رمان دختران بی باک به قلم فاطمه کرملاچعب
راجب به چهارتا دختر شیطون و کنجکاو به اسم فـاطمه،رز،شیما،هدی
که علاقه ی زیادی دارن به احضارجن داشتن،که مشکلاتی برای اونا پیش میاد،که در اخر باعث میشه یک اتفاق ناگوار بیفته،رمان تکراری نیست و بر اساس واقعیته و تک تک اتفاقات برای چند نفر اتفاق افتاده بود که همه رو تو رمان نوشتم براتون
تخمین مدت زمان مطالعه : ۴۵ دقیقه
_اون یارو جنه چرا اولین بار که پرسیدیم کسی اونجا هست یا ن جواب نداد چرا بار دوم اونم با تاخیر جواب داد،در حالت عادی باید زود جواب میداد
شیما_اینم حرفیه هااا
رزا_خب دیگه بلند شید بریم خونه ما
همه بلند شدیم و راه افتادیم سمت خونه ی رزا اینا تا رسیدیم در رو با کلید باز کرد کفشاشو هر کدوم یه گوشه انداخت و رفت داخل بعد درحالی که شالشو در میاورد رفت جلو کولر به ما که هنوز تو راه رو ایستاده بودیم نگاه کرد و گفت بیاید بابا،حتما مامانم رفته سالن بابامم سرکاره اجیام هم خوابن ماهم رفتیم داخل خودمو انداختم رو کاناپه
_رز بپر یه چی بیار دارم میمیرم از گشنگی رز_هــی مهمونا هم مهمونای قدیم یکم حیا داشتن
_مهمون چیه ما صاحب خونه ایم :-)
رز_هی رو تو برم فاطی
مهناز از اتاقش اومد بیرون از اتاقش و در حالی که موهاشو جمع میکرد گفت
مهی_هی فاطی تو یکم خجالت بکش کسی نمیگه چرا بعدشم به دخترا سلام کرد مهناز ۱۹سالشه و من باهاش صمیمیم البته یه قول شیما من با همه صمیمیم خب دیگه من اینطوریم
_هوی مهی منم که هویج یه سلام کن نمیمیری
مهی_گیریم که سلام بعدش چی
_من جواب میدم علیک سلام جغجغه
مهی در حالی که جیغ جیغ میکرد دنبالم میدوید و منم فرار میکردم تا اینکه بیخیالم شد یکم بعد رفتیم صبحونه خوردیم اون دوتا اجیای رز هم اومده بودن بعد از سلام و احوال پرسی شروع کردیم به خوردن و من خیلی تو فکر بودم یعنی کلا ماچهارتا تو فکر بودیم داشتم چایی ام رو بهم میزدم که حس کردم اگه قاشق رو ول کنم باز هم تکون میخوره انگار یه نیروی نامرئی داشت قاشق رو تکون میداد.
زیر چشمی به بقیه نگاه کردم کسی حواسش یه من نبود اروم طوری که تابلو نباشه دستمو برداشتم وای خدا الان قل*ب*م میاد تو دهنم بلند شدم یه نگاه به قاشق کردم دیدم دیگه تکون نمیخوره بقیه با بهت به من نگاه میکردن دویدم سمت دستشویی و در و بستم از ترس حالم به هم خورده بود خیلی گرمم بود صورتمو شستم سعی کردم خودمو ریلکس نشون بدم در باز کردم و به بقیه که پشت در بودن لبخند زدم و گفتم ببخشید
رزا_چی شد فاطی
شیما_وای نکنه مریض شدی
هدی زود دستشو گذاشت رو پیشونیم و گفت_خدا رو شکر تب نداره
به خودم گفتم واقعا چقدر خوبه که همچنین دوست هایی دارم سه تاشونو ب*غ*ل کردم بعدم ب*و*سیدم بعد هم در حالی که سمت اتاق رزا میرفتم گفتم رزا من خیلی گرممه میرم یکی از پیرهنات رو بپوشم این پیرهنمم بوی عرق میده انگار بعد رفتم تو اتاق مانتوم رو اویزون کردم وبعد جلوی اینه پیرهنمو در اوردم با تعجب به خودم زل زدم جلوتر رفتم اب دهنمو قورت دادم روی بازوم کبود بود دقیقا ابی بود یجورایی ابی و بنفش دست زدم درد نداشت اما عجیب بود من که جایی نبودم اخه چطور اون لعنتی هم که به ما نزدیک نشد که حتی اگه از دور میخواست ما رو بزنه حس میکردیم ،دیگه مطمعن بودم با یه جن غیرعادی طرفیم سریع یکی از پیرهنای استین سه رب رو
رزا رو پوشیدم و رفتم بیرون و دخترا رو صدا کردم اومدن تو اتاق و من رفتم در رو بستم
همشون هنوز مانتو تنشون بود با اخم گفتم
_زود همه مانتوتون رو در بیارید
مانتوهاشون رو در اوردن
_پیرهناتون رو هم در بیارید
هدی_دیونه برا چی
_بچه ها خواهش میکنم
شیما_چیزی شده
_اره،زود پیرهناتون رو در بیارید
همه پیرهناشون رو در اوردن دقیقا همونجا که من زخم داشتم اونا هم زخم بودن
_خدا لعنتش کنه اخه چطور تونست،چرا ما حس نکردیم،دخترا اون یه جن عادی نیست
رزا_چطور فهمیدی عادی نیست
_همه با بازوهای چپتون نگاه کنین میفهمید
هدی_وای بسم الله الرحمان الرحیم این لعنتی چطور این کارو کرد
شیما_زود لباس بپوشید باید بریم
_کجا
شیما_باید برگردیم خونتون اون وسایل و کتاب رو بیاریم زود باشید
همه زود اماده شدیم و زدیم بیرون خونه ما نزدیک بود و زود رسیدیم رفتیم داخل روبه روی در بسته ی اتاقم بودیم داشتیم خل میشدیم اخه صدای حرف میومد با اینکه صدا ضعیف بود و نمیفهمیدیم چی میگن در رو باز کردم صداها قطع نشد رزا با کمی ترس با پاش در رو هل داد در کامل باز شد چیزی داخل اتاق نبود صداها هم قطع شد سریع وسایل رو برداشتم و از اتاق زدیم بیرون دوباره همه درها رو قفل کردم و رفتیم بیرون ساعت نه رب کم صبح بود قرار شد بریم یه جای خلوت میترسیدیم بریم خونه ی رزا اونا هم تو دردسر بیفتن رفتیم پارک ملت از گرما پرنده پر نمیزد یه جا بین درختا که توی دید نبود زیر سایه ی دخترا نشستیم دقیقا دور تا دورمون درخت بود سریع همه چیز رو مرتب کردیم دستمو گذاشتم رو نعلبکی و گفتم، تو اسمت چیه،فک میکردیم جواب نمیده اما تند تند نوشته شد،اسمم رو نمیشه بگم،اه زرنگ تر از این حرفاس،رزا دستشو گذاشت و پرسید_نمیشه بدون قتل کسی ازادت کنیم،بعد شروع کرد به خوندن،نه مگر اینکه هدایت رو پیدا کنید،هدی گفت،هدایت دیگه خر کیه بعد دستشو گذاشت و پرسید هدایت کیه،بعدش خوندم،میگه هدایت یه جنه که شبیه انسانِ نمیتونم اطلاعات بیشتری بدم،شیما گفت،ولش کنید این دیونه رو سرکارمون میزاره معلوم نیس هدایت اهل کدوم قاره اس یا حداقل کدوم کشوراومدیم ازش یه سوال دیگه بپرسیم که یه چیز پرید وسط و جیغمون رفت هوا اه یه سنگ بود تقریبا بزرگ بود لعنتی این از کجا اومد تو روحت هدایت که تا اسمت اومد شیشه شکست لابد دفعه ی دیگه سرمون میشکنه شیما سنگ رو برداشت و با دقت نگاهش کرد و گفت دخترا این یه سنگ عادی نیست به نظرتون چیه
هدی سنگ رو از شیما گرفت و گفت_اه چرا اینقدر یخه بعدش من گرفتمش و با دقت نگاش کردم یه سنگ عادی فکر نکنم مثلثی باشه گفتم_دخترا چرا مثلثه رزا گرفتش و گفت _این هیچ مثل بقیه سنگا سنگین نیست تازه چرا مشکی مشکیهِ انگار ذغاله تاحالا همچین چیزی ندیدم
هدی_شایدم از طرف دنیای ماورا باشه
شیما_چرت نگو هدی دنیای ماورا مال ارواح چه ربطی به جن داره
درحالی که داشتم فکر میکردم گفتم_شاید هدایت فرستاده
رزا_اخه هدایت هم که جنه
_یعنی جنایی که خودشون رو شبیه انسان میکنن روح ندارن
شیما_من که تاحالا همچین سوالی برام پیش نیومده بود نمیدونم
_دخترا شب داداشم میاد چیکار کنم
هدی_این پسرا فرصت طلبن بگو فعلا خوش بگذرونه
باشه به داداشم زنگ زدم اونم از خداش بود بمونه منم گفتم که خونه رزا میمونم چون رزا داداش نداره و مامانم اینا هم میشناسنش زود قبول کرد منم قطع کردماومدم راه برم که حس کردم یه چیز تو کفشمو در اوردم اه لعنتی سطح کفشم سفید بود و با خون نوشته شده بود امروز منتظر یه اتفاق باش
نه لعنتی دیگه حوصله ام داست سرمیرفت و اعصابم داغون بود کیفمو قاپیدن و رفتم تو پیاده رو شروع کردم پیاده روی دخترا دنبالم اومدن
رزا_کجا میری اخه دیونه
اومدم بگم دیونه عمته اما بیخیال شدم دلم واسه ی عمش سوخت
شیما_هــی فاطی به کجا چنین شتابان
_میرم به سمت بیابان
سرمو برگردوندم دیدم هدی کیفا همه رو گرفته داره میدوه سمتمون بدبخت همیشه کیفامون رو مینداختیم پیشش میرفتیم
هدی_وای وایسید دخترا
رزا_چی شده هدی
هدی_نفسم گرفت اینقدر دویدم
_هدی جان یکم لاغر کن
هدی یه چشم غره ی اساسی بهم رفت که باعث شد همه نیششون باز شه،همه کیفاشون رو گرفتن و دوشادوش هم شروع کردیم راه رفتن
شیما_حالا کجا داریم میریم
رویا
۱۵ ساله 00رومان که واقعا خوب بود ولی اخرش افتضاح تموم شد، این رومان واقعا بر اساس واقعته
۴ ماه پیشدخی
۱۵ ساله 00فاطمه باید میمرد این قانون بین جناس جن اونو تسخیر کرده بود و فاطمه رو کشت ولی جوری ظاهره میکنن انگار فاطمه خودکشی کرده
۴ ماه پیشS
00واگعی؟ بود!
۴ ماه پیشعباس ثروتی
۵۲ ساله 00از سازنده این برنامه کمال تشکر رارارم
۶ ماه پیشStar
۹ ساله 00رمان خوبیه ولی باید ادامه میداشت من که ازش خوشم اومد ولی فقط زیاد ترسناک نبود
۶ ماه پیشMona
۱۶ ساله 00تا اونجای ک خونه رو آتیش زد داستان به نظرم احمقانه اومد اما با مرگ فاطمه داستان رنگ وافعیت گرفت و اینکه این داستان نتونست به اندازه کافی ترسناک و طنز باشه اما نتیجه مطلوبی داشت متشکرم
۸ ماه پیشمریم
۲۰ ساله 00واقعا یک نفر برای ارتباط با جن اونم تو سن 16سالگی قربانی شده این بر اساس واقعیته؟؟؟
۹ ماه پیشمحمد
۱۱ ساله 00یک سوال این رمان ادامه داره چون اخرش غمگین کننده بود ونباید این جور تموم شه
۱۰ ماه پیشمحمد
۱۱ ساله 00من این رمان راخواندم ولی نباید اینطور تکوم بشه
۱۰ ماه پیشحسن
۱۲ ساله 00الان زنده اند یا نه اینو به من بگین چون خودتون گفتین واقعیه
۱۰ ماه پیشDorsa
00الان از اون دنیا رمان و نوشتی ؟آخه هرچی فکر میکنم با عقل جور در نمیاد🤔
۱۱ ماه پیشzahra
00واقعا آخرش عجیب بود الان اونی که به فاطمه می گفت نجاتت میدم کی بود و اینکه آیا اون روح یا جن فاطمه رو تسخیر کرده بود و اینکه منتظر جلد دومشم چون آخرش مضخرف تموم شد
۱۲ ماه پیشFATEMEH
۱۴ ساله 00هنوز نخوندمش ولی خلاصه رو که خوندم مجذوبش شدم عالی بود من خودمم عاشق جن و احضار جن هستم
۱۲ ماه پیشهستی
۱۵ ساله 00سلام خیلی خفن بود!
۱ سال پیش
nazi
۱۰ ساله 00خیلی قشنگ بود ولی اخرش خیلی درد ناک تموم شد فاطمه نباید میمرد به هر حال منتظر جلد دوم هستم