رمان دلبرانه
- به قلم ناشناس
- ⏱️۱۰ ساعت و ۵۹ دقیقه
- 72.7K 👁
- 66 ❤️
- 88 💬
دلبرانه داستانی عاشقانه، زیبا و مهیج از زندگی سه خواهره که طی یک سفر زندگی شون دگرگون می شه! در سخت ترین لحظات و اوج نا امیدی کسانی به کمک شون میان که صحنه پرداز قصه ی عاشقانه ی ما میشن و مسیر زندگی این سه خواهر رو به سمت زیباتری سوق میدن و اون ها رو دعوت می کنند به لمس طراوت و زیبایی زندگی همراه با پاک ترین احساسات... با عاشقانه ای متفاوت همراه ما باشید...
هنوز داشت شمرده شمرده حرف می زد و من منظور حرفاش رو نمی فهمیدم کالفه گفتم:
-خب!
به حرف زدنش سرعت داد و جدی تر گفت:
-خواستم اگه اجازه بدید از پشت بوم شما استفاده کنم و وارد خونه بشم، خیلی نگرانشم تا کلید ساز بیارم
خیلی طول می کشه، فقط از پشت بوم شما میشه به بالکن رسید می ترسم براش اتفاقی افتاده باشه!
کمی دلم به حالش سوخت ولی من نمی شناختمش که مطمئن بشم راست میگه و هم با حضور شراره نمی
شد اجازه بدم وارد حیاط بشه !
-نخیر نمیشه، با آتشنشانی تماس بگیرید و کلید ساز هماهنگ کنین، نمی تونم اجازه بدم یه مرد غریبه وارد
حیاطمون بشه، شرمنده!
کامال وا رفت نفس عمیقی کشید و» معذرت «آرومی گفت و حرکت کرد یک لحظه پشیمون شدم و صداش
زدم:
-آقا؟
برگشت و نگام کرد با لحن آرومتر و نرمتر گفتم:
-امیدوارم برای مادربزرگتون اتفاقی نیفته؛ ببخشید که نمی تونم کمک کنم، آخه ما سه تا خواهر تنها زندگی
می کنیم و حضور مرد غریبه برامون دردسر سازه ...
لبخند قشنگی زد که صورتش رو فوق العاده مهربون و خواستنی کرد و گفت:
-نگران نباشید درک می کنم، مادر بزرگم هم احتماال قرص خواب خورده که جواب نمیده ...خدانگهدار!
عینکش رو گذاشت و سویچش رو از جیبش در آورد و دکمه اش رو زد، ماکسیمای سفید رنگی که پشت
هیوندای شراره پارک بود چشمک زد؛ وای من ماکسیما دوست دارم!
مثل خود پسره ماشینش هم شیک و رسمیه!
در رو بستم و برگشتم داخل، میترا میز رو چیده بود .شراره پشت میز نشسته بود .پیتزاها رو گوشه ی میز
گذاشتم و شالم رو از سرم کشیدم شراره چشماش رو نازک کرد و گفت:
-مهمون داشتین که چهارتا پیتزا گرفتین؟ نکنه اون جیگر جلوی در هم دعوت بود که به خاطر حضور من
ردش کردین؟
با تعجب نگاش می کردم و دنبال جواب دندون شکنی بودم که میترا با من و من گفت:
-من پیتزا دوست دارم .زیاد می خورم ...برای همین یکی بیشتر سفارش دادم که بین خودمون تقسیمش
کنیم ...همیشه یکی اضافه می گیریم!
نفس عمیقی کشیدم تا حرف جنجال آوری نثار شراره نکنم، پاکت های پیتزا رو باز کردم و داخل دیس چیدم
و در همان حال ماجرای جلوی در رو هم تعریف کردم ولی مطمئنم شراره باور نکرد و هنوز در همان فکر
خام خودش به سر می برد و تنها چیز بی اهمیت برای من افکار شراره اس، ترلان هم از حمام به ما
پیوست و چهار نفری ناهارخوردیم .بعد ناهار شراره رفت و سفارش کرد که زودتر بریم .باالخره بعد از
مرتب کردن اتاق و انجام اموراتمون سوار زانتیای نقره ایی که بابا بعد از گرفتن گواهینامه برام خریده بود
شدیم و حرکت کردیم .خونه ی بابا یه خونه باغ باال شهر بود که برای زندگی با شراره خریده بود و ما
همچنان ساکن خانه ی موروثی از پدر بزرگ بودیم .
بعد از تعویض لباس به سالن برگشتیم، هنوز بابا رو ندیده بودیم و شراره هم مشغول آشناها و دوستای
خودش بود، هر سه دور میزی با فاصله از دیگران نشستیم و به ظاهر منتظر دیدن پدر بودیم .هر سه لباس
یک شکل و تقریبا به رنگ چشمهایمان پوشیده بودیم، با یقه قایقی و آستین هایی که با حلقه های فلزی به
صورت تکه تکه وصل هم بود، از قسمت کمر هم دامن آزاد می شد و تا مچ پا می رسید یک تکه از کمر
بندش هم به پهلو آویز بود لباس میترا به خاطر رنگ روشنش بیش از حد به چشم می اومد.
شراره با سه تا مرد به سمتمون می اومد لباس دکلته ی زرشکی بلندی با چاکی روی پای راستش پوشیده
بود که وقتی راه می رفت سفیدی پاهاش رو به نمایش می گذاشت به میز ما که رسید ایستاد و ما هم به
احترامشون ایستادیم با لبخندی گشاد رو به آقایون گفت:
-معرفی می کنم دخترای بهادر هستند ...ایشون دلوین خانوم ...ترلان جان ...میترای عزیز من ...هر سه با
لبخند خوشبختیم گفتیم و شراره با ذوق بازوی یکی از آنها رو گرفت و برای معرفی گفت:
-ایشون رامین هستن، از شرکای جدید پدرتون در تهران !
رامین شبیه بچه مثبت ها با هیکلی عضله ایی و روفرم و به راحتی با وجود کت و شلوار شیکش خوش
هیکلی اش مشخص بود .حدود سی ساله دیده می شد و ریشش هم شش تیغه زده بود و چشم و ابروی مشکی
اش بیشتر از باقی چهره اش به چشم می اومد و بر خالف سایر اطرافیان شراره، دستش رو برای دست
دادن دراز نکرد و شراره سراغ معرفی نفر دوم رفت .
-ایشونم آقا کیوان هستن و باز هم از شرکای جدید تو تهران ...ایشون از مهره های مهم تجارت جدید بابا
هستن و بی نهایت برای پیشرفت کار به بهادر جان کمک کردن!
قیافه ی کیوان چنگی به دل نمی زد هم سن و سال رامین دیده می شد ولی بر خالف قیافه ی قناسش کامال
شیک و مجلسی دست دراز کرد و گفت:
-خوشبختم خانم های جوان ...فکر نمی کردم جناب صدرایی دخترایی به زیبایی و متانت شما داشته باشن!
میترا و ترلان دست دادن ولی نوبت من که رسید شراره شروع به حرف زدن کرد و کیوان هم دستش رو
ناکام پس کشید .
نفر سوم مرد میان سالی هم سن و سال بابا بود .
-ایشون از یزد تشریف آوردن جناب ایرجی هستن از بهترین دوستای باباتون !
Nabat
0اسم اصلیش غریبه ها هست داخل گوگل سرچ کن کامله دانلود کن
۴ ماه پیشMelika
0فصل دوم رمان رو کجا میتونم پیدا کنم؟!
۲ سال پیشNabat
0اسم اصلی رمان غریبه ها هست داخل گوگل بزن و دانلودش کن
۴ ماه پیشکشاورز
0عالی بودولی رمان کاملشومیخوام باتشکر
۵ ماه پیشااا
0اسم اصلی رمان غریبه هاس تو گوگل بزنید میاره براتون یک جلد هم بیشتر نداره فقط از اینکه اونجا اسماشون متفاوته حرصم میگیره اینجا اسماش خوبه ولی اسماشون تو یکی رمان خوب نیست مثلا تو گوگل یا همون رمان اصلی اسم هیراد مجیده اسم ترلا هم عاطفه اس هعی خداااا
۶ ماه پیشSana
1من خودم به شخصه وقتی رمانی رو به اشتراک میزارم که تموم شده باشه و از اول شرایط رمان رو توضیح میدم میگم که جلد دوم رایگان نیست تا مردم ب دلخواه بین خوندن و نخوندن انتخواب کنن این کار شما صرفا گول زدنه
۹ ماه پیشSana
1حداقل برای زحمات خودتون که ی رمان قشنگ تایپ کردین ارزش قائل شین
۹ ماه پیشSana
3متاسفم واقعا برای نویسنده که مردم رو توی خماری میزاره عزیزم شما وظیفه داشتی از اول رمان بگی که این رمان کامل نیست ولی این کار و نکردی و در واقع یک نوع رکب زدی خیلی کارتون اشتباهه که جلد اول رو میسازین رایگان بدون اینکه اولش اطلاع بدین ک جلد دوم پولیه این کار درستی نیست
۹ ماه پیشمریم
0عالی
۱۱ ماه پیشدیبا
1خیلی عالی بود ممنون فقط من تا فصل 19 خوندم بقیه ش نیست ؟
۱۲ ماه پیشهیوا
2لطفا جلد دومشه رو بزارید
۱ سال پیشخوب
0خوبه
۱ سال پیشSH
0فصل دوم رمان هنو نیومده؟😢
۱ سال پیشماهو
0لطفا جلد دوم
۱ سال پیشیه بنده خدا
1بر هر چی رمان به اسم دلبرانه لعنت
۲ سال پیش.
1خیلی بدم میاد رمان نصفه میذارید لطفا کاملش رو بذارید
۲ سال پیش
رویا
1فصل دوم این رمان باید از کجا پیدا کرد