رمان عَشَقه به قلم مهرنوش صفایی
نرگس پس از قبولی در رشته پزشکی دانشگاه تهران علیرغم مخالفت پدرش برای ثبت نام و ادامه تحصیل به تهران میاید؛ روز اول ثبت نام با یکی از دانشجوها آشنا می شه که باعث می شه تموم زندگیش تغییر کنه ...
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱۰ ساعت و ۵۳ دقیقه
30/3/69
ندیدن تو آرامبخش تر از دیدن توست.مدتهاست که آرزو می کنم دیگر نبینمت.در نبود تو با رویاهای کودکانه تو خرسندم و با بودن تو در کاب*و*س حقیقت های زندگی گرفتار.
12/4/69
خودم را در آینه مرور می کنم.چادری به سر دارم که رنگ و رویش خبر از قدمت عمرش می دهد و کفش هایی که اگرچه دائما واکس می خورد اما دیگر رمقی برایش باقی نمانده و ناگهان از خودم خجالت می کشم.
15/4/69
به مادرم می گویم که برای ترم جدید احتیاج به یک سری البسه نو دارم و مادرم حداکثر هزینه ای را که می تواندبرای این خرج اضافی تقبل کند به من می دهد و من عملا در خرید در میابم که با آن فقط می توانم یک چادر نو بخرم باز هم راضیم،توقع زیادی که ندارم هیچ،کلی هم ممنونم.
مدتهاست که پدر به خاطر اینده من،کنار خیابان یا توی اتوب*و*س های شرکت واحد کبریت و اسکاج می فروشد و مادر به خاطر من از عزیزان و آشنایانش جدا شده و تن به زندگی در غربت داده.همین ها برای یک عمر سپاسگزاری کافی است.
20/5/69
نتیاج علوم پایه اعلام شد.کسب رتبه اول در امتحانات تنها مایه خوشی من بعداز مدتها بود.
10/6/69
ایستاده ام و به کاغذهایی زل زده ام که روبروی من به تابلو اعلانات چسبیده است اما به جای یافتن اسم خودم به نام تو و نام انوشه که در یک گروه است خیره مانده ام...
چیزی از ته دلم می سوزد و در مسیر قلبم تیر می کشد.من کجا هستم،و تو کجا و او کجا؟...
چیزهایی مدام جلوی چشم رژه می رود.بیمارستان امام خمینی...بخش کودکان..گروه A اونشه مهرپرور... ایمان یگانه..بابک شمس...
11/7/69
مشتی آب به صورتم می زنم و به خودم در آینه پوزخند تلخی می زنم.می اندیشم چه مبارزه منصفانه ای!در تمام روزها و لحظه هایی که من تو را تنها در یاد و خاطره خود داشته ام،او تو را تمام و کمال داشته...از خود به بیزاری رسیده ام از خود و از ناتوانی هایم.برنده این بازی کسی است که جسورتر است و من جز ترس و عجز بهره ای ندارم.
17/7/69
تو را گه گاه می بینم،در راهروی بخش های مختلف بیمارستان،در چای خوری،ناهارخوری،یا هر جای دیگر.انوشه را هم می بینم...گاهی شاد است گاهی هم غمگین...خدا مرا ببخشد،اما غم او مرا شاد می کند.
29/7/69
به شدت به دنبال کار هستم.کاری که با کشیک های بیمارستانم تداخل نداشته باشد به هرکسی که فکر می کرده ام کاری از دستش بربیاید سپرده ام.نوع کارش زیاد برایم مهم نیست اگر طوری باشد که هم زمان بتوانم به درسم هم برسم،عالی است.
3/8/69
خدایا شکرت.امروز یکی از بهترین روزهای زندگی من بود.استاد امیدیان مشاور دانشجویان پزشکی،به من گفت که برای من کاری در بیمارستان پیدا کرده،قرار است من به عنوان منشی بخش داخلی مشغول به کار شوم با این حساب می توانم ساعات کارم را ماهیانه با برنامه شیفت هایم در همان بیمارستان هماهنگ کنم و در اوقات فراغتم هم درس بخوانم.
13/9/69
امروز یک ماه از اولین روز کاری من در بیمارستان امام خمینی می گذرد.راضی ام و کارم را دوست دارم دیگر تقریبا ندرتا خانه هستم.مادرم شاکی است و می گوید در غربت،دلش به بودن گاه و بی گاه من خوش بوده،که من هم دیگر نیستم.
15/9/69
فکر می کنم از فردا روزهایم رنگ دیگری بگیرد.امروز لیست نام دانشجویانی را قرار است از فردا به مدت دو ماه در بخش A دوره انترنی شان را بگذرانند زیر شیشه میزم دیدم.نام شیرین تو ا بارها و بارها درذهنم و در دلم تکرار کردم،شاید این فرصتی دیگر باشد.
26/10/69
این تنها من نیستم که زیر گام های نجیب و باوقارت لگدمال می شوم.چشم های تو عمری است که لباس حیا پوشیده.در عمق دیدگان تو،نه فقط برای من که برای هیچ مونث دیگری سویی از دلدادگی نیست.یک ماه تمام تو را کنارانوشه دیدم،در همان گروه کذایی که دیوانه ام کرده بود.حتی در ذره بین حسادت زنانه من هم،تو چیزی جز نجابت و وقار نبودی.چه منصفانه محبوبی!از کنار او همانگونه می گذری،که از کنار من.او را همانطور نگاه می کنی که مرا،تظاهری در کار نیست،میان آن همه شور و حس جوانی،تو ذاتا متینی.
28/10/69
تو را هر روز نظاره گر می شوم.می آئی و هستی،می آئی و صدای بودنت،صدای گامهایت،بر روی کف پوش های بیمارستان،زیباترین ملودی زندگی ام شده.به بودنت عادت کرده ام،به آرامش نگاه تو به نرمی حرکاتت.
حرف هایت را می شنوم.کنارت زندگی می کنم و با لحظه هایت هستی ام را نیست می کنم.گاهی نزدیکم می آئی و از قفسه پرونده ای برمی داری،یا می گذاری،و من نشسته بر صندلی ام یا تکیه داده بر پیشخوان تو را نگاه می کنم.انگار نه انگر که طوفان وجود تو،به تاراج برده این جزیره آرام را.دیگر از انوشه هم نمی ترسم،او هم چون من،دانه سنگی است غلتیده در این گرداب مهیب.
25/11/69
امروز برای آخرین بار از روزهای متوالی نگاهت کردم.با حسرت،حسرت از دست دادنت.چه آسان آمدی و چه آسان از کف دادمت.دو ماه کنارم بودی و من،نتوانستم حتی یک قدم به تو نزدیک تر شوم. امروز هم مثل همیشه بی هیچ کلامی و بی هیچ فرصتی گذشت و تو در سکوت محض رفتی!انگار نه انگار که دیگر فردائی نیست...
26/11/69
باران تندی می بارید.هوا به قدری سرد بود که تا مغز استخوانم نفوذ می کرد کمی دیرتر از هر شب بود و من م*س*تاصل در ایستگاه ایستاده بودم،چادرم خیس از باران شده بود و ژاکت دست بافت مادرم حریف سرما نبود.نوک انگشتانم از شدت سرماکـِـرخت شده بود.ناامید از رسیدن اتوب*و*س در ایستگاه خالی از مسافر به طرف هراتومبیلی که از کنارم می گذشت می دویدم و با فریاد می گفتم...م*س*تقیم؟...
اما انگارکی حوصله ایستادن نداشت.با خودم گفتم خدایا چه کنم،تصمیم گرفتم برگردم بیمارستان و شب را در پاویون بمانم.
چاره ای جز این برایم نمانده بود،که ناگهان یک اتومبیل کمی جلوترایستاد،هوا تاریک بود اما از چراغ های اتومبیل می شد تشخیص داد که اتومبیل گران قیمتی است،مردد ایستادم که ماشین با دنده عقب جلوی پایم ایستاد.سرم را خم کردم و با تردید پرسیدم م*س*تقیم؟سرت را که برگرداندی انگاراز هوش رفتم، خدایا،نگاهم کردی مثل همیشه نجیب و ساده،با شرمندگی گفتم ببخشید مثل اینکه اشتباهی پیش آمده،تو بی توجه اما گفتی نه خانم اشتباهی پیش نیامده،بفرمایید من شما را می رسانم.گفتم:نه،نه ،اصلا مزاحم نمی شوم.تصمیم داشتم برگردم بیمارستان،متشکرم و برگشتم تا بروم،ولی صدای تو،بم و مردانه،برجا میخکوبم کرد.با ترس برگشتم و نگاهت کردم.چهرت ات سرد و خشن بود گفتی:سوار شوید لطفا و ناگهان لبخند زدی.
مسخ شده در لبخند نابهنگامت،بی هیچ حرفی سوار شدم.خدایا خواب بودم یا بیدار،این رویا بود یا حقیقت؟ من اینجا کنارتو،در یک قدمی تو،نشسته در فضائی که هوای نفس های تو در آن پیچیده...لمیده بر صندلی نرم و گرم اتومبیل گران قیمت تو،زل زده به مردم خیس ازباران و لرزیده از سرمای خیابان، غلتیده در رویاهای شیرین خود،به هوش بودم یا مدهوش؟
صدای تو هوشیارم کرد.کدام طرف باید بپیچم؟سر چهار راه رسیده بودیم...شتابزده گفتم:هیچ طرف،تا همین جا بسیار سپاس گزارم،لطف کردید.اگر اجازه دهید همین جا پیاده می شوم،دیگر راهی نمانده.به جای هر جوابی فقط سرت را برگرداندی و دوباره نگاهم کردی....در نگاهت محبت بود یا غضب،نمی دانم،اما هرچه بود وادار به تسلیمم کرد و من آهسته گفتم:سمت چپ،همچنان که به من چشم دوخته بودی، گفتی:و بعد؟گفتم:در بزرگ دانشگاه...دانشگاه خودمان.سر کوچه مان پیاده شدم و خوشحال بودم که تو مرا تا سر حد خط فقر همراهی نکرده ای.هنگام پیاده شدن با شرمندگی گفتم:شرمنده ام من همیشه برای شما باعث مزاحمتم.بی آنکه هیچ تغییری در صورتت ایجاد شود با مهربانی گفتی:قابل درک است، روزهای زم*س*تان کوتاهند و اتفاقا برای خانم ها کوتاه تر.گفتم:متشکرم و خدانگهدار.نگاه مبهم تو،آخرین نگاهی بود که در خاطرم مانده و بعد به آرامی گفتی:خدانگهدار.و در یک لحظه دیگر نبودی،فقط من بودم و سکوت و تاریکی و دوباره ها...
چشم هایم می سوخت از سرما بود یا از هجوم احساس نمی دانم،اما پراز نم اشک بود.هنوز در خودم بودم که کسی از پشت بر شانه ام زد،هراسان برگشتم،پدر گفت:
_نرگس چرا اینجا ایستاده ای؟مادرت نگرانت شده!اتفاقی افتاده؟با صدای لرزان گفتم:نه،نه،و به سمت خانه دویدم.
مادرم یک بند حرف می زد،اما من چیزی نمی شنیدم.در تب می سوختم و بدنم به شدت می لرزید فقط به یاد دارم ه مادر مرا در بستر خواباند و من فقط خوابیدم.
3/12/69
روزهای متوالی بی هیچ حادثه ای گذشت و می گذرد.بعد از آن شب رویایی دیگر ندیدمت.دلتنگت شده ام بیشتر از همیشه....بی تو تمام روزهایم،تمام لحظه هایم خالی است.بی تو همه شادی ها فریب کاری است.صلح دروغین انسان و سرنوشت است.از خودم در عجبم!من که روزی همه آرزوهایم رسید پشت درهای دانشکده بود،چرا امروز غمم بسیار فراتر از آرزوهای دیروزم شده.مدام از خودم می پرسم فردا که تو بروی؟فردا که فارغ التحصیل شوی؟فردائی که دیر نیست من با خودم چه کنم؟با این من زخم خورده!این من پراز حسرت....این من درمانده،با این من نیم من،چه کنم؟خدایا به فریادم برس که جز تو پناهی نیست.
13/12/69
هیچ عوض نشده ای.انگار نه انگار که مرامی شناسی.دوباره نجیب و آرام می آئی و می روی،من هم عوض نشده ام،هنوز هم شبم را بر سجاده سبز نیایش صبح می کنم.
15/12/69
نیمه شب است.از شدت درد از خواب پریدم.خیس از عرق شده ام و تمام بدنم از درد تیر می کشد.حتی نفسی نمانده تا فریاد بکشم.خدا را شکر که مادر از صدای ناله هایم بیدار شده.درد کش دار و تیزی که در پهلویم احساس می کنم امانم را بریده.مادر رنگ و رو پریده و هراسان می پرسد که چه به روزم آمده:با ناله می گویم که به اورژانس زنگ بزند و مرا اگر شد،فقط به بیمارستان محل کارم برساند...و کمی بعد با شنیدن صدای آرام بخش آمبولانس از حال می روم.(علایم مربوط به بیماری آپاندیس حاد می باشد.)
17/12/69
چشمانم را باز می کنم.همه جا سفید است.سرم درد می کند و پهلویم به شدت می سوزد.دهانم تلخ مزه است و حالت تهوع شدیدی دارم.چشمانم را می بندم اما سوزش در دستم آزارم می دهد دوباره چشمم را باز می کنم پرستاری با لبخند به من نگاه می کند و حالم را می پرسد،اما من رمقی برای حرف زدن ندارم.فقط نگاهش می کنم.پرستار دوباره لبخند می زند و می رود.کاش کسی به من می گفت که چه بر سرم آمده!
18/12/69
حالم کمی بهتر شده اما پهلویم هنوز می سوزد.با احتیاط به محل سوزش دست می زنم و با لمس پانسمان روی آن حدسم تبدیل به یقین می شود.اطرافم را می کاوم...
یک اتاق و یک تخت...که بسیار جای تعجب دارد و کنارم یک کمد وسایل مربوط به بیمار،روی آن یک گلدان پر از گل نرگس.روبرویم یک میز غذا،کنارم یک پنجره با پرده ای رنگ و رو رفته،کنار دیگرم یک پایه سرم و یک کپسول اکسیژن و دیگر هیچ.
در باز می شود و یک پرستار با ترالی دارو وارد می شود.سرمم را عوض می کند و چند دارو که نام هایشان را خوب می دانم و مورد استفاده اش را،کف دستم می ریزد.به اتیکتش نگاه می کنم.به جای نامش فقط حرف(ش)نوشته شده،چه با حیا!نگاهم می کند و با لبخند می گوید:خدا خیلی دوستت دارد.به تو زندگی دوباره داد و دوباره به نرمی می رود،چقدر دوستش دارم.چه مهربان و آرام است کم سخن می گویدو مفید.
19/12/69
دیروز مادرم انقدر گریست تا آرام شد.از او پدرم تشکر کردم که به خاطر من هر روز این راه را می روند و می آیند.مادر گفت:الهی مادر شوی تا حال مرا بفهمی.وسط حرفش پریدم و گفتم:راستی مادر چطور شد که به من یک اتاق یک تخته دادند؟اینجا بیمارستان دولتی است و از این لطف ها در حق کسی نمی کنند.مادر گفت:خدا عمر بده این همکلاسی ات را.خدا به مادرش ببخشدش اگر او نبود که از دست من پیرزن کاری برنمی آمد.
آخر قبول نمی کردند،می گفتند جلوتر از دختر شما خیلی ها در لیست انتظار جراحی امشب هستند ما فقط دو اتاق عمل آماده داریم.هر چه می گفتم:همکار شماست،در همین بیمارستان کار می کند و درس می خواند،حرفم را قبول نمی کردند از من کارت شناسایی ات رامی خواستند من پیرزن هم که چیزی با خودم نیاورده بودم.اما این همکلاسی ات نمی دانم از کجا فهمید و به دادمان رسید.خدا عمرش بدهد.... ناگهان مردی در را بازکرد و بلند گفت:وقت ملاقات شما تمام شده،خانم ها و آقایان بفرمایید بیرون و همچنان منتظر دم در ایستاد.مادر چادرش را جمع کرد و گفت:خلاصه مادر جان اگر دیدیش از قول ما هم از او تشکر کن، و رفت...و چه بی موقع...!
20/12/69
امروز مدتها به گل نرگس های اتاقم خیره مانده بودم.چه شاداب و با طراوت بودند،از حقیقت زندگی سرشار،و از هر خزانی گریزان.با خودم فکر کردم کاش زندگی،عشق،صمیمیت و ماورای آن بندگی ما هم چنین بود. حقیقی و ماندگار در گزند زمان.
نرگس
00قلم.توانمند نویسنده عالی بود
۱ سال پیشElmira
۱۷ ساله 00خیلی خیلی خیلی مزخرف اصلا مزخرف ترین رمان عمرم
۱ سال پیشمرجان
00اینقد که حرصم درومد ازین دو مثلا عاشق ولی خب بدم نبود
۲ سال پیشMina
10عالیه رمانش باراولی ک این رمان خوندم اینقدخوشم اومدکه10باردیگه هم دوست داشتم بخونم اماوقتی جلد دوم این رمان که اسم کتابش پیچیده به هیچ بودوخوندم اینقدپایان بدی داشت این رمان ک واقعا پشیمون شدم ازخریدش
۲ سال پیشمهسا
01خوب و زیبا بود ممنون
۲ سال پیشa
۲۰ ساله 20مضخرف بود اگه عاشق واقعی بود از همون اول قید ثروتو میزد . حیف وقتم
۲ سال پیشالنا
۱۹ ساله 30سلام میشه رمان های اجباری یو عاشقانع معرفی کنین ♡
۳ سال پیشهانیه
۳۰ ساله 00خیلی قشنگ بود من عاشق رمانای کتابیم لطفا بهم معرفی کنید👌🏻👌🏻
۳ سال پیشترمه
۱۸ ساله 11به نظرم دختره خیلی شخصیت ضعیفی داشت عشق ایمانم بهش عشق نبود به هرحال دست نویسندش مرسی ولی حیف وقتی که واسش هدردادم
۳ سال پیشگل نرگس
02بسیار عالی مرصی نویسنده عزیز شما قلم توانایی دارید باداستا نی خوب
۳ سال پیشزینب
00خیلی کتابیه نصفه ولش کردم
۴ سال پیشدخی تخص
۱۸ ساله 23بد نبود
۴ سال پیشM
74بد بود
۴ سال پیشلیلی
04بد نبود..بیچاره دختره..فقط نوشتهاش خیلی دیگه کتابی بود
۴ سال پیش
اشکان
00مزخرف ترین رمانی که تو عمرم خوندم همین بود حالم بهم خورد