رمان در چشم من طلوع کن به قلم اعظم طیاری
غزاله زنی زیبا که با همسرو فرزند کوچکش در کرمان زندگی میکند برای عروسی خواهر شوهر برای اولین بار به تنهایی راهی شیراز میشود ولی باتوطئه یک قاچاقچی، مواد مخدر جاسازی شده در وسایل او توسط پلیس کشف و او به زندان می افتد و ...
تخمین مدت زمان مطالعه : ۸ ساعت و ۳۴ دقیقه
بوی گازوئیل و روغن سوخته مشام غزاله را آزار می داد، اما سرو صدا و هیاهو مانع از تمركز او روی این موضوع می شد. فریاد رانندگان تاكسی، جارو جنجال شاگرد و رانندگان اتوب*و*س، سوار و پیاده شدن مسافران همهمه ی گنگی به وجود آرده بود. شلوغی در آن ساعت به اوج خود رسیده بود. ورود اتوب*و*سهایی از مبدا اصفهان، تهران، مشهد و ... سرو صدای بیشتری به همراه داشت. غزاله از لابه لای جمعیت به دنبال منصور چشم می چرخاند كه منصور از پشت سر نزدیك شد و گفت :
- یالا دختر عجله كن. و با سرعت پا در ركاب گذاشت و بالا رفت. ردیف چهارم ایستاد و با نشستن غزاله در صندلی خود، تمام مسافرین را با نگاهی اجمالی از نظر گذراند و با مطمئن شدن از آنكه در صندلی او، مرد جوانی قرار ندار، بغـ ـل دستش نشست و گفت :
- تو رو خدا مراقب خودت باش. دیگه سفارش نمی كنم
- جون من دوباره شروع نكن.
- به محض اینكه رسیدی زنگ بزن.
- بسه دیگه، دارم دلشوره می گیرم.
منصور چند بـ ـوسه ی آبدار به گونه ی فرزندش زد و بی رغبت او را به آغـ ـوش غزاله سپرد و با نگاهی نگران گفت :
- كاری نداری؟
- نه، مواظب خودت باش. تنبلی نكن، غذا فقط گرم كردن می خواد. غزاله انگشت به سمت منصور نشانه رفت و با تحكم و بریده افزود بیرون .....چیزی .....نمی خوری..... اگه حوصه ات سر رفت برو خونه ی مامانم یا هادی، تنهایی زیاد خونه نمون. منصور لبخندی زد و برای قوت قلب همسرش گفت : این مسافرت امتحان خوبیه.هردومون یه تجربه ی جدید بدست میاریم، من دوری و تحمل می كنم تو هم سفر رو تجربه می كنی. پلیس راه كرمان – باغین محل كنترل اتوب*و*سها بود. راننده صفحه ای برداشت و به همراه دفترچه ی ثبت ساعت، پیاده شد. چند دقیقه ای مقابل باجه معطل كرد تا آنكه مجدا به اتوب*و*س بازگشت و اتوب*و*س به راه افتاد. به مجرد حركت اتوب*و*س، مرد كهنسالی صدا به صلوات بلند كرد. پیرمرد با عناوین مختلف صلوات داد و مسافرین هر بار با صدای بلند همراهیش كردند.
رفته رفته غزاله احساس می كرد تحمل هوای سنگین اتوب*و*س برایش مشكل شده است، دل آشوبه كمی بی قرارش كرده بود. قرص متوكلوپرامید هم اثر نكرده بود. با پذیرایی مهماندار بی معطلی جرعه ای از نوشابه اش را نوشید و پشت سر هم نفس عمیق كشید و سر به پشتی صندلی تكیه داد و برای آرامش بیشتر چشم بست. اتوب*و*س از گدار پر پیچ و خم خون كوه گذشت و شهرستان كوچك برد سیر را پشت سر گذاشت.
با پیشروی اتوب*و*س تحمل غزاله كمتر شده بود ، احساس می كرد دل و روده اش بالا می آید. ماهان را روی صندلی خواباند، نایلون فریزری از كیفش بیرون آورد. كلافه و عصبی شده بود. كلنجار رفتن هم فایده ای نداشت. بی طاقت بلند شد و خود را به راننده رساند.
- حالم خیلی بده ... می شه توقف كنید.
راننده در آیینه زل زد . غزاله رنگ به رو نداشت، از این رو با دلسوزی پرسید :
- چت شده بابا؟
- گلاب به رو، حال تهوع دارم. می شه نگه دارید؟
- بذار برسیم به یه پاركینگ، به روی چشم.
غزاله دست جلوی دهانش گرفت و به صندلی خود بازگشت، اما آرام و قرار نداشت تا آنكه صدای زن جوانی در گوشش پیچید : "خانم!" غزاله سر چرخاند بین دو صندلی، زنی جوان و گندمگون از لابلای صندلی سر جلو آورد.
- كمكی از من بر می آد.
- ممنون ... من فقط به هوای تازه احتیاج دارم.
- اگه سختته بده بچه رو نگه دارم.
- فعلا كه خوابه مرسی.
غزاله هر لحظه كلافه تر و عصبی تر می شد. لحظه ای سر به صندلی جلو می چسباند و لحظه ی بعد به شیشه، گاهی هم خم می شد و سر جلوی پاكت فریزر می گرفت، تا آنكه با كم شدن سرعت اتوب*و*س خوشحال سر بالا آورد. تابلوی 200 متر مانده به پاركینگ حالش را بهتر كرد. با متوقف شدن اتوب*و*س سراسیمه برخاست، با این حركت ماهان تكانی خورد و چشم باز كرد و بلافاصله بنای گریه را گذاشت. غزاله مردد ماند ولی حال و نای بلند كردن كودك را نداشت، زیرا حالت تهوع به دستگاه گوارشش فشار می آورد. بی طاقت و بدون توجه به گریه ی فرزند بیرون دوید. چند قدم دورتر از اتوب*و*س به عق زدن افتاد. محتوی معده اش ماده زرد رنگی بود كه در عق زدنها بالا می آمد. مهماندار نگاهش را از غزاله گرفت و رو به راننده گفت :
- حاجی جون این حالش خیلی خرابه ... ببین چطوری تلو تلو می خوره! به جون خودم عینهو كسی می مونه كه چیزی بالا رفته.... ایست بازرسی بهمون گیر نده.
- حرف مفت نزن. بنده خدا به این حرفا نمی خوره.
- خلاصه از ما گفتن. امروز از اون روزاست. مخصوصا كه هفته ی مبارزه با مواد مخدره.
راننده تابی به سبیلهای پهنش داد و با زهرداركردن نگاه در چشمان درشتش گفت :
- به جای این چرندیات برو آب بگیر رو دست و بالش. بذار صورتش رو بشوره یه كم حالش جا بیاد.
مهماندار بدون اعتراض پارچ آب را برداشت و به سمت غزاله رفت. اگر از حسین آقا نمی ترسید، با چشم غزاله را قورت می داد ولی سر به زیر و با صدای داش وار گونه ای گفت :
- آبجی یخده آب بریز رو دس صورتت خونك شی.
غزاله دست و صورتش را شست و تشكر كرد و بار دیگر با اكراه و از روی اجبار به اتوب*و*س بازگشت. به محض سوار شدن صدای گریه ماهان در گوشش پیچید. با آنكه رمقی نداشت ، از حس و توان مادرانه اش كمك گرفت و سراسیمه بالا رفت. ماهان در آغـ ـوش زن جوان بیتابی می كرد.جلو رفت و با تشكر او را به آغـ ـوش كشید. باید شیر درست می كرد اما توان این كار را در خود نمی دید. زن جوان به دادش رسید. دلسوزانه جلو آمد و روی صندلی بغـ ـل دستش نشست، سپس ساك بچه را بالا آورد و در درست كردن شیر از غزاله اطلاعات گرفت. وقتی ماهان در آغـ ـوش زن جوان آرام گرفت، زن گفت :
- سعی كن یه خرده بخوابی . نگران پسرت نباش .
- زحمتتون می شه.حالم بهتره خودم می تونم بچه را نگه دارم.
- چرا تعارف می كنی. دور از جون رنگت عینِ میت شده. بهتر بخوابی.
زن جوان با گفتن این حرف با ماهان به صندلی خود بازگشت.
غزاله تشكر كرد و ساك ماهان را كنار دسته صندلی قرار داد و سرش را بر روی آن گذاشت و چشم بست. با فشار خون پایین كاملا بی رمق بود، به همین دلیل به جای خواب ، در حالتی شبیه به غش و ضعف بود.
اتوب*و*س با سرعت در محور بردسیر – سیرجان به سمت شیراز در حركت بود. یك ساعتی می شد كه غزاله خواب بود تا اینكه با نق نق ماهان چشم باز كرد و به سختی نیم خیز شد و نشست.سر چرخاند لابلای صندلی ، شرمنده محبت های زن جوان گفت :
- حلالم كنید.
زن جوان بر خاست و از بین صندلی ها بیرون آمد و كنار دست غزاله نشست و در حالیكه ماهان را به آغـ ـوش غزاله می سپرد گفت :
- اسمم ژاله است. اسم شما چیه؟
غزاله خود را معرفی كرد و بلافاصله نق زد .
- تا حالا سفر به این بدی نداشتم. نمی دونم چرا اینقدر اذیت شدم.
- شاید حامله باشی.
غزاله به علامت نفی سر تكان داد. ژاله خم شد و شیشه ماهان را بالا آورد. غزاله نگاهی از سر قدرشناسی به او انداخت و گفت :
- خدا شما رو برای من رسونده . نمی دونم اگه نبودی چكار باید می كردم.
- چقدر تعارف می كنی . من كه كاری نكردم. آدم بچه خوشگل و شیرینی مثل آقا ماهان رو بغـ ـل كنه ، نه تنها خسته نمیشه، لذت هم می بره.
غزاله احساس كرد تحمل سنگینی سر را روی بدن ندارد، از این رو سر به شیشه تكیه داد و با عذر مختصری چشم بست. ژاله با آماده كردن شیر خم شد و فلاسك و قوطی شیر را درون ساك ماهان قرار داد و به صندلی خود بازگشت.
غزاله با خالی شدن صندلی ،ماهان را روی آن خواباند.دستهای كوچك و تپل او را در دست گرفت. حواسش بود كه ماهان از روی صندلی پایین نیفتد. پسرك بازیگوش بدون آنكه بداند مادرش در چه حالی است، پا می كوبید و خنده می كرد.
اتوب*و*س همچنان مسیر خود را در جاده سیرجان پیمود تا آنكه پس از عبور از این شهر در كیلومتر سی به ایستگاه ایست و بازرسی رسید. چند دستگاه اتوب*و*س صف طویلی به وجود آورده بودند. حسین آقا پشت سر آخرین اتوب*و*س ایستاد و غزاله بی خبر از قوانین ، با خوشحالی ماهان را بغـ ـل كرد و در سالن اتوب*و*س ، پشت سر راننده ایستاد و گفت:
- میشه در رو باز كنید.
شاید حسین آقا یاد دخترش افتاد ، زیرا رنگ و روی غزاله ترحم را در وجودش به غلیان درآورد. اما در آن لحظه از روی ناچاری گفت :
- لطف كن سر جات بشین دخترم. اینجا ایست بازرسیه كسی حق پیاده شدن نداره .
- فقط یه دقیقه ، یه خورده هوا بخورم بر می گردم.
- دستم كوتاهه. حالا اگه طرح و هفته مبارزه با مواد مخدر نبود یه چیزی ... برو بشین دخترم.
حدود 35 دقیقه طول كشید تا نوبت به بازرسی اتوب*و*س آن ها رسید و این مدت طولانی برای او به سختی و كند گذشت. حسین آقا دكمه ای را زد و درب برقی اتوب*و*س به آرامی باز شد . نظامی جوانی كه گروهبان وظیفه نشان می داد ، پا در ركاب گذاشت و بالا آمد . راننده را می شناخت. سلام حسین آقا را علیك گفت و وارد سالن شد. نگاهش در چهره مسافرین چرخ خورد و چند نفری را برای بازرسی بدنی بیرون فرستاد . از چند نفری هم مدارك شناسایی خواست . ردیف چهارم نگاه اجمالی به غزاله انداخت ،رفت ته اتوب*و*س و مجددا بازگشت ، چشمهای غزاله هنوز بسته بود . رنگ و روی زرد او گروهبان بشیری را وادار كرد تا او را صدا بزند : " خانم " چشم باز كرد اما گیج بود و با صدای خفه ای گفت : " هوم " .
بشیری با دقت در چهره او خیره شد و پرسید :
- مریضی ؟
- نه هوا زده شدم.
- از كرمان سوار شدی ؟ با كی سفر می كنی ؟ مقصدت كجاست ؟
مهدیس
۲۷ ساله 00فوق العاده بود....
۲ ماه پیشالهه
00خییییلی رومان خوبی بود از نویسنده اش تشکر میکنم
۲ ماه پیشترنم
00عالیه
۳ ماه پیشبهترین رمان
۳۰ ساله 00بهترین رمان
۳ ماه پیشملک محبت
00بهترین رمان عالى بود
۳ ماه پیشآتوسا
00رمان قشنگی بود واقعا لذت بردم
۳ ماه پیشفا
۳۰ ساله 00رمان زیبای بود ولی خیلی خلاصه شده بود
۳ ماه پیشضحا
00عالی بود کاش ادامه داشت خیلی دوست داشتم از زندگی مشترکشان مینوشتین ولی با این حالم خیلی خیلی زیبا بود خسته نباش،👌🥰🙏
۵ ماه پیشالهام
00عالی بود مثل رمان های دیگه هم تکراری نبود دست نویسندش درد نکن
۵ ماه پیشخواننده
00کتاب بسیار خوبیست و مفهوم دارد. همینطور با خواندن این نوع رمانها چون رویایی نوشته نشده اند ذهن از خواندن خسته نمیشود.
۶ ماه پیشمالیفیسنت
00عالی بود. بدون داستان سرایی اضافه کاملا روان و فوق العاده زیبا
۷ ماه پیشبانو احمدی
۲۱ ساله 00خیلی قشنگ بود واقعا از خوندنش لذت بردم دست مرسی نویسنده جون❤
۸ ماه پیشفاطمه
00بی نظیر بود
۸ ماه پیشیاس
00سلام ،من واقعا لذت بردم از خوندن این رمان ،بعد از مدتها یه رمان خوب خوندم و جا داره تشکر کنم از نویسنده عزیز واقعا عالی بود ،و جای خسته نباشید داره لطفا بازم برامون بنویسید باسپاس فراوان🙏
۹ ماه پیش
سلما
۲۵ ساله 00با لحظه لحظه رمان زندگی کردم واقعاعالی ب قلم دراومده بودهرموقع میخونم برام جذابیت داره، فقط کاش آخرش یکم ادامه میداد