رمان عَشَقه به قلم مهرنوش صفایی
ژانر : #عاشقانه #اجتماعی
خلاصه :
نرگس پس از قبولی در رشته پزشکی دانشگاه تهران علیرغم مخالفت پدرش برای ثبت نام و ادامه تحصیل به تهران میاید؛ روز اول ثبت نام با یکی از دانشجوها آشنا می شه که باعث می شه تموم زندگیش تغییر کنه ...
دفتر سرخ
سالها و سالها از گذشته های تلخ من،گذشته...سالهایی که اندیشیدن به تک تک لحظه هایشان جز مرور رنجی شگرف چیزی نیست.کاش می شد بدون گذشته به آینده رسید.کاش می شد از همین لحظه،از همین حال،برای آینده پلی زد....ولی افسوس،افسوس که به قول مادرم اگر دیروز نبود،امروز و فردایی هم نبود.و حالا من به خاطر همین آینده ای که در گذشته ام نفس می کشد،دفتر خاطرات کهنه ام را آورده ام و با بی میلی به آن خیره شده ام .....دفتر مدتهاست روی میز پرپر می زند،اما من هرچه می کنم دستم به گشودن و خواندنش نمی رود......اما مجبورم،باید بخوانمش،آن هم با دقت و تفکری عمیق،بلکه بتوانم تصمیم درستی بگیرم.باید همه خرده پاره های روحم را،با همه ورق پاره های خاطراتم عجین کنم تا با همه قدرت و عقل و اندیشه ام تصمیمی بگیرم که بعدا باز به خودم نگویم که اشتباه کرده ام.
پس دفتر را می گشایم و با دستی که می لرزد صفحه اول را باز می کنم و همچنان که چشم به سطر اول دوخته ام از ته دل از خدا می خواهم تا یاریم کند که این بار دیگر در تصمیم گیری اشتباه نکنم.
22 /6 /1366
امروز در حالی که به شدت غمگین و افسرده بودم یک جنجال حسابی توی خانه به راه انداختم نمی توانستم که بپذیرم به خاطر شرایط خاص زندگی مان،باید از بهترین فرصت به دست آمده زندگی ام صرف نظر کنم.با فریاد به پدر گفتم:رحم کن بابا،من که برای شما کارت پستال نفرستاده بودم،فرستاده بودم؟چرا من باید تاوان سرنوشتی را پس بدهم که خودم هیچ دخل و تصرفی در آن نداشته ام؟ببینید به من هیچ ارتباطی ندارد که شما و مادر چرا با هم ازدواج کردید و چطور همه این سالها با این همه سختی و مرارت کنار هم دوام آورده اید و با چه منطقی زندگی کرده ایدکه ما حالا ما اینجایی هستیم که الان هستیم،اما شما حق ندارید زندگی مرا هم به سرنوشت خودتان گره بزنید،خواهش مرا در این بازی دخیل نکنید،در این همه بدبختی و حسرت.
می دانستم که حرف هایی که می زنم منطقی و اصولی نیست ولی من با احساسم حرف می زدم و با احساس و شعور یک دختر 18 ساله.دختر با استعدادی که بعداز یک سال درس خواندن حالا پیش رویش فقط هیچ بود.هیچ ِ هیچ...و من در این هیچ ها،کسی را مقصر نمی دانستم مگر خانواده ام.
من همه چیز را از دست داده بودم و جای بد این قضیه این بود که در این از دست دادن ها اصلا مقصر نبودم....به هر حال حرف پدر یکی بود چه با گریه من،چه بی گریه من،چه با نطق گیرای من،چه بی نطق گیرای من،هرچه می گفتم پدر سخنرانی خودش را می کرد:"نمی شود"
خرج تحصیل در شهرستان بالاست آن هم در شهر بزرگی مثل تهران،من از خیلی از دوستانم پرس وجو کرده ام،همگی متفق القول بر این عقیده ند که کمک هزینه تحصیلی،حتی کفاف خرج خورد و خوراک را هم نمی دهد چه برسد به هزینه مسکن و لاغیر.
گفتم:ولی پدر هزار راه وجود دارد،انتقالی می گیرم،جابجایی،میهمان ولی،پدر گفت:کسی به دست تهی وپشت خالی من لطفی نمی کند.دوباره گفتم تازه تا چند ماه دیگر برایم در خوابگاه جایی پیدا شود.دوستم می گفت:قول هایی داده اند.من هم قول می دهم که حداکثر صرفه جویی را بکنم.تازه یک سیب را که بالا بندازی هزار چرخ می خورد.پدر حرف آخر را زد و رفت:[اولا در این مملکت چیزی که فراوان است قول است و وعده و وعید.ثانیا:سیب گندیده را بالا که بیندازی چرخ نمی خورد م*س*تقیم می خورد توی سرت...]
من هم قهر کردم و آمدم توی اتاقم.....خدایا چه خاکی بر سرم بریز.
24 /6 /1366
امروز همه فکر هایم را کرده ام،من می روم به هر قیمتی که باشد.مدارکم را کاملا حاضر کرده ام پول های پس انداز کرده ام را و حتی پول های قولکم را همه را در ساک گذاشتم فعلا برای ثبت نام می روم تا بعد....به پدر ومادر گفته ام که یک نفر را پیدا کرده ام که بدون پول و پارتی حاضر شده جایش را با من عوض کندچون برای او هم زندگی در شهرستان کوچکی مثل اراک کاب*و*س است (خیلی دلت بخواد اراک زندگی کنی!!!!)و گفته ام که فردا ساعت 7 صبح با آن خانم جلوی در دانشگاه علوم پزشکی اراک قرار دارم....احساس بدی دارم هیچ وقت تا به حال به عزیزانم دروغ نگفته ام ولی چاره ای نیست اگر فردا نروم باید برای همیشه قید آینده ام را بزنم پس می روم امید به خدا.
25 /6 /1366 صبح
امروز صبح زود بعداز خوردن صبحانه از مادر خداحافظی کردم.پدر اما قبل از من رفته بود،مادر پرسید:کی برمی گردی؟گفتم:خودم هم نمی دانم.سعی می کنم زنگ بزنم به هر حال زود برنخواهم گشت.شاید لازم باشد برای انجام یک سری کارهای اداری همین امروز اقدام کنم.مادر گفت:برایت دعا می کنم انشاا... که مسئولین دو دانشگاه هم موافقت می کنند.ما مسلمانیم دختر جان،در دین ما ناامیدی از رحمت خدا کفر است.لبخند زدم،لبخندی که به گریه بیشتر شبیه بود،مادر دید اما چیزی نگفت.
در را که بستم حس عجیبی داشتم احساس می کردم در سرآغاز سرنوشتی هستم که مبهم و غریب است. دوان دوان خودم را به سر خیابان رساندم و جلوی اولین تاکسی را گرفتم و گفتم:باغ ملی؟موقع پیاده شدن مقداری از پول خرد های قلکم را که در کیسه ای ریخته بودم شمردم و به راننده دادم.راننده گفت خدا عمرت بدهد بالاخره یک نفر پیدا شد که به ما پول خرد بدهد این روزها وضع پول خرد خراب شده همه پول درشت می دهند...
و همچنان داشت به غر زدن ادامه می داد که گفتم:ببینید آقا من یک مقدار پول خرد دارم.اگر بخواهید حاضرم با پول درشت عوض کنم.مشتاقانه نگاهم کرد و گفت:حالا چقدری هست؟گفتم هزار تومن.گفت باشد بده تا بشمارم و کیسه پولها را از من گرفت و ریخت کف صندلی و شروع به شمردن کرد.گفتم لطفا سریع تر،من خیلی عجله دارم.
مرد با خونسردی گفت:ببینم آبجی قلکت را شکسته ای؟نکند خدا نکرده ورشکست شده ای و زد زیر خنده. حرصم گرفته بود اسکناس هزار تومانی را از دستش قاپیدم و گفتم واقعا که به شما مردم رحم نیامده و دوان دوان به طرف تاکسی دیگری که داد می زد ترمینال دویدم بعد از خالی شدن کیفم از آن همه سکه حالا احساس سبکبالی می کردم.مرد پرسید ترمینال تشریف می برید،آبجی؟به جای جواب فقط سوار شدم،ده دقیقه بعد ترمینال بودم.میان همهمه مردم و فریاد گوشخراش شاگرد راننده ها.یک نفر داد می زد تهران دونفر،بریده_بریده و نفس زنان گفتم من می خواهم بروم تهران آقا،جا هست؟گفت چند نفرید آبجی گفتم یک نفر با بی میلی گفت سوار شوید گفتم از کجا باید بیلیط بگیرم؟گفت لازم نیست،پول را بده بیلیط نمی خواهد،سوار شدم.جای من را کنار دست یک خانم خالی کرد. خوشحال شدم و از مردی که جایش را با من عوض کرده بود تشکر کردم و اتوب*و*س به راه افتاد،به سمت خط سرنوشت من.... خطی که داشتم به زور و با چنگ و دندان سعی می کردم که خوش خط و خوانا باشد.
تمام راه دلشوره داشتم،از اراک تا تهران چهار ساعت راه بود و من در این اضطراب که آیا تا آخر وقت اداری امروز برای ثبت نام می رسم یا نه؟اگر نمی توانستم به آخر وقت اداری امروز برسم همه چیز به هم می خورد از فکر اینکه اگر به موقع به دانشگاه تهران نرسم چه اتفاقی خواهد افتاد از ترس به خود لرزیدم و از صدای شاگرد راننده که مدام داد می زد آب...آب به خودم آمدم و وقتی بالای سرم رسید گفت:آبجی آب؟
به جای جواب دادن پرسیدم آقا ببخشید چقدر تا تهران مانده؟دوازده و نیم الی یک تهرانیم...گفتم:وای آقا تو را به خدا نمی شود یک کاری بکنیم که زودتر برسیم...
شاگرد راننده قه قه زد زیر خنده و با لحن مشمئزکننده ای گفت چرا آبجی،یک راهی داره!معصومانه پرسیدم.چه راهی؟در حالی که با چشم هایش داشت مرا قورت می داد گفت:اینکه منو آقای راننده و بقیه آقایون و خانوما رضایت بدیم،پرسیدم به چی؟شاگرد راننده با همان لحن ادامه داد:به اینکه تشریف ببرند زیر تریلی بعد هم آن دنیا....قاه قاه قاه....و به دنبال شاگرد راننده چند لات دیگر هم زدند زیر خنده...قاه قاه قاه.
از عصبانیت بود یا از شرم،نمی دانم اما برقی از چشمانم متصاعد شد،که شاگرد راننده نیشش را بست و راهش را کج کرد و رفت.ده دقیقه بعد اتوب*و*س جلوی یکی از رستوران های سر راه نگه داشت،راننده داد زد،بیست دقیقه توفق،دستشویی،آب خوردنی،هر کاری دارید بکنید دوباره نگید نگه دار،که شرمنده می شم.مغزم سوت کشید بیست دقیقه.....مردم یکی یکی پیاده شدند خانم کنار دستی گفت ببخشید....اجازه می دهید؟راه را برایش باز کردم زن گفت:شما پیاده نمی شوید؟با تردید گفتم:نه.گفت:گرمت می شود الان شاگرد راننده در را قفل می کند در ثانی ساک مردم داخل ماشین است برایت دردسر درست می شود.
یک وقت اگر چیزی گم شود....تا آخر حرفش را فهمیدم.راست می گفت عقلانی تر این بود که پیاده شوم.تشکر کردم و پیاده شدم و جایی کنار جاده روی یک سکوی پله مانند نشستم،هم تشنه بودم هم گرسنه،اما پولم را لازم داشتم لیوانم را درآورم و کمی که خلوت شد به صاحب اغذیه فروشی گفتم:ببخشید می شود یک لیوان آب لطف کنید؟با تعجب نگاهم کرد،و گفت آب نداریم ولی نوشابه و ساندیس و یخ در بهشت هست کدامش را بدهم؟جواب ندادم.فقط رفتم و دوباره روی همان سکو نشتم و به لحظاتی که به سرعت می گذشت نگاه کردم،ناگهان راننده را دیدم که با بی خیالی روی تختی پشت مغازه نشسته بود و با اشتها چای و سوهان می خورد...کفرم درآمد....وقتی به خودم آمدم جلوی راننده ایستاده بودم،با غیظ گفتم:حرکت نمی کنید؟گفت:نه خیر آبجی هنوز زود است امری باشد؟
گفتم:بد که نمی گذرد،اینجا برای خودتن نشسته اید گل می گویید وگل می شنوید اصلا هم برایتان مهم نیست که آن بیرون شاید یکی از مسافران کار واجبی داشته باشد و حتی شاید دقیقه ها هم برای او مهم باشد...راننده به رفقایش نگاهی کرد و گفت:عجب گیری افتادیم امروز...نه آبجی برایم مهم نیست،آن مسافر که می گویی می خواست صبح یک ساعت زودتر از خواب نازش بلند شود تا به موقع به کار مهمش برسد،(دوباره صدای ممتد خنده)دیگری گفت:خط تهران لامذهب همین اش بد است هر کسی که با ننه اش قهر می کند می خواد برود تهران و بشود مهندس.....از همه هم طلب کار است.
***
اتوب*و*س نگه داشت و من مثل جت از اتوب*و*س پیاده شدم،ترمینال شلوغ بود و صدای فریاد از هر طرف به گوش می رسید مردی داد می زد:آزادی...آزادی،دیگری می گفت:امام حسین آماده حرکت...و دیگری می گفت:انقلاب....و این همان بود که به درد من می خورد.پرسیدم:آقا شما از مقابل دانشگاه هم رد می شوید...گفت:بله آبجی،سوار شدم...کمی بعد سه نفر دیگر و ماشین به راه افتاد...خیابان های تهران در آن وقت روز شلوغ و سر سام آور بود با هر نگاهی که به ساعتم می انداختم نصف گوشت تنم آب می شد بالاخره ساعت دو بعداز ظهر جلوی دانشگاه پیاده شدم ربع ساعتی هم به دنبال دانشکده علوم پزشکی گشتم تا اینکه بالاخره رسیدم به جایی که عمری میعادگاه آرزوهای کودکی و جوانیم بود...و ل*خ*تی بعد من در اتاق ثبت نام بودم.
زن چادری سرش را بلند کرد و با دقت مرا ورنداز کرد و گفت:تا به حالا کجا بودید؟خواب مانده بودید؟
شرمنده گفتم:نه به خدا از صبح زود تا به حال در راه هستم،از اراک آمده ام،با بدبختی و مصیبت خودم را به اینجا رسانده ام.ترا به خدا رحم کنید و برگه انتخاب واحد و ثبت نام را به من بدهید،به خدا تا عمر دارم دعایتان می کنم....زن با جذبه گفت:دعا نمی خواهد برو و فردا صبح زود بیا و با متاخرین ثبت نام کن.گفتم:خانم به خدا جایی را ندارم امشب بروم...التماس می کنم اگر امروز بروم باید برای همیشه بروم. زن دو برگه را جلوی روی من قرار داد و گفت:بیا این هم برای اینکه فکر نکنی،من کاری از دستم برمی آمد و دریغ کردم ولی فکر نمی کنم به موقع به همه قسمت ها برسی.....
واحدهایی را که باید انتخاب کنی آنجا روی برد نوشته ایم نام واحدها...و تعدادشان را یاد داشت کن و بعد بیا،تا بگویم باید به کدام قسمت بروی.....
***
تا آنجایی که می توانستم از فرصت ها استفاده کرده بودم و حالا پشت در اتاق رئیس دانشکده پزشکی، دکتر روزبهانی غمزده و ناامید روی یک صندلی وا رفته بودم و به منشی اش که بی توجه به من وسایلش را جمع می کرد و با کاغذی بازی می کرد خیره شده بودم...زن جوان معذب به من نگاهی انداخت و گفت:از این جا نشستن کاری از پیش نمی بری هیچ دوستی....آشنایی...کسی را نداری،برگه را بدهی فردا برایت بیاورد تا دکتر امضا کند؟محکم گفتم:نه!دوباره گفت:خب حالا یک امشبه رو یک فکری بکن تا فردا....گفتم:اگر تا یک ساعت دیگر خودم را به ترمینال نرسانم باید برای همیشه قید زندگی ام را بزنم چه برسد به دانشگاه.زن مبهوت نگاهم کرد و گفت:متاسفم من که فردا نیستم تا برگه ات را برای امضا به دکتر بدهم....فردا روز فرد است و منشی دکتر روز های فرد آقای رمضانی است....
دیگر نیازی به توضیح من نبود،من در حرکت آخر این بازی مات شده بودم.....راه افتادم،گیج و سرگردان،در عالم خودم و غرق در این فکر که چه چیزهایی را به بهای انچه به دست نیاوردم از دست خواهم داد که ناگهان...گرومپ....محکم به کسی برخورد کردم و از این برخورد نا به هنگام پخش زمین شدم....مدتی همانطور روی زمین نشستم و بعد از چند دقیقه در حالی که به شدت آشفته بودم از روی زمین بلند شدم و کاغذ ها و کیفم و وسایلم را که روی زمین پخش شده بود،جمع کردم.
چشمانم که به زمین دوخته شده بود جز در حاشیه وسایلم گردش نمی کرد و از شرم گونه هایم در حال آتش گرفتن بود.پسری که پخش زمین شده بود متعجب و خونسرد،با پوزخندی بر لب همچنان نشسته بر زمین به من خیره شده بود....و عاقبت گفت:من اگر جای شما بودم لااقل به خاطر معرکه ای که به راه انداخته ام عذرخواهی می کردم.....این حداقل شرط ادب است.آن هم در یک محیط فرهنگی.من اما همچنان مسکوت نگاهم را به زمین دوخته بودم،نه به خاطر آنکه شعور عذرخواهی نداشتم بلکه به خاطر آنکه گلویم چنان از بغض فشرده شده بود که به محض باز کردن دهانم به جای کلمات سیل اشکم جاری می شد....
مرد از جایش بلند شد و خودش را تکاند،بعد در حالی که خیره خیره نگاهم می کرد گفت:همیشه همینطور است،ترم یکی ها که می آیند،دانشگاه و بازار یکی می شود،آنوقت توقع کم(و با انگشت نشان داد)فقط کمی،ادب و فرهنگ می شود یک توقع نابجا و دور از دسترس،و خم شد تا کیفش را از زمین بردارد...نگاهش کردم،ناگهان سرش را بالا آورد و نگاهمان در هم تلاقی کرد....پیش چشمانم صورت مردانه و خوش تراشی بود که اگر چه در نظر اول پر جذبه می نمود اما دریایی از مودت و دوستی بود.....
دهانم را باز کردم تا حرفی بزنم،تا عذری بخوام ولی افسوس،افسوس که همان شد که می دانستم.به جای کلمات سیلی از اشک بر گونه هایم روان شد....مرد در حالی که متعجب نگاهم می کرد دهانش را باز کرد تا چیزی بگوید و من امیدوار به دهانش چشم دوختم تا بخشیده شده باشم هر چند که می دانستم هق هق ِ تلخی که از گلویم خارج می شود شبیه کلمات عذرخواهی نیست...
عاقبت مرد سکوت را شکست و گفت:خانم اینجا که دبستان نیست و در حالی که حقیرانه سراپای مرا برنداز می کرد گفت:من اگر جای شما بودم حتما در رفتارم تجدید نظر می کردم خصوصا حالا که عنوان دانشجو را یدک می کشم...و راهش را کج کردتا برود...
نگاهش کردم اجمالی و کلی....چه فکر می کرد با آن لباس های برازنده و خیال آسوده؟!!!و از من و از دردهای امثال من چه می دانست؟؟؟چطور می توانست عمق یک درد را از پشت هق هق ِ تلخ یک گریه ببیند،وقتی هرگز سوزش یک نیشتر را احساس نکرده بود؟ناگهان احساس کردم که دیگر من نیستم.... نرگس نیستم...یکپارچه نفرتم و کینه....نسبت به او و همه کسانی که می توانستند خوشبخت باشند و از کنار بدبختی من و امثال من بی تفاوت بگذرند....پس تمام انرژی ام را در پاهایم جمع کردم و دوان دوان خودم را به او که از پله ها بالا می رفت رساندم و آستین لباسش را از پشت کشیدم،هراسان برگشت و نگاهم کرد،آنقدر عصبانی و تحقیر شده بودم که حرف هایی را که شنید به هیچ وجه به خاطر ندارم،اما نگاه خاکستری و سردی را که به ناگهان آبی و مهربان شد،خوب در خاطرم مانده.
حرف هایم را که تمام شد همان جا روی پله نشست و بعداز کمی مکث دستش را جلوی من دراز کرد،و با اطمینان گفت:بده به من برگه ات را....مشکلت انقدرها هم لاینحل نیست که فکر می کنی و برگه را گرفت.
با ناباوری گفتم:فقط یک امضا مانده...امضا دکتر روزبهانی،بعدهم باید برگه را تحویل امور دانشگاهی بدهم...
با لبخند سرش را به علامت تایید تکان داد،گفتم:یعنی مشکلی پیش نمی آید؟گفت:نمی دانم اینجا خیلی ها منطق ندارند اما به هر حال ارزش ریسک کردن را دارد مگر نه؟ناگهان آدم دیگری شده بودم.شرمنده پرسیدم:یادتان که نمی رود برای من قضیه حیاتی است.در حالی که سرش را تکان می داد از پله ها بالا رفت و از مسیر چشمانم محو شد.
25 /6/ 66 بعداز ظهر همان روز
از ترس می لرزیدم اما ترس بی فایده بود.امروز نیاز به جسارتی مضاعف داشتم یا امشب یا هرگز،پس سرم را بلند کردم و سعی کردم دیدن چهره در هم و به شدت عصبانی والدینم مرا از تصمیم منصرف نکند با جسارت گفتم:پدر من قبلا هم گفته ام....حاضر نیستم آینده ام را فقط به خاطر هراس شما از آینده یا قفر یا هر چیز دیگری تباه کنم.شما مسئول آینده خودتان هستید.من هم مسئول آینده خودم.من همه جوانب را بررسی کرده ام و تصمیم را گرفته ام...،هیچ چیز جلودارمن نیست،نه شما،نه هیچ سختی، همین امروز یک تراژدی را پشت سر گذاشتم امام بالاخره ثبت نام کردم.سختی کشیدم اما دست خالی برنگشتم...پدر گفت:شرم کن دختر....شرم کن.
گفتم:شرم کنم؟برای چه؟برای آنکه همراهی شما امروز می توانست کوهی از مشکلاتم را کاهی کند اما شما نبودید؟یا به خاطر آنکه یکدنگی شما باعث شد مثل یک آدم بی کس و غریب راهی غربت شوم؟پدر من فکر می کنم شما مثل یک آدم بزدل فقط از دیدن حریف ترسیده اید و صحنه مبارزه را ترک کرده اید بدون آنکه کوچکترین تلاشی برای پیروزی کرده باشید....،باشد شما مختارید،اما اگر شما حاضر نیستید به خاطر من مبارزه کنید،من هم حاضر نیستم به خاطر ترس شما صحنه مبارزه را ترک کنم...و این حرف آخر من است...خسته تر از آن بودم که شام بخورم فقط خوابیدم.
28/6/66
بعداز آن همه سخرانی و قهر احساس می کنم پدر کم کم ملایم تر شده است.حالا دیگر مطمئنم که رضایت خواهد داد هرچند که می دانم این رضایت هرگز قلبی نیست.
29/6/66
امروز پدر موفق شد که با فروش النگوهای مادر فعلا برای چند ماه اتاقی را برای من و مادر در تهران اجاره کند و صاحبخانه قبول کر که به جای پول پیش ماهیانه اجاره اش را دریافت کند.
2/7/66
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irامروز بعدازکلی گریه و زاری بالاخره مادر بعداز 30 سال زندگی زناشویی از پدر جدا شد و همراه من راهی تهران شد تمام راه را روزه سکوت گرفته بود و از پنجره به مناظر بیرون خیره شده بود هرچند که مطمئن نیستم که واقعا چیزی دیده باشد.برای ناهار کمی نان و پنیر خوردیم و عصرهم با اندک پس انداز مادر برای خرید یکسری وسایل و مایحتاج واجب به خیابانی به نام امام حسین که وسایل دست دوم می فروخت رفتیم.یک گاز سه شعله رو میزی،چند قابلمه و ماهیتابه و یکسری خرت و پرت دیگر خردیدیم و برگشتیم....تمام امروز با دیدن چهره مادر شادی ها مثل برف توی دلم آب شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir3/7/66
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irامروز اولین روز دانشگاه من بود. صبح کلاس ها با درس فیزیولوژی پایه شروع شد.استاد از روی لیست اسم هم شاگردی های مرا می خواند و من بی صبرانه منتظر بودم تا ببینم بالاخره اسمم وارد لیست دانشجویی شده یانه؟استاد بالاخره گفت:نرگس یادگاری.فریاد زدم:بله،همه متعجب نگاهم کردند،همه از دختر و پسر،و من برای اولین بار آرزو کردم که ای کاش این همه پسر در کلاس نبود،آخر اینطوری خیلی معذب بودم.صبح تا ظهر یکسره کلاس داشتم بعد دیدم که بچه ها برای خوردن ناهار به جایی به نام سلف سرویس می روند،من هم رفتم و پشت یک صف طولانی به انتظار ایستادم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوبتم که شد زن گفت:لطفا ژتونتان،گفتم:ژتون؟ژتون دیگر چیست؟زن عصبانی نگاهم کرد و گفت نمی دانی ژتون چیست؟برگه دریافت غذا.در همین حال نفر پشتی مرا کنار زد با دادن یک برگه،غذا دریافت کرد و رفت.دیگران هم به همین منوال.به زن گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irولی،من از کجا باید ژتون بگیرم.زن گفت:اگر تا به حال نگرفته ای تا آخر هفته دیگر از ژتون خبری نیست باید همان وقتی که ثبت نام کردی از امور دانشجویی ژتون غذایت را هم می گرفتی.گفتم:ولی کسی به من چیزی نگفت.زن خدمه در حالی که عرق ریزان تند و تند در ظرف ها غذا می ریخت گفت:دختر جان این حرف ها دیگر به من مربوط نیست،اگر ژتون داری،بده تا غذایت را بدهم،اگر هم نداری،کنار بایست تاغذا رویت نریزد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگرسنه از سلف بیرون آمدم،رفتم و در حیاط روی یک نیمکت نشستم و به رفت و آمد دانشجویان خیره شدم.به ساعتم نگاه کردم،30/12 دقیقه بود و من تا ساعت2 بعد از ظهر کلاس نداشتم.اتاقی که پدر اجاره کرده بود در یک کوچه مقابل درب بزرگ دانشگاه بود و من نمی توانستم این هفته برای نهار به خانه بروم.خوشحال شدم چه فکر بکری.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir5/7/66
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irامروز مادر گفت:برای خانه مان در اراک مشتری آمده و ظاهرا هم با پدر به توافق رسیده اند.فقط مانده کار انتقالی پدر....دستی زدم و گفتم:دیدی مادر،دیدی که گفتم همه چیز روبراه می شودهمه کارها فقط اولش دشوار است...مادر سنگین و غمگین نگاهم کرد،دوباره شادی مثل یک گوله برف در دلم آب شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir6/7/66
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irامروز تمام مدت در فکر برگه ام بودم که دست آن پسر مانده.نمی دانم چرا دیگر ندیدمش تا برگه ام را از او بگیرم.لعنت به من و این شانس بدم.حتی اسم و فامیل یا سال ورودش را هم نپرسیدم.تا لااقل خوم به سراغش بروم.الان یک هفته گذشته و هیچ خبری از او نیست.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir10/7/66
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irامروز در حالی که از پنجره کلاس بیرون را نگاه می کردم آن مرد را دیدم که همراه فرد دیگری وارد دانشکده می شود،در یک لحظه مثل جت از جایم پریدم و تمام راه از کلاس تا راهرو را دویدم و به محض دیدن مرد فریاد زدم:آقا،آقا،مرد برگشت و متعجب در حالی که یکی از ابروهایش را بالا می کشید نگاهم کرد.گفتم:سلام،گفت:علیک سلام.باز امری هست؟خجالت زده گفتم:نه فقط می خواستم خیلی تشکر کنم و ....،وسط حرفم پرید و گفت:لطفا خلاصه کنید.شتابزده گفتم:برگه ام را می خواستم.گفت:بله،در کیفش را باز کرد و برگه را به دستم داد و بی هیچ صحبت اضافه ای رفت.عجب مرد عجیبی بود.برگه تا شده را باز کردم،لای بگه کارتی بود که بالای آن نوشته شده بود:کارت دانشجویی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکه در آن نام و نام خانوادگی،سال تولد،محل تولد،رشته تحصیلی و سال ورود به دانشگاه ذکر شده بود و این همان کارتی بود که به خاطر نداشتنش،این هفته هم از داشتن ژتون غذا محروم شده بودم.ناگهان از دست مرد عصبانی شدم چه بی خیال،هیچ فکر نکرده که من شاید به این کارت احتیاج داشته باشم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir2/7/66
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irامروز بالاخره موفق شدم ژتون بگیرم.فقط خدا می داند که چه صفی بود.مدتها بی حوصله در صف ایستادم و به حرفهای اطرافیانم ناخواسته گوش فرا دادم.دو دختر که در صف جلو تر از من ایستاده بودند با حرارت از شخصی سخن می گفتند،اولی گفت:این یگانه،امان از این یگانه.دختر دوم گفت:چیه حسودیت می شود؟اولی گفت:حسودی که نه،ولی راستش را بخواهی،همیشه به او غبطه خورده ام،او همه نعمت های خدا را یک جا با هم دارد،دومی گفت:ولی من بیشتر شیفته شخصیت او هستم،خودش به تنهایی برایم جالب تر است.خیلی شخصیت ممتازی دارد،اولی گفت خیلی دلم می خواهد زنی را که عزیز او می شود ببینم.دومی گفت:به هر حال برای خودت می گویم اگر خیالاتی داری به نفع توست که دلت را درویش کنی چون مطمئنم طرف اهل قمار نیست،از هیچ نوعش.اولی گفت تا غمار باز چه کسی باشد،دومی گفت اگر از من می پرسی هر کسی که باشد بازنده است،مگر اینکه او شروع کننده این بازی نباشد.اولی دیگر چیزی نگفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir16/7/66
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irامروز پدر ناگهان با یک وانت پراز اثاثیه وارد شد.مادراز دیدار پدر به قدری شاد شده بود که بقیه مسائل برایش اصلا مهم نبود،پدر از محل کارش تقاضای انتقالی کرده بود اما انها به جای انتقالی با بازنشستگی 20 روز حقوق او موافقت کرده بودند،پدر هم خانه را فروخته بود و با اندکی از وسایل به تهران آمده بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir5/11/66
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irامتحانات پایان ترم اولم را با موفقیت گذراندم و خیلی شادی کردم اما پدر اصلا شادنیست.هر روز از صبح زود به دنبال کار بیرون می رود و شب خسته و دست خالی برمی گردد دائما هم غر می زند که این اتاق برای سه نفر کافی نیست،باید به فکر تهیه جای بزرگتری باشیم که لااقل حداقل وسایل رفاهی را داشته باشد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir12/11/66
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپدر دو اتاق مجهز به حمام و دستشویی اجاره کرده بود،بعد هم اثاثیه اضافه را فروختیم و با بقیه اثاثیه به آنجا نقل مکان کردیم.محل این خانه هم تقریبا نزدیک دانشکده است و صاحب این خانه یک حاج خانم پیر است که در نگاه اول به نظر مهربان و دلسوز می آید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir15/11/66
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکلاس های ترم دوم شروع شده بود.بعداز گذشت یک ترم من همچنان تنها مانده ام همیشه با خودم فکر می کنم شاید کسی دلش نمی خواهد رفیق یک دختر بیچاره شهرستانی باشد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir16/11/66
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irامروز برای من روز عجیبی بود.بسیار عجیب.ساعت30/2 دقیقه بود و من در حالی که نیم ساعت از کلاس جا مانده بودم با عجله در حال دویدن بودم و تمام حواسم به استاد کج خلق شیمی پایه بود که ممکن بود مرا به خاطر تاخیرم هرگز به کلاس راه ندهد،که در پیچ راهرو ناگهان،گرومپ،و من دوباره نقش زمین شدم...و با صدای افتادن من،صدای افتادن دانه دانه مدادها و کتابها و بالاخره....آرامش و سکوت...سرم را بالا کردم و وای بر من که چه دیدم...دوباره همان مرد....صورتم از شرم اتش گرفت، به زحمت گفتم،شرمنده ام که،دوباره شما را...میان حرفم پرید و بی آنکه لبخندی برلب داشته باشد فقط آرام و بی خیال گفت(مهم نیست مثل اینکه شما به این کار عادت دارید!»و بعد بی هیچ کلامی از کنار من گذشت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir20/12/66
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگه گاه ان مرد را می بینم که از کنارم رد می گذرد و یا من از کنار اومی گذرم....گاهی اصلا نگاهم نمی کند،گاهی هم که نگاه می کند نگاهش یا عجیب و مبهم است یا بی تفاوت....شخصیت عجیبی دارد در این شک ندارم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir3/8/67
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشاید اگر دیروز استاد آناتومی عملی انقدر تهدید نمی کرد که با دانشجویی که با من من بخواهد امتحان بدهد نمره نخواهد داد،امروز هرگز این اتفاق نمی افتاد.از صبح زود شروع به خواندن کتاب آناتومی عمومی دکتر م*س*تقیمی کردم اما به قسمت های آخر که رسیدم هر چه بیشتر می خواندم مطالب را بیشتر قاطی می کردم،تصمیم گرفتم برای اینکه امتحان فردا را خراب نکنم به سالن تشریح بروم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاول تصمیم گرفتم که ساعت 5 تا30/6 بعدازظهر بروم،اما بعد با خودم فکر کردم که ممکن است تعداد زیادی از بچه ها مشکل داشته باشند و بخواهند در همین ساعت از سالن تشریح استفاده کنند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآنچه مسلم بود این بود که،با یکی دو جین دانشجو نمی شود در آرامش و با حضور ذهن درس یادگرفت پس با خودم فکرکردم که سر کلاس بیوشیمی نروم و به جای آن ساعت 2 که همه بچه ها سر کلاس هستند بروم سالن تشریح و همین کار را هم کردم،که ای کاش نمی کردم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irساعت2،درست بعداز نهار و نماز در حالی که کتاب قطور دکتر م*س*تقیمی را زیر ب*غ*ل زده بودم وارد سالن تشریح شدم.در باز بود پس دچار هیچ زحمتی نشدم سر راه پیر مرد دربان رادیدم:سلام کردم،گفت کجا می روی بابا جان؟گفتم:می روم کمی تمرین کنم فردا امتحان دارم.پیرمرد گفت:هیچکس در سالن نیست نمی ترسی که؟گفتم:نه پدر شوخی می کنی ها!پیرمرد گفت:به هر حال من زودبرمی گردم،می روم نهار و چای بخورم،گفتم:باشد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irته دلم انگار قند آب می کردند از اینکه خودم تنها بتوانم روی یک جسد کار کنم برایم رویا بود چون همیشه مجبور بودم به زحمت و از میان انبوه دانشجویان به تشریح استاد خیره شوم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپیرمرد رفت و من شاد و خرم به راه افتادم.اطاقها کنار هم قرار داشتندو در هر اتاق یک یا دو جسد روی برانکاردها خوابانده شده بود که هر کدام از قسمت خاصی تشریح شده بود،به اتاق اولی نگاهی انداختم اتفاقا عمومی تشریح شده بود.پس شروع کردم،دستکش هایم را از جلد بیرون کشیدم و ماسک را روی صورتم زدم و شروع به خواندن کردم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبخش دستگاه این مرده فلک زده(و در همین حال چند ضربه به صورت نامعلوم و مومیایی شده مرده زدم،تشکیل شده از دهان،مری،معده و ...)که ناگهان صدای خش و خشی بلند شد اول با خودم فکردم که اشتباه شنیدم اما بعد صدای چند تق و تق و ناگهان یک صدای مهیب مثل صدای ناله.نگاهم هراسناک به صورت کالبد روی تخت خیره ماند و در حالی که نفسم از وحشت بالا نمی آمد احساس کردم که مرده پلک می زند.....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irناگهان جیغ مهیبی کشیدم و دیگر هیچ نفهمیدم،چشمانم را که باز کردم صورت و مقنعه ام خیس از آب بود و مردی که خوب می شناختمش هراسان بالای سرم...به زحمت گفتم وای شما اینجا هستید،چه خوب شد که آمدید فکر می کنم روح مرده ها از عذاب های ما به تنگ امده و قیام کرده اند.باور کنید اینجا پراز ارواح است و باز از حال رفتم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدوباره خیس ازآب چشمام را گشودم...مرد لبخند د و گفت:بلند شوید خانم باید بیرون برویم،هوای این جا اصلا برای شما خوب نیست.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسعی کردم بلند شوم،اما هر چه کردم نتوانستم،با بغض گفتم،نمی توانم فکر کنم نفرین مرده ها فلجم کرده،در حالی که صورتش را لبخند ملیحی پوشانده بود گفت:کمی دیگر سعی کنید،دوباره سعی کردم باز هم نتوانستم،در حالی که بغض کرده بودم گفتم:به خدا نمی توانم،باور کنید.دوباره گفت:پس شما همین جا باشید تا بروم کمک بیاورم.همراه با فریاد:هق هق کنان گفتم:نه تو را به خدا رحم کنید،اگر بروید این دفعه حتما سکته می کنم،مرا تنها نگذارید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا استیصال تمام گفت پس من چه کار کنم،گفتم :نمی دان چرخی دور خودش زد و گفت:پس این مشت حیدر کجا رفته؟همچنان با هق هق گفتم نمی دانم.گفت:می رود نهار و چای بخورد.گفت:حالا اگر شانس ما است نه او پیدایش می شود نه هیچ تنابنده دیگری،بعد سرش را به طرفم برگرداند و گفت :ببینم خواهرم،اینجا نه جن دارد و نه ارواح قیام کردند،اگر صدایی شنیدید صدای پای من بود.من هم مثل شما آمده بودم برای تمرین،بعدهم دیدم هوا خفه و آلوده است ،تهویه را به کار انداختم البته بعداز کلی کلنجار. گفتم :تق و تق مال شما بود.چشمک مـُردهِه چی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا تعجب نگاهم کرد،ادامه دادم:لابد به جای مردهه هم شما بودید که چشمک زدید.از نگاهش فهمیدم که از من ناامید شده،چون رفت و روی یک صندلی بیرون در اتاق نشست و در حالی که کتابش را باز می کرد گفت:چاره ای نیست مجبوریم منتظر یک بنده خدا بمانیم.بعد از چند دقیقه بامهربانی پرسید:بهتر شدید؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا لجبازی گفتم:نه انگار به پاهایم سرب بسته اند.باتردید نگاهم کرد اما چیزی نگفت و دوباره سرش را توی کتابش فرو برد.من اما باز هم مشغول تماشای او شدم و در عالم خودم بودم که صدای باز شدن در و جنجال چند دانشجو سکوت را برهم زد.یک گروه دانشجو با هم وارد شدند و با دیدن او همگی گفتند: اینجا رو ببین شاگرد اول کلاس بازهم تنهایی اومده بامردها صفا کنه و دور صندلی او جمع شدند.او درحالی که دستپاچه شده بودبه گروه دانشجویان گفت:نه بابا دریغ از یک کلمه،تا امدم،از صدای پایم این خانم غش کرد از ان موقع تا به حال هم مشغول پرستاری ام.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irقبل از اینکه بتوانم خودم را جمع جور کنم،نگاه جمع به سمت من برگشت دستپاچه از جایم بلند شدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irیکی ازدختر ها گفت:این غش کرده بود؟اینکه حالش از من هم بهتراست.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمرد در حالیکه چشمانش ازتعجب گرد شده بود گفت:نه بنده خدا خیلی ترسیده بود تا چند لحظه پیش حتی نمی توانست از جایش بلند شود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدختر گفت:پس معلوم است نسخه( order )ما بهتر جواب داده چون به محض دیدن ما ناگهان برق گرفتش... مرد سرزنش آمیز نگاهش کرد.ناگهان احساس خفگی کردم و در حالی که خیره خیره به دختر نگاه می کردم گفتم:خانم اگر شما خیلی ادعای شجاعت دارید می توانید مثل من یک روز تنها به سالن تشریح بیایید و ادعایتان را ثابت کنید.آن وقت اگر غش نکردید فرصت برای مزه پرانی زیاد است.دختر در حالی که با تمسخرنگاهم می کرد گفت:نه با این شرایط(و به مرداشاره کرد)من هم مطمئنا مثل شما غش خواهم کرد،چون به قول شاعر:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگر طبیبانه بیائی بر سر بالینم به دو عالم ندهم لذت بیماری را
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخوب نگاهش کردم چهره اش برایم آشنامی نمود.او را قبلادر صف ژتون دیده بودم،پس دیگر جای بحثی نبود،بی هیچ حرفی خارج شدم.موقع خارج شدن نگاهم به نگاه مرد گره خورد،درنگاهش حرف هایی بود که شنیدم،اما باور نکردم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدفتر سرمه ای
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir20/1/68
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنمی دانم،براستی نمی دانم که زندگی من و تو از کجا؟کجای روزها و لحظه ها به هم پیوست؟از اولین برخورد ما که باعث شد تو زندگی تحصیلی مرا نجات دهی؟از دومین برخورد ما و نگاه آرام بخشت،در هجوم نگاه ها و زخم زبان های یک گروه؟یا از روزی که فهمیدم که تو همان ایمان یگانه دانشکده ای؟ همان شاگرد ممتاز تحصیل و شعور و معرفت؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو چه روز تلخ و شیرینی بود آن روز!همان غروب که تو را شناختم،هنوز هم خوب به خاطر دارم آن روز در دانشکده یکسری کنفرانس های علمی برای بالا بردن سطح علمی دانشجویان برگزار می کردند و اطلاعیه روز برگزاری،موضوع و سخنران آن را به برد می زدند تا دانشجویان علاقه مند در آن شرکت کنند.آن روز هم یکی از آن روزها بود و من خیلی اتفاقی آن اطلاعیه را دیدم.موضوع کنفرانس؛ راه کارهای نوین استفاده از وسایل کمک آموزی در درک بهتر و عمیق تر دانشجویان برگزاری.... محقق و سخنران:دکتر ایمان یگانه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفقط کنجکاوی باعث شد که تصمیم به شرکت در آن سمینار بگیرم.می خواستم بفهمم این ایمان یگانه چه کسی است؟شخصی که انقدر برجسته و مورد احترام است!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسمینار شروع شد و چهره ای که پشت تیریبون آمد بسیار آشنا بود.آنقدر آشنا که دیگر چیزی نفهمیدم،از سالن کنفرانس بیرون آمدم و روی نزدیک ترین صندلی زیر یک درخت نشستم،در ان لحظه احساسم نسبت به تو غریب و غیر قابل باور بود.با تمامی احساسم از تو بیزار بودم هم دلبسته.تو را هم گم کرده بودم،هم پیدا.ناگهان من چقدرحقیر شده بودم و تو چقدر بسیط.هم غریب بودی و قریب.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو آرزو کردم که ای کاش تو یگانه نبودی همان یگانه معروف و ورد زبان همه....کاش کس دیگری بودی ناآشنا و غریب....چه برزخی بود آن شب....تا تاریکی هوا همان جا نشستم ووقتی برخاستم که مطمئن شدم تو را برای همیشه گم کرده ام برای همیشه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتو کجا در من پیدا شده بودی و من از کجای سرنوشت به تو دلبسته بودم نمی دانم،اما آن روز،آن غروب باور کردم که تو را برای همیشه از دست داده ام...و این حقیقتی بود که باورش کردم...حالا دیگر مدت هاست که اسم یگانه که لـَـقلـَـقه زبان هر کسی برایم سوال انگیز نیست.زجراورست شاید برای اینکه دلم نمی خواهد که باور کنم که محبت تو به من در همه برخوردهای گذشته جزئی از جنبه ی مثبت تو بوده.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir12/2/68
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irامروز تو را دیدم که با دوستت سوار یک بنز کوپه لیموئی شدی.با خودم فکر می کنم تو مثل رویایی و من مثل کاب*و*س.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir20/2/68
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irامروز وقتی از در کتابخانه خارج می شدم تو را دیدم که کنار بولتن روزنامه ها ایستاده بودی.مرا دیدی بی هیچ عکس العمل یا واکنشی و من یکبار دیگر خودم را در بی تفاوتی چشمان تو نگریستم و چه آئینه صادقی بود چشمان تو.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir25/2/68
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاین روزها زیاد سر حال نیستنم مادرم مدام می پرسد که چه به سرم آمده،اما خودم هم نمی دانم از همه چیز و همه کس خسته شده ام،شاید فقط همین.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir12/3/68
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدیشب خواب عجیبی دیدم،خواب دیدم من و تو خوشحال،دست در دست هم،در حال قدم زدنیم من در جوئی پراز آب می افتم تو اما مرا می گذاری و خود می گذری.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir26/3/68
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irامروز دوباره تو را همراه همان دوستت دیدم حالا دیگر می دانم که اسم آن رفیق شفیقت بابک است خودم شنیدم که چند بار صدایش زدی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir22/4 /68
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irامتحانات پایان ترم شروع شده و من سعی می کنم کمتر به مسایل غیر درسی فکر کنم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir20/5/68
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگذر زمان شلاقی اشت بر وجود بی گ*ن*ا*ه من در تمامی روزهای بی تو بودن.کاش مرا در میافتی آن زمان که چون برگ خشکی زرد و پاییزی در بی تفاوتی گام هایت لگدمال می شوم هر روز و روزها خود را در آینه ی بی تفاوتی چشمان تو نگاه می کنم و از خود می پرسم چرا؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه کدام علت به کدام سبب چنین در پیش دیدگان تو عادی و پیش پا افتاده ام؟به دلیل تعلق نداشتن به طبقه اجتماعی تو؟یا به دلیل فقری که هرگز نگذاشت در این شهر پول پرست رفیق نابی پیداکنم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir27/5/68
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا خودم مدام در حال گفتگویم از خودم می پرسم چرا به تو علاقه مند شده ام؟به دلیل حرف های مردم؟ عجب دلیل بکری!گاهی هم از خودم می پرسم چرا فکر می کنم که تو باید مرا دوست می داشته ای و نداشتی؟مگر چه اتفاقی میان منو تو روی داده یا من چه برتری و چه حسنی یا چه خصوصیتی داشته ام که دیگران از ان بی بهره بوده اند.چرا باید توقع داشته باشم که در دیدگانت انسان متفاوتی باشم.کاش می توانستم در دفتر خاطراتم اینقدر از تو ننویسم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir15/6/68
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخوشحالم که به زودی دوباره می توانم تو را ببینم،به دیدارهای گاه و بیگاهت خرسندم،به لحظات کوتاهی که تو از کنارم می گذری حتی اگر نگاهت پراز بی تفاوتی و ابهام باشد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir15/7/68
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irیک هفته از شروع درس ها می گذرد.اما من هنوز تو را ندیده ام،تمام آروزیم این است که دوره علوم پایه را بگذرانم تا شاید در کاروزی های بیمارستانی ام فرصت ها برای دیدار تو طولانی تر باشد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir25/7/68
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمادرم مدام می گوید عجیب است که در این مدت نتوانسته ام هیچ دوستی برای خودم بیابم.اما برای من عجیب نیست،اگر کسی مرا نخواهدمرا که ظاهرم هنوز ظاهر یک دختر شهرستانی است و هیچ سر و زبانی برای گرم گرفتن با دیگران و جلب نظرشان ندارم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir20/8/68
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدرسها بسیار سنگین شده اما نه به سنگینی نگاه نا مهربان تو.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir10/9/68
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجالب است دل من پراز درد است و زبانم پراز حرف،اما هر روز یادداشت هایم کوتاهتر می شود. چرا،نمی دانم؟شاید به خاطر اینکه بعضی حرفها اگر نوشته شوند پوچ می شوند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir28/9/68
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irامروز اتفاق عجیبی افتاد.من در کتابخانه در قفسه کتاب های مصور به دنبال یکی از جلدهای کتاب (سوبوتا)می گشتم کتابها را جا به جا می کردم که ناگهان آن طرف قفسه به دو چشم عسلی برخوردم.به چشمان تو....خدای من این نزدیک ترین فاصله میان ما بود....چشم در چشم،در تو غرق می شوم اما چه سود که هر چه بیشتر دست و پا می زدم بیشتر فرو می رفتم.در آن نگاه شیرین هیچ مـِهری نبود و یا هیچ اشتیاقی،قطره اشکی گوشه چشمم غلتید اما تو رفته بودی و نبودی تا ببینی دوباره غرق شدنم را.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir23/10/68
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکاش انقدر که به تو فکر می کردم،تو را می دیدم،کاش انقدر که در لحظه های من بودی،در روزهای تو بودم ای کاش لحظه ها از من خالی می شد و از تو پر.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir12/11/68
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه تو رسیدم محال است.این را خودم می دانم.این فکر کودکانه و احمقانه است به تو امیدوار بودن را می گویم،چطور وقتی دخترانی مثل آن همکلاسی ات(انوشه)هستند جایی برای امثال من می ماند روزهایی که کلاس دارید می بینمش که با چه دقتی اتومبیل گران قیمتش را کنار اتومبیل تو پارک می کند،وقتی راه می ورد چنان کرشمه و نازی دارد که بی اختیار انسان را به تحسین وا می دارد،در مسیر گذرش بوی عطری گرانقیمت تا مدتها باقی است.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچهره زیبایش ادمی را به تکریم و احترام مجبور می کند.دوستت دارد.....بسیار...و برای به دست آوردنت از هیچ کوششی دریغ نمی کند،این را می دانم.خوب می دانم،هنوز بارقه عشق و احترام را در نفوذ کلامش وقتی از تو سخن می گفت به خاطر دارم.خاطره او را نخستین بار با نام تو در بی محتوائی یک صف طولانی در نخستین روزهای دانشکده هرگز فراموش نخواهم کرد.همه چیز خوب به خاطرم مانده،حتی باد تحقیر و توهینش را در استهزای یک غش کودکانه،در برابر امثال او من کوچک و ناچیزم و ارزوهایم خیال پردازی کودکانه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir1/1/69
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچه بزرگ شدم از روزی که روحم در ذره ذره رنج های عشق تو فرسود و چه بزرگ شدم از روزی که در صدد کشف تو برآمدم.انگار تمام نقص هایم را در آینه چشمان تو دیدم و تصویر نیمه تمام من با دیدن طرح کامل شخصیت تو به کمال رسید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچه بزرگ شدم از آن روز که خونم با تو عجین شد و چه پیدا شدم از روزی که درتو گم شدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir20/1/69
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهیچ چیز در دنیا به اندازه نماز شب آرام بخش نیست چه کسی می گوید کسی که عاشق بنده خدا شد نمی تواند تمام و کمال عاشق خدای خود باشد؟نه هرگز در دین ما علاقه ای که در طول علاقه خداوند باشد مجاز است و علاقه من به تو در طول علاقه من به خدا است نه در عرض آن.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir30/1/69
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه نظر من هیچ کس به اندازه یک عاشق به خدا نزدیک نیست.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir23/2/69
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irامروز تو را دیدم که شانه به شانه انوشه راه می رفتی و او با حرارت از مطالبی سخن می گفت اما تو نگاهش نمی کردی افسوس.دلم می خواست نگاهش کنی تا بدانم آیا برای همه رنگ چشمان تو بی تفاوتی است؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنزدیک اتومبیلت پوشه ای به تو داد و تو با تکان دادن سر از او جدا شدی.راستی آیا هیچ به او گوشزد کرده ای که حرفش را کوتاه کند چون خیلی هامنطق ندارند؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir30/3/69
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irندیدن تو آرامبخش تر از دیدن توست.مدتهاست که آرزو می کنم دیگر نبینمت.در نبود تو با رویاهای کودکانه تو خرسندم و با بودن تو در کاب*و*س حقیقت های زندگی گرفتار.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir12/4/69
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخودم را در آینه مرور می کنم.چادری به سر دارم که رنگ و رویش خبر از قدمت عمرش می دهد و کفش هایی که اگرچه دائما واکس می خورد اما دیگر رمقی برایش باقی نمانده و ناگهان از خودم خجالت می کشم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir15/4/69
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه مادرم می گویم که برای ترم جدید احتیاج به یک سری البسه نو دارم و مادرم حداکثر هزینه ای را که می تواندبرای این خرج اضافی تقبل کند به من می دهد و من عملا در خرید در میابم که با آن فقط می توانم یک چادر نو بخرم باز هم راضیم،توقع زیادی که ندارم هیچ،کلی هم ممنونم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمدتهاست که پدر به خاطر اینده من،کنار خیابان یا توی اتوب*و*س های شرکت واحد کبریت و اسکاج می فروشد و مادر به خاطر من از عزیزان و آشنایانش جدا شده و تن به زندگی در غربت داده.همین ها برای یک عمر سپاسگزاری کافی است.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir20/5/69
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنتیاج علوم پایه اعلام شد.کسب رتبه اول در امتحانات تنها مایه خوشی من بعداز مدتها بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir10/6/69
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irایستاده ام و به کاغذهایی زل زده ام که روبروی من به تابلو اعلانات چسبیده است اما به جای یافتن اسم خودم به نام تو و نام انوشه که در یک گروه است خیره مانده ام...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچیزی از ته دلم می سوزد و در مسیر قلبم تیر می کشد.من کجا هستم،و تو کجا و او کجا؟...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچیزهایی مدام جلوی چشم رژه می رود.بیمارستان امام خمینی...بخش کودکان..گروه A اونشه مهرپرور... ایمان یگانه..بابک شمس...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir11/7/69
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمشتی آب به صورتم می زنم و به خودم در آینه پوزخند تلخی می زنم.می اندیشم چه مبارزه منصفانه ای!در تمام روزها و لحظه هایی که من تو را تنها در یاد و خاطره خود داشته ام،او تو را تمام و کمال داشته...از خود به بیزاری رسیده ام از خود و از ناتوانی هایم.برنده این بازی کسی است که جسورتر است و من جز ترس و عجز بهره ای ندارم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir17/7/69
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتو را گه گاه می بینم،در راهروی بخش های مختلف بیمارستان،در چای خوری،ناهارخوری،یا هر جای دیگر.انوشه را هم می بینم...گاهی شاد است گاهی هم غمگین...خدا مرا ببخشد،اما غم او مرا شاد می کند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir29/7/69
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه شدت به دنبال کار هستم.کاری که با کشیک های بیمارستانم تداخل نداشته باشد به هرکسی که فکر می کرده ام کاری از دستش بربیاید سپرده ام.نوع کارش زیاد برایم مهم نیست اگر طوری باشد که هم زمان بتوانم به درسم هم برسم،عالی است.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir3/8/69
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخدایا شکرت.امروز یکی از بهترین روزهای زندگی من بود.استاد امیدیان مشاور دانشجویان پزشکی،به من گفت که برای من کاری در بیمارستان پیدا کرده،قرار است من به عنوان منشی بخش داخلی مشغول به کار شوم با این حساب می توانم ساعات کارم را ماهیانه با برنامه شیفت هایم در همان بیمارستان هماهنگ کنم و در اوقات فراغتم هم درس بخوانم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir13/9/69
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irامروز یک ماه از اولین روز کاری من در بیمارستان امام خمینی می گذرد.راضی ام و کارم را دوست دارم دیگر تقریبا ندرتا خانه هستم.مادرم شاکی است و می گوید در غربت،دلش به بودن گاه و بی گاه من خوش بوده،که من هم دیگر نیستم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir15/9/69
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفکر می کنم از فردا روزهایم رنگ دیگری بگیرد.امروز لیست نام دانشجویانی را قرار است از فردا به مدت دو ماه در بخش A دوره انترنی شان را بگذرانند زیر شیشه میزم دیدم.نام شیرین تو ا بارها و بارها درذهنم و در دلم تکرار کردم،شاید این فرصتی دیگر باشد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir26/10/69
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاین تنها من نیستم که زیر گام های نجیب و باوقارت لگدمال می شوم.چشم های تو عمری است که لباس حیا پوشیده.در عمق دیدگان تو،نه فقط برای من که برای هیچ مونث دیگری سویی از دلدادگی نیست.یک ماه تمام تو را کنارانوشه دیدم،در همان گروه کذایی که دیوانه ام کرده بود.حتی در ذره بین حسادت زنانه من هم،تو چیزی جز نجابت و وقار نبودی.چه منصفانه محبوبی!از کنار او همانگونه می گذری،که از کنار من.او را همانطور نگاه می کنی که مرا،تظاهری در کار نیست،میان آن همه شور و حس جوانی،تو ذاتا متینی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir28/10/69
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتو را هر روز نظاره گر می شوم.می آئی و هستی،می آئی و صدای بودنت،صدای گامهایت،بر روی کف پوش های بیمارستان،زیباترین ملودی زندگی ام شده.به بودنت عادت کرده ام،به آرامش نگاه تو به نرمی حرکاتت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحرف هایت را می شنوم.کنارت زندگی می کنم و با لحظه هایت هستی ام را نیست می کنم.گاهی نزدیکم می آئی و از قفسه پرونده ای برمی داری،یا می گذاری،و من نشسته بر صندلی ام یا تکیه داده بر پیشخوان تو را نگاه می کنم.انگار نه انگر که طوفان وجود تو،به تاراج برده این جزیره آرام را.دیگر از انوشه هم نمی ترسم،او هم چون من،دانه سنگی است غلتیده در این گرداب مهیب.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir25/11/69
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irامروز برای آخرین بار از روزهای متوالی نگاهت کردم.با حسرت،حسرت از دست دادنت.چه آسان آمدی و چه آسان از کف دادمت.دو ماه کنارم بودی و من،نتوانستم حتی یک قدم به تو نزدیک تر شوم. امروز هم مثل همیشه بی هیچ کلامی و بی هیچ فرصتی گذشت و تو در سکوت محض رفتی!انگار نه انگار که دیگر فردائی نیست...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir26/11/69
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irباران تندی می بارید.هوا به قدری سرد بود که تا مغز استخوانم نفوذ می کرد کمی دیرتر از هر شب بود و من م*س*تاصل در ایستگاه ایستاده بودم،چادرم خیس از باران شده بود و ژاکت دست بافت مادرم حریف سرما نبود.نوک انگشتانم از شدت سرماکـِـرخت شده بود.ناامید از رسیدن اتوب*و*س در ایستگاه خالی از مسافر به طرف هراتومبیلی که از کنارم می گذشت می دویدم و با فریاد می گفتم...م*س*تقیم؟...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاما انگارکی حوصله ایستادن نداشت.با خودم گفتم خدایا چه کنم،تصمیم گرفتم برگردم بیمارستان و شب را در پاویون بمانم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچاره ای جز این برایم نمانده بود،که ناگهان یک اتومبیل کمی جلوترایستاد،هوا تاریک بود اما از چراغ های اتومبیل می شد تشخیص داد که اتومبیل گران قیمتی است،مردد ایستادم که ماشین با دنده عقب جلوی پایم ایستاد.سرم را خم کردم و با تردید پرسیدم م*س*تقیم؟سرت را که برگرداندی انگاراز هوش رفتم، خدایا،نگاهم کردی مثل همیشه نجیب و ساده،با شرمندگی گفتم ببخشید مثل اینکه اشتباهی پیش آمده،تو بی توجه اما گفتی نه خانم اشتباهی پیش نیامده،بفرمایید من شما را می رسانم.گفتم:نه،نه ،اصلا مزاحم نمی شوم.تصمیم داشتم برگردم بیمارستان،متشکرم و برگشتم تا بروم،ولی صدای تو،بم و مردانه،برجا میخکوبم کرد.با ترس برگشتم و نگاهت کردم.چهرت ات سرد و خشن بود گفتی:سوار شوید لطفا و ناگهان لبخند زدی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمسخ شده در لبخند نابهنگامت،بی هیچ حرفی سوار شدم.خدایا خواب بودم یا بیدار،این رویا بود یا حقیقت؟ من اینجا کنارتو،در یک قدمی تو،نشسته در فضائی که هوای نفس های تو در آن پیچیده...لمیده بر صندلی نرم و گرم اتومبیل گران قیمت تو،زل زده به مردم خیس ازباران و لرزیده از سرمای خیابان، غلتیده در رویاهای شیرین خود،به هوش بودم یا مدهوش؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدای تو هوشیارم کرد.کدام طرف باید بپیچم؟سر چهار راه رسیده بودیم...شتابزده گفتم:هیچ طرف،تا همین جا بسیار سپاس گزارم،لطف کردید.اگر اجازه دهید همین جا پیاده می شوم،دیگر راهی نمانده.به جای هر جوابی فقط سرت را برگرداندی و دوباره نگاهم کردی....در نگاهت محبت بود یا غضب،نمی دانم،اما هرچه بود وادار به تسلیمم کرد و من آهسته گفتم:سمت چپ،همچنان که به من چشم دوخته بودی، گفتی:و بعد؟گفتم:در بزرگ دانشگاه...دانشگاه خودمان.سر کوچه مان پیاده شدم و خوشحال بودم که تو مرا تا سر حد خط فقر همراهی نکرده ای.هنگام پیاده شدن با شرمندگی گفتم:شرمنده ام من همیشه برای شما باعث مزاحمتم.بی آنکه هیچ تغییری در صورتت ایجاد شود با مهربانی گفتی:قابل درک است، روزهای زم*س*تان کوتاهند و اتفاقا برای خانم ها کوتاه تر.گفتم:متشکرم و خدانگهدار.نگاه مبهم تو،آخرین نگاهی بود که در خاطرم مانده و بعد به آرامی گفتی:خدانگهدار.و در یک لحظه دیگر نبودی،فقط من بودم و سکوت و تاریکی و دوباره ها...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچشم هایم می سوخت از سرما بود یا از هجوم احساس نمی دانم،اما پراز نم اشک بود.هنوز در خودم بودم که کسی از پشت بر شانه ام زد،هراسان برگشتم،پدر گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_نرگس چرا اینجا ایستاده ای؟مادرت نگرانت شده!اتفاقی افتاده؟با صدای لرزان گفتم:نه،نه،و به سمت خانه دویدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمادرم یک بند حرف می زد،اما من چیزی نمی شنیدم.در تب می سوختم و بدنم به شدت می لرزید فقط به یاد دارم ه مادر مرا در بستر خواباند و من فقط خوابیدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir3/12/69
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irروزهای متوالی بی هیچ حادثه ای گذشت و می گذرد.بعد از آن شب رویایی دیگر ندیدمت.دلتنگت شده ام بیشتر از همیشه....بی تو تمام روزهایم،تمام لحظه هایم خالی است.بی تو همه شادی ها فریب کاری است.صلح دروغین انسان و سرنوشت است.از خودم در عجبم!من که روزی همه آرزوهایم رسید پشت درهای دانشکده بود،چرا امروز غمم بسیار فراتر از آرزوهای دیروزم شده.مدام از خودم می پرسم فردا که تو بروی؟فردا که فارغ التحصیل شوی؟فردائی که دیر نیست من با خودم چه کنم؟با این من زخم خورده!این من پراز حسرت....این من درمانده،با این من نیم من،چه کنم؟خدایا به فریادم برس که جز تو پناهی نیست.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir13/12/69
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهیچ عوض نشده ای.انگار نه انگار که مرامی شناسی.دوباره نجیب و آرام می آئی و می روی،من هم عوض نشده ام،هنوز هم شبم را بر سجاده سبز نیایش صبح می کنم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir15/12/69
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنیمه شب است.از شدت درد از خواب پریدم.خیس از عرق شده ام و تمام بدنم از درد تیر می کشد.حتی نفسی نمانده تا فریاد بکشم.خدا را شکر که مادر از صدای ناله هایم بیدار شده.درد کش دار و تیزی که در پهلویم احساس می کنم امانم را بریده.مادر رنگ و رو پریده و هراسان می پرسد که چه به روزم آمده:با ناله می گویم که به اورژانس زنگ بزند و مرا اگر شد،فقط به بیمارستان محل کارم برساند...و کمی بعد با شنیدن صدای آرام بخش آمبولانس از حال می روم.(علایم مربوط به بیماری آپاندیس حاد می باشد.)
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir17/12/69
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچشمانم را باز می کنم.همه جا سفید است.سرم درد می کند و پهلویم به شدت می سوزد.دهانم تلخ مزه است و حالت تهوع شدیدی دارم.چشمانم را می بندم اما سوزش در دستم آزارم می دهد دوباره چشمم را باز می کنم پرستاری با لبخند به من نگاه می کند و حالم را می پرسد،اما من رمقی برای حرف زدن ندارم.فقط نگاهش می کنم.پرستار دوباره لبخند می زند و می رود.کاش کسی به من می گفت که چه بر سرم آمده!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir18/12/69
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحالم کمی بهتر شده اما پهلویم هنوز می سوزد.با احتیاط به محل سوزش دست می زنم و با لمس پانسمان روی آن حدسم تبدیل به یقین می شود.اطرافم را می کاوم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irیک اتاق و یک تخت...که بسیار جای تعجب دارد و کنارم یک کمد وسایل مربوط به بیمار،روی آن یک گلدان پر از گل نرگس.روبرویم یک میز غذا،کنارم یک پنجره با پرده ای رنگ و رو رفته،کنار دیگرم یک پایه سرم و یک کپسول اکسیژن و دیگر هیچ.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر باز می شود و یک پرستار با ترالی دارو وارد می شود.سرمم را عوض می کند و چند دارو که نام هایشان را خوب می دانم و مورد استفاده اش را،کف دستم می ریزد.به اتیکتش نگاه می کنم.به جای نامش فقط حرف(ش)نوشته شده،چه با حیا!نگاهم می کند و با لبخند می گوید:خدا خیلی دوستت دارد.به تو زندگی دوباره داد و دوباره به نرمی می رود،چقدر دوستش دارم.چه مهربان و آرام است کم سخن می گویدو مفید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir19/12/69
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدیروز مادرم انقدر گریست تا آرام شد.از او پدرم تشکر کردم که به خاطر من هر روز این راه را می روند و می آیند.مادر گفت:الهی مادر شوی تا حال مرا بفهمی.وسط حرفش پریدم و گفتم:راستی مادر چطور شد که به من یک اتاق یک تخته دادند؟اینجا بیمارستان دولتی است و از این لطف ها در حق کسی نمی کنند.مادر گفت:خدا عمر بده این همکلاسی ات را.خدا به مادرش ببخشدش اگر او نبود که از دست من پیرزن کاری برنمی آمد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآخر قبول نمی کردند،می گفتند جلوتر از دختر شما خیلی ها در لیست انتظار جراحی امشب هستند ما فقط دو اتاق عمل آماده داریم.هر چه می گفتم:همکار شماست،در همین بیمارستان کار می کند و درس می خواند،حرفم را قبول نمی کردند از من کارت شناسایی ات رامی خواستند من پیرزن هم که چیزی با خودم نیاورده بودم.اما این همکلاسی ات نمی دانم از کجا فهمید و به دادمان رسید.خدا عمرش بدهد.... ناگهان مردی در را بازکرد و بلند گفت:وقت ملاقات شما تمام شده،خانم ها و آقایان بفرمایید بیرون و همچنان منتظر دم در ایستاد.مادر چادرش را جمع کرد و گفت:خلاصه مادر جان اگر دیدیش از قول ما هم از او تشکر کن، و رفت...و چه بی موقع...!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir20/12/69
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irامروز مدتها به گل نرگس های اتاقم خیره مانده بودم.چه شاداب و با طراوت بودند،از حقیقت زندگی سرشار،و از هر خزانی گریزان.با خودم فکر کردم کاش زندگی،عشق،صمیمیت و ماورای آن بندگی ما هم چنین بود. حقیقی و ماندگار در گزند زمان.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir21/12/69
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهنوز سر شب است اما بخش در سکوتی بیمار گونه فرو رفته،به ساعتم نگاه می کنم.ساعت یازده و نیم است اما انگار هه عمری است که خوابیده اند. من اما بیدارم و در روشنایی هوشیاری بدست آمده با اوهام و خیالات و ترس ها و آرزوهایم دست به گریبانم که ناگهان صدای قدم های کسی را تا پشت در اتاقم می شنوم و بعد سکوت....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدای مکالمه آرام دو نفر از آن سوی در می آید اما فقط صدای پرستار برایم قابل تشخیص است که به آهستگی می گوید:بهتر شده،خیلی بهتر شده و بعد نام داروهایم و بعد مراقبت های انجام شده.کنجکاو می شوم ببینم چه کسی پشت در است که ناگهان لای در باز می شو و وای من که در هجوم لایه های نور و از شکاف در چه می بینم،نیمرخ نازنینت را....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخدا یا خوابم یا بیدار؟م*س*تم یا هوشیار؟...نمی دانم اما بی هیچ تاملی ناگهان چشمانم رامی بندم اما انگار گوش هایم می بیند انچه که باید....در گشوده می شود....صدای پای کسی در سکوت اتاق می پیچد،ل*خ*تی چند تامل در کنار تختم....بعد چند قدم آن طرف تر و بعد صدای خش خشی آرام....و بعد درب اتاق بسته می شود.نفسم حبس شده با احتیاط اول گوشه چشم هایم را باز می کنم،نه کسی نیست بهت زده و با یک حرکت وسیع روی تخت می نشینم،بوی خوشی همه اتاق را پر کرده،نفسی پر می کنم و نگاهم آنجا روی میز کناری خیره می ماند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه یک دسته گل نرگس تازه و شاداب،بر می خیزم و با تردید در سطل را بر می دارم و به داخل ان نگاه می کنم..دسته گل قدیمی انجا درون سطل پرپر می زند.با خودم فکر می کنم،پس این است راز گل های نرگسی که خزان ندارند.یخ می کنم و لنگ لنگان بر می گردم و روی لبه ی تخت می نشینم.گلدان را بر می دارم و گلها را می بویم اما از عطر حضور توست که سر م*س*ت میشوم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir69/12/22
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحالم خیلی بهتر شده.اثر داروهاست یا اثر معجزه حضور تو،نمی دانم.امروز از پرستار بخش پرسیدم که کی مرخص می شوم و او فقط لبخند زد.این دیگر کیست؟جواب همه ی سوالها برای او فقط یک جواب دارد،لبخند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir69/12/22
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنیمه شب است و من دوباره چشمانم را بسته ام و تمام توانم را در گوشهایم جمع کرده ام.می خواهم بشنوم صدای پایی اشنا را اگر که باشد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر باز میشود و من از روزنه ی پلکهای بسته ام تو را می بینم که به من نزدیک می شوی.فورا چشمانم را کاملا می بندم و به انچه اطرافم می گذرد گوش فرا می دهم.دوباره تکرار دیشب و عاقبت پشت به من می کنی و تا نزدیک در می روی،تمام وجودم نامت را فریاد می زند،اما لبهایم خاموشند.جایی میان بودن و نبودن دست و پا می زنم.نمی دانم چه باید کنم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچه کنم که فردایم رنگ ندامت نگیرد..و هنوز میان بودن و نبودنم که صدای اهسته بسته شدن در را می شنوم و در می یابم که تو رفته ای و درست یا غلط من سکوت کرده ام.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir69/12/23
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irروبروی پنجره نشسته ام و به اسمان نگاه می کنم و احساس می کنم که بوی بهار را حتی از پشت شیشه های بسته اتاقم هم حس می کنم امروز صبح دکتر مرخصم کرده و پدر رفته حسابداری تا با بیمارستان تصفیه حساب کند.وسایلم را جمع کرده ام و اماده به یراق نشسته ام تا زودتر بروم،بروم به سراغ همه ی آن روزهای از دست رفته ام را جبران کنم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir69/12/26
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irامروز عصر که از بیمارستان برگشتم دیدم که دسته گل نرگس خشک شده ام نیست از مادر سراغش را گرفتم با دلخوری گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدورش انداختم،پژمرده شده بود تا کی می خواستی نگه اش داری.مگر گل نرگس قحطی شده ،تمام گل فروشی ها پر از گل نرگس است.خواستم حرفی بزنم.فریادی با اعتراضی اما نگاهم که به چهره ی رنجور و رنج کشیده اش افتاد شرمنده شدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir69/12/27
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحالا که مدتی از آن جریان گذشته احساس می کنم که چه کار عاقلانه ای کرده ام که سکوت کردم چرا که اگر تو می خواستی که تو و محبتت را ببینم آن را مثل یک راز در دل شب پنهان نمی کردی.من باید سکوت کنم و در سکوت نظاره گر محبت مبهم و پنهانی ات باشم و هیچ نگویم تا روزی که تو خود بخواهی... اغوش باز کنی و مرا در شادی چنین طلوعی سهیم کنی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir69/12/29
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز بیمارستان بیرون می آیم...خبری از سوز زم*س*تان نیست و هوا پر از بوی بهار است.به ایستگاه اتوب*و*س می رسم و بر روی صندلی آن لم می دهم و به روبرویم خیره می شوم و به عبور سریع اتومبیلها از پیش چشمانم خیره می شوم و وای من باز هم تو...نفسی به راحتی می کشم چرا که می گذری..مثل دیگران عجول و کم حوصله....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرم را به زیر می اندزم از رفتن تو هم شادم و هم غمگین.ناخوداگاه در دل می نالم خدایا یک لحظه کنار او بودن بزرگترین عیدی است برای بیچاره ای چون من و چشمانم تار می شود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir70/1/1
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irامروز اولین روز عید است همه شادند حتی بیماران.اما من شاد نیستم چون صبح امروز که آمدم با مادرم بحثم شد.نمی دانم چرا وضعیت مرا درک نمی کند و مدام اعتراض می کند که چرا چنین و چرا چنان. شیفت های کاری و تحصیلی من برای او چون باری غیر قابل تحمل شده می گوید تو که فرصتی بررای زندگی نداشتی نیازی به ما نداشتی،چرا ما را در غربت این شهر شلوغ اسیر کردی؟همیشه در چنین روزهایی کم تحمل تر است می دانم دلش هوای شهرش را،هوای فامیلش را کرده،کاش بر می گشتند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir70/1/2
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irامروز به طور جدی از پدرم خواستم که بازگردند،مبهوت نگاهم کرد،هم مبهوت و هم خشمگین.اما خودش هم بهتر از من می دانست که آن روزهایی که من به مراقبت و کنارشان بودن در این شهر غریب و بزرگ نیازمند بودم دیگر گذشته،چند سال بزرگتر شده ام و فکر می کنم انقدر بالغ وعاقل شده ام که تنها بودنم مشکل آفرین نشود در ثانی مشغول تر از آن شده ام که اصلا بودن یا نبودن این دو
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعزیز به من کمکی بکند و در واقع حقیقت این است که کمک که نمی کند هیچ باعث عذاب وجدانم هم میشود....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه پدر گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irببین پدر،مادر افسرده شد،در این چند سال خیلی شکسته تر به نظر می رسد،بارها به من گفته که چقدر از غربت و تنهایی خسته شده، مدتهاست که دلش هوای شهر و دیارش را کرده.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپدر با تردید نگاهم می کرد ناگهان احساس کردم که خود او هم از این شهر شلوغ و پر هیاهو و از فورختن کبریت و اسکاچ کنار کوچه و خیابان هایش خسته شده و به وضوح معلوم بود که او هم دلش می خواهد به شهرش و به زادگاهش برگردد و بقیه عمرش را با آبروداری زندگی کند اما با این همه پاسخی نداد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir70/1/4
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمادر با شادی وسایلش را جمع می کند،همه وایل را به جز وسایلی که برای من ضروری است به پدر می گویم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irراجع به خانه هم با صاحب خانه صحبت کند آخر من احتیاجی به دو اتاق ندارم یک اطاق هم برای من کافی است.پدر اما با عصبانیت می گوید که هنوز انقدر بزرگ نشده ام که اینقدر خودسرباشم وقتی او صلاح می داند که من در همین خانه که صاحبخانه و همسایه های آن را می شناسد بمانم من باید بی چون و چرا اطاعت کنم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir70/1/5
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا چشمانی که هم غمگین اند و هم شاد بدرقه شان می کنم از رفتنشان هم شادم و دلگیر....شادم به خاطر شادی شان و غمگینم به خاطر خودم و تنهایی ام.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخانه بدون انها سوت و کور است جای خالیشان بعد از سه سال و نیم ناگهان دلم را می لرزاند.این اولین باری است که از انها جدا می شوم حرف اخر پدر هنگام خداحافظی مدام در گوشم می پیچد.با صدایی که می لرزید شمرده گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدخترم من و مادرت به خاطر تو خیلی رنج کشیدیم از ان وقتی که به دنیا امدی تا همین حالا،حالا که دانشجوی پزشکی هستی و برای خودت کسی شده ای پس هر جا که هستی چه با ما،چه بدون ما چنان زندگی کن که مایه افتخارمان باشی نه مایه ی سرشکستگی مان.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرم را میان دستهایم می گیرم و با خیال راحت و بی پروا یک دل سیر گریه می کنم انگار بعد از این همه سال تازه غربت به خانه سرک می کشد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir70/1/8
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهمراه غذایم وارد غذا خوری بیمارستان می شوم به جز من و دو دختری که به شدت مشغول صحبتند کس دیگری نیست.روی میزی پشت به انها می نشینم و مشغول خوردن می شوم.صدای دختران گاه اوج می گیرد و تا گوشهای نه چندان کنجکاو من می رسد،ناگهان میان صحبت های پرت و پلایشان نامی اشنا را می شنوم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاولی می گوید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز اول هم می دانستم تیغ انوشه برش دار است.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاخر کدام مرد است که از کنار این همه طنازی و دلبری بی تفاوت بگذرد.و الحق و الانصاف هم انوشه از یک همسر ایده ال چیزی کم ندارد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاولا که طنازی و دلبری به هر کسی سازگار نیست ثانیا در مورد این ادم زیرکی و دانایی و سیاست انوشه برنده بود نه طنازی و دلبریش.ثالثا یگانه هم مرد ایده الی است او هم یک مرد معمولی نیست.دیگر چیزی نشنیدم هیچ چیز....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه طرف حیاط دویدم و در حالیکه اشکهایم بی محابا روی گونه هایم می ریخت روی اولین صندلی ولو شدم و به شدت گریستم.احساس مال باخته ای را داشتم که تنها ثروت خود را از دست داده.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچه برمن گذشت و چه بر من می گذرد جز خدای من کسی را گواه نیست.سجاده نمازم را پهن می کنم و به قامت می ایستم.اینکه چند رکعت نماز خوانده ام و چند رکعت دیگر هم خواهم خواند نمی دانم اما انقدر خواهم خواند و خواهم خواند تا اشک هایم خشک شود.تا به مهرخدا دلم آرام گیرد.هر چند می دانم و ایمان دارم که وجودش همان وجود نازنینش همان حس بندگی اش برای تیمار این زخم کافی خواهد بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir70/1/12
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبهار بود اما نمی دانم چرا سرما تا مغز استخوانم نفوذ کرده بود در حال خارج شدن از درب ورودی بیمارستان بودم و در افکار خودم غرق بودم که صدای بوق اتومبیلی مرا به خودم آورد کنار کشیدم تا ماشین بگذرد و گذشت و وقتی گذشت دیدم که تو بودی به شدت غمگین و افسرده بودم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irانقدر غمگین که عبور نرم تو از کنارم هیچ تغییری در حال من به وجود نیاورد و بی تفاوت راهم را دامه دادم.مثل همیشه به ایستگاه رسیدم و از دور تو را دیدم که کنار ایستگاه پارک کرده ای اما انگار نه انگار.انچه به سرم آمده بود در باورم نمی گنجید.مدام از خودم می پرسیدم که چطور توانستم به این سرعت تو را و خودم را فراموش کنم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنمی دانم در قلبم چه گذشته بود اما می دانستم که دیگر برایم بی تفاوت و غریبه شدها ی با تو غریبه شده ام.با تو و با خودم!بی تفاوت روی صندلی نشستم صدای ممتد بوق اتومبیلت را شنیدم اما هیچ تکانی نخوردم...کمی دنده عقب گرفتی،باز هم چند بوق اما من باز هم تکانی نخوردم.احساس می کردم ادم آهنی شده ام شاید سرمایی که نیشم میزد خونم را منجمد کرده بود چه به سرم آمده بود فقط خدا می داند همین چند روز پیش بود که تو را دیدن و لحظه ای در کنار تو بودن بزرگترین ارزوی من بود و حالا...؟؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدیدم که از ماشین پیاده شدی سرم را به زیر انداختم آمدی و روبرویم ایستادی.اما من نگاهت نکردم؛ نگاهم به کفش های مارک دار و براقت خیره مانده بود.به صدایی که کمی عصبانی به نظر می رسید گفتی:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسلام....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبدون انکه نگاهت کنم با صدایی ارام گفتم سلام و این فقط برای این بود که فکر نکنی مثل بچه ها قهر کرده ام.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا طعنه گفتی:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irیعنی من انقدر ارزش ندارم که حضرت اشرف برای پاسخ دادن لااقل یک نظر به این بنده خاکسار بیندازد؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرم را بلند کردم.نگاهم که به نگاهت گره خورد چنان لبریز از خشم بود نگاهت که دوباره سرم را به پایین انداختم....گفتی:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ لطفا سوارشوید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهم چنان که سرم پاییت بود با تحکم گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_چرا فکر می کنید باید سوار شوم؟چطور شد فکر کردید بهای با من بودن چند بوق و با کمی دست ودلبازی یک دنده عقب صدا دار است؟فکر نمی کردم اینقدر بی ارزش و زیر پا افتاده به نظر برسم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا تعجب نگاهم کردی...، چقدر امروز هر دو عجیب شده ایم.عجیب و متفاوت....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر فاصله همین سکوت صدای رسیدن اتوب*و*س را شنیدم برخاستم و به راه افتادم دیگر تو را نمی دیدم. دیگر تو را نمی دیدم دیگر تو را نمی خواستم توبرای من تمام شده بودی.بلیط را به دست راننده دادم اما به جای راننده تو بلیط را از دستم قاپیدی و خشمگین له کردی و با غضب مرا به جلو هل دادی...راننده با تعجب نگاه مان می کرد و در حالیکه تمام صورتش از نیشخندی پوشیده شده بود،دنده اش را جا زد و به راه افتاد...به کجا رسیده بودم زحمت آن پیرمرد کبریت فروش گوشه خیابان امام حسین که در سرما و گرما سرش را بالا می گرفت و با صدایی گرفته به ارامی می گفت:کبریت...کبریت و برای هر مشتری درد اشنایی با افتخار می گفت تنها دخترش پزشکی می خواند و این همه ایثار برای ان است که بدون نگرانی ازبابت هزینه هایش تنها بکوشد تا پزشک قابلی باشد برای این بود که من این شدم که هستم؟برسم به اینجا؟به نیشخند هر کس و ناکسی؟و به بازی گرفته شوم؟با یک لبخند و یک اخم و یک دسته گل نرگس؟؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرم را برگرداندم و با چنان نفرتی نگاهت کردم که لرزیدی...ومن این لرزش را در نی نی چشمانت به وضوح دیدم.به ارامی و با تردید پرسیدی چه شده نرگس؟محض رضای خدا بگو چه به سرت امده؟با اینکه اولین بار بود که مرا به نام کوچکم می خواندی دیگر اما هیچ لطفی از جانب تو لطیف نبود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپوزخند زدم همان قدر نیش دار که پوزخند راننده دلم را ریش کرده بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدوباره گفتی:نرگس این بازی ها دیگر برای چیست؟به جای جواب به نزدیکی وسط خیابان رفتم و به طرف هر ماشینی که می گذشت فریاد زدم م*س*تقیم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنزدیک امدی و با تمام خشونت و اقتداری که در خود سراغ داشتی فریاد زدی با تو هستم نرگس....گوشهایت نمی شنوند...؟نگاهت کردم حالا دیگر در چشمانت تردید نبود.... ترس نبود... وحشت بود.... هرگز تو را چنین م*س*تاصل ندیده بودم با این نگاه و این حال دیگر هیچ شباهتی به مردی که روزی دلبسته هیبت و مردانگی و اقتدارش بودم نداشتی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irماشینی ایستاد و من سوار شدم و در حال سوار شدن اخرین جملات تو را بی هیچ زحمتی شنیدم به فریاد گفتی این نهایت بیرحمی است آخر من باید بدانم که چه بر سر تو و من آمده یا نه؟... و ماشین حرکت کرد ورفت تا مرا از صحنه ای که مراسم تدفین من بود دور کند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتقریبا دیر وقت بود که به خانه رسیدم.برقها نبود و خانه ها در سکوت و تاریکی فرورفته بود.انگار انها هم ماتم زده ی عشقی بودند که دیگر نبود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir70/1/15
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحال خوشی ندارم،انسان دیگری شده ام که خودم هم با آن غریبی می کنم،تمام زندگیم را در درس و کار خلاصه کرده ام و مثل یک کرم به دور خود پیله تنیده ام.هر چند این پیله سالهاست که با من است.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدلم می خواهد چند روزی بروم شهرستان دلم شور میزند اما نمی توانم.هنور هیچ آدرس یا نشانی از خانواده ام ندارم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir70/1/17
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irامروز در راهروی دانشگاه دکتر امیدیان استادمان را دیدم از حالم و کارم پرسید گفتم:شکر و از او خواستم تا اگر ممکن است با بخش صحبت کند تا با اضافه کاری من موافقت کند.چشمه هایش را تنگ کرد و پرسید چه خبر شده دختر؟می خواهی اوناسیس بشوی؟این همه کار برای چیست؟و با قاطعیت گفت: که هرگز چنین کاری نخواهد کرد و اتفاقا سفارش خواهد کرد که اگر امکان هم داشت با اضافه کاری شخص من مواقت نشود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحالا دیگر حرفهایش به غر زدن بیشتر شباهت داشت ادامه داد:یعنی چه دختری به سن تو نباید که خودش را در محیط بیمارستان حبس کند چه برای کار باشد چه برای تحصیل.هر چیزی قدر و انداره ای دارد کار... تحصیل... فراغت....کمی هم به فکر خودت باش.محیط بیمارستان انسان را افسرده و کسل می کند و بعد از این سخنرانی غرا رفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکاش می توانستم به او بگویم که کار همیشه برای نیازهای مادی انسان نیست گاهی کار سخت تنها راه فرار و تنها راه فراموشی وبی قیدی است.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir70/1/18
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنامه ای از پدر و مادر رسیده نوشته اند که فعلا تا پیدا کردن جای مناسب در منزل عمه می مانند.می دانم که به خاطر من آواره شده اند... خدایا با تمام وجود پر از دردهایی است که بر آنها هیچ تسکینی نیست.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir71/1/19
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irامروز بعدازظهر روی دیوار کنار در ورودی دانشگاه یک کاغذ دیدم که روی آن نوشته شده بود:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«جهت تدریس زبان انگلیسی برای یک پسر نه ساله به یک دانشجوی خانم مسلط به زبان انگلیسی نیازمندیم.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخوشحال شدم.خدا کند کسی جز من کاغذ را ندیده باشد هر چند که از اوضاع و احوال کاغذ پیدا بود که تازه چسبانده شده.با بد جنسی کاغذ را کندم.مطمئن بودم که کسی مثل من نیازمند ان نیست.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir70/1/20
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irامروزصبح با شماره تماس گرفتم.خانمی گوشی را برداشت و بعد یک خانم دیگر را صدا زد و آن خانم بعد از کلی پرس وجو گفت که باید حضورا مرا ببیند.آدرس را یاداشت کردم؛کامرانیه کوچه ی شیبانی پلاک،فردا ساعت 6 بعداظهر.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir70/1/21
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچون امروز روز اول است و فی الواقع بنده نمی دانستم که چطور باید آدرسی بروم كه تا به حال اسمش را هم نشنيده ام، تصميم گرفتم كه ولخرجي كرده و با آژانس بروم. در راه از راننده پرسيدم كه چطور بايد با اتوب*و*س اينجا بيايم. راننده با تعجب از آئينه نگاهم كرد و گفت: خانم جان فرمايشي مي فرمائيد ها!...اينجا محله از ما بهتران است كسي اينجا با اتوب*و*س نمي آيد كه. اصلاً كسرشانشان مي شود اگر اتوب*و*سي در محل شان تردد كند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگفتم: بالاخره يك راهي بايد باشد. مرد گفت: راهش اين است: "آژانس" ، و روبروي يك در آهني بزرگ نگه داشت. پرسيدم: رسيديم؟ به جاي جواب سوت كشداري زد و گفت: عجب عمارتي!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپياده شدم و مردد به زنگ هايي كه كنار هم رديف شده بودند خيره شدم، نمي دانستم كدام را بايد فشار بدهم عاقبت هم م*س*تاصل يكي را فشار دادم؛ بعد از چند لحظه كسي گفت: بله؟ گفتم: بيرشك؟ زن گفت: بله شما؟ گفتم: يادگاري هستم. زن دوباره پرسيد: فرمايشتان؟ گفتم: جهت تدريس زبان آمده بودم. ديروز هماهنگ كرديم، خاطرتان نيست؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزن گفت: اينجا آشپزخانه است لطفاً زنگ شماره 3 را بزنيد. متعجب به زنگها نگاه كردم . زنگ شماره 3 را فشردم؛ مجدداً زني گفت: بله؟ گفتم: يادگاري هستم، با خانم بيرشك كار داشتم. زن با لهجه غليظ كرماني گفت: بله بفرمائيد و در را باز كرد. در را گشودم و با حيرت به عمارتي كه پيش رويم قرار داشت خيره شدم. خداي من باغ نبود. آنچه مي ديدم حقيقتاً يك پارك بي نظير بود. درخت هاي سر به فلك كشيده و شمشاد هاي مرتب در كنارش چراغ هاي پايه بلند آهني.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر وسط يك آب نماي پله پله با چراغ هاي رنگين و فواره هاي بلند و كمي آن طرف تر يك استخر بزرگ همراه با يك سرسره آبي و يك تخته شيرجه و عاقبت در انتهاي دور دست باغ يك ساختمان سفيد رنگ مرمري شكيل و عظيم در سه طبقه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپيرمردي مدتها بود خيره خيره نگاهم مي كرد و عاقبت سكوت حيرت انگيز مرا شكست و گفت: بفرمائيد خانم... بفرمائيد. و خودش به آلونك سبز رنگي كه كنار در قرار داشت خزيد. در همين فاصله زني با لباس محلي به طرفم دويد و با همان لهجه گفت: بفرماييد خانم يادگاري و به راه افتاد و من هم در پي او به راه افتادم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتمام زمين پوشيده از سبزه بود و در ميان انبوه سبزه ها راه هايي با سنگ مرمر سفيد مشخص شده بود. زن در حالي كه جلو جلو مي رفت گفت: دقت كنيد خانم جان ببينيد من از كدام راه مي روم. آخر اين راهها مثل بازي بچه هاست. يعني همه راهها بن بست است به جز يكي...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irيعني همين كه من مي روم. جالب است نه؟ من هم اول خيلي سعي كردم تا عاقبت ياد گرفتم و در چوبي بزرگي را كه به دستگيره هاي طلايي بلندي مزين شده بود باز كرد و كنار ايستاد تا من وارد شوم. اما من به محض ورود همانجا، دم در خشكم زد؛ خانه در سه طبقه مجزا بنا شده بود كه اين طبقات به واسطه پله هاي پيچ در پيچ سنگ مرمر، همراه با نرده هاي طلايي به هم مرتبط بودند. در طبقه همكف چندين دست مبل در رنگ هاي مختلف به صورت گرد، در اطراف سالن وسيعي، با سليقه چيده شده بودند. پرده ها و فرش و ديگر دكور هر سوي اين سالن كه همرنگ با مبلمان همان قسمت و در تناسب با رنگ هاي قسمت هاي ديگر بود، همراه با تابلو هاي خطي زيبايي كه اشعار گوناگوني بر آن نوشته شده بود، نشان از سليقه منحصر به فرد صاحبخانه مي داد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر گوشه اي از سالن كنار يكسري از مبل ها يك پيانو ي عظيم الجثه و در گوشه اي ديگر متناسب با مبل ها ي همان قسمت يك كره زمين چوبي با خطوط و نقوش برجسته به چشم مي خورد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخدمتكار در حالي كه حوصله اش از من سر رفته بود به آرامي دستي بر شانه ام زد و گفت: خانم آمدند و هم زمان با صداي او؛ صداي لطيف زني مرا به خود آورد: زن گفت: كلثوم چرا به خانم تعارف نمي كني بنشينند؟ سرم را بالا كردم و به سمت صدا نگاه كردم، زني را كه مي ديدم، خانمي بود تقريباً 50 ساله، ميانسال اما زيبا، كت و دامن پيازي رنگش بسيار شيك و خوش دوخت مي نمود. كفش هايش مشكي و تقريبا پاشنه بلند بودند اما در هنگام راه رفتن هيچ صدايي از آن ها بر نمي خواست.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعاقبت از پله ها پائين آمد نزديكم كه رسيد آرام گفتم: سلام. گفت: سلام دختر جان بفرمائيد و مرا به طرف يك دست راحتي كه گوشه پرتي از سالن بود هدايت كرد و گفت: قهوه ميل مي كنيد يا چاي؟ آهسته گفتم: متشكرم فرقي نمي كند. زن گفت كلثوم لطفاً چاي بياور و كلثوم رفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدوباره نگاهم در صورت زن گره خورد و موهاي قهوه اي خوش رنگش به اضافه آرايش بسيار مليح و كم رنگش خبر از اصالت خانوادگي اش مي داد. چيزي نگذشت كه كلثوم با سيني چاي بازگشت و با احترام مقابل من خم شد. در حالي كه دستم مي لرزيد يكي از انگاره هاي طلايي را از درون سيني برداشتم و روي ميز مقابلم گذاشتم. و معذب، شروع به بازي با انگشت هايم كردم. زن اما با خيال راحت پاهايش را روي هم انداخته بود و مرا ورانداز مي كرد. به زحمت دو قلوپ چاي خوردم و گفتم: ببخشيد خانم من خيلي عجله دارم. به زودي هوا تاريك مي شود و من بايد مسافت زيادي را تا رسيدن به منزل طي كنم. اگر ممكن است زودتر برويم سر اصل مطلب. زن لبخند مليحي زد و گفت: دخترم به همراه دامادم به انگلستان رفته اند، البته براي تحصيل، نه براي خوش گذراني و تنها نوه ام سبحان را پيش من امانت گذاشته اند. من هم تصميم گرفته ام تا پيش من است براي پر كردن اوقات فراغتش فكري كنم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا خودم سبك و سنگين كردم ديدم كه براي سبحان هيچ چيز به اندازه يادگيري زبان انگليسي واجب نيست... با سر حرفش را تاييد كردم... زن ادامه داد: اول فكر كردم كه براي اين كار به يك موسسه معتبر مراجعه كنم اما پسرم رايم را زد و با دلايل منطقي اش مرا مجاب كرد كه تا وقتي كه اين همه دانشجوي نيازمند به كار در دانشگاهها هست، كه براي خرج تحصيلشان لنگ مانده اند، منطقي تر آن است كه حق به حق دار برسد. من هم پذيرفتم. بعد يك كاغذ و قلم روي ميز گذاشت و گفت: لطفاً روي اين كاغذ نام، نام خانوادگي، آدرس محل سكونت، آدرس محل تحصيل، رشته تحصيلي، سال ورود به دانشگاه، نام پدر، نام مادر، شغل پدر، شغل مادر، ميزان تحصيلات پدر، ميزان تحصيلات مادر و شماره تلفن تماس آنان را بنويسيد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگاهش كردم. كارها و حرف هايش برايم خنده دار بود. كاغذ را برداشتم و همه آن چه را كه او مي خواست روي آن يادداشت كردم و بعد كاغذ را دو دستي مقابلش گرفتم... نگاهي به كاغذ انداخت و در حالي كه از جايش بلند مي شد گفت: شما مي توانيد برويد... اگر مورد تاييد قرار گرفتيد با شما تماس مي گيرم و بي هيچ حرف ديگري از پله ها بالا رفت و از مقابل ديدگان من محو شد. مدتي مبهوت به رد گذر او نگاه كردم در حالي كه صدايش مثل شيپور مدام در گوشم زنگ مي زد. مورد تاييد... مورد تاييد. منظورش از مورد تاييد چه بود؟ چه كسي بايد مرا تاييد مي كرد؟ او يا دانشگاه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز در ورودي خارج شدم و در حالي كه سعي مي كردم بازيچه مارپيچ راه نشوم خودم را به در بزرگ باغ رساندم و به پيرمردي كه دم در آلونك نشسته بود گفتم: لطفاً يك آژانس براي من بگيريد و چند دقيقه بعد، بي آنكه مطمئن باشم كه هرگز باز خواهم گشت سوار ماشين شدم. در حالي كه از روي راحتي نفس عميقي مي كشيدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir23/2/70
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irامروز آن خانم محترمه با صاحب خانه تماس فرموده و اعلام فرمودند كه بنده مورد لطف ايشان قرار گرفته و به بردگي پذيرفته شده ام!!!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir24/2/70
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irامروز صبح از بيمارستان به منزل خانم بيرشك زنگ زدم. خوشبختانه تشريف داشتند و گفتم: كه به علت دوري راه پشيمان شده ام و عذر خواستم، اما ايشان مرحمت فرموده و گفتند كه چون خوشبختانه مورد تاييد دانشگاه بوده ام و ايشان نظر مثبتي نسبت به من پيدا كرده اند منت گذاشته و مرا با راننده و اتومبيل شخصي شان بدرقه راه مي فرمايند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir25/ 2/70
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irامروز سر ساعت چهار بعد از ظهر اتومبيل و راننده خانم بيرشك كه خوشبختانه مرد پيري بود، دم در منتظرم ايستاده بود. پس از ورود به منزل، خانم بيرشك را نديدم اما كلثوم مرا به اتاق سبحان كه در طبقه دوم ساختمان قرار داشت راهنمائي كرد. طبقه دوم هم به اندازه طبقه اول مجلل و زيبا بود. در يكي از اتاق هاي دست راست، سبحان پشت ميز تحريرش منتظر نشسته بود. با ديدن من از جايش بر خواست و در حالي كه مؤدبانه دستش را دراز مي كرد گفت: سلام. من سبحان كاوياني هستم و از آشنايي با شما خوشبختم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر حالي كه قلباً از اينكه رفتار سبحان هيچ شباهتي به رفتار خانم بيرشك ندارد خوشحال بودم با لبخند گفتم: سلام پسرم، من هم نرگس هستم و از آشنايي با شما، بيش از شما خوشحالم. در حالي كه موذيانه نگاهم مي كرد، با زيركي گفت: من پسر شما نيستم، شاگرد شما هستم. لبخند بر لبم خشك شد و در حالي كه در دل براي نقل كننده ضرب المثل " سگ زرد برادر شغال است" فاتحه اي فرستادم، ادامه دادم، بهتر است شروع كنيم، و شروع كرديم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو از همان روز بود كه فهميدم كه سبحان هم مثل اين خانه، مثل خانم بيرشك، مثل اتاق هايش و مثل بقيه آدم هايش با من غريب است.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir16/2/70
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهفته ديگر يك مسابقه خط در دانشگاه برگزار مي شود و من اگر چه هيچ سر رشته اي در خوشنويسي ندارم اما چون اين هنر هميشه جزو هنرهايي بوده كه من به شدت به آن علاقمندم، بنابراين به شدت به سر ذوق آمده ام...، خصوصا كه... قرار است از آثار برگزيده، يك نمايشگاه داير شود و به خط برتر، جايزه و لوح تقدير اهدا شود. گاهي فكر مي كنم حق با استاد اميديان است، من هيچ هنري جز درس خواندن و كار كردن ندارم. نمي دانم، شايد بعد ها كه سرم كمي خلوت تر شد، حتماً به دنبال هنري بروم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir22/2/70
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irامروز نمايشگاه خط برگزار شد. و من در كمال تعحب و افسوس ديدم تعداد شركت كننده ها چقدر زياد بوده. خط هاي همه زيبا بودند، اما من از ميان تابلوها از يكي بيش از بقيه خوشم آمد، هم خط بي نظيري داشت و هم شعرش زيبا بود. به همان هم راي دادم. هر چند كه نمي دانستم تابلو مال چه كسي است. چون كميته داوري براي اينكه در حق هيچ كس اجحاف نشود و يا بچه ها به خاطر رفاقت، مجبور نشوند به دوستان يا فرد خاصي راي بدهند، نام هيچ كس را زير تابلوها ننوشتند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir26/2/70
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاينقدر هيجان زده بودم كه انگار من مي خواستم جايزه بگيرم، همه نشستيم. همه ي كساني كه در سالن بزرگ اجتماعات دانشگاه جمع شده بوديم من هم در رديف سوم نشستم. كمي بعد مردي آمد و بعد از تلاوت قرآن كد تابلوها و تعداد آراء به دست آمده شان را قرائت كرد. كد 36 سي و ششم، بيشترين راي را آورده بود. همه دست زدند. من هم از ته دل و در حالي كه احساس صاحب نظري مي كردم، با همه وجود دست زدم. حس خوبي كه از برنده شدن تابلوي مورد راي من در وجودم ريشه دوانده بود، لب هايم را به لبخندي عميق گشوده بود و حالا نوبت صاحب اثر بود كه بشناسمش و از ته دل به خاطر هنر و استعدادش به او غبطه بخورم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمرد در حالي كه محترمانه دانشجويان را به سكوت تشويق مي كرد گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحالا بهتر است صاحب اين اثر زيبا را از نزديك و بهتر بشناسيم. همه سكوت كردند تا صداي مرد به قدر كافي رسا باشد، عاقبت مرد بعد از يك مكث نفس گير و يك لبخند طولاني نامي را صدا زد كه در خود پيچيدم و له شدم... صدائي طنين برانداز شد و تو خواندي
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبي تو هيچم به خدا... بنشين، پيش دل من بنشين
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irقدر اين سينه پر مهر بدان در دل خسته بمان
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمـنم و خانه ويـرانه دل
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبي تفاوت مگذر از در ميــخانه دل
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاين نفس ها به خدا ارزان نيــست
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبــرنمي گردد هيچ....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irقــدرم امروز بـــدان
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irكه به دام تو اسيـرم اي دوست....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشايــد امروز چو بگذشت نباشم فردا
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآه، شايـــد كه نبيـــني دگرم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرم را بلند كردم اما انگار خون تمام بدنم فقط در صورتم جريان داشت از شدت حسادت و نفرت دلم مي خواست بميري. از ته دل گفتم: آزارت كرده؟ لياقتت همين بوده...! واي كه هيچ چيز به اندازه آزار ديدن تو زخم دل مرا تيمار نمي كند....!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر آن حال مشت هاي گره كرده ام از فشار ناخن هايم درحال دريدن بود. مدتي حيران به صورت برافروخته از شرمت خيره شدم..." ديدن چشم هاي مشتاق تو كه جمعيت را كنجكاوانه به دنبال كسي جستجو مي كرد تا مرز جنون ديوانه ام مي كرد... احساس مي كردم، انوشه مدام بيخ گوشم زمزمه مي كند (در نظر بازي ما بي خبران حيرانند) سرم را پائين انداختم و چشمانم را بستم.....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irديگر تحمل حتي يك لحظه آنجا بودن را نداشتم اما از ترس آن كه مرا ببيني از جايم تكان نمي خوردم، حتي سرم را هم بالا نمي گرفتم. به خودم لعنت فرستادم كه چرا اينقدر نزديك نشستم كه اگر تو ببيني ام، دوباره مردنم را و دوباره جان دادنم را به حتم دريابي. ديگر چيزي نشنيدم. مثل مجسمه سر به زير و سر افكنده همانجا نشستم تا تقريبا همه رفتند بعد برخواستم و جسد نيمه جانم را لخ لخ كنان بيرون كشيدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز در كه بيرون آمدم از پشت صدايم كردي صدايت برايم آشنا بود، آشنا و مرگ آور، مثل صور اسرافيل متعجب سرم را برگرداندم و نگاهت كردم، سرد و مات. و تو در برابر ديدگان متعجب من لوح تقديرت را بي هيچ مقدمه اي كنار ديوار سالن گذاشتي... قاب لق لقي خورد و روي زمين افتاد، و شيشه اش با صداي مهيبي شكست، وحشت زده نگاهت كردم، در حالي كه رويت را با نامهرباني از من برگرداندي گفتي: براي تو باشد اين لوح تقدير كه به قول شاعر:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبلبل از فيض گل آموخت سخن ورنه نبود
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاين همه قول و غزل تعبيه در منقارش...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو رفتي. چند نفر نگاهم كردند... خجالت كشيدم، نشستم و خرده شيشه ها را از روي قاب خط و لوح تقديرت كنار زدم، چنان با دقت، كه انگار خرده هاي وجودم را جمع مي كنم، بعد تقدير نامه و قاب خط را از زمين برداشتم و زير چادرم گرفتم... و بي آنكه منتظر بازگشتت بمانم رفتم... رفتم تا در گوشه عزلت و تنهائي ام بميرم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir27/2/70
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهنوز درست نمي دانم چه شده... نمي دانم، نمي فهمم كه چه شده... چه بين ما گذشته....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمغز كوچك من قادر به حلاجي نيست...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزنگ در را مي زنند، به زحمت بر مي خيزم و در را باز مي كنم. حاج خانم است، پيرزن صاحبخانه، مي گويد: مادر جان خانمي به اسم بيرشك تلفن زدند و گفتند اين جلسه لازم نيست بيائيد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا اينكه خودم هم اصلاً حوصله درس دادن نداشتم پرسيدم: نگفت چرا؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپيرزن گفت: چرا انگار گفت: بچه اش كسالت دارد... ناگهام دلم مي سوزد. يعني سبحان مريض شده؟ تصميم مي گيرم تلفني به خانه شان بزنم و حال سبحان را بپرسم... شايد هم كمكي از دستم بربيايد... پس به دنبال پيرزن راه مي افتم و من من كنان مي گويم: ببخشيد. مي توانم يك تلفن بزنم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا محبت مي گويد: بله دخترم، چرا كه نه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشماره را بر مي دارم و به سرعت خودم را به طبقه بالا مي رسانم... بعد از چند بوق ممتد كلثوم گوشي را بر مي دارد. مي پرسم: چه شده، براي سبحان اتفاقي افتاده؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمي گويد: نه! گوشي دستتان... و كمي بعد سبحان با صدايي سلامت و شاداب، گوشي را بر مي دارد. مي گويم: سلام... آقا سبحان... مي گويد سلام خاله نرگس. مي گويم چه شده، پشه لقدت كرده؟ مي گويد چي؟ مي دانم معني اين اصطلاحات را نمي داند در خانه بيرشك همه چيز، خشك و مؤدبانه و كتابي است، درست مثل سربازخانه... پس حرفم را اصلاح مي كنم و مي گويم: بيمار شده اي؟ مي خندد و مي گويد: نه... چه كسي گفته من مريض شده ام؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگفتم: مامان بزرگ ملكه گفته شما مريض شدي و من لازم نيست امروز بيايم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمي گويد: آهان... حالا فهميدم... نه من مريض نشده ام. دايي مريض شده.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمي گويم: دايي؟ دايي ديگه كيه؟... دوباره نمكين مي خندد و مي گويد: دايي؟ دايي... داييه ديگه....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمي پرسم: خب مريضي دايي، چه ربطي به درس من و تو داره... زيركانه مي گويد: از نظر مامان ملكه، همه چيز به همه چيز یك ربط منطقي دارد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمي گويم: حالا مريضي اش چي هست. مي گويي: نمي دانم عطسه و سرفه نمي كند ولي مامان بزرگ مي گويد كه كسالت دارد. البته خود دايي هم می گوید مریض نیست فقط امروز حوصله ندارد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمی گویم:باشد به هر حال مراقب خودت باش و اگر ممکن بود فعلا خانه دایی نرو تا بهبود پیدا کند.می گوید:خانه دایی یا اتاق دایی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمتعجب می پرسم:مگه دایی با شما زندگی می کند؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمی گوید:بله البته..می گویم:پس چرا من هیچوقت ندیدمش؟می گوید:چون او زیاد خانه نیست...همیشه مشغول است.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمی گویم:خیلی خوب پسرم...مواظب خودت باش خداحافظ.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمی گوید:متشکرم خاله نرگس که نگرانم شدید و خداحافظ.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگوشی را می گذارم و به فکر فرو می روم....معنی کار خانم پیرشک کاملا برایم روشن است.از او بیزار می شوم...زن خودخواه و مغرور و سبک عقل چه فکر می کند؟یعنی من انقدر سطحی و خانمان برانداز بنظر می رسم؟اگر بخاطر سبحان نبود از همین فردا قرار داد را فسخ می کردم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir70/3/20
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا اینکه از حرکات و رفتار خانواده بیرشک بیزار شده ام.اما همچنان به رفت و آمدم به قصر خانم ادامه می دهم.خانم بیرشک هم که گاهی حوصله اش خیلی سر رفته باشد بعد از کلاس سبحان یک ربع ساعتی برایم از هر دری حرف می زند و البته من همیشه فقط شنونده ام.شنونده ای که می داند حضورش خیلی هم مثمر ثمر نیست.چون اطمینان دارد که اگر نباشد خانم بیرشک اشکالی نمی بیند که آن حرفها را با کلثوم بگوید.در واقع اهمیت حرفهایی که خانم بیرشک با من می زند در حدی است که شنونده خاص نمی خواهد .اما با این حال او می گوید و من هم می شنوم هر چند گاهی منطق او بشدت مضحک بنظر می رسد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir70/4/3
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهوا بشدت رو به گرم شدن است .آنقدر گرم که دیگر نمی توان از نیمکت های حیاط برای مطالعه استفاده کرد.به کتابخانه سری میزنم آنجا هم پر ازدانشجویانی است که درساعات بین کلاس برای مطالعه دروس امتحانی آخر ترم به آنجا رخنه کرده اند.به فکرم می رسد به نمازخانه بروم هم خنک است و هم تقریبا ساکت و خلوت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر نمازخانه را باز می کنم و به اطراف نگاهی می اندازم...بجز چند دختر که گروهی نشسته اند و روی یک کتاب خم شده اند کس دیگری آنجا نیست...وارد می شوم و ...دستم را مقابل باد کولر می گیرم و در امتداد مسیرش پشت به گروه دختران به دیوار تکیه می دهم و کتاب طب کودکان نلسون را روی پایم می گذارم و شروع به مطالعه می کنم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکمی بعد در باز می شود و انوشه سرش را از در داخل نمازخانه می کند.چشمش به گروه دختران که می افتد از همانجا دم در بدون ملاحظه فریاد می زند :هی بچه ها شما اینجا هستید؟دنبالتان می گشتم... دختران با لبخند نگاهش می کنند.انوشه ادامه می دهد:سر کلاس جراحی B که هستید؟ مراسم شیرینی خوران داریم...دختران دستانشان را بهم می کوبند و هم صدا می گویند...بخاطر شیرینی هم که شده حتما تشریف می آوریم و می زنند زیر خنده.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irقلبم بشدت شروع به تپیدن می کند خدا را شکر می کنم که دختران قادر به شنیدن ضربان مضطرب قلب من نیستند....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irیکی از دختران میپرسد ...حالا چرا سرکلاس جراحی B ؟خراب نشود شیرینی ها نازنین؟...انوشه با لوندی می گوید:...تو شیرینی ات را کوفت کن...چیکار به این کارها داری
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو برمی گردد برود که ناگهان چشمش بمن می افتد ...نگاهم در نگاهش گره می خورد نمی دانم چرا با این همه نفرت نگاهم می کند...عاقبت در حالیکه پوزخند می زند در با می بندد و می رود...از حرکت او دختران همگی سر می گردانند و نگاهم می کنند خودم را جمع و جور می کنم و با تظاهر به بی تفاوتی دوباره سراغ کتاب هایم می روم اما دختران دیگر حواسشان به درس نیست.من هم.......
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irیکی از دختران می گوید:چقدر خوشحال است دیگری می گوید:تظاهر می کند...می خواهد بگوید زیاد برایش مهم نبوده دلش نسوخته...سومی می گوید :ولی زیاد هم جای دلسوزی ندارد ...این هم لقمه کوچکی نیست...چهارمی می گوید:تو هم با این عقلت...اولی دوباره می گوید:ولی من دلم خیلی بحالش سوخت...ضربه بدی خورد ...اصلا آدم دیگری شد تا مدتها افسرده بود...سومی می گوید:اما باز هم احسنت به اراده اش....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاگر کسی با من چنین کاری می کرد من تا مدتها حتی شاید سالها مریض بودم....چهارمی می گوید:انوشه بلند پرواز است...لقمه ای که برداشته بود خیلی بزرگ بود...چنین لقمه هایی در دهن هر کسی جا نمی شود...پنجمی که تابحال ساکت بود به آرامی می گوید:انوشه خودش هم لقمه کوچکی نبود شاهدی که...دومی می گوید:بچه ها بنظر شما حرفهایی که انوشه راجع به طرف می گوید صحت دارد؟همه به علامت تعجب شانه هایشان را بالا می اندازند...سومی می گوید:خلایق هر چه لایق...اولی می گوید:منظورت کدامشان است؟دیگری می گوید:کاشکی دختره را می شناختیم...خیلی دلم می خواست ببینم چه شکلی است؟...پنجمی می گوید:خوده انوشه هم فقط یکبار آن هم از دور او را دیده...فکر نمی کنم خودش هم درست حسابی او را بشناسد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسومی می گوید:انوشه می گفت انقدر بد تیپ و معمولی است که اگر صد بار از کنارتان رد شود رغبت نمی کنید حتی یکبار هم نگاهش کنید...طفلک بخاطر همین هم افسرده شده بود می گفت ترا بخدا حریف ما را ببین؟با آن سبیلهای پشت لبش....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپنجمی می گوید:یکبار هم که آمده بود پیش من درد دل کند از شدت عصبانیت و ناراحتی نمی توانست حرف بزند آخر سر هم فقط یک جمله گفت و رفت...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاولی گفت:چه گفت؟دختر ادامه داد...هیچی گفت ...بخدا نسترن کلفت خانه مان از این دختره بهتر است گفتم حالا از کجا انقدر مطمئنی؟گفت زاغ سیاهشان را چوب زده ام دیگری گفت:انوشه کسی نیست که بی خودی حرف بزند...سومی گفت:پناه بر خدا این یگانه را فقط خدا می شناسه و بس...پنجمی گفت:بچه ها فقط 5 دقیقه به شروع کلاس مانده نمی آیید برویم؟و ناگهان همگی برخاستند و رفتند....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسه ساعت همانجا نشستم ...اذان گفتند بچه ها نماز خواندند ...دعا کردند...اما من همچنان همانجا در حالیکه کتابم روی پایم بود زمین میخکوب شده بودم...دلم از خودم بدرد آمده بود...کاش کسی مرا از این مردابی که به آن گرفتار شدم از اینجایی که هستم از میان بودن و نبودن بیرون می کشید ...یا زنگی زنگی یا رومی روم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir70/4/5
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپیرمرد قاب ساز در حالیکه با تحسین نگاهم می کند می گوید:آفرین...آفرین...آدم هم خانم دکتر باشد هم انقدر هنرمند افتخار دارد ...خوش بحال پدر و مادرت با این دخترشان....ببینم دختر جان دیگر چه هنری بلدی؟و همچنان بدون وقفه ادامه می دهد :اتفاقا اسم نوه من هم ایمان است...خدا کند او هم وقتی بزرگ شد مثل شما تحصیلکرده و با عرضه شود...البته حالا فقط 5 سال دارد...اما اندازه یک آدم 10 ساله زبون دارد...اندازه تو پسر هم شیطنت میکند ...ببینم دخترم شما هم 5 ساله ت بود انقدر شیطان بودی؟چه میدانم والله می گویند بچه های شیطان باهوشترند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irقاب را از او می گیرم و درحالیکه پول را روی میز می گذارم برای دلخوشی اش می گویم:بله من هم خیلی شیطان بودم...با اجازه...و میروم.بلند می گوید خداحافظ خانم دکتر یگانه...یادتان باشد هر وقت مطب زدید منو بی نوبت بفرستید تو ها ...و دوباره می خندد....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه قاب نگاه می کنم سالم و نونوار شده مثل همان اول که زیر نور چراغها و نورافکن ها برق می زد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخیلی کار دارم با عجله به راه افتادم باید یک دست مانتو و شلوار و یک کیف و کفش برای خودم بخرم...می خواهم کاری کنم که لااقل از کلفت خانه انوشه بهتر باشم....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir70/4/7
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irروی صندلی آرایشگاه می نشینم زن می پرسد:چه فرمایشی داشتید؟با وسواس نگاهش می کنم و می گویم:ببینید خانم من مجرد هستم می خواهم فقط کمی ابروهایم را برایم مرتب کنید.زن می گوید:پیوستگی وسطش را چکار کنم ؟می گویم:فقط مرتب کن...صورتم را هم بند بیاندازید حالم از این همه کرک و مو بهم می خورد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزن سرش را تکان می دهد و بسم ا...شروع می کند...دری در همه وجودم می پیچد و مدام روی صندلی جابجا می شوم.زن می گوید؟:مبارک است انشالله عروسیت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو وقتی چشم باز می کنم نرگس دیگری شده ام خیلی آراسته تر و مرتب تر ...زن که نگاه مرا کنکاش می کند می گوید:حیف صورت مثل عروسکت نبود زیر این همه کرک و مو...پیوستگی وسط ابروهایت را هم برداشته ام اینطوری چهره ات شیک تر بنظر می رسد بد می گویم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر حالیکه از جایم بلند می شدم گفتم:حالا دیگر گذشته...دست شما درد نکند و درهمان حال پول را به صندوقدار آرایشگاه دادم با خودم گفتم چقدر احمق بودم من که این همه سال از نظافت صورتم غافل بودم...حالا مثلا بودن یا نبودن آن سبیلهای زمخت پشت لبم چه چیزی را ثابت می کرد؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir70/4/9
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسبحان در حالیکه دست هایش را بهم می کوبید با هیجان گفت:خاله نرگس چقدر عوض شدید؟...هم خوشگتر شدید هم خوشتیپ تر...چادرتان کو...و معصومانه ادامه می دهد...خیلی کار خوبی کردید خاله نرگس ..چند روز پیش شنیدم که مامان ملکه به کلثوم می گفت...حالم از این سبیلهای دختره بهم می خوره...هاج و واج نگاهش کردم.از طرز نگاه کردنم فهمید که حرف خوبی نزده است با زیرکی ادامه داد:آخه مامان سودابه من خیلی خوشگله...خیلی هم خوشتیپه...همیشه هم بوی عطر می ده...بعد در حالیکه سعی می کرد اشکهایش را که از یادآوری چهره مادرش در چشمهایش جمع شده بود از من مخفی کند گفت:راستی خاله نرگس شما چرا عطر نمی زنید؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو درهمان حال شروع به هق هق کرد...جگرم برایش کباب شد سرش را توی ب*غ*لم گرفتم و گفتم:از مامان سودابه چه خبر؟در حالیکه بنظر می رسید احساس امنیت بیشتری می کند گفت:دیشب،دیشب...تلفن زدند...گفتم:خب...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر حالیکه هق هقش شدت می گرفت گفت:گفتند تا پاییز نمی توانند بیایند ...خاله نرگس دلم خیلی برایش تنگ شده و به وضوح زد زیر گریه...در آغوشم فشردمش و گفتم:تو دیگه مرد شدی پسرم مردا که برای مامانشون گریه نمی کنن....در همان حال گفت:ولی مامان ملکه می گه پسرها همیشه به مادرشون وابسته اند...در حالیکه از حرف مامان ملکه اش کفری شده بودم ادامه دادم:به هر حال داشتن یک مامان و بابای تحصیل کرده و باسواد خیلی بهتر از داشتن یک مامان و بابای بی سواده...حتی اگه آدم مجبور باشه چند وقتی دوریشان را تحمل کند....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا اعتماد گفت:آره مامان ملکه هم همیشه همین را می گوید...ادامه دادم:ببین من هم مثل تو هستم...همین شرایط را دارم...بخاطر درس مجبور شدم از مادر و پدرم دور شوم من هم مثل تو خیلی وقتها دلم تنگ میشود ولی تحمل می کنم چون چاره ای نیست....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکمی با چشمهای درشت و قهوه ای رنگش نگاهم کرد ...صورتش را بادستمال پاک کرد و بی هیچ عکس العمل دیگری گفت:خاله نرگس پس کی شروع می کنیم؟خندیدم و گفتم همین حالا...و شروع کردیم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir70/4/11
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز آنچه می دیدم مغزم داغ شده بود.هر چه بیشتر می خواندم کمتر می فهمیدم یکبار دیگر و این بار با دستپاچگی نامه را خوانم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«سرکار خانم نرگس یادگاری لطفا جهت پاره ای توضیحات راس ساعت 2 بعدازظهر مورخ70/4/12 در اتاق شماره 13 حضور بهم رسانید.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاگر چه خوب می دانستم که اتاق شماره 13 چه اتاقی است اما باور نمی کردم ربطی به من داشته باشد آخر من چه می توانستم کرده باشم که کارم به اتاق شماره 13 بیفتد؟خدایا رحم کن...تا فردا سکته نکنم خوب است...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir70/4/12
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irراس ساعت 2 بعدازظهر خودم را به اتاق شماره 13 رساندم و از دیدن تابلوی سر در آن مردم و زنده شدم و در دلم به هر چه دانشگاه و به هر چه کمیته انضباطی است لعنت فرستادم نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم آرام باشم.باید به خودم قوت قلب می دادم از چه می ترسیدم ...من که کاری نکرده بودم... مقنعه ام را محکم تر کردم و بعد از زدن چند تقه به در وارد شدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمرد با دیدن من سرش را بلند کرد و در حالیکه خیره خیره نگاهم می کرد گفت:بفرمایید...از طرز نگاهش اصلا خوشم نیامد ...مثل یک مجرم سابقه دار نگاهم می کرد...به هر حال نشستم.همچنان که سرش را به یکسری برگه و پرونده گرم کرده بود گفت:چادرتان را چکار کردید؟...به زباله دان تاریخ انداختید....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصورتم را برگرداندم و گفتم:همین؟...برای همین پای مرا به کمیته انضباطی کشیدید؟بخاطر چادرم؟...با همان حال گفت:نخیر خانم...ما پای کسی را بخاطر کشف حجاب به کمیته انضباطی باز نمی کنیم ...با تحکم گفتم:کشف حجاب؟حرفش مضحک بود...به مقنعه بلند و مانتوی گشاد مشکی ام اشاره کردم و گفتم:شما...به این...می گویید کشف حجاب؟از جایم بلند شدم و د رحالیکه مقابلش می ایستادم ادامه دادم: خوب به من نگاه کنید آقا...و به من بگویید کجای حجاب من ایراد دارد؟می خواهم معنی کشف حجاب را بفهمم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرش را بلند کرد و در حالیکه با خشونت نگاهم می کرد گفت:بفرمایید بنشینید خانم...و انقدر صدایتان را برای من بلند نکنید...اگرمی دانستید که آینده تحصیلیتان به ارزش نوک قلم من بسته است اینجا برای من نمایشنامه اجرا نمی کردید...بفرمایید خانم...بفرمایید...گفتم:فرض کنید چادر من پاره شده...بنده هم دیگر پول ندارم که چادر بخرم...می فرمایید چیکار کنم،ترک تحصیل؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر حالیکه حوصله اش از حرفهای من سر رفته بود این بار محکم تر گفت:گفتم بنشینید خانم مسئله مهمتر از حجاب شماست.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir