رمان سيب سرخ حوا به قلم سپیده طهرانی
حوا كه سالها پيش والدين خود را در سانحه رانندگي از دست داده و كنار مادر بزرگ و پدر بزرگش زندگي آروم بي دغدغه اي داره اما با برگشت اميرسام ايرانمهر به همراه همسر نازايش درياي زندگي آرامش طوفاني ميشود
تخمین مدت زمان مطالعه : ۹ ساعت و ۳ دقیقه
با بيخيالي خنديدم املين ديگه چيه مهري خانوم اميلي
سري تكون داد و دستش را در هوا نگه داشت :چي بگم والا من اصلا نميدونم آقا از چيه اين دختر فرنگي خوشش اومده...
در حاليكه از شنيدن خبر نبودش اشتهام باز شده بود گفتم :حالا حرص نخور مهري جونم كو اين صبحانه ي ما دلم ضعف رفته حسابي...
بعد از چند مدت بدون نگاه هاي آزاردهنده اش حسابي از خجالت شكم جان درومدم و با يه *ب*و*س* آبدار از مهري جون تشكر كردم.....
با خودم فكر كردم حالا كه خان عمو و آقاي اخمو نيستن آخرين روزيم هست كه تو تبريزم برم تو بازارا يه گشتي بزنم ...
سريع بلند شدم و يه مانتو ي سبز يشمي وشلوار فيلي با شال سبز ست كردم و بدون هيچ آرايشي از در بيرون زدم....يه كم كه تو پاساژ ها گشتم بعد از خريد يه شلوار و يه شوميز خودم رو به يه چايي تو كافه دعوت كردم .....
حالا كه خيالم از خلاصي ازاين ازدواج اجباري راحت شده بود چرا خوش نگذرونم وبه خاطر مغز متفكرم به خودم يه سور ندم!
وارد كافي شاپ تاريكي شدم كه به زيبايي ديزاين شده بود و فضايي شاعرانه داشت و گوشه و كنارش چند زوج جوان نشسته بودند ....
واقعا هم فضاش كاملا براي زوج هاي عاشق مناسب بود گوشه اي ترين ميز را انتخاب كردم ونشستم ....تو روياهام خودم رو با پارسا جاي اين زوج ها گذاشتم كه لهجه انگليسي آشنايي من رو از رويا به واقعيت پرتاب كرد.....
- ميفهمي چي ميگي؟! ما اومديم اينجا تا تو مشكل دختر عموتو با بابات حل كني نه نه اينكه باهاش ازدواج كني ...
مگه تو از من ١٠روز وقت نخواستي باباتو راضي كني ؟!
الان به من چي ميگي امير؟
امير من تورو با كس ديگه اي تقسيم كنم .....
گريه مانع ادامه ي حرفش شد...
صدايش به گوشم رسيد :اميلي عزيزم ميگي چيكار كنم من و تو با اين شرط باهم ازدواج كرديم من به تو گفته كس ديگه اي به جز تو تو زندگيم هست تو كاملا باهاش كنار اومدي يادته؟
اميلي با هق هق ادامه داد :امير اون مال ١٠سال پيش بود براي وقتي كه ازدواج ما فقط براي اقامت تو بود و پول نه الان كه عاشق هميم امير من ....من دوست دارم...
كلافه دستي به موهاي پرپشتش كشيد :مرداي ايراني يه چيزي دارن به نام غيرت همون كه تو هيچوقت بهش احترام نزاشتي اميلي ...من نميتونم وظيفه اي كه رو دوشم هست رو انجام ندم ببين من انقدر دير كردم و كمرنگ بودم كه ناموس من كسي كه از اول عمرش مال من بوده تو چشمام نگاه ميكنه ميگه عاشق كس ديگه ايه اينو نميتوني بفهمي اميلي ....
عزيزم منم دوست دارم اما عشق يه چيزه وظيفه يه چيز ديگه من وظيفه دارم براي بابام يه وارث بيارم ....دستهاي اميلي را گرفت ميدونم سخته اما
عزيزم ما با دونستن همه اين حقيقت با هم مونديم مگه نه؟ اميلي كه ديگه گريش بند اومده بود گفت:ا ....امير من نميتونم تو رو باكسي قسمت كنم ...ببين ميدوني.....اگر تو بچه داشته باشي من ...من ديگه هيچ پشتوانه اي ندارم مي ...ميدوني كه من تو آمريكا هم آه در بساط ندارم اگه تو نباشي چجوري زندگيم رو بگذرونم حد...حداقل يه پشتوانه به من بده تا...تا حداقل خيالم راحت باشه ميدوني كه چي ميگم امير...
اميلي كه معلوم بود داره دنبال بهترين واژه ها براي ادامه ي حرفش ميگرده ادامه داد:اميرجان من فقط ميخوام مطمئن شم بعد تو زندگيم نابود نميشه....
امير سام وسط حرف اميلي پريد:عههههه پس تا الان كه داشتي ميگفتي بدون من ميميري حالا چطور شده برات زندگي بعد من قابل تصور شده ....كلافه دستي به صورتش كشيد :باشه يه فكري براي اون ميكنم الان ديگه مشكلي نيست خيالم از طرف تو راحت باشه؟حالت خوبه الان؟نميخوام آسيبي بخوري تو اين جريان...
اميلي كه حالا چشمان خندانش تو اون تاريكي هم معلوم بود گفت :كاملا خوبم عزيزم تا وقتي تو پيشم باشي اصلا عاليم عشق من ....در حالي كه دستان امير را گرفته بود و بلندش ميكرد گفت :بيا عزيزم بيا بريم اينجا تاريك هست دلمون ميگيره ....
در دلم پوزخندي زدم:چه عشق قابل ستايشي واقعا من رو بگو واسه اين تحفه هم غصه ميخوردم ....
بي خيال شانه اي بالا انداختم و به منو خيره شدم ...
بعد از خوردن يه چاي و كيك تازه به سمت خونه باغ رفتم تا براي شب حاضر شم....
وقتي رسيدم خونه تا شب مثل مرغ سركنده بودم دلم گواهي بد ميداد تا وقتي ميخواستم برم هر دقيقه مثل سال بود واسم بالاخره موقعش رسيد.....
آروم لاي در رو باز كردم و پاورچين پاورچين از پله ها پايين رفتم قلبم داشت ميومد تو دهنم......
وقتي به در رسيدم مثل پرنده ي از قفس آزاد شده از در پريدم بيرون و تا در باغ يه نفس دويدم و خودم و به بيرون پرت كردم و سوار تاكسي تلفني كه خبر كرده بودم شدم ...
دستم رو روي قلبم گذاشتم ....
از شدت هيجان كوبشش رو حس ميكردم ....
بالاخره وقتي سوار هواپيما شدم نفسي از سر آسودگي كشيدم و ٤٥دقيقه اي كه رو آسمون بودم رو براي خودم خوابيدم ....
-مسافرين محترم درحال كم كردن ارتفاع هستيم لطفا كمربند ايمني خودرا ببنديد و صندلي خود را به حالت اوليه درآوريد.....
با اين صدا از خواب پريدم و با رخوت جا به جا شدم و نشستم ....
تمام طول راه به اين فكر كردم كه اومدنمو چطور واسه عزيز جون و آقا جون توضيح بدم كه اصلا نفهميدم چجوري رسيدم در خونه ......
آروم كليد انداختم و رفتم تو چراغ ها خاموش بود و همه جا ساكت ساعت ٧نشده بود هنوز آروم به سمت اتاقم رفتم و بعد از تعويض لباس به تختم خزيدم.....
-آخيش هيچ جا خونه خود آدم نميشه حالا ديگه جام امنه عزيز و آقا نميزارن كسي بهم زور بگه و چيزي رو بهم تحميل كنن.......
حالا با آرامش خيال راحت خوابم برد.....غافل از آينده ي تلخي كه همراهم خواهد بود
با صداي در از جا پريدم و صداي پر مهر مادر جونم كه بهم آرامش ميداد رو شنيدم:حوا ؟مادر؟تو اينجايي كي اومدي آخه عزيزم؟
لبخندي زدم و با كش و قوسي به بدنم از جام بلند شدم و گونه ي تپلش رو *ب*و*س*يدم:سلام مادر جون خوشگلم دلم برات يه نقطه شده بوداااااا.....
سفت به خودم فشردم منبع آرامش اين روزهايم را.....
-خودتو لوس نكن حالا برو يه به صورتت بزن و بيايه چيزي بخور ساعت ١٢ هم گذشته ها بعد بگو تو اي هير و وير اينجا چه ميكني آخه مادر؟......
سر سفره نشستم و لقمه ي نون سنگك تازه و مربا رو به دهان بردم كه صداي مهربون بابايي رو شنيدم:كو اين نخودچي بابا پس خانوم تو كه گفتي اومده.....
به سمتش پرواز كردم و در آغوش پر مهرش جاي گرفتم
-آخ كه باباي چقد دلم برات تنگ شده بود
لپم رو كشيد و گفت :ورپريده ٤روز رفتي و خبراي خوب برامون آوردي حالا چطور شده از عموت دل كندي و با اون همه كار واسه عروسي برگشتي ؟
وايميسادي چندروز ديگه ماهم ميومديم خوب باباجون......
با اين حرف بابايي غم عالم به دلم ريخت حالا چجوري واسشون توضيح بدم ....
دوانگشتم رو بهم پيچيدم و با من و من گفتم :را....راستش بابايي چجور.......
با صداي بي موقع آيفون حرف تو دهنم ماسيد...،
مادرجون با تعجب ابروهايش را بالا داد:يعني كيه اين موقع روز؟
شانه اي بالا انداختم:نميدونم بزار ببينيم با اين حرف بلند شدم ....
از ديدن كسي كه پشت آيفون بود رنگم پريد:اين اينجا چيكار ميكرد چجوري اومده ....
همون جلو آيفون خشكم زده بود كه با صداي بابايي از جا پريدم:كيه دخترم ......
نگاهي به آيفون كرد و سريع برداشت:به به آقاي داماد بفرماييد بفرماييد داخل .....
مشت هايم چنگ شد از رويارويي با او با اويي كه اومده بود تا زندگيم رو ازم بگيره .....
با صداي آقاجون كه اميرسام رو در آغوش گرفته بود به خودم اومدم :به آقاي داماد بفرماييد پس اومدي دنبال امانتيت ؟خوش آمدي خوش آمدي ....
چشمانم رو به چشمان پراز خون امير سام دوختم .....براي اولين بار ترسيدم ....ترسيدم ازش
همگي به سمت پذيرايي رفتيم ...
Aramesh
00خوب بود♡
۶ ماه پیشالهه
۳۵ ساله 00عالی
۹ ماه پیشOmoli
۱۷ ساله 00رمانی پراز مردسالاری و آبکی دختر داستان نقشش کلا چرت بود همش دنبال مقصربود
۱۱ ماه پیشونوس
00عالی بود
۱ سال پیشیلدینا
۲۵ ساله 10موضوع تکراری بود درست، ولی در کنار مرد سالاری ،دختر داستان به همسرش خیانت می کنه اما انگار نه انگار کار خلافی کرده و همسرش رو همه جا مقصر میدونه و این موضوع دروغ هستش
۱ سال پیشسحر
۲۷ ساله 10زیبا بود
۲ سال پیشامیر رضا
۴۰ ساله 21عالی بود
۲ سال پیشسارو
10آخر درست نفهمیدم برای چی اون دختر فرستاد تو اون روستا خیلی مرد سالاری بود این رمان
۲ سال پیشالهه
۱۸ ساله 60رمانی پر از مرد سالاری😑
۲ سال پیشفرشته
12رمان قشنگی بود،پبشنهاد مبکنم رمان رو بخونید،ممنون نویسنده جان
۲ سال پیشفاطمه
۱۵ ساله 12خیلی قشنگ بود ممنونم از نویسنده و پیشنهاد میکنم بخونینش
۳ سال پیشآراه
۰۰ ساله 21با سلام به همه:) موضوع رمان تکراری ولی دلچسب بود همچنین متن داستان با عیب هایی که داشت نمیذاشت که جذابیت رمان به چشم بیاد .. با تشکر از نویسنده عزیز♡
۳ سال پیش....
11شخصیت های داستان رو دوست نداشتم😐😐😐🤔
۳ سال پیشعالی بود نقص هایی دا
20عالی بود نقص هایی داشت اما متن داستان اجازه نمی داد زیاد به چشم بیاد
۳ سال پیش
سهیلا
۶۱ ساله 00عالی.... اموزنده.....و من از خوندن رمان بسیار لذت بردم