رمان بوی نا طعم گس به قلم شیوا-sh
داستان در مورد دختریه که همه ی خانواده اشو از دست داده و بنا به شرایطی مجبور میشه با پسر دوست پدرش ازدواج موقت کنه و با خانواده ی آنها زندگی کنه ، پسر داستان که اول از این قضیه ناراضیه کم کم به این دختر علاقه مند میشه و…..پایان خوش
تخمین مدت زمان مطالعه : ۳ ساعت و ۴۴ دقیقه
- واقعاً که !
سیاوش خواست از روی صندلی بلند شود که تبسم سریع گفت:
- کجا ؟ چایی درست کردم بشینین بیارم بخوری !
- اِ ؟ .. شما از این کارها هم بلدین ؟ فکر کردم میخوای سر به تنم نباشه ؟ !
- دقیقاً میخوام سر به تنت نباشه ! ولی الان وقت این حرفها نیست ، صبحانه تو بخور جنگ باشه بعد از صبحانه !
- موافقم ، ولی اونوقت قوی تر میشمو دیگه شکستم سخت تر میشه ها !
- به همین خیال باش
با این حرف سیاوش لبخند زد و سرش را به دو طرف تکان داد ، بعد بلند شد و از یخچال نان و کره بیرون آورد باهم میز را چیدن و صبحانه خوردن واز احوالات یکدیگر پرسیدن :
تبسم ترم 7 رشته ی مامایی بود و از مهر ، باید کاراموزی در عرصه میرفت ؛ بسیار به رشته اش علاقه داشت 21سالش بود و میخواست تا مقطع دکتری درسش را ادامه دهد.
سیاوش 26سالش بود و فوق لیسانس مهندسی معماری داشت و شرکتی را جدیداً تأسیس کرده بود ، کارش را خیلی دوست داشت و همیشه دنبال کارهای جدید و ایده های نو بود .
با اینکه پدرانشان دوستان صمیمی بودن ولی هیچ کدام شناختی از هم نداشتن ، همیشه فقط در حد سلام و احوال پرسی با هم روبرو شده بودن ، بعد از صبحانه میز را با هم جمع کردن ، تبسم چایی ساز را روشن گذاشت تا چایی برای بقیه هم گرم و تازه باشه ، سیاوش میخواست بیرون برود که چیزی یادش آمد به تبسم نگاه کرد و گفت:
- راستی ، بابا گفته عاقد برای ساعت 5 میاد ؛ من میرم شرکت و تا اون موقع برمیگردم
- باشه ، به سلامت
- راستی... چیزی نمیخوای ؟ یعنی چیزه ، امم....چ.... چیزی احتیاج نداری ؟
- نه ، مرسی همه چیز هست
- باشه ، پس کاری داشتی خبرم کن، اینم کارت شرکتمه شماره شرکت و موبایم روش هست ، کلاً هر وقت چیزی خواستی بهم بگو ! توهم مثل سارایی برام ، خوشحال میشم اگه کاری بود انجام بدم
- مرسی واقعاً و از اینکه منو مثل خواهرت میبینی خیلی خیلی ، ازت ممنونم
- معلومه ! غیرازاین نمیتونه باشه !
- خب ، به سلامت
- آه ، آره ، خداحافظ
- خداحافظ
با رفتن سیاوش استرس عجیبی گرفت ، انگار وقتی اون بود این خانه براش حس بهتری داشت ، با این فکر لبخندی زد و گفت :
آره دیگه ، بی جنبه ای سریع وابسته میشی بیچاره حق داشت باهات اتمام حجت کنه !
تا عصر هرکس مشغول کاری بود تبسم به حمام رفت ولباس سیاه دیگری پوشید وقتی منیر خانم او را اینگونه دید اخمهایش را در هم کرد و از او خواست تا لباس روشنی بپوشد ، ولی تبسم قبول نمیکرد
- مگه میشه هنوز چهلم بابام نشده سیاهمو از تنم در بیارم ؟ مال مامانم شش ماه سیاه پوشیدم برای بابامم همین کارو میکنم !
- عزیزم درکت میکنم ، میدونم برات سخته ، ولی مگه با سیاه پوشیدن ، بابات زنده میشه ؟ ولی الان چه با مصلحت وچه بی مصلحت قرار سر سفره ی عقد بشینی ، درست نیست عروس با لباس سیاه بشینه ، دخترم فکر منم بکن ، عروسی سیاه میپوشه که خدا نکرده ، زبونم لال ، بلایی سر دومادش اومده باشه ، به دلم بده با لباس سیاه بشینی
- ولی آخه..
- تبسم ، مامان راست میگه ، فقط نیم ساعت ، عاقد که رفت عوضش کن باشه ؟
- باشه ، ولی الان عوض نمیکنم ؛ عاقد که اومد عوض میکنم .
- باشه دخترم ، دستت درد نکنه ، الهی خیر ببینی !
ساعت 4 بود که سیاوش به خانه آمد ، به اتاقش رفت و حاضر شد ، دوباره اخم هایش در هم رفته و ناراحت شده بود ، دوباره تلخ شده بود؛
تبسم هم با چهره ای رنگ پریده گوشه ی سالن نشسته بود ، همه ساکت بودن و هیچ کس حرف نمیزد
ساعت چهارو پنجاه دقیقه منیر خانم به طرف تبسم رفت و با لبخند گفت:
- بلند شو عزیزم پاشو لباستو عوض کن که الان عاقد میاد
- چشم !
به اتاقش رفت لباسی به رنگ آبی پررنگ ، که پیراهن بلندی بود ، با آستین های بلند و کاملاً پوشیده و تنگ و جذب تنش ، را پوشید ، موهایش را قبلاً با اتو لخت کرده بود ، گیره ی سرش را باز کرد و موهایش را با ژل مرتب کرد ، چادری شیری رنگ را به سر کرد ، جلوی آیینه رفت و به خودش نگاه کرد ، بدون هیچ آرایشی بود ولی زیبا بود زیبا و متین ، لبخند غمناکی زد و از اتاق خارج شد ، با پایین آمدن از روی آخرین پله صدای زنگ در شنیده شد ، حاج احمد جواب داد و گفت عاقد آمده ، چیزی در دل تبسم پایین ریخت ، حاج احمد در را باز کرد و به طرف در سالن رفت ؛ تبسم سرش را بلند کرد ، در ابتدا سیاوش را دید که با اخم عمیقی روی مبل نشسته و در فکر فرو رفته است ، بعد به منیر نگاه کرد که با لبخندی تصنعی ، به او نگاه میکرد ؛ و در آخر به سارا نگاه کرد که با لیخند اطمینان بخشی به او نگاه میکرد
با راهنمایی سارا روی مبل کنار سیاوش نشست ، عاقد یاا... گویان به داخل آمد منیر تور سفیدی روی سرشان گرفت که باعث شد سیاوش مادرش را با اعتراض صدا بزند :
- مامان !
- رسمه پسرم ، بعدشم ، فقط تور خالیه ، همین !
تبسم به اعتراض سیاوش پوزخندی زد وسرش را تکان داد دلش میخواست این مراسم ، زودتر تمام شود, تا به جایی خلوت برود و یک دل سیر گریه کند
عاقد شناسنامه ها را خواست که حاج احمد گفت: فقط میخواهند صیغه ی موقت کنن ؛ و گواهی فوت حاج رضا را به عاقد داد
تبسم به خاطر آورد که پدرش ، چقدر از اینکه دختری صیغه ی پسری بشود ، ناراضی بود در دل از پدرش خواست تا راضی باشد ، زیرا در این زمانه ی گرگ صفت و با این صف طولانی بی کسی چاره ای جز این نداشت ؛
با صدای عاقد به خودش آمد که حاج احمد جوابش را داد:
- برای چه مدت صیغه را جاری کنم ؟
- پنج سال حاج آقا
- مهریه را چه قرار میدهید ؟
اینبار به جای حاج احمد تبسم خودش جواب داد :
- هیچی حاج آقا !
- نمیشه که عروس خانم ، صیغه هم مهریه دارد !
سیاوش خواست حرفی بزند که تبسم فوراً گفت :
- پنج سال آب خوردن ، حاج آقا !
- بله ؟ یعنی .. یعنی ، بسیار خب ، بسیار هم عالیست ،
بلا تشبیه مهریه حضرت زهرا(س) هم آب بود
- اجازه بفرمایید حاج آقا ، این که نمیشه دخترم ، به هر حال باید یه چیزی مهرت باشه ، حداقل یه تعدادی سکه !
- بابا راست میگن ! من میتونم دو دونگ از شرکتو مهرت کنم !
- آقا سیاوش ، خواهش میکنم به شخصیت من توهین نکنین، من هم عمو رو خوب میشناسم ، هم شمارو ، پس لطفاً این بحثو تمومش کنی
- بسیار بسیار احسنت به این عروس خانم گل ، آقاداماد قدرش رو بدون که از این عروس ها کم پیدا میشه ها !
عاقد شروع به خواندن کرد ، و فصل جدیدی از کتاب زندگی آنهارو ورق زد :
Af
۳۸ ساله 00من رمانهای زیادی خوندم به نظرم رسید تکه هایی از چندین رمانو به هم چسبونده بود و در کل سطح پایین بود
۲ هفته پیشحدیث
۱۷ ساله 30این رمان برخلاف رمان های دیگه ای که خوندم خیلی قشنگ تر بود از نقاط مثبتش هم این بود ک نویسنده کشش نداد، قهر های طولانی مسخره ای که رمانایی دیگه داشتن رو نداشت ،،و خیلیییییی داستان قشنگی نوشت،،👌🏻😍
۱ ماه پیشنیل
00خوب بود برای گذروندن وقت خوبه سریع تموم شد زیاد کشش نداده بود✅
۱ ماه پیشفاطمه
40جالب بودومن دوسش داشتم ولی رفتار منیرخانم اصلا برام قشنگ نبود اما باز این رمان خیلی رحت آدمو سرگرم میکنه
۱ ماه پیشزهرا
۲۶ ساله 02بدک نبود ولی جذابم نبود.. همینطوری برا گذران وقت خوندم
۱ ماه پیش?
10داستان قشنگی بود
۱ ماه پیشمانا
00والله اخرش خیلی غیر منطقی بود ولی خوب مادرشوهر دیگه پس ممکن هست خخخخخ ولی خوب جالب بود
۲ ماه پیشباجلانی
۲۷ ساله 10رمان با احساسی بود عالییییی
۲ ماه پیشحدیث
40خوب بود برعکس دوستان به نظرم پایانش هم خوب بود قرار نیست همه چیز گل و بلبل باشه که کاش ادما رو نظرشون پافشاری نکنن تا چیزی هم ازشون پنهان نشه اگه این همه منیر خانم خودرای نبود همه چیز بهتر میشد
۳ ماه پیشعالیه ممنون
۲۲ ساله 00👍
۳ ماه پیشالین
۱۸ ساله 10ایکاش هنوز ادامه داشت
۴ ماه پیشنرگس
۱۵ ساله 01خیلی رمان بدیه
۴ ماه پیشMd
۲۰ ساله 30عالی بود ولی کاش آخرش با آشتی منیر خانم ، مادر شوهر تبسم همه چیز به خوبی تمام می شد
۴ ماه پیشالنا
۱۴ ساله 10عالی ولی میتونست طولانی و کلکلی باشه
۴ ماه پیش
فاطمه
۰۰ ساله 00برای وقت گذروندن خوب بود من نظر ...... که برای 4 ماه پیش بود رو خوندم من نظرم با اون هستش برای کسانی که رومان های قوی میخونن به درد نمیخوره من تا آخر خوندم ولی باب میلم نبود و نویسنده رمان قلمش بد بود