رمان دکل به قلم الیخاس
همه ی اتفاقات مربوط به یک دکل قدیمیه… نقطه ی مشترک همه شخصیت های داستان برمیگرده به دکل!! هرکس که خودش رو درگیر ماجرای دکل کرده یا مرده یا میمیره!!
تخمین مدت زمان مطالعه : ۲ ساعت و ۴۳ دقیقه
شاهرخ تعارفش کرد تا روی مبل بشیند فریبا هم نشست بعد از چند دقیقه شاهرخ با فنجان قهوه ای بازگشت فریبا اصلا قصد نداشت به قهوه حتی نگاه کند شاید داخلش داروی خواب آوری چیزی...
-شما خواهرش هستید نه؟
این جمله ی ناگهانی شاهرخ باعث شد از فکر داروی خواب آور و فنجان بیرون بیآید:شما چی؟؟شما چکارشی؟؟
شاهرخ جا خورد کمی عقب رفت و دست هایش را قلاب کرد:راستش من نمیدونم چطوری این اتفاق افتاد...اصلا باورم نمیشه....یک ماه پیش قرار شد بره یکی از شهر های اطراف برای انجام کاری..
فریبا وسط حرفش پرید:چکاری؟؟
شاهرخ دوباره جا به جا شد و با من من گفت:من و فریبا یه پروژه تحقیقاتی داشتیم...قرار بود برای اون کار بره یکی از شهر های اطراف!
فریبا دوباره بازجویانه گفت:چرا خودت نرفتی؟
-خوب مادرم مریض شده بود...نمیتونستم خودم برم یا باهم بریم.
فریبا از جایش بلند شد و عصبانی گفت:این دروغا رو تحویل پلیس بده من بچه نیستم!!
شاهرخ هم از جایش بلند شد و مات و مبهوت به فریبا نگاه میکرد فریبا به سمت در رفت که شاهرخ مستاصل گفت:بخدا تقصیر من نبود....بقرآن قسم من فهیمه رو خیلی دوست داشتم...بخدا راست میگم!
فریبا به سمتش برگشت:برو بابا من خودم همه رو سیاه میکنم !!
شاهرخ پوست لب هایش را میجوید:گوش کنید...خواهش میکنم دنبال قضیه اش نرید...پزشک قانونی که گفت برق گرفتگی بوده چرا انقدر کشش میدید؟؟
فریبا دست های باند پیچی شده اش را در جیب مانتویش فرو برد:حتما دلایل مهمی برای کارم دارم...بهتره هرچی هست رو بگی والا خودم هرطور شده ته و توشو درمیارم!
شاهرخ جلوتر آمد و با صدای خیلی آرامی گفت:باور کن اگه کشش بدی این بلا سرخودتم میاد...من چندبار به فهیمه گفتم که دست برداره با تمام اخطار هایی که بهمون داده شد ول کنه قضیه نبود...آخرشم این شد من هم دیگه نمیتونم چیز بیشتری بگم وگرنه منم...
درهمان لحظه برق ها رفت و دوباره وصل شد...شاهرخ رنگش کاملا پرید و از ترس میلرزید داد کشید:لطفا ازین جا برو....برو
فریبا شوکه شده بود هم از حرف هایی که شنیده بود هم از رفتار های نا متعادل شاهرخ...شاهرخ بازوی فریبا را گرفت و از در بیرونش کرد و محکم در را بست.فریبا همانطور پشت در ایستاده بود...اصلا نمیتوانست اتفاقی که افتاده را هضم کند..شاهرخ تعادل روانی نداشت و مرتب چرت و پرت میگفت حیف قیافه اش!!فریبا فوری خودش را داخل آسانسور انداخت و دکمه ی جی را زد.
شاهرخ در چشمی در نگاه کرد تا مطمعن شود فریبا رفته است...همینکه فریبا رفت نفس راحتی کشید و پشت در نشست...مثل بچه ها گریه میکرد و میگفت:من چیزی بهش نگفتم..به من رحم کنید...من حرفی نزدم!!
احساس میکرد کسی او را نگاه میکند...حس میکرداتفاقی قرار است بیفتد در یک آن تصمیم گرفت از خانه خارج شود اینطور امن تر بود در را باز کرد و بیرون پرید هنوز وارد راهرو نشده بود که یک جسم سیاه را ته راهرو دید...مردمک چشم هایش گشاد شدند و تنش یخ کرد...یک دختر موبلند بود که موهایش را روی صورتش ریخته بود...بدنش پر از زخم و خون بود.شاهرخ ناخودآگاه خودش را داخل خانه پرت کرد و در را محکم بست...از ترس نفس نفس میزد خودش را به اشپزخانه رساند و چاقویی برداشت داد زد:برید گم شید عوضیا...برید گم شید!!ناگهان دستی یقه اش را گرفت و اورا کشید بلند داد زد و چاقو از دستش افتاد.
خودش را به نور نزدیک کرد هوای خنک را زیر پوستش حس میکرد لب های خشکش را کمی از هم باز کرد حس کرد چیزی مثل سایه ی یک آدم میبیند...درز دیوار در قسمتی کدر تر شده بود که نشان از حضور جسم یا فردی دیگر میکرد با تکان خوردن سایه یک مرتبه ترس و وحشت براو غالب شد و از جایش پرید مطمعن بود پشت دیوار کسی پنهان شده سریع ایستاد و گارد گرفت:کی اونجاست عوضی؟؟.....کی اونجاست؟؟؟
صدای خش دار و بم مردانه ای جواب داد:توکی هستی؟؟من کجام؟؟؟تو کی هستی؟؟
متعجب شد هنوز نمیدانست این یک نقشه است یا حقیقت است. لحن مرد گرفته و ملتمسانه بود مثل لحن خودش:چرا اینجایی؟؟کی هستی؟؟
مرد جوابش را داد:این جا هیچ دری نداره...هیچی اینجا نیست...تروخدا آقا منو نجات بده.
روی زمین نشست و دست هایش را روی سرش گذاشت:اینجا هم هیچ دری نداره...یادت نمیاد چه اتفاقی افتاده؟؟
-یادم میاد که برای یه کاری رفته بودم یه کاری مثل سیم کشی و اینطور چیزا...اخه من مهندس مخابراتم.
باخودش فکر کرد چه جالب خودش هم مهندس مخابرات است...مرد ادامه داد:یه دکل داغون بود یه دکل داغون که زنگ زده...قرار بود از بیخ و بون قطعش کنیم دیگه چیزی یادم نمیاد.
مردمک چشم هایش گشاد شدند و متعجب گفت:اتفاقا قرار بود ما هم یه دکلو سرویس کنیم...منم چیزی یادم نمیاد ببینم اسمت چیه؟؟؟
مرد جواب داد:اسمم پرهامه
با این جواب جاخورد از ترس به خودش میلرزید فکر کرد که شاید این یک تصادف است...شاید اصلا با تمام پرهام ها سر جنگ دارند شاید یک روانی با اسم پرهام مشکل دارد:مگه میشه؟؟اسم منم پرهامه...این اتفاقی نیست
مرد وحشت زده خودش را به دیوار کوباند:تروخدا منو نجات بده...منو از اینجا بیار بیرون.
دوباره محکم خودش را به دیوار کوباند پرهام داد کشید:بس کن...بس کن!!
اما مرد همچنان خودش را به دیوار میکوباند پرهام دست هایش را روی گوش هایش گذاشت تا صدایش را نشنود بعد از چند دقیقه صدایی مثل له شدن به گوشش رسید.
***
-تو هنوز اینجایی؟؟
مونا فوری عکس هارا در جیبش گذاشت تا داریوش چیزی نبیند..داریوش که حال و روز مونا را دید یکی از صندلی هارا برداشت و کنارش نشست...نگاهی به کلاس انداخت خلوت بود و برای صحبت مناسب:باور کن مهرزاد پسر خوبیه...باور کن قضیه مهرزاد و لیلا مال خیلی وقت پیش بوده....چرا نمیفهمی آخه عزیز من؟؟
مونا بغضش را فرو خورد:برام مهم نیست اما باید میفهمیدم باید میدونستم...لیلا بهترین دوستم بود چطوری بهم دروغ گفتن؟؟؟همه فکر میکنن من یه احمقم...آبروم جلوی همه ی بچه ها رفته...همه بادست نشونم میدن و میگن این همون دخترست...این همون دخترست؟؟
داریش با دست اشاره کرد که آرام:بابا چه آبرویی چی میگی...رفیقای شما چهارتا منگل و علاف که بیشتر نیستن هستن؟؟یه ارشک آدم حسابیه که اونم سرش به کار خودشه...مونا فقط بهم بگو که لیلا بخاطر این قضیه خودکشی نکرده...فقط بگو!!
مونا فوری از جایش بلند شد:اخه چی راجع به من فکر کردی بیشعور؟؟من حتی به روشم نیاوردم چه برسه به....واقعا که!!
کیفش را برداشت و بدون اینکه توجهی به بچه های ته کلاس که نگاهش میکردند بکند از کلاس بیرون زد.همینکه به دستشویی رسید هق هقش راه باز کردند...احساس عذاب وجدان گلویش را به هم میفشرد...احساس عوضی بودن میکرد حالش دیگر از مهرزاد بهم میخورد لیلا همیشه عاشق مهرزاد بود؟؟؟چطور توانسته بود به روی خودش نیاورد و چیزی نگوید؟؟حالت تهوع داشت خیلی وقت بود که حالت تهوع داشت....اما نمیتوانست این حجم عظیم را بالا بیآورد.اسم آن شهر را پیدا کرده بود...باید یک برنامه ای برایش میریخت و سریع تر به آنجا میرفت باید دینش را به لیلا ادا میکرد بخاطر لیلا!!
-بله بفرمایید؟؟هیچ صداییی نیامد...
-الو...الو....مجبور شد قطع کند.عصابش بهم ریخته بود...از دیروز که شاهرخ را دیده بود اینطور شده بود...خطش را تازه خریده بود ولی باز هم مزاحم داشت...نه حرفی میزد نه چیزی فقط زنگ میزد و عصابش را داغون میکرد...جلوی هتل ایستاده بود و منتظر بهداد بود دیر کرده بود با صدای ترمز ماشینی دست باندپیچی شده اش را در جیبش کرد و سلام کرد.
-سلام چطوری؟هرچی اصرار کردم بهار نیومد گفت باید پیش مامانت باشه...ناراحت که نمیشی من و تو.....باهم...فریبا توی حرفش پرید:نه چه اشکالی داره...ماباهم دیگه بزرگ شدیم...چقدر خجالتی شدی؟؟؟این را گفت و داخل ماشین نشست بهداد فوری گازش را گرفت و ماشین را در اتوبان انداخت:حالا برای چی میخوای بری اونجا؟؟
فریبا شانه های ظریفش را بالا انداخت:همینجوری
بهداد خندید:فهیمه اونجا رو خیلی دوست داشت...هر چند وقت یبار میرفت اونجا!
-میدونم!بهداد از عکس العمل عجیب فریبا اخم کرد:انقدر دنبال این قضیه نرو بخدا فقط خودتو ناراحت میکنی....فهیمه مرده..تمومش شده...میدونم عذاب وجدان داری اما...فریبا ناگهان داد زد:به تو چه اخه؟؟چرا فکر میکنی عقل کلی؟؟بزن کناربهداد آمد حرفی بزند که فریبا سگ شد:گفتم بزن کنار....با یکی دیگه میرم...مگه باتو نیستم؟؟دستش را به دستگیره برد که بهداد راهنمای سمت راست را زد و عصبی کنار زد به محض ایستادن فریبا پایین پرید بهداد آنقدر عجله کرد که در ماشین را باز گذاشت بدنبال فریبا بازویش را گرفت:کجا میری فریبا؟؟مگه من چی گفتم؟؟
فریبا داد کشید:ولم کن ببینم...ولم کن بهداد هم داد کشید:ولت نمیکنم...فهمیدی؟؟ولت نمیکنم
فریبا خشک شد:از اولم اشتباه کردم که بهت رو زدم...خواهر من مرده...کشتنش میفهمی؟؟بهداد با خنده ی عصبی گفت:توهم توهم....همیشه توی توهم هستی...نه؟؟؟فریبا که به خودش مسلط شده بود گفت:این اواخر باهم چت میکردیم...
-چی؟؟
-شنیدی....فهیمه مشکوک بود حرفای عجیب میزد ....اخرین چیزی که گفته بود این بود که اگر چیزی شد اتفاقی نیست و یه بلایی سرش اوردن.
بهداد مبهوت مانده بود با شک و تردید به فریبا نگاه میکرد هنوز نمیدانست فریبا تا چه حد سلامت عقل دارد؟؟هنوز نمیتوانست حرف هایش را باور کند بی مقدمه گفت:دستات چی شدن؟؟
***
چشم هایش را باز کرد حسابی تشنه و گرسنه شده بود...در یک اتاق کوچک و خالی گیر افتاده بود و یک همزاد دیوانه هم داشت....از جایش بلند شد و نشست زیادی خوابیده بود و از تشنگی لب هایش ترک برداشته بود در همان لحظه چیز براقی در گوشه ی اتاق چشمش را زد با تعجب و حیرت به سمتش جست زد و کنارش ایستاد...باور کردنش برایش سخت بود چشم هایش را دوبار بهم زد تا از چیزی که دیده است مطمعن شود...یک ظرف غذای پر و یک لیوان آب...قبل از اینکه مغزش چیزی را که دیده است هضم کند به طرف آب و غذا حمله ور شد و همه را با ولع خورد...هنوز سیر نشده بود اما مطمعن بود که زنده میماند این اتاق هیچ دری نداشت پس چطور کسی برایش غذا آورده بود؟؟اصلا خودش را چطور در این اتاق حبس کرده اند؟؟؟شک نداشت که این اتاق یک در مخفی دارد مطمعن بود!!اما اتفاقی که در اتاق کناری اش افتاد او را به شک می انداخت...شاید این یک نقشه برای ترساندنش بود بهرحال آن ها او را زنده نگه میداشتند!!
غذایش که تمام شد کناری نشست و از ناراحتی در خودش جمع شد احساس کرد کسی پشت سرش است جرات نکرد پشت سرش را نگاه کند فوری بدنش یخ کرد و به لرز افتاد سرما را در گوشه های اتاق حس میکرد صدایی که از پشت سرش شنید بر لرزش بدنش افزود...برای یک لحظه تصمیمی گرفت خیلی سریع ظرف غذایی را که دم دستش بود توی دیوار کوبید و شکستش یک تکه شیشه برداشت و سریع به پشت سرش برگشت...انتظار داشت کسی را داخل اتاق ببیند اما هیچ چیزی یا کسی داخل اتاق نبود گارد گرفته و با دست های خون آلود شیشه را محکم گرفته بود:داد کشید بیای جلو میکشمت...بیا جلو تا خرخره اتو بجوم!!
صدای خنده ای از گوشه های اتاق آمد...یک روانی عوضی اورا مسخره کرده بود داشت اورا دیوانه میکرد داشت سکته اش میداد پرهام دیگر نمیتوانست لرزش دستش را تحمل کند هر لحظه ممکن بود شیشه از دستش بیفتد صدای خنده ها اضافه شد دیگر مطمعن بود که چندین نفر داخل اتاق حضور دارند از هرگوشه ای یک صدای خنده ی وحشتناک می آمد عصبی و هیستریک به هر گوشه ای نگاه میکرد چند قدمی جلو آمد تا دقیقا وسط اتاق قرار گرفت دور خودش میچرخید و شیشه را جلوی خودش گرفته بود....حس کرد کسی دستش را به شانه اش زده فوری به پشتش چرخید کسی نبود!!از ترس روی زمین شل شد و چشم هایش سیاهی رفت و همه جا تاریک شد!
***
نگران منی که نگیره دلم....واسه دیدن تو داره میره دلم....نگران منی مث بچگیا.....توخودت میدونی که من ازت چی میخوام...مگه میشه باشی و تنها بمونم؟؟بچه ها همه باهم آهنگ را تکرار میکردند جاده خیس و نمناک بود و برای حرکت نامناسب.مهرزاد اخم آلود گفت:آخه مگه مرض داریم بیایم یه شهر داغون و در پیت اینم تو این هوا؟؟
داریوش گفت:خداوکیلی نگاه کنید بجز ما یه ماشینم تو جاده نیست!!
دوست دختر ارشک که لاغر و کمی بچه سال بود گفت:اشکال نداره خوش میگذره...خلوت باشه بهتره!!
ارشک خندید و چیزی نگفت بجایش مونا یکباره گفت:نگه دارید..آقای راننده نگه دار!!
CandY
۲۲ ساله 00اگه خودت واقعا نویسنده هستی فقط میتونم بگم ایول کارت عالیه حتما ادامه بده خیییلی خوب بود و واقعا لذت بردم👍🏻
۴ هفته پیشCandY
۲۲ ساله 00واقعا خیلی رمان محشری بود ترسناک بودن عالی بود و بیان چند داستان همزمان و ترکیبشون توانایی نویسنده رو نشون میداد فقط میتونم بگم واقعا ارزش خوندن داره پایانش هم خیلی سداند نبود و عااااااالی😍👌🏻
۴ هفته پیشزینب
00عالی بود من که خیلی دوست داشتم از نویسنده تشکر میکنم
۵ ماه پیش:)
00داستانش چی هس اصن
۸ ماه پیشkapitan
۱۶ ساله 00این نظر ممکن است داستان رمان را لو داده باشد
شیواامینی
00یکی از بهترین رمان هایی که هنوزم یادم نرفته
۱ سال پیشفاطمه.م
۳۶ ساله 24سلام.رمانش خیلی دورازواقعیت وتخیلی بود.داستان بایدجوری باشه ک کمی نزدیک ب واقعیت باشه نه ازصحنه های تخیلی استفاده بشه.
۲ سال پیشchimy
10خدایی کاش پرهام نمیمرد من به جای صبا قلبم پوکید
۲ سال پیشchimy
11خیلیییی خیلللیی بد تموم شد انتظار نداشتم انقد بد تموم بشه ولی بقیه چیزاش خوب بود و اینکه داستان بیشتر چندش بود تا ترسناک
۲ سال پیشمصی همون استاد
20خوب بود . یعنی برگام ریخت🤐🗡
۳ سال پیشمائده
۱۵ ساله 31این نظر ممکن است داستان رمان را لو داده باشد
دریا
61این نظر ممکن است داستان رمان را لو داده باشد
ریحانه
41واقعا حرف نداشت از نظر قلم و فضایی که ساخته شد بود کاملا هیجان انگیز بود توصیه میکنم رمان و شب بخونین 😈😅وورمان تولد مشترک هم بخونین خیلی عالیه بازم ممنون از نویسنده عزیز و خسته نباشی
۳ سال پیشسحر
۲۰ ساله 30رمان جالبیه ارزش خوندن داره چون هیچ چیز اضافی جز صحنه های حساس نداره ولی اخرش مزخرف تموم شد
۳ سال پیشمحدثه
۲۰ ساله 11خوب بود ممنون بابت این رمان خوب و برنامه خوبتون
۳ سال پیش
الیخاس
10سلام دوستان ممنون از این سایت که رمان منو گذاشتن و ممنون از شما که خوندید. دوستان پرهام زنده موند! دقت کنید فریبا پیداش کرد نشونه اش هم تبری بود که همراهش بود