رمان ولهان به قلم Ava20
رمان در مورد یه جنه یه جن بد که ماموریت هاى خودشو داره مثل همه جن هاى بد با ذکر بِسْم الله زخمى میشه و انسانها رو دوست نداره اما نسبت به انسانها یه حسى غیر از نفرت هم داره اما این حسو نقض میکنه و جوابى بهش نمیده ، قضیه از جایى شروع شد که برادرش کشته میشه و اون مامور میشه بفهمه کیا اونو کشتن تو این راه باعث میشه خیلى اتفاقات براش بیفته و زندگیش به کل تغییر کنه و …
تخمین مدت زمان مطالعه : ۴ ساعت و ۵ دقیقه
با نعره ام خودشو عقب كشيد و دويد به طرف لاقيس معاينه مختصرى كرد و برگشت طرفم
_ برو فرمانروا رو صدا بزن بايد بيان اينجا
به سرعت خودمو غيب كردم و تو تالار ظاهر شدم پدر مشغول مطالعه كتابى بود با ديدن سر و وضع آشفته ام ، آشفته شد به سرعت بلند شد و گفت
_ كاموس ؟ چى شده !؟
_ با من بياين پدر خواهش ميكنم
دستشو با شوک گذاشت تو دست دراز شده ام چشامو بستم و درمانگاه رو مجسم كردم هردو ظاهر شديم پدر با ديدن رنگ پريده و زار لاقيس كه روى تخت دراز كشيده بود به طرفش رفت سرشو نزديک دهنش برد و گفت
_ كى بود لاقيس ؟
لاقيس ناله خفيفى كرد كه پدر دوباره پرسيد
_ فقط بگو كى !!؟؟
لاقيس دوباره ناله كرد و براى هميشه خاموش شد جلوى پدر نتونستم بغلش كنم خشک شده فقط نگاش ميكردم پدر با خونسردى سرشو بلند كرد روبه پزشک كه سرش پايين بود گفت
_ چى تشخيص دادى ؟
همونطور كه سرش پايين بود جواب داد
_ احضار سرورم ، توسط چند تا آدم احضار شده و سپس با ورد و ذكرى كه باعث مرگ جنيان ميشده كشته شده ، سرورم تشخيص من اينه .
دستام به سرعت مشت شد و اعصابم به شدت خورد شد عصبانيتم اونقدر زياد بود كه اگه الان اون آدما جلوم بودن با دستام ريز ريز ميشدن ، پدر متوجه شد به كنارم رسيد
_ اين براى ما يه ننگه كاموس تو بايد اين ننگو پاک كنى و نزارى به قبيله هاى ديگه برسه چون امكان داره مورد تمسخر قرار بگيريم !
تو دلم برق خوشحالى نشست
_ از اون آدماى خاكى انتقام ميگيرم پدر قول ميدم همشونو تيكه تيكه كنم
دست پدر نشست روى شونه ام
_ نه نبايد بكشى چون پشت اون آدماى خاكى خالقشون نشسته كوچكترين آسيب باعث ميشه تو دادگاه محاكمه بشيم كاموس
_ پس چيكار كنم ؟
لبخند ترسناكى زد
_ بايد اونا رو به بيراهه بكشى ميدونم كه منظورمو فهميدى
مثه خودش لبخند زدم و گفتم
_ بله فهميدم سرورم
چشاشو بست و از نظرم محو شد به طرف لاقيس براه افتادم بالاى سرش ايستادم صورتش بيروح تر از قبل شده بود نفس نميكشيد سرمو بردم جلو تا بتونم مغزشو بخونم بعد از خوندن با لبخند مرموزى گفتم
_ قول ميدم اون بچه ها رو بگيرم و بزرگترين آسيبى كه از ما به انسانها زده ميشه رو بهشون بزنم تو اين راه كمكم كن
كنار ديوار ايستادم سه تا پسر بچه كه بيشتر از سى نبودن به طرفم ميومدن ، اخم كردم و نفرت تو وجودم شعله كشيد ، اين بچه ها بخاطر چند دقيقه تفريح برادرمو كشتن ! هنوزم برام جالب بود اين سه تا بچه چطورى تونستن لاقيس به اون قدرتمندى رو بكشن !! به
من رسيدن عينک آدمگونه اى كه گذاشته بودم اذيتم ميكرد اما اونا نبايد چشاى منو ميديدن من الان يه آدم با جسم آدم بودم و قابل رويت براى چشماى اون آدما ، بايد يه فكرى براى تغيير رنگ چشام ميكردم !
دويدم و با يه حركت كاملا واقعى خودمو زدم به يكيشون هردو پرت شديم عقب اون دوتاى ديگه دويدن طرف دوستشون و بلندش كردن رو بهم كه هنوز روى زمين نشسته بودم غريدن
_ چته مرد حسابى جلوتو ببين
خودمو خسته نشون دادم مثلا چند مترو دويده بودم
_ واقعا ببخشيد نميدونستم شما اينجايين وگرنه سرعتمو كنترل ميكردم
حدسم درست بود نرم شدن اونى انداخته بودم رو زمين اومد جلو به نظر ميومد مهربونتر از اون دوتاى ديگه باشه بازومو گرفت و كمكم كرد بلند شم دستشو اورد جلو و گفت
_ سلام من ناصرم
با شنيدن ( سلام ) تنم گر گرفت احساس كردم زخمى شدم ، ناصر اشاره كرد به پسر سمت چپش كه قد بلند بود با صورتى گرد و چشاى قهوه اى روشن
_ ايشونم دوستم بهروز
و سمت راستى با چشاى سبز كمرنگ و قد متوسط
_ و دوست ديگم ياشار
هردو ابراز خوشنودى كردن خوشحال بودم لااقل سلام نكردن تا دوباره زخمى شم !! دست ناصر كه پسرى هم قد ياشار بودو فشردم
_ كاموس
لبخند زد
_ خوشبختم كاموس ، ما داريم ميريم سينما دوست داشتى با ما بيا
ياشار و بهروز هم تاييد كردن از خدا خواسته باهاشون همراه شدم كه ياشار پرسيد
_ راستى دنبالت كرده بودن اينجورى در ميرفتى ؟ شونه ناصرو له كردى
_ خب من از تنهايى ميترسم جاهايى كه تنهام تند طى ميكنم تا زودتر به جمع برسم
يه نگاه عجيب به همديگه انداختن لابد با هم ميگفتن مرد گنده از چى ميترسه ؟! بهروز گفت
_ اينجا كه چيزى نيست بترسى تازه اخرين درجه ترس جنه كه ما يكيو كش..
با سلقمه ناصر ساكت شد دوباره عصبانى شدم دستمو مشت كردم تا نره تو بدن فانى و ضعيفشون
صداى خنده ياشار بلند شد هرسه با تعجب نگاش كرديم كه با همون خنده گفت
_ باو تو جاهايى كه تنهايى تند طى ميكنى يهو به ذهنم رسيد دستشويى رو چجورى طى ميكنى لابد ....
ناصر اينبار با غرشى ساكتش كرد اما هرسه خنديدن براى منكه اين جمله ها اصلا جالب نبود !
_ داشتى كجا ميرفتى ؟
به ناصر نگاه كردم به نظر ميومد عاقل تر از اون دو تا پت و مت باشه
_ خونه
_ خونه ات كجاست ؟
_ همين دور و برا
بهروز با ذوق گفت
_ عه چه خوب ما هم يه خونه مجردى داريم چطوره باهم بيشتر اشنا شيم از دست اين دوتا ديوونه براى يه مدتى خلاص شم
Mm
00از کجا جلد دو و سه رو کرفتی؟؟
۲ ماه پیش??
۱۳ ساله 00خیلی زیبا و جالب در طول داستان اتفاقاتی افتاد که خیلی جالب بودن اما آخر داستان بد تموم شد اینکه ولهان زندانی شد و پدر ها شو از دست داد دوست دارم هر چه زود تر جلد دوم رو هم بذارید
۴ ماه پیشغرل
۱۵ ساله 00رملن جالبی بود ولی باعث شد از دنیا بیزار بشم ححال خستهباشید
۴ ماه پیشدلبر
۱۵ ساله 00قشنگ و جالب بود تنها نقصی که داشت این بود که پایانش خوب نبود و بهو خیلی برای پایانش اینکه اون دوتا فرشته بی جهت بمیرن بی ربط بود و جالب نبود ولی درکل رمان خوب و جالبی بود امیدوارم جلد دوم هم منتشر بش
۵ ماه پیشحسین خرم
10سلام مجموعه رمان فوق العاده بود مرسی که خلاقیت به خرج دادید عالی بود
۱۰ ماه پیشSadrasardar
10من هرسه فصلشو خودنم خیلی عالی بود ولی چیزی که نظرمو جلب کرد مگه فرشته ها همیشه مشغول عبادت خدا نیستن؟ولی تو این رمان همش جنگ بود،با اینحال خیلی عالی بود من همه صحنه هارو تجسم میکردم عین فیلم👌👍
۱ سال پیشمبینا
۲۰ ساله 10خیلی خوب بود میشه فصل دومش هم بزارین
۱ سال پیشمینا
۱۸ ساله 30اتفاقاتی که تو رمان می افتاد بعضی هاشون بی معنی بودن.مثلا کشته شدن پدر ناتنیه ولهان،کشته شدن اون دوتا فرشته..اما بعضی هاشون جالب بودن.میتونستی جلد دومشم بنویسی.درکل خسته نباشی.
۱ سال پیش...
۱۶ ساله 11اصن معلوم بود یه آتیئست این رمانو نوشته .🚶🏾 ♂️ نمصن تف خدایان عامون بر تو ای آوا .
۱ سال پیشຊꫀꪗꪀꪖᏰ
۱۶ ساله 01عالی بود فقط حیف اخرش بد تموم شد
۱ سال پیشهیچکس
00لطفاً فصل دو و سه ی رمان هم بزارید متشکرممم
۱ سال پیشالهه
00دومین دفعه است که خوندمش خیلی خوب وعالی بود
۱ سال پیش
۱۵ ساله 00خوب بود! ولی تو خماری میزاره
۲ سال پیشwhite goddess
10واقعا رمان قشنگی بود و اگ میشه لطفا جلد دو و سه رو اسمش رو بگین و از کجا تهیه کنم؟ اگ داخل همین برنامه گذاشته بشه عالیه
۲ سال پیشسلام
۲۰ ساله 26این چی بود خیلی مًخرف ذهن نوحوان های مارو خراب میکرد حتی اگه تخیلی باشه خدا قدرتش بالاتره از همه ی ما خست و حق عدالت داره این رمان دروغ و جرته
۲ سال پیش
سحر
00من هر سه جلدشو خوندم.بسیار عالی و جذاب.جلد یک :ولهان ، دو:ترایبلها.سه: لنسولت. جلد دو و سه،از نگاه دانلود،پی دی اف دانلود کردم.