رمان دختر جنگل به قلم هلیا مشیری
این رمان اولین اثر نویسنده است .
در صورتی که این اثر توسط 40 نفر پسندیده شود(اختلاف بین رای های مثبت و منفی)، رمان به صورت کامل در بخش آفلاین برنامه قرار خواهد گرفت. پس لطفا بعد از خواندن تمام متن رمان، نظر خود را ارسال کنید و نخوانده رای ندهید.
از اینکه ما را در انتخاب رمان های خوب و مناسب همیاری میکنید متشکریم.
هلیای داستان ما دختری که توی بچگی پدر مادرش را از دست داد هلیایی که اسم اون تن همرو میلرزونه دوباره برمیگرده به سرزمینش میشه همون ملکه ای که دشمنا ازش میترسن ولی ایا میتونه؟ دختر داستان ما نمیدونه که چه سرنوشتی در انتظارشه......
تخمین مدت زمان مطالعه : کمتر از 5 دقیقه
هلیا
بازم اون چشما بازم مثل همیشه خواب ولی ایندفعه قشنگ میدیدمش شاهزاده خواب هامو بهم داشتیم نزدیک میشدیم که با ترس از خواب بیدار شدم
بازم مثل هرروز خواب شاهزاده چشم سبز توی خواب هامو میدیدم ولی اخرش با ترس از خواب بیدار میشدم
اعصابم خورد شده بود مثل همیشه بطری ابی که کنار تخت کوچیکم بود رو ورداشتم و یکم ازش خوردم تا حالم جا بیاد
خوب من اسمم هلیاس توی بچگی مادر و پدرم ولم کردن یتیم خونه جوری که مدیر یتیم خونمون واسم تعریف کرد من توی شکم مادرم موقعی بودم که مادرم قرار بود با یکی دیگه ازدواج کنه ولی چون پدرم رو دوست داشت باهاش فرار کرد ولی پشیمون شدن و هر کدوم پی عشق و حال خودشون رفتن و من رو توی یتیم خونه ول کردن من حتا از پدر و مادرمم شانس نیاوردم
بعد چند وقت که بزرگ شدم مدیر یتیم خونه که یک ادم روانی بود هر روز شبا میومد و کتکمون میزد انقدر ضربه کتکاش درد داشت که بعضی از بچه ها از زیر دستاش کارشون به بیمارستان کشید و بعضی ها هم مردن
بعد ها که من ۱۴ سالم شد فهمیدیم اختلال روحی روانی داشته و میخواسته عقده هاشو سر یکی خالی کنه و مارو در نظر گرفته ولی با این حالم از یتیم خونه اخراجش نکردن و هنوز هست
من از همون کوچیکی دوستایی به اسم های دلارام و هستی و سوگند و اوا داشتم که از کوچیکی باهم دوستیم و همیشه باهمیم البته این رو نگفتم که چند وقت دیگه میشه ۱۸ سالمون و از این زندان ازاد میشیم و می خوایم زندگی مستقل رو شروع کنیم
من فقط از پدر و مادرم یه گردنبند دارم که وقتی گذاشتنم تو یتیم خونه اون گردنبند همراهم بود یه گردنبند خوشگل که سنگ بزرگ ابی مثل چشمام توش بود و میدرخشید
اون پسر چشم سبز توی خواب هام داشت دیوونم میکرد که اینروز ها شده بود شاهزادم
داشتم همینجوری تفکر میکردم که دیدم سوختمممم
یعنی جوری بود که انگار وسط اتیش جهنم نشستم دارم با شیطون دارم یه قل دو قل بازی میکنم و بعله دیدم هستی با یه لیوان اب جوش وایستاده بالا سرم و هی بهم لبخند ژکوند میزنه
وجدان:(البته زیاد داغ نبود داره الکی جو میده)و اهان نگفتم من با اعضای بدنمم درگیرم یعنی شما باید بعضی وقتا هنر های گفتاری وجدان جونمم ببینین هیییی اهان تازه کار هستی یادم افتاد
_هستی برای خودت فاتحه بفرست بلاخره میخوای بری پدربزرگ مادر بزرگتم ببینی با شیطونم یه ملاقات میکنی
قیافشو شبیه خر شرک کرد+هلی هلیا جونممم بوخودا من صدات کردم نشنیدی دیگه گفتم شاید حالت خوب نیست کمکت کنم
حالا قیافه من شده بود شبیه گاو هایی که پارچه قرمز جلوش میگیری_میکشمتتتتتت
من بدو اون بدو شبیه تام و جری شده بودیم یعنی میگ میگ سرعت مارو میدید دیگه کارتون بازی نمیکرد مارو بجای خودش معرفی میکرد
داشتم بهش میرسیدما ولی یهو وایستاد منم ترمزم نگرفت بهش خوردم بعد اونم خورد به یکی دیگه بعد هر سه تامون افتادیم رو هم من جوری روشون افتاده بودم که یه پام رفته بود تو دهن هستی اونکی پام هم رفته بود دهن اونی که خوردیم بهش اروم پامو دراوردم بعد سرمو برگردوندم ببینم چی به چیه کرگدن رو دیدم خودم ریختم برگام موند کرگدن مدیر یتیم خونه بود که چون یهو خیز بر میداشت سمت ادم و شاخ میزد بخاطر همین لقبشو کرگردن گذاشتیم
_خانم مدیر حالتون خوبه احوالتون چطوره زندگی چطور پیش میره
کرگدن:اول از روم بلند شووووو حسابتونو میرسم دخترای خیر سر پرو شدنننننن
سریع بلند شیدمو با ارنجم یه دونه زدم به هستی که جمعش کنه
هستی+خانم کرگد یعنی خانم مدیر بوخودا حواسمون نبود اها راستی اقای شاهمرادی کارتون داشت دلتنگتون شده بود فکرکنم
تا کرگدن اینو شنید بدو بدو مارو ول کرد تا بره پیش اقای شاهمرادی هی بیچاره اقای شاهمرادی
خانم مدیر اقای شاهمرادی رو دوست داشت تا اسمش میومد شبیه این بچه گوگولی ها میشد با این فکر زدم زیر خنده با خنده من هستی هم خندش گرفت دوتایی دلمونو گرفته بودیم نشستیم داشتیم قهقه میزدیم
اها راستی یاد کار هستی افتادم
وجدان:(بهههه الزایمری هم شد)
تو یه حرکت خیز ورداشتم رو هستی و نشستم روش داشتم موهاشو میکشیدم
_بیشعوررررر میدونی چقد داغ بوددد تا خاندانم همش سوختتتت
داشتم موهاشو میکندم که اوا رسید
اوا+ولش کننن کندی موهاشو عیب نداره بیخیال هلیاااا بلندشو میخوام یچی بهت بگم هلیاااااااا
تا اینو شنیدم اخه چون دختر خوبی هستم و اصلاااا فضول نیستم بلند شدم مثل بچه ها نشستم
وجدان(چقدرم که فضول نیستی بمیرم برات )
_تو ساکت وجی بزار ببینم اون چی میخواد بناله
اسرا
۱۴ ساله 00عالی
۳ هفته پیشستایش
۱۵ ساله 00عالی کاش زودتر ادامه رمان رو میزاشتین
۳ هفته پیشحسن
00عاللللیییی
۴ هفته پیشرز ?
00عاللیییی
۴ هفته پیشهستی
00عالی
۴ هفته پیشزهرا
00خیلی هیجان انگیز
۴ هفته پیشلیلا
00عالیه حرف نداره
۱ ماه پیشلیلا
00عالی بوده
۲ ماه پیشلیلی
00ادامه بدید
۲ ماه پیشنسرین
00خوب بود
۲ ماه پیشنمی شناسی
00خوبه
۲ ماه پیشمینا
00ادامه
۲ ماه پیشنسا
10عالیه
۲ ماه پیشنسیم
00ادامه لطفااااااا
۲ ماه پیش
هنوز نخاندم
۱۸ ساله 00خیلی خوبش است ولی تا