رمان به همین سادگی به قلم M_alizadehbirjandi
میگفت نباشم؛ چون حس میکرد سادگیاش این روزها خریدار ندارد؛ اما داشت، من خریدار بودم همهی سادگیهای عاشقانهاش را. قدم زدم کنارش در جادههای سادگی، تا بفهمد من فقط عشق را با یک رنگ کنارش میپسندم، آن هم به رنگ سادگی. اصلاً سادگی یعنی زندگی؛ یعنی خودت باشی و او دور از همهی حرفهایی که نمیارزد حتی به گوش کردن. دور از لذتهایی که فقط برای چند ثانیه و گذرا است و فقط زرق و برق دنیا. اصلا سادگی؛ یعنی خودِ خودِ عاشقی.
تخمین مدت زمان مطالعه : ۴ ساعت و ۶ دقیقه
ژانر : #عاشقانه #مذهبی
خلاصه :
میگفت نباشم؛ چون حس میکرد سادگیاش این روزها خریدار ندارد؛ اما داشت، من خریدار بودم همهی سادگیهای عاشقانهاش را.
قدم زدم کنارش در جادههای سادگی، تا بفهمد من فقط عشق را با یک رنگ کنارش میپسندم، آن هم به رنگ سادگی.
اصلاً سادگی یعنی زندگی؛ یعنی خودت باشی و او دور از همهی حرفهایی که نمیارزد حتی به گوش کردن. دور از لذتهایی که فقط برای چند ثانیه و گذرا است و فقط زرق و برق دنیا.
اصلا سادگی؛ یعنی خودِ خودِ عاشقی.
قلبم بیوقفه میتپید. باز دلم برای دیدنش در لباس مشکی محرمیش ضعف میرفت، با اینکه محرم امسال با همهی سالها فرق داشت و میتونستم دزدکی دیدش نزنم، کاری که سالها بود انجام میدادم. درست از اون شبی که توی همین اتاق صداش رو شنیدم و نفهمیدم چرا قلبم به تپش افتاد و درونم آتیش به پا شد که با یک مشت و دو مشت آب خنک هم حالم جا نیومد، تازه با سلام کردن و دیدنش فقط کم مونده بود پس بیفتم و خودم اصلا نفهمیدم چرا این احساسهای تازه در من جون گرفته. آره دقیقا از همون شب لعنتی شروع شد این دزدکی دید زدنهایی که برای یه دختر سنگین و متین زشت بود و بیحیایی؛ ولی امان از قلب سرکشم که نمیگذاشت اینکار رو تکرار و تکرار نکنم.
با دو انگشتم کمی دولایهی فلزی پرده کرکرهایِ قهوهای رنگ و رو رفته رو باز میکنم، در حد کم که فقط من ببینم بدون جلب توجه. نگاهم روش ثابت موند و وای به قلب بیقرار و عاشقم. دست برنمیداشت از این کوبش و خودم نمیفهمیدم حالا چرا؟ حالا که محرمش شده بودم، چرا؟!
نه هنوز هم نه، هنوز جرأت نمیکردم برم نزدیک، با اینکه دیگه عادی بود این نزدیک شدن. نه هنوز نمیتونستم برم بتکونم خاک روی لباس مشکیش رو که حاصل جابهجایی دیگها از زیر زمین به حیاط بود و من هر سال چه قدر دلم میخواست این کار رو بکنم و یه خسته نباشید چاشنی کارم؛ ولی نه نمیشد؛ نمیشد. هنوز هم عشق من تنها سهم خودم بود و میدونستم اگر برای همه طبیعی باشه رفتارهای عاشقانه و از ته قلبم؛ ولی چین میفته بین پیشونیش و چشم غرههاش من رو نشونه میره اگه وسط نامحرمهای حیاط پیدام بشه.
حیاط پر از هیاهو بود، پر از صدای صلوات و پر از دودی که از کندههای تازه آتیش گرفته بلند شده بود و عطر اسپند میداد و من چه قدر دوست داشتم این بو رو که پر از دود بود و پرآرامش.
با خم شدنش نگاه گرفتم از این همه هیاهو؛ چون اصل نگاهم فقط مال اون بود، کسی که نه تنها از نگاهم، بلکه از خودم هم فراری بود و من نمیفهمیدم چرا؟! بعد از سه هفته عقد کردن و محرم بودن!
خاک شلوارش رو تکوند. اواخر پاییز بودیم ولی هوا عطر و سرمای زمستونی داشت؛ اما امیرعلی فقط همون یه پیراهن مشکی تنش بود نه کت و نه بافت.
از عطیه شنیده بودم که امیرعلی گفته لباس زیادی توی عزاداریها دست و پاگیرش میشه و من فقط از عطیه شنیده بودم، خواهر کوچیک امیرعلی؛ دوست و دختر عمهی من و من هر سال چه قدر نگران بودم که نکنه سرما بخوره. حالا هم کم نشده بود این دل نگرانیها و بیشتر شده بود بعد از خوندن اون خطبه عقدی که حس خوبی به قلبم ریخت و امیرعلی اخم نشست رو صورتش و همون اخم جرأت گرفت از من که نشون بدم این دلنگرانیم رو و باز هم سکوت کرده بودم و سکوت.
آه پر صدایی کشیدم. صدای دستههای عزاداری که از خیابون رد میشدن من رو به خودم آورد. با صدای طبل و سنجی که دلم رو لرزوند و مداحی که با نوحه سراییش از واقعه کربلا رد اشک گذاشت توی چشمهام، یه اشک واقعی.
امیر علی سر بلند کرد رو به آسمونی که به غروب میرفت و گرفته بود و به نظر من سرخ. اشک روی صورتش رو دیدم و دلم ضعف رفت برای این اشکهای مردونه که غرور نداشتن و پای روضههای سید الشهدا(ع) بیمحابا غلت میخوردن رو گونههایی که همیشه تهریش داشت. انگشتهام کشیده شد و پرده با صدای بدی به هم خورد و دست من از روی پیراهن مشکی چنگ زد قلبی رو که باز هم بیقراری میکرد طبق برنامهی هر سالهش، با همهی تفاوتی که توی این سال بود. روی تخت فلزی وا رفتم و چادر مشکیم سر خورد روی شونههام. برای آروم کردن قلب بیقرارم از بس لبههای چادر رو توی مشتم فشار داده بودم، خیس شده بود. چه قدر حال امروزم پر از گریه بود؛ چون یه قطره اشک بدون گذر از گونهم از چشمهام افتاد و گم شد توی تار و پود چادرم.
تقهای به در خورد و بعد صدای بابابزرگ که یاالله میگفت برای ورود به اتاق خودشون. دستی روی چشمهای پر از اشکم کشیدم و قبل از ریزششون سد کردم راهشون رو و صدای پر بغضم رو صاف.
-بفرمایید بابابزرگ، فقط من اینجام.
دستگیرهی در به طرف پایین کشیده شد و بابابزرگ داخل اتاق شد، آستینهای بالا زده و دستها و صورت خیسش نشونهی این بود که وضو گرفته و اومده برای نماز اول وقتش، مثل همیشه.
لبخندی به روم پاشید.
- خوبی بابا؟
به زور لبخندی زدم، لعنت به چشمهایی که همیشه لو میدادن گریه کردنم رو؛ چون قبل از حتی یه قطره اشک سرخ میشدن و پر از شبنمهای براق. بابابزرگ هم حالا دقیق توی صورتم و چشمهام بود و امروز دوباره میپرسید احوالم رو.
پیشگیری کردم از سوالها و باز ادامه دادم اون لبخند کذایی رو.
-ممنون... اذون دادن؟
بابابزرگ نگاه از صورتم گرفت و بعد از کمی مکث انگار فکر میکرد چی پرسیدم گفت:
-الانه که...
صدای بلند الله اکبر از مسجد نزدیکی خونه بابابزرگ بلند شد و حرف بابابزرگ نیمه موند و به جاش لبخند زد و حرفش رو این طور تموم کرد:
-دارن اذون میدن.
اینبار لبخند پرمحبتی روی لبهام نشوندم و به سر و صورت سفید شدهی بابابزرگ نگاه کردم و چادرم رو روی سرم مرتب.
- پس من میرم وضو بگیرم، شما هم راحت نمازتون رو بخونین.
بابابزرگ رفت سمت سجادهش که همیشه بوی گلاب میداد و توی طاقچه اتاق بود و «باشه بابا»یی گفت، من هم از اتاق بیرون اومدم.
نسیم خنکی به خاطر باز بودن در کوچیک راهرو که به حیاط راه داشت به داخل خونه میزد، به همراه بوی اسپندی که غلیظی عطرش کمتر شده بود و صدای اذون واضحتر و آرامش میپاشید به دلم.
با صدای قل خوردن دیگ فلزی وسط حیاط، بیهوا روی پاشنه پا چرخیدم و اول از همه نگاهم روی دیگ فلزی شسته شده ثابت موند که قِل میخورد و رد خیسی از خودش روی موزایکهای حیاط میذاشت.
باز هم نگاه چرخوندم روی امیرعلی که زیر لب قرآن میخوند و مسح سر میکشید. برای ثانیهای نگاهمون گره خورد و دل من باز هری ریخت. با مکث دست راستش پایین اومد و کنارش افتاد و چینی بین ابروهای مردونهش جا خوش کرد. نفس عمیقی کشید و نگاه زیر افتادهش رو دوباره رو به من ولی نه مستقیم به چشمهام؛ اما همین کافی بود که من لبخند بزنم گرم و دوستانه و برای امیرعلی هم همین لبخند کافی بود تا غلظت بده اخمش رو و لب بزنه:
-برو تو خونه.
من زجر کشیدم، قلب بیتابم فشرده و فشردهتر شد؛ ولی چون دیدم نگاه منتظرش رو برای رفتنم، حفظ کردم لبخندم رو و من هم لب زدم:
-باشه چشم.
باز هم با چرخیدنم چنگ زدم قلبم رو که باز بیتاب بود و در حال پس افتادن.
خانومها از غریبه و آشنا در حال باز کردن تای چادرنمازهای رنگی بودن که مادر بزرگ کنار مهرهای کربلا که دلم سخت، تنگِ بو کردن عطرشون بود و گوشهی هال مرتب چیده شده بود، بودن و یک به یک نماز میبستن. مطمئن بودم نامحرمی بین خانومها نیست؛ برای همین چادر از سرم کشیدم و سنجاقِ ریزِ زیرِ گلوم رو که برای محکم نگه داشتن شال مشکی روی سرم بهش زده بودم رو شل کردم و فرق باز کردم برای وضو.
سلام آخر نماز رو دادم، دست بردم و با تسبیح خاکی سجاده مامانبزرگ که عطر تندتری از مهرهای کربلایی داشت، تسبیحات حضرت زهرا(س) رو گفتن که عجیب آرومم میکرد. سوگند به بزرگی خدا، حمد و سپاسش و سوگند به پاکیش بعد از این همه دلهره و سردرگمی؛ چون همیشه خدا بهترین دوست و پناه بود و به حرف خودش از رگ گردن نزدیکتر.
دونههای تسبیح هنوز با ذکر صلوات بین انگشتهام دونه دونه میافتاد که صدای مامانبزرگ از حالت آرامش بیرونم کشید و ولوله به پا کرد توی وجودم.
-بیا امیرعلی مادر... محیا اینجاست، تو هم بیا برو پیش خانومت نمازت رو بخون.
تسبیح فشرده شد توی دستم و گوشهام تیز برای شنیدن صدای امیرعلی و جوابش.
-نه مامانبزرگ میرم توی حیاط، شاید خانومها بخوان اونجا نماز بخونن درست نیست.
بغض درست شدهی کهنه سر باز کرد و بزرگ شد و بزرگتر، با گفتن التماس دعا به مامانبزرگ و صدای دور شدن قدمهاش. بهونه بود، به جون خودش بهونه بود، فقط نخواست من رو ببینه. فقط نخواست کنار من نماز بخونه، نمازی که با همهی وجود بود و باز من دلم میرفت براش.
بغضم ترکید و باز هم چشمهام پر از اشک شد. صدای بلند شدن مداحی که از ضبط صوت پخش میشد و تو همهی خونه طنین انداخته بود دامن زد به هقهق بیصدام. چشمهام باز هم قرمز بود و پر از گریه، برای همین خلوت کردم با خودم دور از بقیه، درست تو حیاط خلوتِ پشت آشپزخونه، درست جلوی دیگ مسی پر از یخ و نوشابههای شیشهای که مال شام و نذری امشب بود، برای مهمونهایی که پای دیگ نذری شله زرد صبح عاشورا تا خود صبح اینجا بودن و دست کمک.
با دستم یخها رو زیر و رو کردم، باز هم خاطرهها زنده شدن توی ذهنم. مثل همین امشب بود، نمیدونم چند سال پیش، فقط میدونم هنوز به سن تکلیف نرسیده بودیم من و امیرعلی که شیش سال اختلاف سنی داشتیم. درست همین شب آخر روضه بود که من و عطیه با دو دخترعمویی که تقریبا سه یا چهار سال از ما بزرگتر بودن و تک دخترعمهی دیگهم توی همین حیاط خلوت جمع شده بودیم و مسابقه میدادیم، مسابقهای بچگانه مثل سن خودمون. قرار بود هر کی بتونه تیکهی یخ بزرگ رو تا آخرین لحظه که یک قطره آب میشه بین دستهاش نگه داره برنده باشه. با کنار کشیدن همه باز هم من با تمام بیحس شدنِ لحظه به لحظهی دستم پافشاری میکردم برای آب شدن اون تیکه یخ سمج.
هیچوقت نفهمیم چهطوری شد امیرعلی سر از بین ما درآورد، فقط همین تو خاطرم مونده که با همون سن کمش مردونگی داشت و رفتارهاش بزرگانه بود. با اخم پر از نگرانی انگشتهای سرخم رو باز کرد و تیکه یخی رو که حالا کوچیک شده بود رو برداشت و انداخت توی دیگ روی نوشابهها. من هم بیخبر از این حس الانم بغض کرده نگاهش کردم وگرفته گفتم:«داشتم برنده میشدم.»
گره اضافه شد بین گرهی ابروهاش و دستم بین دستهای پسرونهش بالا اومد و گفت:«ببین دستت رو، قرمز شده و دون دون، داره بیحس میشه دیگه این کار رو نکن.» با اینکه اونشب قهر کردم با امیرعلی و تو عالم بچگی حس کردم جلوی بقیه کوچیکم کرده و غرورم رو شکسته؛ ولی وقتی بزرگ شدم نفهمیدم چرا این خاطره با من رشد کرد و پر کرد همهی ذهنم رو که حتی وقتی از جایخی یخ بردارم لبخند بزنم و یاد امیرعلی بیفتم و تمام وجودم پر بشه از حس قشنگی که حاصل دل نگرانی اون شبش بود. قلبم فشرده شد باز هم با مرور خاطرههام. با حرص دستم رو بردم زیر تیکه یخهای بزرگ که سردیش لرزه انداخت به همه وجودم؛ ولی دست نکشیدم، لجبازی کردم با خودم و با خاطرههام. چشمهام رو فشردم تا اشکی نباشه و یه فکر مثل برق از سرم گذشت که اگه الان هم امیرعلی من رو میدید باز هم نگران میشد برای من و دستی که هر لحظه بیحس و بیحستر میشد.
-ببخشید محیا خانوم؟
با صدای دختر عموی بابا دست کشیدم از دیگ مسی و لبخند نشوندم به چهرهی یخ زدهم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-بله؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگاهش رفته بود روی دستم، دست بیحس و قرمزم. شاید به نظرش دیوونه میاومدم چون واقعا کارم دیوونگی بود و حالا اثر اون سرما رسیده بود به استخونم و عجیب از درد تیر میکشید. نذاشتم سوالی بپرسه که براش جوابی نداشتم و پیشدستی کردم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-چیزی لازم داشتین زری خانوم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگاه متعجبش چرخید روی صورتم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-زن عمو (مامانبزرگ رو میگفت) باهاتون کار داشتن. من دیدم اومدین اینجا گفتم صداتون بزنم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچادرم رو از روی جعبههای خالی نوشابه برداشتم و روی سرم انداختم. هنوز نگاه زری خانوم به من بود پر از سوال و تعجب.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-ممنون، ببخشید کجا برم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگیج سر تکون داد تا از جوابهایی که خودش به سوالهاش داده بیرون بیاد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-تو اتاقشون.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلبخندی به صورت زری خانوم پاشیدم و با گفتن با اجازه از کنارش رد شدم. عطیه تنهی محکمی به من زد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-معلوم هست کجایی عروس؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاخم مصنوعی کردم و گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-صد دفعه گفتم من اسم دارم، بهم نگو عروس.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدست مشت شدهش رو گرفت جلوی دهنش.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-پررو رو ببین ها! من خواهرشوهرتم، هر چی دوست دارم صدات میکنم، عروس.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکلمهی عروس رو این بار کشیده و مثلا بدجنسانه گفت، خندیدم؛ ولی با احتیاط.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-خب خواهرشوهر حساب بردم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا دست کمی هلش دادم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-حالا هم مامانبزرگ کارم داره، بعد میام پیش تو.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگاهش چرخید روی دستم و لبخندی که از حرف من روی لبش بود روی صورتش ماسید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-محیا دستت چی شده؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگاهی به دستم کردم، قرمزیش مشکلساز شده بود امشب.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-هیچی نیست به یاد قدیمها با یخهای توی دیگ نوشابهها بازی کردم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچشمهاش گرد شد و لبخندی روی لبش نشست که بیشک از یادآوری خاطرهها بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعطیه: تلافی کردی؟! امیرعلی نبود حالت رو بگیره هر چی خواستی یخهای بیچاره رو با دستت آب کردی، آره؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتلخ شدم، تلخِ تلخ. یعنی عطیه هم یادش بود از بین اون همه خاطرهی حیاط خلوت، فقط همین خاطرهای که من توش بودم و امیرعلی و مطمئناً تنها کسی که یادش نبود هم فقط امیرعلی بود. سرم رو تکون دادم، محکم؛ خاطرهها و حرفهای توی سرم که خنجر میکشید روی قلبم رو، از مغزم بیرون کردم. نمیخواستم بغض جدیدم جلوی عطیه بشکنه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-من میرم ببینم مامانبزرگ چیکارم داره.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعطیه باشهای گفت و من با قدمهای تند ازش دور شدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمامانبزرگ از کمد قدیمی گوشه اتاق کتابهای دعا رو بیرون میکشید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-کارم داشتین مامانبزرگ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا مهربونی به صورتم نگاهی کرد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-کجایی مادر! آره.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهمونطور که آخرین کتاب دعا رو بیرون میآورد ادامه داد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-بیا دخترم، اینها رو ببر سمت آقایون بده امیرعلی، الانه که بخوان زیارت عاشورا رو شروع کنن.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irقلبم لرزید، این کار رو عطیه هم میتونست بکنه، چرا من... وقتی که امیرعلی خوشحال نمیشد از دیدنم؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irقبل از هر اعتراضی مامانبزرگ گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-راستی! چرا شوهرت لباس گرم نپوشیده؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدهن باز کردم بگم به عطیه گفته؛ ولی زبونم رو نگه داشتم که مامانبزرگ باز هم خودش ادامه داد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-حالا تو باید حواست بهش باشه مادر، اینجوری که سرما میخوره.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irقلبم فشرده شد، چندین سال بود من دلنگران سرما خوردنش بودم و همهی حواسم مال اون؛ اما...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا صدای گرفتهای گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-میگه لباس زیادی دست و پاگیرش میشه تو عزاداریها.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمامانبزرگ شال گردن بافت مشکی رو که حتم دارم دست هنر خودش بود، داد دستم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-میدونم عزیزم، این حرف هر سالهشه؛ ولی حالا این رو تو براش ببر، روی تو رو زمین نمیندازه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتمام ذهنم پر از پوزخندهایی شد که به من دهن کجی میکردن، امیرعلی روی من رو زمین نندازه؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-هوا ابریه، ببر براش دخترم، سرده.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاین حرف یعنی اعتراض ممنوع.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irقیافه درهمم رو کمی جمع و جور کردم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-باشه چشم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-کتابهای دعا رو هم بردار... خیر ببینی دخترم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهنوز مردد بودم برای رفتن. مامانبزرگ بلند شد و چادر گلدار مشکیش رو مرتب کرد روی سرش.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-هنوز که ایستادی دختر، برو دیگه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه زور لبخند زدم و قدمهای کوتاهم رو با اکراه برداشتم سمت حیاط. بین شلوغی حیاط با نگاهم دنبالش گشتم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه دیوار آجری تکیه داده بود و با آقا مرتضی پسرِ عموی بزرگم صحبت میکرد. قلبم بیقراری میکرد، قدمهام رو با دلهره برداشتم. سرم رو پایین انداختم و محکم چادرم رو گرفتم. با نزدیکتر شدنم سرم بالا اومد، صحبتهاشون تموم شده بود یا نه رو نمیدونستم؛ ولی حالا نگاهشون رو به من بود و وای به اخم ریز امیرعلی که فقط من میفهمیدمش.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحس کردم صدام میلرزه از این همه ناآرومی درونم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-سلام آقا مرتضی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگاه امیرعلی هنوز هم روی من بود و جرأت نمیکردم نگاه بدوزم به چشمهاش که مطمئناً تلخ بود، فقط به یه سر تکون دادن براش جای سلام، اکتفا کردم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-سلام محیا خانوم زحمت کشیدین، میخواستم بیام بگم کتابها رو بیارن.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسر بلند نکردم و همونطور که خیره بودم به جلد کتاب که بزرگ نوشته بود«مناجات با خدا» و دلم رو آروم میکرد، دستهام رو جلو بردم و آقا مرتضی بیمعطلی کتابها رو از من گرفت بعد هم با تشکر آرومی دور شد از من و امیرعلی و من پر از حس شیرین، چه میترسیدم از این تنهایی که نکنه باز با این همه نزدیکی بفهمم چه قدر دوره از من این امیرعلی رویاهام.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-نباید میاومدی توی حیاط، حالا هم برو دیگه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا لحن خشک امیرعلی، به قیافهی جدیش نگاه کردم و باز هم بغض بود و بغض که جا خوش میکرد توی گلوم؛ ولی باز هم خودم رو نباختم و به نگاه یخزدهی امیرعلی، گرم لبخند زدم. شالگردن مشکی رو بیحرف انداختم دور گردنش که اول با تعجب یه قدم جابهجا شد و بعد اخم غلیظی نشست بین ابروهاش.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزیر لب غر زد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-محیا!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدام میلرزید و نذاشتم ادامه بده محیایی رو که دوستانه نگفته بود و من مهربون گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-میدونم میدونم، ولی هوا سرده، این رو هم مامانبزرگ فرستاد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا حرص و غضب نفس بلندی کشید و دست بلند کرد تا شالگردن رو برداره که باز من اختیار از دستم رفت و بیهوا دست رو لبهی شالگردن و روی سینهش گذاشتم، قلبم سخت لرزید از این همه نزدیکی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدام بیشتر لرزید و بریده گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-خوا... هش ... میکنم... هوا خیلی سرده.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگاهش لیز خورد روی دستم که از استرس شالگردن رو روی سینهش مشت کرده بودم و این نگاه یعنی باید دستم رو عقب بکشم. سعی میکردم در حفظ آرامش نداشتهم و دستم سر خورد و چنگ شد روی چادرم و نفهمیدم کی یه قطره اشک بیهوا از چشمهام چکید درست جلوی پای من و امیر علی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدیگه کنترل بغض و صدام دست من نبود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-میدونم اگه بگم به خاطر من، حرف مسخرهایه، پس بذار به خاطر مامانبزرگ دور گردنت باشه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکلافه پوفی کشید و زیر لب آروم گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-برو تو خونه، درست نیست اینجایی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنفهمیدم با چه قدمهایی دور شدم از دید امیرعلی که حتی دیدن اشک و صدای پر از بغضم، اخم پیشونیش رو تغییر نداد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرو به قبله نشستم و تکیه دادم به لبهی تخت. امشب فقط دلم تنهایی میخواست که بشکنم این بغضهایی رو که دونه دونه راه گلوم رو میبستن.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدای السلام علیک یا ابا عبدالله (ع) طنین انداخت تو همهی خونه و من بیاختیار دستم رو با احترام گذاشتم روی سینهم و با ادامهی سلام زمزمه کردم این زمزمه عاشقی رو که برام پر از حرمت بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنفهمیدم کی اشکهام روی گونههام سر خوردن، انگار این روزها حوصله نداشتن توی چشمهام بمونن و حتی اسم امیرعلی براشون بهترین بهونه بود. دوباره داشت یادم میاومد هر ساله، موقع زمزمهی همین دعا چهقدر آرزو میکردم امیرعلی رو که حالا مال من بود؛ ولی نبود. زانوهام رو بغل کردم و سرم رو روشون گذاشتم و با خودم فکر کردم یعنی اون روز باید به حرف امیرعلی گوش میکردم؟ تصویر اون روزها داشت توی ذهنم دوباره جون میگرفت و قلبم مهر تایید میزد که من اشتباه نکردم. برام مثل یه خواب گذشت، یه خواب شیرین که با شیرینی قبولیم توی دانشگاه یکی شده بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنمیدونم مامان بود یا بابا که خواستگاری که همیشه تو رویاهام بود رو مطرح کرد. هر چی که بود قلب من اینقدر داشت با کوبشش شادی میکرد که از یاد صورتم، سرخ و سفید شدن بره. جلسه اولیه خواستگاری طبق رسم و رسوم انجام شد و اون شب کسی از من و امیرعلی نظر نخواست، انگار اومدن امیرعلی به خواستگاری و جواب مثبت من برای اومدنشون مهر تایید بود به همه چیز که همه چی همون شب انجام شد، حتی بلهبرون. نمیدونم کی بود که یادش اومد باید من و امیرعلی هم قبل از تصمیمات بقیه با هم حرف بزنیم، شاید هم پیشنهاد خود امیرعلی بود که منصرفم کنه؛ چون من که مطمئن بودم اگه نظرم رو هم نپرسن من راضیام به رسیدن آرزوی چندین و چند سالهم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irیه روز صبح قرار شد من و امیرعلی با هم حرف بزنیم؛ ولی کمی خندهدار به نظر میرسید وقتی قرار عقدکنون واسه هفتهی بعد گذاشته شده بود! چه استرسی داشتم، تو شهرستان کویری ما رسم نبود که عروس شب خواستگاری چای ببره و باید سنگین و رنگین فقط یه سلام بکنه و تا آخر هم تو اتاقش بمونه؛ اما اون روز مامان سینی چای رو داده بود دست من چون خواستگاری نبود و عمه آشنا.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچه خوشحال بودم مثل فیلمها و قصهها دستهام نمیلرزه. عمه با دیدنم کلی قربون صدقهم رفته بود و من چه لپهام گل انداخته بود؛ چون عمه امروز فقط مامان امیرعلی بود. امیرعلی با یه تشکر ساده چاییش رو برداشت؛ اما عمه مهلتش نداد برای خوردن و بلندش کرد و دنبال من اومد تا توی پذیرایی با هم صحبت کنیم. سرم رو پایین انداخته بودم، همیشه نزدیک بودن به امیرعلی ضربان قلبم رو بالا میبرد و حالا بدتر هم شده بودم. دستها و پاهام انگار تو سطل یخ فرو رفته بودن و برای آروم کردن خودم دستهام رو که زیر چادر رنگیم پنهون کرده بودم، به هم فشار میدادم، شک نداشتم که الان انگشتهام بیرنگ و سفید شده.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-ببینید محیا خانوم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلحن آرومش باعث ریختن قلبم شد و سرم پایینتر اومد و چسبید به قفسهی سینهم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه زور دهن باز کردم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-بفرمایین.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irامیر علی نفسش رو فوت کرد و من با خودم فکر کردم با تمام استرسی که موقع اومدنش تو چشمهاش دیده بودم چه خوب که آرومه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-میتونم راحت حرف بزنم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفقط سر تکون دادم و سعی کردم نگاهش نکنم، نمیخواستم نگاهم حکم بیحیایی بگیره.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخیلی بیمقدمه گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-میشه جواب منفی بدی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبرای چند ثانیه حتی کوبش قلبم هم ایستاد و سریع نگاهم چرخید روی امیرعلی که فکر میکردم شوخی میکنه، ولی نگاه جدیش قلبم رو از جا کند و بهتزده گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-متوجه منظورتون نمیشم؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکلافگی از چشمهاش میبارید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-ببین محیا...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمکث کرد و این بار نگاهش مستقیم چشمهام رو نشونه رفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-وقتی میگم محیا، بیپسوند ناراحت که نمیشی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه نشونهی منفی سر تکون دادم، چه حرفی؟! از خدام بود و اگر امیرعلی میدونست با این محیا گفتنش بدون اون خانومی که همیشه جلوی بقیه بهم میگه، چه آشوبی توی قلبم به پا کرده، دیگه نمیپرسید ناراحت میشم یا نه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآروم گفت: خوبه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irباز هم با کلافگی دست کشید به موهای معمولی و مرتبش که نه بهشون ژل میزد و نه واکس مو، ساده بود و ساده و من چه دلم رفته بود برای این سادگی که این روزها دیگه خریدار نداشت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-ببین محیا، راستش من فکر میکردم همون شب اول به من و تو فرصت حرف زدن بدن؛ ولی متاسفانه همه چی زود جلو رفت و من انتظارش رو نداشتم. میدونی من اصلا قصد ازدواج ندارم. امیدوارم فکر اشتباه نکنی، نه فقط تو بلکه هیچوقت و هیچکس دیگه رو نمیخوام شریک زندگیم بکنم و اگر اومدم فقط به اصرار مامان و بابا بود که خیلی هم دوستت دارن.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدیگه حالا قلبم تند نمیزد و انگار داشت از کار میایستاد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپریدم وسط حرفش.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-الان من باید چیکار کنم؟ من هیچی از حرفهاتون نمیفهمم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعصبی بود این رو میشد از نفسهای عمیقش حس کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-میشه تو بگی نه؟ فقط همین، بگو نه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحرف امیرعلی توی سرم چرخ میخورد و آرزوهام چه زود داشت دود میشد و به هوا میرفت. با سردی قطره اشک روی گونهم به خودم اومدم و نفهمیدم باز کی اشک جمع کردم توی چشمهام برای گریه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا دیدن اشکهام کلافگی هم مخلوط حالاتش شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-محیا جان!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irامیرعلی میخواست من بگم نه و نمیدونست چه ولولهای به پا کرده توی دلم با این جان گفتن بیموقعش که همهی وجودم رو گرم کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irغم زده گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-حالا؟ الان میشه؟ آخه چرا شما...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنذاشت حرفم رو تموم کنم. انگار فقط به امید به کرسی نشوندن حرفش، پاش رو تو اتاق گذاشته بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-نپرس محیا. نپرس، جوابی ندارم. فقط بدون این نه گفتن به خاطر خودته.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنفس عمیقی کشیدم و سعی کردم آروم باشم؛ ولی لحنم رنگ و بوی طعنه داشت، بدون اینکه بخوام.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-یعنی من نه بگم به خاطر اینکه برای خودم خوبه؟! یعنی تو این شبهای گذشته هیچکس خوب و بد رو تشخیص نداد و من الان باید تشخیص بدم؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبلند شد و نزدیکترین مبل کنار من جا گرفت و قلب من باز شروع کرده بود بیتابی رو.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-آره محیا، باورکن فقط برای خودته.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگاهم رو از روی میز گرفتم و به صورت امیرعلی که منتظر جواب مثبت من، برای نه گفتن بود، دوختم و نمیدونم زبونم چطور چرخید؛ ولی مطمئناً از قلبم فرمان گرفته بود که گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-نه نمیتونم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنفس داغش رو فوت کرد و من با فشردن چشمهام با خودم فکر کردم، عجب حرفی ما امروز راجعبه علایقمون زدیم. از همین اول تفاوت بود توی جواب مثبت من و ناراضی بودن امیرعلی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-اما محیا...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبلند شدم، بودنم دیگه جایز نبود. من مطمئن بودم به حرفم، به جواب مثبت خواستگاری و جواب منفی امروزم. زیر لب متاسفمی گفتم و قدم تند کردم سمت بیرون که امیرعلی باز هم پرحرص گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-محیا!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاما من صبر نکرده بودم، آخه این محیا گفتنش دوستانه نبود و من دوست نداشتم برای جواب منفی قانع بشم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهفتهی بعد شدم خانوم امیرعلی، درست تو شبی که فرق داشت با همهی رویاهای من. همون شبی که دلم زمزمه عاشقانه میخواست؛ اما فقط حرف از پشیمونی و اشتباه نصیبم شده بود و به جای تجربهی یه آغوش گرم، یه اخم همیشگی روی پیشونی سهمم بود؛ ولی باز هم ارزید، به داشتن مرد رویاهام ارزید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمن اونشب بین گریههای نیمه شبم هر چی فکر کردم، نرسیدم به اینکه چرا امیرعلی حرف از پشیمونی من میزنه وقتی چیزی برای پشیمون شدن نبود! من با خودم فکر کردم شاید نفرت باشه؛ اما نه، اون هم نبود، امیرعلی فقط فراری بود از همهی پیوندها و خودش گفته بود؛ ولی نگفت چرا!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا صدای بلند باز شدن در اتاق، از خاطرهها به بیرون پرتاب شدم و گیج به عطیه نگاه کردم که طلبکار و دست به سینه نگاهم میکرد. نم اشک توی چشمهام رو گرفتم. یه امشب رو دلم جواب پس دادن نمیخواد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-چیزی شده؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irیه تای ابروش رفت بالا رفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-تمام خونه رو دنبالت گشتم، تازه میگه چیزی شده؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلبخند محوی زدم که سوال بارون نشم و خداروشکر عطیه پاپی من نشد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-پاشو بریم که شوهر جونت امر کرده هر خانومی که میخواد نذری رو هم بزنه همین الان بیاد که بیشتر آقاها رفتن استراحت و خلوته.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irقلبم تیر کشید، امسال وسط هم زدن دیگ نذری باید چه آرزویی میکردم؟! حالا که امسال آرزوی هر سالهم کنارم بود ولی باز هم انگار نبود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irباشهای گفتم و همراه عطیه بیرون اومدم و به این فکر کردم که امسال باید قلب امیرعلی رو آرزو کنم که با قلبم راه بیاد. برای یک ثانیه نفسم رفت، نکنه امشب امیرعلی آرزویی بکنه درست برعکس آرزو و حاجت من! سرم رو بلند کردم رو به آسمونی که سقف همیشگی حیاط بود.«خدایا نکنه دعای امیرعلی بگیره، میدونم بهتر از منه و تو بیشتر دوستش داری؛ ولی میشه این یه بار من؟ یعنی این بار هم من و حاجتهای امیرعلی خواستنم.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-بیا دیگه محیا! داری استخاره میگیری؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگاه از آسمون ابری گرفتم، امشب آسمون هم حال دلش خوب نبود و حق هم داشت. سمت عطیه رفتم و اون کفگیر بزرگ چوبی رو به دستم داد و من به زحمت تکونش دادم. باز هم دعا کردم و دعا. با همه تغییری که تو نسبتمون پیش اومده بود؛ ولی هنوز هم انگار باید میخواستمش.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irیه قطرهی یخ زده، با یه سقوط آزاد روی صورتم نشست. نگاهم رفت سمت آسمونی که بغضش ترکیده بود و اولین چکهی احساساتش هدیهی من شده بود. انگار امشب شب خاطرهها بود و من توی آسمون سیاه، اون روز رو شفاف میدیدم. همون روزی که توی حیاط خونهی عمه یه قطره بارون نشست روی صورتم و امیرعلی حرفم رو باور نکرد که میگفتم داره بارون میاد و میگفت وسط حرف زدن حواسم نبوده و آب دهن خودم پریده روی صورتم؛ ولی این جور نبود و واقعا بارون بود. این خاطره خاص نبود، حتی اگه واسه کسی تعریف میکردم شاید ساعتها بهم میخندید؛ ولی من با فکر همین خاطرهها بزرگ شده بودم و هر وقت از آسمون یه ریزه از قطرههاش رو هدیه میگرفتم؛ بیشک یاد امیرعلی میافتادم و با خودم میگفتم امروز هم واقعا قراره بارون بباره.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچهارمین قطرهی سرد بارون با اشک داغم یکی شد و افتاد روی دستم که بیحواس کفگیر چوبی رو میچرخوند و دلم باز دیدن امیرعلی رو میخواست که دیگه مال خودم بود. فقط کمی گردنم رو چرخوندم برای دیدنش، نگاهش گره محکمی به نگاهم خورد؛ اما اون نگاه خاص زود دزدیده شد، پس امیرعلی هم بلد بود بدون فهمیدنم، نگاهم کنه. حالا وقت حاجت خواستن بود، پای دیگ نذری شب عاشورا، زیر بارون و با قلبی که پر از عشق امیر علی بود. خدایا میشه دلش با دلم بشه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir***
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحاشیهی بلند روسریم رو روی شونهم مرتب کردم و بعد با کلی وسواس کش چادرم رو پشت گردنم انداختم. لبخند محوی به خودم توی آینه دور چوبی بزرگ که روی درآور جا خوش کرده بود، زدم. یه هفتهای از شب عاشورا میگذشت و من امیرعلی رو خیلی کم دیده بودم. همیشه بهونه داشت و بهونه؛ ولی حالا قرار بود اولین مهمونی رو با هم بریم خونهی عموی بزرگ امیرعلی، اولین مهمونی کنارِ هم به عنوان تشکر از مهمونهای شب عقدمون و این چه حس خوشایندی بود برام با اینکه میدونستم باز هم امیرعلی...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپوف بلندی کشیدم، همون لبخند محو هم از روی صورتم رفت و به جاش چشمهام تو آینه با یه برق غم خودنمایی کرد. با همهی رفتارهای امیرعلی من سعی کرده بود به خودم بیام، انگار دعای شب عاشورام گرفته بود که از خودم بپرسم چرا من با رفتارهای امیرعلی کوتاه میام و سکوت میکنم؟ بی اونکه حداقل علتش رو بپرسم. حالا که به جواب منفیش نرسیده بود، نباید سهم من سردی رفتارش میشد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-محیا مامان بدو، آقا امیرعلی منتظره.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا آخرین نگاه به آینه و دلداری به خودم قدمهام رو تند کردم و با صدای بلند از بابا و محمد و محسن، دوتا داداش دوقلوی یازده سالهم خداحافظی کردم. مامان هنوز پای آیفون و کنار ورودی هال منتظرم بود. من هم با گفتن خداحافظ، محکم گونهش رو بوسیدم و بعد از خونه زدم بیرون.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپشت در حیاط مکث کردم تا قلب بیقرارم کمی آروم بگیره، زیر لب خدا رو صدا زدم و بعد زنجیر پشت در رو کشیدم برای بیرون رفتن. نگاهش به روبهرو بود و مات، حتی با صدای بسته شدن در هم نگاهش روی من نچرخید، فقط حس کردم دستهاش دور فرمون، کمی محکمتر حلقه شد. آهی کشیدم و رو به آسمون ستاره بارون گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-خدایا هستی دیگه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irروی صندلی جلو نشستم و برای داشتنش انگار من باید پررویی خرج کنم. باز هم نگاه ماتش از شیشهی جلو تکون نخورد؛ اما من تصمیمم جدی بود، محیا عزمش رو جزم کرده بود. با محبت لبریز شده از قلبم گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-سلام، خوبی؟ ببخش معطل شدی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبرای چند لحظه نگاهش که پرتعجب از این لحن جدیدم بود، چرخید روی صورتم و من هم لبخند عمیق و مهربونی نگاهش رو مهمون کردم تا بدونه از این به بعد محیا همینه، هر چی حیا خرج کرده بودم برای شوهرم تا همینجا کافیه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه خودش که اومد و باز یادش افتاد باید چین بین ابروهاش بیفته، بیحرف ماشین رو روشن کرد و قلب من مچاله شد از این کم محلیها؛ ولی نباید کم میآوردم، نباید. به در ماشین تکیه دادم و درست شدم روبهروش و لحنم تراوشی از سرخوشی و سرحالی شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-جواب سلام واجبه ها آقا.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irباز هم نگاهش به روبهرو بود، بیحوصله و آروم گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-سلام.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلبهام رو مثل بچهها بیرون دادم، داشتم حرص میخوردم دیگه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-آقا امیرعلی داریم میریم مهمونی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلحنش انگار با سرمای زمستون قرارداد بسته بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-خب؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-یه نگاه به قیافهت کردی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسکوت و سکوت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-این اولین مهمونیه که داریم با هم میریم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-تمومش کن محیا!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلحن عصبی و غیردوستانهش قلبم رو فشردهتر کرد، قصدش کوتاه اومدن نبود انگار.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-تو تمومش کن امیرعلی، هنوز میخوای ادامه بدی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا حرص دنده رو عوض کرد؛ چون رگهای برجسته شدهی روی دستش رو دیدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-بهت گفته بودم پشیمون میشی، بهت گفتم بگو نه. نگفتم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخوشحالیم زود پرواز کرد و باز هم بغض راه نفس کشیدنم رو میبست. یادآوری این حرف چه دلیلی داشت؟ اون هم الان.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-چرا گفتی؛ ولی بیدلیل. حداقل دلیلش...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-گفتم بپرسی جوابی نمیگیری. میترسم از روزی که پشیمونی توی چشمهات داد بزنه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدام لرزید از بغض... از حرص، از درموندگی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-چی دیر میشه؟ چرا باید پشیمون بشم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلب زد و انگار با خودش بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-گفتم نپرس، دیر و زود بهش میرسی و چه دیر...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبغض خفتهم بزرگ و بزرگتر شد و من چه با ترس گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-از من متنفری؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدای لرزونم واضح شده بود، برای همین نگاه پر اخمش رو کشید روی صورتم؛ ولی فقط چند ثانیه. بعد هم مشت محکمش روی فرمون نشست، بیهیچ تقصیری دستش رو روی فرمون ماشین مجازات کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-نه محیا، نه. اون روز گفتم نه تو نه هیچکس دیگه. یادته که؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصاف نشستم و نگاهم رو به خیابون پیش رومون دادم. حرص خوردنش و عصبی بودنش بیشتر حال و هوام رو بارونی میکرد و دلم رو وادار به پا پس کشیدن که مبادا حرفی بشنوه و بیشتر از این فرو بریزه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-یادمه؛ ولی این قدر بیدلیل و بیمنطق حرف زدی که من فقط به همین نتیجه میرسم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا انگشتهاش روی فرمون ضرب گرفت، یه ضرب آروم و عصبی. همین صدای تیک تیک عصبی پخش میشد توی ماشین و من رو هم عصبی میکرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-دلیلت رو نگهدار واسه خودت. فقط بدون اشتباه بزرگی کردی که محض فامیل بودن و احترام به نظر بزرگترها بله گفتی، این جوری حرمتها بیشتر میشکنه. گفتم بگو نه، گفتم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصداش با جمله آخر بالاتر رفت و من گیج شده، فکر کردم من محض فامیل بودن بله نگفته بودم! من فقط به یه چیز فکر میکردم، اون هم دل خودم که از خوشحالی داشت پس میافتاد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-اما من...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irماشین رو خاموش کرد و پرید وسط حرفم. امر کرد برای ساکت شدنم؛ اما با احترام.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-پیاده شو رسیدیم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسریع از ماشین پیاده شد تا من اون "اما" رو ادامه ندم، من هم ناچار با کلی حرص خوردن پیاده شدم. نور زرد چراغ، کوچه قدیمی و کاهگلی رو کاملا روشن کرده بود. امیرعلی زودتر از من جلوی در کوچیک ِکرمی رنگ ایستاد و با نگاه زیر افتاده و دستهای توی جیب شلوار پارچهای خاکستری رنگش منتظر من بود. مثل همیشه ساده پوشیده بود؛ ولی مرتب و من بیخیالتر از چند دقیقه قبل باز توی قلبم قربون صدقهش رفتم. حالا که اشکال نداشت این بیپرواییها!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا قدمهای کوتاه کنارش قرار گرفتم تا عصبانیتم فروکش کنه. این کوچهی قدیمی مثل همیشه عطر نم میداد، همون عطری که موقع اومدن بارون همه جا رو پر میکرد و حالا تو این محلههای قدیمی این عطر یعنی نوید مهمون داشتن به خاطر آب پاشی شدن جلوی در خونه. با همهی وجودم نفس عمیقی کشیدم و حس کردم نگاه زیر چشمی امیرعلی رو و دستش که روی زنگ قدیمی با همون صدای بلبلی نشست.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخونهی عموی امیرعلی رو دوست داشتم، زیاد برای عید دیدنی اینجا اومده بودم والبته با مامان برای سفرههای نذری فاطمه خانوم. خونه یه بافت قدیمی داشت، یه حیاط کوچیک که دور تا دورش اتاق بود با درهای جدا و چوبی با چهار شیشه کوچولو روش برای آفتابگیر بودن. اونوقت یکی از این درها میشد پذیرایی، یکی هال و یکی سرویسها و بقیه هم اتاق خواب؛ با یه آشپزخونه نقلی که اون هم از وسط حیاط در داشت و چه صفایی داشت این بحثهای زنونه تو آشپزخونهای که اُپن نبود و فاش، درست مثل خونهی عمه. البته فاصلهی خونههاشون هم فقط یه کوچه بود و تفاوت این دو خونه، باغچههای پر از گل عمه بود و باغچههای پر از سبزی فاطمه خانوم که هردو هم دوست داشتنی بودن و توی بهار چه عطری توی خونه راه میانداختن.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر خونه که باز شد بیاختیار روی صورتم لبخند نشست. فاکتور گرفتم از اخم پیشونی امیرعلی، صفا و صمیمیت این خونه و افرادش دلم رو آروم میکرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-سلام عزیزهای من، خوش اومدین.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-سلام عموجان.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعمو گفتن من ابروی امیرعلی رو بالا پروند و چهقدر اون لحظه من حس قدرت کردم. خودش هم سلام آرومی گفت و عقب ایستاد برای ورود من، همین مراعات کردنش توی جمع جای شکر باقی گذاشته بود. من پا به حیاط گذاشتم و بوی اسپند شامهم رو پر کرد و ذغالها توی اسپندسوز دور سرم چرخید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-سلام فاطمه خانوم، ممنون اذیت شدین.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه آغوش کشیده شدم و همیشه فاطمه خانوم بوی عطر نرگس میداد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-سلام به روی ماهت عروس خانوم، خوش اومدین. به به، خوش اومدی پسرم. قربون قدم تو و خانومت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irامشب همه جوره شده بود شب من و انگار خدا هم توی نقشهم همراهیم میکرد که دل امیرعلی رو با دلم راه بیاره؛ چون اول از همه خانوم بودنم به رخ امیرعلی کشیده شد و بعدِ تعارفات مرسوم با حرف عموش مجبور شد کنار من بشینه. اصرارهای خودش برای کنار باباش نشستن راه به جایی نبرد و من توی دلم چه ذوق کرده بودم از این اجبار دوستداشتنی. یک هیچ به نفع من بود امشب.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irامیرعلی لبخند محوی روی لبش داشت؛ ولی یادش رفته بود اخم روی پیشونیش رو پاک کنه، تضاد صورتش باعث گل کردن شیطنتم شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه پشتی دستباف که دست هنر خود فاطمه خانوم بود و به صورت یک دست دور تا دور چیده شده بود، تکیه دادم. صدام رو آروم کردم و سرم رو تا حد ممکن نزدیک گوشش بردم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- ببخشیدها؛ ولی بیزحمت باز کنین اون اخمها رو. من نگرانم این پیشونیت چین چین بمونه، تقصیر من چیه مجبوری امشب از نزدیک تحملم کنی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخندهی ریزی چاشنی حرفم شد و ادامه دادم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-خدا عمو جونت رو خیر بده، الکی الکی اونقدر حرصی رو که تو ماشین به من دادی تلافی کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاخمش باز شد و لب پایینش رو به دندون گرفت و من دعا کردم کاش به خاطر نخندیدن این کار رو کرده باشه و من دلم خوش بشه که بالاخره به جای اخم کنار من یک بار خندید؛ اما شاید هم از حرص بود، حرص از این نزدیکی اجباری که امشب دامنش رو گرفته بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآرنج عطیه نشست توی پهلوم و صورتم جمع شد و دیگه نشد به تحلیل بقیهی احوالات امیرعلی بشینم. نگاه چرخوندم، البته با یه اخم که عطیه مجبور شد دندونهاش رو به رخم بکشه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-چهطوری عروسِ کم پیدا؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-باز تو مثل این خواهرشوهرهای بدذات گفتی عروس؟ من کم پیدام، تو چرا یه بار زنگ نمیزنی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکمی سر جاش جابهجا شد و به من نزدیکتر.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-خوبه بهم میگی خواهرشوهر، انتظار که نداری من زنگ بزنم و بشم احوالپرست؟! بعدش هم بد ذات خودتی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزبونم رو گزیدم تا خندهی بلندی از دهنم بیرون نره. بعد از حرفش ابرویی برام تابوند و رویی ترش کرد که هر کی نمیدونست فکر میکرد عجب خواهرشوهریه! بحث باهاش بیفایده بود، بعضی وقتها علاقهی شدیدی به خواهرشوهر شدن داشت. بحث رو عوض کردم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-راستی آقا امیرمحمد و نفیسه جون نمیان؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irباز پشت چشمی نازک کرد و من دلم خواست طبق عادت هر دوتامون، یه ضربه سرش رو مهمون کنم؛ حیف، حیف که امشب به عنوان تازه عروس باید خانوم میبودم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-دلت برای جاری جونت تنگ شده که بشینین پشت سر منِ یه دونه خواهرشوهر حرف بزنین؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاخمی به روش کردم که حداقل کمی تلافی کرده باشم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-لوس نشو دیگه. دلم برای وروجکشون تنگ شده، امیرسام رو خیلی وقته ندیدم، شب عاشورا هم که نبودن.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپوفی کرد و نفهمیدم چرا صورتش دمغ شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-دل من هم براش تنگ شده؛ ولی اونها هیچوقت خونهی عمواکبر نمیان.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-چرا آخه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبیفکر و بیمقدمه گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-چون عمو یه غساله.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعطیه ناراحت و پشیمون از حرف و بحث پیش اومده با خودش زیرلب چیزی گفت و من به ذهنم فشار آوردم تا ربط این نیومدن رو با شغل عمو اکبر بفهمم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا اینکه خودم تا سرحد مرگ از مرده و غسالخونهها وحشت داشتم؛ ولی حرمت داشت این شغل برام که وظیفهی هر مسلمونی بود؛ ولی همه ما فراری ازش و چه دیدگاه بدی از این شغل توی دیدگاه عامهی مردم بود و چه اشتباه بود این دیدگاه که وظیفهی تک تک خودمون هم بود و بالاخره میرسیدیم به جایی که کارمون گره بخوره به یه غسال.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه نتیجه نمیرسیدم، حتی نمیتونستم با خودم فکر کنم که شاید از عمواکبر دلخور باشن و کدورتی باشه؛ چون میدونستم عمواکبر حسابی مهموننواز و مهربونه، با یه چهره نورانی که حاصل نمازهای سر وقت و با خضوع و خشوعش که من چند بار دیده بودم و غبطه خورده بودم که چرا من وقت نماز به جای اینکه همهی ذهنم باشه برای خدا، یاد کارهای نکرده و حاجتهای درخواستیم از خدا میفتم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-چطوری عمو جون؟ مامان و بابا خوب بودن؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز فکر بیرون اومدم، اینجا جاش نبود و چه خوب که یه عموی دیگه هم پیدا کرده بودم، از اون عموهایی که عطر بابا بودن دارن.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-ممنون، سلام رسوندن خدمتتون.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا لحن خونگرمی گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-سلامت باشن، سلام ما رو هم بهشون برسون.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفاطمه خانوم سینی چایی رو جلوم گرفت و نتونستم جواب عمواکبر رو بدم با احترام دستم رو لبه سینی نقرهای گرفتم و گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-ممنون نمیخورم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-چرا مادر؟ تازه دمه بفرمایین.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگاهم رو به فنجون چاییهای خوشرنگ دوختم که هالهای بخار ازشون بلند میشد و عطر هِل میداد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-ممنون خیلی هم خوبه؛ ولی راستش من اهل چایی نیستم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-آب جوش برات بیارم دخترم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلبخندم پررنگتر شد به این محبت بیغل و غش.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-نه ممنون.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمتوجه نگاه زیر چشمی امیرعلی شدم و یادم افتاد به نزدیکیمون، به فاصلهی چهار انگشت و دلم رفت برای این نزدیکی بدون اخمهاش.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-به سلامتی شنیدم دانشگاه هم قبول شدی عمو.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگاهم رو باز چرخوندم سمت عمواکبر. اصلا امشب دلم نمیخواست این لبخند واقعی رو از خودم دور کنم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-بله انشاءالله از بهمن کلاسهام شروع میشه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفاطمه خانوم جایی مابین عمو اکبر و عمه همدم نشست و بقیه چاییها رو جلوی خودش گذاشت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-انشاءالله بهسلامتی، موفق باشی
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا خجالت تشکر کردم و عمه هم با محبت بیحد و اندازهش به روم پلکی زد و باز عمو اکبر مخاطبم قرار داد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-حالا چی قبول شدی محیا خانوم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاینبار عمو احمد، بابای امیرعلی که از بچگی برام عمو احمد بود جواب داد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-ریاضی... درست میگم بابا؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچهقدر گرم شدم از این بابا گفتن عمو احمد، حالا من دوتا بابا داشتم، دخترها هم که بابایی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلبخندم عمق گرفت و لحنم به لوسی دختر بچهها:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-بله درسته.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگاه عمو احمد پر از تحسین شد و من معذب و خجالتزده نشسته، کمی جابهجا شدم؛ انگار خانوم بودن گاهی فراموشم میشد. دستی رو که از خجالت به حاشیهی چادرم درگیر کرده بودم زمین گذاشتم و با حس کردنِ انگشتر فیروزهای امیرعلی زیر دستم، قلبم ریخت. آخه این دومین دفعهای بود که دستهای مردونهش رو کامل لمس میکردم، دومین دفعه بعد از اون اولین باری که بعد از خطبهی عقد، به اصرار عمه دستم گم شد بین دستهای مردونهش که سرد بود نه با اون گرمای معروف، درست مثل امشب.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگاه امیرعلی زیرچشمی و متعجب چرخید روی دستهامون و من چه ذوقی کردم؛ چون نگاه عمو احمد و عمو اکبر روی ما بود و نمیتونست دستش رو از زیر دستم بکشه بیرون. باز هم قلبم فرمان داد و من فشار آرومی به انگشتهاش دادم، امیر علی سریع سر چرخوند و نگاهش به نگاهم قفل شد و دستش زیر انگشتهام مشت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحتی چشمهام لبخند محزونم رو دیدن. آروم به امیرعلی که منتظر بود دستم رو بردارم گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-نامحرم که نیستم، هستم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچین ابروهاش یادشون افتاد زیادی صاف بودن و وقتشه که چروک بشن.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-محیا!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحالا حواس هیچکس به ما نبود و همه گرم صحبت شده بودن. نگاهم رو دوختم به دستهامون، این لحظهها رو آرزو داشتم. نوازشگونه انگشتهام رو کشیدم روی دست مشت شدهش و قلبم رو بیتابتر کردم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-دستم رو برمیدارم، اون اخمها رو باز کن؛ یادم افتاد از من متنفری.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنمیدونم صدام لرزید یا نه؛ ولی دوباره چرخیدن نگاه امیرعلی رو روی صورتم حس کردم؛ اما دیگه جرأت نکردم سر بلند کنم. قلب بیتاب و فشرده شدهم، هشدار میداد چشمهام آمادهی باریدنه. چهقدر سخت بود همهی تصوراتت بشکنه، همهی رویاهات.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir***
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعمو احمد دوباره سوئیچ پرایدی رو که تازه خریده بود به جای اون پیکان قدیمی بامزهش که من خیلی دوستش داشتم و کلی خاطره، داد به امیر علی و رو به من گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-محیا جان، خونه ما نمیای دخترم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمثل بچهها از خوشی امشب داشتم عقب جلو میشدم و کنار عطیه ایستاده بودم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-نه مرسی عموجون. دیگه دیروقته، میرم خونه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعمه نزدیکم اومد و دست روی سرشونهم گذاشت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-خب بیا بریم شب خونه ما بمون عمه، من خودم به هادی زنگ میزنم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنمیدونم چرا خجالت کشیدم و لپهام گل انداخت و همین باعث خندهی بلند عطیه شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-اوه حالا چه خجالتی هم میکشه! خوبه یه شب درمیون خونهی ما میخوابیدی. حالا که بهتره دیوونه، دیگه نامحرم هم نداری.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحس کردم همهی صورتم داغ شد و همزمان با عمه به عطیه چشم غره رفتم. راست میگفت، شبهای زیادی خونهی عمه میموندم، به خصوص تابستونها. یا عطیه میاومد خونهمون یا من میرفتم اونجا؛ ولی حالا حس غریبی داشتم. عمه از من طرفداری کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-خب حالا بچهم باحیاست، تو خجالت بکش.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعطیه بامزه خندهش رو جمع کرد و چشمکی به امیرعلی که درست روبهرومون بود زد، تازه فهمیدم امیرعلی هم حسابی کلافه شده از این حرف نامربوط عطیه و تعارف عمه. میموندم دیگه امشب دیدنم، زیادیش میشد. عمه دست دور کمرم انداخت و محکم بغلم کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-پس، فردا ظهر نهار منتظرتم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپوف کشیدن آروم امیرعلی رو شنیدم؛ چون همهی فکر و ذهنم شده بود عکسالعملهاش، انگار دیدن من اون هم دو وعده پشت سر هم واقعا دیگه ته ته عذاب بود. اومدم مخالفت کنم که عمه یه بـ ـوسه محکم کاشت روی گونهم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-نه نیار عمه. یه ماهه عقد کردین، اینقدر درگیر مراسم خونهی بابا و روضه بودیم که نشده درست عروسم رو پاگشا کنم. منتظرتم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخندهم گرفت، یه دفعه عمه برام شد مادرشوهر و انگار عطیه هم همفکر من شده بود که گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-این یکی رو دیگه نمیتونی ناز کنی، این دعوت شخص شخیصه مادرشوهره.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعمو احمد بلند خندید و باز من بودم و لپهام که هی سرخ و سفید میشد، عمه هم جای من عطیه رو چشمغرهای مهمون کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-این قدر دخترم رو اذیت نکن. مادرشوهر چیه؟ من برای محیا همیشه عمهم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعطیه با خنده ابرو بالا مینداخت و باز نگاهش به امیرعلی بود و من دلم خواست با یه نیشگون از خجالت حرفی که قرار بود باشیطنت بزنه دربیام و نشد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-بیا تحویل بگیر. مامانت طرف عروسشه؛ ولی غصه نخور داداش، من هستم. یه خواهرشوهر بازی دربیارم براش کیف کنه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمعلوم بود امیرعلی از این تخس بازیهای عطیه خندهش گرفته؛ ولی سعی میکرد نخنده که مبادا من به خودم بگیرم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-بس کن عطیه، نصفِ شبه...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه اجبار نگاهش چرخید روی من و من امشب مدیون همهی اجبارها بودم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-بریم محیا؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمهربون نگاهش کردم و کاش همیشه یه اجبار روی سرش بود تا من حسرت نخورم برای شنیدن اسمم از زبونش، به این شیرینی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-آره، بریم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدوباره تو بغل عمه فشرده شدم و واقعاً خداحافظی کردیم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir***
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irامیرعلی آرنجش رو به لبهی شیشه تکیه داده بود و سرش رو به دستش، نگاه متفکرش هم به روبهرو بود و خیابونهای که خلوت بودن. از این سکوت لب چیدم و صدام کمی بچگانه بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-قهری؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجوابم فقط یه نیمنگاه بود، یه نیمنگاهی که نفهمیدم جوابش آره بود یا نه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-الان داری نقشه میکشی چهطوری فردا از دستم فرار کنی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصاف شد، دستش حلقه شد دور فرمون و فقط یه کلمه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-نه!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-اگه خیلی از من متنفری حداقل دو تا داد سرم بزن تا دلت خنک بشه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگاه جدیش چرخید روی صورتم، با یه چین اضافه بین ابروهاش و جای یه اتو خالی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-این جمله چیه تکرار میکنی؟! من کی همچین حرفی زدم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگاهم رو از چشمهاش که بیتابم میکرد گرفتم و دوختم به انگشتهام که توی هم میپیچوندمشون.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-لازم نیست بگی. اخم همیشگی پیشونیت وقتی با منی، خواستهت برای نه گفتنم و رفتارت؛ همهی اینها نشون میده.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپوزخندی زد و چه درد داشت برای من.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-اگه ازت متنفر بودم دلیلی نداشت بیام خواستگاری.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-شاید تو به خاطر حرمت بزرگترها اومدی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدنده رو عوض کرد؛ چون سرعتش کمتر شده بود و من هم به ذوق مسخرهی توی دلم لبخند زدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-خب آره، به خاطر حرمتها اومدم؛ ولی دلیل نمیشه به اینکه ازت متنفرم که اگه اینجوری بود میتونستم یه کلمه بگم تو رو نمیخوام و خلاص.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبراق شدم، چه زود حرفهاش رو فراموش کرده بود و داشت خودش رو تبرئه میکرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خب چرا؟ چرا خودت نگفتی و اومدی خواستگاری و از من خواستی بگم نه وقتی که همه چی جدی شده بود؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکلافه نفسی کشید و گرمای نفسش «ها» شد سمت من و وای از دل من.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-چون اگه میگفتم تو رو نمیخوام مامان یکی دیگه رو کاندید میکرد و من فکر کردم تو رو راحتتر میتونم راضی کنم که بگی نه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحرف از یکی دیگه زدن به نظرم خوشایند نبود و چه قدر تلخ گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-آخه چرا...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپرید وسط حرفم و نذاشت کمی حسادت دلم رو آروم کنم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-گفتم نپرس چرایی رو که حالا دیگه مفهمومی نداره.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-اونوقت اگه من میگفتم نه، دیگه عمه بیخیال ازدواج کردنت میشد؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-بالاخره آره؛ چون چیزی بهش ثابت میشد که من دنبالش هستم و چه بد میشه اگه بعدها به چشم بیاد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلحنم خود به خود مظلوم شد و ترسیده، از چی مطمئن بود که من درکش نمیکردم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-بهم بگو چرا! خواهش میکنم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگاهش چرخید و نفوذ کرد توی چشمهام. نگاهش، وای به نگاهش که قلبم رو از جا کند. بیاخم بود، جدی نبود؛ ولی سریع از من این نگاه رو دزدید؛ چی میشد این نگاه تا ابد برای من میموند، حتی اگر آب بشم زیر این نگاه که لمس عاشقی رو توی من زنده میکرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-زود پشیمون میشی دختردایی، مطمئنم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irقلبم خیلی بیتابی میکرد، صدام هم پای دلم لرزید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-ولی من مطمئنم پشیمون نمیشم، مطمئنتر از تو.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irباز هم نگاهش چرخید؛ اما من دیگه جرأت نکردم سر بلند کنم و با یه خداحافظیِ زیر لبی تقریباً از ماشین فرار کردم و اصلا نفهمیدم که جواب خداحافظیم رو شنیدم یا نه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir***
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحرارت ملیح آفتاب صبح زمستونی گونهم رو نوازش میکرد، نفس عمیقی کشیدم.سردی هوا هم گاهی لذت داشت، گاهی خیلی هم خوب بود؛ چون میتونست حرارت درونم رو کم کنه و التهاب درونم رو فروکش؛ التهابی که حاصل آشوب فکری دیشبم بود و نتیجهای که باز هم من رو رسونده بود به اینکه حتی فکر کردن به امیرعلی هم من رو بیتاب میکنه و دلتنگ. چه لحظهشماری که برای امروز صبح کردم و دیدنش و این هوای سرد، خیلی ماهرانه استرسم رو کم میکرد؛ من هم بـ ـوسهم رو فرستادم برای خدا.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسر و صدای دوقلوها امکان کشیدن نفس عمیق دوم رو از من گرفت و نگاهم ثابت شد روی محمدی که شبیه بابا بود و محسنی که شبیه مامان.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-شما دوتا دیگه کجا؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمحمد ابرو انداخت بالا و امروز اصلا حوصلهی خوشمزه بودنش رو نداشتم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-خونه عمه، مشکلیه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچشمهام رو ریز کردم و شد یه چپ چپ خوشگل رو به هردوشون.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-اونوقت کی گفته شما دو تا هم دعوتین؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمحسن صداش لوس شد، هر دو شون یه پا خالهزنک بودن.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-وا! محیاجون، خونهی عمه که دعوت نمیخواد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصورتم رو با چندش جمع کردم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-نمیدونم کی بهتون گفته بانمکین.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبابا همون موقع بیرون اومد، طبق عادت سوئیچ ماشینش رو میچرخوند. من هم خوشحال شدم دهن باز محسن بسته شد و من خودم رو لوس کردم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-بابا جون خودم با آژانس میرفتم، روز جمعهای روز استراحتتونه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irروی پیشونی بابا چین مصنوعی افتاد و یه لبخند واقعی پدرانه روی لبهاش.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-این یعنی دختر بابا از الان تعارفی شده؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمحمد اوفی کشید و دست به کمر شد، نگاه طلبکارش رو به من بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-نخیر باباجون؛ این یعنی این یکی یکدونه باز داره خودش رو لوس میکنه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمحسن هم دهنش رو کج کرد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-خودشیرین.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبابا همراه من چشمغرهای به هردوشون رفت و با ریموت در ماشینش رو باز کرد، منم «حسودی» بارشون کردم و رفتم صندلی جلو بشینم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-آی خانوم مامان هم داره میاد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگیج به محسن نگاه کردم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-مامان؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمحمد دیگه روی صندلی عقب کنار شیشه جا گرفته و قیافهش پیروزمندانه بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-بله مامان. دسته جمعی میخوایم بریم در خونهی عمه تحویلت بدیم، بعد خودمون بریم دوردور. آخ چه صفایی داره حالا بیرون رفتن، چه خوب شد عروسش کردن، نه محسن؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمحسن منتظر شد من بشینم تا اون هم کنار شیشه بشینه، عادت داشتن من رو وسط بذارن.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-آره ولله. دعاش رو باید به جون امیرعلی بکنیم که از شر این دردونه راحتمون کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا اعتراض و باز هم به سبک دردونهی بابا بودن گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-بابا...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمامان که بیرون اومده بود فرصت به بابا نداد و اینبار اون طرفدارم شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-صد دفعه گفتم این حرفها رو نزنین، خوبیت نداره؛ دخترمم اذیت نکنین.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلحن تند مامان روشون تاثیر نکرد، تازه با خندهی ریزی به هم چشمک زدن و من دست به سینه روی صندلی عقب نشستم. ترجیح دادم با بحث کردن همین اول صبحی روزم رو خراب نکنم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخدا
20رمان خیلی خوب هست تا الان میشه گفت ۱۰ بار خوندم ولی باز هم دوست دارم بخونمش ممنون از نویسنده 🌹🌹
۴ هفته پیشمهتاب
۱۸ ساله 20بسیار زیبا بود لذت بردم
۱ ماه پیشفاطمه
۱۸ ساله 10سلام رمان خیلی عالی بود من خیلی رمان خوندم ولی این یکی واقعافرق داشت با طعم سادگی بود همه داستان ها پرشده از تجملات و اهمیت به***ولی این داستان اصلا اینطوری نبود کاش رمان های این مدلی بیشتر بزاری
۲ ماه پیشستین
01چالش خاصی توی رمانش نبود که ادمو تشویق کنه به خواندن بقیه ی رمان،نویسنده عزیز امیدوارم توی کار های بعدی موفق تر باشی گلم
۲ ماه پیشازیتا
۵۶ ساله 10رومان زیبا ودلنشینی هستش خوب بود در عین سادگی ب هم زیبایی میشه عاشق شد وزیبا زندگی کرد ب دور از تجملات
۲ ماه پیشMary
۲۴ ساله 10یه چیز دیگه هم یادم افتاد؛ چرا انقد تلاش بر فقیر نشون دادن امیرعلی می کرد؟مگه فقط فقرا ساده هستن؟! سادگی یک سبک زندگیه و نشان بدبختی نیست. در کل رمان بسیار عالی بود. دست نویسنده هم درد نکنه.
۳ ماه پیشMary
۲۴ ساله 00پخته و ساده! قلم نویسنده بسیار به واقعیت نزدیک بود. فکر می کنم زیر ۱۸ سال خوششون نیاد. دوتا اشکال داشت؛ واضح نبود که چرا امیرعلی انصراف داده اونم ترم آخر!در شخصیت محیا اغراق شده بود!بی نیاز بود کلاااا
۳ ماه پیشسیران
00عالیییییی بود ممنون از نویسنده
۴ ماه پیشMeri
۲۵ ساله 00خیلی قشنگ بود ،ممنون😇🥲
۴ ماه پیشتروبچه
799این نظر ممکن است داستان رمان را لو داده باشد
دلارام
1127چرانشه عزیزم خونه من نه مبل داره نه تختخواب.چیزدور از ذهنی نیست که تعجب کنی
۳ سال پیشالماس
۱۸ ساله 280ارہ دقیقا چرا نشہ منم خونم نہ مبل دارہ نہ تخت خیلیم خوشبختم
۲ سال پیششبنم
۲۸ ساله 683خیلی ها بدون تخت خواب مبل هستن یکش من هشت سال ازدواج کردم
۳ سال پیشزهرا
۲۴ ساله 321مهم عشقه و گرنه موقع طلاق دلت میخواد تمام لوازما رو آتیش بزنی
۲ سال پیشنرگس
۲۰ ساله 160بهترین رمانی بود که خوندم:) پر از حس خوب بود و اینکه وقتی رمانو میخونی انگار داری با آدمای اون داستان زندگی می کنی بیشتر از ده بار خوندمش دست نویسندش درد نکنه 🥺🙂💗
۲ سال پیشمگع من میگم اسمت چیه
۳۶ ساله 464بله ک میشه من الان 20ساله ازدواج کردم هنوز ن مبل دارم ن تخت خواب فقط دخترم ی تخت داره تازع جهازمم هموناییه ک برا ازدواجم خردیدم ن عوضشون کرپم ن چیزی خونم کاملا ثنتیه واین بهم حس خوبی میده❤️ 😍😏
۲ سال پیشاسرا
192شدنی که میشه ولی مگه پشتی رختخواب چه ایرادی داره تروبچه جان اینقدراحساس راحتی میکنه آدم
۲ سال پیشدریا
۲۷ ساله 191چرا نشه؟ من الان ن مبل دارم ن تخت خاب.هیچ چیز لوکسی هم ندارم . البته من بخاطر نداشتن پولشونه وگرنه دوس دارم داشته باشم
۲ سال پیشسارا
۳۱ ساله 132س بله چرا نشه من هم خونم بدون مبله و خونه های درودمون هم اکثرن بدون مبل و تختن
۲ سال پیشایلین
۲۰ ساله 10ارع چرا نشه عزیزم من خیلیارو به شخصه دیدم همینطوری زندگی میکنن
۲ سال پیشگل یخ
201والا ما هم مبل و تخت نداریم ولی زندگی خوبی داریم
۲ سال پیشY
141یه سوال دارم.شما خودت یه زندگی که آکنده از عشق ومهر وصفا وصمیت و دوستی باشه را ترجیح میدید یا زندگی که آکنده از لوازم لوکس باشه اما پوشالی و پر از خیانت؟ چون این روزها همه چیز تظاهره عشقی وجود نداره
۲ سال پیشیاس
70سلام زندگی پر از عشق قطعا
۲ سال پیشآناهیتا
۲۱ ساله 07😐چه طرزه سوال کردنه من زندگی مجردیه لوکس رو ترجیح میدم
۱ سال پیشزهرا
۴۰ ساله 50چرا نشه 15 ساله ازدواج کردک شوهرم مهندسه(شغلشو نوشتم که فکر نکنین نداریم) نه تخت داریم نه مبل خونه مون هم 250 متره (فکر نکنین جا نداریم! ) همه فامیلهامون هم تخت و مبل دارن ولی ما نداریم
۲ سال پیشزهرا
00چرا نشه خونه منم مبل و تخت نداشت بعدش خریدیم
۴ ماه پیش.....
20خیلی قشنگ بود
۵ ماه پیشاریانا
00بعضی وقتا همه چیز ساده قشنگه! مثل فکر های ساده و شیرین! مثل خاطره های ساده و شیرین! مثل تجربه های خاص نیاز به جلالت خاص نیست! همین که کنار همیم به همین سادگی قشنگه! ممنونم بابت این رمان زیبا
۵ ماه پیشمریم
۱۹ ساله 00جالب بود تا آخر خوندم،به هم رسیدن شخصیت ها رو به مقدار مناسب زمان داده بود،طنز خوبی بود،به مشکلات اعتقادی خوبی اشاره شده بود.جمله&....; سادگی در کنار زیبایی و شکوه &....;در این رمان به زیبایی قابل مشا
۵ ماه پیشدلوین
۳۰ ساله 10خیلی خوب بود پیشنهاد می کنم بخونینش
۶ ماه پیش
سهیلا
00من دنبال یه رمان خیلی عاشقانه مخام میشه پیشنهاد بدین