رمان دکل به قلم الیخاس
تعداد صفحات : ۷۸
خلاصه داستان :
همه ی اتفاقات مربوط به یک دکل قدیمیه… نقطه ی مشترک همه شخصیت های داستان برمیگرده به دکل!! هرکس که خودش رو درگیر ماجرای دکل کرده یا مرده یا میمیره!!
+18 هشدار!
خواندن این رمان به افراد زیر هجده سال توصیه نمیشود!
***
گوشی اش را بیرون آورد و پیامک کوتاهی به شاهرخ زد:من دارم میرم سراغ ایستگاه رادیو...مطمعنم یه چیزی دستگیرمون میشه!!
پیامک بعدی را برای خواهرش فریبا زد همینکه خواست گوشی اش را خاموش کند شاهرخ جوابش را داد:نرو...بزار باهم میریم!!
فهمیه پوزخندی زد و توی دلش لقب ترسو را به شاهرخ داد....بلاخره دلش را به دریا زد و گوشی اش را خاموش کرد مقنعه کوتاهش را جلوتر کشید و مضطرب نگاهی به اطراف انداخت...اصولا این شهر زیادی خلوت بود مخصوصا آن موقع شب دیگر پرنده هم پر نمیزد پس جای نگرانی نبود با این حال استرس داشت بلاخره کارش غیر قانونی بود نبود؟؟قفل را با کلیدی که داشت باز کرد و داخل شد...زیادی تاریک بود حسابش را کرده بود به همین خاطر یک چراغ قوه کوچک از خانه همراهش اورده بود...چراغ قوه را روشن کرد و روی وسایل و اشیا انداخت...همه کهنه و زنگ زده بودند کمی که جلوتر رفت اتاقک عایق در نور چراغ قوه نمایان شد...خودش بود اتاقک رادیو....بی معطی وارد اتاقک شد و روی صندلی گوینده نشست....با این که دم و دستگاه از بیخ و بن کهنه بود و مال دوره ی عهد بوق اورا به وجد آورده بود...گوشی اش را بیون درآورد و چند عکس گرفت کیفیت عکس ها بخاطر نبود نور افتضاح بود کمی سرک کشید تا چیز مشکوکی پیدا کند روی صندلی یک تابی خورد و توی میکروفن شروع به صحبت کرد:اینجا رادیو ایران...باما باشید با برنامه ی صبح بخیر ایران!!چون برقی درکار نبود پس میکرفن هم کار نمیکرد اما برای یک لحظه یکی از چراغ ها روشن شد...نور چراغ قوه را به سمت چراغ های دستگاه گرفت....دستگاه روشن شده بود و کسی روی خط بود حتی صدایش شنیده میشد...هول کرده بود فکر کرد شاید کسی متوجه شده و مچش را گرفته اما با صدای زنی که ناله و شیون هایش از دستگاه پخش شد فکرش را بست گویا خانم درخواست کمک داشت...سریع دست به کار شد و دکمه میکروفن را زد:خانم چیشده؟؟حالتون خوبه؟؟صدا نامفهموم و کشیده گفت:کمک کمکم کن
با استرس زیادی توی میکروفن بلند گفت:چیشده؟؟شما کجاهستید؟به پلیس زنگ بزنم یا آمبولانس؟؟
اما زن دوباره همان جمله را تکرار کرد:کمک...کمکم کن"بعد هم صدایش خود به خود قطع شد و دستگاه خاموش شد...مبهوت ومتعجب روی دستگاها کوبید:خانم...صدات نمیاد
همه چیز در تاریکی فرو رفت و حتی چراغ قوه هم خاموش شد...باناخن های بلندش چندبار دکمه ی چراغ قوه را بالا پایین کرد اما روشن نشد داد کشید:لعنتی لعنتی!!سکوت کامل و تاریکی مطلق او را ترسانده بودبه خودش گفت:آروم باش آروم یه نفس عمیق....آهان حالا راهو پیدا کن.همین که خواست قدمناگهان صدای پایی را شنید...از ترس در جای خودش خشکید دوباره صدای قدم هایی را روی زمین شنید...داد کشید:کی اونجاست؟؟جوابی نشنید...از ترس عضله هایش خشک شده بود و قدرت تکان خوردن نداشت...صدای افتادن چیزی را شنید و دویدن کسی که مستقیم به سمتش می آمد به طوری غریزی خودش را به سمتی دیگر پرت کرد تا آن چیز یا آن کس به او نخورد...روی زمین افتاده بود و به طور رقت انگیزی میلرزید...چانه اش کاملا به لرزش درآمده بود و تنش یخ کرده بود...چهار دست و پا روی زمین به دنبال راه فرار میگشت هیچ نوری وجود نداشت دستش را به جلو برد و حس کرد دستش به چیزی خورد...مثل یک پا بود؟؟از روی زمین بلند شد تا جسم روبه رویش را وارسی کند..دستش را رویش کشید چیزی شبیه مو بود موهای بلند؟چشمش کم کم به تاریکی عادت کرده بود...یک دختربود؟؟صورت دختر در تاریکی مشخص نبود سرش را به یک باره بالا آورد و صورتش را نشان داد...فهیمه جیغ کشید و خودش را به عقب پرت کرد فکش قفل شده بود و نمی توانست نگاهش را از چشم های سفید و خون فشان دختر بگیرد عقب عقب روی زمین میخزید و دختر هم با پوزخندی وحشتناک به جلو قدم برمیداشت فهیمه دست لرزانش را به سمت کیفش برد و به صورت دختر پرتاب کرد با اینکار صورتش له شد و پوستش بیرون زد دختر داد وحشیانه ای کشید و به سمتش یورش برد با ناخن های بلندش به صورت فهیمه چنگ زد فهیمه اورا به عقب هل داد و به سمت در دوید ولی همینکه خواست فرار کند دختر سرش را گرفت و داخل رادیو کوباند دوبار....سه بار....از کاسه ی سرش خون میچکید و کاملا له شده بود وقتی برای بار چهارم سرش را داخل دستگاه کوباند دستگاه دچار اتصالی شد و جرقه ی سفید و نقره ای زد.
***
برگه کوچک را مچاله کرد و بین دست هایش قرار داد همینکه استاد سرش را برگرداند به سمت مونا پرتابش کرد....مونا کاغذ مچاله را در هوا قاپید و سریع بازش کرد:بعد از کلاس...پشت بوفه!!لبخند فاتحی به لب زد و توی هپروت رفت یک نگاه به ساعت میکرد یک نگاه به مهرزاد می انداخت...همین که استاد خ خسته نباشید را گفت به سمت در شیرجه رفت قبل ازین که به در برسد صدای استاد را شنید:خانم مونا رمزی...آقای شریفی شما بمونید کارتون دارم.
مونا زود تر پیش دستی کرد:اما استاد زود باید برم سرویس میره..
استاد:شما نگران نباش اگه سرویس رفت خودم میرسونمتون!!
مونا فوری رنوی بد رنگ خانم استاد در ذهنش نمایان شد...میمرد هم سوار آن لگن نمیشد به اجبار هردو داخل کلاس ماندند...استاد اول چادرش را دورش پیچید و رفت بالای منبر...حالا برو بالا کی نرو:دیگه دانشجو شدید دانشجو..باور کنید ماهم جوون بودیم عشق بخدا گناه نیست چرا انقدر از ازدواج میترسید؟؟بخدا سنت پیغمبره!!یک مرتبه مهرزاد وسط حرفش پرید:استاد اخه پول نداریم!استاد گفت:شما ازدواج کن خدا بهت برکت میده...به خدا ازدواج هرجوان کلی برکت به همراه دارد!
مهرزاد:استاد نقطه!
با این حرفش استاد سرخ شد و گفت:اگه ندادمت دست حراست دانشگاه آدمت کنن!!
مهرزاد:استاد خودتونم جوون بودید عاشق شدید خوبه ما بریم به حراست بگیم!؟؟
مونا از خنده منفجر شده بود و مطمعن بود این درس را هردویشان می افتند اما اشکالی نداشت این درس عمومی بود و عمدا برای اینکه باهم باشند بر داشته بودند.
به هر زور و رحمتي بود از دست استاد خودشان را نجات دادند و به بوفه رفتند همينکه ليلا آن ها را از دور ديد جيغ کشيد:کدوم گوري بوديد کصافتا؟؟
مونا خنده کنان به جمع پيوست:هيچي بابا استاده بمون گير داده بود ازدواج کنيد!!
داريوش با چهره ي ماست و سفيد و بي حالتش گفت:با استاد ازدواج کنيد؟؟
مهرزاد کنار ارشک که سرش توي گوشي بود نشست و يکي پس گردن ارشک زد:چطوري زرشک؟؟
مونا جواب داريوش را داد:نه بابا کم چرت بگو....ميخواست مهرزادو بندازه به من!!
ارشک هم تعارف نکرد و با پس گردني جواب مهرزاد را داد:باز تو زر زدي؟؟سلامت کو؟؟
داريوش بي توجه به دعواي آن دو به مونا و ليلا گفت:حالا عقدتون کرد؟
مونا و ليلا خنديدند و ولي مهرزاد در جواب داريوش يکي محکم پشت گردن داريوش زد که باعث شد داريوش از جايش بلند شود و چند دور دنبالش بدود....مونا و ليلا و ارشک هم مشغول تشويق کردنشان بودند که موبايل ليلا زنگ زد:الو؟.....الو؟؟
مونا توجهي به او نداشت اما ارشک متوجه زردي رنگ ليلا شد ليلا بدون هيچ حرف ديگري گوشي را قطع کرد سريع کيفش را برداشت و رو به بقيه گفت:ّبچه ها ببخشيد من بايد زود برم!!
مونا گفت:کجا؟؟يه ساعت ديگه کلاس داريم!!
اما ليلا با کفش هاي پاشنه بلندش تند تند راه ميرفت و اصلا به مونا توجهي نداشت انگار در اين حال و هوا نبود اصلا.مونا با کلافگي داد زد:ليلا!!
ليلا از درب دانشگاه بيرون رفت.ارشک گوشي اش را در جيبش گذاشت و گفت:زيادي مشکوک بود...نبود؟؟
مونا نگاهي به مهرزاد کرد قدش بلند بود و صوتي استخواني و سفيد داشت وقتي کنار ارشک مي ايستاد قدش بلند تر مي نمود چرا که ارشک از همه قد کوتاه تر بود بدون توجه به مهرزاد گفت:دوست دختر جديد پيدا کردي؟؟
داريوش سوتي زد و گفت:آقا زدن تو کار بچه دبيرستانيا...خبر نداري؟؟
ارشک سرش را تکان داد و مشغول نوشتن اس ام اس ديگري شد...مهرزاد از فرصت استفاده کرد و ناگهاني گوشي را از ارشک قاپيد و شروع به دويدن کرد...به دنبالش ارشک دويد....مونا و داريوش هردو ايستاده بودند و ميخنديدند در همين ميان مونا گفت:ماشين مامانت دستته؟؟
داريوش خنده اش را جمع کرد و گفت:چطور مگه؟؟
-بريم يه چرخي بزنيم...هوم؟؟
داريوش کمي فکر کرد و گفت:با بچه ها يا بي....
مونا قاطعانه جواب داد:بابچه ها!!
داريوش پسرعاقلي بود و ترم هاي اخرش را ميگذراند اما مونا مهرزاد را ترجيح ميداد بهرحال گذشته ها گذشته بود و از رماني که داريوش به خواستگاري مونا آمده بود سه ترم ميگذشت.....چند دقيقه ي بعد همه سوار پرايد سفيد رنگ داريوش شده بودند مهرزاد جلو نشسته بود و هنوز استارت نزده فلش ماشين را عوض کرد و پيچ ولوم را تا ته بلند پيچاند.صداي دوبس دوبس آهنگ بلند شد:تازه....شروع.....زندگيمونه. باز ماجراهايي ....منتظرمونه.
داريوش استارت زد و گاز داد....وارد اتوبان شده بودند و داريوش بي توجه به دوربين ها لايي ميکشيد مونا جيغ کشيد:نکن ديوونه....الان تصادف ميکنيم ها.
آنقدر صداي آهنگ زياد بود که صداي نازک مونا به سختي شنيده ميشد...داريوش و مهرزاد خنديدند و مهرزاد گفت:ترسو...نترس....فوقش باهم ميميريم!
مونا ديوونه اي زير لب گفت و نگاهش را به پنجره داد....از اوتوبان خارج و وارد جاده هاي شهري شده بودند که مونا ناگهان گفت:اِ ليلاست.....بزن کنار داريوش!
ارشک نگاهش را به پنجره داد داريوش گفت:چي؟؟
مونا داد کشيد:ليلاست.....بزن کنار!!
داريوش که انگار تازه متوجه شده بود کنار کشيد و شيشه را پايين داد:ليلا....ليلا.
ليلا ايستاد....اما حالتش عادي نبود چشم هايش تمرکز نداشتند انگار نقطه ي خاصي را نگاه ميکردند صورتش رنگ پريده بود و کرمش ماسيده بود خم شد و باحالت گيجي گفت:سلام.
مهرزاد ناخودآگاه گفت:چته تو؟؟؟خوبي؟؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irليلا بدون اينکه نگاهش را به مهرزاد بدهد جوابش را داد:اره...خوبم....دارم ميرم جايي....بايد برم....خداحافظ.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو راهش را ادامه داد.قبل از اينکه پياده شوند مهرزاد گفت:صبر کن....من همراش ميرم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمونا حيرت زده شد اما قبل از اينکه چيزي بگويد مهرزاد پياده و ماشين حرکت کرد.مونا در خودش جمع شد:پس راست بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irارشک اشاره کرد که چيزي بروز ندهد...بچه هاي دانشگاه گفته بودند...گفته بودند که مهرزاد و ليلا قبلا....بغضش را خورد و اما اشک هايش سرازير شدند...داريوش عصبي دنده را جا به جا کرد:عزيز من....اون مال قديم بوده الانم مجبور شد باهاش بره...حالش خوب نبود ديدي که؟؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمونا سرش را به شيشه چسباند:من احمقو باش....همتون ميدونستيد نه؟؟؟اين دوتا قبلا باهم ديگه بودند؟؟همه ميدونستن جز من؟؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir***
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمسافرين پرواز شماره ي 804 به مقصد آمستردام لطفا جهت تحويل بارهاي خود به باجه هاي ......!!با استرس روسري اش را مرتب کرد...يادش نمي آمد آخرين بار کي روسري سرش کرده...با استرس نگاهي به خودش داخل آينه انداخت پوستش چروک شده بود نکند؟؟ نشده بود؟؟همه چيز مرتب بود اما بازهم دلهره داشت نفسي عميق کشيد و از دستشويي بيرون زد....دسته ساکش را دور دستش محکم پيچيد و به سمت جلو حرکت کرد...از پشت شيشه اولين کسي را که ديد بهداد بود!!با اينکه خيلي تغيير کرده بود زود شناختش...بلاخره باهم بزرگ شده بودند و خيلي اتفاق ها بينشان افتاده بود...جالب اين بود که دقيقا بهداد هم اورا بلافاصله شناخت و برايش دست تکان داد...آنقدر لبخندش واقعي بود که فريبا هم باورش شده بود...ساکش را شل تر گرفت و به سمت بهداد رفت همينکه خواست سلام کند زن عينکي و پيري جلو پريد و گفت:کجا بودي دختر؟؟چرا الان اومدي؟؟؟براي چهلمش نيومدي الانم که نيشت بازه و عين خيالت نيست...ديدي چه بلايي سر خواهرت اومد؟؟اونوقت تو کجا بودي؟؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفريبا درحالي که شوکه شده بود کمي خودش را عقب کشيد باورش نميشد اين زن... مادرش باشد زيادي پير شده بود ولي اخلاقش همان اخلاق گند بود...همان اخلاقي که باعث شده بود از خانه زده شود باعث شده بود زودتر از موعد ازدواج کند.متعجب و شوکه خواست جوابي بدهد که بهار جلو آمد و صورت فريبا را بوسيد فريبا کمي خودش را عقب کشيد از روبوسي خوشش نمي آمد بهار گفت:خوبي عزيزم؟؟؟چقدر عوض شدي؟؟چقدر خوشگل شدي؟؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبهداد:اره ولي هنوز لاغر مردني هستي!!قدتم کوتاهه"خنديد:کفش پاشنه بلندم پوشيدي....نه؟؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدوباره مادرش وسط مهلکه پريد:شوهرتم ولت کرد بدبخت!!چقدر بهت گفتم نرو خارج!!!وقتي با يه مردي که تو چت روم يابو پيداش کردي ازدواج کني نتيجش بهتر ازينم نميشه!!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبهارخنديد و گفت:يابو چيه عمه جان...ياهو!!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفريبا اصلا نميتوانست اين حرفها را دوباره تحمل کند رو به بهداد گفت:من خستم ميشه منو ببري يه هتل؟؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبهداد متعجب نگاهي به فريبا انداخت:مگه نمياي خونه ي مامانت؟؟اگه ناراحتي که من امشب ميرم پيش دوستام
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفريبا وسط حرفش پريد:مگه تو کجا زندگي ميکني؟؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبهار:عمه جون منو بهداد رو بعد مرگ بابا اوردن پيش خودشون!!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفريبا نيشخندي زد و گفت:بله بله!!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمادر فريبا گفت:چي فکر کردي...فکر کردي تنها ميمونم؟؟؟فکر کردي بري اونور آب من ميام التماست ميکنم که برگردي؟؟باباتم لنگه ي خودت بود فکر ميکرد بره من تنها ميمونم!!اما کو....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفريبا همينطور که مادرش صحبت ميکرد باخودش فکر کرد چقدر خوب شد که از ايران رفت و از شر اين جادوگر راحت شد بايد حتما يک هتلي چيزي پيدا ميکرد تا بتواند به ماموريتش برسد...کاري که بخاطرش به ايران بازگشته بود!!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irداخل ماشین بهداد نشست تا اورا به هتل برساند مجبوربود مادرش را تحمل کند تا ابتدا آن ها را برساند....بهداد جلوی یک خانه ی قدیمی حیاط دار پارک کرد:شما برید تا من فریبا رو برسونم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپس خانه را عوض نکرده بودند همان خانه ی قدیمی بود...فریبا فکر کرد همین روز هاست که بادی و بارانی بزند و خانه روی سر مادرش خراب شود.مادرش و بهار پیاده شدند و رفتند....بهداد پایش را روی گاز گذاشت و حرکت کرد:دکترا گفتن در اثر برق گرفتگی مرده...میگن بی اجازه رفته بوده رادیو...مرکز رادیو ی اونجا..بعد از انقلاب بسته میشه چون دستگاهاش خراب بودن از قرار معلوم میره اونجا و بخاطر خرابی دستگاه ها برق گرفتتش!!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفریبا قطره اشکی که در چشمش جمع شده بود را پس زد و گفت:پس حتما جسدش سوخته ؟؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-والله من جسدشو ندیدم ولی حتما سوخته دیگه....نگاه کن رسیدیم!!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفریبا پیاده شد و ساکش را خودش آورد بهداد برایش یک اتاق آورد و تا دم در اتاقش همراهی اش کرد قبل ازینکه برود شماره اش را به فریبا داد و رفت!!فریبا همینکه به اتاقش رسید در را بست نفس راحتی کشید...ساکش را روی تختش انداخت و سریع لپ تاپش را بیرون کشید...ادرسی که یادداشت کرده بود را از نوت پد بیرون آورد...میدان شهدا...خیابان گلزار پلاک سیزده...شاهرخ امیرحقی!!چقدر گشته بود تا این آدرس را پیدا کند مطمعن بود شاهرخ خیلی چیز ها میداند مخصوصا اینکه شاهرخ دوست پسر فهیمه بود فریبا باید در اولین فرصت سراغش میرفت پس از تلفن هتل استفاده کرد و به تاکسی زنگ زد یک چاقو داخل کیفش گذاشت و اسپری فلفلی که باخودش آورده بود را هم کنارش گذاشت و از هتل خارج شد!!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir***
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمونا سیلی محکمی در گوش مهرزاد نواخت و گفت:دیگه نمیخوام ببینمت!!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمهرزاد سرش را پایین انداخته بود و هیچ عکس العملی از خود نشان نمیداد اما وقتی مونا از کنارش رد میشد دست مونا را گرفت:نرو ..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمونا کیفش را توی سر مهرزاد زد و گفت:عوضی نفهم....میدونی چکار کردی بامن؟؟ها؟؟میدونی آبروم رفته یا نه؟؟اونوقت تو فقط میگی نرو!!خیلی بیشعوری....خیلی....شدم مسخره ی کل دانشگاه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعضلات استخوانی مهرزاد منقبض شده بودند....فکش سفت بنظر میر سید و پوست سفیدش سرخ شده بود:این قضیه مال گذشتش....بفهم نفهم!!انقدر کشش نده....من الان شیش ماهه باتوام خنگه!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-شیش ماهه بامنی....چندماه با اون بودی؟؟؟هوم؟؟؟شایدم هنوز هستی نه؟؟شایدم.....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا صدای لیلا مهرزاد دست مونا را رها کرد و مونا هم خودش را جمع و جور کرد...مونا را صدا میکرد مونا اشک هایش را پاک کرد و به سمت لیلا رفت مونا که چهره اش به زردی میگرایید دست لرزانش را در دست لیلا گذاشت و گفت:لیلا...یه اتفاقی برام افتاده...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمونا که ترسیده بود گفت:چیشده؟؟چرا داری میلرزی؟؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-اگه بگم باورت نمیشه...نمیتونم بگم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمونا:لیلا داری نگرانم میکنی ها چت شده؟؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلیلا خودش را به مونا نزدیک کرد و از پشت سر مونا نگاهی به مهرزاد انداخت که از آن ها دور بودند:میدونی یه چیزایی جدیدا میبینم...دیروز ماشین مهرزادو گرفتم برم کارامو بکنم پشت چراغ قرمز یهو ضبطش قاطی کرد و شروع کرد به چرت و پرت گفتن!!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمونا یک تای ابرویش را بالا داد پس آقا مهرزاد ماشینش را داده بود دست خانم:مثلا چه چرتی پرتی؟؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-چندتا صدای زمزمه وار و عجیب غریب میگفتن من میمیرم!!میگفتن نفر بعدی منم!!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمونا نتوانست خودش را کنترل کند و پقی زد زیر خنده و گفت:لیلا چندتا ترا زدی؟؟؟انقدر زیاده روی نکن...قرص که نقل و نبات نیست!!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلیلا استینش را بالا زد و گفت:نگاه کن این زخما رو هر ر روز که از خواب بیدار میشم یکی اضافه میشه...بقرآن قسم یک ماهه چیزی مصرف نکردم باور کن راست میگم!!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمونا دستش را گرفت زخم های ناجوری بودند از مچ دستش شروع شده بودند مثل یک خط بودند که دستش را سوزانده بود...مونا:این کارا چیه لیلا؟؟؟اصلا خوشم نیومد دستتو اینطوری کردیا...این کارا مال دوران دبیرستانه بخدا!!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلیلا که دید حرف زدن بی فایده است عصبانی شد و گفت:مونا خیلی بی شعوری...میدونی چیه؟؟؟برو گمشو!!چقدر من احمقم که اومدم سراغ تو...هه!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو فوری از کنار مونا دور شد مونا داد کشید:خودت بیشعوری!!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمهرزاد کنارش آمد و گفت:چی میگفت!!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمونا عصبانی بود عصبانی تر هم شده بود دلش میخواست سیلی دیگری توی گوش مهرزاد بزند:مگه نگفتم دیگه نمیخوام ببینمت!!!این را گفت و با تنه ای که به مهرزاد زد دور شد!!مهرزاد محکم روی پیشانی اش زد و به سمت کلاسش رفت!!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irباخودش فکر کرد بعدا یک جوری از دل مونا در می آورد...فقط نمیدانست حلقه ای که میخواهد بخرد اندازه ی انگشتش میشود؟؟اگر بزرگتر یا کوچک تر بود چه؟؟باپدرش راجع به مونا صحبت کرده بود مادری که درکار نبود فقط پدرش بود که اوهم ازدواج کرده بود پدرش هم گفته بود:برو هر غلطی میخوای بکن!!.........
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irساعت چهار صبح بود که گوشی مونا چند بار زنگ خورد مونا به سختی بیدار شد و خواب آلود گفت:الو
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-مونا گوش کن اونا اومدن سراغم تو این اتاقن..باور کن دارم راست میگم...مونا کمکم کن!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمونا که صدای لیلا را شنیده بود گفت:بذار بخوابم صبح بهت زنگ میزنم و قطع کرد!!گوشی اش را خاموش کرد و خوابید...ساعت نزدیک های دوازده ظهر بود که آیفون خانه شان چند بار تند تند زنگ خورد کسی خانه نبود به همین خاطر مجبور شد جواب بدهد آیفون تصویری بود و چهره ی مهرزاد داخلش دیده میشد...مونا با دیدن مهرزاد فوری لباس پوشید و بیرون پرید همین که به مهرزاد رسید اورا داخل پارکینگ کشاند:چرا اومدی اینجا احمق؟؟اگه مامان و بابام بودن چی؟؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمهرزاد چشم هایش قرمز بود:میدونستم خونه نیستن...خودت گفتی رفتن مسافرت!!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمونا متوجه سرخی چشمان مهرزاد شد:چیشده؟؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمهرزاد انگار منتظر بهانه ای بود چون اشکهایش جاری شدند و هق هقی مردانه ای کرد...مونا نگران دستش را گرفت و گفت:چیشده...تروخدا بگو!!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمهرزاد روی پله ی پارکینگ نشست و باگریه گفت:لیلا!!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمونا داد کشید:لیلا چی؟؟؟بگو دیگه!!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-لیلا مرده!!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمونا شوکه نگاهش کرد و بعد از چند لحظه دستش را توی سرش کوبید:وای...وای نه!!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمهرزاد نگاهش کرد و گفت:میدونم!!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir***
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irروسری اش را که مرتب عقب میرفت جلو کشید...عادت به روسری نداشت و روی عصابش بود دکمه ی آیفون را فشار داد:بیییب!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکسی جواب نداد...دوباره فشارش دارد اما کسی جواب نداد...نا امیدانه نگاهی به خیابان انداخت و راهش را به سمت هتل کج کرد باید قسمتی را پیاده میرفت چون پول زیادی نداشت...یک روزهم نمیشد که به ایران بازگشته بود درنتیجه هنوز وقت نکرده بود برود صرافی!باصدای بوقی به خود آمد...پژوی مشکی بهداد نبود؟؟خودش بود...شیشه را پایین کشید:میری هتل؟؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفریبا دوباره روسری اش را درست کرد:اره...تو اینجا چکار میکنی؟؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-اومده بودم خونه ی دوستم....محمد شعاعی یادت که هست؟؟خونشون همین ورا بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفریبا چشم هایش را ریز کرد و گفت:اره یادمه....حالا میخوای منو برسونی؟؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-اِاِاِ اره داشت یادم میرفت ها...بپر بالا!!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفریبا مطمعننا داستان شعاعی را باور نکرده بود اما سوار شد...برخلاف خواهرش قد بلندی نداشت و همیشه مجبور کفش پاشنه بلند بپوشد آینه ماشین را پایین داد تا روسری اش را درست کند...لب هایش کوچک و دماغ معمولی داشت موهای مشکی اش را هنوز که هنوز بود رنگ نکرده بود....بهداد فکر کرد فریبا خوشگل بود ولی فهیمه قیافه بهتری داشت اما او همیشه فریبا را ترجیح میداد آه کوتاهی کشید که باعث شد فریبا نیم نگاهی به او بیندازد اما چیزی نگفت تا هتل حرف های معمولی رد و بدل کردند و خیلی زود به هتل رسیدند...فریبا همینکه به اتاقش رسید از پشت پنجره پرده ی کر کره ای را نیمه باز کرد و نگاهی به پایین انداخت...خیابان زیادی شلوغ و قاطی پاتی بود سانتافه....پرادوی سفید...دویست شیش قرمز...آهان پیدایش کرد پژوی مشکی..!!خودش بود حدسش درست بود بهداد اورا تعقیب میکرد!!پس خوب شد که شاهرخ خانه نبود وگرنه ممکنه بود بهدادهر فکری بکند!چمدانش را باز کرد و وسایلش را سرجایش گذاشت...تقریبا تمام شد نگاهی به ته چمدان انداخت..یک چیزی تهش مانده بود...خم شد و قاب عکسی که ته چمدان بود را برداشت عکس خودش و فهیمه بود در هجده سالگیشان!!آخرین عکسی که باهم گرفته بودند...دیگر ندیده بودش انقدر نیامد ایران تا فهیمه از دنیا رفت...اشک هایش را با دست هایش پاک کرد برعکس او فهیمه قد بلندی داشت و صورتش باز و گرد بود اما فریبا لاغر و ریز تر بود با این حال ته چهره ی مشابهی داشتند!!دوباره لپ تاپش را روشن کرد تا آخرین ایمیل های فهیمه را بخواند اما همینکه صفحه باز شد صفحه لپ تاپش در هم ریخت....رنگ ها قاطی شدند و صفحه سیاه شد...فریبا گفت:یعنی چه؟چند دکمه زد تا لپ تاپش راه بیفتد اما کار نمیکرد....پوفی کرد و صاف نشست.دلش میخوسات با مشت بکوبد داخل لپ تاپ...ایمیل های آخر فهیمه خیلی مهم بودند باید زودتر از این ها آن ها را میخواند.در همین فکر ها بود که ناگهان صدای وحشت ناکی از دستشویی آمد..فریبا جا خورد این چه بود دیگر؟؟اول لپ تاپ و حالا صداهای عجیب غریب...دیوانه نمیشد عجیب بود!لپ تاپش را بست و از روی تخت بلند شد به سمت دستشویی رفت و درش را باز کرد انتظار داشت صابونی دوش حمومی چیزی افتاده باشد اما دستشویی کاملا تمیز و مرتب بود دمپایی هایش را پوشید و پرده حمام را کنار زد نگاهی کامل انداخت و همه چیز را بررسی کرد...همه چیز تمیز و مرتب بود.پس این صدا از کجا آمده بود؟؟دهنش را کج کرد و از اتاق خارج شد به سمت تختش رفت چند قدم مانده به تخت خشکش زد...چرا لپ تاپش قرمز شده بود؟؟جای پنجه های دو دست هم روی لپ تاپش خودنمایی میکرد...خون بود که روی لپ تاپش ریخته شده بود؟؟ناخودآگاه دستهایش را جلوی چشم هایش گرفت از چیزی که میدید شوکه شده بود....این چه بود دیگر؟؟؟دست هایش....دست هایش پر از خون بودند!!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir***
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچشم هایش را به آرامی باز کرد و سرجایش نشست...جایی کاملا تاریک و نا آشنا بود هنوز کمی گیج بود بلند شد و ایستاد چشم های خاکستری اش خمار و خسته نگاهی به اتاق انداختند....اتاقی کاملا خالی بدون هیچ دری مگر میشود یک اتاق بدون در باشد؟؟سرش را به کندی تکان داد تا حواسش سرجایش بیآید کنار دیوار ها رفت و هرچه ضلع دیوار را پیمود...هیچ دری وجود نداشت داد کشید:کسی اینجاست؟؟الو؟؟؟.....هی؟؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاکوی صدای خودش را در اتاق شنید با خودش فکر کرد نه نمیشد حتما دری وجود داشته والا چطور وارد شده؟؟دوباره به کنکاش پرداخت حتی زمین را هم با دست هایش لمس کرد به امید دریچه ی زیر زمینی با دری مخفی!!دیگر کلافه شده بود روی زمین نشست شلوار لی زخمی اش خاکی شده بود ازاین مدل های پسرانه وخیلی شیک بود...شروع به داد کشیدن کرد:منو نجات بدید...خواهش میکنم نجاتم بدید!!آهای آشغالا!!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاصلا نمیدانست با چه کسی حرف میزند...داشت با خودش فکر میکرد یعنی چه؟؟؟اگر اینجا می ماند میمرد...بدون هیچ آب و غذایی!!نزدیک بود بزند زیر
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگریه....چه کسی اینکار را کرده بود؟؟کمی فکر کرد از آخرین باری که قمار کرده بود و باخته بود خیلی میگذشت نه کار آن ها نبود...به کسی بدهکار بود؟؟نکند کار شاهرخ بود؟؟چرا باید شاهرخ این بلا را سرش بیآورد؟؟فکرش دیگر قد نمیداد....بلند شد و خودش را محکم به دیوار زد طوری که تمام بدنش درد گرفت کمی بازویش را ماساژ داد اما عقب ننشست دور اتاق دوید گوش هایش را به دیوار ها چسباند حتی چند پرش به سمت سقف کرد و دستش را به سقف زد...هیچ کدام فایده ای نداشت...خسته و درمانده روی زمین دراز کشید کمربندش را باز کرد تا راحت تر نفس بکشد قفسه سینه اش بالا و پایین میرفت...با خودش فکر کرد که امسال چند ساله میشد؟؟بیست و سه ساله؟؟هه اگر میمرد لازم نبود به سربازی برود چون مرده بود...پس مردنش یک نفعی داشت یعنی حاضر بود بمیرد ولی سربازی نرود؟؟به خودش نهیب زد:احمق جون هنوز که نمردی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخودش جواب خودش را داد:بلاخره که میمیرم!!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبدتر از همه چیز این بود که دستشویی داشت!!نگاهی به سرتاسر اتاق انداخت اتاق از جنس کاشی های موزاییک بود سخت و سرد و کثیف...غلتی خورد و در همان لحظه نوری از درز های دیوار در پایین ترین قسمت دیوار چشمش را زد.با خوشحالی به سمتش نگاه کرد....هیچ وقت فکر نمیکرد با دیدن این اپسیلون نور آنقدر ذوق زده شود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدستمال سفیدی که دستش بود را با ناخون هایش تکه پاره کرد...صدای صوت قرآن توی مخش بود گریه های زن ها و هق هق هایشان سوهان روحش!!!ازین مراسم های عصاب خورد کن حالش بهم میخورد بیشتر حالش از خودش بهم میخورد...شاید بخاطر لیلا بود بهترین دوستش از دبیرستان تا دانشگاه!تاوقتی یادش می آمد در تمام مشکلات و اتفاقات لیلا بود که آرامش میکرد در تمام دعواهایش با مهرزاد لیلا بود که در گریه هایش شریک بود اما او چه؟؟درست در زمانی که لیلا به او نیاز داشت تنهایش گذاشته بود...مهرزاد گفته بود با یک طناب خودکشی کرده است در اتاق خودش خودش را دار زده بود پزشک قانونی گفته بود آثار خودزنی در تمام بدنش وجود داشته!!چطور متوجه نشده بود دوستش چه مشکلات حاد روانی داشت؟؟چطور وقتی برای جلب توجه دست خودش را بریده بود مونا کمکش نکرده بود؟؟مرگ لیلا تقصیر مونا بود تقصیر او بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-خانوم بفرمایید!!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدای خانومی که سینی خرما را به سمتش گرفته بود او را از فکر درآورد ناخودآگاه گفت:تقصیر من نبود!!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخانوم مشکی پوش که مونا نمیدانست چکاره ی لیلا است با تعجب به مونا نگاه کرد:چی تقصیر شما نیست؟؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمونا با چشم های پف کرده گفت:هیچی"و خرمایی برداشت!!دیگر نمیتوانست این جمع را تحمل کند...طاقتش طاق شده بود خواست از در بیرون برود که مادرش بازویش را گرفت:کجا مونا؟؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا من و من گفت:یکم حالم خوب نیست...فشارم افتاده!!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر همین لحظه همان خانمی که سینی خرما دستش بود و اتفاقا مادر مونا را هم میشناخت گفت:میتونی بری تو اون اتاق...خالیه!!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمونا فرصت را غنیمت شمرد و فوری توی همان اتاق پرید...به محض اینکه وارد اتاق شد متوجه قضیه شد...اینجا همان اتاق بود...ناخودآگاه به سقف خیره شد هیچ طنابی نبود!!حالش داشت بهم میخورد دیگر!!جلوتر آمد و وسط اتاق ایستاد..آخر چرا؟؟چرا باید لیلا خودکشی میکرد؟؟چرا باید خودزنی میکرد؟؟سرش داشت گیج میرفت خودش را روی تخت انداخت و چشم هایش را بست...حس کرد تخت کمی سفت است خودش را جا به جا کرد یک چیزی انگار زیر تخت بود متعجب دستش را زیر کمرش برد هیچ چیزی نبود انگار دشک برآمده و تیز بود کنجکاو شد و از جایش برخاست...دستش را داخل دشک فرو برد تا چیزی که داخلش بود را دربیآورد....یک پاکت بود؟؟؟بیرون آوردش یک پوشه بزرگ بود...متعجب بازش کرد...یک دفتر...چند برگه کاغذ...چند قطعه عکس!!عکس هارا یکی یکی نگاه کرد اولی عکس خود لیلا بود دریک جنگل...نه جنگل هم نبود اما محوطه ی شهری نبود و پر از دار و درخت بود پشت سر لیلا هم یک دکل وجود داشت انگار لیلا در این عکس تاکید به دکل داشت!عکس بعدی را باز کرد یک دکل بزرگ بود عکس های بعدی هم از زوایای دیگر از همان دکل گرفته شده بود یکی از عکس ها انگار از بالای بالا بود یک عکس هوایی بود که محوطه شهری را کمی دورتر نشان میداد بنظرش اینجا آشنا می آمد..اما نمیدانست اینجا کجاست!!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-مونا...مونا کجایی!!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمادرش بود به خودش آمد فوری عکس هارا داخل پوشه ریخت و لوله کرد وتوی کیفش انداخت دشک را سریع مرتب کرد صدای گریه ها قطع شده بود پس به احتمل زیاد مراسم رو به اتمام بود قبل ازینکه مادرش داخل شود سریع بیرون پرید:بله مامان!!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجمعیت کمی داخل خانه بودند مادرش چادر مشکی اش را سرش کرد و گفت:دیگه ما بریم مادر لیلا هم حالش بد شده بود بردنش صلاح نیست دیگه اینجا باشیم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمونا از خدا خواسته چشمی گفت و مثل جوجه ها دنبال مادرش راه افتاد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir***
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-بله بفرمایید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفریبا فوری گفت:شاهرخ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-شما؟؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-آیفونتون تصویری نیست؟؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-بله هست ولی هرچی فکر میکنم به جا نمی آرم!!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفریبا جاخورد پسره زیادی خشک بود اصلا تصورش را نمیکرد:شما باز کنید من بیام بالا براتون توضیح میدم!!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-نمیشه خانوم شما بگو کی هستی اول!!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفریبا با من و من جواب داد:فهیمه...از آشناهای فهیمه هستم!!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفوری در باز شد شاهرخ با لحنی متفاوت و کاملا متاثر گفت:بفرمایید بالا!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفریبا فوری داخا آسانسور پرید و دکمه ی طبقه هشتم را زد نباید لو میداد که از طرف فهمیه است ولی مجبور شد...اگر او قاتل بود چه؟؟یعنی بهداد هنوز تعقیبش میکرد؟؟اگر بلایی سرش می آمد فقط بهداد بود که به دادش میرسید...اصلا نباید میرفت اما مثل خواهرش کله شق بود...کله شق!!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-طبقه ی هشتم!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدای خانمی بود که که از آسانسور پخش میشد در آسانسور باز شد دو واحد داخل طبقه ی هشتم بود فریبا گیج و گذرا نگاهی به دو واحد انداخت تصمیم گرفت سراغ اولین واحد برود چون روی زنگ آیفون هم اولین واحد طبقه ی هشتم بود..قبل ازین که زنگ را فشار دهد در باز شد:سلام!!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشاهرخ بود احتمالا...یک ته ریش مشکی هم داشت زیادی خوش قیافه بود بنظر فریبا کلا پسر های ایرانی جذاب بودند مخصوصا شاهرخ!!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفریبا:سلام...خوب هستید؟؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشاهرخ از کنار در کنار رفت:لطفا بفرمایید داخل...اینجا درست نیست.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفریبا مردد مانده بود که داخل شود یا نه بلاخره قیابه زیادی جذاب شاهرخ کار خودش را کرد و فریبا کفش های پاشنه بلندش را درآورد و داخل شد...بخاطر قد نسبتا کوناهش و قد بلند شاهرخ معذب بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشاهرخ تعارفش کرد تا روی مبل بشیند فریبا هم نشست بعد از چند دقیقه شاهرخ با فنجان قهوه ای بازگشت فریبا اصلا قصد نداشت به قهوه حتی نگاه کند شاید داخلش داروی خواب آوری چیزی...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-شما خواهرش هستید نه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاین جمله ی ناگهانی شاهرخ باعث شد از فکر داروی خواب آور و فنجان بیرون بیآید:شما چی؟؟شما چکارشی؟؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشاهرخ جا خورد کمی عقب رفت و دست هایش را قلاب کرد:راستش من نمیدونم چطوری این اتفاق افتاد...اصلا باورم نمیشه....یک ماه پیش قرار شد بره یکی از شهر های اطراف برای انجام کاری..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفریبا وسط حرفش پرید:چکاری؟؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشاهرخ دوباره جا به جا شد و با من من گفت:من و فریبا یه پروژه تحقیقاتی داشتیم...قرار بود برای اون کار بره یکی از شهر های اطراف!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفریبا دوباره بازجویانه گفت:چرا خودت نرفتی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-خوب مادرم مریض شده بود...نمیتونستم خودم برم یا باهم بریم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفریبا از جایش بلند شد و عصبانی گفت:این دروغا رو تحویل پلیس بده من بچه نیستم!!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشاهرخ هم از جایش بلند شد و مات و مبهوت به فریبا نگاه میکرد فریبا به سمت در رفت که شاهرخ مستاصل گفت:بخدا تقصیر من نبود....بقرآن قسم من فهیمه رو خیلی دوست داشتم...بخدا راست میگم!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفریبا به سمتش برگشت:برو بابا من خودم همه رو سیاه میکنم !!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشاهرخ پوست لب هایش را میجوید:گوش کنید...خواهش میکنم دنبال قضیه اش نرید...پزشک قانونی که گفت برق گرفتگی بوده چرا انقدر کشش میدید؟؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفریبا دست های باند پیچی شده اش را در جیب مانتویش فرو برد:حتما دلایل مهمی برای کارم دارم...بهتره هرچی هست رو بگی والا خودم هرطور شده ته و توشو درمیارم!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشاهرخ جلوتر آمد و با صدای خیلی آرامی گفت:باور کن اگه کشش بدی این بلا سرخودتم میاد...من چندبار به فهیمه گفتم که دست برداره با تمام اخطار هایی که بهمون داده شد ول کنه قضیه نبود...آخرشم این شد من هم دیگه نمیتونم چیز بیشتری بگم وگرنه منم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدرهمان لحظه برق ها رفت و دوباره وصل شد...شاهرخ رنگش کاملا پرید و از ترس میلرزید داد کشید:لطفا ازین جا برو....برو
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفریبا شوکه شده بود هم از حرف هایی که شنیده بود هم از رفتار های نا متعادل شاهرخ...شاهرخ بازوی فریبا را گرفت و از در بیرونش کرد و محکم در را بست.فریبا همانطور پشت در ایستاده بود...اصلا نمیتوانست اتفاقی که افتاده را هضم کند..شاهرخ تعادل روانی نداشت و مرتب چرت و پرت میگفت حیف قیافه اش!!فریبا فوری خودش را داخل آسانسور انداخت و دکمه ی جی را زد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشاهرخ در چشمی در نگاه کرد تا مطمعن شود فریبا رفته است...همینکه فریبا رفت نفس راحتی کشید و پشت در نشست...مثل بچه ها گریه میکرد و میگفت:من چیزی بهش نگفتم..به من رحم کنید...من حرفی نزدم!!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاحساس میکرد کسی او را نگاه میکند...حس میکرداتفاقی قرار است بیفتد در یک آن تصمیم گرفت از خانه خارج شود اینطور امن تر بود در را باز کرد و بیرون پرید هنوز وارد راهرو نشده بود که یک جسم سیاه را ته راهرو دید...مردمک چشم هایش گشاد شدند و تنش یخ کرد...یک دختر موبلند بود که موهایش را روی صورتش ریخته بود...بدنش پر از زخم و خون بود.شاهرخ ناخودآگاه خودش را داخل خانه پرت کرد و در را محکم بست...از ترس نفس نفس میزد خودش را به اشپزخانه رساند و چاقویی برداشت داد زد:برید گم شید عوضیا...برید گم شید!!ناگهان دستی یقه اش را گرفت و اورا کشید بلند داد زد و چاقو از دستش افتاد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخودش را به نور نزدیک کرد هوای خنک را زیر پوستش حس میکرد لب های خشکش را کمی از هم باز کرد حس کرد چیزی مثل سایه ی یک آدم میبیند...درز دیوار در قسمتی کدر تر شده بود که نشان از حضور جسم یا فردی دیگر میکرد با تکان خوردن سایه یک مرتبه ترس و وحشت براو غالب شد و از جایش پرید مطمعن بود پشت دیوار کسی پنهان شده سریع ایستاد و گارد گرفت:کی اونجاست عوضی؟؟.....کی اونجاست؟؟؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدای خش دار و بم مردانه ای جواب داد:توکی هستی؟؟من کجام؟؟؟تو کی هستی؟؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمتعجب شد هنوز نمیدانست این یک نقشه است یا حقیقت است. لحن مرد گرفته و ملتمسانه بود مثل لحن خودش:چرا اینجایی؟؟کی هستی؟؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمرد جوابش را داد:این جا هیچ دری نداره...هیچی اینجا نیست...تروخدا آقا منو نجات بده.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irروی زمین نشست و دست هایش را روی سرش گذاشت:اینجا هم هیچ دری نداره...یادت نمیاد چه اتفاقی افتاده؟؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-یادم میاد که برای یه کاری رفته بودم یه کاری مثل سیم کشی و اینطور چیزا...اخه من مهندس مخابراتم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irباخودش فکر کرد چه جالب خودش هم مهندس مخابرات است...مرد ادامه داد:یه دکل داغون بود یه دکل داغون که زنگ زده...قرار بود از بیخ و بون قطعش کنیم دیگه چیزی یادم نمیاد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمردمک چشم هایش گشاد شدند و متعجب گفت:اتفاقا قرار بود ما هم یه دکلو سرویس کنیم...منم چیزی یادم نمیاد ببینم اسمت چیه؟؟؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمرد جواب داد:اسمم پرهامه
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا این جواب جاخورد از ترس به خودش میلرزید فکر کرد که شاید این یک تصادف است...شاید اصلا با تمام پرهام ها سر جنگ دارند شاید یک روانی با اسم پرهام مشکل دارد:مگه میشه؟؟اسم منم پرهامه...این اتفاقی نیست
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمرد وحشت زده خودش را به دیوار کوباند:تروخدا منو نجات بده...منو از اینجا بیار بیرون.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدوباره محکم خودش را به دیوار کوباند پرهام داد کشید:بس کن...بس کن!!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاما مرد همچنان خودش را به دیوار میکوباند پرهام دست هایش را روی گوش هایش گذاشت تا صدایش را نشنود بعد از چند دقیقه صدایی مثل له شدن به گوشش رسید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir***
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-تو هنوز اینجایی؟؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمونا فوری عکس هارا در جیبش گذاشت تا داریوش چیزی نبیند..داریوش که حال و روز مونا را دید یکی از صندلی هارا برداشت و کنارش نشست...نگاهی به کلاس انداخت خلوت بود و برای صحبت مناسب:باور کن مهرزاد پسر خوبیه...باور کن قضیه مهرزاد و لیلا مال خیلی وقت پیش بوده....چرا نمیفهمی آخه عزیز من؟؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمونا بغضش را فرو خورد:برام مهم نیست اما باید میفهمیدم باید میدونستم...لیلا بهترین دوستم بود چطوری بهم دروغ گفتن؟؟؟همه فکر میکنن من یه احمقم...آبروم جلوی همه ی بچه ها رفته...همه بادست نشونم میدن و میگن این همون دخترست...این همون دخترست؟؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irداریش با دست اشاره کرد که آرام:بابا چه آبرویی چی میگی...رفیقای شما چهارتا منگل و علاف که بیشتر نیستن هستن؟؟یه ارشک آدم حسابیه که اونم سرش به کار خودشه...مونا فقط بهم بگو که لیلا بخاطر این قضیه خودکشی نکرده...فقط بگو!!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمونا فوری از جایش بلند شد:اخه چی راجع به من فکر کردی بیشعور؟؟من حتی به روشم نیاوردم چه برسه به....واقعا که!!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکیفش را برداشت و بدون اینکه توجهی به بچه های ته کلاس که نگاهش میکردند بکند از کلاس بیرون زد.همینکه به دستشویی رسید هق هقش راه باز کردند...احساس عذاب وجدان گلویش را به هم میفشرد...احساس عوضی بودن میکرد حالش دیگر از مهرزاد بهم میخورد لیلا همیشه عاشق مهرزاد بود؟؟؟چطور توانسته بود به روی خودش نیاورد و چیزی نگوید؟؟حالت تهوع داشت خیلی وقت بود که حالت تهوع داشت....اما نمیتوانست این حجم عظیم را بالا بیآورد.اسم آن شهر را پیدا کرده بود...باید یک برنامه ای برایش میریخت و سریع تر به آنجا میرفت باید دینش را به لیلا ادا میکرد بخاطر لیلا!!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-بله بفرمایید؟؟هیچ صداییی نیامد...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-الو...الو....مجبور شد قطع کند.عصابش بهم ریخته بود...از دیروز که شاهرخ را دیده بود اینطور شده بود...خطش را تازه خریده بود ولی باز هم مزاحم داشت...نه حرفی میزد نه چیزی فقط زنگ میزد و عصابش را داغون میکرد...جلوی هتل ایستاده بود و منتظر بهداد بود دیر کرده بود با صدای ترمز ماشینی دست باندپیچی شده اش را در جیبش کرد و سلام کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-سلام چطوری؟هرچی اصرار کردم بهار نیومد گفت باید پیش مامانت باشه...ناراحت که نمیشی من و تو.....باهم...فریبا توی حرفش پرید:نه چه اشکالی داره...ماباهم دیگه بزرگ شدیم...چقدر خجالتی شدی؟؟؟این را گفت و داخل ماشین نشست بهداد فوری گازش را گرفت و ماشین را در اتوبان انداخت:حالا برای چی میخوای بری اونجا؟؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفریبا شانه های ظریفش را بالا انداخت:همینجوری
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبهداد خندید:فهیمه اونجا رو خیلی دوست داشت...هر چند وقت یبار میرفت اونجا!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-میدونم!بهداد از عکس العمل عجیب فریبا اخم کرد:انقدر دنبال این قضیه نرو بخدا فقط خودتو ناراحت میکنی....فهیمه مرده..تمومش شده...میدونم عذاب وجدان داری اما...فریبا ناگهان داد زد:به تو چه اخه؟؟چرا فکر میکنی عقل کلی؟؟بزن کناربهداد آمد حرفی بزند که فریبا سگ شد:گفتم بزن کنار....با یکی دیگه میرم...مگه باتو نیستم؟؟دستش را به دستگیره برد که بهداد راهنمای سمت راست را زد و عصبی کنار زد به محض ایستادن فریبا پایین پرید بهداد آنقدر عجله کرد که در ماشین را باز گذاشت بدنبال فریبا بازویش را گرفت:کجا میری فریبا؟؟مگه من چی گفتم؟؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفریبا داد کشید:ولم کن ببینم...ولم کن بهداد هم داد کشید:ولت نمیکنم...فهمیدی؟؟ولت نمیکنم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفریبا خشک شد:از اولم اشتباه کردم که بهت رو زدم...خواهر من مرده...کشتنش میفهمی؟؟بهداد با خنده ی عصبی گفت:توهم توهم....همیشه توی توهم هستی...نه؟؟؟فریبا که به خودش مسلط شده بود گفت:این اواخر باهم چت میکردیم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-چی؟؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-شنیدی....فهیمه مشکوک بود حرفای عجیب میزد ....اخرین چیزی که گفته بود این بود که اگر چیزی شد اتفاقی نیست و یه بلایی سرش اوردن.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبهداد مبهوت مانده بود با شک و تردید به فریبا نگاه میکرد هنوز نمیدانست فریبا تا چه حد سلامت عقل دارد؟؟هنوز نمیتوانست حرف هایش را باور کند بی مقدمه گفت:دستات چی شدن؟؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir***
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچشم هایش را باز کرد حسابی تشنه و گرسنه شده بود...در یک اتاق کوچک و خالی گیر افتاده بود و یک همزاد دیوانه هم داشت....از جایش بلند شد و نشست زیادی خوابیده بود و از تشنگی لب هایش ترک برداشته بود در همان لحظه چیز براقی در گوشه ی اتاق چشمش را زد با تعجب و حیرت به سمتش جست زد و کنارش ایستاد...باور کردنش برایش سخت بود چشم هایش را دوبار بهم زد تا از چیزی که دیده است مطمعن شود...یک ظرف غذای پر و یک لیوان آب...قبل از اینکه مغزش چیزی را که دیده است هضم کند به طرف آب و غذا حمله ور شد و همه را با ولع خورد...هنوز سیر نشده بود اما مطمعن بود که زنده میماند این اتاق هیچ دری نداشت پس چطور کسی برایش غذا آورده بود؟؟اصلا خودش را چطور در این اتاق حبس کرده اند؟؟؟شک نداشت که این اتاق یک در مخفی دارد مطمعن بود!!اما اتفاقی که در اتاق کناری اش افتاد او را به شک می انداخت...شاید این یک نقشه برای ترساندنش بود بهرحال آن ها او را زنده نگه میداشتند!!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irغذایش که تمام شد کناری نشست و از ناراحتی در خودش جمع شد احساس کرد کسی پشت سرش است جرات نکرد پشت سرش را نگاه کند فوری بدنش یخ کرد و به لرز افتاد سرما را در گوشه های اتاق حس میکرد صدایی که از پشت سرش شنید بر لرزش بدنش افزود...برای یک لحظه تصمیمی گرفت خیلی سریع ظرف غذایی را که دم دستش بود توی دیوار کوبید و شکستش یک تکه شیشه برداشت و سریع به پشت سرش برگشت...انتظار داشت کسی را داخل اتاق ببیند اما هیچ چیزی یا کسی داخل اتاق نبود گارد گرفته و با دست های خون آلود شیشه را محکم گرفته بود:داد کشید بیای جلو میکشمت...بیا جلو تا خرخره اتو بجوم!!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدای خنده ای از گوشه های اتاق آمد...یک روانی عوضی اورا مسخره کرده بود داشت اورا دیوانه میکرد داشت سکته اش میداد پرهام دیگر نمیتوانست لرزش دستش را تحمل کند هر لحظه ممکن بود شیشه از دستش بیفتد صدای خنده ها اضافه شد دیگر مطمعن بود که چندین نفر داخل اتاق حضور دارند از هرگوشه ای یک صدای خنده ی وحشتناک می آمد عصبی و هیستریک به هر گوشه ای نگاه میکرد چند قدمی جلو آمد تا دقیقا وسط اتاق قرار گرفت دور خودش میچرخید و شیشه را جلوی خودش گرفته بود....حس کرد کسی دستش را به شانه اش زده فوری به پشتش چرخید کسی نبود!!از ترس روی زمین شل شد و چشم هایش سیاهی رفت و همه جا تاریک شد!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir***
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگران منی که نگیره دلم....واسه دیدن تو داره میره دلم....نگران منی مث بچگیا.....توخودت میدونی که من ازت چی میخوام...مگه میشه باشی و تنها بمونم؟؟بچه ها همه باهم آهنگ را تکرار میکردند جاده خیس و نمناک بود و برای حرکت نامناسب.مهرزاد اخم آلود گفت:آخه مگه مرض داریم بیایم یه شهر داغون و در پیت اینم تو این هوا؟؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irداریوش گفت:خداوکیلی نگاه کنید بجز ما یه ماشینم تو جاده نیست!!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدوست دختر ارشک که لاغر و کمی بچه سال بود گفت:اشکال نداره خوش میگذره...خلوت باشه بهتره!!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irارشک خندید و چیزی نگفت بجایش مونا یکباره گفت:نگه دارید..آقای راننده نگه دار!!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irراننده روی ترمز زد و کنار زد مونا فوری پایین پرید و در حاشیه جاده که پر از دار و درخت بود بالا آورد...مهرزاد نگران و عصبی دنبالش آمد:چی شده مونا؟؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمونا با دستمال دهانش را پاک کرد و گفت:هیچی چیزی نیست!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-میخوای برگردیم؟؟منکه گفتم نیایم تو هی اصرار کردی!!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمونا دوباره یادش به عکس ها افتاد و آن دکل...مبدانست که باید به آنجا برود تا ته و توی قضیه را دربیاورد.مونا دوباره حالش بد شد و کمی داخل محوطه جنگلی شد تا حال مهرزاد را بهم نزند...مهرزاد نگاهش کرد و جلو نرفت در همان لحظه گوش اش زنگ خورد به پشت ون رفت تا موبایلش را جواب دهد کسی پشت خط بود اما صدایش واضح نبود چندبار الو الو کرد اما جز صدای خشه و صدای نامفهوم چیز دیگری نبود گوشی را قطع کرد نگاهش را به گوشی اش دوخته بود شماره ای نیفتاده بود خیلی عجیب بود مگر میشد؟؟البته ایرانسل اینطرف ها مشکلات زیادی داشت و تعجبی نداشت در همین لحظه کسی از پشت سرش رد شد...سریع متوجه شد و به پشتش نگاه کردولی کسی .را ندید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمونا آخرین عق را زد و بعد ازینکه حالش بهتر شد راست ایستاد نفسش را بیرون داد...خیلی بد ماشین بود و فشارش افتاده بود فکر کرد باید برگردد داخل ون..زیادی سردش بود و لرز داشت راهش را کشید سمت ون ولی هیچ متوجه نبود که کسی از پشت سر نگاهش میکند و تک تک حرکاتش را زیر نظر دارد
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir***
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-رسیدیم خودشه!!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتابلوی خوش آمدید را پنج دقیقه پیش رد کرده بودند فریبا پیاده شد و به کاغذی که در دست زخمی اش بود نگاه کرد..خودش بود همان خانه ای که خواهرش در آنجا اقامت میکرد.جلو رفت و زنگ اول را زد کسی جواب نداد...مطمعننا خانه خالی بود بهداد زنگ همسایه را زد که پیرمردی در را باز کرد...در خانه قدیمی و زوار در رفته بود:بله بفرمایید!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irقبل ازین که فریبا دهانش را باز کند بهداد گفت:ما بخاطر خونه ی کناریتون اومدیم...نمیدونین صاحبش کی میاد؟؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپیرمرد که کمی لاغر و بدخلق می نمود نگاه چپی به فریبا انداخت گفت:صاحبش خودم هستم...من صاحب خونه ام...کسی ام اینجا نیست دوماهه خالیه!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفریبا گفت:یه خانومی اینجا بودن که...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپیرمرد اخم آلود و عصبانی گفت:بله وسایلاشونو دادم رفت!!شما هم برو پی دردسر نگرد...حوصله ندارم!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهمینکه خواست در را ببندد بهداد گفت:ما اجاره اش میکنیم!!چقدر میشه؟؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپیرمرد از خم ابرویش کاست و گفت :شبی دویست تومن!!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irابروی هردو بالارفت!!معلوم بود پیرمرد میخواهد آن هارا ازسرشان باز کند فریبا با اینکه مدتی ایران نبود همینکه پولش را به تومان تبدیل کرده بود قیمت ها دستش آمده بود و میدانست حتی ویلاهای لوکس هم شبی دویست نیستند:زیادی گرون نمیگید؟؟فکر کنم بزرگترین هتل اینجا هم بریم پامون کمتر دربیاد!!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپیرمرد دوباره اخم کرد:نمیخوای نخواه...میتونی بری همون هتل و دوباره دستش را به دستگیره برد تا ببندد.بهداد گفت:باشه آقا...قبول!!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپیرمرد به همان حالت گفت:پولشو پیش میگیرم!!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفریبا و بهداد عصبانی نگاهی بهم کردند.چند ساعت بعد بایک بخاری خراب خانه را تحویل گرفته بودند...وقتی حرکت میکردند زیاد سرد نبود ولی یک ساعت پیش باران تندی باریده بود و حسابی سرد شده بود.هردو به بخاری چسبیده بودند و شعله ی بخاری گرمشان میکرد.لامپ سقفی زردی نیز روشن بود.بهداد گفت:زیاد شهر بدی نیست!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفریبا ناخودآگاه نگاهی به بهداد کرد...بهداد هیچ وقت لاغر نبود چاق هم نبود اما هیکلش کمی پر بود و اگر ورزش نمیکرد مثل دوران دبیرستانش چاق و شکم دار میشد.ناخودآگاه با به یاد آوردن دوران دبیرستان بهداد خنده اش گرفت!!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبهداد گفت:چیه میخندی؟؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفریبا دوباره نگاهش کرد بهداد بخاطر او این همه راه را آمده بود؟؟زیادی ساده بود قیافه کاملا معمولی داشت.موهایش مشکی و ساده بود.زیادی ساده بود نبود؟؟اگر نبود بعد ازین همه اتفاق دیگر حتی جواب سلامش را نمیداد...فریبا گفت:ممنون که دنبالم اومدی!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبهداد خندید:با اینکه هنوز کارتو قبول ندارم ولی می ارزید!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-کدوم کارم؟؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-همین که بخاطر هیچ و پوچ بلند شدی و اومدی این خراب شده....دیویست تومن پیرمرد ازمون تیغید...اخر عمری چه پولی به جیب زد!!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفریبا خندید و گفت:تقصیر تو بود که قبول کردی!!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبهداد هم خندید و گفت:اشکال نداره عوضش ازت دلار میگیرم!!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفریبا جدی شد و نگاهش را به دور دست ها داد و گفت:مامانم خیلی پیر شده!!بهداد هم خنده اش را جمع و جور کرد:اینطوری نبود..اینطوری شد!!بعد ازینکه رفتی!!دلش به فهیمه خوش بود که اونم....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفریبا قطره ای اشک در چشمانش حلقه بست که ناگهان بهداد پرسید:چرا طلاق گرفتی؟؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا سوالش فریبا را شوکه کرد با چشم هایی مبهوت به بهداد نگاهی انداخت مانده بود که جوابش را چه بدهد که ناگهان لامپ وسط اتاق خاموش شد!!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-چیشد؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفریبا بود که میپرسید..بهداد گفت:هیچی برقا رفته...دیویست تومن هم ازمون گرفت ناکس!!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-برو صداش بزن برقا رو وصل کنه!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبهداد دستش را به بخاری نزدیک تر کرد و گفت:ولش کن بابا...میخوای دیویست تومن دیگه ازمون بگیره؟؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفریبا احساس بدی داشت...بعد از اتفاقی که داخل هتل برایش افتاده بود احساس ترس و نگرانی همه جا با او بود...نگاهی به دست هایش کرد که خیلی غیرطبیعی زخمی شده بودند!!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبهداد همانجا خوابش برده بود..فریبا پتویی که برایشان پیرمرد آماده کرده بود روی بهداد انداخت و نفس عمیقی کشید...بلند شد و به سمت پنجره رفت هنوز داشت باران میبارید..این شهر ساختمان زیادی نداشت و همه ویلایی بودند چشمش را از آسمان به طرف پایین سوق داد و چیزی توجهش را جلب کرد...همان جا زیر تیربرق ایستاده بود باور کردنش سخت بود...اول صورتش از تعجب جمع شد نور کم بود و نمی توانست تشخیص قطعی بدهد ترس تمام وجودش را گرفت سرجایش خشک شده بود همانطور که او به آن دختربچه ی موبلند نگاه میکرد دختر هم به فریبا زل زده بود...یک بچه همچین نگاهی نداشت داشت؟؟تصمیم گرفت برود طبقه ی پایین و با دختر حرف بزند و ته و توی قضیه را دربیآورد...فوری شالش را روی سرش انداخت و در را باز کرد و از پله ها پایین رفت و در ورودی را باز کرد همینکه در باز شد از صحنه ای که دید خشک شد....هیچ کس آنجا نبود...دخترک غیبش زده بود نبود که نبود!!در را رها کرد و زیر تیربرق رفت دقیقا همان جایی که دختر ایستاده بود کمی اینطرف و آنطرف را نگاه کرد اما هیچ کس را ندید.در همین لحظه که فریبا پایین بود کسی بالای رس بهداد ایستاده بود....بهداد متوجه شد که کسی نگاهش میکند اما حالش را نداشت که چشم هایش را باز کند...با این فکر که حتما فریبا است پتو را روی سرش کشید.فریبا چند دقیقه هاج و واج منتظر ماند و سپس از پله ها بالا رفت و در را بست.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir***
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچند تکان خورد و سپس چشم هایش را باز کرد...روی زمین افتاده بود و دستش پر از خون خشک شده بود...چند تکه شیشه هم کنارش افتاده بود.همین که چشمش به شیشه ها خورد خودش را فوری جمع کرد و از روی زمین بلند شد...دورتا دور اتاق را از نظر گذراند و در خودش جمع شد...کمی لرزید و سپس عصبانی داد کشید:چی میخواید از جون من؟؟چرا نمیزارید برم ها؟؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدای خش خشی به گوشش خورد انتظارش را نداشت...یک صدای زخیم و خش دار جوابش را داد:تو اومدی سراغ ما!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپرهام از ترس چشم هایش خیس شدند:من؟من چکاری با شما داشتم ها؟؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمرد مخاظبش خنده ای سر داد و گفت:پنجشنبه صبح رو یادت نیست؟؟هوم؟؟از دفترت بیرون اومدی و کتتو پوشیدی.بعد سوار ماشینت شدی و صاف و مستقیم اومدی سراغ ما!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپرهام که گیج شده بود زمزمه کرد:دکل؟؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-خودشه دکل!!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمعلوم نبود که صدای مرد از کجا می آید...پرهام از جایش بلند شد و گفت:تو کجایی؟داد کشید؟؟کجا قایم شدی؟؟پشت کدوم دیواری؟؟اون دکل لعنتی چه ربطی به شماها داره؟؟شما چند نفرید؟؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدستی ناگهان پایش را کشید و روی زمین انداختش...درحالی که کمرش از درد و سوزش میسوخت داد کشید:عوضی!!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدا دیگر جوابش را نداد...به سختی از روی زمین بلند شد و کمرش را با دست ماساژ داد...چند بار زیر لب زمزمه کرد:دکل...دکل!!یادش نمی آمد سه روز پیش بود یا دوروز؟؟؟شاهرخ به گوشی اش زنگ زده بود شنیده بود که دوست دختر شاهرخ فوت شده حوصله دل داری دادن شاهرخ را نداشت..بخاظر همین جوابش را نمیداد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکیفش را برداشت و از دفترش بیرون زد همین که از در بیرون رفت دستی یقه اش را گرفت و به کناری کشاند...عصبانی خودش را رهاند نگاهش از دست ها به صورت رنگ پریده ی شاهرخ افتاد.متعجب ار حالت روحی شاهرخ گفت:چته؟؟چرا اینجوری میکنی؟؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشاهرخ نفس زنان نگاهی به اطراف کرد:اینجا نمیشه...ممکنه دنبالم باشن بیا تا بهت بگم!!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپرهام عصبانی شده بود اما همراه شاهرخ به داخل کوچه ی باریکی رفت..شاهرخ وسط کوچه ایستاد و مظطرب گفت:باید برام یکاری بکنی!!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپرهام که در فکر یک روانپزشک برای شاهرخ بود عصبانی گفت:عزیز من اینکارا چیه اخه؟؟؟مثل آدم ازم تقاضا کن هرکاربخوای میکنم برات میکنم!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشاهرخ مظطرب گفت:میدونی که بابای من کیه؟؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپرهام جوش آورد:اره میدونم بابای شما کل تجارت دبی زیر دستشه خوب که چی؟؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-یکاری انجام میدی و پول خوبی میگیری حرفمم که میدونی حرفه!!انقدر دارم که زیرش نزنم...بابامم که میشناسی پس خوب میدونی که چقدر دارم...هوم؟؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپرهام شاخک هایش تیز شدند:خوب اینو از اول میگفتی قربونت برم!!تو جون بخواه!!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-جونتو نمیخوام...فقط یه کار ساده است!!یه خراب کاری کوچولو....یه دکل قدیمی و داغونه که از بعد از انقلاب به اینور از کار افتاده!!میخوام کاملا از کار بندازیش..کاملا قطعش کنی!!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپرهام اخم هایش درهم رفت:مسخره کردی مارو؟؟فقط همین؟؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-اون خونه مجردی بود که پارسال با آرشام گرفتم ؟؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-خوب!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-سه دنگشو میزنم به نامت!!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپرهام گیج و مات نگاهش کرد...بنظر میامد سلامت عقلی اش را به کل از دست داده...اما باز هم فرصت خوبی برای تیغیدن بود:خلاف ملافه؟؟پروانه ای اجازه ای چیزی مجوزی داری؟؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشاهرخ خندید و گفت:آخه مرد حسابی مگه بانک تجارته که پروانه و مجوز؟؟یه دکله....بعد از انقلاب اتصالی میکنه و باعث آتیش سوزی میشه و برقشو قطع میکنن کافیه فقط از کار بندازیش همین!!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-گرفتم....سه دنگ خونه درسته؟؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشاهرخ سرش را تکان داد یعنی آره!!پرهام بی معطلی ازین خل شدن شاهرخ استفاده کرد و خودکاری درآورد و گفت:آدرسشو بنویس!!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهمان موقع سوار پرایدش شد و حرکت کرد...داشت به آن سه دنگ فکر میکرد یعنی ممکن بود شاهرخ مسخره اش کرده باشد؟؟یعنی یک دکل انقدر می ارزید؟؟میتوانست سهمش را بفروشد و یک دویست و شیش بخرد...آن هم مشکی همین بود مشکی قشنگ بود در همین فکر بود که ناگهان به چیزی برخورد کرد...انقدر شدید ترمز گرفت که صدای جیغ لاستیک ها بین درخت ها پیچید!!داخل صندلی اش از ترس و ناراحتی فرو رفت!!یعنی به کسی زده بود؟؟چرا ندیده بودش؟؟لعنتی لعنتی!!هوا تاریکی غروب را داشت و جاده ی جنگلی تاریک بود...ندیده بودش!!بلاخره برترسش غلبه کرد و پیاده شد!!با دیدن ماشین سالم و نبودن هیچ جسمی جلوی ماشینش نفس راحتی کشید!!به کسی نزده بود...خدارا شکر!!ولی پس این دیگر چه بود؟؟زیر ماشین را هم چک کرد نه کسی بود نه سنگی نه مانعی!!میخواست دوباره سوار شود و گازش را بگیرد که صدایی شنید...برگشت و پشت سرش را نگاه کرد میان درخت ها یک جسم ظریف را دید یک زن بود؟؟نه ظریف تر!!یک دختر جوان یا نوجوان!!لبخندی زد و به سمت جنگل رفت:هی خانم!!خانم!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاما جسم پشتش را کرد و داخل درخت ها گم شد چندقدمی به دنبالش رفت و صدایش زد اما جلوتر نرفت به خودش گفت پرهام آخر به تو چه مربوط؟؟چکار دختره داری؟؟معلوم نبود این وقت شب داخل جنگل چه میکند؟؟چشمش را از جنگل گرفت و به سمت پرایدش حرکت کرد همینکه به پراید رسید از ترس خشکش زد باورش نمیشد...چیزی که میدید را باور نداشت...از ترس حتی پلک هم نمیزد نمیتوانست جم بخورد دهانش باز مانده بود جلوی ماشینش پر از خون بود...خون قرمز!!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچند دقیقه بعد ترس را زدود و عصبانی شد این شوخی کار همان دخترک بود لعنتی ها مردم را مسخره کردند با دستمالی که داخل ماشین بود سپر را تمیز کرد کمی هم آب ریخت بنظر نمی آمد رنگ باشد ولی هرچه بود وقتش را گرفته بود.سوار ماشینش شد و گازش را گرفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir***
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپتو را کناری زد و بیدار شد.بهداد که جایش را آنطرف تر پهن کرده بود هنوز خواب بود.بلند شد و کتری قدیمی را روی گاز گذاشت.بهداد را صدا کرد:بهداد...بهداد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبهداد ناگهان با پرشی بیدار شد:چیشده؟؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفریبا خندید:چقد بد بیدار میشی چته؟؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبهداد که رنگش پریده بود و چشم هایش پف کرده بود دستی داخل موهایش کشید و گفت:خواب بد دیدم....خیلی بد بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-پاشو پنیر و نون بگیر از بس خوابیدی خوابای چرت و پرت میبینی!!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبهداد خندید و بلند شد و به سمت دستشویی رفت:ببینم اونطرف هم انقدر به شوهرت غر میزدی؟؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-غر نزدم ولی باید صبحونه بخوریم...راستی اینجا میشه رفت حموم؟؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهمانطور که آبی به صورتش میزد داد زد:اره پیرمرده گفت آبگرمکنش اوکیه...ابش خوبه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپنج دقیقه بعد صدای در آمد فریبا داخل آشپزخانه صدا را شنید بنظرش کسی رفت بیرون حتما بهداد بود.اهمیتی نداد و وارد هال شد و از کیفش یک هوله بیرون آورد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-چیزی احتیاج نداری؟؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا صدای بهداد یک بالا پرید:توکه اینجایی...فکر کردم رفتی
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبهداد به سمت در رفت:ای بابا چقد دوست داری منو بیرون کنی...این را گفت و از خانه خارج شد.فریبا متعجب چشمانش را به در دوخت پس چه کسی بیرون رفته بود؟؟مطمعن بود که صدای در را شنیده.سرش را تکان داد و وارد حمام شد.لباس هایش را در آورد و آویزان کرد و آب را باز کرد.زیر دوش رفت و همانطور که ایستاده بود موهایش را باز کرد.اتفاقاتی که می افتاد کمی عجیب بود دیدن آن دختر دیشبی و غیب شدنش...اتفاقی که داخل هتل افتاده بود..نگاهی به دست هایش کرد...یعنی آخرش چه میشد؟؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرش به سمت زیر بود و به کاشی های سفید نگاه میکرد...کاشی ها البته آنقدر سفید نبود که موجود سیاه و زشتی که دقیقا بالای سر فریبا به سقف چسبیده بود و مثل یک مارمولک جمع شده بود را منعکس کند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir***
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهمینکه پیاده شدند ون حرکت کرد و رفت.مهرزاد دستش را داخل جیبش فرو برد:زیادی خلوته...شبیه شهر مردگان میمونه!!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمونا عصابش خورد شد:میشه خفه شی؟؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصبا:حالا کجا قراره چاد بزنیم؟؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irداریوش خندید و گفت:اطراف شهر...خدا کنه بارون نیاد اینجا دار و درختش جون میده واسه کباب.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irارشک:آخ گفتیا....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا هر و کر به سمت پارک جنگلی حرکت کردند البته وارد خود پارک نشدند و در حاشیه های خارج پارک چادر زدن.بساط را به پا کردند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irداریوش:کاش یکی آهنگ بزاره.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمهرزاد موبایلش را ردآورد و آهنگ گذاشت:هله دان دان هله ی دان برات میخونم...از گرمای داغ آبادان برات میخونم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irارشک بلند شد و شروع به رقصیدن کرد صبا هم بلند شد و همراهی اش کرد.مونا به یکباره عصابش خورد شد با خشونت گوشی مهرزاد را قاپید و آهنگرا قطع کرد:بس کنید دیگه....مگه اومدید پیک نیک...خجالت نمیکشید؟؟واقعا براتون متاسفم!!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچانه اش لرزید و بغض صدایش را گرفت:هنوز...هنوز یک ماهم نیست لیلا مرده چطوری میتونین انقدر بی خیال باشید؟؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاشک هایش سرازیر شد:میفهمید لیلا دیگه نیست خودکشی کرده خودکشی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمهرزاد دستانش را گرفت ولی مونا پسش زد و اشک ریزان به سمت جاده رفت اولین تاکسی که دید سوار شد قبل ازینکه مهرزاد برسد تاکسی حرکت کرده بود.سرش را به پنجره ي تاکسي تکيه داده بود و بغضش را ميخورد راننده که پسر بيست و هفت هشت ساله اي بود گفت:خانوم مطمعنيد که ميخوايد بريد سمت دکل؟؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمونا جا خورد:اره چطور؟؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-اونطرفا زيادي خلوته واسه خانمي مثل شما درست نيست!!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچشمان پسر خاکستري روشن بود و موهاي مشکي اش را بالا زده بود مونا گفت:شما ميتونيد بامن بيايد؟؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپشت چراغ قرمز ايستاد از داخل آينه نگاهي انداخت:من؟؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمونا دستپاچه شد:بهتون بيشتر پول ميدم البته اگه امکانش هست!!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-باشه مشکل نداره...ولي راستش اونطرف خيلي ناجوره يعني کلا خوب نيست که بريد سمت دکل....البته بگم من خرافاتو اين حرفا رو قبول ندارم اما خوب...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمونا توي حرفش پريد:خرافات؟؟يعني چي؟؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچراغ سبز شد دنده را عوض کرد:خوب چي بگم؟؟ميگن هرکي بره اونطرف يه بلايي سرش مياد...همين چندوقت پيش يه خانمي مثل شما راجع به دکل تحقيق ميکرد عکس بگير و پروژه و فلان و...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمونا ياد ليلا افتاد به اميد اينکه سر نخي پيدا کرده باشد با هيجان گفت:خوب خوب؟؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-هيچي ديگه چند وقت پيش خبرش اومد که مرده...در اثر برق گرفتگي!!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمونا اميدش نا اميد شد ولي متوجه يک چيزي شد اينکه ليلا اولين مورد نبوده است و حالا اطمينان داشت که ليلا به صورت عادي خودکشي نکرده است.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-همينجاست....ازين جا به بعد بايد پياده بريم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمونا پياده شد و قبل ازينکه از ماشين به سمت جنگل حرکت کنند پلاک تاکسي را حفظ کرد.صداي خش خش پاهاي خودشان را روي برگ مي شنيد...نگاهي به پسر کرد و گفت:اسمت چيه؟؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-کوچيک شما آرمين هستم شما چي؟؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-مونا ام...اينجا زيادي ترسناکه...دم غروبم هست!!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-خوب براي همين هست که کسي اينطرفا نمياد!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irارمين قيافه خوبي داشت هيکل اش هم خوب بود از دور ميشد بلنداي دکل را ديد چيزي نمانده بود که صدايي را از پشت سرشان شنيدند ارمين و مونا هردو به سمت عقب برگشتند...مونا گفت:توام شنيدي؟؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irارمين که بنظر خيلي با دل و جرات ميآمد گفت:اهوم...توجه نکنيد اگه بترسيد بدتره!!چيزي نبود!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمونا سعي کرد نترسد باشه اي گفت و دوباره راه افتادند هنوز چند قدم نرفته بودند که دوباره صدايي شنيدند...آرمين برنگشت ولي مونا ايستاد بيشتر خشکش زد:چي بود؟؟اومدن سراغمون؟؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآرمين هم ايستاد از چهره اش نميشد چيزي را تشخيص داد مونا هرچيزي به ذهنش ميرسيد با ترس و وحشت به درخت ها خيره شد از درختي به درخت ديگرنگاه مي انداخت آرمين هم جدي و بي هيچ ترسي نگاهش را به درخت ها دوخته بود در همين لحظه بود که دستي روي شانه ي مونا را لمس کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir***
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچشم هايش را باز کرد در گل و شل فرو رفته بود و تمام لباس هايش گلي شده بود از جايش به سختي بلند شد نم باران را روي صورتش حس ميکرد اينجا را ميشناخت....خودش بود...اينجا همان محوطه جنگلي کنار دکل بود...پس آن اتاق چه شد؟؟همان اتاقي که هيچ دري نداشت؟؟بنظرش آمد که نجات پيدا کرده...جاده کجا بود؟؟برگشت و پشت سرش را نگاه کرد اينجا را ميشناخت با تمام تواني که داشت شروع به دويدن کرد اين يک راه فرار بود بايد ازين جهنم فرار ميکرد نفسش بريده بود اما همچنان ميدويد بلاخره جاده را ديد قدم هايش را آهسته کرد و با هن و هون خودش را به جاده رساند..همين که به جاده رسيد متوجه ماشين پرايد خودش شد که دقيقا وسط جاده به صورت کج و با درهاي باز متوقف شده بود سپر و جلوي ماشين پر از خون بود با ديدن ماشين وحشت زده گفت:نه...امکان نداره....نه!!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعقب عقب رفت تا دستي که از ماشين بيرون مي آيد را نبيند دو دست لاغر و بعد هم دوپا دختر موبلند و سفيد پوستي با سر و صورت خوني خودش را کشان کشان از ماشين بيرون کشيد از دهانش خون ميچکيد و چشم هايش بدون سفيدي و تماما مشکي بود پرهام با ديدن دختر پشتش را به جاده کرد تا فرار کند اما همينکه پشت سرش را نگاه کرد يک مرد با شنلي سياه و چشماني سفيد وحشت ناک تبر به دست به سمتش يورش برد و تبر به سمتش پرتاب کرد پرهام فوري جا خالي داد و در حالي که بدنش پر از آدرنالين شده بود با آخرين نفس به سمت جنگل فرار کرد...پشت سرش مرد تبر به دست مي آمد ترجيح داد پشت سرش را نگاه نکند قبل ازين که به شاخه هاي درختان بخورد سرش را خم کرد در همين لحظه يک چيزي به چشمش خورد مثل يک اتاقک کوچک بود اميدي در دلش بوجود آمد و به همان سمت دويد مطمعن بود وقتي به آنجا برسد کسي کمکش ميکند همين که به اتاقک رسيد داد کشيد:کمک کمک...ايستاد تا جوابي بشنود...فايده اي نداشت مرد تبر بدست داشت نزديک ميشد فقط خدا خدا ميکرد در اتاقک باز باشد خودش را روي در انداخت در خوشبختانه باز شد و خودش را داخل اتاقک انداخت و در را پشت سرش بست کمي عقب رفت و نفسش را تازه کرد سرش را که بلند کرد ناگهان متوجه شد....متوجه همه چيز شد اينجا همان اتاق بود؟؟فوري به سمت جلو پريد تا در را باز کند که در محو شد...ناباورانه به اتاق نگاه کرد به جاي خالي درکه بطور باور نکردني جلوي چشم خودش محو شده بود.محکم توي سر خودش زد:نه نه....باورش نميشدانقدر احمق باشد افتاده بود توي تله....خنديد از خودش خنده اش گرفته بود دوباره همانجايي که بود اين هم از نقشه فرارش!!ميتوانست به سمت جاده فرار کند چقدر احمق بود احمق
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه سختی کنار دیوار مچاله شد و در خود فرو رفت...بنظرش همیشه خودش خودش را گیر می انداخت اصلا وقتی که شاهرخ پیشنهاد عجیب غریب به او داده بود نباید قبول میکرد حالا هم که قبول کرده بود چرا وقتی در جاده برایش اتفاقات عجیبی افتاده بود باز هم بیخیال نشده بود؟؟گاز داده بود و به دکل رسیده بود در آن نور کم چراغ موبایلش را روی دکل انداخت و نگاهی کرد...خیلی درب و داغون بود و اصلا احتیاجی نبود که پرهام آن را از کار بندازد امکان نداشت این دکل فرکانسی بفرستد..صندوق عقب ماشینش را زد و وسایلش را بیرون کشید احتیاج به یک موج رادیو داشت یا چیزی که فرکانس هارا امتحان کند اما همینکه رادیو را روشن کرد و شروع به کار صدای خش خش رادیو تبدیل به جیغ های یک زن شد خش خش ها قوی تر بودند اما صدای زن هم شنیده میشد پرهام سرجای خودش میخ شد امکان نداشت داشت؟؟؟دکل درست نبود پس حتما این موج از جای دیگری می آمد رایدو را برداشت و تنظیماتش را نگاه کرد!!!باورش نمیشد موج ها از دکل می آمد اما چطور امکان داشت؟؟رادیو را کناری گذاشت و یک سیم چین برداشت سیم سفید دکل را به کلی قطع کرد خوب مطمعننا دیگر قطع شده بود رادیو را با خونسردی روشن کرد فقط خش خش بود...خوب پس قطع بود همین که خواست رادیو را خاموش کند صدای خش خش پایان یافت پرهام با تعجب نگاهی به رادیوی داخل دستش کرد چند تقه محکم زد اما هیچ صدایی نمی آمد خاموش و روشن کرد موج را عوض کرد...یعنی چه؟؟؟نه خش خشی بود نه هیچ چیز دیگری هیچ چیز نبود...داشت عصابش خورد میشد که احساس کرد کسی دارد نگاهش میکند سرش را بلند کرد و همان دختر را دید همانی که در جنگل دیده بود با موهایی که تماما داخل صورتش ریخته بود بین درخت ها ایستاده بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir***
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-بریم؟؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-من که خیلی وقته منتظرتم پس بگو چرا شوهرت طلاقت داد!!بسکه دیر آماده میشدی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفریبا در ماشین را بست:بسه دیگه مگه نمیگم ازش حرف نزن؟؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبهداد استارت زد و پایش را روی گاز گذاشت:باشه ببخشید بی جنبه نباش...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-بی جنبه نیستم بخدا اما برام گرون تموم شده...ناراحت کننده است فکر کن خودت جای من بودی!!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-ولی زیاد ناراحتم به نظر نمیای ها....خدایی من تو یکی رو نتونستم درک کنم با یه مردی اشنا شدی اونم از طریق اینترنت بعدشم یهو ازدواج!!!اونم تو اون سن...حالا هم که طلاق!!!مثل تو فیلما شده!!آدم خوبی نبود نه؟؟؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفریبا پشت چشمی نازک کرد و گفت:از تو خیلی بهتر بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبهداد جدی شد و گلویش را صاف کرد:مگه من چمه؟؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-چیزیت نیست فقط اون بهتر بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-اگه بهتر بود چرا طلاق گ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر همین لحظه بود که رادیوی ماشین خود به خود روشن شد و خشه داد بهداد خاموشش کرد:مشکل داره دیگه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپشت چراغ قرمز رسیده بودند که دوباره رادیو روشن شد بهداد خواست دوباره خاموشش کند که فریبا گفت:نه...صبر کن...داره یه چیزی میگه!!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهردو ساکت شدند و گوش دادند صدا ضعیف بود مثل صدایی مبهم و زمزمه مانند:این یک هشدار است...هشدار....این یک هشدار است.هشدار..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهدو مبهوت صدا بودند که ماشینی از پشت به ماشینشان زد آنقدر گیج شده بودند که فقط به هم نگاه میکردند...صدای داد و هوار مردی از پشت سرشان آمد بهداد نفسش را بیرون داد و از ماشین پیاده شد اما فریبا هنوز متعجب به رادیو چشم دوخته بود...که حالا کاملا خاموش شده بود هشدار برای چه چیز بود؟؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچند ساعتی معطل شده بودند ماشین چیزی اش نشده بود و مشکلی نداشت اما هنوز گیج بودند دیر شده بود و هوا رو به تاریکی میرفت...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفریبا اشاره کرد:دکلو میبنم داریم نزدیک میشیم!!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبهداد سرعتش را کم کرد جاده خاکی بود و نور چندانی نداشت:اینجا کسی هم نیست ازش سوال کنیم...اگه جاده رو مستقیم بریم از شهر خارج میشیم دکل اونطرفه احتمالا باید از تو درختا بریم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفریبا دودل بود بنظرش خطرناک میرسید مخصوصا با آن هشداری که رادیو داده بود نه بهداد و فریبا نمیدانستند که رادیو چطور خود به خود روشن شده و یا هرچی.فریبا از ماشین پیاده شد و بهداد هم از سمت دیگر.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفریبا گفت:باید تاریک باشه...حتی نمیدونیم کدوم سمته!!چقدرم خلوته!!اوف
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبهداد وارد درخت ها شد:بیا بابا انقدر غز نزن!!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفریبا با کفش های پاشنه بلند وارد محوطه جنگلی شد هرچه جلوتر میرفتند فریبا احساس ناراحتی بیشتری میکرد باند دست هایش را باز کرده بود اما زخم های عجیبش هنوز در کف دستانش خودنمایی میکرد گوشی موبایلش را درآورد آنتن صفر بود!!گوشی را در جیب مانتویش گذاشت در همین لحظه صدایی شنید و تعادلش را از دست داد و روی بهداد افتاد بهداد توی هوا گرفتش و برای لحظه ای نگهش داشت نگاهی به هم کردند و فریبا که هول شده بود گفت:ببخشید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبهداد خندید و گفت:یاد اونوقتا افتادم....کاش...کاش....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدوباره صدایی آمد بهداد و فریبا هردو به طرف صدا برگشتند دو نفر داخل جنگل بودند یک دختر و یک پسر...بهداد گفت:فکر کنم موجزه شده...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفریبا و بهداد به سمتشان حرکت کردند اما انگار آن دو مسخ شده بودند و وسط جنگل ایستاده بودند زیادی غیرعادی بود...به سمت درخت ها خیره شده بودند و پلک نمیزدند فریبا آرام دستش را به سمت شانه ی دختر دراز کرد و لمسش کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir***
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمونا با ترس به عقب جهید با دیدن دونفری که پشتش بودند جیغ کوتاهی کشید و دستش را روی قلبش گذاشت آرمین با دیدن این صحنه پقی زد زیر خنده...خانم و آقایی که کنارشان ایستاده بودند با تعجب نگاهشان میکردند آرمین با خنده گفت:ببخشید تورو خدا....یکم ترسیده.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآقا که اخمی غلیظ کرده بود گفت:بله متوجه هستم...اما برای چی ترس؟؟مگه لولو هستیم ما؟؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمونا عصابش خورد شده بود:وقتی پشت سر آدم مسه جن ظاهر میشی دادم میترسه اینجا هم که مورچه پر نمیزنه چه انتظاراتی دارید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا این حرف مونا آرمین دوباره زد زیر خنده آقا و خانم که حسابی عصبانی شده بودند آقا گفت:ما میخوایم بریم دکل...میدونین کجاست؟؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irارمین خنده کنان گفت:چقدر هوادارای دکل زیاد شدن اتفاقا ماهم میخواستیم بریم اونجا...من راشو بلدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخانم که ظاهرا خوشحال شده بود خندید و دستش را دراز کرد:من فریبا هستم...ایشونم بهداد!!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمونا به فریبا با تعجب دست دا:خوشبختم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irارمین هم دستش را دراز کرد که دست فریبا را بفشارد:منم ارمینم!!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاما بهداد که خیلی عصبانی بود دست ارمین را گرفت:بله متوجه شدیم...حالا اگه میشه مارو ببرید دکل!!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irارمین جلو افتاد و گفت:حالا چرا انقدر عصبانی...بفرمایید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمونا سعی میکرد کنار آرمین راه برود اما آرمین توجهش به فریبا بود.چندقدم رفته بودند که بلاخره به دکل رسیدند...پایین دکل یک جعبه ابزار و چراغ قوه و یک رادیو افتاده بود.آرمین با دیدن وسایل گفت:فکر کنم تنها نیستیم!!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمونا جلو رفت و رادیو را برداشت به محض اینکه روشنش کرد صدای خش خش پخش شد:اینا مال کیه؟؟...فریبا نگاهی به سیم های قطع شده دکل انداخت:کلا از کار افتاده....نه؟؟؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبهداد جوابش را داد:خوب معلومه که از کار افتاده...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفریبا:ولی توی ایمیل های فهمیه نوشته بود دکل هنوز فرکانس میفرسته!!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمونا وسط حرفهایش پرید:الان که هیچ فرکانسی نداره!!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبهداد:خوب فریبا جان کارمون تموم شد دیگه!!خواستی دکلو ببینی که دیدی!!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-مونا....مونا
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهمه به سمت صدا برگشتند مهرزاد بود که مونا را صدا میکرد عصبانی از داخل درخت ها بیرون آمد بعد از او داریوش وارشک و صبا به دنبالش...مهرزاد با دیدن آرمین اخمی کرد و هنوز نیامده دستش را دور دست مونا پیچاند...بهداد و فریبا هم با تعجب به این صحنه نگاه کردند مهرزاد عصبی گفت:اینا کی هستن دیگه؟؟؟برای چی مارو ول میکنی هرجا دوس داری میری؟؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irداریوش سعی کرد آرامش کند:داداش بیخیال!!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irارشک گفت:من نمیدونم این دکل جزو جاذبه های گردشگریه؟؟همه میان اینجا...لیلا هم مارو یه بار مچل خودش کرد...هی دکل دکل...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا این حرفش مونا به یکباره گفت:شماها قبلا دکل اومدید مگه؟؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irداریوش:اره...با لیلا...اون موقع بود که رفته بودی سالگرد مامان بزرگت...مال اون موقعس!!!چطور مگه؟؟چرا انقدر برات مهم شده؟؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمونا:خوب دیگه بریم فقط میخواستم دکلو ببینم که دیدم ممنون آقا ارمین...چقدر میشه؟؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irارمین خواست چیزی بگوید که فریبا یک باره گفت:صبر کنید....رادیو....خش خش رادیو قطع شده خاموشش کردید خانم؟؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمونا به رادیوی توی دستش نگاه کرد:نه والا...روشن بودکه!!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصبا گفت:خوب خش خش نکنه که بهتره بهتر نیست؟؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبهداد گفت:قانونا باید خش خش کنه...مگه اینکه خراب باشه!!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمهرزاد رادیو را از دست مونا بیرون کشید:بزار خاموش روشنش کنم ببینم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرادیو را خاموش کرد اما رادیو خاموش نمیشد چراغش هنوز سبز بود مهرزاد چند بار دکمه را فشار داد اما اتفاقی نیفتاد در یک لحظه رادیو یک صدای عجیب داد صدای ارّه برقی...بله صدای اره بود...صدای اره از رادیو می آمد؟؟همه شوکه شده بودند و البته صدای ترسناکی بود...برای لحظه ای همه حس کردند صداواقعی شده و از نزدیک شنیده میشود جایی از داخل درخت ها ناخودآگاه سرها به طرف درختان چرخید باور کردنی نبود صدا واقعی بود و از داخل رادیو نمی آمد...یک مرد در تاریکی جنگل ایستاده بود و در حالی که چیزی روی سرش کشیده بود یک اره برقی در دستش بود سیم اره را میکشید وصدای وحشتناکی ایجاد کرد همینکه همه متوجه اش شدند اره را به سمت جلو گرفت و به طرفشان حمله کرد...صدای جیغ و فرار کفش ها باهم درآمیخته شد و هرکس به سمتی فرار کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir***
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدایی بیدارش کرد بلند شد و سرجایش نشست...خوب که گوش داد متوجه صدای جیغ و داد ها شد و همچنین صدای اره...گوشش را به دیوار ها چسباند چه خبر بود؟؟نگاهی به ساعتش کرد هشت شب بود همیشه همین ساعت گوشه اتاق برایش یک ظرف غذا میگذاشتند دلش ضعف میرفت و ظرف مثل همیشه گوشه اتاق بود صدای جیغ ها مرتب دور و نزدیک میشد بنظر می آمد کسی با اره برقی دنبالشان گذاشته باشد...ظرف غذا را جلو کشید و با بی میلی خورد.صدای کمک کمک مردی از بیرون می آمد معلوم نبود چه خبر شده است باز هم داشتند بازی اش میدادند؟؟عصابش خورد شده بود...برای یک لحظه صدای داد وحشتناکی آمد و بعد سکوت برقرار شد دیگر صدای اره نمی آمد اما جیغ و داد ها ادامه داشتند...نفسش را بیرون دادو ظرف خالی را کنار زد سعی کرد او هم داد بکشد:آهااااای....کی اونجاست؟؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا تمام توانش داد کشید اما فایده ای نداشت...صدای جیغ و داد ها هم حالاقطع شده بود....الکی بود الکی این بازی هارا سرش در می آوردند که بترسد اینکه فکر کند کسی با اره دنبال چند نفر گذاشته و دارند تکه تکه میشوند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرش را زیر انداخته بود و به ماشینش فکر میکرد یعنی تاالان کسی پیدایش نکرده بود؟؟هیچکس متوجه گم شدنش نشده بود؟؟مادرش؟؟پدرش؟؟چقدر احمق بود اصلا مادر و پدرش را سالی به یکبار هم نمیدید...دوست دختری هم نداشت دوست خیلی صمیمی هم نداشت...فقط شاهرخ بود که متوجه نبودش میشد یعنی شاهرخ کجاست؟؟در همین فکر ها بود که چیزی بنظرش رسید گوشه ی اتاق یک ترک سیاه و نم دار بود که قبلا وجود نداشت و چکه میکرد...متعجب از جایش بلند شد با اینکه تاریک بود به خوبی دیده میشد جلو رفت و دستش را به دیوار زد بنظر می آمد آنقدر خیس و نم دار است که امکان دارد ترک بخورد بنظر فکر احمقانه ای می آمد اما پایش را بالا برد و با یک ضربه به داخل دیوار کوفت با اینکه اصلا انتظارش را نداشت اما دیوار ترک خورد و خورد شد و گچ هایش روی زمین ریختند لباسش را که قبلا درآورده بود دور دستش کرد و دستش را داخل دیوار برد و گچ ها را بیرون ریخت...یک سوراخ وسط دیوار ایجاد شده بود...دستش را تا ته داخل دیوار کرد تا بتواند چیزی لمس کند در همین لحظه چیزی دستش را گرفت یک دست گرم بود..دادی زد و دستش را بیرون کشید و به دستش نگاه کرد ظاهرا که سالم بود خم شد و از سوراخ نگاهی انداخت نور سفیدی که از بیرون به داخل میزد چشمش را سوزاند هیچ خبری نبود باتوجه به تصویری که از ذهنش داشت اتاق باید در وسط جنگل میبود و بجای این نور درخت ها قرار داشت...چشمش را هنوز به دیوار چسبانده بود که ناگهان دو جفت چشم سفید جلوی دیوار قرار گرفت.فوری خودش را عقب کشاند و از ترس نفسش گرفت.به دیوار تکیه زد تا آرام شود داشتند بازی اش میدادند همش بازی بود...وسایلش هنوز در کنار دکل افتاده بود شاید اگر چیزی با خودش همراه داشت این اتفاق نمی افتاد هرچه بیشتر دقت میکرد تصویر دختر جلوی چشمش می آمد نمیدانست چطور کنار دکل بیهوشش کردند فقط وقتی بیدار شده بود داخل این اتاق بود.داد زد:لعنت به همتون....عوضیا....چی از جونم میخواید...میکشمتون...همتونو میکشم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدایی که قبلا با او حرف زده بود از داخل سوراخ شروع به حرف زدن کرد:ما قبلا مردیم!!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپرهام عصبی شد و دستش را روی صورتش کشید:تورو خدا انقدر با من بازی نکنید راست و پوست کنده بگید چی از جونم میخواید؟؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-همه چیز تقصیر خودته...نباید سمت دکل می اومدی....یکی از سیم هاشو چیدی!!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-بابا گوه خوردم غلط کردم....بخدا اگه بزارید برم بیرون درستش میکنم سالم سالم!!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدای خنده های بلندی همه جا پخش شد:هرکس باید تاوانشو بده!!باید مجازات شی!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهمهمه ای در کل اتاق پیچید:مجازات....باید مجازات شی....مجازات...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپرهام که سرسام گرفته بود دست هایش را روی سرش گذاشت و گوشه ای مچاله شد به گه خوردن افتاده بود لیوانی که کنار دستش بود را به طرف دیگه اتاق پرت کرد و داد کشید:بس کنید حیوونای عوضی....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir***
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپشت درختی پنهان شده بود و صدای اره برقی که به او نزدیک میشد را میشنید ممکن بود ببینتش باید میدوید سینه اش از فرط دویدن زیاد بالا و پایین میرفت همین که خواست دوباره شروع به دویدن کند مرد ارّه ای جلویش پرید جیغ بنفشی از و جاخالی داد ارّه داخل درخت گیرد کرد...مرد شروع کرد به داد زدن از زیر بانداژ هایی که دور صورتش بسته شده بود خون بیرون میریخت و بانداژ خونی شده بود...با وحشت به سمت دیگری پا به فرار گذاشته بود گیر کردن ارّه برایش وقت خریده بود همین طور میدوید و جرات نداشت که پشت سرش را نگاه کند نمیداست بهداد کجاست یا بقیه کجا هستند صدای بهداد را میشنید:فریبا.....فریبا....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irداد زد:من اینجام....من اینجام
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدای ارّه دور شده بود و صدای بهداد نزدیک همین طور که سرگردان میدوید کسی مانتو اش را چنگ زد با وحشت جیغ کشید و مانتویش را کشید ولی با دیدن دست غرق به خون بهداد ساکت شد.بهداد دستش را گرفت و داد کشید:جاده اونطرفه فقط بدو.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهردو شروع به دویدن کردند تا به جاده رسیدند بدون هیچ وقفه ای سوار شدند فریبا در همین حالت گفت:پس بقیه چی؟؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبهداد استارت زد و روشن کرد:بقیه برن به درکککک!!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچندساعتی بود که به سمت خارج شهر در اتوبان میراندند بهداد تصمیمش را گرفته بود شوخی هم نداشت فریبا هم حق نداشت زر اضافی بزند دیشب نزدیک بود تکه تکه شوند حالا فهیمه یا هرخر دیگری که میخواهد مرده باشد برایش مهم نبود فقط میخواست ازین جهنم در برود دلش برای خواهرش تنگ شده بود فریبا همیشه منشا تمام مشکلاتش بود نبود؟؟؟همیشه می آمد تر میزد وسط زندگی اش....تمام فامیل میدانستند که بهداد فریبا هم دیگر را دوست دارند بعد یک مرتبه فریبا ازدواج کرد و رفت....واقعا رفت و همه ی زندگی اش را بهم ریخت...حالا هم که برگشته بود مطلقه بود و این داستان هارا راه انداخته بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-داریم به پلیس ها نزدیک میشیم کمبرندتو ببند فریبا!!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفریبا بی هیچ حرفی اطاعت کرد...قبل ازینکه رد شوند نگهشان داشتند سرباز اشاره زد که بزن کنار..بهداد عصاب نداشت این ها هم وقت پیدا کرده بودند.کناری زد و شیشه را پایین کشید:سلام خوب هستید؟؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir