
رمان داماد اجاره ای
- به قلم فرشته آسمانی
- ⏱️۵ ساعت و ۱۷ دقیقه
- 30.5K 👁
- 232 ❤️
- 117 💬
دختر قصه ما برای ادامه تحصیل رفته اتریش الان هم که داره برمیگرده باباش اصرار داره که با پسر شریکش ازدواج کنه اما راحیل دوسش نداره به خاطر همین با دخترعمو و پسرعموش تصمیم میگیرن که کسی رو برای چن وقت به عنوان شوهر راحیل استخدام کنن……
اون هم بلند شدو رفت
( بدبخت شدم وای فقط دو نفر )
نفر سوم روزبه سازگار
با یه لبخند موزی _ من پول بیشتری می خوام
_ شما می تونید چند دقیقه بیرون تشریف داشته باشین
سازگار _ حتما
امین _خیلی طمع کاره
امینه _ خیلی موزماره
من _ اره بهتره ردش کنیم فقط امین یادت باشه بترسونیش که کاری نکنه
امین _ باشه
سازگار برگشت به اتاق
امین _ اقای سازگار بفرمائید ما در صوورت نیاز تماس می گیریم . فقط همین الان میگم اگه تماس هم نگرفتیم شما تا چند ماه تحت نظر ما هستین که خدایی نکرده ( با یه حالت ترسناک ) چیزی به کسی نگین .
سازگار - خداحافظ
و اخرین نفر .. خدایــــــــــــا
نفر چهارم شهرام فلاحت
از رو صندلیش بلند شد و گارد گرفت
_چی ؟ نکنه می خواین دل قلوه منو دربیارین برین بفروشین ؟ اره ؟
با در موندگی دست به پیشونیم کشیدم و گفتم
_ برو بیرون اقا
یه خورده خودشو جمع و جور کرد
فلاحت _ خب به من حق بدین شما مشکوکین
امین_ خب جناب اگه می خواستیم دل وقلوتو در بیاریم نمی اومدیم ازت مصاحبه بگیرم که ، خوب دقت کن به قضیه برادر من ، در ضمن ما وقت خیلی کمی داریم .
فلاحت _ کار خیلی سختیه
امینه _ ما واقعا بهتون احتیاج داریم اینو هم بدونین که همه جوره شما رو راضی نگه می داریم
فلاحت _ مهلت می خوام فکر کنم
من _ ببین اقا ما میگیم نره شما میگی بدوش ما وقتمون کمه ، همین الان نظرتون رو بگید اگه نشد نهایتش تا ساعت 10 صبح فردا وقت دارین..
فلاحت _ باشه خانم چرا میزنی؟ فقط اگه من قبول کنم ، قراره داماد کی بشم؟
امین _ هر وقت جوابتو گفتی می فهمی
فلاحت _ باشه پس من فردا نظرمو میگم ، خداحافظ
از اتاق رفت بیرون ما سه تا هم اومدیم کنار پنجره تا رفتنشو تماشا کنیم . وقتی که می خواست از خیابون رد بشه یه لحظه اومد به ما نگاه کنه که ناگهان به سطل زباله برخورد کرد و تا کمر رفت تو سطل ،ما سه تا هم که شوکه شده بودیم چسبیدیم به پنجره ، اون هم سریع از سطل اومد بیرون و با یه لبخند دستپاچه و دندون نما دوباره یه نگاهی به ما کردو به راه افتاد . وقتی از خیابون رد شد و خواست بره تو پیاده رو دوباره اومد یه نگاهی به ما بندازه که پاش رفت تو جوب اب . چشمامو با یه دستم گرفتمو سرمو کوبیدم به دیوار کنار پنجره
من _ بابا این خیلی شوطه سر دو روز بدبختم میکنه
دوباره یه نگاه انداختم بهش اونم تا دید که همچنان داریم نگاش می کنیم سریع دوید رفت تا بیشتر سوتی نده
امینه _ شوط نیست نابوده ، چرا انقدر دستو پا چلفتیه ؟ خیر سرش داره دکتری میگیره !!!
امین _ خو منم باشم ببینم شیش تا چشم دنبالمه بدتر از فلاحت دسته گل به اب می دم حتی اگه نیوتون هم باشم ..
امینه _ برو بابا نمی خواد طرفداریشو کنی ، به هر حال اش کشک خالته راحیل چه بخوای و چه نخوای باید دعا کنی که فلاحت جوابش مثبت باشه..
....
ساعت 9.45 صبحه هر سه تا دور تلفن جمع شدیم ، فقط یک ربع ساعت مونده و اگه زنگ نزنه باید بریم یه فکر دیگه کنیم . یهو صدای زنگ گوشی بلند شدو منشی گفت که فلاحت اومده شرکت .
امینه _ راحیل سه تا نفس عمیق بکش
من _ چه رنگی بکشم؟ ابی یا قرمز؟
امین _ امینه بی خیال ، راحیل عمرا استرس داشته باش .
فلاحت که اومد تو اتاق یه گره بین ابروهاش بود . تیپش اسپرت بود بهش تعارف کردم بشینه اون هم کنار امین نشست .
امین _سلام خوش اومدین
فلاحت _ سلام .
امینه _ خب اقای فلاحت ...
فلاحت با یه حالت سردرگم گفت
_ خب؟
امینه _ منظورم اینه که تصمیم گرفتین؟
فلاحت _ اها از اون لحاظ ، بله خب تصمیمو که گرفتم
بعد دوباره به حالت اولش برگشت
_ فقط. ..
امین _ فقط چی؟
فلاحت _ فقط اینکه چون خانوادم قضیه رو نمی دونن من تمام مدتی که نقش همسر این خانوم رو بازی می کنم نمی تونم برم پیشش خانوادم چون قدرت اینکه قضیه رو بهشون بگم رو ندارم .
امین _ ما هم می خواستیم به شما بگیم که قضیه رو سکرت نگه دارین یعنی خانوادتون خبر دار نشن .
فلاحت _ خب پس مبارکه (خندیدو دست زد).
امینه _خدا رو شکر
من _ قبل از هر چیزی بگم که خانواده من مذهبی هستن یعنی شما باید سعی کنید خودتون رو جوری نشون بدید که مورد قبول خانوادم باشین و این خیلی سخته
فلاحت _ سعی خودمو میکنم
من _ پس خودمو کامل برا شما معرف می کنم...
مریم
00خوب بود ولی اخرش چرت تموم شد
۶ روز پیشبهار
00به نظرم نقش پسر تو هیچ داستانی نباید دست و پا چلفتی باشه
۲ ماه پیشFati.
00رمان: سایه تو هنوز اینجاست یه عاشقانه ی پر از دلتنگی، سکوت و قدم هایی که هیچ وقت نرسیدن... اگه دلت یه داستان خاص می خواد، حتما یه سر بهش بزن! https:// *** پارت ها هر شب ساعت ۷ ***
۴ هفته پیشنازی
00سلام دوستان رمان: سایه تو هنوز اینجاست یه عاشقانه ی پر از دلتنگی، سکوت و قدم هایی که هیچ وقت نرسیدن... اگه دلت یه داستان خاص می خواد، حتما یه سر بهش بزن! https:// *** پارت ها هر شب ساعت ۷
۴ هفته پیشنفیسه زهرا
10رمان های جالبی داره
۴ هفته پیشارزو
00داستان جالب بود ممنون از نویسنده عزیز
۲ ماه پیششهلا
00داستان خیلی تکراری وکلیشه ای بود به نظرم نویسنده میخواسته فقط یه چیزی بنویسه از شخصیت شهرام که مدام راحیل رو مسخره میکرد وبهش میخندید خوشم نیومد
۳ ماه پیشعایشه
00خیلی خوب بود ممنونم واقعا 💋
۴ ماه پیش♡♡♡
00رمان خیلی قشنگی بود دست مریزاد واقعا کیف کردم ممنون از نویسنده عزیز❤️❤️❤️
۴ ماه پیشhosna
20خیلی قشنگ بود ولی کاش بیشتر ادامش میداد
۵ ماه پیشفرزانه
10پایان خوبی نداشت.
۵ ماه پیشTannaz
00خیلی خوب بود مرسی بابت رمان جذابتون
۷ ماه پیشلیلا
00رمان خوبی بود
۶ ماه پیشیانا
10درود رمان شما ویکی دیگه از عزیزان نویسنده به دلم نشسته اما بقیه رمان ها تا الان آبکی بوده خسته نباشید
۶ ماه پیشnasim
40اصا داستان جالبی نبود خیلی خسته کننده بود تازه داشت به جاهای خوبش میرسد که تموم شد پایان مسخره ای هم داشت😑
۸ ماه پیشخوب بود
00رمان خوبی بود خسته نباشید.یک چندتا مشکلی که داشت بعصی جاها غیر مستقیم توهین میکرد و بعضی بخش های رمان هم کامل توضیح داده نشده بود و رمان قابل پیش بینی بود اما درکل بد نبود ممنون
۸ ماه پیش
روشنا
00شخصیت ها خیلی رو مخ بود دو فصل بیشتر نتونستم بخونم