رمان یک قطره تا خون (جلد دوم گرگینه) به قلم hurieh & ツ ηarsis ℓavani
داستان راجبه پسری هستش که بنا به دلایلی در تیمارستان بستری شده و متاسفانه هیچکسی نمیدونه مشکلش چیه و نمیتونه حریفش بشه چون فوق العاده پرخاشگره، تا اینکه …!
تخمین مدت زمان مطالعه : ۵ ساعت و
با صدای بلندی گفتم:
سکوت بس نیست؟ تا کی می خوای حرف نزنی؟ من جای تو خسته شدم.
_بهتره اینجا رو تمیز کنیم.
+بابا.
_فکر کنم شنیدی الان چی گفتم.
پوفی کردم و به کارم ادامه دادم. ولی تمام ذهنم درگیر بود.
تقریبا 4 ساعتی مشغول تمیزکاری بودیم..این آزمایشگاه بیشتر شبیه به یه خونه ی متروکه بود,تا یک محل آزمایش..!همه جا پر از گرد و خاک بود.روی شیشه ها و لوله های آزمایشگاهی تار عنکبوت بسته بود.همه جا حسابی کثیفو درهم ورهم بود.دیوارهاش نیاز به نقاشی داشت.چون در اثر نم در حال ریزش بود.
تمام سعیمونو کردیم و تونستیم اونجا رو تا حدی که بشه مدتی توش موند,آماده کنیم.
حسابی خسته شده بودم.با دست راستم گردنمو میمالیدم و دست چپم رو بالا آوردم و خواستم با دندونم دستکش کارم رو در بیارم که بابا گفت:
ـ اونو به دهنت نزن.ممکنه مریض بشی.بذار خودم برات درش میارم.
نزدیکتر شد و دستکشمو از دستم بیرون آورد.به صورت گرفته اش و اخمی که روی پیشونیش نشسته بود,خیره شدم.این چند ساعته حسابی تو فکر بود.انگار که یه مساله ای فکرشو حسابی درگیر کرده بود و مدام مثل خوره,وجودش رو به تاراج می برد.
زدم رو شونش و گفتم:
+ خسته نباشی بابا..زحمت کشیدی.به نظرت بهتر نبود بریم توی هتلی..جایی؟!
سرشو بلند کرد و با نگاه نافذش,صورتمو آنالیز کرد.انگار که دنبال گمشده ای می گشت و می خواست که اونو توی صورت من پیدا کنه.بعد از مکثی کوتاه,لب باز کرد و گفت:
ـ مایا...!میدونستی چقدر شبیه مادرتی؟!
از حرفش جا خوردم و گفتم:
+ بابا..!خیلی مامانو دوستداشتی؟
سرشو به نشونه ی مثبت تکون داد.
+ پس چرا ترکش کردی؟!
چیزی نمی گفت و فقط و فقط سکوت..سکوتی که گویای خیلی حرفها بود.حرفهایی به حتم,تلخ و دردناک..و حقیقتی که باعث شده بود پدرم به اینجایی که هست,برسه!
وقتی سکوتشو دیدم,دیگه ادامه ندادم و به طرف یخچال کوچیکی که عمو برامون تهیه کرده بود,رفتم.
یه شیشه آب معدنی برداشتم و یک نفس سرکشیدم.
با خودم گفتم:
مایا..یه کم بهش فرصت بده.الان وقتش نیست.بذار به خودش بیاد..اون موقع است که همه چیزو برات تعریف می کنه!
با خودم درگیر بودم که صدای بابا رو از پشت سرم شنیدم.
ـ خب...عزیز بابا...نمیخوای تعریف کنی که این چند ساله چی کارا کردی؟!تنهاییاتو چطوری پر کردی؟!
با گفتن جمله ی آخرش,یهو دلم گرفت.پس می دونست که تنهام..میدونست که غریبم و بازم...بازم تنهام گذاشت و رفت؟!
به آرومی گفتم:
+ کار خاصی نمی کردم.فقط درس خوندم و شدم متخصص اعصاب و روان.توی تیمارستان مشغول به کار شدم و الان ام که اینجام!
و..و پرسیدید که تنهاییامو چطور پر کردم؟!بابا..تنهایی هیچ وقت پر بشو نیست.یه جور خلائ که هر روز توش دست و پا می زدم.و حس می کردم که هر روز بیشتر از روز قبل,تنهام!نه مادری..نه پــــ
و حرفمو ادامه ندادم که خودش گفت:
ـ نه پدری؟!آره؟!خیلی بی انصافی مایا..تو و مریم خیلی بی انصاف بودید..با من بد کردید.شما ها منو تنها گذاشتید.اول مادرت و بعد هم تو..تویی که حتی جواب تلفن هامم نمی دادی.
چی داشتم بگم؟!بابا حق داشت.اما خب منم حق داشتم..این وسط هر دو مقصر بودیم.اما.. مامان دیگه چرا؟!چرا بابا, مامان و مقصر این جدایی می دونست و مدام اونو گوشزد می کرد؟!
سکوتمو که دید,مشتی روی میز کوبید و به سرعت از در آزمایشگاه بیرون زد!
با رفتن بابا روی زمین سر خوردم , به دیوار تکیه دادم. دستام رو حائل سرم کردم. دیگه مغزم گنجایش احتمالات و فکر و خیالات مختف را نداشت.
نمی دونم چقدر روی زمین تازه تمیز شده ی آزمایشگاه نشستم ولی با باز و بسته شدن در آزمایشگاه از روی زمین بلند شدم. دستی به لباسام کشیدم. موهام را بستم و به در ورودی نگاهی کردم. بابا بود.
با بسته ی غذا.
+سلام.
لبخندی زد.
_سلام. بیا شام گرفتم بخوریم.
+اوهوم.
دور میز چوبی قهوه ای نشستیم که یکم رنگ و روش رفته بود و با یک دور رنگ زدن عالی می شد.
مشغول خوردن شدیم هر دو سکوت کرده بودیم. اینبار نوبت بابا بود سکوت را بشکنه و حرف بزنه. من تمام سعیم را کرده بودم به حرفش بیارم.
نگاهی به بابا کردم. سنگینی نگاهم را حس کرد.
_یک چیزی رو می دونستی؟
+چی رو؟
_اینکه علاوه بر ظاهرت رفتارتم شبیه مایاست.
+هوففف , بابا مریم. مریــــــــــــــم!
_خیلی خب.
+حالا رفتارم چه جوریه؟
_وقتی می خواید حرفی را ازم بکشید اینقدر سکوت می کنید و نگاه می کنید که آدم مقاومتشو از دست می ده.
لبخندی بر روی لبهام نشست.
+خب نمی خواید شروع کنید؟
_چرا...هیچ وقت نمی شه از حقیقت فرار کرد.
با هم میز را جمع کردیم و رفتیم بیرون تا هم قدمی بزنیم هم حرف بزنیم.
هم قدم با هم راه می رفتیم.
_18 سالم بود که پدرم گفت شهاب می خوام بفرستمت فرانسه برای ادامه ی تحصیل. البته توی خانواده ی ما چیز چندان عجیب و غریبی نبود چون اکثرا تحصیل کرده ی خارج بودند.
سطح فرهنگی خانواده امم بالا بود. پدرم دکتر بود و مادرمم معلم بود. من تک پسر خاندان طاهریان بودم و عزیز دردونه. اولش مامانم مخالفت کرد ولی بعد که با قاطعیت پدرم مواجه شد سکوت کرد. خواهرمم اون موقع اینقدر بچه بودند که اصلا این چیزها براشون مهم نبود.
یسنا
۱۳ ساله 00خیلی خیلی خیلی قشنگ بود دلم می خواد هزار بار بخونمش عالب بود ولی دلم برای حسام خیلی سوخت 🥲❤
۱ هفته پیشاسدی
۳۳ ساله 00عااااالی
۳ هفته پیشرمان خوان
00عالی ولی ای کاش صحنه های عاشقانش بیشتر میشد
۲ ماه پیشامنه
00عاااالی خیلی قشنگ بود
۲ ماه پیشzahraa
00خیلی قشنگ بود ولی دلم برای حسام سوخت
۲ ماه پیشهدی
۱۸ ساله 00عالیییییییی بود خیلی باحال بود عاشقش شدم🥰
۲ ماه پیشsana
00فک کنم بهترین رمانی بود که خوندم
۳ ماه پیشFatemeh
00خیلی قشنگ بود.. مخصوصا عشق بین مایا و رایان ولی آخرش دلم واسه حسام سوخت
۳ ماه پیشقاسم
۱۸ ساله 00خوب
۳ ماه پیشالی
00بد نبود واسه یه بار خوندن خوبه
۳ ماه پیشزهرا
۱۷ ساله 00واقعا بهترین بود 😁😍خیلی لذت بردم
۴ ماه پیشToktam
00بنظرم عالی ترین و بهترین رمان هست با لینکه تخیلی هست ولی آدم رو جوری به وجد میاره که انگار با کلمات بازی میکنند
۱۰ ماه پیشنورالهدی
00رمان محله ی ممنوعه بهتره
۴ ماه پیش- 00
رمانتون خیلی عالی بود ممنون از نویسنده خیلی زیبا بود عاشقش شدم بازم میگم خیلی خیلی ممنون
۴ ماه پیش Aynoor
۱۶ ساله 00وای خدا رمان عالی بود عاشقش شدم 😍😍
۵ ماه پیش
Goli
۱۵ ساله 00عااالییییی بوددد دلم میخواد هزار بار بخونممم