رمان داماد اجاره ای به قلم فرشته آسمانی
دختر قصه ما برای ادامه تحصیل رفته اتریش الان هم که داره برمیگرده باباش اصرار داره که با پسر شریکش ازدواج کنه اما راحیل دوسش نداره به خاطر همین با دخترعمو و پسرعموش تصمیم میگیرن که کسی رو برای چن وقت به عنوان شوهر راحیل استخدام کنن……
تخمین مدت زمان مطالعه : ۵ ساعت و ۱۷ دقیقه
اون هم بلند شدو رفت
( بدبخت شدم وای فقط دو نفر )
نفر سوم روزبه سازگار
با یه لبخند موزی _ من پول بیشتری می خوام
_ شما می تونید چند دقیقه بیرون تشریف داشته باشین
سازگار _ حتما
امین _خیلی طمع کاره
امینه _ خیلی موزماره
من _ اره بهتره ردش کنیم فقط امین یادت باشه بترسونیش که کاری نکنه
امین _ باشه
سازگار برگشت به اتاق
امین _ اقای سازگار بفرمائید ما در صوورت نیاز تماس می گیریم . فقط همین الان میگم اگه تماس هم نگرفتیم شما تا چند ماه تحت نظر ما هستین که خدایی نکرده ( با یه حالت ترسناک ) چیزی به کسی نگین .
سازگار - خداحافظ
و اخرین نفر .. خدایــــــــــــا
نفر چهارم شهرام فلاحت
از رو صندلیش بلند شد و گارد گرفت
_چی ؟ نکنه می خواین دل قلوه منو دربیارین برین بفروشین ؟ اره ؟
با در موندگی دست به پیشونیم کشیدم و گفتم
_ برو بیرون اقا
یه خورده خودشو جمع و جور کرد
فلاحت _ خب به من حق بدین شما مشکوکین
امین_ خب جناب اگه می خواستیم دل وقلوتو در بیاریم نمی اومدیم ازت مصاحبه بگیرم که ، خوب دقت کن به قضیه برادر من ، در ضمن ما وقت خیلی کمی داریم .
فلاحت _ کار خیلی سختیه
امینه _ ما واقعا بهتون احتیاج داریم اینو هم بدونین که همه جوره شما رو راضی نگه می داریم
فلاحت _ مهلت می خوام فکر کنم
من _ ببین اقا ما میگیم نره شما میگی بدوش ما وقتمون کمه ، همین الان نظرتون رو بگید اگه نشد نهایتش تا ساعت 10 صبح فردا وقت دارین..
فلاحت _ باشه خانم چرا میزنی؟ فقط اگه من قبول کنم ، قراره داماد کی بشم؟
امین _ هر وقت جوابتو گفتی می فهمی
فلاحت _ باشه پس من فردا نظرمو میگم ، خداحافظ
از اتاق رفت بیرون ما سه تا هم اومدیم کنار پنجره تا رفتنشو تماشا کنیم . وقتی که می خواست از خیابون رد بشه یه لحظه اومد به ما نگاه کنه که ناگهان به سطل زباله برخورد کرد و تا کمر رفت تو سطل ،ما سه تا هم که شوکه شده بودیم چسبیدیم به پنجره ، اون هم سریع از سطل اومد بیرون و با یه لبخند دستپاچه و دندون نما دوباره یه نگاهی به ما کردو به راه افتاد . وقتی از خیابون رد شد و خواست بره تو پیاده رو دوباره اومد یه نگاهی به ما بندازه که پاش رفت تو جوب اب . چشمامو با یه دستم گرفتمو سرمو کوبیدم به دیوار کنار پنجره
من _ بابا این خیلی شوطه سر دو روز بدبختم میکنه
دوباره یه نگاه انداختم بهش اونم تا دید که همچنان داریم نگاش می کنیم سریع دوید رفت تا بیشتر سوتی نده
امینه _ شوط نیست نابوده ، چرا انقدر دستو پا چلفتیه ؟ خیر سرش داره دکتری میگیره !!!
امین _ خو منم باشم ببینم شیش تا چشم دنبالمه بدتر از فلاحت دسته گل به اب می دم حتی اگه نیوتون هم باشم ..
امینه _ برو بابا نمی خواد طرفداریشو کنی ، به هر حال اش کشک خالته راحیل چه بخوای و چه نخوای باید دعا کنی که فلاحت جوابش مثبت باشه..
....
ساعت 9.45 صبحه هر سه تا دور تلفن جمع شدیم ، فقط یک ربع ساعت مونده و اگه زنگ نزنه باید بریم یه فکر دیگه کنیم . یهو صدای زنگ گوشی بلند شدو منشی گفت که فلاحت اومده شرکت .
امینه _ راحیل سه تا نفس عمیق بکش
من _ چه رنگی بکشم؟ ابی یا قرمز؟
امین _ امینه بی خیال ، راحیل عمرا استرس داشته باش .
فلاحت که اومد تو اتاق یه گره بین ابروهاش بود . تیپش اسپرت بود بهش تعارف کردم بشینه اون هم کنار امین نشست .
امین _سلام خوش اومدین
فلاحت _ سلام .
امینه _ خب اقای فلاحت ...
فلاحت با یه حالت سردرگم گفت
_ خب؟
امینه _ منظورم اینه که تصمیم گرفتین؟
فلاحت _ اها از اون لحاظ ، بله خب تصمیمو که گرفتم
بعد دوباره به حالت اولش برگشت
_ فقط. ..
امین _ فقط چی؟
فلاحت _ فقط اینکه چون خانوادم قضیه رو نمی دونن من تمام مدتی که نقش همسر این خانوم رو بازی می کنم نمی تونم برم پیشش خانوادم چون قدرت اینکه قضیه رو بهشون بگم رو ندارم .
امین _ ما هم می خواستیم به شما بگیم که قضیه رو سکرت نگه دارین یعنی خانوادتون خبر دار نشن .
فلاحت _ خب پس مبارکه (خندیدو دست زد).
امینه _خدا رو شکر
من _ قبل از هر چیزی بگم که خانواده من مذهبی هستن یعنی شما باید سعی کنید خودتون رو جوری نشون بدید که مورد قبول خانوادم باشین و این خیلی سخته
فلاحت _ سعی خودمو میکنم
من _ پس خودمو کامل برا شما معرف می کنم...
لیلا
۳۸ ساله 00رمان خوبی بود
۶ روز پیشیانا
10درود رمان شما ویکی دیگه از عزیزان نویسنده به دلم نشسته اما بقیه رمان ها تا الان آبکی بوده خسته نباشید
۳ هفته پیشnasim
۲۶ ساله 00اصا داستان جالبی نبود خیلی خسته کننده بود تازه داشت به جاهای خوبش میرسد که تموم شد پایان مسخره ای هم داشت😑
۲ ماه پیشخوب بود
00رمان خوبی بود خسته نباشید.یک چندتا مشکلی که داشت بعصی جاها غیر مستقیم توهین میکرد و بعضی بخش های رمان هم کامل توضیح داده نشده بود و رمان قابل پیش بینی بود اما درکل بد نبود ممنون
۲ ماه پیشمهشید
00رمان پولداری و تخیلی خوبی بود و گاهی آدم ها دلشون عشق واقعی میخواد
۳ ماه پیشمهرسا
۱۳ ساله 00عالی بود
۳ ماه پیشNilsaa
00عالی بود یه طنز متفاوت مث رمان های دیگه تخیلی و غیر واقعی نبود در یک کلام دستت طلا نویسنده عزیز
۳ ماه پیشآرمان
00طنزقشنگی داشت
۵ ماه پیشmaede
۱۸ ساله 00خوب بود ولی کاش بیشترادامه پیدامیکرد
۵ ماه پیشایسان
۲۱ ساله 10اولین رمانی بود که صحنه نداشت دست نویسنده درد نکنه 👍
۵ ماه پیششبنم
۲۰ ساله 00متاسفانه داستان به شدت ضعیف و با گفتار عامیانه پر از غلط تایپی و املایی،خیلی سطح کودکانه و پایینی داشت و هچ جذابیتی و کششی برای خوندن ادامه داستان نداشت
۶ ماه پیشمیترا
۱۸ ساله 00درسته خیلی تخیلی بود اما بنظرم عالی بود و دوست داشتم که ادامه داشته باشه
۸ ماه پیشS
۲۳ ساله 10زیبا من که لذت بردم از خوندنش اولین رمانیکه که میبینم توش از بوس و***و... خبری نیست کاش بازم از این رمانا بنویسند
۱۰ ماه پیشبرزه
41خیلی لوس و بی مزه بود.موضوع رمان خوب بود ولی میتونست بهتر از این نوشته بشه
۱۰ ماه پیشسودابه
۳۴ ساله 00بد نبود
۱۱ ماه پیش
Tannaz
۱۳ ساله 00خیلی خوب بود مرسی بابت رمان جذابتون