رمان سایه پناه به قلم کهربا
رمان سایه ی پناه روایتگر زندگی دختری به نام پناه ست. که در زندگی خود با چالش جدیدی رو برو خواهد شد، که زندگیش را به محیطی جدید و آدابی جدید خواهد کشاند. اجباری زیبا برای تولد یک زندگی جدید. امیدوارم خوانندگان این رمان از سر کاستی ها و ضعف آن بگذرند و با من در این داستان همراه باشند. پناه دختر خود ساخته ای است که مادر خود را از دست داده است و با پدرش زندگی میکند. زندگی خیلی متوسطی دارد و مثل همه ی هم سن و سالهایش آرزوهای زیادی در سر میپروراند که در طی یک حادثه با روی دیگری از زندگی آشنا میشود. او یک شخصیت عادی و عام دارد که از این جهت شبیه هر کسی در این جامعه میتواند باشد. … (پایان خوش)
تخمین مدت زمان مطالعه : ۵ ساعت و ۳۷ دقیقه
آهی کشیدن و به آشپزخونه رفتم.کباب شامی هایی رو که دیشب آماده کرده بودم از یخچال بیرون آوردم و درون ماکروویو قرار دادم.خیار شور و گوجه و کاهو رو با یه فکر مشغول خورد کردم.ماست ها رو توی کاسه ریختم و روی آن رو با پونه تزیین کردم.میز رو چیدم.با خودم گفتم حتما بابا از صبح هیچی نخورده.رفتم در اتاقش و در زدم .باصدای گرفته ای گفت:
-بیاتو.
داخل شدم روی تخت دراز کشیده بود و سیگار دود میکرد.سعی کردم صدامو شاد کنم و با خوشحالی ساختگی گفتم:
-پاشو علی آقا اون سیگارو خاموش کن بیا ببین چی واست پختم.
-من گرسنه نیستم.
-وا بابا معلومه که گرسنه ای .پاشو پاشو دیگه به خداحال ندا رم منت کشی کنم .پاشو دیگه!
-...
آهی کشیدم و گفتم:
-باشه بابا .من به حرفت گوش میکنم.خودت گفتی اونجا جای بدی نیست.پس حالا خیالت راحت باشه که مک میرم.قرار نیست که تا ابد اونجا باشم درسته؟
-...
-خوب پاشو زود باش که مردم از گرسنگی.
بابا یه نیم نگاه پر از غصه به من انداخت و گفت:
-مطمینی؟می ری واقعا؟!
-آره بابا میرم،حالا پاشو بیا.
اینقدر دوستش داشتم که حتی اگر منو به زندان هم نی فرستاد می رفتم..نمیخواستم غصه بخوره.از جاش بلند شد و به همراه من به آشپز خونه اومد.روی صندلی نشستم ،بابا دستهاشو توی سینک شست .با اخم گفتم:
-هزار بار نگفتم اینجا دستتو نشور بابایی؟
بابابه سمتم اومد و سرم رو بوسید.روی صندلی روبه رو نشست و خیره نگاهم کرد.چندتا کباب شامی گذاشتم در بشقابش و گفتم:
-بخور علی آقا اینقدر هم منو نگاه نکن.و خودم شروع به خوردن کردم.بابا ،با صدای آرومی گفت:
-ممنون که آبرومو نبردی و بدون اینکه بفهمی موضوع از چه قراره همه چیز رو قبول کردی.
لقمه توی گلوم موند.امیدوار بودم که این ها همش یه شوخی باشه اما نبود.با آب لقمه رو فرو دادم و به صورتشکسته بابا نگاه کردم و گفتم:
-خوب حالا کی باید برم؟
-نمیدونم همین روزها .گفته که خبرمون میکنه.اگر چیزی
لازم داری میتونی با کارت من خرید کنی.
-من چیزی لازم ندارم.
-لباسی ،کفشی،چیزی...
-نه بابا هیچی لازم ندارم مگه میخوام برم عروسی؟
بابا سری تکون دادو مشغول بازی کردن با کتلت ها شد.با لبخند گفتم:
-اونا توپ نیستن ها!که هی شوتشون میکنی .بخور !
وبابا لقمه ای در دهانش گذاشت و باز در خودش فرو رفت.
طی چند روز آینده هیچ اتفاقی نیوفتاد.من حتی به دوستم آذر هم چیزی نگفتم.تا اینکه بالاخره روز پنج شنبه که از سر کار برگشتم آقا سهراب(راننده همان اتومبیلی که من را به باغ آورد)را دیدم.که روی کاناپه کنار بابا نشسته بود و بادیدن من از جا برخواست،سلام و علیکی کردم و به آشپزخونه رفتم و زیر غذا رو روشن کردم.بابا صدا م زد و من به سالن رفتم و کنارش نشستم.دستمو در دستان گرمش فشرد و گفت:
-دخترم حالا وقتشه.
یکهو قلبم از جا کنده شد.با ترس به بابا نگاه کردم.بابا ادامه داد:
-وسایلت رو آماده کردم،برو ببین اگه چیز دیگه ای لازم داری بردار.
با بغض به صورت غمگین بابا چشم دوختم و گفتم:
-پس واقعیت بود؟!
بابا سرش رو به زیر انداخت.ازش دلگیر بودم چرا هیچ مقاومتی نمیکرد.چرا اینقدر مرموز شده بود.؟
چرا حرفی نمی زد؟چرا؟چرا؟چرا؟
از جام بلند شدم نمی خواستم کم بیارم و زا خودمو ضعیف نشون بدم.کیفم رو بر داشتم و گفتم :
-من آماده ام کجا باید بریم؟
بابا حیرت زده نگاهم میکرد.مرد از جاش بلند شد از لباساش معلوم بود که راننده است.کت و شلوار سرمه ای پوشیده بود با کلاهی شبیه کلاه پلیس ها.اشک های بابا سرازیر شده بود.اما دل من از سنگ شده .اومد جلو و منو محکم در آعوشش فشرد سروگونه و چشمامو بوسید و گفت:
-مواظب خودت باش و از من دلگیر نشو اونجا که رفتی همه چیزو میفهمی.من به سادگی ازت نگذشتم.همیشه دوستت دارم دخترم.
حرفی نمیتوانستم بزنم.دچار یه نوع بی تفاوتی شده بودم.یه نگاه به اطراف انداختم همه چیز مرتب بود.یادم افتاد به غذایی که روی اجاق بود،بی هیچ خرفی به آشپزخانه رفتم .یک میز یه نفره چیدم و ته چین را در ظرفی ریختم و روی میز گذاشتم.واز آشپزخانه خارج شدم.کفشهای آل استارم رو پوشیدم .بابا هنوز هم همانجا ایستاده بود و منو نگاه میکرد.راننده چمدان به دست از آپارتمان خارج شد.به بابا گفتم:
-غذاتون سرد میشه.ته چین داریم که خیلی دوست داری.دستاتو بشور بابایی.من زود بر میگردم.قرصاتو هم سر وقت بخور.
دستهای بابا رو دیدم که به و ضوح میلرزید.از در خارج شدم
وبا بغض به دنبال راننده راه افتادم.
باصدای کسی که از پشت در حمام منو صدا میزد به خودم اومدم،صدای فرزانه بود:
-خانوم عصرانه اتون رو روی میز چیدم.حوله هم توی کابینت حمامه.
به زور گفتم:
-باشه فرزانه خانم.ممنونم.
دیگه صدایی نیومد.حوله تن پوش رو برداشتم و پوشیدم و از حمام خارج شدم.یه سینی روی میز جلوی کاناپه بود.یک تکه کیک شکلاتی ،یه بشقاب از میوه های تابستانی و یه لیوان نسکافه.یکهو دلم ضعف رفت.بی خیال غصه ها و اشکهای داخل حمام شدم و رفتم روی کاناپه نشستم و با عجله شروع به خوردن کیک شکلاتی که فوق العاده هم خوشمزه بود شدم.همزمان نسکافه داغ رو هم مزه میکردم.مثل نخورده ها شده بودم وقتی سیر شدم ازجام بلند شدم و به پشت پنجره رفتم.منظره باغ و استخر پیدا بود.درختهای سبز.گلهای رز سفید،قرمز و صورتی.چمن های مخملی که حتی در رویا هم تصور نمیکردم.که در این شهر دود گرفته وجود داشته باشند..با حوله روی تخت افتادم،نرم و خنک بود.گوشه ای از لحاف را روی پاهایم انداختم.گوشی موبایل رو برداشتم و برای بابا پیامی فرستادم که:
《سلام بابایی.من رسیدم،همه چیز روبراهه،نگران نشو،ودوستت دارم.》دکمه ارسال رو زدم و تلفن رو خاموش کردم.سرم از شدت فشار عصبی و خستگی به مرز انفجار رسیده بود.همین که چشمانم رو بستم گیج خواب شدم و در کمتر از چند دقیقه خوابم برد.نمیدونم چقدر خوابیده بودم که با صدای زنی که همزمان شانه ام را تکان میداد از خواب پریدم.صورت تپل همان خانوم بود.با ترس و حالتی گیج گفتم:
-چیشده؟!
با اخم گفت:
-مگر نگفتم باید ساعت 9پایین باشی؟پاشو که ده دقیقه بیشتر وقت نداری.سریع یه لباس درست و حسابی بپوش و بیا پایین تا آقا عصبانی نشدن.
به زحمت از تخت پایین اومدم. به سمت سرویس بهداشتی رفتم یه آب مختصر به صورتم زدم و بر گشتم.در کمد دیواری رو باز کردم و یه جین سیاه رنگ و بلوز حری آبی نفتی که بهترین بلوزم بود رو پوشیدم.کفشهای سیاه بدو ن پاشنه عروسکیم رو هم پا کردم .موهامو که مثل جنگل بود به زحمت برس کشیدم و بالای سرم با چند تا گیر سیاه جمع کردم.روی میز پر بود از عطر و کرم و لوازم آرایش از بهترین مارک ها.کمی آرایش کردم که صورت پف کرده ام بهتر به نظر برسه .به ساعت نگاه کردم دقیقا نه بود کمی هم عطر دیور رو که روی میز بود به خودم زدم .من فوقش میتونستم یه عطر صد تومنی بخرم وای از این جامعه پولدار چه میکنند.از اتاق خارج شدم و به سمت پله ها رفتم.همه جا ساکت بود انگار کسی در منزل نبود به پایین پله ها که رسیدم فرزانه از جلوی آشپزخانه بزرگی که در طرفی از سالن بود به سمتم آمد و گفت:
-خانم عجله کنید.آقا منتظره الانه که عصبانی بشه.باید برید اون سالن .
با دو به سمت سالن دیگه رفتم در کنده کاری شده رو هل دادم و وارد شدم .آقای بهراد پشت میز ب رگ غذا خوریبااون صندلی ها ی زیبا و زیاد نشسته بود درست در راس میز.کت و شلوار سفید و پیراهن نخودی پوشیده بود
درست مثل داماد ها .به کنارش رفتم دستامو در هم گره کردم و آهسته سلام کردم.یه نگاه به سرتا پام انداخت و گفت:
یلدا
۱۹ ساله 10عالی بود
۳ هفته پیشیمنا
۱۴ ساله 10خوب بود
۲ ماه پیشیمنا
۱۴ ساله 10خیلی رمان خوبی بود که خوندم
۲ ماه پیشفاطمه حیدری پور
۳۹ ساله 10عالی واقعا رمان خوبیه
۲ ماه پیشحانیه
۲۶ ساله 00درسته آبکی بود ولی دوسش داشتم خوشم اومد
۲ ماه پیشآیناز
11خیلی آبکی بود
۱ سال پیشدخترش
۱۸ ساله 00افرین
۴ ماه پیشسیندرلا
00خیلی باحال بود
۴ ماه پیشآیدا کمالی
۲۰ ساله 00خیلی قشنگو عالی بود
۴ ماه پیشاسما
00فوق العاده بود
۴ ماه پیششبنم
۲۹ ساله 00می تونست باظرافت بیشتر و کمی غیرقابل پیش بینی تر باشه متاسفانه دچار کلیشه همیشگی بود و کاملا پایان قابل حدسی داشت و کمی تخیلی بود
۴ ماه پیشزینب
۱۷ ساله 00رمان رو هنوز نخوندم قراره با اون پیرمرده ازدواج کنه؟
۵ ماه پیشفاطمه
00خیلی قشنگ بود کاش یکم دیگه ادامه داشت
۵ ماه پیشستاره
00چرا جواب نمیدین?
۵ ماه پیشستاره
00سلام خسته نباشید سازنده عزیز چرا پیامای من رو نمیزارید دوست دارم گاهی جواب نویسنده هارو به سؤالاتم بدونم
۵ ماه پیش
زهره
۱۷ ساله 00قشنگ بود