رمان آنها کنار من هستند به قلم فائزه عیسیوند
این رمان اولین اثر نویسنده است .
در صورتی که این اثر توسط 40 نفر پسندیده شود(اختلاف بین رای های مثبت و منفی)، رمان به صورت کامل در بخش آفلاین برنامه قرار خواهد گرفت. پس لطفا بعد از خواندن تمام متن رمان، نظر خود را ارسال کنید و نخوانده رای ندهید.
از اینکه ما را در انتخاب رمان های خوب و مناسب همیاری میکنید متشکریم.
گاهی تاریکی فقط ترس نیست! گاهی جستجو است،گاهی حل معما، گاهی پیدا کردن گمشده... .
تخمین مدت زمان مطالعه : کمتر از 5 دقیقه
مقدمه: گاهی تاریکی فقط ترس نیست!
گاهی جستجو است،گاهی حل معما،
گاهی پیدا کردن گمشده... .
***
با ترس به موجوداتی که روبهروم بودن نگاه میکردم که صدای کشیده شدن پا رو پشت سرم شنیدم. با فکر اینکه شاید یکی از اعضای خانوادهم باشه برگشتم که با دیدن اون فرد یهو ... .
نسیم: وای این دیگه چه خوابی بود که دیدم؟
از ترس نزدیک بود سکته کنم؛ به اطراف نگاه کردم که ببینم اون موجود واقعی بود یا نه، ولی همهجا تاریک بود و فقط نور چراغ توی حیاط بود که یه کم به داخل میتابید. به بغل دستم نگاه کردم؛ نادیا سمت چپ خوابیده بود و نگین هم سمت راست، یه کم نگین رو تکون دادم.
نسیم: نگین، نگین... .
نگین با خواب آلودگی بیدار شد و باز غر زدنش رو شروع کرد.
نگین: وای نسیم باز چته؟ من نمیتونم باهات بیام که آب بخوری، خب خودت برو بابا همین جا است، اَه!
نسیم: یه لحظه همراهم بیا، خب تاریکه! چراغ هم نمیشه روشن کنم، وگرنه بقیه بیدار میشن.
نگین با حرص دستش رو کوبید به بالش و گفت:
- بلند شو، ببین نسیم این آخرین باریه که همراهت میام اگه فردا هم اینجور کنی من میدونم و تو!
ترجیح دادم چیزی نگم، وگرنه برو بابا توی دهنم بود. اگه میگفتم قطعا پتو رو میکشید رو سرش و لجبازی میکرد و نمیاومد.
***
مامان: نسیم، نسیم، برو آیفون رو بردار ببین کیه!
یه نگاه به نادیا که نزدیک آیفون بود و داشت لاک میزد انداختم.
نسیم: خب به این دختر تن پرورت بگو! نزدیک آیفون هم هست، حتما من که توی اتاقم باید برم؟ به من چه!
مامان: انقدر زبون درازی نکن، دِ برو جواب بده، طرف دیگه رفت اِه! ای خدا باید برای یه چیزی التماسشون کنم!
با حرص از پله ها پایین رفتم که نزدیک بود با مخ روی زمین بیافتم.
نسیم: بله بفرمائید؟
صدای خانم احمدی همسایه فضولمون از اون طرف اومد.
خانم احمدی: سلام نسیم جان، خوبی دخترم؟
نسیم: سلام، بفرمائید داخل دم در بده.
بدون این که بمونم جواب بده آیفون رو زدم و خودم هم به داخل اتاقم رفتم. حوصلهش رو نداشتم خیلی حراف بود!
***
این قدر آهنگ گوش دادم سرم ترکید. بلند شدم و رفتم یواشکی از توی راه پله نگاهی به سالن انداختم و دیدم بله هنوز این احمدی حراف نرفته.
یکی نیست بگه آخه تو فکت درد نگرفت این قدر حرف زدی؟ نگاه مامان کردم از چهرهش میتونستم متوجه بشم که اونم حوصلهش سر رفته و علاقه زیادی داره که احمدی رو از خونه بیرون کنه.
خانم احمدی: خب دیگه شیما جان، من زحمت رو کم کنم.
وای خدا، وای خدایا باورم نمیشه، داره گورش رو... اِه ببخشید داره میره. از خوشحالی اشکم داشت در میاومد!
تا از در بیرون رفت شروع کردم بشکن زدن و قر دادن. اون بین دیدم نادیا و نگین با تعجب دارن نگاهم میکنن.
نسیم: چیه؟ چرا این جور نگاه میکنین؟
نادیا: خل شدی الحمدالله!
نسیم: نه ولی این احمدی که اینجا بود... .
دستم رو نمایشی گذاشتم روی گلوم و در ادامهی حرفم گفتم:
- انگار یکی دست گذاشته اینجام و خفهم میکنه.
بعد از حرفم از جلوی چشمهای متعجبشون رد شدم و به سمت آشپزخونه رفتم. بعد از خوردن یه لیوان آب خنک به سمت سالن برگشتم.
مامان داخل اومد و پردههای سالن رو کشید که باعث شد دیگه نور آفتاب داخل نیاد.
مامان: من خستهم میخوام بخوابم سر و صدا نکنین.
بعد هم توی اتاقش رفت. نادیا هم طرف کتابخونه رفت و نگین هم به سمت آشپزخونه رفت.
منم بیکار بودم، نشستم و ادامه رمان ترسناک جدیدی که گرفته بودم رو خوندم. در حین خوندن حس کردم یه جسم سفید مایل به کرمی از توی اتاق مامان اینها بیرون اومد و سریع توی حیاط رفت.
نگاهم رو سریع چرخوندم اون طرف، ولی چیزی ندیدم!
با خودم گفتم:
- چون داستان ترسناکِ خیالاتی شدم.
دوباره ادامه دادم، ولی دوباره تکرار شد.
ایندفعه طاقت نیاوردم و آهسته سمت درب ورودی رفتم. آروم جوری که صدا نده و مامان بیدار نشه بازش کردم و توی حیاط رفتم. از پلهها پایین اومدم و نگاهی به باغچه و اطراف کردم که چشمم به در انبار خورد که دقیقا مثل زیر زمین پایین خونهمون بود.
انگار یه نفر داخلش بود! از پشت شیشه که نگاه میکردم قد و هیکل طرف شبیه بابا بود و با فکر اینکه بابا باشه خواستم داخل برم، اما هنوز پام رو روی پلهی اول نزاشته بودم که صدای شکستن یه چیزی از داخل انبار اومد. راستش به چیزهای ترسناک خیلی علاقه داشتم ولی الان از ترس خودم رو نزدیک بود خیس کنم.
آب دهنم رو قورت دادم و با جرئت سمت در انبار رفتم.
هم میترسیدم هم میخواستم به ترسم غلبه کنم. پاهام داشتن میلرزیدن! توی یه حرکت ناگهانی در انبار رو سریع باز کردم، اما توی اون تاریکی چیزی مشخص نبود.
هانا: خودت دیدیش؟
نسیم: نه.
هانا: پس چطور میگی پشت در انبار دیدمش؟
نسیم: پشت در انبار فقط یه جسم که قد و هیکلش شبیه بابا بود دیدم. خب منم فکر کردم باباست واسه همین اولش بیخیال شدم.
همه ماجرا رو واسه هانا، دخترخاله و بهترین رفیقم که از بچگی کنار هم بودیم تعریف کردم. اونم با هیجان و دقت گوش میداد و هر از گاهی یه چیزهایی میپروند وسط، که با چشم غرههای من ساکت میشد.
هانا: وای نسیم، حالا که برای اولین بار از اینجور چیزها تو خونهتون دیدی میخواین از اینجا نقل مکان کنین!
با حسرت گفتم:
- آره راست میگی، انگار اینها هم زورشون میاومد این همه سال خودشون رو نشون بدن. انگار منتظر بودن متوجه بشن ما قراره بریم بعد خودشون رو نمایان کنن.
هانا لب و لوچهش رو آویزون کرد و یه هوم کشدار گفت بعد پشت حرفش ادامه داد.
- من گشنمه، بلند شو یه خوراکی بده، من که از گشنگی چشمهام داره سیاهی میره.
نسیم: همیشه برام سوال بود تو معده داری یا نه؟ کارد بخوره به اون شکمت. تو که چند دقیقه پیش غذا خوردی چی شد باز؟ به من چه برو یه چیزی پیدا کن و کوفت کن.
بعدش دراز کشیدم و نگاهم رو دادم به سقف. کمکم یه چیز گرد و سیاه روی دیوار پدیدار شد. اولش کوچیک بود ولی رفته رفته داشت بزرگتر میشد. با چشمهای ریز یواش بلند شدم و دقیق نگاهش کردم. یهو از سقف مثل آب ریخت روی صورتم که با صدای بلند گفتم:
- اَه لعنتی، لعنتی!
هانا با دو اومد توی اتاق و با تعجب گفت:
- پس چته!
فکر میکردم هانا ببینه که چی روی سر و صورتم ریخته، اما از اینکه متوجه نشد فهمیدم که فقط توی ذهن خودم شکل گرفته این اتفاق!
نسیم: هیچی تو برو.
هانا یه نگاه دیگه بهم انداخت و به کیکی که توی دستش بود یه گاز زد و رفت توی آشپزخونه. با حالت چندشی دستم رو به صورتم زدم که یه مایع چسبناک به انگشتهام برخورد کرد. انقدر چندش بود که همونجا بالا آوردم.
***
با بیحالی به غرغرهای مامان در حالی که داشت کف اتاق جایی که من حالم بد شده بود رو تمیز میکرد نگاه کردم.
مامان: یعنی تو وقتی حس میکنی حالت تهوع داری دیگه نمیتونی بدویی بری توی حیاط اونجا اینکار رو کنی؟
دستی کشیدم به چشمهام و نگاهی به هانا که بیخیال داشت نگاه صفحه گوشیش میکرد انداختم. مامان کارش تموم شد و رفت بیرون از اون جا هم داد زد که هانا بره که کارش داره.
خیلی حالم بد بود. انرژی منفی انگار بهم وارد میشد. تصمیم گرفتم یه کم بخوابم، پرده اتاق رو کشیدم کنار و آروم خزیدم زیر پتو و به سه نکشیده خوابم برد.
از سرما داشتم یخ میزدم. پتو هم اکتفا نمیکرد هر چهقدر بیشتر میپیچیدمش دور خودم بیشتر سردم میشد. انگشتهای پام یخ کرده بودن. به زور چشمهام رو باز کردم و نگاه اطراف کردم، هوا تاریک شده بود. چراغ سرویس بهداشتی خودبهخود باز و بسته شد، از تخت پایین اومدم و سمت سرویس بهداشتی رفتم. دربش که نیمه باز بود رو یه کم دیگه بازش کردم. یهو صدای تقتق از پنجره اتاقم شنیدم، آروم رفتم و پرده رو کنار زدم که یهو یه چیزی انگار از اون طرف پایین افتاد! با ترس و یواش پنجره رو باز کردم و از پنجره خم شدم که حیاط رو درست ببینم، شاید متوجه بشم اون چی بود که افتاد.
همینجور داشتم نگاه میکردم که یهو یه چیزی منو کشید سمت پایین، منم برای اینکه نیوفتم و سه قطع نشم دستهام رو گرفتم لبه پنجره و شروع کردم مامان و بابا رو صدا زدن. با جیغ و دادی که راه انداختم سریع یه نفر من رو کشید سمت اتاق و افتادم رو زمین با ترس و وحشت و نفس نفس نگاه پنجره میکردم با لکنت گفتم:
- من رو... من رو کشید پایین، میخواست منو بکشه... .
اون فردی که نجاتم داد دستش رو گذاشت روی بازوم که با وحشت داد زدم و طرف رو هل دادم که صدای هانا اومد.
هانا: هیس، آروم باش هیچی نیست منم هانا.
سردرد داشتم، حالت تهوع داشتم، حالم بد بود، احساس تنهایی میکردم.
هانا اومد طرفم و بغلم کرد، بغض داشتم اما نمیخواستم پیش هانا گریه کنم. عجیب بود، ولی حس خوبی بهش نداشتم.
همینطور که بغل هانا بودم صورتم طرف در سرویس بهداشتی بود که درش آروم داشت بسته میشد.
از بغل هانا خودم رو کنار کشیدم و رو بهش گفتم:
- میخوام لباسهام رو عوض کنم.
اونم بدون حرف از اتاق بیرون رفت. خیلی سردم بود. یه لباس گرم پوشیدم و پتو رو گذاشتم دور خودم و از اتاق بیرون رفتم.
خبری از هانا نبود. توی کتابخونه و آشپزخونه و اتاقها و سالن و حیاط هم نبود. شونهای بالا انداختم و رفتم توی نت. وارد واتساپ شدم که دیدم از طرف هانا دو سه تا پیام برام ارسال شده بود.
با این شرح: << نسیم من همراه نگین و نادیا و مامانت رفتم خونه خودمون، اگه بیدار شدی خواستی بیا اون جا. >>
با خوندن این پیام موهای تنم سیخ شد و عرق سرد روی پیشونیم نشست. خدا خدا میکردم که اون چیزی که توی ذهنمه درست باشه. ولی امید واهی بود، این پیام ساعت چهار ارسال شده اما الان ساعت نزدیکهای نُه بود.
اشکم داشت در میاومد. سریع رفتم توی اتاقم و لباسم رو عوض کردم و با عجله از سالن بیرون رفتم. ولی همین که در ورودی سالن رو باز کردم با دیدن اون گربه سیاه مرده که آویزون شده بود از دیوار، جیغ بلندی سر دادم که حس کردم گلوم پاره شد. با گریه و ترس از اونجا دور شدم و توی اون هوای سرد از خونه بیرون زدم.
حتی یه کلید هم همراهم نیاوردم، فقط میخواستم از اون خونه دور بشم. توی راه همهش فکر میکردم. من فقط کنجکاو بودم در مورد اجنه یه چیزایی بدونم، اما هیچ وقت احضار نکرده بودم یا فرا نخونده بودم. ته کنجکاویم هم به هیچ جایی خطم نشده تا حالا، فوقش دو تا فیلم ترسناک دیدم و رمان ترسناک خوندم همین!
با ترس از خیابون رد میشدم. هم تاریک بود هم خلوت، هرطور بود خودم رو رسوندم به خونه خاله و پشت سر هم در میزدم. به کل زده بود به سرم، حتی نمیتونستم آیفون بزنم از یادم رفته بود.
صدای خاله از پشت آیفون رسید به گوشم.
خاله: بله بفرمائید؟
نسیم: خاله منم نسیم میشه درو باز کنین هوا سرده.
خاله: اِه نسیم تویی دخترم! بیا تو عزیزم الان سرما میخوری.
در باز شد و من یه نگاه با ترس به خیابون انداختم و داخل رفتم. مطمئنم الان دماغم سرخ شده از سرما. دم در نگین رو دیدم که مونده بود منتظر من انگار، نگین با حالت بیاهمیتی گفت:
- این چه ریختیه به خودت گرفتی؟ چرا رنگت پریده؟! چیزی شده؟ توی خیابون کسی مزاحمت شده؟
نسیم: اگه فرصت بدی جواب بدم ممنونت میشم.
نگین ساکت فقط بهم خیره شد، این یعنی بنال.
نسیم: توی خونه تنها بودم خواب بد دیدم ،خیابون هم تاریک بود و خلوت واسه همین خیلی ترسیدم.
هیچ وقت فکر نمیکردم انقدر دروغگوی خوبی باشم. نگین با یه حالت که یه جورایی بهم میگفت همونم خودتی نگاهم کرد و یه سر تکون داد و رفت.
یه نفس عمیق کشیدم که یه چیزی رفت تو گلوم. لعنتی خودم خیلی خوششانسم این پشه هم حتما باید محل خودکشیش رو توی گلوی من انتخاب میکرد. چند تا سرفه و عق زدم ولی چیزی نبود.
به همه سلام کردم و به پسرخالهم که سه چهار سال از خودم کوچیکتر بود کنترل تلویزیون رو دادم و بهش گفتم:
- حمید یه فیلم بزن ببینیم، حوصلهم سر رفت.
حمید: به من چه کنترل که دستته، خودت بزن.
بعدش بلند شد رفت. نمیدونم همه پسرها مثل حمید هستن یا نه؟ ولی خدا رو شکر میکنم برادر ندارم.
نسیم: چهقدر بیربطی، خب میمردی اگه یه شبکه برام میزدی؟
حمید: آره میمردم خانم باربط.
نسیم: ایش گمشو.
دیگه ساعت نزدیکهای دوازده بود، ولی چون من خوابیده بودم دیگه خوابم نمیاومد. اما مامان اینها از چشمهاشون مشخص بود خیلی خوابشون میاد.
شوهر خالهم خیلی اصرار کرد بمونیم، اما مامان گفت قرار فردا صبح بابا برسه خونه، بهتره که بریم.
خیلی میترسیدم برگردیم خونه، به خصوص این که قرار دوباره جنازه اون گربه آویزون شده رو ببینم. همین جور که توی خیابون بودیم و داشتیم میرفتیم سمت خونه صدای نادیا بلند شد که گفت:
- اِه اون مرد کیه در خونهمون؟
نگین یه کم دقیق شد بعد گفت:
- وا اون که باباست!
مامان هم گفت:
- نه دخترا اشتباه میکنین.
- یعنی برای مدل ماشین هم اشتباه میکنیم؟
- نه انگار درست میگی. اما قرار بود فردا صبح بیاد!
یکم پا تند کردیم و نادیا از دور برای بابا دست تکون داد و صداش کرد. بابا هم حواسش به ما جمع شد. وقتی رسیدیم سلام کردیم و بابا گفت:
- کجا بودین که الان برگشتین؟
مامان:
- خونه نجمه بودیم. تو مگه قرار نبود فردا بیای؟
همینجور که میرفتیم داخل بابا در جواب مامان گفت:
- چرا قرار بود فردا بیام. اما یه کار دیگه پیش اومد مجبور شدم برگردم.
مامان: چه کاری؟
بابا: بعدا میگم.
اونا داشتن حرف میزدن و من با تعجب مونده بودم توی حیاط و نگاه جایی که گربه آویزون بود میکردم، ولی دیگه اثری ازش نبود.
نگین چرخید طرف من و با کلافگی و کمی بیاعصابی گفت:
- باز چته نسیم؟ چرا این چند وقت اینجور شدی؟ بیا داخل برو بخواب. فردا مگه کلاس نداری؟
سرم رو تکون دادم و رفتم داخل. توی اتاق بودم ولی خوابم نمیبرد. از این سر اتاق میرفتم اون سر اتاق. رفتم آب بخورم که صدای مامان و بابا توجهم رو جلب کرد.
مامان: یعنی چی آخه؟
بابا: منم نمیدونم فقط شنیدم حاجعلی گفت توی خونهاتون یه سره صدای جیغ و داد میاد. انگار کسی داره چندتا دختر رو کتک میزنه!
مامان: مطمئنم خیالاتی شده. آخه ممکن نیست، چون امروز احمدی اینجا بود بعدشم من خوابیدم، بعدم رفتم خون نجمه خونه امن و امان... .
یهو ساکت شد. مطمئن بودم داره به من فکر میکنه. برای همین سریع رفتم توی اتاقم و در و بستم و رفتم زیر پتو. تا سه شمردم که مامان بدون در زدن و با وحشت اومد سمت من و تکونم داد.
با تعجب بلند شدم و گفتم:
- بله مامان چیشده؟
مامان با ترس گفت:
- نسیم اونموقعه که خونه نبودیم اتفاقی، صدایی چیزی توجه تو رو جلب نکرده؟
نسیم: نه مثلا چی؟
مامان فقط نگاهم کرد و از اتاق رفت بیرون. بعد چشمام رو بستم اما بعد از چند دقیقه صدای باز شدن در اتاقم اومد. لای پلکم رو باز کردم ببینم کیه که دیدم مامان وارد اتاق شد درحالی که یه قرآن دستش بود.
اومد گذاشتش بالای سرم و از اتاق رفت بیرون. بعد از رفتنش قرآن رو گرفتم توی بغلم و رفتم زیر پتو.
صداهای اطرافم خیلی زیاد بود. چند نفر حرف میزدن، چند نفر گریه میکردن و نالههای بلند سر میدادن، چند نفر هم میخندیدن و قهقههای ترسناک سر میدادن.
اما هیچ کدومشون ترسناکتر از اونی که با صدای خشدار اسمم رو صدا میزد ترسناک نبود.
ناشناس: نسیم اون کتاب رو بزار کنار، ما باهات کاری نداریم.
از بچهگی عادت داشتم وقتی میترسیدم با خودم تکرار میکردم.
نسیم: این یه توهمه، این یه توهمه، این یه توهمه فردا صبح تموم میشه.
زیر پتو بودم و به شدت عرق کرده بودم و از گرما داشتم میمردم. جرئت نداشتم از پتو بیرون برم. انقدر قرآن رو سفت بغل کرده بودم که مطمئن بودم جای ناخونهام روش میمونه. کمکم چشمهام داشت گرم میشد که یهو صدای کوبیده شدن در ورودی با یه صدای مهیبی بلند شد. صدای نادیا و دایی هم که میزد به گوش میرسید.
نادیا: مامان، مامان تورو خدا یکی بیاد بابا.
دیگه هیچی برام مهم نبود. با عجله از اتاق زدم بیرون که دیدم مامان هم داره میره سمت اتاق نادیا. هر دو با هم در اتاقش رو باز کردیم که دیدیم نادیا زیر پتو و داره داد میزنه و کمک میخواد.
مامان رفت سمتش و از زیر پتو کشیدش بیرون و گفت:
- چیشده؟! چشیده عزیزم هان؟
نادیا با لکنت ناشی از ترس زیادش گفت:
- یه چی ... چیزی پاهام رو گرفته بود، ول نمیکرد.
بعد زد زیر گریه.
***
نسیم: آره دیگه همهش همین بود.
هانا: خیلی عجیبه!
نسیم: آره، امروز خونهای بیام پیشت؟
هانا: آرهآره تنهام اتفاقا بیا.
نسیم: خب ببینم اگه مامان اجازه داد میام.
هانا: باشه پس فعلا.
گوشی رو قطع کردم و رفتم دنبال مامان که ببینم کجاست. همهجا رو گشتم. رفتم توی حیاط که دیدم توی انبار صدای پچپچ ضعیفی میاد. رفتم سمت انبار که صدا واضح شد و متوجه شدم که صدای مامانِ. خوب توجه کردم به حرفهاش.
مامان: مقصر منم، تقصیر منه، با دخترهام کاری نداشته باش. من اینجور کردم انتقامت رو از من بگیر نه بچههام!
جملهها رو با گریه و بغض میگفت. یهو یه چیزی افتاد و شکست منم طاقت نیاوردم و رفتم توی انبار و مامان رو دیدم که نشسته روی زمین و دورش هم کلی شیشه خورده هست.
با ترس و تعجب گفتم:
- مامان!
یهو با چشمهای اشکی نگاهش رو چرخوند سمتم و با صدای تقریبا بلند گفت:
- نیا جلو.
نسیم: مامان داشتی چی میگفتی؟ چرا مقصر تویی؟!
مامان اشکهاش رو پاک کرد و گفت:
- متوجه منظورت نمیشم.
بعد یه کم پرید اونطرف که شیشه خورده نره توی پاهاش و از انبار زد بیرون زد.
نگاه اطراف کردم و شونهای بالا انداختم.
هانا: مامانم اینها رفتن شهرستان مراسم یکی از فامیلهامون. میگفتن طرف دعانویس هست. نمیدونم رمال یه چیز اینجوری بوده. میگن جنها کشتنش.
نسیم: شعر گفتن.
هانا: شاید هم راست گفتن. آخه میگن زیاد دعای خوب نمیکرده. بیشتر اون خانمهایی که از مادر شوهر یا جاری بدشون میاومده میرفتن پیشش و میگفتن که دعا کنه واسهشون از شرشون خلاص شن.
نسیم: ای بیچارهها!
هانا: تو امشب اینجا میمونی یا من بیام اونجا؟
نسیم: نه اینجا میمونم.
هانا: خب بهتر.
هانا یه مشت سیبزمینی ریخت توی روغنی که از قبل داغ کرده بود که باعث شد ازش آتیش بالا بیاد.
نسیم: نه نظرم عوض شد، بیا بریم خونه خودمون.
هانا تک خندهای کرد و گفت:
- نترس نمیمیری.
***
حرفهای مامان فکرم رو درگیر کرده بود.
دوست داشتم بدونم منظورش چی بوده. توی ماشین نشسته بودیم و منتظر مامان بودیم که بیاد و دیگه حرکت کنیم. نادیا اومد و نشست کنار نگین که نگین خطاب بهش گفت:
- چهطوری چهار چشمی؟
من درحالی که سرم و تکیه داده بودم به شیشه خندیدم و یه نگاه بهشون انداختم. نادیا یکی زد پس کله نگین و با عصبانیت بهش گفت:
- خودت چهار چشمی هستی.
نادیا بخاطر اینکه اطراف رو یه کم تار میدید، دکتر براش عینک تجویز کرده بود. برای همین من و نگین بعضی اوقات بهش چهار چشمی میگفتیم. بلاخره مامان هم اومد و بابا ماشین رو به حرکت در آورد.
توی طول مسیر مامان داشت از بدیهای خانواده پدری می گفت، بابا هم جرئت نداشت چیزی بگه.
نگین: نسیم؟ به نظرت چرا خانواده پدری همیشه بدن؟
نسیم: نگین جان خانواده پدری بد هم نباشن یعنی بهترین آدمای کره زمین باشن، ما باید همینجور الکی باهاشون قهر باشیم بدون هیچ بهونهای.
نگین: قانعم کردی ممنون.
بلاخره بعد از ساعتها رسیدیم، با خستگی پیاده شدیم. همینجور که داشتیم میرفتیم متوجه راه رفتن نگین شدم.
نسیم: نگین؟ واسه چی اینجور راه میری؟
نگین: این همه ساعت توی ماشین نشسته بودیم، خب عادیه که پاهام خواب بره.
ابرویی بالا انداختم و راهم رو ادامه دادم.
***
توی کوچههای قشنگ شمال راه میرفتم. هوا سرد و بارونی بود ولی این روستا فوقالعاده بود. دوست داشتم ساعتها اونجا راه برم. همینجور که داشتم میرفتم چشمم خورد به یه خونه متروکه که دری هم نداشت. کنجکاو شدم و رفتم طرف اون خونه. از جاهایی که قدیمی و متروکه باشن خوشم میاد. رفتم داخل و داشتم نگاه اطراف میکردم که حس کردم اینجا رو قبلا دیدم. به غیر از اون حس میکردم چند نفر دارن از روبهرو نگاهم میکنن. یهو از پشت سرم صدای کشیده شدن پا شنیدم. همه این صحنهها برام آشنا بود، اما هر چقدر تلاش کردم یادم بیاد هیچی به ذهنم خطور نمیکرد. آهسته برگشتم که ببینم کی بوده ولی کسی نبود. خیلی ترسیدم چون صدای نفسهای کسی رو که داشت توی صورتم پخش میشد و میشنیدم. یهو یه فوت توی صورتم کرد و بعدش دماغم یه سوزش بدی توش ایجاد شد و همهجا تاریک شد.
سرم به شدت درد میکرد و دماغم سوزش داشت. کمکم چشمهام رو باز کردم، همهجا تاریک بود. توی یه خرابه بودم؛ همه صحنههای قبل جلوی چشمم خطور کرد. با بدن درد بدی که داشتم هرطور شد از روی زمین سرد و نمناک بلند شدم و با دو سمت خونه رفتم. باید هرطور شده از مامان بپرسم که قضیه از چه قرار هست، چون اگه نپرسم قطعا تا فردا زنده نمیمونم. مامان رو نگران دیدم و مطمئن شدم حتما نگران منه! رفتم طرفش که با دیدنم اومد طرفم و با حالت عصبانی داد زد.
- معلوم هست کدوم گوری بودی تا الان؟
بدون توجه بهش گفتم:
- باید همه چیز رو برام توضیح بدی. باید بدونم چرا اون دفعه توی انبار با گریه خودت رو سرزنش میکردی؟ میدونی چه بلاهایی سرم اومده؟
مامان با تعجب نگاهم میکرد، بعد به خودش اومد و گفت:
- چه بلاهایی؟!
نسیم: میرم لباسام رو عوض میکنم و میام.
***
بعد از گفتن تمام اتفاقاتی که برام افتاد انگار که خالی شده بودم. بعد از من مامان شروع کرد به حرف زدن، چیزایی که میگفت رو باور نمیکردم!
مامان: اون موقع که جوون بودم پدرت رو خیلی دوست داشتم، اما خب اون زن داشت. زنش هم دوست داشت، ولی من خیلی خودخواه بودم. با اینکه میدونستم زن داره اما در تلاش بودم که اون رو عاشق خودم کنم. هر کاری برای جلب توجه انجام میدادم، اما نشد که نشد! تا اینکه یه روز یکی از دوستای صمیمیم اومد پیشم و گفت:
- یه دعانویس هست کارش خیلی خوبه میتونی رو اون حساب کنی.
ولی من اعتقاد به این چیزها نداشتم، ولی دوستم انقدر اصرار کرد تا بالاخره راضی شدم. وقتی دعا رو بهمون داد، گفت سر یکسال طلاقش میده ولی آخرین بار بهم گفت:
- بعدا آه اون زن تو رو میگیره. اجنه شرورن دخترم زندگیت رو از هم میپاشن، هه ولی کو گوش شنوا؟ بهش رسیدم تا ده سال اول زندگیم چیزی نشد و خیال منم راحت بود اما بعدا اذیت کردنشون شروع شد؛ گاهی وسایلم رو میبردن یا توی آینهها خودشون رو نشون میدادن. تهدیدم میکردن، کتکم میزدن، نمیذاشتن بخوابم.
موقعی که سر نگین باردار بودم از پلهها پایین انداختنم. دیگه از ترسشون همهش قرآن رو میگرفتم و بهشون التماس میکردم که بس کنن، اما فایده نداشت، ولی تموم شد. اما مطمئن بودم کاری بدتر از اون میخوان انجام بدن، اینجور هم شد! اذیت کردن دخترهام. هر روز میرم و التماسشون میکنم که ولتون کنن، اما فایده نداره.
بعد شروع کرد به گریه کردن. این واقعا مادر من بود؟! نمیتونستم نگم پست بود چهطور میتونست زندگی یه نفر رو با خودخواهی خراب کنه؟! بعد انتظار زندگی آروم هم داشت.
مامان: برای همین اومدم اینجا تا از یکی از آشناهامون کمک بگیرم بخاطر این مشکل.
با تاسف سری تکون دادم و رفتم داخل. تا خود صبح فکرم مشغول بود.
***
گفتم:
- پوف پس کی میرسیم؟
مامان: عجله نکن الان میرسیم. بیا همینه، بریم داخل.
گفتم:
- من از الان گفتم خیلی نمیمونم.
نشسته بودیم که یه پیرزن خمیده اومد داخل و سلام کرد.
مامان ماجرا رو براش تعریف کرد اون هم یه نگاه به من کرد و گفت:
- یا باید تا آخر عمر عذاب بکشین و اونها زندگی رو براتون زهر کنن، یا باید یکی از خانوادهت رو برای حل مشکل بهشون بدی.
وقتی عصبی یا هیجان بهم وارد میشد چشم چپم خودبهخود باز و بسته میشد و الان هم اون حالت بهم دست داده بود. از جا بلند شدم و با عصبانیت بیرون رفتم. توی راه که داشتم میرفتم سرم رو بالا گرفتم که یه زن نسبتا تپل با لباسهای سیاه و یه بچه که بغلش بود دیدم. چهرهش خیلی ترسناک بود و حس بدی بهت وارد میکرد.
سریع از کنارش گذشتم اما صد متر نرفته بودم که دیدم سه چهار متر جلوتر از من ایستاده و منتظره من هست، با دیدن دوبارهش عقب گرد کردم و خواستم برگردم خونه، اون پیرزنِ که دیدم ظاهر شد پشت سرم، با عجز نشستم روی زمین و نالیدم.
نسیم: چی از جونم میخواین؟ ولم کنین لعنتیها! ولم کنین.
***
پیرزن: امیدوارم دیگه بدونی باید چیکار کنی.
یه نگاه بهش کردم و گفتم:
- اوهوم.
***
توی خونه تنها بودم و داشتم به فردا فکر میکردم. نادیا و نگین بیرون توی حیاط بودن و مامان و بابا هم رفته بودن یه کم خوراکی بخرن و بیان. صدای ماشین بابا اومد، با کنجکاوی رفتم نگاه کردم. همینجور که از در حال نگاه میکردم صدای مامان واضح بلند شد که از پشت سرم گفت:
- کیه نسیم؟
خون توی رگهام یخ زد ولی با این حال جوابش رو دادم.
نسیم: بابا اینها.
«صبح روز بعد»
دستهای خشک و سردش رو گذاشته بود روی پیشونیم. یه نگاه به مامان انداختم، حس میکردم امروز خیلی خوشحاله. به اون پیرزن حس خوبی نداشتم شبیه جادوگرها بود.
پیرزن: هرچی که دیدی ازش نمیترسی، فقط از بین ببرش. فکر کن که خوابی همین... . چشمهات رو ببند، هرموقع که صدات زدم و تو چیزی نگفتی و چیزی نشنیدی از اطرافت یعنی وارد جایی شدی که قرار بود بری، نترسی ما بیرون میریم.
چشمهام رو بستم پنج دقیقه گذشته بود که مامان گفت:
- ببین اگه بکشیش پاداش بهتری میگیری.
چی؟ مامان داشت چی میگفت؟!
پیرزن: هیس بزار ببینم رفته یا نه بعد شروع کن به حرف زدن.
پیرزن چند بار اسمم رو صدا زد ولی از عمد جوابش رو ندادم تا ببینم اون نقشه شومشون چیه! پیرزن که مطمئن شد من توی عالم بیداری نیستم جواب مامان رو داد.
پیرزن: اون اول باید اون مادر اجنه خودش رو از بین ببره.
مامان: میکشه اون میکشتش توی فکر نباش.
نه نه این ممکن نبود یعنی... یعنی اونی که این همه سال مامان خطابش میکردم مامانم نبوده؟ اون دشمن اصلیه منه! دیگه دلم نمیخواست بهش بگم مامان. بیشتر به حرفهاشون دقت کردم.
مامان: مثل مادرش آفت زندگیم شده. سریع این آفت رو از بین ببر همین امشب، مردم از بس فیلم بازی کردم. بعدش هم اون اجنههات رو از خونه و زندگیم بیرون کن.
پیرزن: وقتی بیدار شد بدترین دعا رو به خوردش میدم که یه جن شب بیاد بالا سرش کارش رو تموم کنه، توی فکر نباش.
نزدیک به سیدقیقه به همون حالت خوابیدم، بعد با سرفه مصلحتی و ترس الکی چشمهام رو باز کردم؛ هر دوتاشون منتظر من بودن. با نفسنفسهای الکی یه داستان خرافاتی ترسناک واسهشون تعریف کردم. اون پیرزن زشت بلند شد و رفت. توی سه تا لیوان قدیمی شربت آورد و یکی از لیوانها رو گذاشت جلوی من، هر دو منتظر من بودن که از اون لعنتی بخورم. میخواستم لیوان خودم و اون پیرزن جادوگر رو عوض کنم، اما باید حواسش پرت میشد. توی همین فکرها بودم که در خونهش زده شد و هر دو روشون رو اونور کردن. سریع لیوانا رو جا به جا کردم.
***
مامان قلابیم خیلی خوشحال بود که قراره امشب بمیرم. هه بیچاره وقتی دید صبح از خواب بیدار شدم نزدیک بود پس بیوفته، اما وقتی متوجه شد پیرزن دیشب توی خواب خفه شده بیشتر ترسید. توی آینه به خودم نگاه کردم و به پشت سرم که اون موجود زشت و کریه داشت با اون چهره و دندونهای وحشتناکش نگاهم میکرد. هنوز هم باهاشون داستان دارم باید بدونم مادرم کیه!
این سوال فقط پیش مامان حلیمه بود، مامانبزرگ مهربون و دلسوزی که همیشه از مادرم نفرت داشت و من الان فهمیدم چرا ازش بیزاره و چرا بعضی اوقات بهش میگفت توخیلی پستی! انگار قراره که حالا حالاها با اجنهها زندگی کنم.
***
یه کم تاب رو با پاهام هل دادم و چشمهام رو بستم. هوا کمکم داشت رو به تاریکی میرفت و من منتظر بابا بودم که بیاد و دیگه بریم. همینجور که چشمهام بسته بود صدای شیما مثلا مادرم از پشت سرم بلند شد که گفت:
- واجبه که بری اونجا؟ مگه خونه خودمون راحت نیستی؟
نسیم: چرا راحتم ولی چون مامانبزرگ دست تنهاست و کسی کمک حالش نیست میخوام برم پیشش. خودمم برای درس خوندن به جایی که سکوت باشه احتیاج دارم. جایی مثل خونه مامانبزرگ شما هم هر موقعه خواستین بیاین اونجا... .
صداش اومد که داشت با خودش میگفت:
- همین مونده دوباره بیام اونجا و اون پیرزن نقنقو رو تحمل کنم.
دیگه چیزی نگفت و داخل رفت. بابا اومد و وسایل من که قرار بود برم خونه مامانبزرگ رو برداشت و توی ماشین گذاشت. توی راه هیچ کدوم حرفی نمیزدیم ولی من طاقتم تموم شد و گفتم:
- بابا، به نظرت من شبیه کی هستم؟
بابا چند ثانیه خیره نگاهم کرد و انگار از سوالم تعجب کرده باشه گفت:
-خب، من نمیدونم تو شبیه کی هستی! ولی اطرافیها میگن شبیه مامانبزرگتی.
سری تکون دادم، ولی من شبیه هیچ کدوم از اعضای خانوادهم نبودم. نگاهم رو به درختهایی که با سرعت از کنارشون میگذشتیم دوختم. کمکم چشمهام گرم شد و به خواب رفتم.
***
توی یه جنگل بودم. خیلی ترسیده بودم و فقط میدویدم، یهو پام به یه چیز سفت و سرد مثل سنگ یا شاید هم تنه درخت گیر کرد که باعث شد زمین بخورم. در تلاش بودم بلند بشم، ولی اصلا فایده نداشت! همینجور که تلاش میکردم بلند بشم یهو یه چیزی پام رو گرفت و در آخرین لحظه یه جیغ بلند کشیدم.
بابا: نسیم، بلندشو رسیدیم، برو خونه راحت بخواب.
چشمهام تار میدید. دستی به چشمهام کشیدم و نگاهم رو به مامانبزرگ که با لبخند مونده بود دم در و منتظر ما بود دوختم. سریع و با عجله از ماشین پیاده شدم و خودم رو توی بغل مامان حلیمه انداختم. خیلی دلتنگش بودم.
***
به عنکبوت ریز و قرمز رنگی که تندتند روی دستم و انگشتهام حرکت میکرد خیره شدم، که صدای مامان حلیمه توجهم رو به خودش جلب کرد.
- چرا اصلا اینجا نمیاومدی؟ مامانت خوبه؟ خواهرهات چطورن؟
پوزخندی زدم و گفتم:
- آره مامان هم خوبه... .
دیگه چیزی نگفت، ولی اخماش به شدت تو هم بود، جوری که انگار از روی اجبار این حرف رو زده باشه. به پهلو خوابیدم و مامانجون هم چراغ رو خاموش کرد.
***
دوباره داشتم همون خواب رو میدیدم. توی یه جنگل بودم که درختهای زیادی داشت و بارون هم به شدت میبارید و زمین گل شده بود. صدای سُم یه موجود یا یه حیوون وحشی هم از پشت سرم شنیده میشد. دنبال یه راه بودم که سریع از اون جنگل لعنتی و اون موجود دور بشم. یهو پام به یه شیء سفت و سرد برخورد کرد و زمین خوردم؛ سرم رو بالا گرفتم و نگاه روبهروم کردم. یه قبرستون دیدم که کنارش یه اتاقک کوچیک بود. سعی کردم بلند بشم و به اونجا برم، اما نمیتونستم انگار که به زمین چسبیده باشم! یهو یاد اون موجود افتادم. همین که نگاه پشت سرم کردم دیدم که یه موجود که نیمهش انسان و نیم دیگهش مثل پاهاش شبیه اسبِ پشت سرم ظاهر شد.
از ترس زیاد جیغ بلندی کشیدم و همهجا سیاه شد.
وای اینها دیگه چه خوابهاییِ که من میبینم؟
با دستم عرق روی گردنم رو پاک کردم و چندتا نفس عمیق کشیدم. از توی اتاق نگاهی به حال انداختم.
متوجه یه سایه شدم. سایه یه زن که انگار یه لباس بلند به تن داشت و به یه نقطهایی از خونه خیره شده بود.
آروم پتو رو کنار زدم و رفتم سمت حال و یه نگاه به دور تا دورش انداختم ولی دیگه خبری از اون سایه نبود. برگشتم که برم دوباره بخوابم ولی همین که روم رو برگردوندم به وضوح دیدم که همون سایه از روبهروم گذشت و محو شد. یه جیغ کوتاه کشیدم.
مامانبزرگ بیدار شد و با ترس اومد سمتم و گفت:
- نسیم، چی شده دخترم؟!
برای اینکه مامانبزرگ رو نترسونم گفتم:
- هیچی، یه لحظه حس کردم موش دیدم، ولی متوجه شدم سایه دستم بود.
مامانبزرگ یه نگاه بهم انداخت و سرش رو تکون داد و گفت:
- بیا بخواب تا بیشتر از این توهم نزدی دختر.
***
همینجور با هانا درحال بگو بخند بودم و از هر دری حرف میزدیم.
هانا: وای باید قیافه نجمه رو میدیدی که چطور غضبناک نگاهمون میکرد.
نسیم: انقدر سربهسرش نزارین. یه بار میبینی یکیتون رو تنهایی گیر میاره، اونوقت بد میشه، از من گفتن بود.
بعد شرو به خندیدن کردم.
هانا: اونجا خوش میگذره؟
همینطور که درحال راه رفتن بودم و جواب هانا رو میدادم. متوجه لقی یکی از موزایکهای حیاط مامانجون شدم. پام رو یه کم بیشتر کوبیدم بهش که مطمئن بشم واقعا لق هست یا نه! به کل هواسم پرت شده بود و یادم رفته بود که هانا پشت خطِ!
هانا: نسیم، کجا رفتی تو دختر!
نسیم: وای ببخشید یه لحظه هواسم پرت شد... .
هانا: پرت چی؟
نسیم: هیچی بیخیال.
هانا: نسیم یه سوال داشتم. میخواستم بگم اونجا هم از اون اتفاقها برات میافته؟
منظور هانا رو متوجه شدم برای همین گفتم:
- فکر کنم کمکم قراره دوباره باهاشون روبهرو بشم.
یهو تماس قطع شد و متوجه شدم شارژ تموم کرده.
منم از خدا خواسته سریع رفتم سمت اون موزایک لق، چون انگار یه چیزی زیرش پنهان شده بود، ده دقیقه در تلاش بودم که یهو از جا کَنده شد.
حدسم درست بود. یه کاغذ زیر اون موزایک بود که از شکل در همش و خاکی بودنش میتونستم به راحتی متوجه بشم خیلی از عمرش گذشته. کاغذ رو برداشتم و بازش کردم؛ چیزی که میدیدم رو باور نمیکردم. این من بودم؟! چقدر این زن شبیه من بود یا میتونم بگم من شبیه اون بودم! اصلا کی نقاشی به این زیبایی رو کشیده؟!
یهو انگار از پشتسر کشیده شدم و وارد یه جای دیگه شدم، انگار که توی یه زیر زمین بودم. از راه پلهها پایینتر که میرفتم، صدای جیغ و داد و نالههای از روی درد یه زن بیشتر به گوش میرسید. هرچقدر بیشتر پلهها رو پایین میرفتم هوا خفهتر و گرمتر میشد.
بلاخره به انتهای زیرزمین رسیدم. چند تا زن سیاه پوش رو دیدم که دور یه دختر جوون بودن؛ خوب توجه کردم بهشون دست یکیشون یه نوزاد بود که تازه به دنیا اومده بود.
یکی از اون زنها یه نفس عمق کشید و درحالی که چشمهاش بسته بود سرش رو پایین آورد و نگاهش رو به نوزاد دوخت و گفت:
- این بچه ننگ بزرگی به ما میزنه. تا کسی متوجه حضورش نشده یه جایی رهاش کنین و این دختر رو هم تنبیه کنین.
درحال نگاه کردن بودم که دوباره حالت قبل بهم دست داد و از پشتسر کشیده شدم، این دفعه توی یه خیابون بودم. یه خیابون تاریک! هوا سرد بود و بارون نمنم میبارید. متوجه صدای یه نوزاد شدم که انگار از سمت راست میاومد. اون سمت رفتم، درست گفتم یه نوزاد بود، اما یه نوزاد رو چهطور توی این هوای سرد اینجور رها کردن؟ رفتم و پارچه نازکی که دور بچه و روی صورتش رو پوشونده بود رو کنار زدم که از وحشت نزدیک بود پس بیافتم. یه نوزاد که نمیتونستم بگم انسان بود یا حیوون! یه صورت کریه و زشت که پر از مو بود. چشمهای فوقالعاده ریز و دهنی که باریکیش به اندازه یه خط بود، آب دهنم رو قورت دادم، از ترس خشک شده بودم.
همینجور که خیره و با وحشت نگاه نوزاد عجیب و غریب میکردم متوجه صدای پای یه نفر شدم. انگار که با حالت دویدن میاومد به سمت جایی که من و اون نوزاد بودیم. خوب توجه کردم از توی تاریکی که دیگه چشمهام بهش عادت کرده بودن، متوجه قامت یه مرد شدم یه مرد لاغر اندام که قد بلندی داشت. صورتش رو نمیتونستم ببینم چون با یه پارچه اون رو پوشونده بود. خیلی غیرِ منتظره و ناگهانی نوزاد رو بدون اینکه نگاهی بهش بندازه بغل کرد و با سرعت از اونجا دور شد. میخواستم برم دنبالش ولی یه حاله سفید و کرم رنگ دور تا دورم رو گرفته بود و همه جا تاریک شد.
قطرات آب رو روی صورتم حس کردم با اخم درحالی که صورتم رو در هم میکردم چشمهام رو آروم باز کردم. نور آفتاب چشمهام رو اذیت میکرد. چندبار پشت سر هم پلک زدم و چشمهام رو باز کردم.
مامانبزرگ رو بالای سرم دیدم که یه لیوان دستش بود و آماده بود که دوباره آب به صورتم بپاشه.
مامانبزرگ: وای دختر، تو چرا اینجور شدی؟ با این حالتهایی که از خودت نشون میدی، داری میترسونیم و منم دارم تصمیم میگیرم بفرستمت خونه بابات دوباره... .
با تعجب و بیربط به موضوعی که مامانبزرگ کشیده بود وسط گفتم:
-مامانجون چهطور خودت تنها من رو آوردی داخل؟!
مامانبزرگ خواست حرفی بزنه که صدای یه پسر از پشت سرم بلند شد که گفت:
- رو کول من بدبخت اومدی تا اینجا!
با ترس برگشتم و نگاه پشت سرم کردم. یه پسر بور که بهش میخورد بیست و پنج یا شاید هم کمتر سنش باشه، به کمد قدیمی و چوبی توی اتاق مامانبزرگ تکیه داده بود. متوجه کاغذ توی دستش شدم که داشت نگاهش میکرد، یهو همه چیزهایی که دیدم دوباره توی ذهنم مرور شدن. باید اون کاغذ رو ازش بگیرم. توی همین فکرها بودم که صداش توجهم رو جلب کرد.
پسر: خودت کشیدیش؟
همینطور گیج داشتم نگاهش میکردم که دوباره گفت:
- چرا اینجور نگاه میکنی؟ مگه جن دیدی!
به خودم اومدم و سریع از جام بلند شدم و برگه نقاشی شده رو از دستش کشیدم و با عصبانیت کنترل شدهایی بهش رو کردم و گفتم:
- شاید دلم نخواد چیزی که از منِ کسی ببینه، کی همچین اجازهایی بهت داده؟
پسر: اوه چه عصبانی! خب اون موقعه که تو افتاده بودی دیگه این کاغذ کنارت بود منم برداشتم و نگاهش کردم.
بعدشم با یه خنده مزخرف نگاه عسلیش رو بهم دوخت.
***
پسر: ولی میدونی چیزاهای ترسناک بعضیاشون فقط برای ترسوندنِ افراد کنجکاوِ یا فضولِ درحالی که اصلا اینجور چیزی وجود نداره من که... .
چشمهام رو با عصبانیت محکم بستم و نفسم رو به شدت بیرون فرستادم و رو کردم سمتش و با لبخند عصبی گفتم:
- تا حالا کسی بهت گفته چهقدر حرافی؟ سرم رفت بس کن دیگه برو یه جای دیگه بشین و برای خودت حرف بزن. از اون موقعه که اومدی یه بند داری فَک میزنی خودت خسته نشدی؟
همینجور خیره داشت نگاهم میکرد یهو با صدای بلند زد زیر خنده که باعث شد بیشتر عصبی بشم و تصمیم گرفتم خودم برم به جای اون که حتی اسمش هم نمیدونستم.
وارد آشپزخونه شدم و درحالی که با عصبانیت لیوان رو پر از آب میکردم زیر لب داشتم غر میزدم.
مامانبزرگ: دختر چی میگی برا خودت؟
نسیم: این پسره خیلی حرف میزنه یه لحظه هم ساکت نمیشه.
مامانبزرگ تا خواست حرفی بزنه دوباره صدای نحسش بلند شد.
پسره: وای دختر تو که انقدر عصبانی نبودی اصلا اون مِلوری... .
یهو ساکت شد و نگاه خودش و مامانبزرگ به صورت رمزی بین هم رد شد. مگه اون کلمه چی بود که ادامهش نداد؟! خیلی کنجکاو شدم که ادامه بده، ولی صدای مامانبزرگ بحث رو به اتمام رسوند.
مامانبزرگ: خب دیگه آیهان بهترِ بری ممنون از کمکت پسرم.
نسیم: آیهان! چه اسم بیخودی.
این حرف رو برای اینکه حرصش بدم گفتم، وگرنه اسم جالب و قشنگی داشت.
آیهان یه نگاه با لبخند بهم انداخت. برق بدی توی چشمهاش خودنمایی میکرد، ترسیدم اما به روی خودم نیاوردم.
***
نگاهم رو از پنجره به بیرون دوختم، هوا ابری بود و بارون نمنم میبارید. نگاه ساعت کردم دیگه باید میرفتم. هوا تاریک بود، با ترس از خیابون رد میشدم و حواسم به پشت سرم بود. به خاطر باد شدیدی که میوزید برگهها از دستم افتادن و پخش زمین شدن. همینطور با استرس داشتم یکییکی از روی زمین برمیداشتمشون که متوجه یه دست شدم. با انگشتهای بلند و ناخونهای کوتاه و زرد شکسته. آروم سرم رو بالا گرفتم، با دیدنش اشک تو چشمهام حلقه زد. یه موجود زشت با دهنی که ازش خون میاومد و انگار که با چاقو از دو طرف بریده بودنش چشمهاش کاملاً سیاه بود و بدتر از اون که بهجای دماغ فقط دوتا سوراخ ریز روی صورتش خودنمایی میکرد.
بلند شدم و عقبعقب رفتم که نزدیک بود بیوفتم زمین، شروع کردم جیغ زدن و برگههایی هم که دستم بود رو پرت کردم و دویدم، اون هم پشت سرم میاومد صدای خُرخُر نفس کشیدنش رو میشنیدم.
- تو دیگه چه کوفتی هستی؟ لعنت بهت!
یهو پام پیچ خورد و زمین افتادم. نگاه پشت سرم کردم دیگه نزدیکم بود و میتونستم تهدید رو از اون چهره چندشآورش بخونم. داشتم فاتحه خودم رو میخوندم که یهو به ذهنم اومد با گفتن بسمال... دست از سر آدمها برمیدارن. بلندبلند شروع کردم به گفتن بسمال... یهو عقبعقب رفت و شروع کرد به جیغ زدن و دستش رو جلوی خودش گرفته بود.
از فرصت استفاده کردم و بلند شدم و پا به فرار گذاشتم.
***
داشتم خودم رو سرزنش میکردم که دیگه غلط بکنم که تنها راه بیوفتم و برم اصلاً جونم مهمترِ تا درس خوندن آخه... .
آیهان: داری جایی میری؟
نسیم: وای این دیگه چه طرز اومدنه؟
دوباره گفت:
- داری جایی میری؟
یه چشم غره بهش رفتم و درحالی که داشتم ازش فاصله میگرفتم گفتم:
- آره دارم میرم قبرستون سر قبر تو.
آیهان: تو چقدر بد دهن شدی دختر!
نسیم: میشه منم بدونم چرا وقتی یه حرفی میزنم یا یه کاری میکنم یه جوری حرف میزنی انگار که قبلاً باهام زندگی کردی و این رفتارهای من باعث تعجبت میشه؟
یه نگاه بهم انداخت و با لحن آرومی گفت:
- شاید... .
توجهی بهش نکردم و رفتم سمت سرویسی که گرفته بودم.
آیهان: میخوای همراهت بیام؟
دستم رو به نشونه برو بابا تکون دادم و سوار سرویس شدم.
***
با تعجب یه نگاه به بشقابی که کیک شکلاتی داخلش بود کردم و نگاهم رو دوباره حواله هانا که خونسرد و با لبخند نگاه صفحه تلویزیون که داشت یه فیلم فوقالعاده خشن پخش میکرد انداختم. از این یکی هم تعجب کردم چون هانا مخالف دیدن فیلمهای خشن بود.
نسیم: هانا، من کیک شکلاتی دوست ندارم. کسی ندونه تو که از همه بهتر میدونی!
هانا با لحن خونسردش گفت:
- ببخشید حواسم نبود.
با چشمهای ریز داشتم از نظر میگذروندم کارهاش رو، که یهو برق رفت و همزمان هم یه رعدوبرق بلند زد و خونه برای چند ثانیه روشن شد و اون بین دیدم که یه زن با لباس بلند و موهای آشفته سمت اتاق هانا رفت.
اینقدر ترسیده بودم که پاهام به شدت داشت میلرزید. آهسته اون سمت رفتم؛ نمیخواستم برم چون میترسیدم، اما انگار خودم نبودم و یکی دیگه داشت من رو به اون سمت هل میداد.
رسیدم به اتاق آروم در رو باز کردم همهجا تاریک بود و چیزی مشخص نبود. چشمم خودبهخود باز و بسته میشد.
صدایناشناس: ملورین، بیا اینجا دخترم، مگه تو نمیخواستی بدونی مادرت کیه و کجاست؟ پس بیا اینجا پیش من! من تورو به آرامش میرسونم.
نفسهام به شماره افتادن. ملورین؟ یهو در اتاق به شدت بسته شد. چند بار دستگیره در رو بالا پایین کردم، اما هیچی نشد و مشخص شد که در قفل شده. با گریه نگاه پشت سرم کردم در کمد آروم داشت باز میشد. دیگه کارم تمومِ تا الان هم شانسی ازشون فرار میکردم! روی زمین نشستم و نگاه قامت بلند اون زن میکردم که با موهای پریشون و در هم داشت سمتم میاومد.
نسیم: تو کی هستی چی از جونم میخوای؟!
زنناشناس: من کی هستم؟ یعنی تو من رو یادت نمیاد!
یهو سرعتش رو بالا برد و منم جیغ بلندی کشیدم و آخرین لحظه یه درد بدی توی تمام بدنم پیچید و زمین افتادم.
زنناشناس: من تورو نجاتت میدم ملورین، چرا از من فرار میکنی؟ تو از ما هستی دخترم... .
نفس کشیدن برام سخت شد. چشمهام رو بستم و دیگه صدایی شنیده نشد.
دستی روی شونهم قرار گرفت؛ با وحشت برگشتم و نگاه پشت سرم کردم. حیرت زده داشتم نگاهش میکردم امکان نداره! انگار جلوی یه آینه بودم و داشتم خودم رو نگاه میکردم!
نسیم: تو همزاد منی؟
خندید و گفت:
- نه، من همزاد تو نیستم... .
دستم رو گرفت و کشید سمت علفزار. درحال قدم زدن بودیم، ولی من با چشمهای متعجب داشتم بِر و بر نگاهش میکردم که انگار خودش هم کلافه شد و با لبخندی سرزنشآمیز گفت:
- میشه اینقدر نگاه من نکنی؟ معذب شدم دختر.
تازه به خودم اومدم و سرجام خشک شدم و با وحشت گفتم:
- اینجا کجاست؟! من اینجا چیکار میکنم؟! من... من... .
دختر: من تو رو به اینجا آوردم تا یه سری چیزها بهت بگم.
***
دختر: ببین ملوری... ببخشید، نسیم میرم سریع روی بحث اصلی، ما همه در خطریم و ممکنه که دیر یا زود ما رو نابود کنن و تو هم تازه وارد ماجرا شدی و عادیِ که چیزی ندونی و سردرگم باشی بین کلی معما، اما جوابها کم کم به دستت میاد و... .
نسیم: صبر کن، صبر کن، اول بگو از چی فرار میکنین؟ و اینکه این ملورین کیه؟
نگاه خمارش رو به من دوخت و ادامه داد.
دختر: اون رو هم بهت میگم فقط تو باید قول بدی که کمکمون میکنی؟
داشتم نگاهش میکردم و حرفهاش رو سبک سنگین میکردم که یهو با لحن استرسواری گفت:
- نسیم سریع تصمیم بگیر من وقتم داره تموم میشه اونها من رو دارن میبرن، سریع! اجنههای کافر کار همهمون رو تموم میکنن. با ترس بلند شدم و حیرت زده نگاه بدنش که داشت مثل دونههای گرد و ریز و نورانی به هوا میرفت.
نسیم: من... من باید چیکار کنم؟
دختر: خنجر... خنجر رو نذار به قدرت برسونن، خودت با همون خنجر نابودشون کن... .
و یه جیغ بلندی کشید و همه جا سیاه شد.
چشمهام رو آروم باز کردم؛ همهجا تاریک بود؛ رعد و برقهم چند دقیقه یکبار صداش به گوش میرسید. دیگه حال نداشتم بلند بشم و از اون اتاق بیرون برم. اگه همون لحظه یه جن دیگه میاومد بالای سرم به قصد کشتنم قطعاً و بدون شک میذاشتم کارم رو تموم کنه. یک ذره سرم رو جابهجا کردم که از گوشه چشمم متوجه یک شیء شدم که انگار کنار من دراز کشیده بود! بیحوصله به اون سمت نگاه کردم. ناگهان با دیدن اون صحنه چشمهام چهارتا شد و قلبم تندتند میزد نفسم بالا نمیاومد دهنم خشک شده بود. با حالت شوکه بلند شدم و آهسته رفتم سمت جسم بیجون هانا. دور گلوش کاملا کبود بود و زخمهای ریزی خودنمایی میکردن. نمیدونستم باید چیکار کنم. سریع از اتاق بیرون رفتم و شماره مامانجون رو گرفتم.
***
انگشتهام رو بههم قلاب کردم و سرم رو به دیوار تکیه دادم؛ چشمهام بسته بود. متوجه صدای مامانبزرگ و یک شخص دیگه شدم.
مامانجون: امشب رو من اینجا میمونم تو برو و حواست رو به خونه بده پسرم.
صدای آیهان اومد که در جوابش گفت:
- باشه اگه چیزی نیاز بود خبرم کنید.
چشمهام رو باز کردم و گفتم:
- نمیخواد شما خودتون رو اذیت کنید من پیشش میمونم. پلیسهاهم که دیگه رفتن نگران چی هستید بازجوییهاشون تموم شده.
بالاخره با هر زوری که بود مامانجون و آیهان رو فرستادم که برن. توی اتاق کنار تخت هانا نشسته بودم و به خانمی که پیشبند قرمز گلگلی زده بود و داشت تخممرغها رو توی ظرف هم میزد نگاه کردم.
خانم: خب به این مرحله که میرسیم شکر روهم اضافه میکنیم.
نسیم: ایش، برنامههای بیخود.
کنترل رو به دست گرفتم و خاموشش کردم اما خاموشکردنش همانا و نگاهکردن به پشت سرم از شیشهی تلویزیون همانا. سریع برگشتم و نگاه پشت سرم کردم. اما چیزی نبود.
دوباره نگاهم رو دادم به صفحه تلویزیون که دیدم هانا با اون چهره برافروختهاش نزدیکتر شده بهم ولی پلک که زدم سریع محو شد و دیگه خبری ازش نبود. متوجه شدم که بیمارستان توی سکوت عمیقی فرو رفته! در اتاق رو باز کردم سالن خالیِ خالی بود! پام رو از اتاق بیرون که گذاشتم به وضوح حس کردم که دمای اونطرف اتاق یخِ یخ. در همین حین صدای پا شنیدم! نگاه کردم که ببینم کیه که داره میاد این سمت ولی کسی نبود اما نزدیک شدن یک نفر رو به اتاق داشتم حس میکردم!
"آیهان"
خسته وارد خونه شدم چراغها خاموش بودن. فکرم درگیر بود که چطور همچین اتفاقی افتاده برای نسیم و دخترخالهاش؟ قطعاً اتفاقهای بدتر از اینهم برای نسیم افتاده. فکرم مشغول بود و داشتم از حیاط میگذشتم که یهو صدای جیغش همه خونه رو برداشت. با هول و وَلا دویدم سمت ساختمون و وارد اتاقش شدم.
آیهان: ریها چی شده چرا جیغ میزنی؟
رایها: اون... اون برگشته... آیهان کمکمون کن لطفاً... .
و شروع کرد گریه کردن. رایها دوباره حسشون کرده و مطمئناً حسش اشتباه نمیکنه. برای آرومکردنش گفتم:
- هیس. کسی برنگشته همهجا امنِ اگه کسی بخواد بهت آسیب بزنه خودم جلوش رو میگیرم.
درحالی که عروسکی که چندین سالِ فکر میکنه بچهاش هست رو توی بغلش میفشرد دراز کشید و گفت:
- نه کسی نمیتونه جلوی اون رو بگیره... هیچ کدومتون.
وقتی مطمئن شدم رایها خوابش برده بلند شدم که برم از اتاق بیرون ولی همین که یه قدم برداشتم سرم گیج رفت و یهو چهره ناراحت نسیم که انگار خون روی صورتش پاشیده بودن برای یه لحظه از ذهنم عبور کرد.
مطمئن شدم توی بیمارستان یه اتفاقاتی داره میافته.
سریع از خونه بیرون زدم و راهی بیمارستان شدم.
***
"نسیم"
با وحشت در اتاق رو بستم و نزدیک تخت هانا شدم. باید یه کاری میکردم. هرچی دعا حفظ بودم توی ذهنم ردیف کردم و شروع کردم به خوندنشون. زمزمهها بیشتر شدن. دستهام یخ زده بودن. یهو دوباره همهجا سکوت برقرار شد. سکوتش خیلی وحشتناک بود. منتظر بودم هر لحظه یه چیزی در بیاد و کارم رو تموم کنه. حاضر بودم همون زمزمهها رو بشنوم ولی اینقدر محیط ساکت نباشه. انگار وارد یه دنیای دیگه شده بودم! پشت در اتاق یه سایه دیدم درست جلوی در اتاق ایستاده بود!
دستگیره در آهسته پایین اومد دستم رو جلوی دهنم قرار دادم و نشستم روی زمین. یه مرد قد بلند اما خوشسیما ولی تنها چیز وحشتناکی که روی صورتش خودنمایی میکرد چشمهای یک دست سیاهش بود.
مرد: ملورین! اشکالی نداشت چندتا از دوستهام رو با خودم آوردم؟
این حرف رو که زد یه قدم وارد اتاق شد و همون یک قدم کافی بود تا همه اتاق یخ بزنه!
آهسته داشت قدم برمیداشت و میاومد سمتم.
مرد ناشناس: ملورین، از چی میترسی؟
دقیقاً جلوم ایستاد کفشهاش از تمیزی برق میزد. یهو حس کردم که فشار زیادی داره به گلوم وارد میشه!
نمیتونستم درست نفس بکشم اکسیژن بهم نمیرسید. اون مرد به طور باور نکردنی چهرهاش تغیر کرد و تبدیل شد به یه موجود زشت و کریه. میخواستم تقلا کنم که یک ذره اکسیژن بهم برسه ولی فایدهای نداشت. ناگهان اون موجود با یک صدایی که انگار از ته چاه بیرون میاومد گفت:
- فقط کمکمون کن که خنجر رو به قدرت برسونیم! اگه کمکمون کنی کاری بهت ندارم.
به زور دهن باز کردم و با سختی گفتم:
- ولم... کن.
***
"آیهان"
با عجله رفتم سمت اتاقی که دخترها داخلش بودن و در رو باز کردم. با صحنهای که از نسیم میدیدم شَکَم برطرف شد و مطمئن شدم که یه اتفاقاتی داره میافته. نسیم دستش روی صورتش بود. لرزیدن بدنش رو داشتم به وضوح میدیدم. روی دستهاش کمکم لکههای کبودی و قرمزی جای انگشت و دست داشت پیدا میشد. رفتم سمتش و دستهاش رو گرفتم و از روی صورتش کنار زدم. با دیدن چشمهاش خاطرات قبل مثل یک فیلم چند ثانیهای از ذهنم رد شد. چشمهاش سفید سفید بود و داشت زیر لب مدام زمزمه میکرد که نمیدونم. متوجه گلوش شدم؛ دقیقا مثل دستهاش شده بود. فوری دستم رو گذاشتم روی پیشونیش و سرش رو روی زمین گذاشتم و دعاهایی که لازم بود رو آروم شروع کردم به خوندنشون.
***
"نسیم"
حس میکردم یه چیزی از پاهام داره وارد بدنم میشه انگار آتیش داشت از پاهام بالا میرفت. چشمهام بسته بود و دیگه نای باز کردنشون رو نداشتم و نفسهام به شماره افتاده بودن؛ اما با پرتشدنم یک گوشه از اتاق و جیغهای بلند اون افراد چشمهام رو به زور باز کردم اما چیزی ندیدم و همهجا سفید شد.
نگاه بیحوصلهای به خاله انداختم که الکی داشت کولی بازی در میآورد و بیمارستان رو روی سرش گذاشته بود؛ هاناهم انگار از این وضعیتی که به وجود اومده بود خسته بود برای همین رو کرد سمت خاله و گفت:
- مامان، من خوبم بسه حوصله سر و صدای زیادی ندارم، بهتر نیست صدات رو بیاری پایین؟ مریضهای دیگهای به جز منهم هست اونها رو هم شاکی میکنی با این سر و صدایی که راه انداختی.
خاله با چشمهای اشکی نگاهش رو حواله هانا کرد و خطاب به من گفت:
- نسیم، هانا ضربهایهم به سرش وارد شده؟ آخه دخترم اینجور نبود تا جایی که یادم میاد!
نسیم: نه خاله، خودشِ تو فکر نباش.
***
خاله به جای من پیش هانا موند و من همراه آیهان در راه برگشت به خونه بودم. هنوز شوک اون اتفاق از سرم خارج نشده بود و کلی فکرم رو درگیر کرده بود. یهو به ذهنم رسید که یه سوال از آیهان باید بپرسم.
نسیم: مامانجون خبر داره که برمیگردم؟
آیهان: آره خبر داره برمیگردی اما خونه عمه حلیمه برنمیگردی میای خونه ما.
با تعجب برگشتم سمتش و گفتم:
- من، بیام خونه شما؟ احیاناً مامانجون نگفته که چرا نباید برم خونه؟
آیهان: چرا اتفاقاً گفت که چرا نباید بری خونه. به این خاطر که تنها نباشی و خطری تو رو تهدید نکنه؛ خودشهم رفته شهرستان یه سری کارها براش پیش اومد مجبور شد هرچه زودتر راهی شهرستان بشه!
نسیم: شهرستان، چه شهرستانی؟!
آیهان: شهرستانِ ***!
با تعجب سری تکون دادم و در ادامه گفتم:
- وا، مامانجون که اونجا آشنایی نداشت پس برای چی رفته؟
آیهان: ظاهراً یه دوست داره اونجا و اتفاقی براش افتاده و عمه حلیمههم سریع رفته به مشکلش رسیدگی کنه.
سری تکون دادم و زیر لب جوری که آیهان هم بشنوه گفتم:
- خب حداقل کلید رو میذاشت برای من، دزد که نمیاد من رو ببره.
آیهان: اتفاقاً کلید هم گذاشته برات.
و مشتش رو جلوم باز کرد و کلید رو نشونم داد. نیشم باز شد و تا دست بردم کلید رو ببرم سریع مشتش رو بست و دوباره کلید رو انداخت توی جیبش و گفت:
- اما من قول دادم که تو رو ببرم خونه که تنها نباشی.
نسیم: من تنها باشم بهتر از اینِ که بیام پیش تویِ وراج.
با تعجب یه نگاه کوتاه بهم انداخت و پرسید:
- عمه راجب رایها بهت چیزی نگفته؟!
با گیجی نگاهش کردم که خودش متوجه شد چیزی نمیدونم. یه نگاه بهش انداختم ظاهراً رایها اسم دختر بود. بهش نمیاومد زن داشته باشه. با بیخیالی شونهای بالا انداختم و تو دلم گفتم:
- بهتر حداقل تنها نیستم اونجا یه دختر دیگههم هست باهاش صحبت کنم که حوصلهام سر نره.
هانیه
10منظورم کراش بوووددد چرا اینجور شد😂
۴ هفته پیشنیلوفر
۱۴ ساله 10اییییننن خیلییییی خوبهههه میخوام بقیشووو
۴ هفته پیشکامیلا) دختر کتاب)
۱۷ ساله 10خیلی خوب بود ولی ای کاش اتفاقات اینقدر سریع براش رخ نمی داد ناموسا پرای ما ریخت که میخونیم اینک این دختر جون سالم به در میبره خودش یه پر ریزون کاملا جداست برام😂😅
۴ هفته پیشدینا
۱۶ ساله 10تا اینجاااااا وااااقعاااااا اوج وحشتو حس کردم لعنتییییی،😶 🌫️🫣😨
۴ هفته پیشعاطفه
00سلام در ابتدا خسته نباشیدی عرض کنم به نویسنده رمان رمان تا جایی که من خوندم عالی بود اگه میشه ادامه رمان رو هم بزارید
۴ هفته پیشسلاله
۱۳ ساله 10چه زندگی عنی داشت بدبخت اصلا خیلی پیچیده بود از یه جا میرفت یه جا دیگ
۱ ماه پیشمرجان
10من بودم سکته قلبی میکردم 😂😂😂😂
۱ ماه پیشسلاله
۱۳ ساله 10جدی چرااااا؟ چرا باید یه همچین اتفاقی براش بیوفته؟
۱ ماه پیشمعصومه
10رمان واقعا جالبی بود اینکع یهویی متوجه شدم مادرش بوده برگام ریخت👀👀👀👀
۲ ماه پیشمرجان
۱۷ ساله 10سلام خانوم عسی وند خواستم بگم رمانتون عالی بود تا اینجا و مشتاق ادامه ش هستم🥰🥰🥰🥰
۲ ماه پیشنادیا
10ادامه این رمان کی گذاشته میشه؟؟؟
۲ ماه پیشگلاره
10ای وای هانا 😢😢😢😢
۲ ماه پیشزهرا
10آنها کنار من هستند عالی بود منتظر ادامه هستیم
۲ ماه پیشآمنه
10بلخره بعد مدتها تونستم دوباره ی رمان ترسناک خوب بخونم و اینک منتظر ادامه ش هم هستیم 🎈
۳ ماه پیشفاطمه
۲۲ ساله 10رمان خوبی بود موفق باشید منتظر ادامه ش هستیم👍👍
۳ ماه پیشکیمیا
10ای بابا جای حساسش نصفه موند 🙁😢
۳ ماه پیش
هانیه
10حس میکنم آیهان شده مراسم🥹🫣😂😂