در مسیر عشق

به قلم س.اصفهانی

عاشقانه

داستان از زبان اول شخص گفته میشه...دختری که سفر زیارتی میره و در این راه اتفاقاتی براش پیش میاد که تا حالا برای کسی پیش نیومده... تا حدودی یک سری از اتفاقات داستان واقعیه و بر اساس تعریف یک مسافر زیارتی نوشته شده‌‌‌‌...عاشقانه های داستان خیلی ناب و قشنگه و البته کمی قابل پیش بینی...


28
1,417 تعداد بازدید
19 تعداد نظر

تخمین مدت زمان مطالعه : کمتر از 5 دقیقه

#پارت۱

با هر سختی ای که بود خودمان را به راه آهن رساندیم.توی این باران شدید مگر ماشینها از جلوی ورودی راه آهن کنار میرفتند تا من بتوانم خودم را به قطار برسانم. داداش حامد و بابا آمده بودند مرا برسانند راه آهن ولی بخاطر بارش باران جاده ها قفل شده بود .
همه ی ترسم از این بود حالا که بابا راضی شده است، من از قطار جا بمانم و برگردم خانه و بابا دیگر راضی نشود.

سرعتم را زیاد کردم و ساک دستی ام را از دست داداش حامد گرفتم و به سمت سالن ورود به جایگاه قطار تقریبا دویدم. هنوز درب های قطار باز بود سریع به سمت اولین مامور قطار رفتم و بلیطم را نشان دادم ، او هم با دست اشاره کرد که به کدام واگن بروم.از پشت شیشه با بابا و داداش حامد دست تکان دادم.

بالاخره کوپه ام را پیدا کردم و وارد شدم. کوپه ویژه ی خواهران.

وقتی میخواستم از خانه بزنم بیرون مادرم روی سرم قران گرفت و گفت *برو خدا پشت و پناهت. سپردمت به همونی که برای زیارتش میری*
پدرم به سختی راضی شده بود تا با کاروانی که عمه نسرین از اصفهان به من معرفی کرده بود به این زیارت بروم. آخر من هنوز نوزده سالم بود و تجربه سفر تنها بیرون از کشور که هیچ ،بیرون از شهر را هم نداشتم. بخاطر همین عمه هم قبول کرده بود در این سفر همراهم باشد و از اصفهان به مهران بیاید تا حداقل در خارج از این مرز تنها نباشم.
مادرم میدانست که من چقدر دلم میخواهد به این سفر زیارتی بروم برای همین با روشهای خودش توانسته بود پدرم را راضی کند.
حالا من به جاده های سر سبز از باران پاییزی نگاه میکردم و ته دلم آنقدر ذوق داشتم که نمی دانستم چگونه این خوشحالی کودکانه را از هم کوپه ای هایم پنهان کنم.
سر خوش بودم از هیجان اولین سفر مستقلم آن هم در این هوا ، آن هم برای زیارت امام حسین که همیشه آرزویش را داشتم .
کاروانی که عمه نسرین معرفی کرده بود از اصفهان حرکت میکرد و از مرز مهران خارج میشد و من باید از اراک خودم را به مهران میرساندم و به گروه می پیوستم. چون کاروان خوب با امکانات کامل در شهر خودمان پیدا نکردیم و از آنجایی که من خیلی حساس و ناز پرورده بار آمده بودم مادرم نمیتوانست مرا با هر کاروانی راهی دیار عراق کند.
عراقی که به تازگی از داعش پاکسازی شده بود.

به نظرم مسیر خیلی کوتاه آمد که قطار اینقدر زود برای نماز ایستاد یا شاید من از خوشحالی زیاد زمان برایم زود میگذشت.
تا برسیم به کرمانشاه حدود چهار ساعت طول کشید و بعد از آنجا با تاکسی های زرد تا شهر مهران رفتم و به گروه پیوستم همان موقع چادر عربی ام را هم دراوردم و پوشیدم تا کمی بین آنهمه زن چادری راحت تر باشم.
ولی وقتی رسیدم عمه را پیدا نکردم . هر چه زنگ میزدم جواب نمیداد. به مادرم زنگ زدم و او گفت عمه امروز بخاطر حال بد عرشیا که در بیمارستان بستری شده نتوانسته با کاروان بیاید برای همین به ما اطلاع نداده که مانع رفتن تو هم نشویم.
از یک طرف دلم برای عرشیا سوخت. پسر عمه ی جوانم بخاطر دیابتی که داشت هر چند وقت یکبار کارش به بستری میکشید ، از یک طرف هم استرس داشتم در این سفر چگونه تنها بین آنهمه غریبه باشم. به خودم امید دادم به قول بابا حتما خیری هست.
از مهران ما را سوار ون هایی کردند تا به مرز برویم . یک ون آقایان یک ون خانمها.
بعد از عبور از گیت های مرز ایران و بازرسی به یک دالان طولانی رسیدیم که به آن میگفتند نقطه صفر مرزی. دالان از بس طولانی بود همه پراکنده شده بودیم ، بعضیها عقب تر و بعضی ها جلوتر راه میرفتند .من هم که تنها بودم. نمیدانم چه حسی داشتم که این لبخندِ از سر شوق از روی لبم کنار نمی رفت. با همان لبخند به در و دیوارهای فلزی و سوله مانند دالان نگاه میکردم دیواره های کناری دالان توری بود و دشت پهناور و سرسبز آن منطقه از لابلای شبکه های توری خود نمایی میکرد. هم زمان نسیم خنک پاییزی هم به صورتم میخورد و حال خوشم را مضاعف میکرد که باعث میشد ناخواسته چند ثانیه چشم ببندم و نفس عمیق بکشم و ذوق شدیدم را به این شکل تخلیه کنم.
در همین حال بودم که صدایی بم و عصبی در نزدیکی ام تمام حس هایم را پراند.

_شما با کاروان اصفهانی ها هستین؟

سریع چشم باز کردم و همزمان تکان خفیفی خوردم. مردی که آنقدر صورتش خشن بود که در یک لحظه دلم هُری ریخت نکند داعشی است و مرا در این دالان تک و تنها گیر آورده و میخواهد سرم را ببرد!

وقتی دید چیزی نمیگویم خودش فهمید که خیلی تند رفته است کمی از خشم چهره اش کم کرد و صدایش کمی فقط کمی ملایم تر شد.

_اگه با کاروان اصفهانی ها هستین زودتر لطفا، چهل نفر آدم معطل شما هستن.

بعد راهش را کشید و رفت.

قدم هایم را سریعتر کردم .نمیدانم مگر چقدر زمان بود که در این دالان بودم و نمیرسیدم. به نظر خودم هنوز یک دقیقه هم نمیشد. پس هم کاروانیهایم چرا اینقدر زود رسیده بودند و معطل هم شده بودند؟
#در_مسیر_عشق



کمی توی ذوقم خورده بود و دیگر دیدن دشت سر سبز با نسیم خنک مرا به وجد نیاورد ، در عوض استرسی به جانم افتاد که نکند هم کاروانیهای ناآشنایم بخاطر این معطلی اول کاری از من بدشان بیاید.

رسیدم به آخر دالان پیش گیت های مرز عراق دیدم هیچ کس آنجا نیست جز همان مرد داعشی! از تصور اینکه یک داعشی همراهمان باشد مو به تنم سیخ شد و از خدا بخاطر نسبتی که به مرد عبوس دادم بخشش طلبیدم.

حالا نزدیک تر شدم و دیدم سرش پایین است و منتظر.
منتظر !؟
نکند بین اینهمه آدم" او "منتظر من است که بیایم؟
تا مرا دید چشمهایش را پایین کشید ، دستش را طرفم دراز کرد و گفت:

_پاسِتون لطفا.

دیگر عبوس نبود ، فقط معلوم بود از اینکه علاف شده است کلافه است.

پاسپورتم را طرفش گرفتم ، پاسپورت را گرفت و به دست مامور غول پیکر و سبیل کلفت عراقی که پشت میز در گیت خودش نشسته بود داد.

یعنی چه؟ مگر خودم دست نداشتم که پاسپورتم را بدهم؟
مامور عراقی یک چیزی به زبان عربی گفت و چند ثانیه ی طولانی میخ نگاهم کرد.
مرد عبوس هم چشمش به مامور عراقی بود و حالت صورتش از لحظه اول که دیدم هم عبوس تر بود و پوست لبش را با دندان میکند.

زیر نگاه میخ مامور عراقی سبیل کلفت حالم داشت بد میشد.
‌کارش که تمام شد پاسپورتم را به سمتم گرفت که تا آمدم بگیرمش مرد عبوس آن را از دستانش کشید و به سمت من با صدای بمی گفت :

_از این طرف.

مثل یک عروسک کوکی پشت سرش راه افتادم. با آن چادر عربی هم که مدام زیر پایم گیر میکرد خودم را خیلی دست پا چلفتی حس میکردم.
دنبالش رفتم به سمت سالن بزرگی که دیدم همه ی هم کاروانیها با ساکها و چمدانهایشان آنجا جمع شده اند.

به سمتشان رفتم که دیدم یکی از خانمها با لهجه ی خیلی زیبای اصفهانی گفت:

_مادر جان کجا بودِی این همه وقت؟ ترسیدیم نکنِد گم شدِی؟ به آقای دکتر گفتیم بیاد بجورِت.

عه پس آقای عبوس دکتر هستند. بیچاره مریضهایش.

متاسف نگاهش کردم و گفتم:

_ معذرت میخوام . با این عبا و ساک تو دستم نتونستم تند تر بیام.

خانم اصفهانی خندید و گفت:

_عیبی ندارِد مادر.فدای سرت

صدای مرد عبوس از پشت سرم آمد که گفت:
_خانم بفرمایید پاسِتون.

برگشتم نگاهش کردم خیلی به من نزدیک بود ولی سرش پایین بود و دستش دراز.

من هم به تبعیت از او سرم را پایین گرفتم ، پاسپورت را گرفتم و زیر لب گفتم ممنون.

رفت بدون اینکه جوابی بدهد.

همه چه مرد چه زن و حتی آقای عبوس دنبال یک روحانی به راه افتادیم به سمت خروجی سالن.
بیرون از سالن که آمدیم دشت وسیع و سر سبزی را دیدم که آن ورش پیدا نبود. با خود گفتم پس چطوری قرار است برویم کربلا ؟ با پای پیاده؟

روحانی کاروان که مرد حدودا پنجاه ساله ای بودبا صدای بلندی گفت:

_تا جایی که اتوبوسهای عراقی هستن حدود ده دقیقه پیاده روی داره. لطفا همکاری کنید و سریعتر راه بیاید که معطل کسی نشیم.

با خود نالیدم: وای چه مصیبتی ده دقیقه پیاده روی با این عبا و ساک توی دستم؟!

قطعا میبریدم.
همه داشتند به سمت جاده ای که در وسط این دشت بود میرفتند . من هم خودم را با همان خانم اصفهانی هم قدم کردم. تا مرا کنار خودش دید با همان لهجه ی زیبا گفت:

_دخترم تنهای؟
گفتم :
_بله . قرار بود عمه م هم با من بیان ولی مشکلی پیش اومد نتونستن بیان.

خانم اصفهانی با خنده ی دلگرم کننده ای گفت :
_عیب ندارِد مادر، خودم هواتو دارم.

چقدر مهربان بود این خانم. دیگر از پیشش تکان نمیخوردم. گرچه او ظاهرا همسفری برای خودش داشت ولی اگر من هم با او باشم که چیزی از آن یکی کم نمیشد.

همینطور که راه میرفتیم سایه ای دیدم که کنارم آمد و دستی بزرگ روی ساکم نشست و صدایی بم که همزمان با گرفتن ساک از دستم گفت:

_بدین به من لطفا!

و رفت. حتی مهلت نداد مخالفت کنم. حتی صبر نکرد تشکر کنم.
این آقای عبوس خیلی روی مخم بود . درست است که مرا از شر آن ساک مزاحم راحت کرد ولی چرا زورکی؟

اهمیت ندادم و دست آزاد شده ام را به عبای بیچاره ام گرفتم که پایینش داشت زیر پاهایم جان میداد.
حالا کمی راحت تر و سریعتر راه میرفتم.

خوش بحال خانم اصفهانی و همراهش که ساک ندارند. پس میخواهند این یک هفته را چگونه سر کنند؟

از خانم اصفهانی پرسیدم:


_شما ساک یا چمدونی همراهتون ندارین؟

گفت:
_داریم مادر ولی دست شوهرامونه. اون جلو دارن راه میرن.


تنها گفتم :آهان.

کمی از تنها آمدنم بدون همراه و آشنا پشیمان شدم. چون این اول سفر سخت عراق بود و من هم دختر ناز نازی بابا و مامان که نمیگذاشتند آب در دلم تکان بخورد‌‌.
وقتی داداش حامد فهمید که میخواهم به این سفر بیایم کمی ابراز مخالفت کرد. داداش حامد اهل دخالت و امر و نهی نبود. او تنها از نازپرورده بودن من میترسید که مبادا در این سفر اذیت بشوم. خودش هم میگفت اگر همسرش بخواهد تنها به چنین سفری برود مخالفت میکند. چون خانمها در سفرها بیشتر از هر زمان دیگری به یک مرد احتیاج دارند.#در_مسیر_عشق

#پارت۳


میخواستم ثابت کنم که زنها در هیچ زمانی هیچ نیازی به مردها ندارند و اگر زن و مرد در کنار هم زندگی میکنند بنا به قانون طبیعت و بقاست‌ همین.

حالا همین اول کاری کم آورده بودم و مجبور بودم منت یک مرد عبوس را به دوش بکشم.

داداش حامد اگر اینجا بود حتما میگفت ، *حلما تو ، توی مسافرت فقط باید با هواپیما از مبدا تا مقصد مستقیم بری*


رسیده بودیم انتهای جاده و پیش اتوبوسها.
یکی یکی سوار شدیم و هر کس جایی نشست.
من در میانه راه رو وسط اتوبوس مانده بودم کجا بشینم . آخر هر کس پیش همسفر خود نشسته بود. از پشت سر خانمی گفت :

_عزیزم چرا نمیری؟

درمانده نگاهش کردم و برای باز شدن راه سریع روی یک صندلی نشستم.

چشمم به بیرون و دشت سرسبز بود که صدای بم آقای عبوس راشنیدم:


_خانم صادقی تشریف بیارید اینجا کنار ایشون.

این آقای عبوس ، ببخشید آقای دکتر چرا همه جا بود؟حتما آدم حواس جمعی است. مگر دکترها معمولا آدمهای حواس پرت و شلخته ای نیستن؟خوب حتما این دکتر قلابی است. خندم گرفت . خانم صادقی که حالا کنارم نشسته بود با لبخند من چشم چرخاند در صورتم و با لبخند گفت :

_شما تنهایید مثل من ؟

گفتم:

_بله.. قرار بود عمه م بیان ولی مشکلی پیش اومد که نتونستن بیان‌.

در حین گفتن این جمله آقای دکتر عبوس نشست صندلی جلویی و فکر کنم شنید چه گفتم ، چون کمی برگشت به عقب و رو به خانم صادقی گفت:

_خانم صادقی اگر کاری بود بفرمایید.


فکر کنم چون میدانست ما هر دو تنها هستیم اینجوری گفت که یعنی هوایمان را دارد. خوب خوب است زیر آن پوسته ی عبوسش یک چیزهایی دارد ولی همراه با خشونت خفته.
حالا متوجه شده ام که آقای دکتر کلا صدایش بم و گرفته است. اگر خواننده میشد خیلی صدایش طرفدار پیدا میکرد.
مثل کسی که حنجره اش آسیب دیده یا سرما خورده . از آن صداها که برای ترساندن بچه ها در بازیها خوب بود. مثل صدای لو لو خورخوره. با اغراق...

دوباره خنده ام گرفت. این دفعه خانم صادقی حواسش نبود و گرنه با خود میگفت چه همسفر دیوانه ای نصیبم شده.
#در_مسیر_عشق

#پارت۴


در مسیر مرز تا بغداد با خانم صادقی که هم صحبت خوبی هم بود از همه دری حرف زدیم. اینکه من در کنکور قبول شدم و از ترم بهمن همین سال به دانشگاه میروم و الان هم اولین سفر تنهایی ام را آمده ام. اینکه برادرم ازدواج کرده و یک پسر بچه ی دو ساله دارد و....

خانم صادقی هم از دلیل تنها سفر آمدنش گفت که چون همسرش پادرد دارد و فرزندانش هم ازدواج کرده و درگیر زندگی هستند و نمیتوانند بیایند.

در بین صحبتهایمان متوجه صدای جذاب آقای دکتر هم میشدم که با بغل دستی اش راجع به محل اسکان و آشپزی و ... حرف میزد.
حدود هشت ساعت طاقت فرسا در راه بودیم من دیگر داشتم کم می آوردم. سردرد و حالت تحوع از یک طرف ، کمر درد و پاهای ورم کرده ام هم از طرف دیگر اعصابم را جوری به هم ریخته بود که دیگر حس و حالم هیچ شباهتی به ابتدای سفر نداشت.

دیگر از آن دشت سرسبز و خوش آب و هوا هم خبری نبود و تا چشم کار میکرد فقط بیابان خاکی بود ، تا ساعتها در این مسیر نه شهری دیدیم نه آبادای .حالا فقط میخواستم زودتر به مقصد برسم.

راننده ی عراقی سرعتش آنقدر بالا بود که با هر دست انداز به هوا پرت میشدیم و دوباره می‌نشستیم و این تهوعم را بیشتر میکرد. بالاخره هر جور بود بر حالت تهوعم غلبه کردم و با نفسهای عمیق خودم را نجات دادم تا آبرویم حفظ شود.
همین مانده بود که روی خانم صادقی بیچاره هر چه تنقلات که مادرم برایم گذاشته بود و خورده بودم بالا بیاورم.

وقتی رسیدیم بغداد از ماشینها پیاده شدیم و ساکهایمان را تحویل گرفتیم. حالا دیگر با ایستادن سر گیجه به سراغم آمده بود و راه رفتنم خیلی غیر ارادی کند شده بود. گاهی دستم را به چادر خانم صادقی می گرفتم و او که متوجه حال بدم میشد دستم را میگرفت و کمکم میکرد تا بهتر تعادلم را حفظ کنم. پشت سر روحانی کاروان به راه افتادیم تا برسیم به اتوبوسهای عتبه تا ما را برای زیارت به شهر کاظمین که در پنج کیلومتری بغداد بود، ببرند.

آقای دکتر از آن جلو گاهی به عقب برمی گشت و نگاهی میانداخت. اینطوری میخواست هوای کل کاروان را داشته باشد. یکبار که بر گشت تا بقیه را چک کند چشمش به من خورد و ایستاد تا به او برسیم.


مرا که در دست خانم صادقی دید رو به او پرسید:

_چیزی شده خانم صادقی؟ مشکلی براشون پیش اومده؟

دلم میخواست بگویم مگر من دوساله هستم که از خودم نمیپرسی ولی حالی برای لگد پرانی نداشتم.
خانم صادقی نگاهی به من کرد و گفت:

_ حلما خانم سرش گیج میره دارم کمکش میکنم تند تر راه بیاد که برسیم به شما و عقب نمونیم.

آقای دکتر کمی به صورتم نگاه کرد . انگار میخواست با نگاه معاینه ام کند.
#در_مسیر_عشق

#پارت۵

بعد ساکم را از دستم گرفت و گفت:

_یه گوشه بایستین تا معاینه تون کنم.

من از خدا خواسته همانطور بی حال به گوشه ی خیابان رفتم و روی جدول های سیاه و کثیف نشستم تا بیاید ببینم چه گلی میخواهد به سرم بزند.

وقتی آمد به سمت من کوله اش را درآورد و یک کیف پزشکی از آن بیرون کشید. گوشی اش را درآورد و در گوشش گذاشت و و سر آن را بدون اینکه دستش به بدنم برخورد کند روی سینه ام قرار داد و همانطور که اخم کرده بود تا دقتش بیشتر شود ، گفت:

_نفس عمیق بکشید، خیلی عمیق.

کاری که گفته بود کردم.
او هم بدون اینکه نگاهم کند کارش را میکرد.
گوشی را از گوشش دراورد و پرسید:

_حالت تهوع ، سر گیجه، سردرد یا علائم دیگه دارید؟

خجالت زده از علاف کردن چهل نفر آدم سرم را پایین انداختم و خیلی آرام گفتم:

_بله. همه ی اینها رو دارم.

از توی کیفش یک قرص و از توی کوله اش یک آب معدنی به دستم داد و گفت:

_این قرص مسافرتیه بخورید خوب میشید. این حالتون بخاطر حساسیت به اتوبوسه احتمالا. رسیدید حرم یه جای کم جمعیت دراز بکشید و استراحت کنید. چون دوباره راه درازی در پیش داریم.

بلند شد ایستاد و کیف و کوله اش را برداشت و رفت و به بقیه ی مردها پیوست.

تمام طبابتش همین بود؟
من دلم کمی ناز کشیدن میخواهد، دلم نوازش مادرم و بوسه پدرم که بر پیشانی ام مینشست و آغوش برادرانه ی داداش حامدم را میخواهد.چقدر در این سیزده چهارده ساعت دلم برایشان تنگ شده است.

قرص را خوردم و دوباره با کمک خانم صادقی بلند شدم و به راهمان ادامه دادیم.
هنگام آن معاینه ی کذایی توانستم آقای دکتر را درست ببینم ، مردی که حدودا میخورد سی و خورده ای را داشته باشد ، چهره ی پر جذبه و مردانه ای داشت با محاسن مشکی و مرتب.
قد بلند و هیکلی .
ظاهرا پزشک کاروان بود که وسایل پزشکی اش هم همراهش بود. یعنی اگر کسی از خانم ها آمپول لازم شود خودش آمپول میزند؟
به فکر بی مزه ام خندیدم و با خودم گفتم :

_فکر کن آقای دکتر عبوس با اون سر به زیریش به خانمه بگه ، خانم به شکم بخواب شلوارت رو هم بکش پایین تا آمپولت رو بزنم.

با این تصور زشت و بی مزه ام کمی حالم عوض شد و اثر قرص کم کم خود را نشان داد و توانستم خودم را تا اتوبوسهای عتبه برسانم. تا کاظمین حدود یک ربع با ماشین راه بود و وقتی به حرم رسیدیم تمام سختی راه از ذهنم پر کشید و فقط شیرینی اولین زیارتم از دو امام مدفون در کاظمین زیر زبانم بود. زیارت کردیم و نماز خواندیم و کمی هم استراحت کردیم. دوباره به گروه پیوستیم و آقای روحانی که حالا فهمیدم اسمش حاج آقا کاشفی است به ما گفت که برایمان ژتون غذا گرفته و باید به مضیف حرم برویم تا انجا غذایمان را بخوریم.
به اتفاق گروه وارد مضیف شدیم و بعد از قرار گرفتن در یک صف کوتاه و تحویل ژتونها وارد رستورانی تمیز و زیبا شدیم.
غذایشان رشته پلو با گوشت چرخ کرده بود چیزی که هیچ وقت دوست نداشتم . به ناچار برای جلوگیری از ضعف و همچنین تبرک چند قاشق در دهانم گذاشتم. خانم صادقی گفت که نوشابه هم بخورم چون خودش بر طرف کننده حالت تهوع است. من حالت تهوعم خوب شده بود ولی برای اطمینان و به حرف خانم صادقی کمی نوشابه خوردم. گاز نوشابه آنقدر زیاد بود که معده ی نسبتا خالی ام را به درد آورد.

آقای دکتر در یکی از میز های روبه رویمان در کنار مردهای کاروان نشسته بود و در آرامش غذایش را میخورد و مشخص بود که اصلا حواسش به ما زنها و قیافه درب و داغان من نیست.

کاش مامان و بابا اینقدر مرا لوس بار نمی‌آوردند که در چنین سفری اینقدر اذیت بشوم و اذیت بکنم.
#در_مسیر_عشق

#پارت۶


بعد از صرف ناهار از مضیف خارج شدیم و به سمت اتوبوس های عتبه رفتیم دوباره سوار شدیم و یک ربع بعد در اتوبوس دیگری قرار گرفتیم تا ما را به سامرا برای زیارت امامین عسکرین (ع) ببرند.
آقای روحانی در اتوبوس بلند شد و شروع به حرف زدن کرد:

_ لازمه که توضیح بدم چون ممکن بود راه سامرا به زودی بسته بشه و بخاطر مسائل امنیتی اجازه ندن بریم ؛ مجبور شدیم اول زیارت سامرا و کاظمین رو بریم . چون نیروهای امنیتی عراق احتمال خطر دادن. انشالله بعد از سامرا به کربلا و نجف میریم. والسلام علیکم و رحمه الله...

دلم هری پایین ریخت . خیلی از حرفهای حاج آقا کاشفی ترس به دلم رخنه کرده بود. نکند به سامرا برویم و کشته شویم. وحشت در دلم چنگ میزد و فشارم به شدت افت کرده بود.

برای تسلای دلم با حالتی ترسیده از خانم صادقی پرسیدم :

_خوب اگه سامرا رفتن خطرناکه چرا پس داریم میریم اونجا. مگه واجبه؟

خانم صادقی آهی کشید و گفت:

نه عزیزم واجب نیست ولی اون امامان هم غریب هستن. هنوز که راه رو نبستن پس ما هم باید بریم. اگر خطر داشت خود راهداری عراق راه رو به روی زائرا میبست‌.


دلم هنوز آرام نگرفته بود بخاطر همین باز گفتم:

_ولی باید از هممون میپرسیدن شاید کسی دلش نخواد تو این شرایط استرس آور همراهشون بیاد.

خانم صادقی گفت:

_نترس عزیزم. مرگ و زندگی همه دست خداست. سامرا رفتن کاروانها هم همیشه با مسئولیت صاحب کاروانه . نمیاد تک به تک از کسی بپرسه در عوضش خودش اگر تشخیص بده خطری هست سامرا رفتن رو کنسل میکنه.


دیگر چیزی نگفتم ولی دلم شور میزد. مدام به خودم میگفتم* نترس حلما اگه قرار بود بمیری دانشگاه قبول نمیشدی*

فکر کنم استدلال خوبی آوردم برای نمردن برای همین کمی آرام شدم.

یک ساعتی از راه را رفته بودیم که باز حالت تهوع مسخره به سراغم آمد. ایندفعه دلشوره هم به بیشتر شدن این حال دامن می‌زد. نوشابه ای را هم که خورده بودم موجب معده دردی شده بود که نمیدانستم آن را کجای دلم بگذارم.

حالم خیلی بد بود. تحمل تکانهای شدید اتوبوس برایم خیلی سخت شده بود . نمیدانم چرا رانندگان عراقی با چیزی به اسم کیلومتر شمار آشنایی نداشتند و سرعتشان دیمی بالا میرفت.

مسیر از حالت بیابانی ، کم کم تغییر میکرد و سر سبزی کمی نمایان شده بود. باران نم نم هم گاهی به شیشه میخورد . کمی لرز بدنم را گرفته بود و هر لحظه تهوعم بیشتر میشد. چاره ای نداشتم ، به خانم صادقی با صدایی که خودم به زور میشنیدم گفتم:

_خا...نم ...صا...دقی...من ...حالم ...خوب... نیست.

خانم صادقی نگاهم کرد و تا چشمش به من افتاد با نگرانی گفت:

_وای دختر چت شد یهو؟!
آقای دکتر ...، دکتر پناهی....میشه یه لحظه بیاین.

آقای دکتر که فهمیدم فامیلی اش پناهی است و در صندلیهای جلو نشسته بود با چهره ای شبیه یک علامت سوال آمد پیش ما و قبل از اینکه خانم صادقی حرفی بزند چشمش به من افتاد و گفت:

_یا امام حسین! چی شد خانم ؟

رو کرد به راننده و به عربی گفت:

_اخوی ! اَقف ...نازلین...

بعد به خانم صادقی گفت:

_خانم صادقی بی زحمت کمکشون کنید تا بیان پایین. باید هوای آزاد بشون بخوره.

رفت سمت در خروجی اتوبوس و پیاده شد. من هم به کمک خانم صادقی پیاده شدم و گوشه ای نشستم.

خانم صادقی دوباره برگشت توی اتوبوس و آقای دکتر تا خواست بساط طبابتش را پهن کند بلند شدم و دویدم تا کمی از او دور شوم و بتوانم راحت بالا بیاورم.

معده ام که خالی شد برگشتم دیدم که چقدر از اتوبوس دور شدم و آقای دکتر پناهی هم با یک بطری آب معدنی دارد به سراغم می آید. دوست نداشتم محتویات معده ام را کسی ببیند برای همین بلند شدم و خودم چند قدم مانده به او را طی کردم و بطری آب را گرفتم. معلوم بود صورتش خیلی نگران است ، با نیمچه عصبانیت گفت:

_مجبور بودین بدون اینکه غذا بخورین ، نوشابه بریزین تو معدتون؟

خدای من او در مضیف حواسش به من بوده....فکر کنم ، آنقدر از اول سفر برایش دردسر داشتم که مجبور بود مرا زیر نظر بگیرد.

کمی آب به صورتم زدم و حس کردم خیلی بهتر شده ام. حالا چشمهایم باز شده بود و راحت میدیم که اتوبوس جایی مثل یک پلیس راه ایستاده است و چند کامیون و ماشین ضد گلوله هم در انتظار رد شدن از گیت بازرسی هستند.

صدای بم دکتر پناهی مرا به خود آورد که گفت:

_حالتون بهتر شد؟

گیج نگاهش کردم و جوابی ندادم. دوباره پرسید:
_خانم اگه حالتون بهتره زودتر بریم توی اتوبوس . من باید براتون یه سرم بزنم. ظاهرا فشارتون خیلی پایینه.


در دلم گفتم. تو که حتی نبضم را هم نگرفتی. حتی نمیدانی چقدر دست و پایم یخ است و چقدر دارم میلرزم. از کجا فهمیدی فشارم پایین است دکترِ با تجربه و بد اخلاق؟

هنوز جمله ام در ذهنم کامل نشده بود که صدای پخش شدن متوالی شیشه های اتوبوسمان ما را متوجه صحنه ای کرد که حتی نمیتوانم وحشتناک بودن آن را توصیف کنم.
#در_مسیر_عشق

#پارت۷

شیشه های اتوبوس یک به یک میریختند و خون روی آن پخش میشد. وحشت کرده بودم زبانم قفل شده بود. خدایا چه شده است. قیامت شده ؟
همزمان صدای سرباز های عراقی که به عربی فریاد میزدند و پا به فرار گذاشته بودند و سوار ماشینهای جنگیشان میشدند به گوشمان رسید . از ترس و وحشت داشتم از حال میرفتم که متوجه شدم آقای دکتر مچ دستم را سفت چسبید و مرا از زمین کند و با سرعت به سمت همان ماشینهای جنگی می کشاند .من هنوز وحشت زده و ساکت بودم. همینطور که میدویدم برگشتم و اتوبوسمان را نگاه کردم همانجا ایستاده بود و شیشه های شکسته و خونی اش به من دهن کجی میکرد.

قلبم در آستانه ی ایستادن بود.زبانم بسته شده بود و چسبیده بود به سقف دهانم مثل گنگی که نمیتوانست هیچ حرفی را هجی کند.
دکتر پناهی دستم را میکشید و با فریاد به عربی به یکی از ماشینهای جنگی که میخواست حرکت کند میگفت :_عینی ، اخوی....اصبر ...اصبر...
نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
  • گمنام

    ۴۲ ساله 00

    محتوا و قلم خوبی دارید ارزش مطالعه داشت

    ۲ هفته پیش
  • نعمتی

    ۲۲ ساله 00

    خیلی عالی عالیی نویسنده عزیز لطفا ادامه بده منتظریم قلم خوبی داری

    ۱ ماه پیش
  • نسترن

    00

    عالی بود ودست نویسنده درد نکنه

    ۲ ماه پیش
  • فرشته

    00

    عالی

    ۲ ماه پیش
  • N

    00

    بسیار عالی

    ۲ ماه پیش
  • فاطمه

    ۳۰ ساله 00

    موضوع رمان برام جذاب بود خیلی دوست دارم بدونم نویسنده داستان رو چه طوری پیش می بره

    ۲ ماه پیش
  • Fatemeh

    00

    عالی بود

    ۴ ماه پیش
  • Ferishte Ahmadi

    ۲۱ ساله 00

    خیلی عالی بود

    ۴ ماه پیش
  • حلما

    00

    سلام تا اینجا که خوبه تا ادامه چی باشه

    ۴ ماه پیش
  • مریم

    ۴۰ ساله 10

    عالی

    ۴ ماه پیش
  • ریحانه

    00

    تا اینجا خوب بود،منتظر ادامش هستیم

    ۵ ماه پیش
  • ناهید

    00

    خیلی قشنگ ب نظر میرسه لطفا بخش افلاین بزارینش یه مدته همش انااین میزارین و پارت گذاری و...ک ب دل نمیشینه برامون رمانایی مث اسطوره این مرد امشب میمیرد هیچ کسان پادشاه و سلطان بزارین لطفا خاهش میکنم

    ۶ ماه پیش
  • .

    10

    زیبا بود❤️

    ۶ ماه پیش
  • بانو احمدی

    00

    تورخدا ادامه پارت ها بزارید من خیلی دلم میخواد ادامه رمان بخونم

    ۷ ماه پیش
  • بانو احمدی

    ۲۱ ساله 00

    لطفا پارت های بعدی هم بزارید من خیلی دوست دارم این رمان نمیتونم بیشتر ازین صبر کنم

    ۷ ماه پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.