رمان آسمان دیشب آسمان امشب (فصل اول) به قلم مهسا نجف زاده
سارا مجد . باید داستان رو بخونید تا بفهمید این دختر چقدر متفاوت تر از چیزی که فکر می کنید .
یک تصادف ساده چقدر می تونه زندگی شما رو عوض کنه ؟ یک آشنایی چطور ؟ سارا مجد ! سوال اصلی اینه که یه تصادف، یه آشنایی می تونه چیزی رو توی زندگی سارا عوض کنه ؟ گزینه درست کدومه ؟
گزینه های زیادی برای انتخاب کردن دارید پس صبورانه و با دقت انتخاب کنید . زمان پاسخ گویی تا آخرین پست .
۱) ابدا ۲) غیرممکنه ۳) به هیچ عنوان ۴) عمرا ۵) نه ۶) شاید ۷) هیچ کدام ۸) تمام گزینه ها صحیح می باشد .
می خوام شما رو با دنیای سارا مجد آشنا کنم . با علاقه ها و احساسات و جزء جزء وجود و هستی اش .
باهاش همراهتون کنم . در موردش قضاوت نکنید . فقط از دور نگاهش کنید .
اون کمی متفاوتِ به این تفاوت احترام بزارید . .
تخمین مدت زمان مطالعه : ۹ ساعت و ۲۳ دقیقه
ـ واقعا نگرانتون بودم.
سرم را به سمتش برگرداندم و اخم کردم. اسمم را می دانست و من خودم را معرفی نکرده بودم.
یقه ی کتش را درست کرد و گفت:
ـ بهم حق بدید نگران بشم. تصادف کردیم و شما چهارده ساعت خوابیده بودید. باید به یکی خبر می دادم یا مطمئن می شدم حالتون خوبه.
نگاهم روی دستش ثابت ماند. خون مردگی و خراش های کف دستش را وقتی داشت یقه اش را مرتب می کرد، دیدم.
گفتم:
ـ بهتر نیست برید دکتر؟
حالت چهره اش خیلی ناگهانی عوض شد، نگاهی به کف دستش انداخت و گفت:
ـ چیز مهمی نیست. ضد عفونیش کردم. نسکافه؟
به سمت بالای خیابان به راه افتاد. دستانم را داخل جیب مانتویم گذاشتم. جیبم خالی بود. دقیقا به خاطر داشتم که بعد از آخرین صحبتم با حامد، موبایل را داخل مانتویم گذاشته و سوار ماشین شده بودم.
گفتم:
ـ موبایلم کجاست؟
از داخل جیب شلوارش موبایلم را بیرون آورد و به سمتم گرفت. دو تا پیام تبلیغاتی داشتم و یک پیغام از طرف حامد.
ـ «فرشته خانم سعی کن کمی خوش بگذرونی. سعادتی رو دست به سر کردم. گفتم شاید بخوای چند روز بیشتر بمونی.»
لیوان نسکافه را به دستم داد. بخاری که از لیوان یک بار مصرف با آن گل های احمقانه و زشت صورتی رنگ بالا می رفت، حس خوبی به من می داد. با هر دو دست لیوان را گرفتم. این طوری گل های صورتی کمتر به چشم می آمد. لیوان را به صورتم نزدیک کردم و با چشمان بسته نفس عمیقی کشیدم. بوی چندان مطبوعی نداشت. مطمئن نبودم طعم خوبی داشته باشد. احتمالا از آن بسته های آماده و درجه سه نسکافه استفاده کرده بودند.
گفت:
ـ موبایلتون خیلی زنگ زد، مجبور شدم جواب بدم.
شانه بالا انداختم. اهمیت چندانی نداشت.
ادامه داد:
ـ یه آقایی به نام سالاری سراغتون رو می گرفت، گفت کار خیلی خیلی واجبی داره.
با شنیدن نام سالاری بی اختیار گوشه ی لبم بالا رفت. مزاحم همیشگی و پر دردسر. احتمالا حامد نتوانسته بود با جواب قاطعش او را قانع کند که به سراغ من آمده بود. برای همکاری با مجله زیاد از حد معمول مشتاق به نظر می رسید. در اولین فرصت باید از حامد می خواستم با یک نه قاطع او را دور کند.
گفتم:
ـ سالاری خیلی رو سه بار تکرار می کنه، نه دو بار. خیلی خیلی خیلی کار واجبی دارم باهاتون خانم محترم.
دیگر به شنیدن این جمله ی تکراری عادت کرده بودم. با صدا خندید. احتمالا داشت به صدای کلفت و لحن سردی که برای تکرار جمله ی سالاری از گلویم خارج شده بود، می خندید.
پرسیدم:
ـ کس دیگه ای هم زنگ زد؟
ـ نه.
جرعه ای نوشیدم. سردتر و بد مزه تر از چیزی بود که انتظارش را داشتم. دوباره نگاهی به آسمان انداختم. این ابرها قصد رفتن نداشتند. اخم کردم.
گفت:
ـ شما نمی خواید خودتون رو به من معرفی کنید؟
تمام لیوان را یک نفس سر کشیدم. طعمش افتضاح بود.
لیوان را به سمتش گرفتم و گفتم:
ـ شما که زحمت گَشتن کیف من رو کشیدید، چرا می خواید دوباره به من زحمت معرفی خودم رو بدید؟
به دستم خیره شد و لیوان خالی را از دستم گرفت. بدون معطلی به سمت پایین خیابان به راه افتادم. هر چقدر زودتر از این خیابان دور می شدم بهتر بود.
صدایش را شنیدم که گفت:
ـ از این طرف لطفا.
به سمتش چرخیدم. با قدم هایی آرام به سمت مخالف می رفت.
ـ می تونم سارا خانم صداتون کنم؟
ـ فکر کنم قبلا این کارو کردید.
به اتومبیلم تکیه داد و گفت:
ـ همین قدر زمان برای فکر کردن درباره قبول دعوت فردا شبم کافی بوده یا باز هم باید صبر کنم؟
من به این دعوت ها عادت نداشتم. دو روز خالی از برنامه را پیش رو داشتم. برگشتن به سر کار آن هم بدون تاخیر و با وجود حامد واقعا خطرناک به نظر می رسید. شاید بهتر بود کمی استراحت می کردم.
شانه بالا انداختم و گفتم:
ـ باشه. چه ساعتی و کجا؟
موبایل را از داخل جیبم بیرون آوردم. باید آلارم می گذاشتم. یک برنامه برای روزی خالی از صدای آلارم. سکوتش آن قدر طولانی شد که سرم را بالا گرفتم و به چهره اش خیره شدم. خیره شده بود به دستم.
ـ ظاهرا از دعوتتون پشیمون شدید!
نگاهش را به صورتم دوخت، نفسش را با صدا بیرون داد و گفت:
ـ نه ابدا. فردا ساعت هفت همین جا منتظرتون هستم. خوبه؟
آلارم موبایلم را برای دوازده مهر ماه، ساعت شش تنظیم کردم. موبایل را به داخل جیبم برگرداندم و کف دستم را به سمتش گرفتم.
ـ کیف و سوییچ.
ـ کیفتون داخل ماشینه و ...
سوییچ را از جیب کتش بیرون آورد و کف دستم گذاشت. با اخم نگاهش کردم. با بی میلی از مقابل در کنار رفت. سوار ماشین که شدم، چند ضربه ی آهسته به شیشه زد. ماشین را روشن کردم و شیشه را پایین دادم.
با لحن خیلی جدی گفت:
ـ بابت شام ممنون.
داشت کنایه می زد؟ از شنیدن کنایه بیزار بودم. از من می خواست به خاطر شامی که میهمانش بودم از او تشکر کنم؟
گفتم:
ـ نسکافش افتضاح بود.
چنان ناگهانی با صدای بلند شروع کرد به خندیدن که جا خوردم! شیشه را بالا دادم و به راه افتادم.
نگار
00چهر قسمت و خوندم تا الان به شدت مزخرف بود و حوصله سر بر چیه این سارا دختر روان پریش
۲ ماه پیشاکرم
۳۵ ساله 00خوب بود اما نه عالی .به نظرم زیادی تیتیش نانازی بود .
۳ ماه پیشنیلی
۳۳ ساله 00عالیه بسیااااااارر متفاوت و جذاب سارا با این که یه شخصیت مغرور و خشکی داره ولی به شدت دوست داشتنیه پیشنهاد میکنم اگر رمان خاص و متفاوت میخواین این رمان و از دست ندین
۶ ماه پیشفاطمه
۳۳ ساله 00رمان خیلی جالب و متفاوتی هستش من ازش لذت بردم با اینکه قبلاً خوندمش ولی بازهم برام جالب اومد ممنون نویسنده جون بابت رمان زیباتون 🌟👏👏💐
۱۰ ماه پیش.
00یکی از بهترین رمان هایی که دیدم عالی
۱۰ ماه پیشسلطان غم
00رمان جالبیه و ارزش خوندن داره
۱۱ ماه پیشمریم
۳۳ ساله 00خیلی قشنگه، چندبار خوندمش. حتما بخونید
۱۲ ماه پیشالهه
00قشنگ ومتفاوت
۱ سال پیشسارا
۲۳ ساله 00سلام من میخوام ادامه رمان رو بنویسم .با من کانکت کنید لطفا .
۱ سال پیشرمان باز
۲۰ ساله 00هردو جلد عالی ارزش خوندن رو دارن...
۱ سال پیشفاطیما
۱۶ ساله 00رمان متفاوت و عالی بود من واقعا تشکر میکنم از نویسنده عزیز
۱ سال پیشهلن
۱۹ ساله 10رمان واقعا عالی بود جذابیتهای خاصی داشت با این که سارا بعضی از رفتارهاش واقعا خسته کننده میشد ولی جوری ب دلم نشسته که فک نمی کنم این رمان از یادم بره اصلا 🥹😍🤤
۱ سال پیشسحر 34
10خیلی قشنگ بود
۱ سال پیشfati
۱۸ ساله 10خیلی قشنگهههه اولش یه ذره خسته کننده بود ولی بعدش خیلی قشنگ شد از دستش ندید😍
۲ سال پیش
حورا
00خانم رمضانی عزیز ممنون از قلم خوبت ولی اگر در رمانتون به فرهنگ واعتقادات جامعه توجه بشه عالی وخدا پسندانه ست شمابا رمانتون علاوه بر سرگرمی مسئولیت دارین به فرهنگ سازی وتوجه به اخلاقیات