همه چی از اونجایی شروع میشه که ادرین تصمیم به ازدواج با یلدا رو می گیره،یلدایی که هیچ کس اون رو تایید نمی کنه و همه با ازدواج این دو مخالفند. ادرین بخاطر محبوبش قید همه و حتی خانوادش رو هم می زنه؛اما عاقبت این کار به کجا ختم میشه؟

ژانر : عاشقانه، اجتماعی

تخمین مدت زمان مطالعه : ۲ ساعت و ۵۲ دقیقه

مطالعه آنلاین درد عمیق من
نویسنده : ملیکسا

ژانر : #عاشقانه #اجتماعی

خلاصه :

همه چی از اونجایی شروع میشه که ادرین تصمیم به ازدواج با یلدا رو می گیره،یلدایی که هیچ کس اون رو تایید نمی کنه و همه با ازدواج این دو مخالفند. ادرین بخاطر محبوبش قید همه و حتی خانوادش رو هم می زنه؛اما عاقبت این کار به کجا ختم میشه؟

مقدمه:

با درد عمیق دل من تو دیدی که مردم چه کردن

تو پیش غرورم نشستی تو زخمای قلبم رو بستی

تو زخمای قلبم رو بستی

شکل رفتن این روزگار منو تو گریه تنها نزار

منو از ادما پس بگیر منو دست خودم نسپار

منو دست خودم نسپار

جز تو هیشکی مهربون نبود با هجوم این درد

زندگی منو از عشق من راحت جدا کرد

من هنوز همون درد دیروزم

آدم همیشه هیشکی مثل من عاشقت نبود

عاشقت نمیشه

....ادرین.......

نفس نفس زنان ایسادم و گفتم:یلدا یلدا،وایسا دیوونه!

یلدا خندید و گفت:عه ادرین اومدیم پارک خوش بگذرونیم تو هم بدویی برات بهتره لاغر میشی.

اخم الکی کردم و گفتم:عه من چاقم!

لبخندی زدو دوباره دوید،چه نفسی داره این دختر!دو بار دور پارک دنبالش دویدم باز هم داره به دویدن ادامه میده.

جوری که بشنوه گفتم:باشه یلدا من تسلیم. بعد دستم رو به نشونه آتش بس بالا بردم که یلدا خندید و گفت:مثل یک بچه خوب تسلیم شدی!حالا که من بردم باید ببریم کافی شاپ. به نشونه تایید سرم رو تکون دادم و سوار ماشین شدیم که گفت:ادرین؟ نگاهش کردم و گفتم:جانم؟ سرش رو انداخت پایین و گفت:راستش یه مسئله ای پیش اومده بود می خواستم باهات درمیون بزارم. همینطور که فرمون رو می چرخوندم گفتم:چه مسئله ای عزیزم؟ نگاهش رو به شیشه دوخت و گفت:ولش کن اصلا،چیز مهمی نیست. نگاهش کردم که گفت:باشه میگم اما الان نه،باز هم آمادگیش رو ندارم. سرم رو تکون دادم و با رسیدن به کافه ترمز کردم و از ماشین پیاده شدیم.

یلدا نامزدم هست،نامزد رسمی هم که نه اما قراره با هم ازدواج کنیم.

به چهرش نگاهی انداختم،چشمای طوسی رنگ و موهای قهوه ای.

جثه ریزه میزه ای هم داشت.

اولین آشناییمون توی دانشگاه بود،شیطنتای دخترونش جذبم کرد.

با صدای زنگ گوشیم نگاهی به صفحش انداختم و با دیدن اسم مامان نفسی بیرون دادم و از جام بلند شدم که یلدا گفت:چیزی شده ادرین؟ سرم رو به نشونه نه تکون دادم و گفتم:تو بشین الان میام.

از در بیرون رفتم و تماس رو برقرار کردم

-جانم مامان؟ --کجایی پسر؟ -با یلدا بیرونم --باز با اون دختره ی،استغفرالله! با حرص گفتم:آخه مادر من مگه یلدا چه هیزم تری به شما فروخته؟ مامان که معلوم بود داره حرص میخوره گفت:آخرشم این دختر صیرت خودش رو معلوم می کنه،از من به تو نصیحت پسرم رابطت رو با این دختر تموم کن. با حرص نفسم رو بیرون دادم و گفتم:این دختر چیه مامان مگه یلدا گوجه فرنگیه!اون نامزد منه. مامان از پشت تلفن داد زد:آدرینا یه لیوان آب بیار! بعد گفت:من نمی دونم تا موقعی که با این دختر بهم نزدی پات رو توی خونه نمیزاری فهمیدی!؟ بعد هم تلفن رو قطع کرد.

با حرص وارد کافه شدم و روی صندلی نشستم که یلدا گفت:حالت خوبه ادرین؟ دوباره به صفحه موبایلم خیره شدم،عکس دوتایی من و یلدا که بک گراند گوشیم بود و من با دیدنش لبخند روی لبم می نشست

لبخندی زد و گفت:به روز ازدواجمون فکر کن ادرین،چیزی تا اون روز نمونده.

پیشخدمت سفارش هامون رو که یلدا داده بود آورد و گفت:سفارش دیگه ای ندارین؟ یلدا لبخندی زد و گفت:نه متشکرم. پیشخدمت رفت و یلدا گفت:من که می دونم مامانت دوباره زنگ زده بود و گفته بود که با من بهم بزنی! با تعجب نگاهش کردم که لبخند کوتاهی زد و گفت:آخه به خودم هم قبلا زنگ زده بود.

با چشمای از حدقه بیرون زده گفتم:چی!؟ یلدا روسریش رو مرتب تر کرد و گفت:دو یا سه روز پیش بود،بهم زنگ زد و گفت یا از زندگی ادرین من میری یا هرچی دیدی از چشم خودت دیدی. جرئه ای از آب پرتقالم رو خوردم و گفت:خب تو چی گفتی؟ نگاهش رو بهم دوخت و گفت:منم گفتم ادرین شما الان ادرین من هم محسوب می شه. لبخندی زدم که گفت:این رو که گفتم با حرص تلفن رو قطع کرد.

دوباره یاد حرفای مامان افتادم و گفتم:حتی گفت حق نداری بیای خونه. یلدا چشماش گرد شد و گفت:چی!پس شب رو کجا بخوابی؟می خوای بیای خونه ی ما؟ لبخندی زدم و گفتم:تو خیابون که نمی مونم بالاخره یه جا میرم.

از روی صندلی بلند شد و گفت:دیگه باید برم خونه. بلند شدم و گفتم:باشه عزیزم می خوای برسونمت؟ سرش رو به نشونه نه تکون داد و گفت:نه راهی نیست خودم میرم.

سوار ماشینم شدم و باهاش بای بای کردم،نگاهی به مخاطبینم انداختم.

آدرینا،اهورا...

خونه ی اهورا که اصلا نمی شد،دانیالم که خواهر داره معذبم،خونه کیانوش بهترین گزینست.

بشکنی زدم و روی تماسش ثابت موندم که گفت:جانم ادرین؟ -سلام کیا خوبی؟ --مرسی تو چطوری؟ -منم بدک نیستم،راستش کیا باید ببینمت. --برای چی؟اتفاقی افتاده؟ -اتفاق که افتاده ولی باید ببینمت.

--خیلی خب،بیا پارک پاتوق منم تا پنج دقیقه دیگه راه میفتم. -باشه میبینمت فعلا.

گوشیم رو روی صندلی بغل ماشین گذاشتم و به سمت خونه حرکت کردم.

دکمه آیفون رو فشار دادم و آدرینا گفت:تویی ادرین؟ با جدیت گفتم:آره منم. با صدای مضطربی گفت:ادرین حال مامان اصلا خوب نیست،خیلی اعصابش بهم ریختست. تن صدام بالا رفت و گفتم:منم نخواستم بیام اونجا،اومدم وسایلم رو جمع کنم پس در رو باز کن. در رو باز کرد و با عصبانیت وارد شدم.

آدرینا در اتاق رو باز کرد و گفت:ادرین چی شده؟ با بی حوصلگی کنارش زدم و گفتم:برو آدی حوصله ندارم. مامان کفگیر به دست جلو اومد و گفت:مگه من به تو نگفتم تا با اون دختره ی چشم سفید رابطت رو قطع نکردی اینجا نیا! صدام رو بلند کردم و گفتم:صد بار گفتم اون دختر اسم داره مامان،اسمش هم یلداست،یلدا!

مامان کفگیر رو دست آدرینا داد و گفت:برو به برنج سر بزن نسوزه. بعد دستاش رو به کمرش زد و گفت:تو پسر منی،من تو دنیا تو و آدرینا رو فقط دارم،وقتی که بابای خدا بیامرزت داشت وصیت می کرد کلی سفارش کرد که حواست به یکی یه دونه های من باشه.

همینطور که وسایلام رو داخل چمدون می گذاشتم گفتم:مامان من مگه خوشبختی من آرزوت نیست؟من فقط با یلدا خوشبخت میشم.

مامان نگاهی بهم انداخت و گفت:خیلی خب،ما حتی روز ازدواجتم میایم اما پای اون دختر به خونه ما باز نمیشه اگه خواستی بیای خودت میای.

سرم رو تکون دادم و چمدونم رو برداشتم که مامان گفت:کجا میری ادرین؟ در حالی که بند کفشام رو می بستم گفتم:چند روزی نمیام،فعلا خدافظ.در رو بستم و وارد آسانسور شدم.متوجه میسکال های کیانوش شدم و باهاش تماس گرفتم.

از آسانسور خارج شدم و کیانوش جواب داد:کجایی پسر؟ -ببخشید معطل شدی الان میرسم --باشه منتظرم. گوشی رو داخل جیبم گذاشتم و چمدون رو روی صندلی عقب ماشینم قرار دادم و سوار ماشین شدم.

پنج مین بعد به پارک مورد نظر رسیدم.از ماشین پیاده شدم،برای کیانوش دستی تکون دادم و سمتش رفتم.دستم رو فشرد و گفت:چه خبر داداش؟خوبی؟ سرم رو به نشونه تقریبا تکون دادم و گفتم:بشین کیانوش باهات کار مهمی دارم.جفتمون روی نیمکت پارک نشستیم و گفتم:من امروز دوباره سر یلدا با خانوادم بحث کردم. دستاش رو روی هم گذاشت و گفت:خب؟ نفسی کشیدم و گفتم:هیچی زدم از خونه بیرون زدم،به نظرت چیکار کنم؟ مکث کوتاهی کرد و گفت:شب رو بیا خونه ی ما صبح هم برو خونتون خوب نیست که مادر و خواهرت رو تنها بذاری. تو چشماش نگاه کردم و گفتم:مزاحمت که نیستم؟ سرش رو به نشونه نه تکون داد و گفت:نه بابا چه مزاحمتی.

سوار ماشینم شدم و راه افتادیم.

از پارک تا خونشون فاصله زیادی نبود بنابراین بعد از ده مین رسیدیم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در رو با کلید باز کرد و گفت:بفرمایید،این هم خونه ی من.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کفشام رو از پام در آوردم و وارد شدم.روی کاناپه نشستم و گفت:اگه خیلی خسته ای برو استراحت کن.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سرم رو تکون دادم و داخل اتاق رفتم،لباسام رو با لباسای راحتی عوض کردم و روی تخت به خواب رفتم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-یلدا صبر کن!یلدا! یلدا می خندید و ازم دور و دور تر می شد،با تمام نیروم صداش زدم و گفتم:یلدا نرو.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با وحشت از خواب پریدم،نفس های عمیقی کشیدم و چشمام رو برای چند لحظه بستم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کیانوش با تعجب وارد اتاق شد و گفت:خوبی ادرین؟ سرم رو تکون دادم و گفتم:آره خوبم. شونه ای بالا انداخت و دوباره بیرون رفت.گوشیم رو از روی میز کنارم برداشتم تا به یلدا زنگ بزنم اما لیست تماس ها تعجبم رو جلب کرد. یک تماس از یلدا یک ساعت پیش داشتم و جواب هم داده شده بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با صدای بلندی کیانوش رو صدا زدم که اومد و گفت:بله؟ تو چشماش نگاه کردم و گفتم:یلدا زنگ زده بود!؟ مکث کوتاهی کرد و گفت:آره چشمام رو ریز کردم و گفتم:چرا جواب دادی؟ چشمای آبیش رو به زمین دوخت و گفت:گفتم اگه جواب ندم ممکنه بیدار شی برداشتم و گفتم که خوابی. سری تکون دادم و گفتم:خیلی خب برو.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در اتاق رو بستم و به یلدا زنگ زدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

--جانم ادرین؟ -سلام عزیزم خوبی؟ --مرسی تو چطوری؟ -تو خوب باشی منم خوبم،راستی زنگ زده بودی چیکار داشتی؟ لحنش مضطرب شد و گفت:امم من؟ -آره دیگه زنگ زدی خواب بودم کیا جوابت رو داده بود زنگ زدم ببینم چیکار داشتی. --آها اون رو میگی آره زنگ زده بودم باهات حرف بزنم دلم برات تنگ شده بود. -تازه همدیگر رو دیدیم که! خندید و گفت:خب چیکار کنم اصلا به دلم میگم دیگه تنگ نشه! صدای پیچید و گفت:ادرین من باید برم بعدا حرف می زنیم فعلا عزیزم. با صدای بوق گوشی رو قطع کردم و روی میز گذاشتم،از اتاق بیرون رفتم و گفتم:به به ببین آقا کیانوش چه کرده!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کیانوش خندید و گفت:بشین رو صندلی الان آماده می شه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صندلی رو به جلو کشیدم و پشت میز نشستم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سرفه ای کردم و گفتم:راستی کیا پس فردا تولد یلداست،به نظرت چی بخرم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کیانوش در حالی که برنج می کشید گفت:خب ببین چی دوست داره همون رو بخر. بشکنی زدم و گفتم:نظرت در مورد حلقه چیه؟ با شنیدن حرفم مکث کرد،بشقاب رو روی میز گذاشت و گفت:فکر خوبیه. لبخندی زدم و گفتم:امیدوارم خوشش بیاد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بشقاب رو جلوم گذاشت و گفت:دیگه به پای قرمه سبزیای مامانت که نمی رسه ولی فکر نکنم بد شده باشه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سری تکون دادم و گفتم:هرچی باشه از فست فود خیلی بهتره،از اون سری که مجبور شدم هر روز فلافل و پیتزا بخورم دیگه حالم از فست فود بهم می خوره.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

قاشقی برنج دهنش گذاشت و گفت:راستی از اهورا چه خبر؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شونه ای بالا انداختم و گفتم:خبری ازش ندارم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با صدای زنگ موبایلش قاشق و چنگالش رو زمین گذاشت و به صفحه گوشیش خیره شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تماس رو برقرار کرد و گفت:سلام بعدا بهت زنگ می زنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

گوشی رو روی میز گذاشت و گفت:کی بود؟ جرئه آبی نوشید و گفت:یکی از همکارا بود بهش گفتم بعدا زنگ می زنم. تا اتمام غذا حرفی بینمون زده نشد،پس از پایان غذا از جام بلند شوم و گفتم:کیا تو برو من ظرف ها رو می شورم. کیانوش از روی صندلی بلند شد و گفت:نه خودم می شورم اسکاچ رو از دستش گرفتم و گفتم:شامم تو پختی بزا حداقل منم یه کاری انجام بدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

باشه ای گفت،داخل اتاق رفت و سرگرم شستن ظرف ها شدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با شنیدن صدای مکالمش کنجکاو شدم،دستام رو شستم و آروم آروم گوشم رو به در چسبوندم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کیانوش:ببین من نمی تونم الان باهات صحبت کنم...بعدا خودم بهت زنگ می زنم. به سمت ظرف شویی رفتم و دوباره مشغول ظرف شستن شدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بالاخره بیست آبان روز تولد یلدا شد،از چند روز قبل با خوشحالی کادو رو گرفته بودم و با ذوق بهش نگاه می کردم. با دیدن یلدا لبخندی بهش زدم و دستی تکون دادم که اومد جلو و با لبخند عمیقی گفت:سلام خوبی؟ سرم رو تکون دادم و گفتم:با وجود تو مگه می شه بد بود؟ لبخندی زد و روی صندلی نشستیم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پیش خدمت جلو اومد و گفت:چی میل دارین؟ چشمکی بهش زدم و گفتم:ممنون فعلا چیزی نمی خوریم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پیش خدمت لبخندی زد و رفت که یلدا گفت:اتفاقی افتاده ادرین؟ سری تکون دادم و گفتم:نه اتفاق بدی نیفتاده. با همون لحن تعجب آمیزش گفت:ادرین چی... با اومدن پیش خدمت چشماش از خوشحالی برق زد و گفت:وای ادرین! لبخندی بهش زدم و گفتم:تولدت مبارک خانومم. بعد جعبه کوچک رو از جیبم در آوردم و گفتم:قابل شما رو نداره. در جعبه رو باز کرد و با خوشحالی گفت:وای این معرکست ادرین!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حلقه رو داخل انگشت دست چپش انداخت و گفت:واقعا ازت ممنونم مرد من.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چشمک ریزی بهش زدم که گفت:ادرین سرش رو بالا آورد و گفت:این چیزی که می گم رو به هیچ کس نگو. سری تکون دادم که گفت:اهورا قبلا خواستگار من بوده.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با تعجب گفتم:ا...اهور...اهورا؟ سرش رو تکون داد و گفت:حالا نگی بهش ولی گفتم بدونی. اخمام رو داخل هم کردم که گفت:ادرین گفتم ناراحت نشو دیگه! خندیدم و گفتم:باشه ولی رابطم رو باهاش کمرنگ می کنم. لبخندی زد و هیچ چیزی نگفت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد از اینکه یلدا رو خونه رسوندم به خونه برگشتم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کلید رو داخل در انداختم و در رو باز کردم که با دیدن صحنه رو به روم غش غش زیر خنده زدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آدرینا دستمال گردگیری رو بالا گرفته بود و به سبک های مختلف قر نی داد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

قری به کمرش داد و بلند بلند خوند:ای قشنگ تر از پریا،تنها تو کوچه نریا،بچه های محل دزدن،آدی خوشگله رو می دزدن.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اومد یه قر چرخشی بره که با دیدن من به خودش اومد،هول شد و گفت:عه سلام داداش کی اومدی؟ همینطور که سعی می کردم خندم رو جمع کنم گفتم:همون موقع که داشتی سفارش می کردی آدی خوشگله بیرون نره تا ندزدنش! لبخند ژکوندی زد و گفت:کجا رفته بودی؟ جلو رفتم،لپش رو کشیدم و گفتم:با یلدا بیرون بودیم،امروز تولدش بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لبخندی زد و گفت:عه مبارک باشه ولی داداش یه چیزی بگم؟ سرم رو تکون دادم که گفت:من نمی گم یلدا دختر بدیه ها!نمی خوامم بگم اما حس می کنم یه جوریه،یعنی...یعنی چجوری بگم پریدم وسط حرفش و گفتم:هیچی نگو اصلا،آدرینا تو خواهر منی از جونمم برام عزیزتری برای همین نمی خوام با هم بحث کنیم یا از هم دیگه رنجیده بشیم پس ازت خواهش می کنم هیچ چیزی در این مورد نگو. سرش رو تکون داد و وارد اتاقم شدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سویشرتم رو از تنم در آوردم که با شنیدن صدای موبایلم سویشرت رو روی تخت رها کردم و به سراغ گوشیم رفتم.با دیدن اسم اهورا روی گوشیم اخم پررنگی روی صورتم اومد،تماس رو برقرار کردم و گفتم:بگو اهورا اهورا با صدای متعجبی گفت:چیزی شده ادرین؟ سرد و جدی گفتم:نه چیزی نشده اگه کاری نداری من برم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اهورا لحنش غمگین شد و گفت:ادرین چی شده تو چرا اینجوری شدی؟ گوشی رو از دم گوشم پایین آوردم و تماس رو قطع کردم،حتی صداش هم آزارم می داد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

**سه ماه بعد**

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اواخر بهمن ماه بود،از اون روز به بعد رابطه من و اهورا خیلی کم شده بود جوری که فقط به هم سلام می کردیم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

قرار بود با یلدا فرحزاد بریم. بعد از یه دوش سریع لباسام رو پوشیدم و از خونه خارج شدم،سوار ماشینم شدم و به سمت خونه یلدا اینا راه افتادم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد از ده مین جلوی خونشون رسیدم،با دیدنش چشمام از حدقه بیرون زد.یلدا خیلی عوض شده بود،خط چشم پررنگ،رژ قرمز و...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در ماشین رو باز کرد و سوار شد که گفتم:سلام خوبی؟ سرش رو تکون داد و گفت:آره خوبم. با شک پرسیدم:چیزی شده یلدا؟ سرش رو به نشونه نه تکون داد و گفت:بهتره بریم. شونه ای بالا انداختم و راه افتادم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با رسیدن به فرحزاد ماشین رو گوشه ای پارک کردم و پیاده شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

روی صندلی نشستیم که پیش خدمت گفت:چی میل دارین؟ نگاهم رو به یلدا انداختم که بی اهمیت گفت:برای من فرقی نداره. رو به پیش خدمت گفتم:پس سه تا سیخ جیگر بیارین. پیش خدمت سفارش رو داخل برگه ای نوشت و رفت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دوباره به یلدا نگاهی انداختم،شالش عقب رفته بود اما توجهی نمی کرد و این من رو آزار می داد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با صدای زنگ موبایلش گوشیش رو سریع از روی میز برداشت و از رستوران بیرون رفت. خیلی نامحسوس دنبالش کردم،برام مهم بود بدونم این کیه که جلوی من باهاش صحبت نکرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

--الو جانم عزیزم؟...نه بیرونم...آره طبق معمول...نمی تونم الان!...آره می دونم ولی...خیلی خب باشه فعلا عزیزم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بدون اینکه متوجه بشه سریع روی صندلیم نشستم،مطمئن بودم این شخص مونث نیست؛یعنی این لعنتی کیه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از جام بلند شدم و وارد سرویس بهداشتی شدم،باید به کیانوش زنگ می زدم و ازش مشورت می گرفتم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با شنیدن صدای مشترک مورد نظر اشغال می باشد اعصابم بهم ریخت،دوباره زنگ زدم اما باز هم اشغال بود.با اهورا هم که رابطه ی خوبی نداشتم برای همین به دانیال زنگ زدم. دانیال سرفه ای کرد و گفت:سلام بله ادرین؟ وارد یکی از سرویس ها شدم و آروم گفتم:سلام دانیال خوبی؟ با تعجب گفت:خوب که هستم اما تو چرا مثل این دزدا حرف میزنی؟کجایی تو؟ دستم رو جلوی دهنم گرفتم و گفتم:تو دستشویی دانیال خندید و گفتم:دانیال اون رو بیخیال باید یه چیزی رو باهات درمیون بگذارم. هرچی دیده و شنیده بودم رو تعریف کردم،دانیال مکث کوتاهی کرد و گفت:من به یک نفر مشکوکم. وحشت زده گفتم:کی؟ دوباره مکث کرد و گفت:فعلا نمی تونم بگم چون مطمئن نیستم،الان هم بهتره بری پیشش چون نباید حس کنه تو بهش مشکوکی. سری تکون دادم و گفتم:باشه فعلا. گوشیم رو داخل جیبم گذاشتم و روی صندلیم نشستم اما یلدا هنوز نیومده بود. بعد از پنج مین یلدا وارد رستوران شد و روی صندلیش نشست که گفتم:کی بود؟ --هیشکی -تو برای هیشکی من رو معطل کردی و بیست دقیقست الان بیرونی؟نکنه قربون صدقه ی هیشکی می رفتی! یلدا اخماش رو تو هم کرد،صداش رو بلند کرد و گفت:تو فالگوش ایستاده بودی!؟اصلا به تو چه ربطی داره که کی بود. کنترلم از دستم خارج شد و با صدای بلندی گفتم:به من چه!من همسرتم!میفهمی همسرتم! صورتش رو در هم کرد و گفت:خیلی خب حالا صدات رو برای من بالا نبر،اصلا من نمی خوام دیگه رابطم رو با تو ادامه بدم؛میفهمی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد کیفش رو برداشت و با عصبانیت از رستوران بیرون رفت.حرفاش مثل آب سردی روی تنم بود،بی حس از جام بلند شدم و بیرون رفتم.داخل ماشینم نشستم و سرم رو بین دستام گرفتم؛کی زندگی من رو بهم ریخته بود؟ با صدای گوشیم سرم رو بالا گرفتم و به گوشیم نگاه کردم،یک پیام از یک شماره غریبه اومده بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با بی حوصلگی بازش کردم که از تعجب ماتم برد،متن پیام رو دوباره خوندم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به به سلام آقا ادرین،خوبی؟البته بعید می دونم خوب باشی!یلدا خانومت ولت کرد؟مشتاقی بدونی با کیه؟فردا ساعت هشت صبح بیا پارک گلها.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با تمام عصبانیت به اهورا زنگ زدم،اونقدر عصبانی بودم که اگه یه تفنگ یا سلاح داشتم اول بقیه و بعد خودم رو می کشتم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد از سه تا بوق تماس برقرار شد و صدای اهورا در گوشی پیچید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

--سلام ادرین خوبی؟ -دهنت رو ببند لعنتی،دهنت رو ببند!مگه من چیکارت کرده بودم؟ اهورا با تعجب گفت:از چی حرف می زنی؟ با عصبانیت ادامه دادم:حالا می فهمم چرا همیشه می گفتی یلدا وصله ی تن تو نیست،چون می خواستی خودت باهاش ازدواج کنی!آره تو یلدا رو دوست داشتی! --من یلدا رو دوست نداشتم،من یلدا رو نمی خوام،اینا همش یه مشت چرت و پرت و دروغه! -چطور می تونی انقدر دروغ ببافی پسره ی... حرفم رو قطع کرد و گفت:از حدت فراتر نرو،من هیچ وقت به یلدا چشمی نداشتم الانم واقعا نمی دونم پیش خودت چه فکری کردی و چه اتفاقی افتاده که به من زنگ زدی اما من هیچی از حرفای تو متوجه نمی شم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صداش یه سوز بدی داشت،ته دلم با حرفاش می لرزید. سعی کردم بر عصبانیتم مسلط بشم و گفتم:باید ببینمت اهورا امشب راس ساعت نه جای همیشگیمون باش. بدون اینکه فرصتی برای حرف زدنش بهش بدم گوشی رو قطع کردم و روی صندلی بغل ماشینم انداختم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به سمت خونه راه افتادم،تو راه نزدیک بیست بار به یلدا زنگ زدم اما انقدر رد تماس زد تا بالاخره گوشیش رو خاموش کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بی روح در خونه رو باز کردم،آدرینا با ذوق بغلم پرید و گفت:سلام به داداش ادرین خوشگل خودم. لبخندی به روش زدم،مشکلات یلدا به اون هیچ ربطی نداشت پس نباید حرصم رو سرش خالی می کردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

گونش رو ب.و.س.ی.د.م و گفتم:سلام به فرشته کوچولوی خودم،خوبی؟ آدرینا لبخند تلخی زد و گفت:من خوبم اما به نظر نمیاد تو خوب باشی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نفس عمیقی کشیدم و گفتم:نه من خوبم. سرش رو تکون داد و گفت:اگه بعد از هجده سال برادرم رو نشناسم باید برم بمیرم. اخم کوتاهی کردم و گفتم:خدا نکنه،راستی مامان کجاست؟ شونه ای بالا انداخت و گفت:طبق معمول خونه ی خاله. توی دلم صد بار خدا رو شکر کردم چون اگه مامان بود سوال پیچم می کرد و من اصلا حوصله نداشتم. آدرینا با ناراحتی گفت:نمی خوای بگی چی شده؟ سری تکون دادم و همه چی رو تعریف کردم. با تمام این اتفاقات سرزنشم نکرد،این اخلاقش رو دوست داشتم و برای همین همیشه همه چیزم رو براش تعریف می کردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آدرینا با ناراحتی گفت:این شخص آشناست و اونقدر نزدیکه که از تمام لحظات تو با خبره.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سرم رو بین دستام گرفتم و گفتم:دارم دیوونه می شم آدرینا،دیگه طاقت ندارم،دلم می خواد اینا همش یه خواب بوده باشه. آدرینا سرش رو پایین انداخت و گفت:تو امروز به دیدن اهورا برو،باهاش صحبت کن و ببین چی می گه،شاید اصلا کار اون نبوده باشه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سرم رو تکون دادم و گفتم:باشه من میرم بخوابم ساعت هشت بیدارم کن.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وارد اتاقم شدم و در رو بستم،با دیدن یک تماس از دست رفته از کیانوش فوری باهاش تماس گرفتم و گفتم:الو سلام کیا --سلام زنگ زده بودی چی کارم داشتی؟ -کیا تموم زندگیم بهم ریخته --مگه چی شده؟ مختصری از اتفاقات امروز رو تعریف کردم و گفت:کار خود لعنتیشه! با تعجب گفتم:کی؟اهورا؟ --آره کار،کار خودشه. -امروز میرم باهاش صحبت کنم. با عصبانیت گفت:اون یلدا رو ازت گرفته تو می خوای باهاش گپ بزنی!؟ با صدای بوق ممتد گوشیم رو روی تخت پرت کردم و پلکام رو روی هم گذاشتم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با صدای آدرینا از خواب بیدار شدم،کش و قوسی به خودم دادم و گفتم:ساعت چنده؟ آدرینا در حالی که برنج آبکش می کرد گفت:ساعت هشته برو زود آماده شو. سرم رو تکون دادم و به سمت سرویس بهداشتی رفتم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لباسام رو پوشیدم و گفتم:مامان هنوز نیومده؟ آدرینا همینطور که زیر لب حرص می خورد گفت:نه نیومده.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد اخماش رو تو هم کرد و گفت:منم فردا امتحان فیزیک دارم باید وایستم شام درست کنم! سویشرتم رو تو تنم مرتب کردم و گفتم:تو برو درست رو بخون برگشتنی یه چیزی می گیرم. با ذوق گونم رو ب.و.س.ی.د و گفت:دستت درد نکنه! لبخندی به روش زدم و در رو بستم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تا خود پارک رو از شدت عصبانیت گاز دادم جوری که چند باز نزدیک بود تصادف کنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از ماشین پیاده شدم و اطرافم رو نگاه کردم،با دیدنش اخمی روی پیشونیم نقش بست،به سمتش رفتم که گفت:سلام خوبی؟ سرم رو تکون دادم و گفتم:مگه من چی کارت کرده بودم؟ اهورا پلکاش رو با حرص روی هم گذاشت و گفت:ادرین به روح مامانم من از هیچی خبر ندارم. این رو که شنیدم مکث کردم،اهورا بیشتر از هرکس مادرش رو دوست داشت و وقتی به روح مادرش که عزیزترینش بود قسم می خورد جای حرفی نمی موند. نگاهش کردم و گفتم:پس کار کیه اهورا؟کیه که داره زندگیم رو به آشوب می کشه؟ اهورا با تعجب نگاهم کرد و گفت:می شه بگی چه اتفاقی افتاده؟ سرم رو تکون دادم و همه چی رو گفتم،اهورا چشماش رنگ غم گرفت و گفت:من خیلی متاسفم،اما من هیچ دخالتی در این موضوع ندارم باور کن اگه می گفتم تو و یلدا بهم نمی خورین فقط به خاطر این بود که تو یه سر و گردن از یلدا بالاتر بودی،فقط همین. نفس عمیقی کشیدم و با حرص دستم رو لای موهام بردم و گفتم:همه چی فردا مشخص می شه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با صدای آلارم موبایلم بیدار شدم،ساعت هفت و نیم بود. با عجله لباسام رو پوشیدم و اومدم از در برم بیرون که مامان گفت:کجا میری پسر؟ نفسم رو بیرون دادم و گفتم:میرم شرکت،امروز کارا خیلی زیاده باید زودتر برم. مامان سرش رو تکون داد و گفت:کی میای؟ با استرس گفتم:نمی دونم معلوم نیست اگه دانیال بمونه من زود بر می گردم اگرم نمونه که کارا گردن من میفته. بعد فرصتی ندادم و گفتم:من دیگه میرم خدافظ مامان. در رو بستم و با استرس سوار ماشین شدم،دل تو دلم نبود چون تا چند دقیقه دیگه همه چی مشخص می شد. گوشیم رو برداشتم و به دانیال زنگ زدم،تماس روی پیغام گیر رفت و گفتم:سلام دانیال،ببین من دارم میرم سر قرار ولی به مامان گفتم که دارم میام شرکت اگه زنگ زد بهت بگو ادرین رفته کارای نقشه کشی رو انجام بده و از این حرفا،دیگه سفارش نکنما حواست باشه فعلا.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد از بیست دقیقه به پارک رسیدم،گوشه ی پارک ماشین رو نگه داشتم و به رو به روم زل زدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد از سه دقیقه بالاخره یلدا رو دیدم اما با دیدن شخصی که بغلش ایستاده بود چشمام از حدقه بیرون زد و با تعجب زیر لب گفتم:غیر ممکنه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با عصبانیت و تعجب از ماشینم پیاده شدم و جلو رفتم،کیانوش با دیدنم پوزخندی زد و گفت:به به ببین کی اینجاست. یلدا که تا اون موقع پشتش به من بود و متوجه من نشده بود برگشت و با دیدنم چشماش گرد شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یقه کیانوش رو گرفتم و گفتم:پس این همه مدت مار تو آستینم پرورش می دادم!؟ با سرم محکم به بینیش کوبیدم و گفتم:این رو کوبیدم که تا عمر داری یادت نره. بعد رو به یلدا گفتم:من لیاقت تو نبودم تو لیاقتت کمتر از من بود،برای خودم متاسفم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سری به نشونه تاسف برای جفتشون تکون دادم و با اعصاب بهم ریخته سوار ماشین شدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

روم نمی شد به اهورا زنگ بزنم،حتی نمی تونستم با دانیال هم صحبت کنم. حتی تصورش هم برام خنده دار بود که کیانوش این کار رو کرده باشه اما حقیقت داشت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به سمت شرکت رفتم،در رو باز کردم که دانیال جلو اومد و گفت:خوبی ادرین؟دیدی اون شخص کی بود؟ سرم رو تکون دادم که مکث کوتاهی کرد،سرش رو پایین انداخت و گفت:کیانوش بود دیگه،آره؟ با تعجب گفتم:تو از کجا می دونی!؟ به سمت میز کارش رفت،کارت سفید رنگی رو دستم داد و گفت:بخونش. با دستای لرزون کارت رو در آوردم و خوندم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یلدا و کیانوش

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

عشق بهانه ی آغاز بود،بهانه ی با هم زیستن و اینک وصال

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تاریخ:92/12/1

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آدرس:خیابان...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با عصبانیت کارت رو به روی زمین پرت کردم و جلدش رو مچاله کردم بعد با حرص به دانیال نگاه کردم و گفتم:تو چرا زودتر به من نگفتی؟ دانیال کشوی میزش رو بست و گفت:کارت دیشب به دستم رسید،ترجیح دادم خودت صبح به این حقیقت تلخ برسی. با حرص نفسم رو بیرون دادم و گفتم:من نمی گذارم ازدواجشون سر بگیره دانیال!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کارت مچاله شده رو داخل جیبم گذاشتم و داخل اتاقم رفتم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یک ماه مثل برق و باد گذشت و اول اسفند فرا رسید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگاهی به ساعت دیواری انداختم که هشت رو نشون می داد،گوشیم رو برداشتم و از در بیرون رفتم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سوار ماشینم شدم و دوباره به آدرس نگاه کردم،تالار بالای یک کوه بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سه ساعت طول کشید تا به کوه رسیدم،با کلی پرس و جو بالاخره تالار رو پیدا کردم و گوشه ای پارک کردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با صدای دست و سوت سرم رو بلند کردم،با دیدن یلدا تو لباس عروس و چهره ی خندونش نتونستم خودم رو کنترل کنم،پلکام رو بستم و با نهایت سرعت گاز دادم و چند لحظه بعد صدای جیغ یلدا همه جا رو پر کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وقتی چشمام رو باز کردم با نهایت توانم گاز دادم،تو اون تاریکی شب پیچ های خطرناک کوه رو رد کردم و بالاخره به جاده اصلی رسیدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دستام می لرزیدن،چشمام دو دو می زد،یعنی من یلدا رو کشتم!؟با همین دستای خودم!؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مضطرب وارد خونه شدم،آدرینا با دیدنم گفت:داداش تو چرا با گچ دیوار یکسان شدی؟ مامان جلوتر اومد و گفت:ادرین چی شده؟ بی جون و ناراحت روی زمین افتادم و گفتم:من یلدا رو کشتم. مامان یه دونه زد تو دستش و گفت:خدا مرگم بده این چرا داره هزیون می گه!؟آدرینا درجه تب رو بیار من ببینم تب این بچه چند درجست. آدرینا از جاش بلند شد که گفتم:من تب ندارم مامان. مامان چشماش رو ریز کرد و گفت:از چرت و پرتایی که میگی مشخصه. نفسی بیرون دادم و گفتم:چرت و پرت چیه مامان دارم راست می گم! مامان با ملاقه ای که دستش بود یه دونه تو سرم کوبید و گفت:مگه پشست!؟ سرم رو به نشونه مخالف تکون دادم و گفتم:همش حقیقته،من با ماشینم محکم کوبیدم به یلدا و... سرم رو بالا آوردم که نگاه خیره مامان رو تو چشمم دیدم و گفتم:چرا اینجوری نگاهم می کنی؟ مامان با تعجب گفت:واقعا...واقعا کشتیش!؟ سرم رو تکون دادم که ملاقه رو داد دست آدرینا،یکی دیگه زد رو دستش و گفت:تو غلط کردی پسره ی،استغفرالله،دهن من رو باز می کنن!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آدرینا با درجه اومد و گفت:حالا مامان شما این درجه رو بزار شاید تب داره! با حرص نگاهش کردم و زیر لب غریدم:آدرینا! مامان با اخمای در هم رفته گفت:تو که تا دیروز برای این دختره خودت رو هلاک می کردی حالا برای چی کشتیش؟ با شنیدن این سوال لال شدم،چی می گفتم؟می گفتم بهترین دوستم و معشوقم عاشق هم شدند؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فقط تونستم زیر لب بگم:امروز عروسی یلدا و کیانوش بود. بعد از جام بلند شدم و خواستم داخل اتاق برم اما مامان جلوم رو گرفت و گفت:نمی گذارم بری زندان،وسایلا رو جمع می کنیم میریم اونور. آدرینا ملاقه رو روی کابینت گذاشت و گفت:مگه الکیه مامان،صد نفر دنبالشن ممکنه ممنوع خروجشم کنن. مامان همینطور که اخماش تو هم بود گفت:شده قاچاقی برم میرم ولی نمی گذارم پسر دست گلم رو به خاطر مرگ یه عفریته زندان بندازن. بعد هم ملاقش رو از روی کابینت برداشت و با حرص رو به آدرینا گفت:من صد بار به تو گفتم این ملاقه رو اینجا نذارش خاکیه! بعد با همون ملاقه یه دونه تو سر آدرینا زد و وارد اتاقش شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آدرینا بغلم نشست و گفت:غصه نخور داداش همه چی درست میشه. با صدای گرفته ای گفتم:دیگه چی می خواد درست بشه؟اهورا رو رنجوندم،کیانوش هم که از پشت خنجر زد،یلدا هم... نتونستم حرفم رو ادامه بدم و محکم آدرینا رو بغل کردم،شاید تنها دختری که می شد بهش اعتماد کرد و از صمیم قلب عاشقش شد خواهرم بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

**دو سال بعد**

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آدرینا با ذوق بغلم پرید و گفت:ادی؟ خندیدم و گفتم:جان ادی؟ نیشش رو شل کرد و گفت:نمی خوای زن بگیری؟ نا خود آگاه اخمام تو هم رفت و گفتم:نه همون یک بار کافی بود! آدرینا نیشش رو جمع کرد و گفت:اما ادی تو دیگه یه جوون بیست و دو ساله نیستی،بیست و چهارسالته پیر پسری شدی برای خودت! چشمام رو ریز کردم که اهم اهمی کرد و گفت:منظورم اینه می تونی انتخاب کنی و... دستم رو به نشونه ایست کردن جلو آوردم و گفتم:خیلی خب خیلی خب،روش فور می کنم. دوباره نیشش رو شل کرد و گفت:مرسی ادی. من نمی دونم زن بگیرم چه فرقی به حال اینا داره.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد از اون اتفاقات راهی فرانسه شدیم البته از همه عجیب تر این بود که ممنوع خروج نبودم و خدا رو شکر بدون دردسر اومدیم. همینطور که آلبوم ها رو ورق می زدم چشمم به عکسی افتاد،عکس چهار نفره من، دانیال،اهورا و کیانوش.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خدا رو شکر که کیانوش گوشه ایستاده بود،با قیچی عکسش رو بریدم و عکس سه تایی رو داخل آلبوم گذاشتم. گوشیم رو برداشتم و روی شماره ی اهورا زدم و چند لحظه بعد صداش پیچید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

--بله بفرمایید -سلام اهورا --ادرین خودتی؟ -آره منم --دلم خیلی برای صدات تنگ شده بود ادرین! سعی کردم بغضم رو قورت بدم و گفتم:منم دلم خیلی برات تنگ شده بود،اهورا من خیلی در حقت بدی کردم حق داری من رو نبخشی. --بخشش؟برای چی ببخشمت مگه تو کاری کردی؟هرکسی جای تو بود ممکن بود چنین فکری کنه -نه هیچ کسی مثل من انقدر احمق نیست --این حرف رو نزن ازت خواهش می کنم. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:از بقیه چه خبر؟ --دانیال که داره شرکت رو می چرخونه،منم کنار دانیال کار می کنم،یلدا مرد و کیانوش هم تیمارستان بردن اما چند روز بعد(مکث کوتاهی کرد و ادامه داد):فرار کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سکوتم رو که شنید بی اختیار گفت:ادرین مراقب خودت باش،اون گفته که می خواد انتقام بگیره. -باشه،من دیگه باید برم اهورا فعلا خدافظ --خدافظ.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از اتاق بیرون اومدم اما با دیدن دختری که رو به روم بود جا خوردم و صورتش رو آنالیز کردم،موهای مشکی کوتاه و چشم های قهوه ای،در کل چهره ی معصومی داشت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مامان از جاش بلند شد،سمتم اومد و آروم گفتم:مامان این دختره کیه؟ لبخندی زد و گفت:خوشگله؟ سرسری و با لبخند کج و کوله ای گفتم:آره خوشگله مامان بغلم کرد و گفت:پس مبارکت باشه عزیز دلم. با چشمای از حدقه بیرون زده از آغوش مامان بیرون اومدم و گفتم:چی مبارکم باشه!؟ مامان نگاهی به دختره که داشت با آدرینا صحبت می کرد انداخت و گفت:همین دختر خانومی که مقابلته یا بهتره بگم سنیتا خانوم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نا خود آگاه دوباره به سنیتا نگاه کردم،اما من هیچ علاقه ای بهش نداشتم. رو به مامان گفتم:اما مامان من این دختره رو دوست ندارم!اصلا من زن نمی خوام. مامان چشماش رو ریز کرد و گفت:فکر کردی من و بابای خدا بیامرزت از همون اول لیلی و مجنون بودیم!؟تو برو باهاش آشنا بشو مطمئن باش بهش علاقه پیدا می کنی؛ببین چقدر دختر گلیه،خوشگله،مهربونه،خانوادش رو می شناسیم،خودشم سالمه. تای ابروم رو بالا دادم و گفتم:مگه قرار بود ناقص باشه؟ مامان دستاش رو به کمرش زد و گفت:عه حرف نزن ببینم،حالا شما با هم حرف بزنین ببینیم چی می شه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وارد آشپزخونه شدم و دو تا فنجان قهوه ریختم و با حرص روی صندلی رو به رو سنیتا نشستم که با تته پته گفت:س...سلام آقای پرتویی سری تکون دادم و گفتم:سلام آدرینا از جاش بلند شد و گفت:خب من میرم شما به کارتون برسین. بعد نیشش رو شل کرد و زیر لب ادامه داد:ادرین حواست به خودت باشه ها! با یه نیشگون ریز و خنده پذیراییش کردم که اخمی کرد و به سمت آشپزخونه دویید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به سنیتا نگاه کردم که سرش پایین بود و با انگشتاش بازی می کرد،نفس عمیقی کشیدم و گفتم:شما هم از قضیه با خبرین؟ سرش رو بالا آورد و نگاهم کرد ولی دوباره سرش رو انداخت پایین و گفت:بله آقای پرتویی

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سرفه ای کردم و گفتم:اول اینکه وقتی با من صحبت می کنی خجالت نکش و سرت رو بیار بالا. سرش رو آروم آروم بالا آورد و گفتم:دوم اینکه من و تو قراره با هم ازدواج کنیم پس ادرین صدام کن. نگاهی به لباساش انداختم؛یه سارافن سورمه ای با بلیز سفید و یه ساپورت سفید پاش بود. آروم گفت:چشم آقای پر...یعنی آقا ادرین.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خندم گرفته بود،چقدر این دختر خجالتی بود بر عکس یلدا که همه رو تو جیبش می گذاشت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

جرئه ای از قهوم رو نوشیدم و گفتم:فکر نکنم چیزی از زندگی من باشه که ندونی البته به جز راز های شخصیم که اگه عروسیمون رسمی بشه حتما برات تعریف می کنم؛خب تو از خودت بگو. در حالی که سعی می کرد صداش نلرزه گفت:بیست و سه سالمه و توی یه عکاسی کار می کنم. سری تکون دادم و گفتم:قهوت رو بخور تا سرد نشده. تو فکر رفتم،دختر بدی به نظر نمیومد اما من بعد از اون تجربه تلخ نمی تونستم به سادگی اعتماد کنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چند روز از دیدار اول ما گذشت. برای آشنایی بیشتر باهاش تماس گرفتم و قرار گذاشتم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سوار ماشینم شدم و به سمت خونشون حرکت کردم. لبخندی بهش زدم و گفتم:سلام با خجالت سلام کرد و نشست. لبخندی بهش زدم و گفتم:کجا بریم؟ لبخند ملیحی زد و گفت:اگه مشکلی نداره بریم کافه. سری تکون دادم و گفتم:نه بابا چه مشکلی. با تعجب بهش نگاه کردم،ساکت و مظلوم به شیشه رو به رو خیره شده بود و تو فکر عمیقی بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آروم گفتم:اتفاقی افتاده؟ سرش رو به نشونه نه تکون داد و گفت:چیز مهمی نیست. بعد از ده مین به کافه رسیدیم،از ماشین پیاده شدیم و داخل کافه روی صندلی نشستیم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صبرم تموم شد و گفتم:ببین سنیتا ما قراره به زودی ازدواج کنیم،می دونی که من گذشته ی تلخی داشتم و دوست ندارم دوباره این تلخی رو تجربه کنم پس لطفا از این حال و هوا بیرون بیا،باشه؟ لبخندی زد و گفت:باشه معذرت می خوام. نگاهم رو به چشماش دوختم و گفتم:به نظر تو چه ماهی ازدواج کنیم؟ سنیتا سرش رو پایین انداخت و گفت:نمی دونم ولی به نظرم فعلا ازدواج نکنیم بهتره چون من آمادگی لازم رو ندارم و فکر کنم تو هم آمادگی که باید داشته باشی رو نداری،اگه می شه چند ماهی رو نامزد بمونیم. سرم رو تکون دادم که گفت:ادرین می شه یه چیزی بگم؟ سرم رو به نشونه بله تکون دادم که سرش رو پایین انداخت،مشغول بازی با انگشتاش شد و گفت:من اصلا حس خوبی به این ازدواج ندارم،نمی دونم چرا ولی... حرفش رو قطع کردم و با عصبانیتی که دست خودم نبود گفتم:اگه از من خوشت نمیاد بگو چون نمی خوام ازدواجم از روی اجبار باشه. سنیتا هول شد و گفت:نه،نه!نه اینکه بخوام بگم اجباری در کاره اما من فقط حس خوبی به این قضیه ندارم حس می کنم یه اتفاق بدی میفته،دست خودم نیست ادرین. جرئه ای از شکلات داغم رو نوشیدم و گفتم:ببین سنیتا،ما قراره با هم ازدواج کنیم و هیچ چیز یا هیچ کسی ما رو از هم جدا نخواهد کردمطمئن باش.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لبخند تلخی زد و گفت:امیدوارم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کلید رو تو در چرخوندم با خستگی وارد شدم. آدرینا با دیدنم جلو اومد و گفت:سلام داداشی خسته نباشی! لبخندی بهش زدم و گفتم:شما هم خسته نباشی. آدرینا نیشش رو شل کرد و گفت:چیزه یعنی چجوری بگم،راستش... کیفم رو روی میز گذاشتم و گفتم:باز چی شده؟ سنیتا از در اتاق بیرون اومد و گفت:سلام خسته نباشی. لبخندی زدم و گفتم:ممنون. بعد رو به آدرینا گفتم:زود اعتراف کن کن! سنیتا به جای آدرینا گفت:راستش امروز تولد دوستمونه اگه میشه اجازه بده بریم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چشمام رو بستم و گفتم:اگه بگم نه ناراحت می شین؟ چشمام رو باز کردم و با دیدن چهره ی اخمالوی آدرینا و تعجب انگیز سنیتا خندیدم و گفتم:خیلی خب من تسلیم،اما شرط داره! دو تایی با هم گفتن:چه شرطی؟ ابرویی بالا انداختم و گفتم:با اینکه خیلی خستم اما من هم باهاتون میام. جفتشون سر تکون دادن و گفتم:پس من میرم حمام،از حمام که اومدم شما آماده باشین.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لبخندی زدن و به سمت اتاق دوییدن که گفتم:سنیتا خانوم؟ سنیتا از اتاق بیرون اومد و گفت:جان...یعنی بله؟ لبخندی بهش زدم و گفتم:از بین لباسام قشنگ ترینش رو انتخاب کن. لبخندی زد و سرش رو تکون داد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از حموم بیرون اومدم و وارد اتاقم شدم،وروجکا چه سلیقه ی خوبی هم دارن. یک بلیز و شلوار سرمه ای و یک شال گردن مشکی که ترکیبشون محشر بود. لباسام رو عوض کردم و از اتاقم بیرون اومدم،سنیتا یه بلیز مشکی که روش طرح ریز آلبالو داشت پوشیده بود،آدرینا هم یه لباس صورتی پوشیده بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سوار ماشین شدیم و گفتم:خب آدرس رو بدین. آدرینا آدرس رو از روی گوشیش گفت و سرم رو تکون دادم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد از ده دقیقه جلوی یه ویلا نگه داشتم و گفتم:طبق آدرس باید اینجا باشه. از ماشین پیاده شدیم که سنیتا گفت:آره همینجاست،اونم جسی. وارد ویلا شدیم که سنیتا بغل دختری رفت و گفت:تولدت مبارک عزیزم. سلامی به دختره که فهمیده بودم اسمش جسیه کردم که گفت:سلام شما باید آقا ادرین باشین درسته؟ سری تکون دادم که گفت:از آشناییتون خوشبختم. لبخندی زدم و گفتم:همچنین. آدرینا از پشت سر چشمای جسی رو گرفت که جسی خندید و گفت:آدرینا اذیتم نکن.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آدرینا دستاش رو انداخت، جسی رو بغل کرد و گفت:تولدت مبارک رفیق. جسی گونش رو بوسید و گفت:بفرمایید بنشینید سر پا نایستید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مشغول صحبت با نامزد جسی بودم که نامه ی رو به روم توجهم رو جلب کرد،اول نمی خواستم برش دارم اما با دیدن جمله ی برای ادرین نامه رو برداشتم و خوندم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

گفته بودم که هر جا باشی مثل سایه دنبالت میام و ازت انتقامم رو می گیرم،شاید امروز و شایدم فردا پس منتظر باش. چشمام از حدقه بیرون زد و زیر لب گفتم:کیانوش،اون اینجا چیکار می کنه؟ از نامزد جسی عذر خواهی کردم، از جام بلند شدم و پیش دخترا رفتم. آدرینا با دیدنم از جاش بلند شد و گفت:چیزی شده؟ نفس نفس زنان گفتم:آدرینا ما باید بریم. آدرینا با غرغر گفت:اما تولد که هنوز تموم نشده! در حالی که از شدت عصبانیت عرق می ریختم گفتم:ما باید بریم آدرینا تو راه همه چی رو توضیت می دم،راستی سنیتا کو؟ آدرینا شونه ای بالا انداخت و گفت:نمی دونم یه ربع پیش رفت گفت کار داره و زودی میاد. لبم رو گاز گرفتم و زیر لب گفتم:وای نه! هول هولکی رو به آدرینا گفتم:از پیش دوستات تکون نخور تا سنیتا رو پیدا کنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وارد ساختمان شدم،تمام راه رو ها رو بیشتر اتاق ها رو گشتم اما انگار این دختر آب شده و داخل زمین رفته بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با عصبانیت روی زمین نشستم و تکیه دادم که ناگهان پشتم خالی شد و سرم محکم به جایی خورد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با وحشت از جام بلند شدم و به پشت سرم نگاه کردم. با دیدن سنیتا نفس عمیقی کشیدم و گفتم:تو اینجا چیکار می کنی؟ سنیتا در حالی که دستش رو با دستمال خشک می کرد گفت:وا خب کجا چیکار کنم؟ اخمی کردم و گفتم:سوال من رو با سوال جواب نده. نگاه اندر صفیحانه ای انداخت و گفت:می فهمم ولی به نظرت برای چی دستشویی میان؟ نفس عمیقی بیرون دادم و گفتم:خیلی خب برو آماده شو باید بریم. موهاش رو مرتب کرد و گفت:برای چی؟ کنترلم از دستم در رفت و گفتم:برای اینکه اون کیانوش در به در شده بلایی سرتون نیاره. با تعجب گفت:کیانوش کیه؟ پوفی کشیدم و گفتم:بعدا برات توضیح میدم الان باید آماده بشیم. لب و لوچش رو آویزون کرد و گفت:اما من هنوز با جسی خدافظی نکردم،کادوم رو هم ندادم. همینطور که به سمت پله ها گام بر می داشتیم گفتم:الان که پایین رفتیم زود کادوت رو بده و خدافظی کن. سنیتا ایستاد و گفت:ادرین من واقعا معنی کارات رو نمی فهمم؟یعنی چی این موش و گربه بازیا؟ با حرص گفتم:سنیتا صد بار گفتم باز هم می گم باید بریم خونه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

____از زبون سنیتا____

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از کنارش عبور کردم،آخه چرا اینجوری می کنه؟من دوستش دارم و می خواستم امروز با نامزدم در کنار دوستام روز خوبی بسازم اما رفتاراش من رو آزرده می کنه؛اصلا این کیانوش کیه که این انقدر ازش می ترسه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لجاجت دخترونم گل کرد و از قصد حسابی طولش دادم،کلی عکس انداختم و حرف زدم در آخر کادوم رو دادم و بعد از خدافظی با همه پیش ادرین رفتم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ادرین که خشم از صورتش می بارید گفت:الانم نمی اومدی! شونه ای بالا انداختم و گفتم:خودت گفتی بیا اگه نمی خوای من برم. اومدم برگردم که گفت:هیچ می دونی ساعت چنده؟ بعد به ساعتش اشاره کرد،ساعت هشت شب بود و قرار بود من هفت کارهام تموم بشه اما با این وجود اون حقی نداشت که سر من داد بزنه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با اخم گفتم:تو حقی نداری سر من داد بزنی. ادرین پوزخندی زد و گفت:من شوهرتم،می فهمی شوهرت! اشکم در اومده بود،به زور جلوی خودم رو گرفتم و گفتم:شوهری که تو باشی می خوام صد سال سیاه نباشی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دستام رو جلوی دهنم گذاشتم و به سمت در خروجی رفتم،صدای سنیتا گفتناش می اومد اما اهمیتی ندادم و به راهم ادامه دادم. توی خیابون ها آواره شده بودم،کجا می رفتم؟مادر و پدرم من رو به ادرین سپرده بودند و برای درمان پدرم به سوئد رفته بودند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با دیدن خیابون مقابلم چشمام برقی زد و گفتم:خودشه،ونوس! سوار اتوبوس شدم و به سمت خونش راه افتادم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از آخرین دیدار من و بهترین دوستم ونوس چهار سال می گذشت،امیدوار بودم که خونش همون جا باشه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چند ایستگاه بعد پیاده شدم و به سمت خونشون رفتم،چقدر خونه ها عوض شده بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

داخل برج رفتم که نگهبان گفت:سلام خانم بفرمایید. -سلام آقا، خانم ونوس کارلا توی این ساختمون ساکنند؟ --بله چطور؟ با خوشحالی گفتم:می شه بگین طبقه چندم هستن؟ --متاسفم من نمی تونم اطلاعات ساکنین ساختمان رو به غریبه ها بگم. -غریبه چیه من دوستشم آقا --پس بگذارین بهشون اطلاع بدم بعد. عکس دو نفره خودم و ونوس رو نشونش دادم و گفتم:این هم مدرک،من می خوام سوپرایزش کنم آقای محترم ازتون خواهش می کنم چیزی نگین. نگهبان سری تکون داد و گفت:پس مسئولیتش... پریدم وسط حرفش و گفتم:مسئولیتش با خودم. --باشه پس طبقه ی هشتم واحد چهل و دو. لبخندی زدم و سوار آسانسور شدم،بعد از یک دقیقه جلوی در چهل و دو ایستادم،نفس عمیقی کشیدم و زنگ رو به صدا در آوردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چند لحظه بعد ونوس در قاب در ایستاد و با بغض گفت:سنی خودتی؟ پریدم بغلش و گفتم:دلم خیلی برات تنگ شده بود ونوس. ونوس گونم رو بوسید و گفت:منم همینطور عزیزم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وارد خونش شدم و گفتم:چقدر اینجا عوض شده! لبخندی زد و گفت:بعد از فوت مامان تمام زمین ها و هر چی بود رو فروختم و اینجا رو کوبیدم و از نو ساختم،بعد هم هر کدوم از واحد هارو یا فروختم و یا اجاره دادم؛تو چه خبر؟مامانت اینا خوبن؟ با بغض گفتم:نه والا،پدرم سرطان داره الان هم رفتن سوئد تا درمانش کنن. چشمام رو پاک کردم و لبخندی زدم که با صدای در برگشتم و ونوس گفت:اینم هم از آقای ما. با دیدن پسری که تو قاب در بود چشمام از حدقه بیرون زد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پسر لبخندی زد و گفت:سنیتا خودتی؟ دقیق تر نگاهش کردم و گفتم:هیلسون...هیلسون تویی؟ بغلش کردم و گفتم:اگه بدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود داداشی! به ونوس و هیلسون نگاهی انداختم و گفتم:راستی ازدواجتون مبارک. ونوس لبخندی زد و گفت:مرسی. از ته قلبم براشون خوشحال شدم،ونوس و هیلسون از هشت سالگی به هم دیگه توجه ویژه داشتن و چقدر خوب که بعد از این همه سال به هم رسیدن.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

هیلسون نگاهم کرد و با خنده گفت:برای خودت خانمی شدی ها. خنده ی کوتاهی کردم و ونوس گفت:راستی سنیتا تو ازدواج نکردی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با شنیدن این حرف یاد ادرین افتادم و لبخند روی لبم ماسید،من من کردم و گفتم:ازدواج که نه ولی نامزد کردم. بعد لبخند زورکی و کج و کوله ای زدم که ونوس با خوشحالی گفت:می شه عکسش رو نشونم بدی؟ سرم رو تکون دادم و گوشیم رو از کیفم در آوردم. روی عکسی که امروز وقتی حواسش نبود ازش گرفتم زدم و گفتم:بیا اینه. ونوس با دیدنش لبخندی زد و گفت:مرد جذابیه،خوشبخت بشین. هیلسون نگاهی به عکسش انداخت و گفت:اسمش چیه؟ آروم و زیر لب گفتم:ادرین ونوس با لبخند گفت:خب چرا با آقا ادرین نیومدی اینجا؟ سرم رو پایین انداختم و آروم گفتم:باهاش قهرم. ونوس با تعجب و ناراحتی گفت:چرا؟ تمام اتفاقاتی که افتاده بود رو تعریف کردم و هیلسون گفت:ببین سنی من تورو خیلی وقته که می شناسم،دختر سخت کوش و سرسخت و در عین حال مهربانی هستی؛گاهی مغرور می شی و گاهی هم زود قضاوت می کنی،من مطمئنم که این اتفاقات همش سوء تفاهمی بوده و ادرین تورو خیلی دوست داره.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با نگاه ملتمسانه ای رو به جفتشون گفتم:میشه ازتون یه خواهشی کنم؟ سرشون رو تکون دادن و گفتم:باید بهم ثابت بشه که دوستم داره. ونوس به فکر فرو رفت و گفت:چه جوری؟ کمی مکث کردم و گفتم:بهش زنگ بزنین و بگین ما همسرتون رو دزدیدیم و برای آزادیش انقدر پول بیارین،اگه بیاد یعنی عاشقمه اگرم نه که یعنی من براش مهم نیستم. ونوس با تعجب گفت:اگه به پلیس زنگ بزنه چی؟ هیلسون لبخند شیطانی زد و گفت: می گیم اگه پای پلیس رو وسط بکشی دیگه همسرت رو نمی بینی. بعد گوشیش رو از جیبش در آورد و گفت:شماره رو بگو.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

___از زبون ادرین___

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

هر جایی که به عقلم می رسید رو گشتم اما پیداش نکردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آدرینا با ناراحتی گفت:ادرین من حس خوبی ندارم،می ترسم. با شنفتن صدای گوشیم ایستادم،بدون این که به صفحش نگاه کنم جواب دادم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-بله بفرمایید --آقا ادرین؟ با تعجب گفتم:خودم هستم شما؟ مرد غریبه مکث کوتاهی کرد و گفت:سنیتا خانم همسر شما هستن؟ با شنیدن اسم سنیتا چشمام از تعجب خیره شد و روی صندلی بغلم نشستم،آدرینا گوشش رو به تلفن چسبوند و گفتم:بله همسرم هستن،اتفاقی افتاده؟ ناگهان صدای جیغ سنیتا داخل گوشی پیچید که گفت:ادرین نجاتم بده! قلبم تند تند می زد،نفسم بند اومده بود،با تمام قوا گفتم:با اون کاری نداشته باش،تو از طرف کیانوش لعنتی هستی؟درسته؟ مرد پوزخندی زد و گفت:اگه دلت می خواد دوباره همسرت رو ببینی فردا به این آدرسی که می گم بیا و با خودت ده میلیارد پول بیار. با چشمای از حدقه بیرون زده داد زدم و گفتم:ده میلیارد!آخه مرد حسابی من دار و ندارمم بفروشم ده میلیارد هم نمی شه! مرد سرفه ای کرد و گفت:به من ربطی نداره یا فردا با پول میای یا جنازش رو برات پست می کنیم. بعد تلفن رو قطع کرد. بی حس تلفن رو پایین آوردم و به آدرینا نگاه کردم که داشت گریه می کرد. از جام بلند شدم و با بی حالی گفتم:آدرینا تو برو خونه تا من ببینم چه خاکی تو سرم بریزم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

___از زبون سنیتا___

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

هیلسون تماس رو قطع کرد،پقی زیر خنده زدم و گفتم:هیلسون تقلید صدات حرف نداره! هیلسون لبخندی زد و بعد با لحن با مزه ای گفت:فقط نمی دونم ده میلیارد رو از کجا در آوردم. ونوس با ناراحتی گفت:آخی بیچاره،حتما الان داره دنبال پول می گرده. رو به هیلسون گفتم:واکنشش بعد از شنیدن حرفات چی بود؟ هیلسون موبایلش رو روی میز گذاشت و گفت:شک بدی بهش وارد شد،راستی سنیتا تو فردی به نام کیانوش می شناسی؟ باز هم اسم کیانوش،مگه این کیانوش کیه؟ نگاهی به هیلسون انداختم و گفتم:نه نمی شناسم ولی ادرین اسمش رو زیاد می بره،فکر کنم با ادرین دشمنی داره؛چطور؟ هیلسون سری تکون داد و گفت:آخه بهم گفت تو از طرف کیانوشی شونه ای بالا انداختم و ونوس گفت:فردا رو چی کار کنیم؟ هیلسون روی صندلی نشست و گفت:سنیتا رو طوری گریم می کنم که انگار زخمیه،جایی که باهاش قرار گذاشتیم سنیتا رو می گذاریم و از اونجا به بعد دیگه خود سنیتا باید ادامه بده. سرم رو تکون دادم و گفتم:من دیگه می رم بخوابم ببخشید امشب رو هم مزاحمتون شدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ونوس لبخندی زد و گفت:این چه حرفیه،برو اتاق سمت راستی شبت هم بخیر. شب بخیری گفتم و وارد اتاق شدم. دکوراسیون زیبایی داشت،پرده های کرم و رو تختی صورتی،قالیچه کوچک کرم رنگی هم گوشه ی اتاق پهن بود. روی تخت دراز کشیدم،عذاب وجدان داشتم،مغزم می گفت که اشتباه کردم اما دلم می گفت حقشه اون نباید با من این جوری برخورد می کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

__از زبون ادرین__

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نفس نفس زنان در رو باز کردم و وارد خونه شدم. مامان جلو اوند و گفت:سلام سنیتا کو؟ آدرینا اومد چیزی بگه که سریع گفتم:یکی از دوستای قدیمیش رو دید رفت خونشون امکان داره شب رو هم بمونه. مامان چشماش رو ریز کرد و گفت:تو غیرت نداری پسر؟زنت بره شب خونه یکی دیگه بخوابه؟کاش یکم از اون بابای خدا بیامرزت غیرت به ارث می بردی! زیر لب غریدم و آدرینا گفت:دوستش باردار بود و گویا همسرش هم مسافرت رفته بوده اینم گفت می رم پیشش تنها نمونه،کاره دیگه شبی نصف شبی حالش بد می شه. مامان مشکوک نگاه کرد و گفت:وای به حالتون اگه اتفاقی افتاده باشه. بعد رفت تو آشپزخونه و مشغول آشپزی شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دست آدرینا رو گرفتم و بردم تو اتاق،در رو هم بستم و آروم گفتم:آدرینا چی شد تونستی پول جور کنی؟ با ناراحتی لب و لوچش رو کج کرد و گفت:کل حسابم رو برداشت کردم،از چند تا دوستامم پول گرفتم اما همش پونصد میلیون شد. پوفی کشیدم و گفتم:منم کل حسابم یک میلیارد شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آدرینا رفت سر کشو هاش و گفتم:دنبال چی می گردی آدرینا؟ تند تند کشو هاش رو بالا پایین کرد و بعد چهارتا النگو،سه تا انگشتر و یک زنجیر طلا بیرون آورد و گفت:فکر نکنم پولش زیاد بشه اما همین هم می تونه کمکت کنه. دستش رو جلو آورد اما با دستم مشت رو بستم و گفتم:نمی تونم ازت قبول کنم آدرینا،این ها مال تو هستن و تو نباید اون ها رو به من بدی. آدرینا در حالی که تو چشماش ناراحتی موج می زد گفت:سنیتا همسر تو و دوست منه،جون اون الان از همه چیز واجب تره ادرین. سری تکون دادم و گفتم:این ها رو بزار سر جاش،یه کاریش می کنم. موبایلم رو برداشتم و متوجه پیام جدید شدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فردا ساعت ده صبح خیابان...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نیازی به ده میلیارد نیس یک میلیارد بیار.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با خوشحالی گفتم:آدرینا بالاخره درست شد. با عجله جلو اومد،پیام رو خوند و نفسی از سر آسودگی کشید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

روی تختم دراز کشیدم،تصور اینکه سنیتا در چه حالیه قلبم رو به درد می آورد،من نباید باهاش بد رفتاری می کردم و اگه اتفاقی براش می افتاد هیچ وقت خودم رو نمی بخشیدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با استرس سوار ماشین شدم،تا محل قرار بدون وقفه حرکت کردم و بعد از یک ساعت به محل قرار رسیدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در ماشین رو باز کردم و پیاده شدم،اطرافم پر از خرابه بود،وارد خونه ی متروکه ای شدم و گفتم:کسی این جا نیست؟ وسط حیاط ایستادم و گفتم:سنیتا؟سنیتا کجایی؟ از پله ها بالا رفتم و وارد خونه شدم. نگاهی به اطراف انداختم و گفتم:سنیتا این جایی؟ در اتاق مقابلم رو باز کردم و با دیدن صحنه ی مقابلم دلم غش رفت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سنیتا با صورت زخمی و خونی و دست و پای بسته شده روی زمین افتاده بود. بی وقفه جلو رفتم و نبضش رو گرفتم،با حس کردن ضربان منظم نفس عمیقی کشیدم و دست و پاش رو باز کردم. بغلش کردم و از جا بلند شدم،آروم آروم از پله ها پایین رفتم و از خونه ی متروکه بیرون زدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سنیتا رو روی صندلی عقب ماشین خوابوندم و با ترس راه افتادم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

__از زبون سنیتا__

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با خیس شدن صورتم از خواب پریدم و گفتم:چیکار می کنی؟ ادرین دستش رو برداشت و گفت:داشتم زخم های صورتت رو تمیز می کردم. دستمال رو از دستش گرفتم و گفتم:نیازی نیست خودم تمیزشون می کنم. سری تکون داد و روی صندلی راننده نشست. دستمال رو روی بتادین ها کشیدم و صورتم رو تمیز کردم،کمی از جراحات الکی رو هم نگه داشتم تا نقشه بر ملا نشه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ادرین ترمز کرد و گفت:پیاده شو رسیدیم. با بی حالی از ماشین پیاده شدم که دستم تو دست ادرین قفل شد. با تعجب نگاهش کردم که زیر لب گفت:همش تقصیر من بود سنیتا،من رو ببخش من نباید باهات بد رفتار می کردم. سرم رو پایین انداختم و لبخند پیروزمندانه ای زدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از پله ها بالا رفتم و وارد خونه شدم،ادرین نگاهی بهم انداخت و گفت:اتاق آخری رو برات آماده کردم،اگه چیزی نیاز داشتی بهم بگو.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سرم رو تکون دادم و وارد اتاق شدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

رو تخت آبی رنگ دراز کشیدم و چند دقیقه بعد به خواب رفتم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با کش و قوس از خواب بیدار شدم،خمیازه کشیدم و گفتم:آدرینا!آدرینا بیا کارت دارم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پتو رو کنار زدم و متوجه حضور ادرین شدم. سرم رو بالا آوردم و گفتم:از کی تا حالا تو آدرینا شدی؟ لبخند ریزی زد و گفت:از موقعی که برای خودت میری و میای. با حرص نگاهش کردم و گفتم:گل دار بخرم یا ساده؟ با تعجب گفت:چی رو؟ شونه ای بالا انداختم و گفتم:مگه نگفتی دختری؟می خوام برات دامن بخرم. بعد لبخند حرص دراری زدم که عصبانی از در بیرون رفت. وا چرا اینجوری شد؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

گوشیم رو برداشتم و چند تا پست لایک کردم ولی بعد دوباره به خواب رفتم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

___از زبون ادرین___

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

این دختر چرا این جوریه؟یعنی فقط آفریده شده من رو حرص بده.انگار نه انگار گروگان گرفته بودنش از من سرحال تره.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مشغول کارهام بودم که گوشیم زنگ خورد و بدون دیدن صفحش تماس رو وصل کردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-بله بفرمایید؟ --سلام ادرین خوبی؟دانیالم،ادرین باید هرچه زودتر ایران بیای. -چرا چی شده مگه؟ --یه سری حساب و کتاب ها هست که خودت ازشون با خبری،کلی کارای شرکت هم هست که من و اهورا دست تنها نمی تونیم انجام بدیم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نفس عمیقی کشیدم و گفتم:اولین فرصتی که دستم بیاد حتما میام. گوشی رو قطع کردم و روی میز گذاشتم. در اتاق باز شد و آدرینا طبق معمول با نیش باز وارد شد. کیفش رو گوشه ای اتاق گذاشت و گفت:خوشگل خونه اومد! بعد جلو اومد و گفت:داداش چی شد سنیتا رو پیدا کردی؟ اشاره ای به در کردم و گفتم:بعله مادمازل خواب هستن! اومد بره تو اتاق که گفتم:آدرینا من باید برم ایران. با تعجب گفت:چرا؟ از جام بلند شدم و گفتم:کارای شرکت مونده،حساب و کتاب ها قاطی شده.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سنیتا از اتاق بیرون اومد و گفت:منم باید بیام؟ سری تکون دادم و گفتم:بعله همتون باید بیاین حالا برین چمدون هاتون رو جمع کنین.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

داخل اتاق هاشون رفتن و سرم رو روی میز گذاشتم و خیلی زود خوابم برد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با صدای کلید تو در بیدار شدم،با چشمای خواب آلود نگاهی به در انداختم که مامان گفت:سلام کجایین؟ دستم رو بالا بردم و گفتم:سلام مامان بعد چشمام رو مالوندم و مامان گفت:بقیه کجان؟سنیتا از پیش دوستش اومد؟ لبم رو گاز گرفتم و بعد با خنده ی الکی گفتم:آره صبح اومد. مامان سرش رو تکون داد که گفتم:راستی مامان ما باید هر چه زودتر به ایران بریم. مامان با تعجب گفت:چرا؟ سرم رو پایین انداختم و گفتم:دانیال زنگ زد و گفت که حساب های شرکت بهم ریخته و یه سری اطلاعات هست که من ازشون با خبرم. مامان سری تکون داد و گفت:تو برو من و دختر ها همین جا هستیم. با چشمای از حدقه بیرون زده گفتم:من سه تا خانوم رو ول کنم برم ایران!؟فکرشم نکن مامان شما هم باید بیاین.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مامان چشماش رو ریز کرد و گفت:اما سنیتا هنوز به تو محرم نیست ادرین! نفسی بیرون دادم،به این قضیه اصلا فکر نکرده بودم. با ناراحتی گفتم:من نمی تونم این سفر رو کنسل کنم و نمی تونم شمارو هم تنها بگذارم. آدرینا دست سنیتا رو گرفت و طی یک حرکت از در اتاق بیرون پرید و گفت:من می دونم باید چیکار کنین!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با تعجب نگاهش کردم که گفت:اول میریم سوئد،اونجا در کنار پدر سنیتا با هم عقد می کنین سنیتا هم پدرش رو می بینه و از اونجا راهی ایران میشیم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لبخند کمرنگی روی لبام نقش بست و گفتم:فکر خوبیه،مگه نه سنیتا؟ سنیتا سرش رو پایین انداخت و چیزی نگفت. با تعجب نگاهش کردم که آروم گفت:آره خوبه و بعد وارد اتاقش شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از جام بلند شدم و داخل اتاقش رفتم،گوشه ی تخت کز کرده بود و نگاهش رو به قالیچه ی صورتی رنگ کوچکی که وسط اتاق پهن بود انداخته بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لبخندی بهش زدم و گفتم:دوست نداری پدرت رو ببینی؟ جوابی نداد که گفتم:مگه تو پدرت رو دوست نداری؟ سرش رو آروم به طرفم چرخوند و گفت:چرا دوست دارم برای همین هم نمی خوام ببینمش. سرش رو به حالت عادی چرخوند و گفت:تصور اینکه پدرم رو تو اون حالت ببینم برام عذاب آوره.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با ناراحتی نگاهش کردم و گفتم:مطمئن حال پدرت خیلی زود خوب میشه،تو باید بری پیشش تا اون بفهمه دخترش خیلی دوستش داره و به فکرشه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با نگاه غمناکی گفت:باشه میام اما فقط بخاطر تو و پدرم،ادرین.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دست سنیتا رو گرفتم و وارد هواپیما شدیم. با قدم های لرزون روی صندلی کنار پنجره نشست،کنارش نشستم و گفتم:حالت بده؟ سرش رو به نشونه نه تکون داد و گفت:از بچگیم هم همیشه از هواپیما می ترسیدم. لبخندی زدم و ب.و.س.ه ی کوتاهی روی موهاش نشوندم. با تعجب نگاهم کرد و گفتم:خیلی دوستت دارم سنیتا چشماش برقی زد و گفت:واقعا دوستم داری ادرین؟ خنده ی کوتاهی کردم و گفتم:مگه می شه دوستت نداشته باشم؟من فقط منتظر روز ازدواجممون هستم؛فکرش رو بکن نه ماه بعدش بچمون هم به دنیا بیاد. غافل گیر شد ولی بعد با اخم گفت:بیخودی دلت رو صابون نزن من بچه بیار نیستما،پررو! ریز ریز خندیدم که با حرص گفت:زهر گاو! با تعجب گفتم:مگه گاوم زهر داره؟ آروم آروم خندید و هیچ چی نگفت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با ضربه ای که از پشت به سرم خورد برگشتم و با دیدن نیش شل آدرینا گفتم:آدرینا برو بشین سر جات! آدرینا با غرغر گفت:تو هم مثلا بلیت گرفتی!ته هواپیما من رو پیش مامان نشوندی حوصلم سر رفت،از اول پرواز تا الان هم خوابه. با حرص گفت:اصلا من روی زمین می نشینم تا آخر پرواز هم از جام جم نمی خورم. بعد با حرص روی زمین نشست که ناگهان بالا پرید و چنان جیغی کشید که کل مسافرا شش متر بالا پریدن. با تعجب گفتم:چی شد آدرینا؟ آدرینا در حالی که مثل مرغ پرکنده بالا و پایین می پرید گفت:ادرین سوسک بود سوسک!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد به سمت صندلی خودش رفت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سنیتا زیر لب خندید و لبخندی بهش زدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد از چند ساعت بالاخره به سوئد رسیدیم و بعد از تحویل گرفتن چمدون هامون از فرودگاه خارج شدیم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

رو به سنیتا گفتم:خب سنی اول میریم هتل و یکم استراحت می کنیم بعد میریم بیمارستان ملاقات پدرت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سرش رو تکون داد و گفت:باشه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از فرودگاه تا هتل فاصله ی زیادی نبود بنابراین راحت اقامت کردیم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

برای این که دختر ها راحت باشن یه اتاق رو برای اونها و یک اتاق رو برای خودم گرفتم. وسایلام رو داخل اتاقم گذاشتم که سنیتا وارد اتاقم شد و گفت:ادرین؟ لبخندی زدم و گفتم:جان ادرین؟ در حالی که سرش رو انداخته بود پایین گفت:می خواستم یه چیزی بهت بگم. با لبخند گفتم:چی؟ لبخند ژکوندی زد و گفت:البته یه اعترافه. با تعجب گفتم:چی شده سنیتا؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

زیرزیرکی نگاه کرد بعد چشماش رو بست و گفت:خیلی دوستت دارم ادرین! بعد به سمت اتاقش دویید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خندیدم و زیر لب گفتم:من هم دوستت دارم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

--بله مامان شروع به دست زدن کرد و مامان سنیتا گونه ی دخترش و من رو بوسید و گفت:انشالله خوشبخت بشین.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

انگشت های سنیتا رو بین انگشت هام قفل کردم و پدر سنیتا گفت:ادرین جان سنیتای من تا الان هیچ کمبودی نداشته،بهم قول بده که خوشبختش می کنی. سرم رو به نشونه تایید تکون دادم و گفتم:قول می دم که خوشبختش کنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لبخندی زد و ماسکش رو جلوی دهانش گذاشت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مامان لبخندی زد و گفت:من امروز می رم ایران و خونه رو مرتب می کنم،شما ها هم اینجا یکم تفریح کنین و بعد ایران بیاین. سنیتا با تعجب گفت:اما مامان جان ادرین گفت که ما هم باید سریع برگردیم. سری تکون دادم و گفتم:دو روز اینجا می مونیم و بعد به ایران می ریم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از پدر و مادر سنیتا خداحافظی کردیم،مامان رو فرودگاه بردیم و بعد به هتل برگشتیم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در اتاق خودم رو باز کردم که دهنم به اندازه ی غار علیصدر باز موند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آدرینا تموم وسایلاش رو گذاشته بود تو اتاق من و روی تخت من خوابیده بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با حرص گفتم:آدرینا از روی تخت من بلند شو! آدرینا غلتی زد و گفت:اتاق شما اون بغله ادرین خان. روی تخت نشستم و گفتم:تو و سنیتا اونجا بودین،من هم اینجا. آدرینا خمیازه ای کشید و گفت:اون مال زمانی بود که شماها نامحرم بودین اما الان محرمین. با حرص غریدم:آدرینا! لای چشم سمت راستش رو باز کرد و گفت:زهر میمون. با حرص از جام بلند شدم و اومدم خارج بشم که گفت:حواست به خودت باشه ها،من فعلا قصد عمه شدن ندارم. اخمام رو تو هم کردم و گفتم:آدرینا! ریز ریز خندید که در رو بستم و وارد اون یکی اتاق شدم. سنیتا از جاش بلند شد و گفت:چی شد آدرینا کو؟ پوفی کشیدم و گفتم:از اون اتاق تکون نمی خوره! با ناراحتی گفت:حالا چیکار کنیم؟ شونه ای بالا انداختم و گفتم:مجبوریم همینجا بخوابیم. بعد به تخت دو نفره مقابلم اشاره کردم که با چشمای از حدقه بیرون زده گفت:چی!؟من و تو بخوابیم روی تخت؟ سرم رو تکون دادم و گفتم:آره مگه چیه؟ با صدای لرزون گفت:هیچی نیست. روی تخت دراز کشیدم و گفتم:تو خسته نیستی؟ سرش رو به نشونه نه تکون داد و گفت:نه من خوابم نمیاد تو بخواب. سرم رو تکون دادم و پلکام رو بستم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

__ از زبون سنیتا__

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

الهی سنگ قبرت رو بشورم آدرینا،الهی لای خرمات گردو بزارم و روشم پودر نارگیل بریزم،آخه من چجوری بغل ادرین بخوابم؟ خمیازه ی گنده ای کشیدم و با حرص آروم گفتم:خب من چیکار کنم خوابم میاد! بعد با حرص مشتم رو به کمد کوبیدم که درد بدی تو دستم پیچید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با حرص گفتم:اصلا حالا که اینجوریه می خوابم رو تخت،دیو که نیست شوهرمه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با دستام ادرین رو هل دادم گوشه ی تخت اما دستای من مگه چقدر زور داشت؟ حدود نیم ساعت فقط مشغول این بودم که ادرین رو هل بدم و بالاخره لبخند رضایت بخشی روی لبم نشست.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با نیش باز گوشه ی تخت مچاله شدم و پتو رو روی خودم کشیدم و پلکای خستم رو روی هم گذاشتم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پلکام رو آروم آروم باز کردم،چقدر دور و اطرافم محکم بود. خودم رو هل دادم اما داشتم خفه می شدم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دقیق به اطرافم نگاه کردم که هینی کشیدم و گفتم:من تو بغل ادرین چی کار می کنم!؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با وحشت از جام بلند شدم که ادرین پلکاش رو باز کرد و دو تایی همزمان گفتیم:تو توی بغل چیکار می کنی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ادرین نشست و گفتم:واسه چی منو بغل کرده بودی؟ ادرین با دستش موهاش رو مرتب کرد و گفت:به من چه خودت اومده بودی تو بغل من!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اخمام رو تو هم کردم و گفتم:اه اصلا جنبه نداری،نباید پیشت می خوابیدم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با حرص گفت:پس می خواستی پیش کی بخوابی؟ روی مبل نشستم و گفتم:شده از خواب میمیرم ولی دیگه پیشت نمی خوابم! ادرین اخماش رو تو هم کرد و گفت:باشه هر جور دلت می خواد! بعد دوباره روی تخت دراز کشید و چند ثانیه بیشتر نگذشت که خوابش برد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با حرص ملحفه رو مچاله کردم و انداختم جلو پام ولی بعد ذهنم جرقه ای زد و بشکنی زدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به میخی که بالای تخت بود طنابی وصل کردم و ادامه ی طناب رو به دستگیره پنجره رو به رو بستم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

روی طناب ملحفه رو انداختم و تخت به دو قسمت تقسیم شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خدا رو شکر هوا کم کم داشت روشن می شد و نور کافی برای انجام این کارها داشتم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با ذوق به ابتکار هنریم نگاه کردم و زیر لب گفتم:واقعا استعدادام داره تلف میشه! بعد با یک حرکت دوباره روی تخت خوابیدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از زبون ادرین

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پلکام رو آروم باز کردم،وا چرا همه جا سفیده؟نکنه...نکنه من مردم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سرم رو چرخوندم و با دیدن وسایلای داخل اتاق نفسی کشیدم اما مغزم هنگ کرد،پس چرا یه ملحفه از سقف آویزونه؟ از جام بلند شدم و با تعجب به طنابی که از این سر اتاق تا اون سر کشیده شده بود نگاه کردم؛اینجا چه خبره؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به سمت پنجره رفتم اما اضافه طنابی که روی زمین بود به پام گیر کرد و محکم خوردم زمین. سنیتا پلکاش رو آروم باز کرد که با حرص گفتم:مرز ایران و توران تشکیل دادی؟ شونه ای بالا انداخت و گفت:اینطوری راحت تر بودم. پوفی کشیدم و گفتم:خیلی خب آماده شو بریم پایین صجانه بخوریم،من میرم به آدرینا بگم حاضر بشه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سرش رو تکون داد که لباسم رو در آوردم. با چشمای از حدقه بیرون زده گفت:داری چی کار می کنی ادرین؟ جلو تر رفتم که عقب رفت و گفت:حالت خوبه؟ دوباره جلو تر رفتم که با صدای لرزون گفت:ادرین برو کنار. دستم رو روی شونش گذاشتم،سرم رو به صورتش نزدیک کردم و گفتم:من هیچ وقت به تو دست درازی نمی کنم سنیتا پس نیازی نیست من رو یه موجود ترسناک ببینی. بعد پوزخندی زدم و لباسم رو عوض کردم و از در بیرون زدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

__از زبون سنیتا__

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نفسم رو با حرص بیرون دادم و زیر لب گفتم:ایشالا تبدیل به چغندر بشی ادرین! لباسم رو عوض کردم و بعد از عطر زدن و برداشتن گوشیم از اتاق بیرون اومدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگاهی به اطرافم انداختم و با دیدن چهره میرغضب ادرین اخم کردم و به سمتشون رفتم. آدرینا با تعجب گفت:شما دو تا چرا مثل طلبکارا به همدیگه نگاه می کنین؟ نگاه حرصیم رو به ادرین انداختم که داشت با مرموزی نگاهم می کرد. در آسانسور باز شد و رفتیم داخل که آدرینا گفت:نمی خواین بگین چی شده؟ ادرین خنده زورکی کرد و گفت:چیزی نشده مگه نه سنیتا؟ سرم رو تکون دادم که آدرینا با تعجب گفت:مطمئن باشم دیگه؟ لبخندی زدم و گفتم:مطمئن باش. از آسانسور خارج شدم و رو به ادرین گفتم:عزیزم کجا بریم؟ ادرین که انگار به برق متصلش کرده باشن با چشمای از حدقه بیرون زده نگاهم کرد،لبخندم رو پررنگ تر کردم و آدرینا گفت:بریم شهربازی! بعد نیشش رو شل کرد و به دوتامون نگاه کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ادرین سرش رو تکون داد و بعد به آژانس هتل اطلاع داد و ماشین خیلی زود آماده شد. داخل ماشین نشستیم و ادرین گفت:لطفا ما رو به نزدیک ترین شهربازی ببر.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مرد سرش رو تکون داد و راه افتاد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد از یک ربع به شهربازی رسیدیم،یک شهربازی بزرگ با چرخ و فلکی که واقعا سر به فلک کشیده بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از در وارد شدیم و آدرینا گفت:من میرم خوراکی بخرم. ادرین دستش رو بین دستم قفل کرد و گفت:چرا از من می ترسی سنیتا؟ با تعجب گفتم:نه من از تو نمی ترسم. ادرین دستش رو بین موهاش کشید و گفت:پس برای چی وسط اتاق مرز می کشی؟برای چی با دیدن من دست و پات می لرزه؟ هیچی نگفتم،یعنی چیزی برای گفتن نداشتم. آروم گفت:برای چی آخه از من می ترسی؟ با نهایت حرصم گفتم:من از هیچ چیزی نمی ترسم! ادرین اشاره ای به ترن هوایی انداخت و گفت:حتی از این؟ سرم رو چرخوندم،با دیدن ترن هوایی قلبم کف پام افتاد و دوباره سرجاش برگشت. با لبخند مسخره ای گفتم:این که چیزی نیست من ازش بترسم. ادرین تای ابروش رو بالا داد و گفت:پس من میرم سه تا بلیت ترن هوایی بگیرم. هول هولکی گفتم:کجا کجا؟بودی حالا! نگاه اندر صفیحی انداخت که گفتم:باشه برو.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ادرین رفت و من شروع به غلط کردن افتادم و زیر لب گفتم:آخه من غلط کردم گفتم نمی ترسم من از ترن هوایی بیشتر از سوسک می ترسم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چند دقیقه بعد آدرینا با یه پلاستیک پر از خوراکی اومد و گفت:عه ادرین کو؟ به اتاق کوچک بلیت فروشی اشاره کردم و گفتم:رفته بلیت بخره. --بلیت چی؟ -ترن هوایی. با صدای جیغ آدرینا و دو متر پریدنش به بالا ترسیدم و گفتم:چته دوباره سوسک دیدی؟ آدرینا در حالی که چشماش برق می زد گفت:سوسک چیه من عاشق ترن هواییم! با نگاه حرصی گفتم:آخه این وسیله ی ایکبیری ترسناک کجاش عاشقی داره؟ آدرینا انگشتش رو به نشونه تهدید بالا آورد و گفت:ایکبیری ترسناک عمته! خندیدم و گفتم:خودم که عمه ندارم ولی عمه ی بچمه. آدرینا سری تکون داد و گفت:باشه عمه ی بچت. ولی بعد از چند ثانیه دوزاریش افتاد و گفت:که عمه ی بچته! بعد دویید دنبالم و جیغی زدم و فرار کردم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تقریبا بعد از دو دور دوییدن جفتمون تسلیم شدیم و با هم گفتیم:اصلا ایکبیری ترسناک ادرینه! بعد غش غش زدیم زیر خنده.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ادرین با سه تا بلیت از دور اومد و گفت:خب بدویین برین که سوار بشیم. با ترس و لرز به سمت ترن راه افتادم و بعد از بالا رفتن از پله ها روی یکی از صندلی هاش نشستم و ادرین بغلم نشست و آدرینا پشتمون مشغول لواشک خوردن شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با احساس تکون زیر پاهام ترن به راه افتاد،چشمام رو بستم و تا جایی که می تونستم جیغ کشیدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ادرین آهسته دم گوشم گفت:مگه نمی گفتی از ترن نمی ترسی؟ با بغض گفتم:چرا می ترسم خیلیم می ترسم ادرین. بعد نگاهی به پشتم انداختم که دهنم باز موند. آدرینا در حالی که آهنگ گوش می داد،تکه تکه لواشک می خورد و انگار نه انگار که تو ترن هوایی به این ترسناکیه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ادرین انگشتاش رو بین انگشتام قفل کرد و گفت:من واقعا نمی دونستم که از ترن می ترسی سنیتا. سرم رو به عقب تکیه دادم و هیچی نگفتم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بالاخره بعد از چند دور ترن ایستاد و با سرگیجه پیاده شدم. گام اول رو برداشتم و اومدم گام دوم رو بردارم که دیگه هیچی نفهمیدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

____از زبون ادرین____

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

انقدر عصبانی بودم که فحشی نمونده بود به خودم نداده باشم،من روی نقطه ضعف سنیتا دست گذاشته بودم. از چهره ی بی رنگ و روش همه چی رو می شد حدس زد. ترن ایستاد و با قدم های لرزون پیاده شد. دو قدم بیشتر راه نرفته بود که تا خواست بیفته بغلش کردم. رو به آدرینا گفتم:بدو باید ببریمش دکتر! آدرینا در حالی که غر می زد گفت:ببریم بگیم سوار ترن شده ترسیده؟نمی گه شما باید پیش دکتر اطفال می رفتین نه من! زیر لب غریدم:کمتر چرت بگو آدرینا آدرینا در حالی که از بطریش آب روی صورت سنیتا آب می پاشید گفت:سنی پاشو،سنی! همینطور که سنیتا رو روی دوشم انداخته بودم و به سمت ماشین می رفتم گفتم:اه آدرینا تموم لباسم رو خیس کردی. آدرینا بطری آبش رو سرکشید و بعد از آب خوردن گفت:سنیتا رو یه جوری انداختی پشتت انگار کیف مدرسته. چشمام رو ریز کردم و گفتم:جای حرف زدن فقط دنبالم بیا تا یه درمانگاهی پیدا کنیم. از در شهربازی بیرون زدیم و با دیدن تابلوی درمانگاهی که اون طرف خیابان بود لبخندی روی لبم نشست و به آدرینا گفتم:آدرینا عجله کن.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آدرینا در حالی که سعی می کرد جلوی خندش رو بگیره گفت:شانس آوردیم سنیتا کوچولوعه وگرنه الان کمرت ناقص شده بود. با کلی مکافات از خیابان رد شدیم و از پله های درمانگاه بالا رفتیم. هول هولی دوییدم جلو و گفتم:سلام ببخشید کجا باید برم؟ خانمی که پشت میز ایستاده بود به در مقابل اشاره کرد. تشکر کردم و به سمت در رفتم اما باز کردن در همانا و رو به رو شدن با سرویس بهداشتی همانا!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با حرص برگشتم و زیر لب غریدم:خانم محترم اتاق تزریقات رو نشون بدین!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به اتاق سمت راست اشاره کرد که گفتم:مطمئن باشم اتاق تزریقاته دیگه؟سر از حمام در نیارم! بعد به سمت در اتاق رفتم که آدرینا نتونست خودش رو کنترل کنه و غش غش شروع به خندیدن کرد. با حرص نگاهش کردم و گفتم:رو آب بخندی آدی! بعد وارد اتاق شدم و سنیتا رو روی تخت سفیدی که مقابلم بود گذاشتم. خانم پرستار وارد اتاق شد و گفتم:سلام چه اتفاقی افتاده؟ هیچی بچم داره به دنیا میاد!خب اصولا یکی که بیهوشه چه اتفاقی می تونه افتاده باشه؟ تا اومدم دهنم رو باز کنم آدرینا وارد شد و گفت:سلام خوبین؟ پرستار سرش رو تکون داد و گفت:مرسی بیرون باشین مریض کارشون تموم شه بعد داخل بیاین.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آدرینا پشت سر هم پلک زد و گفت:مریض منم! پرستار با تعجب گفت:جانم!؟ آدرینا هول شد و گفت:نه نه مریض من نیستم می خواستم بگم منم همراه اینام. پرستار سرش رو تکون داد و بعد رو به من گفت:خب آقای محترم می فرمودین. دوباره تا اومدم چیزی بگم آدرینا گفت:راستش خانوم دکتر ما رفته بودیم شهربازی همین شهربازی اون ور خیابان،جاتونم خالی!بعد سوار ترن هوایی شدیم زن داداش ترسوی منم ترسید غش کرد! نگاه اندر صفیحی بهش انداختم که دوباره گفت:البته نا گفته نماند من خودمم داشتم کم کم می ترسیدم! پرستار زد زیر خنده که آدرینا گفت:عه چرا می خندین خانم دکتر؟ پرستار در حالی که سعی می کرد جلوی خندش رو بگیره گفت:الان یه سرم بهش وصل می کنم حالش خوب بشه. تشکر کردم و پیش آدرینا رفتم،آروم گفتم:حالت خوبه آدرینا؟ آدرینا سری تکون داد و گفت:مرسی تو خوبی؟ سری به نشونه تاسف تکون دادم و گفتم:من پیشاپیش به همسرت تسلیت عرض می کنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

___از زبون سنیتا___

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پلکام رو آروم آروم باز کردم،با دیدن چهره ی مضطرب ادرین و قیافه آدرینا که تند تند پفک می خورد گفتم:اینجا دیگه کجاست؟ آدرینا پفکی که تو دهنش بود رو قورت داد و گفت:این جا درمانگاهه،غش کردی آوردیم بهت سرم بزنن. سعی کردم از جام بلند شم که ادرین اومد جلو و گفت:حالت خوبه؟ سرم رو تکون دادم که دستش رو دور گردنم انداخت. از برخورد دستم با بدنم حس عجیبی بهم منتقل شد،درسته خجالت می کشیدم اما این حس رو دوست داشتم. آدرینا با ذوق نگاهمون کرد و ریز ریز خندید که ادرین با حرص گفت:زهرمار. آدرینا سکوت کرد و ترجیح داد به خوردن پفکش ادامه بده.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سرمم چند دقیقه بعد تموم شد و بعد از در آوردن و چک کردن حالم راهی هتل شدیم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

روی تخت دراز کشیدم و ادرین گفت:سنیتا من برای فردا بلیت گرفتم. پلکام رو به نشونه تایید تکون دادم و گفتم:آره باید هر چه زودتر بریم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ادرین زنگ در رو به صدا در آورد و از جلوی دوربین کنار رفت. صدای مامان جون پیچید و گفت:کیه؟ با خوشحالی گفتم:عروس گلته مامان جون آدرینا با لبخند گشادی گفت:یکی یدونت اومده مامانی! آدرین چشماش رو ریز گرد و گفت:لابد منم درد و بلای مامانم!؟ مامان جون از پشت آیفون گفت:تو که عزیز دردونمی. زبونش رو برای من و آدرینا در آورد که مامان جون گفت:خرس گنده شدی پسر،زن داری،ایشالا تا ساله بعدی بچت بغلته بعد زبون در میاری!؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من و آدرینا غش غش خندیدیم و ادرین اخماش رو داخل هم کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مامان جون در رو باز کرد و ادرین با جدیت تمام رفت بالا و بعد از بغل کردن مامان جون روی مبل نشست.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آدرینا هم که طبق معمول بعد از بغل و کلی ابراز احساسات خوابید؛کلا به خرس قطبی گفته با خانوم بچه ها برو مسافرت من جات هستم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد از تعویض لباسم داخل آشپزخونه رفتم و گفتم:مامان جون کمک نمی خواین؟ مامان جون لبخندی زد و گفت:نه عزیز دلم تو خسته ای برو استراحت کن من خودم همه کار ها رو انجام می دم. با تردید گفتم:آخه دست تنهایین. مامان جون در حالی که آشپزی می کرد گفت:ادرین اونجا نشسته اگه کاری داشته باشم کمکم می کنه تو برو استراحت کن. ادرین سری تکون داد و گفت:مامان راست می گه. باشه ای گفتم و بعد به سمت اتاقی که وسایلم رو گذاشته بودم رفتم،با دقت به اتاق و چیدمانش نگاه کردم؛دیوارای سفید رنگ،تخت و کمد مشکی،میز کامپیوتر مشکی و سفید،پرده های طوسی رنگ و فرش طوسی که طرح و نقش زیبایی داشت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

روی تخت دراز کشیدم و طولی نکشید که به خواب رفتم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خمیازه ای کشیدم و آروم آروم لای چشمام رو باز کردم،عه اینجا دیگه کجاست؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یه اتاق با دیواری سفید رنگ و ست صورتی. یکم با دقت تر نگاه کردم که متوجه شدم دوباره تو بغل ادرینم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سعی کردم از بغلش بیام بیرون اما نمی شد،دیگه اشکم در اومده بود و داشتم خفه می شدم. در همون حالت لبخند مرموزی زدم و زمزمه وار گفتم:ادرین،آقا ادرین،عزیزم،مو قشنگ من پاشو دیگه! بعد با نهایت زورم هولش دادم که از جاش تکون نخورد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اخمام رو تو هم کردم و گفتم:غول بیابونی،شرک،گوریل انگوری پاشو دارم له میشم! نفسم رو با حرص دادم بیرون که آروم گفت:حرص نخور موهات سفید میشه. با حرص گفتم:ادرین بلند نشی جیغ می زنما،می گم دارم له می شم! دستش رو از دورم باز کرد و مثل پرنده ای که از قفس آزاد شده بلند شدم و نفس عمیقی کشیدم. لبخندی زدم و گفتم:مرد که نباید خوابالو باشه! چشماش رو مالوند و از جا بلند شد و به سمت سرویس بهداشتی رفت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از پله ها رفتم پایین و سر میز نشستم،مامان جون جلو اومد و گفت:سلام عزیزم دیشب خوب خوابیدی؟ خیلی،مگه این پسر گودزیلات گذاشت من بخوابم خفم کرد! لبخند کمرنگی زدم و گفتم:بله خیلی خوب بود. آدرینا چرت زنان از پله ها اومد پایین که دو تا پله آخر رو هم پرت شد پایین. با تعجب دوییدم سمتش و گفتم:خوبی آدرینا؟ سرش رو تکون داد و گفت:خوابم میاد! دستش رو گرفتم و به سر میز بردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ادرین هم چند دقیقه بعد اومد و مشغول صبحانه خوردن شدیم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد از اتمام صبحونه ادرین رفت شرکت و من و آدرینا هم تو اتاق رفتیم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

__از زبون ادرین__

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در رو باز کردم و وارد شدم. رو به خانمی که پشت میز منشی نشسته بود گفتم:سلام آقای معصومی اومدن؟ منشی سرش رو بالا گرفت و گفت:سلام بله وقت قبلی گرفتین؟ سرم رو به نشونه نه تکون دادم که گفت:ببخشید نمی تونم بدون وقت قبلی راهتون بدم. همون موقع در اتاق باز شد و قامت دانیال نمایان شد. دانیال با لبخند جلو اومد و گفت:ادرین! بغلش کردم و گفتم:دلم برات تنگ شده بود دانیال. منشی نگاهی به دانیال انداخت و گفت:آقای معصومی ایشون کی هستن؟ دانیال با همون چهره ی خندون گفت:رئیس شرکت آقای پرتویی. چشمای منشی از حدقه بیرون زد،از جا بلند شد،سرش رو پایین انداخت و گفت:ببخشید من واقعا متاسفم. لبخندی زدم و گفتم:خواهش می کنم. وارد اتاق شدیم و گفتم:اهورا کجاست؟ دانیال در حالی که پرونده ها رو مرتب می کرد گفت:رفته ساختمان جدید رو ببینه و نظارت کنه به کارشون،ساعت دوازده میاد. سری تکون دادم که گفت:چه خبر فرانسه خوش گذشت؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سرم رو تکون دادم و با تردید گفت:ازدواج نکردی؟ خندیدم و گفتم:ازدواج که نه ولی نامزد کردم. چشمای دانیال برقی زد و گفت:چقدر خوب تبریک می گم. تشکری کردم و گفت:تا اهورا بیاد پرونده هایی که تکلیفشون مشخص نشده رو چک کن. سرم رو تکون دادم و مشغول چک کردن پرونده ها شدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تقریبا ساعت نزدیکای دوازده بود که در باز شد و اهورا وارد شد. با دیدنم لبخندی روی لبش نشست و با خوشحالی گفت:ادرین! از جام بلند شدم و بغلش کردم که گفت:چطوری پسر؟چقدر لاغر شدی! لبخندی زدم و گفتم:ممنونم ازتون که تو مدت نبودنم شرکت رو سر پا نگه داشتین. اهورا گفت:وظیفمون بوده،تو به گردن ما زیاد حق داری. دانیال از جا بلند شد و گفت:نظرتون چیه بعد از مدت ها سه نفری یه گشتی بزنیم؟ لبخندی زدم و گفتم:عالیه! از اتاق خارج شدیم و دانیال گفت:خانم شاهی اگه کسی تماس گرفت بگین امروز نیستن. بعد از شرکت خارج و سوار ماشین شدیم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دانیال گفت:خب حالا کجا بریم؟ رو به اهورا نگاهی انداختم و گفتم:اهورا کجا خوبه؟ اما اهورا اونقدر تو فکر بود که متوجه حرفم نشد. دوباره گفتم:اهورا؟چیزی شده؟ اهورا لبخند تلخی زد و گفت:نه چیزی نشده. تای ابروم رو بالا دادم و گفتم:بعد از این همه سال انتظار داری تو رو نشناسم؟ دانیال آروم گفت:اهورا عاشق شده. با ذوق گفتم:عاشق؟ این دختر خوشبخت کی هست؟ اهورا نزدیک بود بغضش بترکه،لبخندم رو قورت دادم و گفت:اون مخالفه. با تعجب گفتم:کی مخالفه؟ سرش رو پایین انداخت و گفت:آرنوشا با چشمای از حدقه بیرون زده گفتم:دختر خالت؟تو می خوای با اون ازدواج کنی؟ اهورا سرش رو به شیشه تکیه داد و گفت:اگه قبول نکنه زندگیم رو خاتمه می دم. دانیال ماشین رو نگه داشت و بلند داد زدم:تو غلط می کنی!حقی نداری به خاطر یه دختر با زندگیت بازی کنی. دانیال دستش رو روی شونم گذاشت و گفت:ادرین آروم باش. با حرص گفتم:نمی تونم دانیال،پسره ی خل نمی فهمه داره چی می گه! سعی کردم به خودم مسلط باشم و گفتم:کی جواب قطعیش رو می گه؟ اهورا چشماش رو روی هم گذاشت و گفت:یک هفته دیگه. سرم رو تکون دادم که گفت:دانیال می شه من رو برسونی خونه؟ دانیال سرش رو تکون داد و به سمت خونه اهورا حرکت کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اهورا رو پیاده کردیم و به سمت شرکت رفتیم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اهورا رو پیاده کردیم و به سمت شرکت رفتیم. با دیدن رادیاتور های خاموش و هوای سرد دانیال گفت:اینجا خیلی سرده،ادرین پرونده ها رو بردار بریم خونه ی ما. سرم رو به نشونه مخالفت تکون دادم و گفتم:نه اونجوری دیانا خانم راحت نیست می ریم خونه ی ما. دانیال دستی به رادیاتور ها زد و گفت:خب اونجوری همسرت و خواهرت معذبن. پرونده ها رو از کشو برداشتم و گفتم:خونه ی ما بزرگ تره دخترا می رن طبقه ی بالا ما هم پایین مشغول انجام کار هامون. سرش رو تکون داد و سویشرتم رو در آوردم و روی شونه هاش انداختم که گفت:سردت می شه خودت بپوش. شونه ای بالا انداختم و گفتم:من سردم نیست. دانیال با تردید سویشرت رو تنش کرد،پرونده ها رو برداشت و از شرکت خارج شدیم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

____از زبون سنیتا____

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با دو دلی گفتم:آدی مطمئنی ادرین ناراحت نمی شه؟ آدرینا سرش رو به نشونه نه تکون داد و گفت:نه بابا انقدر سرش بلا آوردم. باشه ای گفتم اما دلم راضی نشد و دوباره گفتم:نکنه دعوامون کنه!؟ آدرینا اخماش رو تو هم کرد و گفت:اه سنیتا انقدر منفی فکر نکن! سطل رو دستش دادم و گفتم:پس خودت انجام بده من می ترسم. آدرینا چشم غره ای رفت و گفت:ترسو،بده اصلا خودم همه کارا رو می کنم. سطل رو از دستم گرفت که چند ثانیه بعد در حیاط باز شد و ماشین ادرین داخل اومد. ادرین کلاه سویشرتش رو روی سرش انداخته بود و معلوم بود خیلی سردشه. آدرینا سطل رو برداشت و گفت:آماده،یک،دو... ناگهان در ماشین باز شد و ادرین بیرون اومد. با تعجب گفتم:پس اونی که سویشرت تنش بود کی بود!؟ برگشتم و تا اومدم به آدرینا بگم آب رو نریزه آدرینا سطل رو روی پسری که سریشرت تنش بود خالی کرد. ادرین مثل مجسمه به ما زل زده بود و پسری که سویشرت ادرین تنش بود سرش رو بالا آورد،آدرینا با دیدن چهره ی پسر گفت:اوا خاک به سرم کنن،آب رو روی آقا دانیال ریختم! پقی زدم زیر خنده و به پسر که حالا فهمیدم بودم دانیال دوست ادرینه نگاه کردم. از چهره ی اخمالو ادرین مشخص بود که حسابی عصبانیه؛آدرینا هم سرخ و سفید شد و بغض کرده بود. نگاهم رو دوباره به دانیال انداختم که مثل موش گل کشیده داشت بالا رو نگاه می کرد،یکی نیست به این دختره ی خل بگه آخه چرا آب رو با گل قاطی کرده بودی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از پله ها بالا اومدن که ادرین با عصبانیت گفت:آدرینا،سنیتا بیاین اینجا ببینم. به سمتشون رفتیم که آدرینا پشت من قایم شد و گفت:س...سلام سرم رو تکون دادم و گفتم:سلام. ادرین در حالی که مثل گرگ درنده نگاه می کرد گفت:کار کدومتون بود؟ آدرینا بغضش ترکید و گفت:کار من بود. --ههههپچه با صدای عطسه هممون به دانیال نگاه کردیم که گفت:فکر کنم سرما خوردم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آدرینا در حالی که سعی می کرد خودش رو کنترل کنه و گریه نکنه گفت:راستش ما می خواستیم رو تو آب بریزیم اما سویشرتت من رو به اشتباه انداخت. بعد رو به دانیال گفت:ببخشید تورو خدا آقا دانیال. دانیال عطسه ی دیگه ای کرد و گفت:خواهش می کنم پیش میاد چیز مهمی نبود. ادرین رو به دانیال کرد و گفت:برو تو حموم تا من برات لباس بیارم. دانیال رفت تو حموم و ادرین با حرص گفت:آخرشم من از دست شما دق می کنم! خدا رو شکر مامان جون خونه نبود وگرنه الان داستان داشتیم. نگاهم رو به آدرینا انداختم و گفتم:حالا گریه نکن. آدرینا با نگاهی که غم داخلش موج می زد گفت:دیگه...دیگه اون...دیگه اون من رو... نتونست حرفش رو کامل کنه و به سمت اتاق دویید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با ناراحتی به سمت آشپزخونه رفتم و مشغول درست کردن عصرانه شدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد از نیم ساعت دانیال از حموم بیرون اومد و گفتم:آقا دانیال عصرانه آمادست،اگه می شه ادرین رو هم صدا کنید پایین بیاد. سرش رو تکون داد و گفت:دستتون درد نکنه چشم. نگاهی به صورتش انداختم،قیافش با ادرین خیلی متفاوت بود،ادرین چشم های طوسی رنگ و موهای خرمایی و نسبتا بلند داشت اما دانیال چشم و ابرو مشکی بود. ادرین از پله ها پایین اومد و گفت:دستت درد نکنه عزیزم. لبخندی زدم و یه سری خوراکی داخل سینی گذاشتم و به اتاق آدرینا رفتم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد از دو تقه به در زدن داخل رفتم و گفتم:خوبی؟ آدرینا در حالی که سعی می کرد جلوی اشکاش رو بگیره آروم گفت:من خیلی احمقم!خیلی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دوباره به صفحه گوشیش نگاه کرد و محو در اون شد. گوشی رو از دستش کشیدم که با دیدن عکس دانیال چشمام از حدقه بیرون زد و گفتم:آد...آدرینا!؟ سرش رو روی پاهاش که داخل شکمش جمع کرده بود گذاشت و گفت:آره من دانیال رو دوست دارم. بعد سرش رو بالا آورد و با هق هق گفت:اما حس می کنم من فقط براش یک خواهرم،نه چیز دیگه ای. دستم رو روی موهای طلاییش کشیدم و گفتم:همه چی رو به خدا بسپار،حالا هم بیا یه چیزی بخور ضعف نکنی. سرش رو تکون داد و مشغول خوردن شیرینی شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

______از زبون ادرین_____

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یک هفته گذشت،دلم پیش اهورا بود،خدا می دونه چقدر امیدواری دادم که جواب آرنوشا مثبته اما واقعا خودم هم نمی دونستم که بالاخره چه اتفاقی میفته.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگاهی به ساعت مچیم انداختم،مطمئن بودم الان سرقراره تا جواب رو بگیره،دل تو دلم نبود که جواب آرنوشا و عکس العمل اهورا چیه. روی شماره ی اهورا زدم و تماس بعد از پنج بوق وصل شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صدای سرد و بی روح اهورا داخل گوشی پیچید و گفت:بله؟ حس بدی بهم دست داد و گفتم:کجایی اهورا؟ با همون لحن سردش گفت:قبرستون با حرص گفتم:اهورا این چه طرز حرف زدنه،می گم کجایی؟ اهورا عصبانی شد و گفت:می گم قبرستونم!می فهمی؟سر خاک پدرمم. با شنیدن حرفش مکث کردم و گفتم:اهورا؟جوا...جواب آرنوشا... وسط حرفم پرید و با پوزخند گفت:جوابش همون بود،منفی! پلکام رو روی هم گذاشتم و گفتم:اهورا خوبی؟می خوای منم بیام اونجا؟ دیگه نتونست تحمل کنه فریاد زد و گفت:ولم کنین،دیگه نمی خوام هیچ کسی رو ببینم!ادرین اون کارت عروسیش رو نشونم داد،فردا عروسیشه!ادرین من خودم رو می کشم. نا خودآگاه یاد قضیه یلدا افتادم،چقدر بد که بهترین دوستم از همون سوراخی که من گزیده شده بودم گزیده شده بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سعی کردم به خودم مسلط باشم و گفتم:اهورا منم همه ی اینا رو تجربه کردم اما دلیل نمی شد که خودم رو بکشم! اهورا نفس عمیقی کشید و گفت:تو عوضش یلدا رو کشتی اما من نمی تونم آرنوشا رو بکشم!من دوستش دارم،عاشقشم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد گوشی رو قطع کرد و صدای بوق پیچید. با عصبانیت از اتاقم بیرون اومدم که مامان گفت:چی شده ادرین؟ در حالی که لیوان رو آب می کردم گفتم:چیز مهمی نیست.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

جرئه آبی نوشیدم و دوباره داخل اتاقم رفتم و خواب رو بر هر چیزی ترجیح دادم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگاهم رو به ساعت که دوازده شب رو نشون می داد انداختم. خمیازه ای کشیدم و گفتم:برای امروز کافیه. داخل شرکت هیچ کس نبود برای همین تمام در ها رو قفل کردم و بعد سوار ماشین شدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به سمت خونه در حال حرکت بودم که ناگهان گوشیم زنگ خورد و اسم اهورا روی صفحه نمایان شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تماس رو برقرار کردم و گفتم:جانم اهورا؟ صداش لرزید و گفت:من رو ببخش ادرین. با تعجب گفتم:وا برای چی؟ اهورا مکث کوتاهی کرد و گفت:من همیشه تورو به دردسر می انداختم. پوفی کشیدم و گفتم:می شه چرت و پرت نگی؟ بغضی داخل صداش افتاد و گفت:تمام حرفام،درد و دل هام و تموم چیز هایی که باید بهت می گفتم... پریدم وسط حرفش و گفتم:چرا مزخرف می گی اهورا؟یعنی چی این موقع زنگ زدی و داری مزخرفات تحویل من می دی؟ اهورا سرفه ای کرد و گفت:تموم چیزهایی که می خواستم بهت بگم رو داخل کاغذی نوشتم و گذاشتم داخل کشوی میزت؛امشب عروسی آرنوشاست،از امشب مال یکی دیگه می شه،خانوم خونش می شه قلبم تند تند شروع به تپیدن می کرد،همیشه موقعی که استرس داشتم اینجوری می شدم. سعی کردم به خود مسلط باشم و گفتم:اهورا تو دست به کار خطرناکی نزن،خودم دامادت می کنم،یه دختر بهتر از آرنوشا برات پیدا می کنم. اهورا خنده ی تلخی کرد و گفت:خوشحالم که خوش بخته،ادرین امیدوارم همیشه خوشبخت باشی ازت خواهش می کنم مراقب همسرت باش،کیانوش لعنتی قصد انتقام داره،بهم قول بده که نزاری کیانوش کاری از پیش ببره. دیگه اختیار اشکام دست خودم نبود،همیشه جمله ی مرد که گریه نمی کنه رو می شنیدم اما مکه می شه این حرفا رو شنفت و گریه نکرد؟مگه می شه به وصیت های اهورا گوش داد و اشک نریخت؟ با همون بغضی که تو صدام بود گفتم:قول می دم اهورا،تو الان کجایی؟ اهورا نفس عمیقی کشید و گفت:برج مارال طبقه ی آخر پشت بام. با چشمای از حدقه بیرون زده گفتم:اهورا تو روی پشت بوم اونجا چی کار می کنی!؟اهورا تورو خدا کاری نکن ازت خواهش می کنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فرمون رو به سمت برج مارال چرخوندم،خدا رو شکر خیلی بهش نزدیک بودم. فقط صدای نفس های اهورا داخل گوشی می پیچید. بالاخره بعد از دو دقیقه به برج رسیدم،اهورا از پشت بام مشخص بود،فقط یکم دیگه باید معطلش می کردم. با تردید گفتم:اهورا بیا پایین،ازت خواهش می کنم بیا پایین. اهورا روی لبه ی پشت بوم ایستاد و گفت:دیگه خیلی دیر شده ادرین،بعد از مرگم گریه نکنین نمی خوام از اون دنیا نظاره گر اشک هاتون باشم،خداحافظ بهترین برادر دنیا. با تمام قدرتم فریاد زدم:اهورا ازت خواهش می کنم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خودش رو پرت کرد پایین،شاهد افتادنش شدم،اما فقط یکم دیگه مونده بود تا بهش برسم،از ماشین پیاده شدم و با تموم سرعتم دوییدم،وقتی بالا سرش رسیدم فقط تونستم زیر لبم بگم:کاش ادرین می مرد و این روز رو نمی دید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

روی زمین زانو زدم و جسم بی جانش رو بغل کردم،تموم خاطراتش جلوی چشمم اومد،موقعی که بهش تهمت زدم،موقعی که اکیپی با هم بیرون می رفتیم،زنگ ها و تماس هاش و حتی دیدار های آخرمون.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دلم می خواست این اتفاق همش یه خواب باشه،یه کابوس وحشتناک و وقتی بیدار شدم اهورا کنارم باشه اما این اتفاق لعنتی واقعیت داشت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با دستای لرزون و خونیم شماره ی دانیال رو گرفتم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دانیال با صدای خواب آلود گفت:جانم ادرین؟ با نفسای تند تند و وحشت زده گفتم:دا...دانی...دانیال بیا برج مارال گوشی از دستم ول شد و نتونستم کاری کنم،فقط صدای وحشت زده دانیال تو گوشی پیچید که می گفت چی شده ادرین. دوباره جسم بی جان اهورا رو بغل کردم و دیگه هیچی متوجه نشدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با نوری که به صورتم خورد بیدار شدم،اولین چیزی که دیدم سنیتا بود که آروم آروم گریه می کرد. خنده ی تلخی کردم و گفتم:سنیتا بگو اهورا بیاد،بهش بگو ادرین کارت داره. سنیتا با بغض گفت:ادرین اهورا... قطره اشکی از چشمم چکید و گفتم:سنیتا بگو اینا همش یه کابوس بوده،بگو اهورا زندست. سنیتا سرش رو پایین انداخت و گفت:من متاسفم ادرین. روی تخت نشستم و گفتم:دانیال کجاست؟ سنیتا مکث کوتاهی کرد و گفت:دنبال کارای سردخونه و دفنشه،گفت چون باید نامه بگیره و چند تا جا بره کارش ممکنه طول بکشه. نامه!من نامه ی اهورا رو هنوز نخوندم! سراسیمه از جام بلند شدم و لباسام رو عوض کردم که سنیتا گفت:کجا داری می ری؟ نگاهش کردم و گفتم:زود بر می گردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به سمت برج مارال رفتم،دور تا دورش بسته شده بود. رو به یکی از مامورا گفتم:ببخشید آقا من باید نامه ای رو از بالا بیارم،اجازه می دین برم بالا؟ مرد سرش رو به نشونه مخالفت تکون داد و گفت:نه متاسفم. با التماس گفتم:پس حداقل یکی رو بفرستین برام بیارتش،وصیت نامه ی مقتوله.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مشکوک نگاهم کرد و رو به بغل دستیش گفت:ببین این آقا چی می خواد بعد رو بیار. نفسی بیرون دادم و گفتم:طبقه ی چهارم،داخل کشو باید یه کاغذ باشه اون کاغذ رو بیارین.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مرد سرش رو تکون داد و وارد ساختمان شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پنج دقیقه بعد مرد با کاغذ اومد و دو تا کاغذ رو بهم داد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با عجله به سمت ماشینم رفتم و نشستم، یکی از نامه ها رو باز کردم و شروع به خوندن کردم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به نام خدایی که همیشه کنارم بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سلام ادرین،می دونم الان که این نامه رو می خونی من دیگه این دنیا نیستم. تو برای من حکم برادر داشتی و حتی از برادر هم عزیز تر بودی و خواهی بود. قسم می خورم که هیچ وقت سر جریان یلدا ازت دلگیر نشدم آخه حق با تو بود؛شاید اگه منم به جای تو بودم همین فکری می کردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بگذریم نمی خوام وقتت رو بگیرم امیدوارم با همسرت روز های خوبی رو رقم بزنی،کلی بچه قد و نیم قد بیاری و به یاد من اسم پسرت رو اهورا بزاری گرچه امیدوارم سرنوشت پسرت هیچ وقت مثل من نشه. یه نامه دیگه هم نوشتم اون رو به دانیال بده،ازت خواهش می کنم التماس می کنم روز ختمم گریه نکن این آخرین خواسته ی منه،دیگه چیزی برای گفتن ندارم خدا نگه دار بهترین برادر دنیا.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در حالی که سعی می کردم جلوی اشکام رو بگیرم نامه رو بوسیدم و روی قلبم گذاشتم. در حالی که اشک می ریختم گفتم:تو نباید می رفتی اهورا،نباید این جوری من رو تنها می گذاشتی! خیلی سخته که شاهد مرگ کسی که ده سال باهاش دوست بودی باشی،خیلی تلخه که وصیت نامه عزیز ترین دوستت رو بخونی،خیلی زجر آوره که یاد بدی هایی که بهش کردی بیفتی اما دیگه خیلی دیر شده،خیلی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نا خود آگاه دستم به سمت ضبط ماشین رفت و آهنگ وصف حالم پخش شد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دل دنیا رو خون کردی که این جوری تو رفتی

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تموم دل خوشی هام و تو با رفتن گرفتی

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مثل حس یه عشق تازه بودی

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مثل افسانه بی اندازه بودی

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

هیچ کی برای من شبیه تو نبوده

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دنیا چه بی رحمی آخه تنهایی زوده

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دل دنیا رو خون کردی که این جوری تو رفتی

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تموم دل خوشی هام و تو با رفتن گرفتی

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مثل حس یه عشق تازه بودی

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مثل افسانه بی اندازه بودی

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

که این جوری تو رفتی

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تموم دل خوشی هام و تو با رفتن گرفتی

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دل دنیا رو خون کردی که این جوری تو رفتی

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تموم دل خوشی هام و تو با رفتن گرفتی

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مثل حس یه عشق تازه بودی

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مثل افسانه بی اندازه بودی

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نفسم گرفته بود،با تموم توانم فریاد زدم:اهورا برگرد!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یه گوشه بی روح نشسته بودم،چشمام که بر اثر گریه کبود شده بود رو پشت عینک دودیم مخفی کرده بودم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به سنیتا نگاه کردم که با لباس بلند مشکی و شال توری مشکی رنگ مشغول تعارف حلوا و خرما به جمعیت بود. دانیال کنارم ایستاده بود و از همه بدتر دیدن مادرش بود که قبر رو بغل کرده بود و عکس اهورا رو می بوسید. صدای قرآنی که پخش می شد آزارم می داد،قرآن کتاب مقدسیه اما ازش خاطره ی خوشی ندارم. دانیال نگاهم کرد و گفت:ادرین خوبی؟ جوابی ندادم،مگه می شه اهورا زیر خروار ها خاک باشه و من خوب باشم؟ برای هممون سخت بود که اهورا از بینمون رفته و دیگه هیچ وقت نمی بینیمش.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با دیدن دختری که مقابلم رو به روی قبر اهورا ایستاده بود عینکم رو برداشتم و با دقت تر بهش نگاه کردم،خود لعنتیش بود؛کسی که سبب شده بود اهورای من بمیره.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با حرص رفتم جلو و گفتم:تو با چه رویی اومدی اینجا؟ آرنوشا عینکش رو برداشت و گفت:اومدم مراسم خاک سپاری پسر خالم. پوزخندی زدم و گفتم:چه رویی داری تو دختر!زود برو پی کارت،برو پیش پسری که تا الان پیشش بودی! دختر چشماش رو ریز کرد و گفت:اگه نخوام برم چی؟ با نهایت صدام سرش عربده کشیدم و گفتم:د لعنتی اهورا خودش رو به خاطر تو کشت،به خاطر تو!تو که تا چند روز پیش اهورا رو نمی خواستی حالا چی شده پسر خالم پسر خالم می کنی! به قبر اهورا اشاره کردم و گفتم:مقصر مرگش تو بودی آرنوشا! آرنوشا سرش رو پایین انداخت و دوباره فریاد زدم:می دونی اهورا به من چی گفت؟گفت که خیلی آرنوشا رو دوست دارم،گفت خودم می میرم ولی نمی زارم اتفاقی براش بیفته،گفت آرزوی من خوشبختیشه؛آرنوشا از اینجا برو،د لعنتی برو! انقدر فریاد زدم که گلوم می سوخت،همه با تعجب و دهن باز نگاهم می کردند. آرنوشا عینکش رو زد و بعد از چند ثانیه مزار اهورا رو ترک کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

روی پاهام افتادم و زیر لب گفتم:اهورا کجایی ببینی هممون از دوریت آتیش گرفتیم،کجایی داداشم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سنیتا ظرف حلوا و خرما رو دست آدرینا داد و خودش به سمت من اومد. دانیال بازوم رو گرفت،بلندم کرد و گفت:ادرین! دستم رو انداختم و گفتم:نباید می گذاشتم اون لعنتی داخل مراسم اهورا باشه،نمی تونستم ببینم قاتلش رو به روی مزارش ایستاده دانیال،نمی تونستم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگاهم رو به سنیتا دوختم که داشت با ناراحتی نگاهم می کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با کلافگی سوییچم رو برداشتم و از پله ها پایین اومدم،سنیتا به سمتم دویید و گفت:سلام صبح بخیر! دستی به موهام کشیدم و سلامی گفتم که اگه نمی گفتم سنگین تر بودم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به سمت در رفتم که سنیتا گفت:کجا با این عجله؟ پوفی کشیدم و گفتم:طبق معمول شرکت،کجا رو دارم که برم؟ سنیتا جلو تر اومد و گفت:اما هنوز صبحونه نخوردی. سرسری گفتم:گشنم نیست! بعد اومدم برم که غار و قور شکمم همه چی رو لو داد. سنیتا خندید و گفت:کاملا از صدای شکمت معلومه که اصلا گشنش نیست!بنشین سر میز تا صبحانه رو آماده کنم. سری تکون دادم و بعد از پرت کردن سوییچم روی مبل رو صندلی نشستم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_______از زبون سنیتا______

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد از مرگ اهورا مادرش اصلا وضعیت خوبی نداشت برای همین مامان جون تصمیم گرفت چند وقتی رو پیشش بمونه تا حالش بهتر بشه،اتفاق کمی هم نیفتاده بود پسر جوانش رو از دست داده بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد از مرگ اهورا ادرین خیلی بی حوصله و عصبانی شده بود و عروسی ما هم به سال بعد موکول شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صبحونه رو آماده کردم و جلوش گذاشتم،کارد پنیر رو برداشت و بی حوصله باریکه ی نازکی پنیر به نونش زد. با تعجب گفتم:تو با این لقمه ی کوچولو سیر می شی؟ بعد کارد رو از دستش گرفتم و شروع به درست کردن لقمه شدم. لقمه رو درست کردم و دهنش گذاشتم،من نمی دونم شوهر دار شدم یا بچه دار!خودش هم از این حرکت خندش گرفته بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد از اینکه رضایت دادم از جاش بلند شد و گفت:خداحافظ خانوم موشه! بعد چشمکی بهم زد و رفت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با بی حوصلگی روی مبل نشستم و زیر لب گفتم:حالا چی کار کنم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یکم فکر کردم و بعد با ذوق گفتم:یه قرمه سبزی بپزم ادرین انگشتاشم بخوره! تو این مدت غذاهای ایرانی رو از مامان جون یاد گرفته بودم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در فریزر و یخچال رو باز کردم و بعد از بیرون آوردن مواد لازم مشغول پختن غذا شدم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با صدای در از خواب پریدم،نگاهی به ساعت انداختم که دو ظهر رو نشون می داد. خواب آلود از در بیرون رفتم که متوجه حضور ادرین شدم. با خوشحالی گفتم:سلام کی اومدی؟ ادرین سری تکون داد و گفت:سلام تازه رسیدم. جلو تر رفتم و گفتم:خسته نباشی بنشین ناهار بکشم. کیفش رو روی میز گذاشت و گفت:آدرینا کجاست؟ در حالی که مشغول بشقاب برداشتن بودم گفتم:فکر کنم حمومه. در قابلمه رو برداشتم،به به ترشی نخورم یه چیزی می شم ها! ادرین لباساش رو با لباس راحتی عوض کرد و روی مبل نشست. چند دقیقه بعد آدرینا از حموم بیرون اومد و گفت:من آمده ام وای وای من آمده ام! بعد شروع به بشکن زدن کرد که با دیدن قیافه میر غضب ادرین ترجیح داد سکوت کنه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ناهار در کمال سکوت خورده شد،غذام رو تموم کردم و ادرین با جدیت گفت:مرسی سنیتا عالی بود. بعد از جاش بلند شد و به سمت اتاقش رفت. نزدیک بود گریم بگیره،چرا ادرین با من اینجوری رفتار می کنه؟مگه مقصر مرگ اهورا منم؟مگه من کارای شرکت رو بهم می ریزم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با بغض از جام بلند شدم و به سمت اتاقم رفتم اما اتاقش توجهم رو جلب کرد. از لای در نگاهش کردم،در صندوقچه ای رو باز کرد و یک آلبوم از داخلش بیرون آورد،زیاد مشخص نبود عکس ها مربوط به کی هستن اما با کمی دقت می شد فهمید شخص داخل عکس های یک دختر هست.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir
شما به این رمان چه امتیازی میدهید؟
نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.