوندنش
۲ سال پیش
دختر الماس
۱۸ ساله 00زیاد عاشقانه نبود اما رمان قشنگی بود . ممنون از نویسنده