رمان بانوی کوچک به قلم سیبا
ما تو این رمان یه ساره خانم داریم که حدودا 21 سالشه و یه اقا شهروز داریم که سنش 37-38 ساله.این رمان یه رمان ارومه. قراره همه چیز اروم پیش بره قراره تنش کمی داشته باشیم و در ضمن قول میدم که همه تون عاشق شخصیتها مخصوصا شهروز بشید
پایان خوش
تخمین مدت زمان مطالعه : ۶ ساعت و ۶ دقیقه
بابا : خوب چرا از بنگاه معاملات ملکی بی خبر برداشتی کسی رو بردی اونجا ؟
- خلاف که نکردم سرمایه ام اونجا خوابیده خواستم قیمتش دستم بیاد
بابا : این چه حرفیه یاور مگه ما تا حالا از این حرفا با هم داشتیم
عموعلی : اقا یاور که قصد فروش نداره میخواد من اواره بشم قصد چزوندن منو داره ، اصلا اقا یاور مگه نمی گی حق ، منم حقمه نمی فروشم ببینم کی میتونه منو از اونجا بلند کنه ؟
عمو یاور : ببین علی تو تا حالا بیشتر از حقت از خونه استفاده کردی الا نزدیک 10ساله مفت و مجانی اونجا نشستی ، کسی هم که حق نداره از گل نازکتر بهت بگه
ماهان با حالت اعتراض گفت : بابا این چه حرفیه ؟
بابا : این حرفا یعنی چی ؟ ما تا حالا از این بحثا بینمون نبوده ، یاور جان خیلی داری تند میری . زندگی علی تو اون خونه وصیت اقاجونه اینو همه میدونن
عمو یاور : کو وصیت نامه داداش من این همه سال صبر کردم دیگه کوتاه نمیام من حقمو میخوام
عمومهدی : داداش من چرا زور میگی ؟ داری بی حرمتی میکنیا ! حرف خان داداشو قبول نداری ؟
زن عمو زینت زن عمو یاور به حرف اومد و گفت : وا ! اقا مهدی اینکه حقشو بخواد شد بی حرمتی ؟ دیگه اختیار مال خودمونم نداریم ؟
عمو یاور عصبانی شد و گفت : اصلا من بدهی دارم ، حقمو میخوام . مگه جرمه ؟
بابا بد جوری تو فکربود : یاورجان بدهیت چقدره بگو شاید بشه کمکت کرد ؟
عمویاور : شما چیکار بدهی من داری حق منو که بدید من مشکلمو حل میکنم
بابا : یاور جان تا رفتن ماهان صبر کن تا ببینیم چی میشه من خودم به اندازه ی سهمت ازخونه ی اقا جون بهت پول میدم ، به قول خودت تو که این همه سال صبر کردی اینم روش . خدابزرگه ...
عمو یاور ساکت شد و چیزی نگفت . اما فکر بابا شدیدا مشغول بود بابا باید دنبال یه جا واسه بی بی خانم و پسر فلجش می بود و بعدش اقدام میکرد به وقف خونه . عمو یاور امشب با توپ پراومده این همه تندی از عمو یاور بعید بود. همه در تدارک عروسی ماهان بودیم . اواسط شهریور عروسی ماهان بود و اوایل مهر هم ماهان و همسرش از ایران خارج میشدند . بعد از اون شب دیگه حرفی در مورد ارث و میراث زده نشد . اما جو خیلی ساکتی بین همه حکم فرما بود . هیچ چیز مثل سابق نبود حتی رابطه ی عمو ها باهم . همه سعی داشتند خودشونو بی خیال نشون بدهند اما نمی شد . ماهان کماکان همه ی سعی اش بر این بود که عمو یاور بی خیال موضوع بشه تا ماهان با خیال راحت بره . تا ماهان بود عمو یاورم بی خیال موضوع شده بود می دونست با وجود ماهان هیچ کاری نمی تونه بکنه چون ماهان صد در صد طرف بابا رو میگرفت و عمو یاور رو از تصمیمش منصرف میکرد و این اصلا برای عمو یاور خوشایند نبود .
عروسی ماهان توی یکی از بزرگترین هتل های تهران با خوبی و خوشی برگزار شد . بعد از عروسی ماهان و سوگند به مدت یک هفته برای ماه عسل به شمال رفتند . توی این یک هفته من و سامان هم دنبال انتخاب واحد برای ترم مهر ماه بودیم . بعد از یک هفته ماهان و همسرش برگشتند و ده روز باقی مانده تا رفتنشون همه سر گرم مهمونی های پاگشا برای تازه عروس و داماد بودند . حتی مهمونی هامون هم دیگه اون صفای سابق رو نداشت و ماهان در کمال خوش بینی سعی در عوض کردن جو موجود میکرد .
زن عمو زینت مدام به مامان نیش و کنایه میزد که : اختیارمون افتاده دست حاجی و حتی از خودمون اختیار نداریم که پولمون رو چه طور خرج کنیم .
این حرفا مامان رو خیلی ناراحت میکرد و مامان از بابا میخواست هر چه زودتر تکلیف همه چیز روشن بشه و بابا فقط تا رفتن ماهان مهلت میخواست
انگار بابا میدونست که قرار چی بشه که می خواست ماهان بره . میدونست اگه ماهان باشه با افتادن یه سری اتفاقها و زده شدن یک سری حرفها ماهان صد در صد تو روی عمو یاور می ایسته و این واسه بابا خوشایند نبود و صد البته کینه ی عمو یاور رو نسبت به بابا بیشتر میکرد .
روز رفتن ماهان از بدترین روزهای زندگیم بود . از دو روز مونده به رفتن ماهان مدام گریه میکردم و دلتنگش بودم .
روز رفتن ماهان همه توی فرودگاه ناراحت بودند . من اینقدر گریه کرده بودم که چشمام به زور باز میشد . تو فرودگاه ماهان از بقیه جدا شد و به طرفم اومد . وقتی بهم رسید دستشو دراز کرد و اشکامو پاک کرد و گفت : این همه اشک واسه چیه ؟
-دلم تنگ رفتنته ماهان . دلشوره دارم ، میترسم بری و همه چیز به هم بریزه . تو که باشی همه چیز خوبه بابا تنهانیست . من تنها نیستم . خیلی میترسم ماهان با خنده و شوخی بهم گفت : پس دلتنگ رفتن من نیستی نگران تنهایی خودتی
این حرفو که زد ناراحت با بغض نگاش کردم چونه ام می لرزید و نمی تونستم حرف بزنم . نمی دونم تو نگاهم چی دید که یه دفعه ب*غ*لم کرد و گفت : فدای این بغض کردنت بشم من . نکن این طوری با خودت . نترس هیچ اتفاقی نمی افته . من از اونجاهم حواسم به همه چیز هست خیالت راحت . حالا بخند بذار با خیال راحت برم
با زور یه لبخند زورکی نشوندم گوشه ی لبم که ماهان خندید و گفت : حالا شد
بعد هم مثل همیشه دست انداخت بینیمو کشید و گفت : مواظب خودتو عمو اینا باش . من خیالم از عمو راحته سامان دیگه واسه خودش مردی شده نگران نباش .
ماهان حرف میزد اما من اونقدر بغضم زیاد بود که نمی تونستم جوابشو بدم . موقع رفتن ماهان بهم گفت : وقت خداحافظیه ... مواظب خودت باش .
به زور با لرزش چونه ام گفتم : باشه
- من که رفتم مثل همیشه قوی باش . قول بده حواست به همه چیز باشه ؟ باشه ؟
دیگه نتونستم جوابشو بدم فقط با سر اشاره کردم که باشه . ماهان دستمو گرفت و ازم خداحافظی کرد . با رفتن ماهان دلم هری ریخت پایین و همون جا بغضمو رها کردمو شروع کردم به گریه.
ماهان که رفت یه جورایی بد بختی هامون شروع شد . عمو یاور پیش بابا رفته بود و ازش خواسته بود که خونه ی اقا جون فروخته بشه تا هر کس به حق خودش برسه . بابا میدونست که عمو یاور با حجم بالای بدهی روبه رو شده و اگر الان حرف وقف خونه زده بشه به هیچ عنوان عمو زیر بار این حرف نخواهد رفت . با حرفهایی که زده شد عمو یاور یه جورایی حق خودش از خونه ی اقا جون رو به بابا فروخت و بابا هم یه چک با مبلغ بالا به عنوان سهم الارث به عمو پرداخت و این جوری سعی کرد قال قضیه کنده بشه .
ظهر بود که تلفن خونه به صدا درامد و صدای مامان که در حال صحبت کردن بود به گوش میرسید بعد از قطع تلفن از مامان پرسیدم : کی بود مامان ؟
-زن عمو زینتت بود
-خوب چی میگفت ؟
-هیچی مادر شب باید بریم خونه شون
-خوب حالا چرا ناراحتی چیزی گفت بهتون ؟
-نه مادر چیزی نگفت اما دلم شور میزنه . میترسم مادر
-بی خودی نگرانی مامان من. اینم مثل همه ی مهمونی هاست دیگه ، چیزی نمیشه خدا بزرگه
-چی بگم ؟ خداکنه مادر. شب همگی خونه ی عمو یاور جمع شده بودیم . بازم جو سنگینی بود و کسی حرف نمی زد . عجیب تر از همه پوزخند مسخره ای بود که گوشه ی لب عمو یاور نشسته بود . بابا به حرف اومد و پرسید: اتفاقی افتاده ؟
عمو یاور : ماهمگی به توافق رسیدیم که عمارت اقاجون فروخته بشه و هرکس به حق خودش برسه .
عجیب بود که عمو مهدی و عموعلی هم راضی به این موضوع شده بودند .
بابا به حرف اومد و گفت : یاور جان تو که دیشب سهمت رو به من فروختی . دیگه چی می خوای ؟
زن عمو زینت : حاجی از شما بعیده بخوای سر برادر هاتو کلاه بذاری . سهم یاور خیلی بیشتر از اون چندر غازیه که شما بهش دادید .
بابا : لا اله الا الله ... این چه حرفیه زن داداش من که طبق قیمتی که خود یاور بهمون داده بود سهمشو بهش دادم . ازشما بعیده این حرفا چیه میزنید ؟
عمویاور : داداش من مثل اینکه اصلا سرت تو حساب و کتاب نیست . قیمت مسکن همین طوری داره بالا میره . باید خونه فروخته بشه تا خیال همه راحت بشه .
بابا : یاور جان چقد دیگه بهت بدم تا از فروش خونه دست برداری ؟
زود تر از همه عمو مهدی به حرف اومد که : خان داداش سهم یاورو خریدی . میتونی حق ما رو هم بدی ؟
عمو علی :منم حقمو میخوام خسته شدم از آوارگی
عمومهدی : ما همگی به توافق رسیدیم خونه فروخته بشه . البته به چند تا بنگاهم سپردیم واسمون مشتری پیدا کنند .
بابا بهت زده داشت به حرفاشون گوش میکرد .
بابا : مهدی جان نباید به منم خبر میدادید و نظر من رو هم میپرسیدین ؟
عمو مهدی : خان داداش این جا دیگه رای با اکثریته ما سه نفریم و شما یک نفر . بهتره به نظر جمع احترام بگذارید .
بابا یکم به فکر فرو رفت و گفت : اگه بخوام حقتونو بخرم چی ؟ فقط یکم بهم مهلت بدید تا ببینم میشه کاری کرد یا نه ؟
عمویاور : نه برادر من . من پول لازمم نمی تونم صبر کنم .
بقیه هم این حرف عمو یاور را تایید کردند . بابا چند لحظه ای ساکت شد و به حرف اومد : حالا که بحث به اینجا کشید باید بگم که هیچ کس نمی تونه دست به عمارت اقا جون بزنه . اقاجون قبل از مرگش خونه رو وقف کرده .
همه با تعجب گفتند : چی ؟ مگه میشه ؟
بابا : اقاجون قبل از مرگش از من خواست .بعد از سر وسامان دادن علی و پیدا کردن یک جا واسه بی بی خانم خونه رو وقف کنم .
چند لحظه همه ساکت شدند که یک دفعه زن عمو لیلا زن عمو مهدی به حرف اومد : این چه حرفیه حاجی . قصد بی احترامی ندارم اما منظورتون چیه ؟ اول که میخواستید حق همه رو بخرید حالا که نمی فروشند میگید وقفه ؟
بابا همون طور که بلند میشد گفت : من نمی ذارم دست به عمارت اقا جون زده بشه ، میخواستم بهتون پول بدم که راضی باشید ، اما بدونید باید به وصیت اقا جون عمل بشه این حرف اخر منه.
kh. a
۱۳ ساله 00وای لعنتی خیلی خوب بود با اینکه رمان های ک دختر چادری باشع نمیخوندم ولی اینو خوندم
۲ هفته پیشA
۳۲ ساله 00این رمان بوی زندگی میداد خیلی قشنگگگگ بود
۲ هفته پیشسارا
00رمان خوبی بود با تشکر
۳ هفته پیشمرجان
00زیبا بود لذت بردم
۲ ماه پیشپارمیس
۱۸ ساله 00ببخشید بچه ها یه رومان بود دختر تو بیمارستان پرستار بود ریس اون بیمارستانم یه پسر داست که اونجا***بود دختر تراح هم بود اشتباه نکنم پدر مادرشم از دست داده بود اگه فهمیدین لطفا بگین با تشکر
۱ سال پیشضحی
00اسم رمانی ک میخوای.شایدتلخ شایدشیرین هستش
۱۱ ماه پیشمنم
11آوای نمناک عشق
۳ ماه پیشمنم
00اسم اون روان آوای نمناک عشق هستش .
۳ ماه پیشIp
00عالی بود
۴ ماه پیشZahra
۳۲ ساله 00بسیار عالی و بینظیر
۵ ماه پیشراز
۲۷ ساله 00خیلی،قشنگ بود
۵ ماه پیشاو
00خیلی قشنگ بود... مخصوصا با***رضا قشنگتر شد.
۷ ماه پیشماهرخ
00عالی
۸ ماه پیشنیلو
11خیلی چرت بود... دختره همش خواب بود و زر زر میکرد ... خیلی مسخره بود
۸ ماه پیشمحدثه
10خیلی خیلی عالی بود مرسی از برنامه و نویسنده ی خوب
۹ ماه پیشسلطان غم
10عالی
۱۰ ماه پیشدلیار
10خیلی رمان قشنگی بود و آروم مرسی ازنویسنده بابت رمانش 😘❤
۱۰ ماه پیش
زری
۱۳ ساله 00عالی