رمان بر باد رفته قسمت دوم به قلم مارگارت میچل
بر باد رفته داستان زندگی عاشقانه و پر فراز و نشیب یک دختر زیبای جنوبی به نام اسکارلت را روایت می کند که در شرایط نابسامان جامعه و جنگ های داخلی توانست روی پای خود بایستد و کسب و کار خودش را راه بیندازد. او در زندگی خصوصی اش سه بار ازدواج می کند، با چالش های عاشقانه متعدد روبرو می شود و روابط نا موفقی را تجربه می کند در حالی که تا پایان کتاب بار یک عشق شکست خورده روی قلبش سنگینی می کند.
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱۰ ساعت و ۳۰ دقیقه
ناله هایی که ار طبقه بالا می رسید قطع شد و صدای ضعیف ملانی به گوش رسید که می گفت:
" اسکارلت؟ تویی؟ بیا بالا! خواهش می کنم!"
پریسی را رها کرد و دخترک سیاه روی پله ها پهن شد. اسکارلت لحظه ای بی حرکت ایستاد به بالا نگاه کرد و به ناله های کوتاهی که دوباره شروع شده بود گوش داد حس می کرد بار سنگینی بر گردنش گذاشته اند و هرلحظه وزنه سنگین تری به ان می افزایند با هرقدم این بار زیادتر شده بود.
سعی کرد کارهایی را که الن و مامی برای خودش هنگام تولد وید انجام داده بودند به یاد آورد ولی درد و رنجی که در ان لحظه کشیده بود همه چیز را پشت پرده از مه فرو برده بود. چند چیز مختصر یادش امد. دستوراتی به پریسی داد. اراده محکمی از صدایش آشکار بود.
" آتیش فراوون توی اجاق درست کن آبجوش لازم دارم. هرچه حوله توی خونه پیدا میشه وردار بیار . مقدار زیادی نخ برام بیار قیچی یادت نره نگی اونارو پیدا نکردی. بدو وردار بیار زود باش"
پریسی را با تکانی شدید به طرفی پرتاب کرد و پیشبندش را به سویش انداخت بعد شانه هایش را راست نگه داشت و از پله ها بالا رفت. خیلی مشکل بود که به ملانی بگوید دکتر نیامد و خودش می خواهد با کمک پریسی بچه را به دنیا آورد.
فصل بیست و دوم
بعد ازظهری به این طولانی و به این گرمی ندیده بود. پر از مگس های چاق و سمج. اصلا به بادبزن اسکارلت توجه نمی کردند و یکسره روی سر و صورت ملانی می نشستند. بازوانش از تکان دادن بادبزنی که از برگهای نخل درست شده بود درد گرفت. زحمتهایش بی نتیجه بود به محض اینکه از بادزدن می ایستاد مگس ها فورا روی قسمت های برهنه بدنش می نشستند و به سرو صورتش حمله می کردند و ناله اش را در می اوردند :" خواهش می کنم! روی پاهام!"
اتاق نیمه تاریک بود زیرا اسکارلت برای جلوگیری از گرما و نور زیاد سایبان ها را پایین آورده بود. اما هنوز نور آفتاب از سوراخ ها و شکاف های آن به درون می تابید. اتاق چون تنور گرم بود و لباس های اسکارلت هرلحظه خیس تر می شد. پریسی هم در گوشه ای کز کرده بود و بدنش عرق آلود بود و چنان بوی تعفنی می داد که اگر اسکارلت فکرش نگران نبود و از زایمان ملانی وحشتی نداشت بدون یک لحظه تردید او را از اتاق بیرون می انداخت. ملانی روی تخت دراز کشیده بود. ملافه اش سراسر از عرق خیس و لک شده بود. از این دنده به آن دنده به خود می پیچید و پیوسته می نالید هنگامی که درد شروع شده بود سعی می کرد ناله های خود را نگه دارد. لبهایش را آن چنان گاز گرفته بود که سیاه و کبود شده بود. دائما تکان می خورد از این طرف به آن طرف می چرخید از چپ به راست و دوباره به پشت.
گاهی می نشست گاهی به پشت می خوابید بالاخره چرخش های تمام نشدنی آغاز می شد توان اسکارلت از دیدن این حالت به پایان رسیده بود و عتاب می کرد و می گفت:
" ملی توروخدا سعی نکن خودتو شجاع نشون بدی اگه دلت می خواد جیغ بزن اینجا کسی غیراز ما نیست که صداتو بشنوه"
بعدازظهر که فرا رسید ملانی علی رغم شجاعتش ناله ها را سر داد گاهی هم جیغ می کشید جیغ ها که شروع می شد اسکارلت دستش را روی گوشش می گذاشت و آرزو می کرد کاش مرده بود و این صداهای جگرخراش را نمی شنید. هیچ چیز بدتر از آن نبود که او خود را ناظر این صحنه ها می دید و کمکی از دستش بر نمی آمد هیچ چیز بدتر از آن نبود که فکر می کرد باید ساعت های طولانی بنشیند و منتظر به دنیا آمدن بچه باشد. انتظار آن هم زمانی که یقین داشت یانکی ها حالا در میدان پنج گوش هستند.
اکنون آرزو می کرد کاش به صحبت های بانوان سالخورده درباره حاملگی و به دنیا اوردن بچه توجه کرده بود. اگر توجه کرده بود! اگر فقط کمی علاقه به این مسلئل نشان داده بود اکنون به راحتی می توانست بفهمد که زمان زایمان ملانی چقدر است؟ آیا طولانی می شود؟ فقط خاطرات عمه پیتی را در مورد زنی که دوروز تمام درد کشید و آخر سرهم بدون اینکه بچه خود را به دنیا آورد مرد دریادش مانده بود. ولی ملانی خیلی ضعیف بود نمی توانست دوروز طاقت بیاورد و درد را تحمل کند. اگر بچه عجله نکند حتما خواهد مرد. آن وقت چطور با اشلی روبرو شود اگر هنوز زنده باشد و به او بگوید ملانی مرده است... به او قول داده بود که از ملانی مراقبت کند.
هنگام شروع درد ملانی دست اسکارلت را می گرفت و آنقدر می فشرد که یکی دوبار نزدیک بود استخوانش را بشکند وقتی به خود می پیچید بدون توجه دست اسکارلت تاب می خورد. یک ساعت بعد هردو دست او ورم کرد و درد گرفت. برای رهایی از این مشکل اسکارلت دو ملافه را بهم گره زد و یک سرش را به پایه تخت بست و طرف دیگرش را به دست ملانی داد. این درواقع رشته حیات ملانی بود. به آن چنگ می زد و آن را می کشید و آنقدر تاب می داد که تارو پودش داشت از هم گسسته می شد تمام بعدازظهر مثل حیوانی در دام افتاده در حال مرگ باشد فریادهای ناامیدانه می کشید بعضی اوقات ملافه را رها می کرد و دست هایش را به هم می سایید و با درماندگی و اندوه بسیار به چشمان اسکارلت نظر می کرد و ملتمسانه می گفت:
" با من حرف بزن خواهش می کنم با من حرف بزن" و اسکارلت هم برایش چیزهایی سرهم می کرد تا اینکه درد دوباره شروع می شد و ملانی ملافه را به دست می گرفت.
اتاق تاریک در حرارت غرق شده بود درد و مگس هم بر سنگینی آن می افزود و زمان آنچنان کند می گذشت گه اسکارلت به زحمت حوادث صبح را به یاد می آورد. خودش هم احساس می کرد که سراسر عمرش را در همین اتاق عرق آلود تاریک و داغ گذارنده است. هروقت ملانی جیغ می کشید او هم دلش می خواست جیغ بکشد و فقط با گاز گرفتن لب ها بود که می توانست این حالت عصبی را از خود دور کند و آرامش یابد.
یک بار وید پاورچین بالا آمد و نزدیک در ایستاد و گفت:" وید گرسنه س" اسکارلت برخاست که با او برود اما ملانی نجوا کنان گفت:" منو ترک نکن خواهش می کنم فقط وقتی تو هستی من می تونم طاقت بیارم"
اسکارلت هم به ناچار پریسی را فرستاد تا آنچه را که از صبحانه باقی مانده بود به او بدهد. در مورد خودش فکر می کرد که بعد از امروز دیگر هیچ وقت قادر نیست چیزی بخورد.
ساعت پیش بخاری از کار افتاده بود و اسکارلت نمی تواسنت بفهمد ساعت چند است اما هنگامی که حرارت کمی فروکش کرد و هوا تاریکتر شد اسکارلت سایبان ها را کنار زد از دیدن غروب آن روز شگفت زده شد خورشید چون توپی قرمز رنگ می نمود و در آن سوی آسمان داشت فرو می نشست تا چند لحظه پیش فکر می کرد که این ظهر داغ برای همیشه باقی خواهد ماند.
نگران بود که برسر شهر چه رفته است. آیا تمام واحدهای ارتش خارج شده اند؟ آیا یانکی ها آمده اند؟ آیا ارتش کنفدراسیون بدون جنگ فرار کرده است؟ آنگاه به خاطر آورد که چیزی از ارتش جنوب باقی نمانده و ارتش شرمن چه بی شمار است. دردی در دلش بیدار شد . شرمن! حتی خود شیطان هم نمی توانست به اندازه شرمن اورا بترساند. اما حالا وقت این فکرها نبود ملانی آب می خواست حوله خنک می خواست که روی پیشانی اش بگذارد کسی را می خواست که مگس ها را براند.
گرگ ومیش بود که پریسی چراغ آورد درست مثل یک روح سیاه به درون خزید و چراغی آورد. ملانی ضعیف تر شده بود نام اشلی را برزبان می راند بارها و بارها، وآنقدر تکرار شد که ناگهان یک فکر شیطانی و مقاومت ناپذیر اسکارلت را درنوردید و احساس کرد که می خواهد بالشی روی دهان ملانی بگذارد و اورا راحت کند. شاید دکتر پیدایش شود چه می شد اگر می آمد! امید در ذهنش خانه گرفت. به پریسی دستور داد که فورا به خانه دکتر مید برود و ببیند دکتر مید یا همسرش در منزل اند یا نه.
" و اگر دکتر نبود از خانم مید یا کلفتش بپرس که چه باید بکنیم خواهش کن بیایند"
پریسی فورا پایین رفت و اسکارلت رفتنش را در خیابان مشاهده می کرد. با چنان سرعتی می رفت که اسکارلت از او انتظار نداشت بعد از زمانی طولانی بازگشت تنها.
" دکتر هنوز نیومده خونه میگن با سربازها رفته. خانوم اسکارلت آقای فیلیپ هم تموم کرد"
" مرد؟"
" بله خانوم" و دنباله حرفش را با آب و تاب گرفت:" تالبو درشکه چی شون گفت تیر خورده..."
" خیلی خب مهم نیس"
" من خانم مید رو ندیدم. کلفته می گفت رفته پسرشو بشوره و دفن کنه قبل از اینکه یانکی ها بیان کلفته گفت اگه بخواین این درد کم بشه باید یک چاقو بذارین زیر سرش تا دردشو ببره و نصف کنه"
اسکارلت می خواست دوباره برای این اطلاعات گرانبها به او سیلی بزند. ولی ناگهان ملانی چشمهایش را باز کرد و به نجوا گفت:" عزیزم... یانکی ها دارن میان؟"
اسکارلت با لحن محکمی گفت:" نه پریسی دروغ میگه"
پریسی هم فورا گفت:" آره دروغ بود"
ملانی هم سرش را زیر بالش کرد و گفت:" دارن میان" صدایش از زیر بالش بگوش می رسید.
" طفلک من طفلک من" و بعد از اندکی سکوت گفت:" اوه اسکارلت تو نباید اینجا بمونی باید بری با وید"
آنچه ملانی می گفت آرزوی اسکارلت بود ولی اورا به خشم آورد و خجالت زده کرد. مثل این بود که فکر می کرد بزدلی روی پیشانی اش نقش بسته است.
" احمق نباش من نمی ترسم. تو میدونی که من از اینجا نمیرم"
" تو باید بری من دارم میمیرم" و بعد دوباره ناله را سرداد.
* * *
اسکارلت به آرامی از پله های تاریک پایین آمد مثل زن سالخورده ای دستش را به نرده گرفته بود که سقوط نکند پاهایش از خستگی و کوفتگی به لرزه افتاده بود عرق از سرو رویش می ریخت ولی احساس سرما می کرد.
بالاخره به سرسرای پایین رسید و روی پله نشست مدتی گیج و منگ به ستون کناری تکیه داد و با دستهای لرزان دکمه هایش را از بالا تا پایین باز کرد. مثل گاوی فاقد شعور به جلو خیره شده بود. شب فرو افتاده بود و نگاه اسکارلت چون رشته هایی بی هدف در آن فرو می رفت.
همه چیز تمام شده بود ملانی هنوز زنده بود و پریسی داشت پسر کوچکش را که تا چند دقیقه پیش آن همه سرو صدا راه انداخته بود می شست. ملانی خواب بود. چطور می توانست بعد از آن کابوسهای پردرد که در اثر جهل قابله ای تازه کار پیش آمده بود بخوابد؟ چرا نمرد؟ اسکارلت فکر می کرد که اگر خودش در چنین شرایطی قرار می گرفت حتما می مرد. وقتی همه چیز تمام شد ملانی با نجوایی که به زحمت شنیده می شد گفته بود :" متشکرم" و بعد به خواب رفته بود چطور می توانست بخوابد فراموش کرده بود که خودش هم بعد از تولد وید خوابیده بود. همه چیز را فراموش کرده بود. ذهنش خالی شده بود مکیده شده بود تمام دنیا مکیده شده بود. قبل از این روز بی پایان زندگی وجود نداشت و بعد از آن هم وجود نخواهد داشت - فقط یک شب سنگین و گرم فقط صدای نفس های سنگین خودش فقط جوی عرقی که از زیربغلش به سوی پایین سرازیر می شد از تهیگاه به زانو سنگین و چسبنده و سرد.
صدای نفس های خود را می شنید که گاه به ناله تبدیل می شد و بعد به گریه. اما هیچ اشکی از چشمانش فرو نمی ریخت. چنان سوزان بود که گویی دیگر هیچگاه قادر به گریستن نخواهد بود. خودش را آرام و با زحمت بالا کشید و دامنش را تا روی زانو پس زد گرمش بود سردش بود گر گرفته بود یخ زده بود و در همان حال از هوای خنک شب روی پاهای لختش لذت می برد. اگر عمه پیتی اورا با این حال می دید چه می گفت. اگر اورا با این پاهای لخت در سرسرای پایین می دید چه سرزنش ها که نمی کرد. دیگر به هیچ چیز اهمیت نمی داد زمان ایستاده بود ممکن بود غروب باشد ممکن بود نیمه شب باشد. نمی دانست و اهمیت نمی داد.
صدای پایی از طبقه بالا شنید با خود گفت:" اوه خدای من این پریسی لعنتی" چشمانش داشت کم کم روی هم می افتاد. و بعد از سکوتی تاریک و تقریبا طولانی پریسی بی پروا با خوشحالی کنارش نشست.
" از پس کار براومدیم خانوم اسکارلت. فکر نمی کنم مامانم هم بهتر از ما می تونست"
از میان تاریکی اسکارلت به او زل زد. خسته تر از ان بود که به او بتازد. آنقدر نیرو در خود سراغ نداشت که بلند شود و جواب این گستاخی ها و لاف زنی ها را بدهد. با آن همه خرابکاری و بی عرضگی که نشان داده بود با آن ترسی که از خود نشان داده بود لگن آب را روی تخت دمر کرده بود قیچی را عوضی داده بود و بچه را یکی دو بار انداخته بود حالا امده بود و لاف می زد و از مهارت خود رد کار زایمان تعریف می کرد.
و آن یانکی ها می خواستند سیاهان را آزاد کنند. خوب سیاهان ارزانی یانکی ها. اسکارلت در سکوت به ستون تکیه کرده بود و پریسی که سکوت اورا دید برخاست در تاریکی ایوان محو شد اسکارلت بعد از زمانی که بالاخره نفسش به حال عادی بازگشت از بالای خیابان در فاصله دور دست صدای صحبت چند نفر را شنید صداهای ضعیفی از جانب شمال می آمد. سربازان ! آرام سرجایش نشست. دامنش را پایین کشید اگرچه می دانست در این تاریکی کسی اورا نمی بیند. مدتی گوش داد صداها نزدیک خانه رسیده بود. تعدادی سرباز بطور پراکنده عبور می کردند مثل سایه می گذشتند. اسکارلت خود را دم در رساند و بانگ داد.
" آقا خواهش می کنم!"
سایه ای از بقیه جدا شد و نزدیک آمد.
" دارین میرین؟ دارین مارو ترک می کنین؟"
صدای سایه که معلوم بود کلاه خود را به احترام یک خانم از سر برداشته از میان تاریکی شنیده شد.
" بله خانم داریم همین کارو می کنیم. ما آخرین نفرات سنگر هستیم یک مایلی شمال"
" شما... ارتش واقعا عقب نشینی کرده؟"
" بله خانم می بینید یانکی ها دارن میان"
یانکی ها می آیند! فراموش کرده بود. ناگهان گلویش گرفت و نتوانست به حرفش ادامه دهد. سایه دور شد و رفت وبه سایه های دیگر پیوست صدای پایشان سکوت تاریکی سنگین را می شکست و ریتم آشنا را در یادش زنده کرد :" یانکی ها می آیند! یانکی ها می آیند!" این چیزی بود که ریتم پای آنها می گفت و چیزی بود که اسکارلت از آن ریتم حس می کرد. یانکی ها می آیند!
پریسی با وحشت گفت:" یانکی ها دارن میان اوه خانوم اسکارلت اونا همه مارو می کشن سرنیزه هاشونو تو شکممون فرو می کنن. اونا..."
" اوه ... خفه شو!"
این خبر خودش به اندازه کافی هراسناک بود و تکرار آن بیشتر اورا عصبی می کرد. ترسی عمیق عمیق تر از سیاهی شب اورا فرا گرفت. چه کند؟ کجا فرار کند؟ ازچه کسی کمک بخواهد؟ دوستانش اورا ترک کرده بودند.
ناگهان به یاد رت باتلر افتاد و آرامشی در جانش نشست. چرا از صبح تا بحال به فکر او نیفتاده بود؟ چرا وقتی مثل مرغ سرکنده پرپر می زد به یادش نیفتاده بود؟ اگر چه از او بدش می آمد ولی او قوی و باهوش بود و از یانکی ها نمی ترسید وهنوز در شهر بود البته دیوانه وار از او بدش می آمد چون در آخرین ملاقات توهین های زشتی به او کرده بود که اصلا قابل بخشش نبود. ولی نمی توانست در این موقعیت این افکار را به ذهنش راه دهد او هم اسب داشت و هم درشکه. اوه چرا قبلا به این فکر نیفتاده بود! رت می توانست اورا از این محل مشئوم دور کند. از یانکی ها دور کند و به جایی ببرد هرجا.
رویش را به پریسی کرد و با لحن تبدار و تندی گفت:
شادی
10این رمان عالیه هم کتابش جایزه برده هم فیلمش اسکار. رمانیه که همه دنیا میشناسنش و خوندنش . از سازنده ممنونم که این رمان رو گذاشته خواهش میکنم بقیه رمان های معروف مثل گوژ پشت نتردام، زنان کوچک و... بذا
۲ سال پیشزهرا
۲۵ ساله 10رمان خیلی خوبیع ولی از شخصیت سوالن و گاهی اسکارلت بدم میاد..چرا اینقدر دنبال اشلیه درصورتی که اون کوچکترین توجهی بهش نداره چطور تونست نامزد خواهرشو گول بزنه
۳ سال پیشسارا
۱۷ ساله 30نیاز داره ازش تعریف کنم!؟
۴ سال پیشآیسل
۱۹ ساله 10واقعا رومان زیبایع از شخصیت اسکارلت خیلی خوشم اومد با اینک خودخواه هست بنظرم شخصیت جالبی داره
۴ سال پیشآزیتا
00سلام خسته نباشیدمن درحال نوشتن رمان هستم با ژانر اربابی و اولین رمانه منه می خواستم اگه میشه بهترین راه و راحت ترین راه رو برای گذاشتن رمانم داخل گوگل رو بهم یاد بدین لطفا جواب بدین
۴ سال پیشزهرا
82خیلی ممنون بابت برباد رفته رمان بسیار زیبا و جذابی است دنیای رمان فوق العاده است
۴ سال پیش
سولماز
00فقط میتونم بگم که واقعا یک شاهکاره