رمان آسمان دیشب آسمان امشب (فصل دوم) به قلم مهسا نجف زاده
سارا مجد . باید داستان رو بخونید تا بفهمید این دختر چقدر متفاوت تر از چیزی که فکر می کنید .
یک تصادف ساده چقدر می تونه زندگی شما رو عوض کنه ؟ یک آشنایی چطور ؟ سارا مجد ! سوال اصلی اینه که یه تصادف، یه آشنایی می تونه چیزی رو توی زندگی سارا عوض کنه ؟ گزینه درست کدومه ؟
گزینه های زیادی برای انتخاب کردن دارید پس صبورانه و با دقت انتخاب کنید . زمان پاسخ گویی تا آخرین پست .
۱) ابدا ۲) غیرممکنه ۳) به هیچ عنوان ۴) عمرا ۵) نه ۶) شاید ۷) هیچ کدام ۸) تمام گزینه ها صحیح می باشد .
می خوام شما رو با دنیای سارا مجد آشنا کنم . با علاقه ها و احساسات و جزء جزء وجود و هستی اش .
باهاش همراهتون کنم . در موردش قضاوت نکنید . فقط از دور نگاهش کنید .
اون کمی متفاوتِ به این تفاوت احترام بزارید . .
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱۰ ساعت و ۱۵ دقیقه
ـ من هم همین رو می خوام، ولی ... من الان ذهنم خیلی درگیره؛ کارم، مادرم، تو و تمام این حرف ها و خبرهایی که در موردت وجود داره. درکم کن سارا.
با اخم گفتم:
ـ نمی خوام. الان می تونی بری.
انگشت اشاره اش را روی لبم کشید و گفت:
ـ لجبازی، خودخواهی و ...
برای چند لحظه ی کوتاه کوتاه چشمانش را بست و بعد ادامه داد:
ـ این فقط یه سواله. چقدر از چیزهایی که در موردت توی روزنامه نوشتن حقیقت داره؟
ـ من نمی دونم توی روزنامه ها چی نوشتن.
باز چهره اش جدی شد.
گفت:
ـ معاونت وزیر؟
شانه بالا انداختم و گفتم:
ـ در موردش خبر دارم، شایعه ست.
ـ توی مصاحبه ی چند ساعت قبل با وزیر، گفت داره در موردت فکر می کنه.
ـ مهم نیست، من مجله رو ول نمی کنم.
ابروی راستش بالا رفت و گفت:
ـ چهار تا دکترای افتخاری؟
سرم را به علامت منفی تکان دادم و گفتم:
ـ فقط سه تاست.
ـ در مورد تحصیلاتت؟
جا خوردم! تحصیلاتم؟ نفسم را تکه تکه شده بیرون فرستادم. نه کیانا و نه حامد، چیزی در این مورد نگفته بودند. برای خودم اهمیتی نداشت، اما می دانستم دیگران عکس العمل های جالبی در این مورد از خود نشان نمی دهند. عکس العمل دیگران مهم نبود، ولی عکس العمل علی رضا مهم بود. از چیزی که به آن فکر می کردم، جا خوردم. هر چیزی که در مورد علی رضا وجود داشت برای من مهم بود.
گفتم:
ـ چی نوشتن؟
ـ این که مدرکی وجود نداره که تو دکترای هاروارد رو داشته باشی و ادعاها همه اشتباهه.
ـ من فقط سه تا دکترای افتخاری دارم و هیچ وقت توی هاروارد درس نخوندم.
ـ دانشجوی کجا بودی؟
به چشمانش زل زدم و گفتم:
ـ من همیشه جویای دانش بودم، ولی هیچ وقت دانشجو نبودم.
اخم کرد و گفت:
ـ یعنی چی؟
ـ اگه همین طوری پیش بره، توی روزنامه ها در موردش می نویسن.
ـ منظورت چیه؟
امیدوار بودم برای علی رضا هم این موضوع، درست به اندازه ی خود من، بی اهمیت باشد، اما با وجود آن اخم، خیلی هم اطمینان نداشتم.
گفتم:
ـ من هیچ مدرک تحصیلی ندارم.
ـ دقیقا منظورت از هیچی چیه؟
اخمش عمیق تر شده بود. برای او مهم بود. "لعنتی". کاش مهم نبود.
ـ میشه بشینیم و حرف بزنیم؟
قاطع و محکم گفت:
ـ نه.
نفسم را با صدا بیرون دادم. در حالی که به چشمانش خیره شدم گفتم:
ـ هفت سالم که شد، رفتم مدرسه. اون جا خیلی شلوغ و پر سر و صدا، اما جالب بود. در مورد تک تک چیزهایی که قرار بود بهمون درس بدن مشتاق بودم، فکر می کردم کلی هیجان و اتفاق های خوب رو قراره تجربه کنم، ولی در عوض داشتن به من کشیدن خط صاف رو یاد می دادن. خط های افقی و عمودی که نباید از خط کشی های دفتر مشقمون بیرون می زد.
به یقه ی پیراهن مردانه اش خیره شدم و ادامه دادم:
ـ من توی دفتر مشقم معادلات پیچیده ی ریاضی حل می کردم و توی هر صفحه نقشه ی بخشی از آسمون رو می کشیدم.
ـ سارا حرفت رو رک و پوست کنده بهم بزن.
سرم را کمی بالا گرفتم و به قهوه ای چشمانش خیره شدم.
ـ تو دقیقا داری به اون چیزی فکر می کنی که من قراره به زبون بیارمش، اما نمی فهمم چرا از من می پرسی.
گرمای نفس های تند و نامنظمش را احساس می کردم. دوباره با همان صدای عصبی نامم را صدا زد. می دانستم. گاهی خودم هم نیاز داشتم احتمال ها و تفکراتم را کس دیگری با صدای بلند بر زبان بیاورد تا واقعا باورشان کنم.
گفتم:
ـ من توی تمام عمرم فقط سه روز مدرسه رفتم. نه اول دبستان رو تموم کردم و نه راهنمایی رفتم و نه دبیرستانی بودن رو تجربه کردم. هیچ وقت دانشجو نبودم، ولی زیاد با پدرم دانشگاه رفتم.
نمی توانستم گرمای نفس هایش را احساس کنم. نفس نمی کشید. به چشمانم خیره نگاه می کرد و پلک نمی زد.
آهسته گفتم:
ـ من قبل از این که بتونم بنویسم، یاد گرفته بودم چطور باید معادلات ریاضی توی جزوه ها و تحقیق های دانشجوهای پدرم رو بخونم و قبل از اون می تونستم یک ساعت بدون وقفه اسم سیاره ها و ماه ها و حتی کوچک ترین ذراتی که توی منظومه ی شمسی بود رو از حفظ بگم و می تونستم تشخیص بدم هر نقاشی که می بینم، چه سبکی داره.
نفسم بند آمد. نقاشی ها. من از چیزی که به بوم و نقاشی و هنر ختم می شد، درست به اندازه ی آن کلمه ی ممنوعه برای من، کسی که مرا به دنیا آورده بود، بیزار بودم.
با مکث کوتاهی ادامه دادم:
ـ این ها رو خیلی ناخودآگاه انجام می دادم. درک درستی ازشون نداشتم، فقط از طریق نشانه ها و تکرار شدن اون ها رو به ذهنم سپرده بودم. مثل یه عادت بود، یه چیز خیلی عادی برای من که دیگران رو شگفت زده می کرد.
به نرمی پلک هایش را روی هم نشاند و نفسش را سنگین و سخت از درون سینه بیرون داد. سرش را خم کرد و پیشانی اش را به پیشانی ام چسباند.
گفت:
زهرا نوری
۴۶ ساله 00اول به نویسنده تبریک می گم کتابش عالی وقلم قوی بود سپاس
۴ هفته پیشمژگان
۳۵ ساله 00خیلی قشنگ بود خوشم اومد قشنگ بود 👏💞🤌
۴ ماه پیشفاریا
00واییییییییییی فوق العااااااددهههههه بووووود
۵ ماه پیشیارن
00فوق العاده بود خیلی خیلی زیبا و متفاوت . پیشنهاد میکنم حتما بخونیدش
۵ ماه پیشAsma
00قلم نویسنده خیلی عالیه❤ولی چرااخلاق این دختر انقدر سرده رو منم تاثیر گزاشت😐یکم به نوشته هاتون بیشتر دقت کنید اخه کسی که میخونه تاثیر میزار شخصیت هایی که انتخاب مکنید ادم های خاصو عالی باشن مثه علیرضا
۸ ماه پیشفاطمه
00از قشنگترین رمانایی که خوندم این رمان برخلاف بقیه رمانا توش از احترام متقابل و رفتار درست حرف میزنه بخونین و لذت ببرین
۹ ماه پیشفاطمه
۲۲ ساله 00خیلی عالی بود واقاً این همه اطلاعات نویسنده درباره ی آسمان شگفت انگیز بود مرسی از نویسنده عزیز
۱۰ ماه پیشفاطی
۳۵ ساله 00اول ازهمه باید بگم قلم نویسنده بسیار قدرتمند بود دوم هم خودداستان متن جذاب و جالبی بود من دوست داشتم و ب خوندنش توصیه میکنم
۱۱ ماه پیشفاطمه
۳۳ ساله 00خیلی خیلی عالی ممنون بابت رمان زیباتون 🌟🌟🌟🌟🌟🌟👏🌹🌹
۱۱ ماه پیشصدف
۴۳ ساله 00بسیار عالی و دوست داشتنی بود ممنون از نویسنده عزیز
۱۱ ماه پیشسلطان غم
00عالی و بی نظیر
۱۲ ماه پیشفاطمه
00فقط میتونم بگم فوق العاده بود! همه چیز به اندازه و درست. ممنونم از نویسنده بخاطر عاشقانه های زیباشون
۱۲ ماه پیشالهه
10رمان بسیار متفاوت،بسیار زیبا وفوق العادهعالی بود
۱ سال پیشبهار
۳۲ ساله 00خیلی قشنگ ببود ولی به نظرم هیجانش کم بود
۱ سال پیش
Neda
۱۸ ساله 00واقعا واقعا واقعا عالی بود بینظیر بود فقط عاشق اطلاعات نویسنده از آسمان شدم خیلی تمیز و مرتب دستت طلا نویسنده عزیز❤❤❤❤❤🌹🌹❤❤