رمان بادکنک قرمز به قلم هلن ابراهیمی آذر
این رمان اولین اثر نویسنده است .
در صورتی که این اثر توسط 40 نفر پسندیده شود(اختلاف بین رای های مثبت و منفی)، رمان به صورت کامل در بخش آفلاین برنامه قرار خواهد گرفت. پس لطفا بعد از خواندن تمام متن رمان، نظر خود را ارسال کنید و نخوانده رای ندهید.
از اینکه ما را در انتخاب رمان های خوب و مناسب همیاری میکنید متشکریم.
اِما دختر موقرمز داستانه که سرگرم پرداخت بدهی های پدر بزرگشه... با شروع به کار کردنش تو یه کافه در وسط پارک، کم کم با یه بادکنک فروش مرموز رو به رو میشه بادکنک فروشی که کسی زیاد باهاش همکلام نمیشه و شایعه های خوبی درموردش پخش نشده و رویارویی عجیب اِما با بادکنک فروش مرموز، شروع داستان اونها رو رقم میزنه
تخمین مدت زمان مطالعه : کمتر از 5 دقیقه
داستان بادکنک قرمز روایتی عجیب و متفاوت است
نه از آن روایت های طنز در دنیای پر از تجملات و زیبایی ها
قرار است در این داستان پایین برویم
خیلی پایین
قرار است از مشکل ها و سختی های پایین شهر بخوانیم
اینجا خبر از ماشین های مدل بالا و پسر های پولدار و خوش تیپ نیست
خبر از دخترهایی با زیبایی ماورایی نیست
اینجا همان جاییست که کمتر به آن اشاره میشود و از نگاه ها محو است
جایی تاریک و سرد با بوی سیگار و درد های از دست دادن و حسرت به دست آوردن
و چه حسرت پوچی!
داستان در مورد دختریست که تلاش میکند
دخترک این داستان شیطنتی ندارد و همواره به دنبال حل مشکلاتش است
دختری که گاهی کم می آورد و گریه میکند گاهی که کم اتفاق می افتد لبخند میزند و روزی میرسد که دلش میلرزد
با یک نگاه عجیب و مردی عجیب تر
مردی با قهقهه های ترسناک و پر درد و عجیب آهنگ آرامش بخشش همان قهقهه ها میشود و بوی مورد علاقه اش عطر بی عطر پسرک دیوانه ...
خسته دستی بر روی پیشانی ام کشیدم و بی حوصله قدم هایم را سمت خانه برداشتم
باز هم نیمه شب بود و گمان می کنم باز هم نگرانش کرده باشم
دلم نمیخواست فرشته ی صورت چروک و زیبا لبخند این روز هایم را ناراحت کنم اما متاسفانه هنوز آنقدر خوشبخت نشده بودم که بخواهم گوشی بخرم و او را از نگرانی در آورم
نگاهم را به در باز شده ی خانه دوختم
این روز ها قفلش خراب شده بود و چه کسی پول داشت تا درستش کند؟
من یکی که نداشتم... دلم سوخت
نه برای خودم
برای پیرزن داخل که حتی در این سن که بی دفاع و ناتوان است دری در خانه ندارد که حداقل کاملا بسته شود
حالا نه آنکه از دزدی بترسم که بخواهد چیزی بدزدد
احتمالا دزد بیچاره وقتی وارد شود دلش به حالمان بسوزد و کمی هم کمکمان کند
از دزد نمیترسیدم از مرد های نامرد میترسیدم همان هایی که شبانه مست میگردند و هر کثافت کاری که خواستند را میکنند و در روز غیبشان میزند
داخل شدم و در را کوبیدم... بسته نشد
اصلا انگار این در برای پیاده روی روی اعصاب نداشته ام ساخته شده بود
آجری آوردم و چسپاندم به در تا حداقل انقدر آشکارا شب و روز باز نباشد
از حیاط کوچک عبور کردم و وارد سالن شدم
از این خانه بدم می آمد اما به قول نینا جان باید ممنون خدا می بودیم که حداقل سقفی بالای سرمان داشتیم البته آن هم اگر روزی هوس خراب شدن روی سرمان را نکند
انگار من اصلا آدمی درست برای شکر گذاری نبودم
با دیدن هیکل جمع شده و روی کاناپه اش وپلک های بسته اش لبخند محوی زدم
چقدر خوابالود بود این زن!
جمع شدن بدنش نشان از این می داد که سردش است
خب حق داشت بیچاره
خانه که کلنگی بود و از هر سوراخش هوای سرد داخل میشد
از کمبود گاز هم که نگویم بهتر است
پتویی را از اتاق برداشتم و روی تنش انداختم و آرام بوسه ای بر پیشانی اش نشاندم
برق ها را خاموش کردم و به اتاق خودم رفتم
به دلایل مذکور کت قرمز رنگم را در نیاوردم تا سردم نشود و سرما نخورم که بعدش حسابی از مخارج عقب بی افتم
روی تخت خواب دراز کشیده و نگاهم را به سقف دوختم
صدای ترق تروقش نشان از این می داد به اندازه کافی فرسوده است و هر لحظه ممکن است در هم بشکند و خدا می داند قرار است چه بیاید برسر من
یاد روز های گذشته افتادم
راستش من یادم نمی آید در طول عمر بیست و چند ساله ام تا به حال پولدار و بی دغدغه بوده بشم اما قبل ها حداقل در این حد وضعیت فلاکت بار نبود
روز هایی که کنار پدر بزرگ چشم سبز و مادر بزرگ موطلایی ام زندگی میکردم شاید کمی شاد تر بودم
اما وقتی پدر بزرگ به خاطر بدهی هایش فرار کرد و کلا غیبش زد همان شادی اندک هم پر کشید و رفت
از مادر بزرگ و ضربه ای که خورد نگویم
آن زمان ها جوان تر بود
یادم است عشقی که به پدر بزرگ داشت زبان زد بود اما پدر بزرگ قدرنشناسی کرد و رفت
قمار کرد و هر بار خواست وضعیت را خوب کند بدترش کرد تا بدهی هایش رفته رفته بالا رفت و مجبور شد تا نکشنش پا به فرار بگذارد و مارا جا بگذارد همراه چندین نامرد طلبکار
هر روز جلوی در خانه طلبکاری می آمد و به هزار گونه تهدید میکرد
چندتایی درکِمان کردند و بیخیال پولشان شدند اما در عوض بقیه تا بن جانت با تهدید هایشان عذابت می دادند و تا عمل به تهدیدات ناجوان مردانیشان پیش میرفتند
سال هاست که دست از درس خواندن کشیده و کار میکنم و بدهی ها را میدهم به امید این که بیخیال شوند و بروند رد کارشان و تقریبا داشتم همه را تسویه میکردم ولی در مقابل، همراه مادر بزگ داریم یکی از افتضاح ترین نوع های زندگی را، عمر میکنیم و کی قرار است کمی هم که شده خوشبخت شویم را خدا میداند
نگاهم به موجود کوچک که ورجه وورجه کنان به سوراخی رفت افتاد
باز هم موش!
شاید اگر مانند دیگر دختر ها بودم الان باید جیغ جیغ میکردم اما من سال هاست با این جانوران چندش و گه گاهی دوست داشتنی زندگی میکنم البته نه از روی علاقه، از روی اجبار
بار ها مسمومشان میکردیم و میکشتیمشان و هزار جور سم برای کشتنشان استفاده میکردیم اما باز هم مثل اول برمیگشتند و انگار لشکر کشی میکردند
یادم است من قدیم ها حتی از سوسک و موش میترسیدم اما این روزها...
امان از این روز ها!
...
نگاه سرگردانم را اطراف چرخاندم
آخر منِ بخت برگشته از کجا کار پیدا میکردم؟
دیگر رسما پایی برای گشتن برایم نمانده بود
از صبح مشغول پیدا کردن کار هستم اما این ها حتی برای خدمتکاری هم مدرک تحصیلی میخواستند و من هم که انقدر با سواد!
یکی نیست بگوید مدرکم به چه دردتان میخورد؟
مگر قرار است با آن خانه یتان را تمیز کنم شل مغر ها؟
تشنه و گرسنه روی یکی از صندلی های پارک نشستم
ظهر بود و خورشید عمود میتابید و انگار دلش میخواست با این گرمای روی اعصابش سربه سرم بگذارد
اواخر پاییز است آخر... این گرما چیست؟
نگاهم به دکه ی ساندویچ فروشی افتاد و دهنم آب افتاد اما پولی در جیب نداشتم
وارونه آویزانم میکردند قرانی پول پیدا نمیکردند
حالا حالا ها وقت هوس کردن نداشتم
کمی از خستگی ام که در رفت از جا بلند شدم و راه سنگ فرش ها را برای خروج از پارک طی کردم
داشتم کامل خارج میشدم که گفتگوی دو مرد کناری ام نا خود آگاه توجه م را جلب کرد
گوش تیز کردم تا دقیق تر مکالمه ی بینشان را بشنوم
_ببرشون ولی من خیلی زود کسی رو میخوام که جلو در با لباسای خرس و پاندا و اینا تبلیغ کنه برای کافه
_ فعلا کسی رو سراغ ندارم ولی فرصت بده جورش میکنم
مرد دومی جعبه ای بزرگ را از دیگری گرفت و به سوی ماشینی که در خارج از پارک بود رفت
مردد بودم
میخواستم بروم و بگویم من حاضرم این کار را بکنم و از طرفی هم از نظر کار بسیار مسخره و پوچی می آمد
اما منی که در به در دنبال کار بودم را چه به این حرف ها و ادا ها!؟
من مجبور بودم برای ادامه ی حیاتم هم که شده دست بجنبانم و هرکاری که شده را قبول کنم و نگذارم از دستم رود
پس پا تند کردم و مسیر رسیدن به مرد را طی کردم
مرد جعبه را در صندوق گذاشت و قبل از اینکه سوار ماشینش شود صدایش زدم
_آقا یه لحظه وایسید
مرد سمتم برگشت
مردی میانسال و عینکی با موهای قهوه ای رنگی که دانه دانه موهای سفید در آن به وضوع دیده میشد
کمی نگاهم کرد و گفت: بله دختر خانم
نفسی گرفتم و گفتم: راستش من ناخواسته متوجه ی مکالمه ی بین شما و اون یکی آقا شدم. گفتید به کسی نیاز دارید که جلوی در لباس های تبلیغاتی بپوشه واسه کافه تبلیغ کنه درسته؟
گیج نگاهم کرد و سر تکان داد
_خب اگه مشکلی نداشته باشه من میتونم این کار رو انجام بدم
متعجب گفت: تو؟!
به معنی مثبت سر تکان دادم که مرد بعد از مکثی گفت
_آخه دخترم میدونی که هوا سرده و کمتر دخترا ازین کار ها انجام میدن
با غم جواب دادم
_ من واقعا به این کار نیاز دارم
دلم نمیخواست دلش بسوزد و یا ترحم کند فقط من بودم منی که به شدت به کار نیاز داشتم حتی مضحک ترین کارها!
پس باید حداقل تا کاری بهتر پیدا میکردم انقدر دست و بالم تنگ نباشد
مرد لبخندی زد و گفت: باشه حالا که خودت میخوای منم به اون دوستم میگم ببینم چی میگه شمارت رو بده که بهت خبر بدم
آرام لب زدم
_من گوشی ندارم ولی میتونید با تلفن منزل تماس بگیرید
متعجب شد
شاید احمقانه ترین جمله ی عمرش را شنید ولی سعی کرد تعجب و بهتش را از دیده نهان کند و اما نهان نمیشد این حجم از ترحم و تعجب...
با اخم شماره را گفتم
گفته بودم از ترحم بیزارم؟
ولی متاسفانه اکثر اوقات به دلیل این وضعیت نا به سامان زندگی ام تحقیر و یا مورد ترحم قرار میگرفتم و این برایم بسی زجر آور بود
مرد با صدایی آرام پرسید: اسمت؟
_اِما... اِما هستم
مرد سر تکان داد و خداحافظی کرد و سوار ماشینش شده و لحظاتی بعد پس از وارد شدن به پیچ خیابان از دیدم محو شد
لبخند کم جانی زدم
گمان میکنم اینبار کاری پیدا کرده باشم
راهی خانه شدم و مسیر دور و درازش را با خستگی طی کردم
وقتی به در خانه رسیدم انگار که به کاخ سفیدم رسیده باشم ذوق کردم
لبخند تلخی زدم
خستگی به کجایم رسانده که این خانه کلنگیِ پر از موش و جانور و سوراخ سنبه برایم کاخ سفید گشته
در را هل دادم که به راحتی باز شد همانطور که گفتم قفلش خراب بود
داخل شدم و بی رمق خودم را به در سالن رسانده و وارد سالن شدم
هوای داخل کمی فقط کمی بیشتر از بیرون گرم بود
صدای به هم خوردن بشقاب ها و قاشق ها از آشپزخانه نشان از حضورش در آنجا میداد
قدمی جلوتر رفتم تا همه ی آشپزخانه جلوی دیدگانم قرار گیرد
حدسم درست بود
مانده بودم با کدام مواد غذایی سوپ درست کرده؟
لبخندی بر لب نشاندم و با صدای بلندی گفتم: سلام مامان نینا
برگشت به سمتم و لب خندی زد و گفت: سلام دخترم خوبی؟ خسته نباشی
در حالی که به سمت قابلمه ی سوپ روی گاز میرفتم جوابش را دادم
_مرسی... خودت خوبی؟... چه بویی راه انداختیا
نگاهش رنگ غم گرفت و درکش میکردم
همانطور که پیشبینی میکردم نصف موادی را که نداشتیم را از سوپ کم کرده بود
گاهی از این همه بدبختی خنده ام میگرفت
میشود گفت داستان زندگی من طنزی تلخ بود که باید تجربه اش میکردم
نگاه غم گرفته اش گویای همه چیز بود
لبخندم رفته رفته محو شد و بغض کردم و اما...
گریه نکردم
نه... در مقابل این پیرزن پر از درد نباید گریه میکردم
خودش پر از درد بود
بغضم را قورت دادم و باز هم لبخند زدم
چه دروغ ها که نمیگفتند این لبخند های ظاهری!
خودم را در آغوش تپلش پرت کردم و سرم را روی شانه اش گذاشتم و گفتم
_نینا جون نبینم ناراحت بشی
با صدای بغض کرده و گرفته اش گفت
_همه ش به خاطر منه... نتونستم به خوبی بزرگت کنم. کل عمرت درد کشیدی دخترم و وقتی باید جوونی کنی و درس بخونی در به در دنبال کار میگردی تا بدهی های پدربزرگت رو بدی
از آغوشش جدا شدم و گفتم
_بیخیال نینا... تو که تقصیری نداری تازشم امروز کار پیدا کردم قرار نیست که همیشه این شکلی بمونیم
و کاش واقعا همینطور میبود که میگفتم
لبخندی زد و دستی به موهای تازه بلند شده ام کشید و پر غم لب زد: آخ دختر مو قرمز بیچاره ی من
بعد از خوردن سوپ که صرفا برای گرسنه نبودنمان بود به سوی اتاقم رفتم
اتاقی نه صورتی و نه بنفش، پر وسیله های کهنه و رنگارنگ
بدون عروسک و بدون لوازم آرایشی که برای هر دختری ضروریست البته از نظر دختران دیگر وگرنه من را چه به آرایش؟
مقابل آینه کوچک چسپیده به در حمام قرار گرفتم
چهره ام خسته و از بی خوابی چشمانم به قرمزی میزدند وموهای قرمز رنگم آشفته صورتم را قاب گرفته بودند
یادم است سالها قبل با خود عهد کرده بودم بزرگ که شدم حتما موهای قرمز رنگم را رنگ بزنم و حالا که بزرگ شده ام حتی نمیتوانم درست حسابی به این رویای بچگی فکر بکنم چه برسد به انجامش
البته نه آنکه کار سخت و پیچیده ای باشد فقط دغدغه های بیشمارم فرصت فکر به این چیز ها را از من گرفته اند
اصلا انگار این دغدغه ها فرصت زندگی را هم از من گرفته اند!
کلافه روی تخت خواب دراز کشیدم و چیزی نگذشت که به دنیای مشکی رنگ خواب فرو رفتم
با تکان خوردن بازویم و صدا زدن اسمم توسط مادر بزرگ چشم باز کردم و چند باری پلک زدم تا تصویر واضعی از اطرافم داشته باشم
گیج نگاهش کردم که به آرامی گفت: اِما بلند شو یکی زنگ زده میخواد در مورد کارِت باهات حرف بزنه
کمی فکر کردم که با یاد آوری امروز و آن مرد در پارک آهانی گفتم و از جا بلند شدم و خودم را به تلفن خانه رساندم و آن را به گوشم چسپاندم
_الو
_سلام اِما برای کار زنگ زدم
_سلام... بفرمایید
_اِما میتونی از فردا کارتو شروع کنی. از ساعت 10 صبح کارت شروع میشه. فردا بیا همون پارک جزئیات بیشتر رو بهت میگم
سریع جواب دادم: باشه ممنون
و پس از خداحافظی تلفن را قطع کرد و من خوشحال از تلفن دور شدم
مادر بزرگ هم با لبخند نگاهم میکرد
الان تنها نگرانی ام حقوقش بود
...
دستی به موهایم کشیدم و وارد پارک شدم
قرار بود مرد را همین دور و اطراف ببینم
نگاهی چرخاندم با دیدنش که کنار درختی ایستاده بود به همان طرف حرکت کردم
وقتی نزدیکش شدم صدایش زدم
سمتم برگشت و با دیدنم لبخندی زد و گفت: سلام اِما
سر تکان دادم
_سلام آقای...
_جِیسون
_خوشوختم
جواب داد
_ منم همینطور. همراهم بیا
پشت سرش به راه افتادم همانطور که راه میرفتیم شروع کرد به توضیح دادن
_همونطور که میدونی کارت سخت نیست در واقع هر روز میای و لباس های حیوانات رو میپوشی و تابلویی که بهت میدن رو دستت میگیری
شاید مضخرف ترین شغلی بود که میتوانست وجود داشته باشد و متاسفانه برای من انتخواب دیگری وجود نداشت
آب دهانم را قورت دادم و گفتم
_ کافه دقیقا کجاست آقای جیسون؟
در حالی که دستانش را در جیب کت مشکی رنگش میگذاشت گفت: کمی جلوتر بریم پیداش میکنی
باشه ای گفتم و چند قدمی دیگر که جلو رفتیم کافه ی بزرگی را دیدم
پس قرار بود اینجا باشم
همراه مرد وارد کافه شدیم و از دری سمت راست وارد اتاقی شدیم
مردی که داخل بود کمی نگاهمان کرد و خیره به من و خطاب به آقای جیسون گفت: پیداش کردی جیسون؟
جیسون سر تکان داد و مردی که کت شلواری خوش دوخت تن داشت و هم سن آقای جیسون میبود بر اندازم کرد
از نگاهش هیچ خوشم نمی آمد اما سعی کردم بیخیال باشم
مرد متعجب گفت: این که دختره. یعنی میتونه؟
قبل از اینکه بگذارم جیسون چیزی بگوید جواب دادم
_بله میتونم
مرد خیره ام شد و بعد از چندی سر تکان داد و گفت: خوبه میتونه کارشو شروع کنه
آقای جیسون لبخندی زد و رو به من گفت: پس مبارکه
لبخندی زدم
_ممنون
جیسون رو به مرد که انگار رئیس اینجا بود گفت:مایک فعلا اون یکی لباسو آماده نکردم همون لباس پاندا رو بده تن کنه.. من دیگه میرم
مرد مایک نام سر تکان داد و بعد از خداحافظی سرسری، جیسون از کافه بیرون رفت
او که رفت مایک گفت: اسمت چی بود دختر خانم؟
کمی جابه جا شدم و گفتم: اِما
روی صندلی چرخانش نشست و گفت: اوکی اما. میتونی کارتو شروع کنی. به السا میگم همه چیو بهت بگه
و همان لحظه السا را صدا زد که دختری بیست و چند ساله وارد شد
_بله آقای مایک؟
مایک به من اشاره کرد: لباس های پاندا رو بهش بده و برای کارش راهنماییش کن
السا سر تکان داد و رو به من با لبخند زیبایی که چال گونه اش را نمایان میکرد گفت: بیا تا همه چیو بهت بگم
سر تکان دادم و زیر نگاه مایک از اتاق بیرون زده و همراه السا به اتاقکی کوچک که ته راهرو بود رفتیم
السا در حالی که روی جعبه ای بزرگ خم شده بود و داشت زیر و رویش میکرد گفت: راستی اسمت چی بود؟
بیخیال گفتم :اِما
لباسی پشمی و سیاه سفید را بیرون آورد و گفت: منم السام. خوشبختم
لبخندی زدم و با لبخند لباس را سمتم گرفت: بیا بگیر بپوش
لباس را گرفته و کتم را بیرون آوردم و آن را روی شلوار چسپان و تاپم پوشیدم
کلاه جدا گانه اش را برداشتم
السا بر اندازم کرد و گفت: چه کیوت شدی اِما
پوزخندی زدم و با لبی کج شده از حرص گفتم: مضحک شدم
اخم کمرنگی بر پیشانی اش نشاند و گفت: نه بابا اینطور نیست
بیخیال گفتم: بیخیال بقیه ش رو بگو
سر تکان داد و با لبخند گفت: دنبالم بیا
دنبالش رفتم از گوشه ی راهرو تابلویی سفید و نسبتا بزرگ برداشت و سمتم گرفت: اینو بگیر
با دست دیگرم تابلو را گرفتم و خوشبختانه آنچنان زیاد سنگین نبود
کلاه پاندا را از دستم گرفت و روی سرم گذاشت و صورتم به داخل کلاه بزرگ فرو رفت و فقط از دو سوراخی که مقابل چشمانم بود بیرون را میدیدم
در حالی که مرا سمت بیرون میراند گفت: خب پاندا خانم کارت شروع شد
متعجب گفتم: باید کجا بایستم؟
شانه بالا انداخت: نمیدونم هر کجا که خواستی
بعد از این حرف با دست بای بای کرد و از من دور شد
پوفی کشیدم و تابلو به دست از کافه خارج شدم و کمی جلو تر تابلو را بالا آوردم
حداقلش این بود که این کلاه نمیگذاشت چهره ام دیده شود و جای شُکرش باقی بود
بی حوصله و پکر ایستادم
با اینکه کار آسانی بود اما فوق العاده حوصله سر بر بود
از آن سمت مردی آمد که چرخ دستی کوچکی را جلو میراند
متعجب نگاهش کردم
این طرف وسط پارک بود و من جلوی کافه ایستاده بودم و روبروی من، آن طرفِ راه سنگ فرشی شده مرد ایستاد
ماسکی از مشکی بر صورت داشت
خونسرد چرخ دستی سفید رنگش را از حرکت ایستاند و از یک نایلون بادکنک های قرمز رنگی بیرون آورد
بادکنک ها را روی چرخ دستی گذاشت و با دستگاه کوچکی شروع کرد به باد کردن آنها
در کمال آرامش انها را گره زد و دانه دانه نخ هایی به آنها آویزان کرد و در آخر همه را به چرخ دستی اش بست و دست زیر چانه گذاشته و خیره ام شد
با نگاهش رسما موچم را گرفت
هل شده به این طرف و آن طرف خیره شدم
اصلا چرا هل شده ام؟
او که اصلا نمیتواند بداند حتی زن هستم یا مرد
کمی از حالت هل شده ام بیرون آمدم و نفس عمیقی کشیدم و تابلو را بالا تر بردم و سعی کردم حتی زیر چشمی هم نگاهش نکنم
آرام باش اِما
همانگونه تابلو به دست ایستاده بودم
بعضی ها که رد میشدند لبخند میدند و مانده بودم کجای این قیافه خنده داشت ؟
نا خودآگاه باز هم نگاهم به آن پسر و یا شاید مرد افتاد
پسرکی کوچک همراه مادرش داشت از او بادکنک میخرید
مرد یک بادکنک برداشت
سمت پسر کوچک خم شد و بادکنک را پشتش برد و اینبار که دستش را جلوی پسرک گرفت در دستانش گل رز قرمز رنگی بود
چشمانم گرد شد
الان چه اتفاقی افتاد؟
جادو کرد؟
پسر کوچک متعجب لبخندی زد و همراه مادرش با لبخند از او بادکنکی خریدند و او گفت: براتون آرزوی خوشبختی میکنم
و مادر و پسر لبخند زنان از آنجا دور شدند
جالب اینجا بود که فقط قرمز رنگ میفروخت نه رنگ دیگری
با صدای دختری جوان در کنارم نگاه از او و چرخ دستی اش گرفتم و نگاهم را به دختر جوان روبرویم که بور بود و موهای بلوندش از او چهره ای زیبا ساخته بود دوختم
لبخندی زد و گفت: میشه باهم سلفی بگیریم؟
کمی نگاهش کردم
میشد این خاطره را هم به این روز افتضاح اضافه کرد
پس سر تکان دادم و او گوشی اش را از جیب بیرون آورد و من با چهره ی پشمالوی پاندایی ام با او سلفی گرفتم
پس از چند عکس گوشی اش را در جیب گذاشت و با تشکر نگاهم کرد
_ممنونم آقا پسر
و سپس رفت
آقا پسر؟
من کی تغییر جنسیت داده بودم و نمی دانستم؟
چشم غره ای رفتم و نگاه شاکی ام را از دختری که داشت دور میشد گرفتم
با صدای السا سمت عقب برگشتم و نگاهش کردم
_اما امروز برا رئیس یه مشکلی پیش اومده میخواد کافه رو ببنده. بیا کارمون تموم شد
چه زود تمام شده بود!
یعنی از حقوق هم کم میکرد؟
نگران و کلافه داخل کافه شدم و لباس پاندا را همانجا در آوردم و کت خودم را تن کردم و بعد از اتاقک بیرون رفتم
نمیدانستم مایک حقوقمان را میدهد یا نه که با حرف السا فهمیدم قرار نیست از حقوق کسر شود
السا دستم را کشید و با هم به اتاق مایک یا همان رئیس رفتیم
همه ی کارکنان شانه به شانه هم ایستاده بودند و من کنار السا ایستادم
مایک بسته ای پول در آورد و به هر یک حقوقش را داد
میدانستم حقوق من هر روز چقدر است قبلا جیسون گفته بود اما وقتی مایک ریزبینانه نگاهم کرد و دوبرابر حقوقم را داد تعجب کردم
با نگاه گرد شده ام نگاهش کردم و گفتم: ولی این حقوق من نیست
لبخندی بر لب نشاند و من چرا از لبخندش هیچ خوشم نیامد؟
با همان لبخند گفت: اولین روز کاریته ازم قبولش کن
نمیتوانستم این کارش را یک امر خیر در نظر بگیرم
یعنی نگاه عجیبش این اجازه را به من نمیداد
نه آنکه علم غیب داشته باشم اما از رفتار و نوع نگاهش معلوم بود قصد خیری ندارد
باید همینجا دمش را قیچی میکردم
اخم در هم کشیدم و پول اضافه را جدا کرده و سمتش گرفتم
در همان حال با لحن جدی گفتم: ممنونم آقای مایک ولی من برای صدقه اینجا نیستم
لبخندش محو شد
فهمید اصلا از آنها نیستم
سعی کرد نشان ندهد چقدر به غرورش برخورده است و سر تکان داد
_ میتونید برید
از اتاق بیرون زدم
حس میکردم کمی زیاده روی کرده بودم
شاید منظور بدی نداشت
سری تکان دادم تا از شر افکارم رها شوم
حالا که دیگر حرف را زده بودم نمیشد کاری اش کرد
بعد ها وقتی بیشتر شناختمش سعی میکنم از دل پیرمرد بیچاره در بیاورم
با دستانم موهایم را کمی صاف کردم
با آن کلاه پاندا که سرم گذاشته بودم موهایم الکتریسیته پیدا کرده و سیخ سیخ در هوا بودند
کمی که موهایم مرتب شدند از کافه بیرون زدم و گیره ی موهایم را از جیب شلوارم بیرون آوردم و خواستم آن را به موهایم بزنم که یک لحظه از دستم سر خورد و افتاد روی زمین
تا خم شدم که آن را بردارم زنی از کنارم گذشت و پاشنه اش به آن خورد و گیره چند متری آن طرف تر افتاد
با اخم به زن که بیخیال گذشت نگاه کردم
سمت گیره رفتم که همان لحظه پسری با اسکیت از آنجا گذشت که چرخ اسکیت به گیره خورد و گیره باز هم کمی آن طرف تر پرت شد
دلم میخواست تخته اسکیتش را در کله اش خورد کنم
لجوجانه سمت گیره رفتم که متوجه شدم دقیقا به زیر چرخ دستی آن مرد افتاده بود
حتی متوجه نشده بودم چقدر به این مرد عجیب نزدیک شده ام
صاف ایستادم و نگاهش کردم
سعی کردم بی اعتنا باشم به ظاهر متفاوتش
قدمی دیگر نزدیک شدم و او انگار اصلا منی نباشد داشت چرخ دستی اش را مرتب میکرد
سرفه ای کردم بلکه متوجه شود اما هیچ واکنشی نشان نداد
میخواست روی اعصابم یورتمه برود و یا کر بود را نمیدانم ولی حرصم را حسابی در آورده بود
کمی دیگر نزدیک شدم و با صدای جدی گفتم: گیره م زیر چرخ دستیتون افتاده
باز هم هیچ نکرد و هیچ نگفت
اینبار حرصی شده و با صدای بالاتری گفتم: میشه گیره ی موهام رو بهم بدی؟
_نه
در کمال خونسردی، مختصر و ساده جوابم را داد
بهت زده نگاهش کردم
اخمی کردم
_ولی زیر چرخ دستی توئه
در حالی که یکی از بادکنک ها را گره میزد گفت: خب برش دار
نفسی عمیق کشیدم تا حداقل به فحش نبندمش این پسر بیشعور را
کلافه سمت چرخ دستی رفتم
متاسفانه دقیق کنار کفش پسر هم بود
بی توجه خم شدم و دستم را سمت گیره بردم
آن را در مشت گرفته و همان لحظه که خواستم کامل بلند شوم سرم محکم به لبه ی چرخ دستی خورد
از درد آخی گفتم که صدای خنده اش بلند شد
دستم را به سرم گرفته و کامل بلند شدم و متعجب نگاهش کردم
از عمد این کار را کرده بود؟
قطعا همینطور بود
چرخ دستی را تکان داده بود و طوری تنظیم کرده بود که وقتی بلند شوم کله ام به آن بخورد
شاکی نگاهش کردم
صدای خنده اش بلند شده و تمام نشدنی بود
دیگر کم کم داشتم از صدای قهقهه اش میترسیدم
همانطور که تلاش می کرد خنده اش را کنترل کند میان خنده هایش گفت: شرمنده..نم..نمیتونم...خودمو..کنترل کنم
دوباره خندید و بعد از چند لحظه ناگهان خنده اش قطح شد
خیره ام شد و با لحنی که هیچ اثری از خنده و شوخی نداشت گفت: آخه زیاد از وقتی که از تیمارستان بیرون اومدم نمیگذره
مبهوت شده به نگاه براق شده اش نگاه کردم
گیج و ترسیده گفتم: تو دیوونه ای
و سریع پشتم را کردم و از آنجا با قدم هایی تند دور شدم
مردک دیوانه
تا رسیدن به کوچه تاریک و تنگ خانه یمان به آن پسر و خنده ی دیوانه وارش فکر کردم اما همینکه رسیدم تصمیم گرفتم حتی دیگر لحظه ای هم به او فکر نکنم و بیخیالش شده در را باز کردم و داخل حیاط شدم
با صدای در، مامان نینا از در سالن بیرون آمد و وقتی مرا دید لبخندی زد و گفت: خوش اومدی اِما
لبخندی زدم و در حالی که پایم را بلند کرده و سعی میکردم کفشم را از پا در آورم گفتم: ممنون نینا خوبی؟
لبخندش عمق گرفت و تا خواست چیزی بگوید چهره اش متعجب شد و گیج گفت: اِما اون بادکنک چیه؟
با تعجب گفتم: بادکنک؟
و برگشتم پشت سرم که بادکنک قرمز رنگی را بالای سرم دیدم
نخی به آن وصل بود که انتهایش دور کمر من پیچیده شده شده بود
بهت زده نالیدم: این دیگه چیه؟
نخ را پاره کردم و از دور کمرم جدایش کردم
چگونه تا الان متوجه اش نشده بودم؟
متوجه ی کاغذی کوچک وصل شده به بادکنک شدم
دست دراز کرده و از بادکنک جدایش کردم
یک جمله در آن نوشته شده بود
"براتون آرزوی خوشبختی میکنم"
متفکر لب زدم: پسره پاک عقلشو از دست داده
اصلا چه طور متوجه اش نشده بودم؟
کلافه پلک هایم را روی هم فشردم
باید بیخیال میشدم
...
نگاه منتظرم را به السا دوختم
گفت الان می آید و یک ساعت است اینجا معطلم کرده است
خیر سرش فقط رفته بود لباسی که امروز قرار بود بپوشمش را بیاورد
خمیازه ای کشیدم و نگاه خوابالودم را به اطراف دوختم
با عجله وارد کافه شد سمتم آمد و جعبه را سمتم گرفت
_متاسفم دیر کردم یه جای دوختش باز شده بود تا جیسون درستش کرد زمان برد
جعبه را گرفتم و سری تکان دادم و به همان اتاقک در گوشه ی راهرو رفتم
جعبه را باز کرده و به لباس امروزم نگاه کردم
عالی است
امروز قرار است زنبور بشوم
با حرص لبخندی زدم
چه مسخره بود این شغل!
لباس زرد و مشکی زنبوری را تن کردم
این یکی هم کلاهش جدا بود
موهایم را با کش یشمی رنگم بستم و کلاه را روی سرم گذاشتم و تابلوای که در آن اسم کافه با فونتی زیبا و تزئین شده نوشته شده بود را برداشتم و از کافه بیرون رفتم و دقیقا مانند دیروز جلوی کافه ایستادم و تابلو را بالا گرفتم و اینگونه شد که دومین روز شغل شریف و دوست داشتنی ام آغاز شد
دقایقی بعد دیدمش
کمی دور بود و چرخ دستی اش را هل میداد و به سوی محلی که دیروز آنجا بادکنک میفروخت می آمد
سعی کردم کمترین توجه را به او داشته باشم و تقریبا موفق هم شدم
نگاهم به دست های قفل شده ی دختران و پسران جوان که وارد کافه میشدند خیره بود
لبخند ها و خنده هایشان با همدیگر برایم جالب بود و زیبا...
من هم شاید دلم میخواست همینقدر بی دغدغه باشم و یا حداقل بیخیال دغدغه هایم...
اما گمان کنم این آرزو را هم مانند دیگر آرزو هایم باید در سیاهچاله ی دلم خاک میکردم و دلم چه گورستانی شده بود از آرزو های مرده!
نفسی عمیق کشیدم
بیخیال شدن را یاد گرفته بودم و هر گاه که یاد آرزویی در دلم زنده میشد خیلی به کارم می آمد
لحظه ای نگاهم به او افتاد
انگار داشت باز هم حقه ای پیاده میکرد
دختری همراه پدرش خیره ی نمایشش با بادکنک بودند و متاسفانه نگاه مرا هم خیره ی خودش کرد
بادکنکی بدون باد و خالی را در دست گرفت
سوراخش را گرفت و آویزان نگهش داشت و دست دیگرش را زیر بادکنک خالی از هوا قرار داد
کف دست آزادش را صاف کرد که بادکنک خود به خود بزرگ شد
چشمانم گرد شد
حال دستش را مشت کرد که اینبار بادکنک خالی شد و مچاله شد
بدون اینکه دست از روی سوراخش بردارد
چگونه با حرکت دستش بدون هیچ هوایی بادکنک کوچک و بزرگ میشد؟
مردک عجیب غریب داشت چه میکرد؟
اینبار دستش را زود زود مشت و باز میکرد و با حرکت دستش خود به خود بادکنک بزرگ و کوچک میشد و چرا حرکات بادکنک شبیه ضربان قلب بود؟
اگر بخواهم اعتراف کنم نمایشش جالب و زیبا بود و نمیشد به این راحتی بیخیالش شد
گروهی دیگر هم دورش جمع شدند و او اینبار بادکنک را کمی باد کرد
آن را روی میز گذاشت و با سوزن سوراخش کرد که ترکید و از داخلش سیبی سرخ در آمد
رسما داشت مارا به بازی میگرفت
قطعا داشت گولمان میزد اما هر چه نگاه میکردم نقصی در کارش نمیدیدم
نکند جادوگر باشد؟
سری تکان دادم تا سرم از شر افکار چرت راحت شود
جادو را چه به راست بودن؟
هنوز خیره اش بودم
خم شد و تعظیم کرد و بقیه برایش کف میزدند
پدرِ دختر، بادکنکی از او خرید و پسر با صدای شادی گفت: براتون آرزوی خوشبختی میکنم
گمان کنم تکه کلامش بود این جمله ی آخر
چند فرد دیگر هم از او بادکنک خریدند و خوشحال و با هیجان از او دور شدند
کل این مردِ نقابدار رمز و راز بود
ظهر شده بود و زمان استراحت بود
چون خانه دور بود و زمان استراحت هم کم فرصت رفت و برگشت را به من نمیداد و ترجیع میدادم ظهر را در همین پارک بگذرانم
کلاه زنبور را در آورده و به دست گرفتم
کافه تعطیل شد و السا متعجب سمتم آمد
_اِما نمیخوای بری استراحت کنی؟
سری تکان دادم: نه... یعنی فرصت نمیشه
کمی خیره نگاهم کرد
فکر میکنم کمی از قضیه را گرفت
لبخندی بر لب نشاند و بازویم را گرفت و گفت: بیخیال بیا بریم بشینیم یه گوشه. منم فکر نکنم امروز بتونم برم و برگردم
متعجب نگاهش کردم
اخمی کمرنگ کردم: اگه به خاطر منه...
قبل از ادامه دادن سریع گفت: نه بابا... فقط امروز نمیشه برگردم راستشو بخوای منم بیشتر ظهر ها رو تو همین پارک میمونم
تعجبم چند برابر شد
ممکن بود شرایطش مثل من باشد؟
به آرامی پرسیدم: چرا؟
از حرکت ایستاد و سمتم برگشت
اگر اشتباه نکنم نگاهش غمگین شد اما برای ماست مالی باز هم لبخند زد
از همان لبخند هایی که من برای گول زدن بقیه بر لب مینشانم
کلافه گفتم: السا لطفا ازین لبخندا نزن چون منو نمیتونی گول بزنی ... نمیخوای درموردش حرف بزنی خب نزن لازم نیست انقد خودتو اذیت کنی تا بغض نکنی و لبات کش بیاد
او هم کلافه شد
چه عجیب بودیم ما انسان ها!
روی نیمکتی در گوشه ای و کمی دور تر از کافه نشستیم و هر دو سکوت کرده بودیم
شاید هر دو داشتیم به دلیل اصلی اینجا ماندنمان فکر میکردیم
دست در هم گره زد و با لحنی آرام گفت: راستشو بخوای اِما نمیخواستم درموردش بگم ولی حس میکنم اگه بگم حداقل یکم راحت تر میشم
نگاهم را به صورت نیمرخش دوختم
پس السای مو طلایی و همیشه لبخند بر لب هم غمهایی داشت برای خودش
با بغض گفت: میدونی من چند سال پیش بابامو از دست دادم و این مدت مامانم یه دوست پسر پیدا کرده و خیلی باهاش صمیمیه و دوست پسرش خیلی عجیبه
دستی به مویش کشید و گفت: نه اینکه رفتار هیزی ازش دیده باشما نه فقط انگار منو نمیخواد... خرج مامانمو اون میده و اون کرایه خونه رو میده و با این حال مطمئنم به همین زودی قراره منو از زندگیشون بذارن کنار و من نمیتونم با این وضعیت دم به دیقه برگردم به خونشون
نمیدانستم چه باید بگویم
به هر حال من راهی برای حل درد خودم نداشتم چه برسد به اینکه راه حل برای حل دردش پیشنهاد بدهم
نه پندی داشتم بدهم و نه حتی دلداری لازم میدیدم
شاید کافی بود فقط شنوای درد های نگفته ی هم باشیم
آرنج هایم را روی زانو هایم گذاشته و در حالی که با انگشتانم بازی میکردم شروع کردم به گفتن خلاصه ای از زندگی ام
البته نه از روی صمیمیت زیاد بین خودم و السا
فقط برای کمی آرام شدن...کمی
_منم چنان خوشبخت نیستم. راستش سالها پیش پدر و مادر و داییم رو در اثر تصادف از دست دادم و پیش پدر بزرگ و مادر بزرگم زندگی میکردم و...
همه اش را تعریف کردم
وقتی حرف هایم را شنید چند لحظه خیره ام شد و لبخند تلخی زد و گفت: گمونم تو از من بدبخت تر باشی
لبخندی زدم و ابرو بالا انداختم: شاید
در حالی که باز هم نگاهم به آن پسر مرموز افتاده بود گفتم: راستی السا اون کیه؟
متفکر گفت: نمیدونم ... یعنی هیچ کس نمیدونه
گیج نگاهش کردم
_یعنی چی؟
در حالی که او هم خیره اش شده بود گفت: کسی ازش چیزی نمیدونه و هیچ کس هم تا حالا صورتشو ندیده. کسی زیاد بهش نزدیک نمیشه آخه میدونی خیلی عجیب غریبه.
_منظورت چیه؟
در حالی که او هم خیره اش شده بود گفت: یه روز وقتی از کافه میزدم بیرون پام لیز خورد و افتادم زمین و اون شروع کرد به خندیدن
اوایلش فکر میکردم عادیه ولی اون قدر خندید که وحشت زده فرار کردم و بعد اون دیگه تا میتونستم ازش دور موندم... جدا ازینا شایعه هی خوبی درموردش پخش نشده
سوالی نگاهش کردم که ادامه داد:بعضیا میگن قبلا تو تیمارستان بستری بوده... معمولا آدمای اینجا بهش نزدیک نمیشن تو هم بهتره کاری به کارش نداشته باشی
زیر لب با تعجب زمزمه کردم: چه عجیب!
وقتی زمان استراحت تمام شد و باز هم کافه باز شد از جا بلند شدیم و السا مشغول کار خودش که حسابداری باشد شد و من هم مشغول کار خودم
....
آسمان تاریک شده و کار من هم داشت به پایان میرسید اما هنوز چند دقیقه ای باقی مانده بود
نگاهم به آن پسر افتاد
داشت بادکنک ها را جمع میکرد و انگار میخواست به خانه برود
همانطور که داشت بادکنک ها را جمع میکرد بدون آنکه بفهمد، یکی از آنها جدا شده و باد آن را با خود برد
چند لحظه بعد متوجه شد اما دیگر بادکنک خیلی دور شده بود
بیخیالش شده و مشغول جمع کردن بقیه وسایلش شد
باد طوری می وزید که بادکنک اینبار سمت من آمد
اولش خواستم بیخیالش شوم اما متاسفانه وجدانم راحتم نمیگذاشت
قدمی جلو رفتم و کمی بالا پریدم و نخ آویزان به بادکنک را در دست گرفتم
نفسی عمیق کشیدم و با قدم هایی آرام به سوی مرد قدم برداشتم
پشت به من مشغول بود
متوجه ی من شده بود و خودش را به کوچه ی علی چپ میزد و چقدر ازین رفتارش که متنفر نبودم
نفسی از حرص کشیدم و بدون آنکه نگاهش کنم گفتم: بادکنکت
کمی سمتم برگشت و با دیدن بادکنک، دستش را جلو آورد و بادکنک را گرفت و تمام...
حتی یک تشکر خشک و خالی هم نکرد
با خشم نگاهش کردم و گفتم: خواهش میکنم کاری نکردم که
بی خیال چرخ دستی را هل داد که با صدایی بلند شده گفتم: تو خیلی آدم بیشعوری هستی
از حرکت ایستاد و سمتم برگشت وبا نگاه خالی ای براندازم کرد و بعد از مکثی بی خیال گفت: چون لباس زنبور پوشیدی باید حتما ویز ویز کنی؟
چشمانم گرد شد و از عصبانیت پلکم پرید
هر چه میخواست توهین میکرد
انگشت اشاره ام را تهدید وار در هوا تکان دادم و خواستم چیزی بگویم که
با تمسخر و ترسی فوق العاده مسخره گفت: نیشمون نزنی ویز ویزو
اگر توانش را داشتم همینجا چالش میکردم مردک بی لیاقت را...
عصبی به او پشت کردم و به سوی کافه رفتم
مسخره ی یک مردکِ مسخره شده بودم با این شغل
من اگر مجبور نبودم مگر دیوانه شده بودم که بخواهم لباس حیوانات بپوشم؟
هرچند تحمل این شغل هزار برابر راحت تر از چند دقیقه تحمل آن بادکنک فروش بی مصرف بود
وارد کافه شده و چون زمان کاری ام داشت تمام میشد بدون نگرانی لباس زنبور را از تن در آورده و لباس خودم را تن کردم
اینکه حقوقمان را روزانه میدادند کمی تحمل این شغل را برایم آسان میکرد
به اتاق مایک رفتم
چند تا از کار کنان دیگر که شیفت کاریشان تمام میشد هم آنجا بودند
همراه آنها حقوقمان را داد
بدون حرکت اضافه ای
چون آخرین نفر بودم در یک لحظه دیدم رمز صندوق را اما خیلی زود از آنجا رفتم
مطمئن بودم که خودش عمدا گذاشت رمز را ببینم و از هدفش تقریبا هیچ نمیدانستم
گمان کنم اشتباه در موردش فهمیده بودم
میخواستم به خاطر رفتار دیروزم حداقل معذرت خواهی کنم اما ترجیع دادم بیخیالش شوم
همراه بقیه از اتاق بیرون رفتم و پول را در جیب گذاشتم
خب این از اجاره ی خانه برای این ماه که جورش کردم
خدا را شکر بادکنک فروش عجیب غریب رفته بود و اینبار قرار نبود چشمم به جمالش روشن شود
دست در جیب کت کوتاه و مشکی رنگم گذاشتم تا دستانم یخ نزنند چون با این هوا قرار نبود تا خانه بروم بدون آنکه سرمایی حس کنم
نگاهم به مغازه ها و فروشگاه ها بود و از پیاده رو تاریک که روشنایی چراغ ها کمی از تاریکی اش کاسته بودند گذر میکردم
بعد از حدود ساعتی پیاده روی آن هم در سرمای استخوان سوز اواخر پاییز به خانه رسیدم
طبق معمول در را هل داده و وارد شدم
با حقوق های بعدی ام باید حتما این در را هم درستش میکردم
با وارد شدنم به داخل تازه فهمیدم چقدر سردم شده است
سریع به سوی شومینه رفتم و دستانم را نزدیکش کردم تا کمی گرم شوند
سرمای بیش از اندازه ی انگشتانم و این هوای گرم باعث میشدند کمی درد را در نوک انگشتانم حس کنم
_چقد به خودت سخت میگیری اِما
با صدای نینا سرم را سمتش چرخاندم
من سخت نمیگرفتم زندگی بود که همه چیز را برایم سخت گرفته بود
فقط نگاهش کردم
حس میکردم خودش حرف های درونم را میشنید و تا او همچین شنوایی خوبی داشت چه نیاز به سخنان من بود؟
در حالی که کنارم می ایستاد گفت: تو هم به تفریح نیاز داری. تو هم باید مثل هم سن و سال هات خوش بگذرونی مثل اونا شاد باشی خرید کنی تفریح کنی دوست پسر داشته باشی
با غمی آشکار ادامه داد: ولی در عوض مجبوری جوونیتو تلف کنی تو کار و پول در آوردن اون هم با این همه سختی و با این مقدار کمِ در آمد. خدا نگذره از پدربزرگت که به همچین روزیمون انداخت
همه ی حرفش را از ته دلش گفت جز این دو جمله ی آخر را
این زن هنوز هم مردی که او را میان گرگ ها رها کرده بود و هیچ به دریده شدنش فکر نکرده بود را دوست داشت و چه احساس عمیق و از ته دلی!
من که گمان نمیکنم هیچ گاه در این حد عاشق کسی شوم
دستی به صورتم کشیدم و در حالی که سمت آشپزخانه کوچکمان میرفتم گفتم: بیخیال نینا هر آدمی یه تقدیری داره دیگه... همه که مثل هم نیستند
و چه دیالوگ مضخرفی بود
سمت یخچال رفتم و درش را باز کردم و قوطی آب را از میان یخچال تهی و خالی بیرون آوردم و لیوانی آب برای خودم ریختم
متاسفانه هیچ جوره نمیتوانستم دل از آب سرد بکنم حتی در این سرما
لیوان آب را سر کشیدم و لیوانی دیگر نیز نوشیدم
تا حالا شده است آب بخورید تا کمتر گرسنه شوید و معده یتان بسوزد؟
من داشتم همین کار را میکردم و خوشبختانه تا مدتی جواب میداد
خواستم از آشپزخانه بیرون بروم که نینا وارد شد و سریع گفت: صبر کن اِما. گرسنه که نمیشه بیا غذا بخور
متعجب نگاهش کردم و او ساندویچی برایم آورد
باز هم داشت غذایش را به من میداد؟
سرم را به معنی نه تکان دادم و گفتم: نمیشه نینا. لطفا غذاتو بخور
کمی نگاهم کرد و با نگاه معصوم و مشکی رنگش لبخندی بر لب نشاند: من غذامو خوردم
داشت فیلمی میشد برای خودش
از همان فیلم های احساسی و غمگین که همیشه بدم می آمد ازشان
_لطفا غذاتو بخور. نمیخوام مریض شی نینا. من خودم توی راه یه چیزی خوردم.
نگاه ملتمسم را که دید لب روی هم فشرد
تا نگوید و تا نگِرید
برای اینکه این شرایط مضخرف بیشتر ادامه پیدا نکند به سوی اتاقم رفتم و در همان حال گفتم: من یکم کار دارم بعدا میام پیشت نینا.
وارد اتاقم شدم و به سمت کمد کوچکم رفتم
درش را باز کردم و از کشو داخلش اندک پولی را که جمع کرده بودم را بیرون آوردم و آن ها را در جیبم گذاشتم
نگاهم به دو عصای گوشه ی اتاق افتاد
گفته بودم که به نینای عزیزم وقتی پدر بزرگ رفت شوک عصبی وارد شده بود؟
و این دو عصا بازمانده ی آن روز ها هستند
روز هایی که در اثر شوک نینا نمیتوانست کلمات را به درستی ادا کند و نمیتوانست راه برود و خدا را هزار مرتبه شکر که بالاخره توانست از نظر جسمی بر بیماری هایش تسلط پیدا کند و از نظر روحی من که میدانستم هنوز هم زخمی بود و زخمی که خورده بود درمان ناشدنی بود
البته مطمئن بودم اگر کسی که زخمی اش کرد باز گردد باز هم این زخم ترمیم میشود
به هر حال مونث بودن همین است
همینقدر ساده و همینقدر با گذشت
از اتاق بیرون رفتم و در حالی که کفش هایم را می پوشیدم با صدایی کمی بالا رفته گفتم: من دارم میرم پول اجاره خونه رو بدم. تا پنج دقیقه دیگه برگشتم
از حیاط خارج شده و به سوی همسایه روبروییمان که صاحب خانه ی ما باشد رفتم
زنگ را فشردم و لحظاتی بعد زن مسن و مو سپید در چهار چوب در نمایان شد
البته طبق معمول گربه ی چاق و سفید و سیاهش هم همراهش بیرون آمد
انگار او کنجکاو تر از این پیرزن بود
خانم مسن که جولیا نام داشت لبخندی زد
_سلام اِما
متقابلا لبخندی زدم و به سویش قدم برداشتم
بر خلاف فیلم ها خوشبختانه صاحب خانه ی ما بسی مهربان بود و مراعات میکرد و من چقدر که ممنونش بودم
_سلام خانم جولیا خوبین؟
لبخندش عمق گرفت و در حالی که گربه ی چاقالویش را از زمین برمیداشت گفت: مرسی خودت خوبی؟ نیناجون خوبه؟
_اهوم همه خوبیم سلامت باشین
گربه را در دست گرفت و با دست دیگرش نوازشش میکرد و گربه با نگاه سبز رنگش خیره ام بود
جولیا در حالی که سوالی نگاهم میکرد پرسید: چیزی لازم داشتی اِما جون؟
نگاهم را از نگاه گربه گرفته و به نگاه جولیا دوختم
سر تکان دادم و گفتم: نه راستش کرایه این ماه رو آوردم
دلسوزانه نگاهم کرد و گفت: ببین اِما اگه میدونی خیلی تو فشارین من فعلا بهت زمان میدم لازم نیست عجله کنی
مهربان بود اما من از ترحم بیزار بودم و چه بد که باید همیشه تحملش میکرد این احساس را از جانب طرف مقابلم
در حالی که لبخندی شل بر لب داشتم جواب دادم: نه ممنون جولیا همین الانشم کلی حق به گردنمون داری
_این چه حرفیه؟
خلاصه از همان زن های تعارفی که کمتر این طرف ها پیدا میشد بود و در آخر پول را تحویلش داده و به خانه باز گشتم
از آنجا که خیلی خسته بودم مستقیم به اتاقم پناه بردم و روی تختم دراز کشیده و چیزی نگذشت که به خواب رفتم
...
از جا برخاستم و باچشمانی نیمه باز به حمام رفته و دست و صورتم را ابی زده وبا حوله صورتم را خشک کردم
از حمام بیرون امدم به سوی اشپز خانه رفتم نینا پشت میز نشسته بود وداشت با اندکی پنیر وچند تکه نان خشکیده لقمه درست می کرد
با شنیدن صدای پاهایم سرش را بلند کرد و با نگاه رنگ شبش بر اندازم کرد و لقمه را سمتم گرفت و گفت: صبح بخیر اِما. بیا این لقمه رو بخور
در حالی که لقمه را از دستش میگرفتم گفتم: صبح بخیر نینا.
و به سوی در رفتم و در حالی که کفش هایم را از جا کفشی بیرون می آوردم گفتم: نینا من میرم ظهر اگه تونستم بر میگردم وگرنه تا شب خونه نیستم
و کفش هایم را که پوشیدم از خانه بیرون زدم و راه کافه را در پیش گرفتم
بعد از طی کردن مسیر طولانی بالاخره به پارک رسیدم
راه سنگ فرشی شده را برای رسیدن به کافه طی کردم و متوجه شدم بعضی از قسمت های راه را کنده و گمان کنم میخواستند در آن ها گل بکارند و حدسم درست بود چون دانه دانه گل هایی در داخلشان دیده میشد
گل هایی کوچک و رنگارنگ
بیخیال به داخل کافه رفتم
هر یک مشغول کار خودشان بودند و من سریع به سمت اِلسا که داشت با یک پسر جوان تسویه حساب میکرد رفتم
همینکه پسر رفت اسمش را صدا زدم
به سمتم برگشت و با لبخند سلام کرد
جواب سلامش را دادم و پرسیدم: لباس امروزم چیه؟
در حالی که مشغول نوشتن چیزی بود جوابم را داد
_توی اتاقک به دراور آویزون شده . لباس خرگوش.
ابرویی بالا انداختم
امروز هم باید لباس مضخرف تری را تحمل میکردم
به سوی اتاقک رفتم و لباس خرگوش را که سفید و صورتی بود را از دراور جدا و تن کردم
از آینه ای که به دیوار چسپیده بود و گوشه ی کمی اش شکسته بود به چهره ام نگاه انداختم
بی رنگ و رو بودم و پوست رنگ پریده و گودی چشمانم نیز به چهره ام زاری بیشتری را بخشیده بودند
دستی به پوست صورتم کشیدم
فکر می کنم به خاطر سرمای شدید بود که پوستم این روز ها خشک شده بود
سری تکان دادم تا سرم از افکار دخترانه خالی شود
فعلا وقت نمیکردم به خودم برسم و باید حس های دخترانه ام را مچاله میکردم و در ذهنم بایگانی میکردم
بعد ها یا دورشان می انداختم و یا بر آورده یشان میکردم هرچند این گزینه ی آخری بسی ناممکن به نظر می رسید
کلاه خرگوش را سرم گذاشتم
این یکی هم مانند بقیه فقط دو سوراخ روبروی چشمانم داشت و همین
تابلوی سفید رنگ را برداشته و از راهروی کوتاه عبور کرده و بیرون رفتم و مانند همیشه در جای همیشگی ام ایستادم
شغلم ساده بود اما انسان را به شدت کلافه می کرد
مانند این بود با بی ذوق ترین شکل ممکن مجبورت کنند نمایش تئاتر بازی کنی
اینکه من واقعا زیادی ناراضی بودم را درست نمیدانم
ولی همیشه برایم سوال بود که اگر کسی دیگر جای من بود چگونه سعی میکرد در این گیر و دار خوش بگذراند؟
چگونه میتوانست به خودش برسد، لباس های زیبا و رنگارنگ بپوشد، با دوستانش تفریح کند و مانند بقیه از لحظاتش لذت ببرد؟
راستش من هم همه ی اینها را دلم میخواست و از نظرم خوش گذراندن نیازی به مهارت نداشت
من معتقدم اگر شرایط و زمانش را داشته باشی میدانی چگونه خوش بگذرانی و متاسفانه این شرایط برایم چنان مهیا نبود
این روز ها انگار زیادی داشتم در فکر و خیالِ "مانند بقیه بودن" فرو میرفتم و این تلخ نبود
این تلخ بود با آنکه خودم میدانم نمیشود باز هم به خیال های ساده اما دوست داشتنی ام ادامه میدهم
گویی هر چه بیشتر این احساسات را دفن میکردم بیشتر جوانه میزدند البته زندگی ام هم کم نمی آورد، خودش این مشکل را حل میکند و هر طور که بتواند همه را از ریشه بر می کند و تا او هست نباید نگران باشم
نگاهم باز هم به او افتاد
پسرک چرخ به دست آمد
از همان مسیر همیشگی اش و مانند این چند روز چرخ دستی اش را در جای همیشگی متوقف کرد و شروع کرد به باد کردن بادکنک های قرمز رنگش
مثل همیشه چهره اش با نقاب نهان گشته بود و کلاه سیوشرت طوسی اش نمیگذاشت از موهایش چیزی دیده شود
برایم علامت سوالی بزرگ در ذهنم تشکیل شده بود
یعنی چهره اش چه شکلی بود؟!
شاید چون زشت بود این کار را میکرد تا چهره اش دیده نشود
سر تکان دادم بلکه افکاری که یک سرش به او مربوط است از من دور شود
ساق پاها و انگشتانم از سرما بی حس شده بودند و شاید اگر این لباس ها پشمالو نمیبودند تا الان بار ها یخ بسته بودم
با صدا زدن نامم توسط مردی به عقب برگشتم و نگاهم را به مایک که کمی نا خوشنود به نظر میرسید انداختم
به سویش رفتم و در چند قدمی اش ایستادم و گفتم: بله؟
دست در جیبانش انداخت و گفت: اِما کار تو با اینکه خیلی آسونه داری بد انجامش میدی
متعجب گفتم: چرا؟
_به نظرت من چرا این لباسو بهت دادم؟
گیج نگاهش کردم که پوفی کشید و کلافه گفت: تو قراره مشتری جذب کنی نه اینکه انقدر بی حوصله مثل مجسمه اینجا بایستی
_پس باید چه جوری باشم؟
در حالی که سعی میکرد اعصاب خوردی اش را نشان ندهد گفت: خب مشتری جذب کن. حد اقل کارای مسخره انجام بده مردم رو دعوت کن که به کافه بیان همینجا الکی واینستا
پس منظورش مسخره بازی در آوردن بود
همین را کم داشتم
کلافگی ام را پنهان کردم و گفتم: باشه آقای مایک. تلاشم رو میکنم
در حالی که دور میشد گفت:امیدوارم. اگر هم نشد این شغل خواهان داره
و رفت
با حرص پشتم را کردم
نه اینکه شغل بسیار شریفی دارم فقط باید تهدیدم کند
در حالی که صورتم اخمو بود شروع کردم به ادا در آوردن و خوب بود که کلاه داشتم و صورتم دیده نمیشد
هر حرکتی را که در رقص های طنز دیده بودم انجام میدادم و وقتی رد میشدند دستانم را باز میکردم و میگفتم: دعوتتون میکنم به کافه(....). خوش باشید
تقصیر خودم نبود
در ساخت دیالوگ تبلیغاتی افتضاح بودم
در این بین نگاه عجیبش را روی خودم احساس میکردم
نمیدانستم چرا خیره ام است اما میدانستم صد در صد الان با دیدن این حال و روزم پوزخند بر لب دارد و تا میخواهد مسخره ام میکند
ظهر که شد لباسم را در آوردم میخواستم امروز را برگردم خانه
با اینکه فقط فرصت رفت و برگشت را داشتم نه استراحت اما ترجیع میدادم از حال نینا با خبر شوم
به هر حال در محله ای پر از کثافت و خانه های کلنگی و کهنه بودیم و او فرتوت و ناتوان گشته بود نباید بیخیالش میبودم
تازه این گوشی نداشتن هم خودش دردی بود
لباس خرگوش را آویزان کرده و بوت های بلند مشکی رنگم را پا کردم و کمربند مشکی رنگ کتم را تند کردم
از کافه بیرون زدم و السا را دیدم که سوار ماشین پسری شد و رفت
حدس میزدم دوست پسرش باشد
بیخیال راهم را ادامه دادم و بدون توجه به آن مرد به سمت خروجی رفتم که ناگهان به خاطر پاشنه ی بلند بوت پایم پیچ خورد و نزدیک بود که بیوفتم که تعادلم را حفظ کردم ولی دردی که در مچ پایم پیچید باعث شد صورتم را از درد جمع کنم
با صدای قهقهه ی تمسخر آمیزش به سویش باز گشتم
داشت به من اشاره میکرد هر هر میخندید
خواستم فحشی نثارش کنم اما با حرص رویم را باز گرداندم
بیخیالش شوم بهتر است
قدم بعدی را که برداشتم در اوج بدبختی دوباره اما اینبار پای دیگرم پیچ خورد
دلم میخواست همانجا بنشینم و زار بزنم
آخر این همه ضایع شدن جلوی این مردک که همه جوره انسان را به بازی میگرفت بسی روی اعصابم بود
با حرص به عقب برگشتم
این بار از خنده پهن زمین شده بود و بلند و با تمسخر میخندید
چند قدمی به سویش رفتم و اخم کرده گفتم: چته انقد میخندی؟ چی انقدر برات خنده داره؟ اصلا خجالت نمیکشی به جای کمک آدمو مسخره میکنی؟
خنده اش را قورت داد
بیخیال جواب داد: نه
ابروهایم در هم گره خورد
بی نزاکتی را تمام کرده بود این پسر
با اخم نگاهش کردم که گفت: میدونی چیه؟
سوالی نگاهش کردم که ادامه داد
_دلم میخواد کلی بهت بادکنک وصل کنم و عین خونه ی بادکنکی بری رو هوا و از اینجا دور بشی
بعد از مکثی انگار مسخره ام کند گفت: وقتی خیلی ازینجا دور شدی بادکنکا بترکن و تو، یه سقوط آزاد رو تجربه کنی
میدانستم مرا به مسخره گرفته
دست به سینه گفتم: چقدم زیاد داستان تخیلی میبافی
بی خیال گفت: آخه شنیدم بچه ها از داستانای تخیلی خوششون میاد.
داشت شورَش را در می آورد
قدمی نزدیکش شدم
نمیدانم از روی عصبانیت بود که مغزم کار نمیکرد و یا از روی حس اینکه بخواهم تلافی کنم و یا شاید هم کنجکاوی اما قبل از اینکه بفهمد میخواهم چه کار بکنم دستم را بلند کرده و ماسکش را از صورتش کنار زدم
و فقط لحظه ای بود
فقط لحظه ای گوشه ای از صورتش را دیدم آن هم خیلی زود صورتش را سمت مخالف گرفت و کلاه سیوشرتش را پایین تر کشید
اما من کمی از موهایش را هم دیدم
نقابش روی چرخ دستی افتاد. سریع آن را برداشت و قبل از اینکه قسمت بیشتری از صورتش را ببینم آن را روی صورتش گذاشت و کشش را دور سرش بسن و کلاه سیوشرتش را از زیر کش بیرون آورده و روی کش و سرش گذاشت
و من حیرت زده به موهای رنگ برف و پوست بی اندازه سفیدش اندیشیدم
پیر بود؟ و یا جوان؟
جوان ها که موی سفید ندارند و پیر ها که پوستشان صاف نیست
مبهوت شده نگاهش میکردم که سمتم چرخید و نگاهم کرد
نگاهش وحشتناک شده بود
ترسیده نگاهش کردم
راستش کلا در بهت سیر میکردم و هیچ به اینکه انقدر عصبانی شود فکر نکرده بودم
با ترس قدمی به عقب برداشتم و او آرام اما پر از خشم قدمی جلو آمد
نگاهم را به نگاه یخ رنگش دوخته بودمو ترسیده قدمی دیگر عقب رفتم و او جلو آمد
آن قدر این کار را تکرار کردیم که بالاخره در یک قدمی ام ایستاد و دیگر جلو نیامد
خیره ی نگاهش بودم
نمیدانستم چه در ذهنش میگذرد اما انگار خواب های خوبی برایم ندیده بود
آب دهانم را با وحشت قورت دادم و نگاهش کردم
میخواستم چه کار بکند؟
با مکث نگاهم کرد و کمی سمتم خم شد
کمی لرزیدم و انگار توانم را از دست داده باشم به زور سرجایم ایستادم
سر تا پا بر اندازم کرد
صاف ایستاد و خونسرد گفت: شبیه گربه ی چکمه پوش شدی
این را گفت و با قدم هایی آرام از من دور شد
یعنی مرا بگویی در قله ی بهت زدگی بودم
چه غیر قابل پیشبینی بود!
خواستم قدمی جلو بردارم که متوجه شدم پایم گیر کرده است
سرم را پایین آورده و به پاهایم نگاه کردم
هیچی نمیتوانستم بگویم فقط...
خدا لعنتش کند
پاهایم تا نیمه در گِلی فرو رفته بود که در آن گُل هایی کاشته بودند و گل ها هم که کلا پهن شده بودند
پس نیتش این بود
تلافی کرده بود آن هم خیلی حسابی
با حرص داد زدم: خدا ازت نگذره مردک دیوونه
شاد کنار چرخ دستی اش ایستاد و گفت: هنوز مونده چکمه پوش
دلم میخواست بکشمش
چه کرمی داشت آخر؟ گویی از اذیت کردن من لذت کامل را میبرد
پاهایم را از گِل بیرون آوردم و نگویم چه به روز بوت هایم افتاده بود بهتر است
لحظه ای که خواستم بروم پیرمردی عصبی به سویم آمد و غرید: تو این بلا رو سر گل ها آوردی؟
گیج خواستم توضیح بدهم که به بوت هایم نگاه کرد و گفت: چه دختر بی درک و شعوری هستی
_ببینید آقا من...
قبل از اینکه بخواهم ادامه دهم بازویم را گرفت و با حرص گفت: من کمرم شکست تا درستشون کردم دختره ی خیره سر. همین الان میای مثل روز اولشون میکنی بی چونه زدن وگرنه ازت شکایت میکنم
کلافه و ملتمس نگاهش کردم و او چنگکی کوچک را به دستم داد: شروع کن بهت میگم چیکار کنی
ناچار سر تکان دادم و خم شده و مشغول درست کردنشان شدم
نگاه قرمز شده از عصبانیتم را به صاحب چرخ دستی دوختم
با لذت نگاهم میکرد و با تمسخر دستش را بالا آورده و برایم بای بای میکرد
سرم را پایین انداختم
یک روز به عمرم مانده باشد خودم خفه اش میکنم
با کمری از درد کج شده بلند شدم
بالاخره کار گُل ها تمام شده بود
پیرمرد اخم کرده چنگک را از دستم گرفت و پشتش را کرد و رفت
خسته خمیازه ای کشیدم
با این همه وقت که از دست داده بودم گمان نکنم زمانی برای رفت و برگشت داشته باشم
با عصبانیت روی نیمکت چوبی نشستم و نگاهم را به اویی که شاد و شنگول بادکنک های قرمزش را میفروخت و نمایش های شعبده اش را که مطمئنم فقط گول زدن بود را انجام میداد دوختم
بهتر است دیگر یک کلام هم با او نگویم
عصر را تا اتمام ساعت کاری ام کار کردم و سپس راهی خانه شدم
با این حقوق هر چند اندک حداقل امشب را میشد سیر بخوابیم
به سوپر مارکت محل رفتم و چند بسته خوراکی خریدم به هر حال باید فکری به حال این یخچال خالی میکردم دیگر
به خانه که رسیدم آن مرد را دیدم
با حرص گفت: اینا که گفتی به من چه؟ من طلبمو میخوام همین
هراسان و با صدایی بلند ادامه داد: ببین من با کی طرفم چندتا گدا گشنه
به درختی تکیه دادم تا مرا نبیند
هنوز بدهی اورا به تمامی نداده بودم و اگر با این خرید ها مرا میدید خدا می داند چه میکرد
از دفعه ی بعدی حتما باید حقوقم را برای پرداخت بدهی اش جمع میکردم
بعد از اتمام توهین هایش با قدم هایی محکم کوچه را ترک کرد
امیدوار بودم زیاد به نینا فشار نیاورده باشد هر چند نمیشد آن مرد را گناهکار دانست
گناهکار پدربزرگ بود فقط او...
نایلون دستم که حاوی کمی وسایل صبحانه و دو نان بود را بیشتر فشردم
گاهی خسته میشدم
زده میشدم از این زندگی
من سیر شده بودم از این همه گرفتاری و مشقت
بغضم را فرو فرستادم و لجوجانه ماند
از من سرسخت تر بود انگار
روز ها بود که بدجور جایش را در گلویم خوش کرده بود و از اینکه او را نمیشکنم سوءاستفاده میکرد
آهی کشیدم که بخار دهانم جلوی صورتم آمده و رفته رفته محو شد
با لرزی که در تنم پیچید تازه فهمیدم اگر همینجا بایستم قرار نیست شب را بدون تب و لرز به سر ببرم
به خانه باز گشتم
نینا در حالی که چهره اش گرفته بود با لبخند خوش آمد گفت
من هم با لبخند جوابش را دادم
این پیرزن را چه به این همه ناراحتی؟
آخ نینای عزیزم! کاش میشد از این همه رنج نجاتت دهم کاش...
لبخندی بزرگ تحویل نگاه ناراحت و شرمنده اش دادم و در حالی که سعی میکردم کمی هیجان به خرج دهم نایلون را بالا گرفته و در حالی که وسایل را از نایلون بیرون آورده و روی میز می گذاشتم گفتم: نگاه کن نینا چیا برات آوردم. از همون پنیر هایی که دوست داری.. راستی یکم میوه هم خریدم. سیب و پرتقال ، البته کمه ولی از هیچی بهتره
تمام مدت که داشتم حرف میزدم چهره ی گرفته اش کم کم حالت عادی به خودش میگرفت و کاش بشود باور کند دروغ هایم را
دروغ هم چه دروغ به عظمت یک دنیا
غذایمان را که خوردیم و کمی با هم فیلم تماشا کردیم خسته و کلافه از روی مبل نیمه پاره بلند شدم که نینا پرسید: کجا میری؟
در حالی که روانه ی اتاقم میشدم گفتم: نینا خیلی خوابم میاد فردا هم کار دارم میرم بخوابم. شب بخیر
_شبت بخیر اِما
تن لبریز از خستگی ام را روی تخت انداختم و چشم روی هم انداختم
اما تصویری که عجولانه پشت پلک هایم بسته شد مرا ترساند
چشمانم را باز کردم و گیج نفسی عمیق کشیدم و نگاهم را به سقف دوختم
موهای سپید و روشنش چه میخواستند از دنیای مشکی و تاریک من؟!
واقعا وقتش را نداشتم
منی که تا چند لحظه پیش چشمانم از بی خوبی باز نمیشدند چرا الان مانند یک جغد شب زنده داری گذاشته ام و به پسر مبهم و بادکنک فروش فکر میکنم؟
قطعا یا زده به سرم و یا...
اصلا بیخیال
مرا چه به این افکار آخر؟
این پسر برایم فقط عجیب و غریب است و برایم پر از سوال های بی جواب است
سوال هایی که کمتر دفعه ای در ذهنم می ماندند و...
بگذریم
...
موهایم را بسته و بعد از خوردن سرپایی صبحانه با عجله از خانه بیرون زده و دوان دوان به سوی پارک حرکت کردم
تا رسیدن به آنجا ده بار ساعت را نگاه کردم
خوشبختانه با خستگی فراوان بالاخره بدون آنکه دیر کنم به کافه رسیدم
لبخندی بر پهنای صورت زدم و سریع وارد کافه شدم
السا تند به سویم آمد و بعد از سلامی سرسری گفت: لباست تو یه جعبه ی قهوه ای ته راهروئه. لباس گوزنه
به همانجا که گفت رفتم و پس از پوشیدن لباس قهوه ای رنگ گوزن تابلوی جدید سفید سیاه را برداشته و بیرون رفتم و طبق گفته های مایک، کمی حرکات برای جلب توجه انجام دادم و در اوج تعجب جواب میدادند
نگاهم را به چرخ دستی و خودش انداختم
من تنها چیزی که از او میدانستم آن هم با زور این بود که موهایش سفید است
غیر از این هیچی نمیدانستم از او و چرخ دستی و بادکنک هایش
البته این اطلاعات را هم با شجاعت نصفه نیمه ام فهمیدم و نشد این کار تا ته انجام دهم از ترس نگاه یخی اش
شرایط عجیبی داشت و مانند مردم عادی نبود همین بود که ذهن مرا به چالش میکشید
اما من که او را ممنوعه فرض میکردم دیگر حتی سعی نکردم تک نگاهی هم به او بی اندازم
ظهر که شد و کافه تعطیل شد روی نیمکت نشستم
خسته شده بودم و احساس گرسنگی میکردم
با نشستن کسی کنارم نگاهم را بالا آوردم
السا بود. در حالی که دو ساندویچ به دست داشت و یکی را سمتم گرفته بود گفت: بگیر بخور
به معنی نه سر تکان دادم و قبل اینکه توضیحی از جانبم بشنود آن را روی زانو هایم گذاشت و در حالی که گازی از ساندویچش میگرفت گفت: بیخیال اِما.
ساندویچ را گرفتم و شرمنده لب زدم: معذبم میکنی اینشکلی السا
نگاهی به صورت نا راضی ام انداخت و گفت: بابا مهم نیست فقط یه ساندویچه ها...
نا خوشنود نگاهش کرد که پوفی کشید و با حرص گفت: بخورش. هر وقت شد پولشو ازت میگیرم خوب شد؟
لبخندی زدم و سر تکان دادم و او لجبازی نثارم کرد
وقتی سانویچ هایمان را تمام کردیم هر دو از بیکاری به درخت ها و اطراف نگاه میکردیم
یکدفعه السا به سمتم برگشت و گفت: اِما تا حالا آرایش کردی؟
گیج لب زدم: نه... چه طور؟
_بیا برات آرایش کنم
پکر گفتم: نه السا من اصلا از آرایش کردن خوشم نمیاد
در حالی که بیتوجه به حرف هایم کیف آرایشش را باز میکرد گفت: چه دروغا. همه ی دخترا آرایش دوست دارن
خب راستش دوست داشتم آرایش کنم و حتی به گونه ای فکر کردن به آرایش ها وجودم را قلقلک میداد اما...
سریع صورتم را گرفت و گفت: نه نیار اگه بدت اومد پاکش کن
با اعتراض باشه ای گفتم و ادامه دادم: ولی حق نداری زیاد آرایش کنی. خیلی کم باشه لطفا
چند لحظه خیره ام شد و سری تکان داد
با دقت شروع کرد به آرایش کردن صورتم
بعد از اتمام کارش که بار ها صدای اعتراضم را بیرون آورده بود آینه ای به دستم داد
از آینه نگاهی به خودم انداختم
اِمایی دیگر شده بودم
زیبا شده بودم. انگار تازه داشتم خودم را در دنیای دخترانه ام میدیدم من تا به حال حتی رژ هم نزده بودم و با آنکه چندان آرایش نداشتم تغییری بسیار کرده بودم
لبخندی زدم
السا مرا به یکی از آرزوهای ممنوعه ام رسانده بود
با تشکر نگاهش کردم که چشمکی زد: برو ببیینم میتونی مخشو بزنی
مات نگاهش کردم
منظورش چه بود؟
با چشم به آن سمت اشاره کرد
داشت به بادکنک فروش روی اعصاب و بادکنک فروش اشاره میکرد؟
با حرص گفتم: شوخیت گرفته السا؟ چی داری میگی؟
شانه بالا انداخت
_من فکر میکنم ازش خوشت میاد
با اخم گفتم: السا لطفا در این مورد هیچی نگو چون ازت دلگیر میشم.
مظلومانه گفت: من فقط حدس میزنم
در حالی که موضوع را عوض میکردم گفتم: مهم نیست ولی بدون همچین چیزی وجود نداره راستی...
و گفتگویمان را در مورد موضوعی دیگر شروع کردیم تا باز شدن کافه و وقتی کافه باز شد هر یک سر کارمان رفتیم
...
حقوقم را که از مایک گرفتم با رضایت از کافه بیرون زدم
با دیدن قطرات خیس و کوچک باران که با سرعت و با تعدادی زیاد روی زمین فرود می آمدند رفته رفته لبخند از روی لبم محو شد
لحظه لحظه شدت باران بیشتر میشد و این هیچ به نفعم نبود
پوفی کشیدم و شروع کردم از راه سنگ فرشی گذر کردن
همین الان هم سر و صورتم خیس باران شده بودند
با حرص زیر لب غر غر کردم که نگاهم به همان پسر افتاد
همانکه پیمان بسته بودم دیگر خیره اش نشوم و امان از منِ پیمان شکن!
خیره نگاهش کردم
چرخ دستی اش را گوشه ای به یک میله با زنجیر قفل کرد و سپس چتر مشکی اش را بالای سرش نگه داشته و با خیالی آسوده به راه افتاد
هر دو روی یک مسیر سنگ فرشی شده بودیم و او فقط چند قدم با من فاصله داشت اما انقدر شعور نداشت که حداقل تعارف کند
با آنکه مرا میدید که خیس باران شده ام
همانطور که را می رفتیم و من در دلم از خجالتش در می آمدم سکوت را شکست و گفت: میدونی...
بعد از مکثی ادامه داد
_ دلم میخواست عین فیلما سیوشرتمو بدم بپوشی ولی...
خودم سردم میشه
پلک روی هم فشردم و دندان روی هم سابیدم تا هر چه از دهانم بیرون می آید را بارَش نکنم
و او انگار لذت ببرد از وضعیت اسفبارم ادامه داد: چتر هم که میدونی شخصیه. بعدشم بدمش به تو که خودم خیس میشم. پس در نتیجه... این شرایط برامون بهتره
گویی قصد داشت هر طور که میتواند روی اعصابم درجا بزند
قدم تند کردم تا از او دور شوم و او انگار بازی اش گرفته باشد همراهم آمد
با حرص سرِ جایم ایستادم و رو به چهره ی نهانش داد زدم: مگه تو مسیرت اون طرف نبود چرا داری از مسیری که من میرم میای؟
خیلی آرام جواب داد: به تو چه؟
زیر باران بودم و آب از همه ی تنم میچکید و او حتی عرضه ی این را نداشت کمی به منِ خیس از آب کمک کند
با حرص پایم را زمین کوبیدم و گفتم: تو خودخواه ترین آدمی هستی که تا حالا دیدم
کمی نگاهم کرد و بعد از چند لحظه تک خنده ای کرد و گفت: عصبی که میشی خوشگل تر میشی پرتقال
گیج و گنگ نگاهش کردم
خیره نگاهش کردم
مرا چه شده بود؟
چرا دلم داشت بی جنبه بازی در می آورد؟ آن هم درست مقابل این پسر نقابدار؟
کمی به سویم آمد و چترش را بالای سر خودم و خودش گرفت و در حالی که رو به جلو قدم برمیداشت گفت:تا قیافه ت شبیه پرتقال له شده نشده بیا
اگر توهین هایش را فاکتو بگیرم از خدایم بود و هیچ وقتِ ناز کردن را نداشتم هم قدم شدم با او و او گویی بازی اش گرفته باشد کمی بیشتر چتر را سمت خودش برد و من مجبور فاصله ی بینمان را کمتر کردم و او انگار از بازی خوشش آمده باشد باز هم این کارا تکرار کرد و اما من اینبار حتی سانتی هم به او نزدیک نشدم
این پسر را فقط باید میکشت
قدم میزدیم
هر دو زیر باران و هر دو در سکوت
او از لذت... من از حرص
تا رسیدن به کوچه ای که خانه ی ما در آنجا بود همراهم آمد
چرا این کار را میکرد؟
او که هیچ گاه این طرف ها نمی آمد البته آن طور که من بدانم
از حرکت ایستادم و از حرکت ایستاد
مقابلم ایستاد چشم از نگاهش گرفتم و به این طرف و آن طرف نگاه میکردم
با صدایی حق به جانب گفت: نمیخوای تشکر کنی؟
با اخم نگاهش کردم: برای چی اونوقت؟
بیخیال جواب داد: برای چتری که تو راه بالا سرت نگه داشتم
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم: بعد از اینکه سر تا پا خیس شدم به چه دردم میخورد؟
با همان نگاه یخی رنگش خیره ام شد و گفت: داری نمک نشناسی میکنی
هیچی نگفتم
راستش حس میکردم نمیخواهم بیشتر با او حرف بزنم یعنی میخواستم اما احتمال اینکه همین الان تیکه ای میپراند و میزند در ذوقم باعث میشد کمتر سعی کنم با او معاشرت کنم
لحظاتی خیره نگاهم کرد و سپس چترش را سمتم گرفت
نگاهی سوالی حواله اش کردم و او بی جواب دستش را نگه داشته بود
دستم را با تردید جلو برده و چتر را گرفتم و دست در جیب های سیوشرت طوسی رنگش انداخت و گفت: یادت باشه دفعه بعدی تو روز بارونی آرایش نکنی چکمه پوش
گیج نگاهش کردم و او بدون ادامه پشتش را به من کرده و راه آمده اش را با قدم هایی آرام باز گشت
تا از دیدم در پیچ خیابان گم شد فقط خیره اش بودم
دستی به گونه ی خیسم کشیدم که نوک انگشتانم ردی سیاه گرفتند
متعجب دوباره دستم را به گونه ام کشیدم
این سیاهی مال چه بود؟
گفت آرایش و به باران اشاره کرد
پس طبق آنچه در فیلم ها و ویدیو ها دیده بودم الان باید...
وای خدایا... نه
من یک روز را خواستم به خودم برسم آن هم این شد
مطمئنا ریملم ریخته بود و میشد این را هم به جمع ضایع بازی هایم در مقابل موسفید اضافه کرد
قطعا او هم فیض کامل را از چهره ی ضایع من برده بود که کل راه چشمانش خندان بود و هیچ نگفته بود
لعنت به او... لعنت
قطعا بهتر از هر کسی در دنیا میتوانست حرصم را در بیاورد
به سوی خانه رفتم و همان لحظه متوجه ی جسمی پارچه ای در جیبم شدم
دستم را داخل جیبم برده که دستمالی را لمس کردم
آن را بیرون آوردم
دستمالی سفید بود. پس این هم کار خودش بود.
معلوم نیست فازش چیست
تا بخواهد آدم را ضایع میکند و بعد این گونه کاری میکند هیچ جوره نشود کارهایش را به دل گرفت
عجیب غریب موسپید را باید چه میکردم؟
اصلا او به کنار...
این احساسات نابه سامان را باید کجای دل میگذاشتم؟
این ها چه احساساتی هستند در این گیر و دار زندگی گریبان گیرم گشته اند و قصد رهایی ام را ندارند؟
آخ امان از تو مو سپید... امان
...
گلویم خشک شده بود تبم بالا بود
سرم درد میکرد و گرمم بود شاید هم سردم بود
نمیدانم حالت هایم عجیب بود و همه نشان میدادند به شدت بیمار شده ام و من کی بتوانم وقت درمان خودم را بکنم؟
شقیقه هایم را ماساژ دادم بلکه کمی این سردرد که هیچ جوره ول کن نیست تسکین یابد
کتم را تن کردم و کلاه بافتنی را روی سرم گذاشتم
من وقت برای استراحت نداشتم و هیچ نباید میگذاشتم نینا از حالم باخبر شود
از اتاق بیرون رفتم
_صبح بخیر نینا
با خوشرویی جوابم را داد: صبح بخیر گل دخترم
لبخندی زدم
دیگر داشت کله ام از این لبخند های ماست و دروغی درد میگرفت
کنارش نشستم و شروع کردم لقمه گرفتن
بعد از خوردن چند لقمه از جا بلند شدم و بعد از خداحافظی سرسری از خانه بیرون زدم
نایی در تن نداشتم و چگونه قرار بود امروز را سر کنم را خدا میداند
با این حال افتضاح خودم را پیش نینا سر حال نشان دادم
اصلا اسکار بهترین بازیگر را بدهید به من
قول میدهم بازی کردنم عالیست
هیچ گاه نخواهید فهمید لبخند هایم تا چه اندازه دروغینند!
سرفه ای کردم
گلویم درد میکرد حتی با قورت دادن آب دهانم
دستانم را در جیب کت انداختم که متوجه شدم قسمتی از آن پاره شده
پلکی زدم . چه زندگی ایده آلی!
تا رسیدن به پارک حس میکردم تمام انرژی ام را که داشتم تلف کرده ام
دلم میخواستم روی همین نیمکت های سرد دراز بکشم و چشم روی هم گذاشته و به خواب بروم
اما در عوض بینی ام را بالا کشیدم و با چشمانی نیمه باز و کله ای از تب داغ شده به سوی کافه رفتم
وضعیتم فاجعه بود و در آن لحظه به احمقانه ترین شکل ممکن به این فکر میکردم که اگر آن پسرک مو سفید مرا ببیند سوژه ای فوق العاده برایش خواهم شد
سریع به سوی کافه رفتم و طبق معمول السا همه چیز را برایم شرح داد و من به دلیل نرسیدن لباس جدید همان لباس پاندا را تن کردم و مثل هر روز در جای همیشگی ام شروع کردم به حرکت های موزون و مسخره
از کودک ها بای بای میکردم و آنها نیز لبخند میزدند
چه زیبا بود لبخند بچه ها!
کم کم داشتم با این شغل کنار می آمدم
به ساعت نگاه کردم
چرا نمی آمد؟ به طور معمول هر روز این ساعت را باید اینجا مقابل من چرخ دستی اش را بگذارد و بادکنک هایش را باد کند
آب دهانم را قورت دادم. پوفی کشیدم و نگاهم داشت رنگ نا امیدی میگرفت که دیدمش
باز هم آمد. پسری بود پر از روزمرگی و انگار برای من پر بود از تفاوت
خیره ی حرکاتش بودم و او بی توجه مثل همیشه پیشه اش را ادامه داد
بادکنک میفروخت و با آنها بازی در می آورد
در ذهن خریدار کلی سوال ایجاد میکرد و بدون جواب رهایشان میکرد
نگاهم را با زور از او گرفتم... تا ظهر همین گونه ادامه پیدا کرد و وقتی ظهر شد من با خستگی روی یکی از نیمکت ها نشستم
حالم خیلی بد شده بود تبم بالاتر رفته بود و بیحال شده روی نیمکت لم داده بودم
چند لحظه پیش لباس پاندا را در آورده بودم و داخل کافه گذاشته بودم چون میترسیدم مانند دیروز باران ببارد و من نتوانم کاری برای لباس بکنم
تبم بالا بود داشتم از سرما میلرزیدم
همه اش تقصیر این پسر خودخواه است.
مگر چه میشد دیروز لجبازی را کنار میگذاشت و به جای مسخره کردنم قبل از اینکه خیس شوم اجازه میداد زیر چترش بروم... رمانتیک بازی که پیشکشش
امروز باز هم السا با پسر جک نام که دوست پسرش باشد رفته بودند
پارک خلوت بود و فقط همین پسر بادکنک فروش را میشد دید
از جا بلند شدم و به سوی کافه رفتم تا تابلو را از میان بردارم
ناگهان سرم گیج رفت و تعادلم را ازدست دادم چیزی نمانده بود بیوفتم که به درخت کنارم چنگ زدم و خودم را نگه داشتم
چشمانم سیاهی رفتند و تا به خودم بیایم لحظاتی زمان برد
_چکمه پوش نگو که بعد از اون همه محافظت من مریض شدی. آخه تو چرا مراقب نیستی دختر؟
داشت در این اوضاح نابه سامان جسمی ام مورد تمسخر قرارم میداد و من که همه ی این بد احوالی ام را از چشم او میدیدم آوار شدم روی سرش
به سمتش برگشتم و با صدای بلندی گفتم: واقعا تو خیلی بی تربیت و گستاخی. یعنی لذت میبری از مسخره کردنم تو این حال و وضع افتضاحم و یه ذره هم عذاب وجدان نمیگیری؟
خیره نگاهم کرد
بعد سکوتی عمیق کاملا عادی گفت: آره خب... اگه راستشو بخوای.
غضبناک نگاهش کردم و داد زدم: ازت متنفرم. تو عوضی ترین و روی اعصابترین و غیر قابل تحمل ترین پسری هستی که تا به حال دیدم
بدون خشم و یا ابراز پشیمانی گفت: زیپتو ببندی بهتره وحشت زده سرم را خم کرده و به زیپ شلوارم نگاه کردم
خوشبختانه بسته بود
گیج نگاهش کردم که گفت: زیپ دهنتو گفتم
و زد زیر خنده
فقط بگویید چگونه اورا بکشم که حرصم خالی شود؟
این پسر عذاب بود فقط عذاب
نفسی عمیق کشیدم تا تسلطم را بر خود بدست آورم
خواستم از او دور شوم که خیلی سریع گفت:لیوان روی میز رو بردار بخور برای گلوت خوبه
به سویش باز گشتم
شوخی اش گرفته بود نه؟
نگاهم را به لیوان دوختم و با لبخند طعنه زدم: مگه خر مغزمو گاز گرفته همچین کاری کنم؟
_میتونی نخوریش ولی باور کن خیلی زود درد گلوتو تسکین میده
با چشمانی ریز شده نگاهش کردم
_مطمئنم یه نقشه ای زیر سرته
تک خنده ای کرد
_نه جون تو
نگاهم خیره ی لیوانی سربسته و بزرگ بود
خب شاید هم راست میگفت. راستش وضعیت گلویم به خصوص با آن جیغ و داد هایم چندین برابر افتضاح تر شده بود یعنی به اندازه ای افتضاح بود که به نوشیدنی توصیه ایِ این پسرک دیوانه حتی پناه ببرم
به سمتش رفتم. حس میکردم راست میگوید. لیوان را برداشتم
داغی لیوان باعث شد لبخندی محو بر لبان خشکیده از سرمایم جا بگیرد سرش را باز کردم
بوی خوبی میداد
کمی از آن را مزه مزه کردم. طعمش چیزی بین ترش و تلخ بود . دو طعمی که هیچ ازشان خوشم نمیامد
صورتم را جمع کردم و قبل از اینکه حرفی بزنم گفت: طعمش مضخرفه ولی به طور معجزه آسایی درمونه. پس خفه خون بگیر و بخورش.
چقدر محترمانه تعارف میکرد!
پرب
00وای این خیلی خوب بود🥲
۴ ماه پیشغریبه
00وای خیلی قشنگ بود احسنت ب نویسنده با این که کار اولشه عالی بود و اشک منو در اورد مطمئنم اینده روشنی داری
۷ ماه پیشعاطفه
00موضوعش معمولی است اما آدمو ترغیب می کنه به خواندن و برای رمان اولی واقعا تحسین برانگیزه..لطفا ادامشو بذارید زیرلفظی میخواهید آیا؟
۷ ماه پیشعاطفه
00آدمو ترغیب می کنه که بخونیش وادامه بدی
۸ ماه پیشمونا
10عالیه
۸ ماه پیشسها
10خیلی قشنگ بود لطفا هرچه سریعتر پارت بعدی رو بزارید
۸ ماه پیشلیلی
10۳۲ نفر لایک کردننن توروخدااا ادامشو بزااار:)))
۸ ماه پیشبیتا
10خیلی قشنگه لطفا زودتر ادامشم بزارید
۹ ماه پیشملیکا
10فوق العاده بود
۱۰ ماه پیشعالییییییی
۲۱ ساله 10خیلی خوبب بوددد
۱۰ ماه پیشپروانه
10خوبه لطفا ادامشم بزارید
۱۰ ماه پیش
فاطمه ❤️
00خیلی خوبه 🌟🌟🌟🌟