رمان بر باد رفته قسمت دوم به قلم مارگارت میچل
بر باد رفته داستان زندگی عاشقانه و پر فراز و نشیب یک دختر زیبای جنوبی به نام اسکارلت را روایت می کند که در شرایط نابسامان جامعه و جنگ های داخلی توانست روی پای خود بایستد و کسب و کار خودش را راه بیندازد. او در زندگی خصوصی اش سه بار ازدواج می کند، با چالش های عاشقانه متعدد روبرو می شود و روابط نا موفقی را تجربه می کند در حالی که تا پایان کتاب بار یک عشق شکست خورده روی قلبش سنگینی می کند.
ژانر : عاشقانه
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱۰ ساعت و ۳۰ دقیقه
فصل بیست و یکم
بعد از اینکه سینی صبحانه ملانی را به اتاقش فرستاد پریسی را روانه کرد تا خانم مید را خبر کند و خود همراه وید به خوردن ناشتایی پرداخت. ولی برای اولین بار اشتها نداشت. با نگرانی نزدیک شدن وقت زایمان ملانی و هراس ناخودآگاه ناشی از شنیدن غرش توپ ها میلی به غذا نداشت. قلبش به شدت درد می کرد و چند دقیقه بطور طبیعی می تپید و بعد ناگهان به شدت فرو می ریخت و درد به معده اش منتقل می شد. نان ذرت مثل چسب گلویش را مسدود کرده بود و پایین نمی رفت. ذرت تف داده و پوره سیب زمینی و قهوه تا به حال اینطور نفرت انگیز جلوه نکرده بود. قهوه بدون شکر و خامه در دهانش چون هلاهل بود و عصاره ذرت که به جای قند مصرف می شد در دهانش مزه ای ایجاد نمی کرد. جرعه ای نوشید و قهوه را پس زد اینکه شمالی ها جلوی ورود شکر و خامه را گرفته بودند بیش از هر دلیل دیگری کافی بود که اورا از آنها متنفر کند.
وید برعکس همیشه ساکت سر جایش نشسته بود و شکایتی نداشت. نان ذرت را که از آن بدش می آمد بدون اعتراض می خورد و به دنبال هر لقمه که اسکارلت در دهانش می گذاشت با سرو صدای زیاد جرعه ای آب می نوشید. چشمان قهوه ای رنگ آرامش حرکت های اسکارلت را دنبال می کرد چشمانی گرد و به اندازه یک دلاری که هراسی کودکانه آن را پوشانده بود گویا ترس مادر به او نیز سرایت کرده بود. وقتی خوردن ناشتایی به پایان رسید اسکارلت اورا به حیاط پشتی فرستاد تا بازی کند و همچنان با نگاه اورا دنبال می کرد هنکامی که از چمنهای پژمرده گذشت و به محل بازی رسید احساس آرامشی وجود اسکارلت را در برگرفت.
تردید داشت نمی دانست چه باید بکند پایین پله ها ایستاد . مثل همیشه باید به اتاق ملانی می رفت و کنارش می نشست و سعی می کرد اورا از نگرانی بیرون بیاورد ولی حالا اصلا چنین خیالی نداشت در خود میلی به این کار احساس نمی کرد. چرا ملانی باید امروز را برای زاییدن انتخاب کند مگر روزهای دیگر را از دستش گرفته بودند؟ آن وقت در این روز باید از مرگ حرف بزند!
روی آخرین پله نشست و سعی کرد که خود را آرام کند و دوباره به فکر جنگ دیروز افتاد با خود فکر می کرد این مبارزه به کجا کشیده شده است. چقدر عجیب بود که چند مایل آنطرف تر جنگی اتفاق افتاده بود و او هیچ چیز از آن نمی دانست! امروز این نقطه ساکت و دور افتاده شهر با روزی که جنگ پیچ تری کریک اتفاق افتاده بود فرق داشت. خانه عمه پیتی پات یکی از آخرین خانه های شمالی آتلانتا بود و با جنگی که جایی در جنوب در جریان بود از گاری های آمبولانس و صف مردان مجروح هیچ خبری نبود. فکر می کرد که این جنگ اگر در شمال شهر اتفاق می افتاد چه می شد. خدا را شکر که جنگ در ناحیه شمال اتفاق نیفتاده بود. آرزو می کرد که همسایگان دیگر هم خانه های خود را مثل خانم مید و خانم مری ودر تخلیه نمی کردند و به نقاط دیگر پناهنده نمی شدند در این لحظه بسیار احساس تنهایی می کرد. آرزو می کرد اقلا عمو پیتر را داشت آنوقت می توانست همراه او به سرفرماندهی برود و خبری بگیرد. اگر به خاطر ملانی نبود خودش همین الان به شهر می رفت اما نمی توانست تا وقتی خانم مید می آمد خانه را ترک کند. خانم مید! راستی چرا نیامد؟ و پریسی کجا بود؟
برخاست و به ایوان جلوی خانه رفت و به انتظار آن دو ایستاد. اما خانه مید در خم جاده در سایه ای سنگین فرورفته بود و چیزی معلوم نبود. بعد از مدتی طولانی بالاخره پریسی از دور پیدا شد. گویی دلش می خواست تمام آن روز را تفریح کند با هر قدم دامنش پیچ و تاب می خورد و آواز خوانان آهسته پیش می آمد.
همین که در را گشود و به حیاط قدم گذاشت با فریاد اسکارلت مواجه شد:" مثل اینکه سوار مورچه شدی خانم مید چه گفت؟ کی میاد؟"
پریسی گفت:" خونه نبود."
" کجاست؟ کی میاد خونه؟"
پریسی با وجد و شعف خاصی سعی می کرد کلمات را طوری ادا کند که اهمیت آن بیشتر شود و پیامش پرمایه و سنگین بنظر آید :" آشپزشون میگه صبح زود به خانم مید خبر دادن که پسرش آقای فیل زخمی شده تیر خورده خانم مید هم بتسی و تالبوت پیر رو با خودش برد تا پسرشو بیارن خونه. آشپز می گفت به نظرم پسره بدجوری تیر خورده و خانم مید می خواد پیداش کنه و بیاردش خونه"
اسکارلت چند لحظه ای همان طور اورا خیره نگاه کرد. یک فکر آنی وادارش می کرد که به سمت او حمله برده و اورا بگیرد و آنقدر بزند که جانش درآید. سیاهان همیشه از آوردن خبرهای بد خوشحال می شدند.
" خب دیگه اونجا مثل نی نی کوچولوها وای نستا. به من زل نزن خیره سر، برو خونه خانم مری ودر بگو یا خودش بیاد یا کلفتش رو بفرسته بجنب دیگه"
" اونام نیستن خانوم اسکارلت. یه سری به خونشون زدم کلفتشونو تو راه دیدم در خونشون قفله. مث اینکه بیمارستان رفتن"
" پس تو تا حالا کدوم جهنمی بودی! وقتی می فرستمت دنبال یک کاری نباید این ور اون ور بری و با این و اون پرسه بزنی. حالا برو..."
مدتی بی حرکت ایستاد و فکر کرد. چه کسی در میان دوستان شهری می توانست به او کمک کند؟ آها خانم السینگ. درست است که خانم السینگ زیاد از من خوشش نمی آید ولی ملانی را خیلی دوست دارد.
" بیا برو خونه خانم السینگ و همه چیزو درست حسابی بهش بگو و خواهش کن خودش رو برسونه. گوش کن ببین چی می گم پریسی. بچه خانم ملانی داره به دنیا میاد. هرلحظه ممکنه به تو احتیاج داشته باشه حالا عجله کن برو و زود برگرد"
" چشم خانوم" و مثل حلزون به راه افتاد.
" عجله کن تنبل بدبخت"
" چشم خانوم"
پریسی کمی به سرعت خود افزود و اسکارلت به درون خانه بازگشت بار دیگر قبل از اینکه نزد ملانی برود پای پله ها ایستاد مجبور بود به ملانی توضیح دهد که چرا خانم مید نتوانسته بود بیاید. مسئله زخمی شدن فیل ممکن بود اورا آزار دهد. خوب باید دروغی سرهم می کرد و تحویل می داد.
وارد اتاق ملانی شد و دید که سینی صبحانه دست نخورده باقی مانده. ملانی به پهلو دراز کشیده و رنگ از صورتش پریده است.
اسکارلت گفت:" خانم مید رفته بیمارستان ولی خانم السینگ میاد حالت خوب نیست؟"
ملانی به دروغ گفت:" زیاد هم بد نیست"و لحظه ای بعد ادامه داد:" اسکارلت چن وقت طول کشید تا وید به دنیا اومد؟"
" کمتر از یک چشم بهم زدن" اسکارلت خوشحال بود که دیگر چنین احساسی ندارد. " توی حیاط از حال رفتم حتی وقت نشد که منو ببرن تو. مامی غرغر می کرد و می گفت چه افتضاحی ... درست مثل سیاه ها"
ملانی لبخندی زد ولی درد آنقدر شدید بود که چهره اش دوباره درهم رفت.
" کاش من هم یکی از اون سیاه ها بودم" اسکارلت نزدیک تر شد و نگاهی به تهیگاه کوچک او انداخت و با حالت اطمینان بخشی گفت:" اونقدرها هم بد نیس"
" اوه خودم اینو می دونم متاسفم که یک کمی ترسو هستم... خانم السینگ همین الان میاد؟"
اسکارلت گفت:"همین الان. من میرم پایین یک کمی آب خنک و اسفنج بیارم صورتتو باید بشوری امروز هوا خیلی گرمه"
درآوردن آب تعلل می کرد. هر دو سه دقیقه یکبار دم در می رفت و نگاهی به خیابان می انداخت و انتظار خانم السینگ را می کشید. منتظر بود ببیند پریسی بالاخره کی می آید. هیچ نشانی از پریسی نبود. به طبقه بالا برگشت و بدن عرق کرده ملانی را اسفنج کشید و گیسوان اورا شانه زد.
یک ساعت گذشت. صدای پای آرام و بی خیالی شبیه به راه رفتن سیاهان شنیده شد. نگاهی از پنجره به بیرون انداخت. پریسی را دید که سلانه سلانه قدم برمی دارد آهسته و تفریح کنان درحالی که چیزی زیرلب زمزمه می کرد به سوی خانه در حرکت بود خودش را به اطراف تاب می داد و با ریتم خاصی طنازی و عشوه گری می کرد گویی عده ای جمع شده اند و اورا تماشا می کنند.
اسکارلت از دیدن آن وضع به شکل وحشیانه ای عصبی شده بود گفت:" بالاخره یک روزی این توله سگو اونقدر شلاق می زنم که بمیره" و با عجله به سوی پله ها یورش برد.
" خانم السینگ مریض خونه بود. آشپزه می گفت امروز یک عالمه زخمی صبح زود با قطار آوردن داش براشون سوپ درس می کرد گفت..."
" مهم نیست چی گفت. برو یک پیشبند درست و حسابی بپوش زود باش باید این یادداشت رو ببری بدی به دکتر مید اگه نبود بده به دکتر جونز یا هر دکتر دیگه ای که پیدا کردی و اگه این دفعه زود برنگردی پوستتو قلفتی می کنم"
" چشم خانوم"
قلب اسکارلت به شدت می تپید ادامه داد:
" یک آقای خوب و شریفی رو هم پیدا کن و اخبار جنگ رو ازش بپرس اگه کسی خبر نداشت برو به راه آهن و از اونایی که زخمی ها رو میارن سوال کن، بپرس کجا می جنگن تو جونزبورو یا جای دیگه"
ناگهان ترسی صورت سیاه پریسی را پر کرد:" خدا جون خانوم اسکارلت! یانکی ها که تو تارا نیستن ها؟"
" من نمیدونم دارم تورو دنبال خبر می فرستم" شیون پریسی ناگهان بلند شد و عربده می کشید وپریشانی اسکارلت را دوچندان می کرد " خانوم اسکارلت چی به سر مامانم میارن؟"
" خفه خون بگیر. نعره نکش. خانم ملانی صداتو میشنوه حالا برو پیش بندتو عوض کن زود باش" پریسی با سرعت به پشت خانه رفت و اسکارلت در حاشیه نامه جرالد تنها کاغذ موجود در خانه یادداشتی کوتاه به دکتر نوشت و تا کرد. چشمش به آخرین جملات نامه افتاد :" مادرت... حصبه ... تحت هیچ شرایطی... به خانه نیا..." اسکارلت به گریه افتاد. اگر به خاطر ملانی نبود معطل نمی کرد و فورا به خانه می رفت حتی اگر مجبور می شد پیاده برود.
پریسی درحالی که نامه را در دست داشت از خانه خارج شد اسکارلت به طبقه بالا برگشت فکر می کرد در مورد نیامدن خانم السینگ باید چه دروغی سرهم کند. اما ملانی سوالی نکرد. به پشت خوابیده بود صورتش آرام و شیرین می نمود اسکارلت برای مدتی آرام شد. نشست و سعی کرد از چیزهای دیگری صحبت کند. اما فکر تارا و نابودی آنجا بدست یانکی ها را هنوز در سر داشت فکر مرگ الن آمدن یانکیها به آتلانتا و سوختن همه چیز. کشته شدن همه کس. انعکاس انفجارهای دوردست که به گوش او وارد می شد امواج سهمگین هراس را در دلش به حرکت در می آورد بالاخره نتوانست چیزی بگوید از پنجره به خیابان خاموش و داغ و برگ های سبزی که خاک سرخ بر آنها نشسته بود و بی حرکت از درخت ها آویزان بود خیره ماند. ملانی هم ساکت بود اما گاهی چهره آرامش از درد به هم می رفت.
بعد از هر درد می گفت:" زیاد هم بد نبود" و اسکارلت می دانست چه می گوید. ترجیح می داد به جای آن سکوت آزار دهنده صدای جیغ ملانی را بشنود. می دانست که باید دلش برای او بسوزد ولی گویی در دل توفان زده اش کمترین بارقه مهر و شفقت دیده نمی شد. فکرش از غم های بزرگ پریشان بود. یک بار که نگاهی دقیق به چهره او انداخت با خود گفت چرا از میان آن همه آدم در دنیا در این لحظه من باید در کنار ملانی باشم - هیچ فصل مشترکی با او نداشت احساس تنفر می کرد و شاید از مرگش خوشحال می شد. خوب شاید قبل از اینکه روز پایان گیرد، به آرزویش برسد. با این فکر ترس سردی هم به درونش راه یافت. یاد حرف مامی افتاد که می گفت نفرین ها همیشه در گوشه خانه جاخوش می کنند. به سرعت شروع به دعا خواندن کرد و از خدا می خواست ملانی را حفظ کند کلمات تب آلود بر لب می راند و حتی گاهی خود نمی دانست چه می گوید عاقبت ملانی دست داغش را روی دست او گذاشت.
" عزیزم اینقدر ناراحت نباش میدونم نگران منی. متاسفم که این همه دردسر درست کردم"
اسکارلت ساکت شد ولی نمی توانست آرام بگیرد. اگر دکتر و پریسی هیچیک بموقع نیایند چه باید بکند. به طرف پنجره رفت و نگاهی به خیابان انداخت.
ساعتی گذشت و بعد ساعتی دیگر ظهر آمد گرما به منتهای درجه رسیده بود برگهای خاک گرفته را هیچ نسیمی تکان نمی داد عرق از گیسوان بلندش می ریخت و لباس خیسش به تن چسبیده بود. اسفنج را برداشت و صورتش را شست اما ترس امانش را بریده بود. خدای من اگر بچه بخواهد قبل از رسیدن دکتر بیاید! آن وقت چه کند؟ از کار قابلگی چیز زیادی نمی دانست این همان لحظه ای بود که هفته ها در مورد آن احساس نگرانی می کرد. اگر خدای نکرده دکتر نیامد می تواند روی پریسی حساب کند پریسی قابلگی خوب می دانست خودش بارها گفته بود.
ولی پریسی کجا بود؟ چرا نمی آمد؟ چرا دکتر نیامد؟ دوباره به طرف پنجره رفت و بیرون را نگاه کرد. گوش داد و ناگهان حیرت کرد نکند اینها همه زاییده تصوراتش بوده است پس چرا صدای غرش توپها دیگر نمی آید. آیا توپ ها به جونزبورو نزدیک شده اند یعنی...
بالاخره پریسی را دید که از آخر خیابان چون اسب یورتمه کنان پیش می آمد. سرش را از پنجره بیرون کند پریسی درحالی که به بالا نگاه می کرد میخواست حرف بزند اسکارلت انگشتش را به علامت سکوت روی لبهایش گذاشت. می ترسید ملانی صدای اورا بشنود و از صدای جیغ های او ناراحت شود و به گرفتاری هایش بیفزاد. از پنجره دور شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir"میرم یک کمی آب خنک بیارم" و در چشمان سیاه او که حلقه کبودی دور آنها دیده می شد نگریست و لبخند زد. به سرعت اتاق را ترک کرد و در را با احتیاط پشت سرش بست.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپریسی پایین پله ها نشسته بود و نفس نفس می زد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" دارن تو جونزبورو می جنگن. خانوم اسکارلت. میگن سربازا ما شکست خوردن، اونوقت، اوه خداجون خانوم اسکارلت! سر مامانم و پورک چی میاد، اوه خداجون خانوم اسکارلت! چه بلایی سرمون میاد اگه یانکی ها برسن اینجا؟ اوه خداجون..."
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاسکارلت دستش را روی دهان او گذاشت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" تورو خدا ساکت!"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبله چه بر سر آنها می آمد اگر یانکی ها می رسیدند؟ چه بر سر تارا می آمد؟ این افکار را ناگهان از فکرش بیرون انداخت در آن موقعیت تنگ با فشار زیادی روبرو شده بود اگر به این افکار ادامه می داد حتما مثل پریسی جیغ می کشید و گریه زاری سرمی داد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" دکتر مید کجاست؟ کی میاد؟"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" اصلا ندیدمش خانوم اسکارلت پیداش نکردم"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir"چی؟"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" تو مریضخونه نبود خانم مری ودر و خانم السینگ هم نبودن. یه مردی بهم گفت اونا رفتن ایستگاه تا به زخمی های جونزبورو برسن اما خانوم اسکارلت من ترسیدم برم اونجا ... مردم اونجا دارن می میرن... من از مرده می ترسم..."
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" دکترای دیگه چی؟"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" هیچکدوم نامه شما رو نخوندن مث دیوونه ها بودن هی این ور اون ور می رفتن. یکی شون گفت« برو گمشو دختر! اینجا وسط دست و پای ما چیکار داری؟ بچه چیه؟ برو یه زنی رو پیدا کن که کمک کنه مگه نمی بینی این بدبخت ها دارن تند تند می میرن؟» من هم فکر کردم بالاخره یه خبری براتون بیارم با هزار ترس و لرز رفتم ایستگاه گفتن تو جونزبورو جنگه و من..."
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" دکتر مید رو تو ایستگاه دیدی؟"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" بله اون..."
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" خوب گوش کن من خودم میرم ایستگاه. تو هم میری بالا می شینی پیش خانم ملانی و هرکاری داشت انجام میدی اگه یک کلمه راجع به جنگ باهاش حرف بزنی مثل یک آهن قراضه می فروشمت فهمیدی چی گفتم؟"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" بله خانوم"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" حالا چشماتو پاک کن و یک ظرف آب با خودت ببر بالا اسفنج اونجا هست به خانم ملانی بگو من رفتم دنبال دکتر مید"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" مگه وقتش شده خانوم اسکارلت؟"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" نمیدونم شاید هم شده باشه درست نمی دونم تو باید بدونی حالا برو بالا"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاسکارلت کلاه حصیری و پهن خود را از روی کنسول برداشت و به سر گذاشت. ناخودآگاه در آینه نگاه کرد و حلقه مویی را که آویزان بود زیر کلاه فرو کرد. اما گویی تصویر خود را اصلا نمی دید. امواج کوچک هراس از اعماق دلش خارج می شد و تمام بدنش را درمی نوردید. سردی انگشتانش را روی گونه ها حس می کرد. با وجود این تمام بدنش خیس عرق بود از خانه خارج شد و خود را به گرمای خورشید زد گرمای کورکننده و طاقت فرسایی بود با عجله به طرف پایین خیابان پیچ تری به راه افتاد از گرما شقیقه هایش می زد هنگامی که به انتهای خیابان رسید افت و خیز صداهای زیادی را می شنید همین که چشمش به خانه لیدن ها افتاد به نفس افتاد کرستش تنگ بود ولی اهمیت نمی داد سرو صداها زیادتر شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز خانه لیدن ها تا میدان پنج گوش فعالیت زیادی بچشم می خورد. گویی لانه موریانه ها خراب شده و آنها را به جنب و جوش انداخته بود. سیاهان به سرعت مشغول رفت و آمد بودند. ترس از صورتشان می ریخت؛ جلوی ساختمان ها بچه های کوچک نشسته بودند و دسته جمعی می گریستند. مردان بر پشت اسب به طرف بالای خیابان پیچ تری مرکز فرماندهی ژنرال هود می تاختند. در مقابل خانه بونل آموس پیر ایستاده بود و افسار اسب درشکه ای را در دست داشت با چشمان گردش برای اسکارلت سرتکان داد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" شما هنوز نرفتین خانوم اسکارلت؟ ارباب من داره اسباب هاشو جمع می کنه ما الان داریم میریم"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" میرین؟ کجا؟"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" خدا میدونه خانوم. بالاخره یه جایی هست یانکی ها دارن میان"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاسکارلت بدون خداحافظی بر سرعت خود افزود یانکی ها داشتند می آمدند در مقابل نمازخانه وسلی ( Wesley) دمی ایستاد تا نفس تازه کند و ضربان قلبش کمی آرامتر شود اگر استراحت نمی کرد ممکن بود غش کند همین که به تیر چراغ تکیه داد سواری را دید که از بالای خیابان به سوی میدان پنج گوش می تاخت یک مرتبه به وسط خیابان دوید و برایش دست تکان داد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" اوه وایسا خواهش می کنم وایسا" افسر سوار ناگهان افسار را کشید اسب روی دوپا بلند شد و بعد آرام گرفت. از چهره افسر خستگی و رنج می بارید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدور کلاه خاکستری اش از عرق خیس بود. به احترام اسکارلت آن را از سر برداشت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" خانم؟"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" به من بگین راسته که یانکی ها دارن میان؟"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" متاسفم که بگم حقیقت داره"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" مطمئنید؟"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" بله خانم مطمئنم پیکی نیم ساعت پیش از جونزبورو این خبر رو آورد"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" از جونزبورو؟ مطمئنید؟"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" بله خانم مطمئنم دیگه دروغ گفتن فایده نداره. خانم پیام از طر ژنرال هاردی بود ( William Hoseph Hardee) { پ: ژنرال بلند پایه کنفدراسون جنوب اهل ساوانا / جورجیا بود و در وست پوینت و مدرسه نظامی سوار نظام درسن مور درس خواند. در جنگ های مکزیک، وراکرور، کویتره را و ولینودل ری شرکت داشت. او از برجسته ترین تئوریسین های نظامی محسوب می شد و کتاب مشهوری به نام " تفنگ و تاکتیک های حمله سوار نظام " نوشت که در جنگ های شمال و جنوب مورد استفاده هردو طرف قرار گرفت مدتی فرمانده دستگاه نظامی وست پوینت بود ( 1865 - 1861) با شروع جنگ های انفصال به ارتش جنوب پیوست و فرماندهی نیروهای آرکانزاس را برعهده گرفت و سپس به تنسی منتقل شد و در آنجا دلاوریها کرد. هنگام حمله شرمن به آتلانتا مامور دفاع از شهر شد اما با عدم امکانات نظامی و کمبود نیرو مواجه گردید و عقب نشست و به قوای ژنرال جانستون پیوست. - م} « من جنگ رو باختم دارم عقب شینی می کنم. به طور کامل» "
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز نگاه تاریک مرد خسته هیچ چیز قابل درک نبود افسار را دوباره کشید و کلاه بر سرگذاشت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" اوه آقا خواهش می کنم یک دقیقه ماچه باید بکنیم؟"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" خانم من نمی تونم چیزی بگم ارتش به زودی آتلانتا رو تخلیه می کنه"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" میرین و ما رو برای یانکی ها می ذارین؟"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" متاسفم خانم"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irافسار رها شد مهمیز فرود آمد و اسب مثل فنر از جا پرید و اسکارلت را حیرت زده در حالی که تا قوزک پا در خاک سرخ رنگ فرو رفته بود تنها گذاشت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irیانکی ها داشتند می امدند ارتش شهر را ترک می کرد. حالا چه باید کرد؟ کجا باید فرار کند نه نمی تواند فرار کند ملانی در بستر افتاده بود و منتظر به دنیا آمدن بچه بود. آه چرا زنها بچه دار می شوند؟ اگر ملانی نبود وید و پریسی را برمی داشت و در جنگل جایی که یانکی ها اورا پیدا نکنند پنهان می شد. ولی ملانی را نمیتوانست به جنگل ببرد. نه حالا نه. اگر بچه اش زودتر به دنیا آمده بود حتی دیروز می توانست آمبولانسی بگیرد و اورا ببرد و در جایی پنهان کند. اما حالا باید دکتر مید را می یافت و اورا به خانه می برد. شاید بتواند کاری بکند که بچه زودتر به دنیا بیاید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدامنش را جمع کرد و به طرف پایین خیابان دوید ریتم پاهایش این بود: " یانکی ها دارند می آیند! یانکی ها دارند می آیند!" میدان پنج گوش شلوغ بود اینجا و آنجا مردم هجوم می آوردند با نگاه های مرده با چشمهایی که نمی دید مخلوط با آمبولانس ها گاری های گاو کش و درشکه های پر از مجروح از جمعیت غرشی مثل شکستن امواج بلند دریایی برمی خاست.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاین منظره عجیب و رقت انگیز پیش چشمانش گشوده شد از جانب انبارهای راه آهن گروه زنانی که تکه های گوشت در دست داشتند از راه می رسیدند بچه های کوچک کنارشان با عجله می دویدند و سطل هایی پر از شیره قند که هنوز داغ بود و بخار از آنها بلند می شد حمل می کردند تلو تلو می خوردند و پیش می آمدند. پسرهای بزرگتر کیسه های ذرت و سیب زمینی را بر دوش داشتند. پیرمردی گاری دستی خود را که بشکه ای آرد در ان بود هل می داد و با زحمت راهش را میان جمعیت باز می کرد. مرد و زن و بچه سیاه و سفید با عجله بسته ها کیسه ها و جعبه های مواد غذایی را بر دوش داشتند اسکارلت فکر می کرد این همه غذا مصرف یکسال مردم است. جمعیت راه برای درشکه گشود اسکارلت حیرت زده خانم السینگ را دید که روی درشکه با ان اندام لاغرش ایستاده و افسار به دست شلاق به اسب می کشد کلفتش ملیسی عقب درشکه نشسته بود و ران گاوی در دستو کیسه های بزرگ نخود پیش پا داشت یکی از کیسه ها پاره شد و نخود ها به اطراف پاشید و از درشکه روی زمین ریخت. اسکارلت داد زد اما در ان هیاهو صدا به صدا نمی رسید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلحظه رفتار مردم به نظرش عجیب جلوه کرد. بعد یادش آمد که انبار کارپردازی ارتش در کنار راه آهن قرار دارد و ارتش آنچه داشته به مردم داده که به به دست یانکی ها نیفتد. هرکس هرچه می توانست می برد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا فشار راهش را از میان جمعیت گشود و جلو رفت جمعیتی که عصبی بود و دیوانه وار به میدان پنج گوش هجوم می آورد. اسکارلت بر سرعت خود افزود و تا انجا که قدرت داشت به سمت انبارها دودی از میان آن همه گاری و آمبولانس و گرد و غبار دکترها را دید که یک نفس اینسو و آن سو می دویدند. خدارا شکر، می توانست دکتر مید را زود پیدا کند.وقتی هتل آتلانتا را پشت سر گذاشت و به طرف ایستگاه پیچید منظره ای کامل از آن هیاهو را به چشم دید زیر آن آفتاب بی ترحم شانه به شانه کنار هم هزاران سرباز مجروح روی زمین افتاده بودند. همه جا پر از زخمی بود زیر قطارها، واگنها و هرجا که سایه ای بود صدها مجروج ریخته بود. بعضی ها بی حرکت بودند بعضی ها بی طاقتی می کردند فریاد و اه و ناله آنها فضای بی انتها را در خود فرو برده بود. مگس ها غوغا می کردند میلیون ها مگس به سرو صورت زو جراحت آن درماندگان چسبیده بودند، خون بود و خون و ناله. بوی خون عرق بدن های مجروح متعفن و بدبو زیر آن آفتاب داغ چون پرده ای سنگین فرو افتاده بود. ایستاده حیرت زده و هراسان خیره ماند. مردانی که برانکار به دست زخمی ها را می بردند چه بسیار در حین عبور دیگران را لگدکوب می کردند و می گذشتند فریادهای درد یک لحظه قطع نمی شد آنقدر مصدوم و مجروح بود که راهی برای عبور وجود نداشت همه منتظر نوبت بودند تا دکتری بیاید و دردشان را تسکین دهد اسکارلت از وحشت کمی عقب رفت. دست بر دهان گذاشت احساس تهوع داشت. حتی قادر نبود یک قدم بردارد زخمی و مجروح زیاد دیده بود در بیمارستان در خانه عمه پیتی اما تصور چنین صحنه هولناکی را نداشت. هیچوقت در ذهنش چنین تصوری را مجسم نکرده بود. این همه سرباز درمانده و زخمی داشتند زیر آن آفتاب داغ و بی رحم زنده زنده کباب می شدند و فریادرسی نداشتند. هرگز این صحنه را نمی توانست پیش خود مجسم کند . جهنمی بود از درد و بوی گند و شتاب - شتاب - شتاب! یانکی ها دارند می آیند! یانکی ها دارند می آیند!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشانه هایش را راست نگه داشت و قدم در آن موج زمین گیر نهاد چشم دوخت تا در ان خیل عجول و بی طاقت دکتر مید را بیابد اما غیرممکن بود زیرپایش به قدری مجروح ریخته بود که اگر یک لحظه سرش را بالا نگه می داشت یکی از آنها را لگد می کرد و خود روی زمین در می غلتید. بهتر بود از مردانی که آن طرف ایستاده بودند و مامورین بهداری را راهنمایی می کردند سوال کند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهمانطور که می گذشت دست آن بخت برگشتان دامنش را می گرفت و فریادها برمی خاست :" خانم... آب خواهش می کنم خانم... آب! به خاطر عیسی مسیح آب بدهید! کمی آب!"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز روی مردان نیمه جان و جسدهای بی جان می گذشت از روی مردانی که با نگاه های کم فروغ و غمبار شکم پر از خون خود را در چنگ می فشردند و ناله می کردند. از روی مردانی که ریششان غرق در خون بود از مردانی که با فک شکسته و دهان خرد و خونین صدایی نامفهوم از خود درمی آوردند گویی می گفتند:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" آب! آب!"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاگر دکتر مید را زودتر پیدا نمی کرد جیغ میزد جیغی جنون آمیز. نگاهش به جانب نفراتی افتاد که در سایه واگنی ایستاده بودند با تمام قوا فریاد زد:" دکتر مید! دکتر مید اونجاس؟"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irیک نفر از میان جمعیت برگشت و اورا نگاه کرد. دکتر مید بود. کت نداشت. آستین هایش را بالا زده بود شلوار و پیراهنش مثل قصابها خونی بود حتی ریش خاکستری اش هم به خون آغشته بود چهره اش را نقابی از خشم خستگی و ترحم پوشانده بود سیاه و کبود و غبارآلود می نمود. عرق از سرو رویش فرو می ریخت. اما وقتی سخن گفت به آرامی سخن گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" خداراشکر تو هم اینجایی به کمکت احتیاج دارم اینجا"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاسکارلت برای لحظه ای خیره ماند دامنش را ول کرد. دنبال دامن روی صورت کثیف سربازی مجروح افتاد و سرباز نیمه جان سعی کرد آن را از صورتش پس بزند. مقصود دکتر چه بود؟ چه می خواست؟ خاکی که از امبولانس ها برمی خاست روی صورتش نشست و رایحه ای خفه کننده به دماغش فرو رفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" عجله کن... بچه بیا اینجا"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدوباره دامنش را بالا گرفت و از میان زخمی ها راهی برای خودش گشود دستش را روی بازوی دکتر مید گذاشت و لرزش آن را حس کرد. اما در چهره اش اثری از ضعف دیده نمی شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا صدای بلند گفت:" دکتر باید با من بیایی. ملانی داره میزاد"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدکتر مید نگاهی به او انداخت گویی مقصود اورا درک نمی کرد مردی که پایین پایش افتاده بود و قمقمه اش را به جای بالش زیرسرش گذاشته بود لبخندی زد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" این کار زنهاست خودشون ترتیبشو میدن"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاسکارلت حتی پایین را نگاه نکرد بازوی دکتر را به سختی تکان داد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" دکتر ملانی بچه دکتر شما باید بیای اون... خب" اکنون وقت رعایت ادب نبود. اما در مقابل این همه مجروح و زخمی و نیمه جان که حرفش را می شنیدند سخن گفتن از یک زن آبستن هم زیاد معقول بنظر نمی امد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irناله ای از همان نزدیکی بلند شد " خیلی درد دارم دکتر خواهش می کنم"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدکتر غرید. صورتش ناگهان گویی از خشم و نفرت درهم رفت. خشمش از اسکارلت نبود بلکه از جهانی بود که این حوادث شوم در آن اتفاق می افتاد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" بچه؟ خدای من! دیوونه شدی؟ چطور می تونم این مردها رو تنها بذارم؟ برو یکی دیگه رو پیدا کن. زن منو ببر"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمی خواست به دکتر مید بگوید زنش گرفتار پسرشان فیل است اما فکر کرد که شاید دکتر از مجروح شدن پسرش خبر ندارد. دهانش را بست و چیزی نگفت ولی از خود می پرسید آیا دکتر اگر می دانست فرزندش مجروح شده بازهم یک لحظه اینجا می ایستاد؟ ولی صدایی گویی از درون به او پاسخ داد :" آری اگر فیل هم در حال مرگ بود باز هم دکتر مید می ایستاد و به این مردان رسیدگی می کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" نه دکتر تو باید بیایی خودت گفتی که ممکنه وضعش بد باشه..." آیا واقعا واقعا وضعش بد بود؟ آیا اسکارلت باید می ایستاد در ان جهنم گرما و غوغا و با صدای بلند داد می کشید و از این حرفهای دور از ادب می زد؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" اگه نیای حتما میمیره!"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدکتر مید دست اورا به شدت از بازویش جدا کرد مثل این بود که قصد اورا درک نمی کرد و حرفش را نمی فهمید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" می میرن؟ بله همشون می میرن... همه این مردها. باند نداریم برده نداریم گنه گنه نداریم. کلروفورم نداریم. اوه خدایا یک ذره مرفین هم نداریم حتی یک ذره برای اونهایی که حالشون بده یک کمی کلروفورم. لعنت خدا به یانکی ها! لعنت خدا به یانکی ها!"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمردی که روی زمین افتاده بود دندانهای خود را از میان ریشش نشان داد و گفت:" هشون برن به جهنم یانکیها ، دکتر!"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتمام اندام اسکارلت به لرزه افتاد و اشک هراس چشمانش را در ربود. دکتر تصمیم نداشت با او بیاید ملانی ممکن بود بمیرد و او آرزوی مرگش را داشت. دکتر نمی آمد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" دکتر تورو خدا خواهش می کنم"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدکتر مید لبهایش را گاز گرفت و آرواره هایش را طوری روی هم فشار داد که رنگش سفید شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir"دختر جان سعی می کنم قول نمی دهم ولی سعی می کنم وقتی مجروحان را رسیدگی کردیم یانکی ها دارن میان و ارتش داره شهر رو تخلیه می کنه نمیدونم به سر این زخمی ها چی میاد قطاری هم در بین نیست خط ماکون سقوط کرده... اما من سعی خودمو می کنم. حالا برو. مزاحم من نشو. بچه زاییدن کار سختی نیست. فقط ریسمان رو محکم ببند و..."
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدستی به بازویش خورد اورا صدا کردند و مشغول دستور دادن به افراد زیردستش شد. مردی که زیر پای اسکارلت افتاده بود نگاهی پر مهر و شفقت به او انداخت. اسکارلت روی برگرداند. ماندنش بی فایده بود. دکتر مید اورا فراموش کرده بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه سرعت از میان مجروحان گذشت وبه خیابان پیچ تری بازگشت دکتر نمی امد. مجبور بود خودش دست بکار شود. خدارا شکر که پریسی همه چیز را درباره قابلگی می دانست سرش از حرارت آفتاب درد می کرد. زیرپوشش از عرق خیس شده و به تنش چسبیده بود فکرش از کار افتاده بود و پاهایش آنچه دیده بود چون کابوس هولناک می نمود می خواست از آنها بگریزد ولی ممکن نبود. می خواست آن کابوس را از خود براند. ولی توان نداشت. راه خانه به نظرش طولانی می آمد به اندازه ابدیت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدوباره " یانکی ها دارند می آیند!" شروع شد. انعکاس آن ریتم را بار دیگر در ذهنش می شنید قلبش تپیدن آغاز کرد. نیروی تازه ای گرفت و به جمعیتی که در میدان پنج گوش جمع شده بودند پیوست. راه می گشود و پیش می رفت نفرات آن قدر زیاد بودند که گذر مشکل صورت می گرفت. صف طویل خاکستری در حال عبور بودند آنقدر که گویی که سرش در آن سوی دنیا بود. هزار نفر همه ژنده پوش و خسته با ریش های انبوه تفنگ های به دوش درگذر بودند. عراده های توپ به شتاب می گذشتند. رانندگان شلاق می کشیدند و بر پیکر قاطرهای نحیف خط های سوزان برجای می گذاشتند و ارابه های اردنانس با سرپوش های پاره به دنبال سواره نظام خسته در ردیفی بی انتها عبور می کردند و گرد و غبار بلند می شد. اسکارلت هرگز در عمرش این همه سرباز ندیده بود. عقب نشینی! عقب نشینی! ارتش از شهر خارج می شد. فشار جمعیت در میدان پنج گوش اورا به پیاده روی باریکی کشاند بوی تند ویسکی ارزان قیمت ذرت به مشام می رسید. سر پیچ خیابان دکاتور زنانی را دید که لباس های زننده و آرایش های غلیظ داشتند تقریبا همه آنها مست بودند و سربازانی که به انان درآویخته بودند و دست در بازویشان داشتند مست تر. در میان آنان دقیق شد و زنی سرخ موی دید که لوله های گیسویش درخشندگی خاصی داشت بل واتلینگ بود که مستانه می خندید و زیربغل سربازی را گرفته بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه زحمت خود را از گیر جمعیت رهانید و کمی آنطرف تر احساس کرد از فشار جمعیت کاسته شده است. دامن را دوباره بالا گرفت و شتابان به حرکت درآمد. وقتی به نمازخانه وسلی رسید خسته و نفس بریده و گیج بود و آشوبی در دلش احساس می کرد روی پله های نمازخانه ولو شد و سرش را میان دو دست گرفت شاید بتواند بهتر نفس بکشد. کاش می توانست نفس عمیقی بکشد آنوقت شاید حالش کمی بهتر می شد چه می شد قلبش این همه نمی تپید و مانند طبل صدا نمی کرد چه خوب می شد می توانست کسی را پیدا کند و کمک بخواهد. همیشه دوستانی برای کمک پیدا می شدند همیشه کسانی بودند که از او حمایت کنند. همیشه عده ای را در کنارش داشت همیشه دوستانی بودند که خواسته هایش را برآوردند و دستوراتش را اطاعت کنند باور نداشت به چنین وضعی گرفتار شده و هیچ کس رابرای حمایت ندارد. درکنارش در همسایگی اش و در نزدیکی اش کسانی بودند که همواره آماده بودند چون غلام حلقه به گوش فرمانش را اجرا کنند. باور نداشت تا این حد تنها باشد دور از خانه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخانه! کاش در خانه بود با یانکی ها یا بدون آنها حتی اگر هم الن مریض بود. آرزو داشت چهره شیرین مادر را ببیند آرزو داشت بازوهای قوی مامی را دور خود احساس کند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز جا برخاست و به راه ادامه داد گیج بود پاهایش به فرمانش نبودند با این وجود پیش می رفت نزدیک خانه که رسید وید را دید که هاج و واج ایستاده و انتظار می کشد پسرکوچک به محض دیدن مادرش گریه سرداد و انگشتش را بالا گرفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" زخم شده! زخم شده!"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" هیس! هیس! هیس! وگرنه کتک می خوری برو به حیاط عقبی و برای خودت گل بازی کن از اونجا هم بیرون نیا"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irوید گریه را ادامه داد و انگشتش را توی دهانش کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" وید گرسنه اس"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" حوصله ندارم گفتم برو حیاط عقبی.."
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگاهش را بالا انداخت پریسی از پنجره داشت بیرون را تماشا می کرد ترس و نگرانی از چهره اش می بارید اسکارلت اشاره ای کرد و اورا به طبقه پایین فراخواند و خود به درون رفت. سرسرا چه خنک بود کلاهش را برداشت و روی میز پرت کرد آرنجش را روی پیشانی خیسش کشید در طبقه بالا باز شد و ناله ای کوتاه که رنج عمیقی از ان آشکار بود به گوش رسید. پریسی پله ها را سه تا یکی کرد و پایین امد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" دکتر اومد؟"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" نه نمی تونه بیاد"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" خداجون! خانوم اسکارلت حال خانوم ملی بد شده!"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" دکتر نمی تونه بیاد هیچکس نمیاد تو باید بچه رو بگیری من هم کمکت می کنم"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلب و لوچه پریسی آویزان بود. قدرت حرف زدن نداشت بدن لاغرش را پیچ خاصی داد و اندکی به عقب رفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاسکارلت درحالیکه به چهره ابلهانه او می نگریست فریاد زد:" با این قیافه احمقانه منو نگاه نکن چه خبر شده؟ موضوع چیه؟"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپریسی از پشت به پله برخورد کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" خانوم اسکارلت تورو خدا!" ترس و شرم چشمانش را به گردش در آورده بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" خوب؟"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" توروخدا خانوم اسکارلت! ما باید یک دکتر بیاریم. من... من... خانوم اسکارلت من هیچی نمی دونم قابلگی بلد نیستم نمی تونم بچه رو بگیرم. مامانم نمی ذاشت من از این کارا بکنم"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irقبل از اینکه خشم براو بتازد نفس در سینه اش محبوس شد پریسی چرخی زد تا از پله ها فرار کند اما اسکارلت اورا گرفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" دروغگوی سیاه... منظورت چیه؟ تو که گفتی همه چی رو در مورد قابلگی بلدی. راستشو بگو. بگو!"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآنقدر محکم او را تکان داد که سرش به دوران افتاد " دروغ گفتم خانم اسکارلت! نمی دونم چرا این دروغ رو گفتم. هیچی بلد نیسم. فقط یک دفعه مامانم منو با خودش برد و منهم تماشا کردم."
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگاه غضبناک اسکارلت بر چهره او ثابت ماند. پریسی سعی می کرد خودش را از دست او نجات دهد اسکارلت لحظه ای چنان ناتوان شده بود که گفته های اورا درک نمی کرد. و بالاخره به خود آمد و دانست که اطلاعات پریسی در مورد قابلگی بیشتر از خودش نیست. ناگهان چنان خشمگین شد که دخترک سیاه را زیر کتک گرفت. سیلی های محکمی که به صورت سیاهش می نواخت. در عمرش برده اس را نزده بود ولی این بار توان از دست داده بود. پریسی هرچه قدرت داشت جمع کرده و در جیغش جای داده بود ترس بیشتر از درد او را آزار می داد. مثل رقاصه ها بالا و پایین می پرید و سعی داشت خود را نجات دهد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irناله هایی که ار طبقه بالا می رسید قطع شد و صدای ضعیف ملانی به گوش رسید که می گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" اسکارلت؟ تویی؟ بیا بالا! خواهش می کنم!"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپریسی را رها کرد و دخترک سیاه روی پله ها پهن شد. اسکارلت لحظه ای بی حرکت ایستاد به بالا نگاه کرد و به ناله های کوتاهی که دوباره شروع شده بود گوش داد حس می کرد بار سنگینی بر گردنش گذاشته اند و هرلحظه وزنه سنگین تری به ان می افزایند با هرقدم این بار زیادتر شده بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسعی کرد کارهایی را که الن و مامی برای خودش هنگام تولد وید انجام داده بودند به یاد آورد ولی درد و رنجی که در ان لحظه کشیده بود همه چیز را پشت پرده از مه فرو برده بود. چند چیز مختصر یادش امد. دستوراتی به پریسی داد. اراده محکمی از صدایش آشکار بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" آتیش فراوون توی اجاق درست کن آبجوش لازم دارم. هرچه حوله توی خونه پیدا میشه وردار بیار . مقدار زیادی نخ برام بیار قیچی یادت نره نگی اونارو پیدا نکردی. بدو وردار بیار زود باش"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپریسی را با تکانی شدید به طرفی پرتاب کرد و پیشبندش را به سویش انداخت بعد شانه هایش را راست نگه داشت و از پله ها بالا رفت. خیلی مشکل بود که به ملانی بگوید دکتر نیامد و خودش می خواهد با کمک پریسی بچه را به دنیا آورد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفصل بیست و دوم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبعد ازظهری به این طولانی و به این گرمی ندیده بود. پر از مگس های چاق و سمج. اصلا به بادبزن اسکارلت توجه نمی کردند و یکسره روی سر و صورت ملانی می نشستند. بازوانش از تکان دادن بادبزنی که از برگهای نخل درست شده بود درد گرفت. زحمتهایش بی نتیجه بود به محض اینکه از بادزدن می ایستاد مگس ها فورا روی قسمت های برهنه بدنش می نشستند و به سرو صورتش حمله می کردند و ناله اش را در می اوردند :" خواهش می کنم! روی پاهام!"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاتاق نیمه تاریک بود زیرا اسکارلت برای جلوگیری از گرما و نور زیاد سایبان ها را پایین آورده بود. اما هنوز نور آفتاب از سوراخ ها و شکاف های آن به درون می تابید. اتاق چون تنور گرم بود و لباس های اسکارلت هرلحظه خیس تر می شد. پریسی هم در گوشه ای کز کرده بود و بدنش عرق آلود بود و چنان بوی تعفنی می داد که اگر اسکارلت فکرش نگران نبود و از زایمان ملانی وحشتی نداشت بدون یک لحظه تردید او را از اتاق بیرون می انداخت. ملانی روی تخت دراز کشیده بود. ملافه اش سراسر از عرق خیس و لک شده بود. از این دنده به آن دنده به خود می پیچید و پیوسته می نالید هنگامی که درد شروع شده بود سعی می کرد ناله های خود را نگه دارد. لبهایش را آن چنان گاز گرفته بود که سیاه و کبود شده بود. دائما تکان می خورد از این طرف به آن طرف می چرخید از چپ به راست و دوباره به پشت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگاهی می نشست گاهی به پشت می خوابید بالاخره چرخش های تمام نشدنی آغاز می شد توان اسکارلت از دیدن این حالت به پایان رسیده بود و عتاب می کرد و می گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" ملی توروخدا سعی نکن خودتو شجاع نشون بدی اگه دلت می خواد جیغ بزن اینجا کسی غیراز ما نیست که صداتو بشنوه"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبعدازظهر که فرا رسید ملانی علی رغم شجاعتش ناله ها را سر داد گاهی هم جیغ می کشید جیغ ها که شروع می شد اسکارلت دستش را روی گوشش می گذاشت و آرزو می کرد کاش مرده بود و این صداهای جگرخراش را نمی شنید. هیچ چیز بدتر از آن نبود که او خود را ناظر این صحنه ها می دید و کمکی از دستش بر نمی آمد هیچ چیز بدتر از آن نبود که فکر می کرد باید ساعت های طولانی بنشیند و منتظر به دنیا آمدن بچه باشد. انتظار آن هم زمانی که یقین داشت یانکی ها حالا در میدان پنج گوش هستند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاکنون آرزو می کرد کاش به صحبت های بانوان سالخورده درباره حاملگی و به دنیا اوردن بچه توجه کرده بود. اگر توجه کرده بود! اگر فقط کمی علاقه به این مسلئل نشان داده بود اکنون به راحتی می توانست بفهمد که زمان زایمان ملانی چقدر است؟ آیا طولانی می شود؟ فقط خاطرات عمه پیتی را در مورد زنی که دوروز تمام درد کشید و آخر سرهم بدون اینکه بچه خود را به دنیا آورد مرد دریادش مانده بود. ولی ملانی خیلی ضعیف بود نمی توانست دوروز طاقت بیاورد و درد را تحمل کند. اگر بچه عجله نکند حتما خواهد مرد. آن وقت چطور با اشلی روبرو شود اگر هنوز زنده باشد و به او بگوید ملانی مرده است... به او قول داده بود که از ملانی مراقبت کند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهنگام شروع درد ملانی دست اسکارلت را می گرفت و آنقدر می فشرد که یکی دوبار نزدیک بود استخوانش را بشکند وقتی به خود می پیچید بدون توجه دست اسکارلت تاب می خورد. یک ساعت بعد هردو دست او ورم کرد و درد گرفت. برای رهایی از این مشکل اسکارلت دو ملافه را بهم گره زد و یک سرش را به پایه تخت بست و طرف دیگرش را به دست ملانی داد. این درواقع رشته حیات ملانی بود. به آن چنگ می زد و آن را می کشید و آنقدر تاب می داد که تارو پودش داشت از هم گسسته می شد تمام بعدازظهر مثل حیوانی در دام افتاده در حال مرگ باشد فریادهای ناامیدانه می کشید بعضی اوقات ملافه را رها می کرد و دست هایش را به هم می سایید و با درماندگی و اندوه بسیار به چشمان اسکارلت نظر می کرد و ملتمسانه می گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" با من حرف بزن خواهش می کنم با من حرف بزن" و اسکارلت هم برایش چیزهایی سرهم می کرد تا اینکه درد دوباره شروع می شد و ملانی ملافه را به دست می گرفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاتاق تاریک در حرارت غرق شده بود درد و مگس هم بر سنگینی آن می افزود و زمان آنچنان کند می گذشت گه اسکارلت به زحمت حوادث صبح را به یاد می آورد. خودش هم احساس می کرد که سراسر عمرش را در همین اتاق عرق آلود تاریک و داغ گذارنده است. هروقت ملانی جیغ می کشید او هم دلش می خواست جیغ بکشد و فقط با گاز گرفتن لب ها بود که می توانست این حالت عصبی را از خود دور کند و آرامش یابد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irیک بار وید پاورچین بالا آمد و نزدیک در ایستاد و گفت:" وید گرسنه س" اسکارلت برخاست که با او برود اما ملانی نجوا کنان گفت:" منو ترک نکن خواهش می کنم فقط وقتی تو هستی من می تونم طاقت بیارم"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاسکارلت هم به ناچار پریسی را فرستاد تا آنچه را که از صبحانه باقی مانده بود به او بدهد. در مورد خودش فکر می کرد که بعد از امروز دیگر هیچ وقت قادر نیست چیزی بخورد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irساعت پیش بخاری از کار افتاده بود و اسکارلت نمی تواسنت بفهمد ساعت چند است اما هنگامی که حرارت کمی فروکش کرد و هوا تاریکتر شد اسکارلت سایبان ها را کنار زد از دیدن غروب آن روز شگفت زده شد خورشید چون توپی قرمز رنگ می نمود و در آن سوی آسمان داشت فرو می نشست تا چند لحظه پیش فکر می کرد که این ظهر داغ برای همیشه باقی خواهد ماند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگران بود که برسر شهر چه رفته است. آیا تمام واحدهای ارتش خارج شده اند؟ آیا یانکی ها آمده اند؟ آیا ارتش کنفدراسیون بدون جنگ فرار کرده است؟ آنگاه به خاطر آورد که چیزی از ارتش جنوب باقی نمانده و ارتش شرمن چه بی شمار است. دردی در دلش بیدار شد . شرمن! حتی خود شیطان هم نمی توانست به اندازه شرمن اورا بترساند. اما حالا وقت این فکرها نبود ملانی آب می خواست حوله خنک می خواست که روی پیشانی اش بگذارد کسی را می خواست که مگس ها را براند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگرگ ومیش بود که پریسی چراغ آورد درست مثل یک روح سیاه به درون خزید و چراغی آورد. ملانی ضعیف تر شده بود نام اشلی را برزبان می راند بارها و بارها، وآنقدر تکرار شد که ناگهان یک فکر شیطانی و مقاومت ناپذیر اسکارلت را درنوردید و احساس کرد که می خواهد بالشی روی دهان ملانی بگذارد و اورا راحت کند. شاید دکتر پیدایش شود چه می شد اگر می آمد! امید در ذهنش خانه گرفت. به پریسی دستور داد که فورا به خانه دکتر مید برود و ببیند دکتر مید یا همسرش در منزل اند یا نه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" و اگر دکتر نبود از خانم مید یا کلفتش بپرس که چه باید بکنیم خواهش کن بیایند"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپریسی فورا پایین رفت و اسکارلت رفتنش را در خیابان مشاهده می کرد. با چنان سرعتی می رفت که اسکارلت از او انتظار نداشت بعد از زمانی طولانی بازگشت تنها.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" دکتر هنوز نیومده خونه میگن با سربازها رفته. خانوم اسکارلت آقای فیلیپ هم تموم کرد"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" مرد؟"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" بله خانوم" و دنباله حرفش را با آب و تاب گرفت:" تالبو درشکه چی شون گفت تیر خورده..."
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" خیلی خب مهم نیس"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" من خانم مید رو ندیدم. کلفته می گفت رفته پسرشو بشوره و دفن کنه قبل از اینکه یانکی ها بیان کلفته گفت اگه بخواین این درد کم بشه باید یک چاقو بذارین زیر سرش تا دردشو ببره و نصف کنه"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاسکارلت می خواست دوباره برای این اطلاعات گرانبها به او سیلی بزند. ولی ناگهان ملانی چشمهایش را باز کرد و به نجوا گفت:" عزیزم... یانکی ها دارن میان؟"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاسکارلت با لحن محکمی گفت:" نه پریسی دروغ میگه"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپریسی هم فورا گفت:" آره دروغ بود"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irملانی هم سرش را زیر بالش کرد و گفت:" دارن میان" صدایش از زیر بالش بگوش می رسید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" طفلک من طفلک من" و بعد از اندکی سکوت گفت:" اوه اسکارلت تو نباید اینجا بمونی باید بری با وید"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآنچه ملانی می گفت آرزوی اسکارلت بود ولی اورا به خشم آورد و خجالت زده کرد. مثل این بود که فکر می کرد بزدلی روی پیشانی اش نقش بسته است.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" احمق نباش من نمی ترسم. تو میدونی که من از اینجا نمیرم"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" تو باید بری من دارم میمیرم" و بعد دوباره ناله را سرداد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir* * *
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاسکارلت به آرامی از پله های تاریک پایین آمد مثل زن سالخورده ای دستش را به نرده گرفته بود که سقوط نکند پاهایش از خستگی و کوفتگی به لرزه افتاده بود عرق از سرو رویش می ریخت ولی احساس سرما می کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبالاخره به سرسرای پایین رسید و روی پله نشست مدتی گیج و منگ به ستون کناری تکیه داد و با دستهای لرزان دکمه هایش را از بالا تا پایین باز کرد. مثل گاوی فاقد شعور به جلو خیره شده بود. شب فرو افتاده بود و نگاه اسکارلت چون رشته هایی بی هدف در آن فرو می رفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهمه چیز تمام شده بود ملانی هنوز زنده بود و پریسی داشت پسر کوچکش را که تا چند دقیقه پیش آن همه سرو صدا راه انداخته بود می شست. ملانی خواب بود. چطور می توانست بعد از آن کابوسهای پردرد که در اثر جهل قابله ای تازه کار پیش آمده بود بخوابد؟ چرا نمرد؟ اسکارلت فکر می کرد که اگر خودش در چنین شرایطی قرار می گرفت حتما می مرد. وقتی همه چیز تمام شد ملانی با نجوایی که به زحمت شنیده می شد گفته بود :" متشکرم" و بعد به خواب رفته بود چطور می توانست بخوابد فراموش کرده بود که خودش هم بعد از تولد وید خوابیده بود. همه چیز را فراموش کرده بود. ذهنش خالی شده بود مکیده شده بود تمام دنیا مکیده شده بود. قبل از این روز بی پایان زندگی وجود نداشت و بعد از آن هم وجود نخواهد داشت - فقط یک شب سنگین و گرم فقط صدای نفس های سنگین خودش فقط جوی عرقی که از زیربغلش به سوی پایین سرازیر می شد از تهیگاه به زانو سنگین و چسبنده و سرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدای نفس های خود را می شنید که گاه به ناله تبدیل می شد و بعد به گریه. اما هیچ اشکی از چشمانش فرو نمی ریخت. چنان سوزان بود که گویی دیگر هیچگاه قادر به گریستن نخواهد بود. خودش را آرام و با زحمت بالا کشید و دامنش را تا روی زانو پس زد گرمش بود سردش بود گر گرفته بود یخ زده بود و در همان حال از هوای خنک شب روی پاهای لختش لذت می برد. اگر عمه پیتی اورا با این حال می دید چه می گفت. اگر اورا با این پاهای لخت در سرسرای پایین می دید چه سرزنش ها که نمی کرد. دیگر به هیچ چیز اهمیت نمی داد زمان ایستاده بود ممکن بود غروب باشد ممکن بود نیمه شب باشد. نمی دانست و اهمیت نمی داد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدای پایی از طبقه بالا شنید با خود گفت:" اوه خدای من این پریسی لعنتی" چشمانش داشت کم کم روی هم می افتاد. و بعد از سکوتی تاریک و تقریبا طولانی پریسی بی پروا با خوشحالی کنارش نشست.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" از پس کار براومدیم خانوم اسکارلت. فکر نمی کنم مامانم هم بهتر از ما می تونست"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز میان تاریکی اسکارلت به او زل زد. خسته تر از ان بود که به او بتازد. آنقدر نیرو در خود سراغ نداشت که بلند شود و جواب این گستاخی ها و لاف زنی ها را بدهد. با آن همه خرابکاری و بی عرضگی که نشان داده بود با آن ترسی که از خود نشان داده بود لگن آب را روی تخت دمر کرده بود قیچی را عوضی داده بود و بچه را یکی دو بار انداخته بود حالا امده بود و لاف می زد و از مهارت خود رد کار زایمان تعریف می کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو آن یانکی ها می خواستند سیاهان را آزاد کنند. خوب سیاهان ارزانی یانکی ها. اسکارلت در سکوت به ستون تکیه کرده بود و پریسی که سکوت اورا دید برخاست در تاریکی ایوان محو شد اسکارلت بعد از زمانی که بالاخره نفسش به حال عادی بازگشت از بالای خیابان در فاصله دور دست صدای صحبت چند نفر را شنید صداهای ضعیفی از جانب شمال می آمد. سربازان ! آرام سرجایش نشست. دامنش را پایین کشید اگرچه می دانست در این تاریکی کسی اورا نمی بیند. مدتی گوش داد صداها نزدیک خانه رسیده بود. تعدادی سرباز بطور پراکنده عبور می کردند مثل سایه می گذشتند. اسکارلت خود را دم در رساند و بانگ داد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" آقا خواهش می کنم!"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسایه ای از بقیه جدا شد و نزدیک آمد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" دارین میرین؟ دارین مارو ترک می کنین؟"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدای سایه که معلوم بود کلاه خود را به احترام یک خانم از سر برداشته از میان تاریکی شنیده شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" بله خانم داریم همین کارو می کنیم. ما آخرین نفرات سنگر هستیم یک مایلی شمال"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" شما... ارتش واقعا عقب نشینی کرده؟"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" بله خانم می بینید یانکی ها دارن میان"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irیانکی ها می آیند! فراموش کرده بود. ناگهان گلویش گرفت و نتوانست به حرفش ادامه دهد. سایه دور شد و رفت وبه سایه های دیگر پیوست صدای پایشان سکوت تاریکی سنگین را می شکست و ریتم آشنا را در یادش زنده کرد :" یانکی ها می آیند! یانکی ها می آیند!" این چیزی بود که ریتم پای آنها می گفت و چیزی بود که اسکارلت از آن ریتم حس می کرد. یانکی ها می آیند!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپریسی با وحشت گفت:" یانکی ها دارن میان اوه خانوم اسکارلت اونا همه مارو می کشن سرنیزه هاشونو تو شکممون فرو می کنن. اونا..."
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" اوه ... خفه شو!"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاین خبر خودش به اندازه کافی هراسناک بود و تکرار آن بیشتر اورا عصبی می کرد. ترسی عمیق عمیق تر از سیاهی شب اورا فرا گرفت. چه کند؟ کجا فرار کند؟ ازچه کسی کمک بخواهد؟ دوستانش اورا ترک کرده بودند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irناگهان به یاد رت باتلر افتاد و آرامشی در جانش نشست. چرا از صبح تا بحال به فکر او نیفتاده بود؟ چرا وقتی مثل مرغ سرکنده پرپر می زد به یادش نیفتاده بود؟ اگر چه از او بدش می آمد ولی او قوی و باهوش بود و از یانکی ها نمی ترسید وهنوز در شهر بود البته دیوانه وار از او بدش می آمد چون در آخرین ملاقات توهین های زشتی به او کرده بود که اصلا قابل بخشش نبود. ولی نمی توانست در این موقعیت این افکار را به ذهنش راه دهد او هم اسب داشت و هم درشکه. اوه چرا قبلا به این فکر نیفتاده بود! رت می توانست اورا از این محل مشئوم دور کند. از یانکی ها دور کند و به جایی ببرد هرجا.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرویش را به پریسی کرد و با لحن تبدار و تندی گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" میدونی سروان باتلر کجا زندگی می کنه؟ تو هتل آتلانتا؟"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" بله خانوم ولی..."
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" همین الان میری اونجا تا اونجا که قدرت داری بدو و بگو من بهش احتیاج دارم زود خودشو برسونه اسب و درشکه اش رو هم بیاره و یک آمبولانس اگه می تونه. بگو برای بچه لازمه. بگو باید مارو از اینجا ببره. برو همین حالا. عجله کن"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irراست ایستاد و پریسی را هل داد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" خداجون خانوم اسکارلت من می ترسم توی این تاریکی برم! شاید یانکی ها منو بگیرن اگه گرفتن چی؟"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" اگه بدوی می تونی به اون سربازهایی که از اینجا رفتن برسی و یانکیها هم تورو نمی گیرن حالا عجله کن"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" آخه من می ترسم. تازه شاید سروان باتلر اونجا نباشه"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" اگه نبود بپرس کجاست مگه تو شعور نداری؟ اگه تو هتل نبود به بار خیابون دکاتور برو. حتما اونا می دونن برو خونه بل واتلینگ. دنبالش بگرد. احمق نمی بینی اگه اونو پیدا نکنی یانکیها همه مارو می گیرن؟"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" خانوم جون اگه مامانم بفهمه که من رفتم تو میخونه یا جاهای اونجوری منو می کشه"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاسکارلت به طرف او حمله برد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" اگه نری پوستتو می کنم می تونی وایسی وسط خیابون و صداش کنی. نمی تونی؟ یا به یکی بگی بره صداش کنه یاالله راه بیفت"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهنگامی که پریسی هنوز تعلل می کرد و زیرلب غر می زد اسکارلت تکان دیگری به او داد و اورا به جلو راند بطوری که نزدیک بود بیفتد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" یا میری یا وقتی رسیدیم اونور رودخونه می فروشمت و دیگه رنگ پدر و مادرت رو نمی بینی مفت میدمت به هرکی خواست عجله کن"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" خداجون خانوم اسکارلت..."
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irولی بالاخره زیر فشار خانمش راضی شد برود اما با گام های آرام و لرزان. صدای قفل در بلند شد و اسکارلت فریاد زد:" بدو احمق!"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدای قدم های سریع پریسی را شنید که یورتمه میرفت و آنقدر ایستاد تا دیگر صدایی از آن زمین خاکی برنخاست.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفصل بیست و سوم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبعد از رفتن پریسی اسکارلت خسته و ویران به سرسرای پایین بازگشت و چراغ افروخت گرمای طاقت فرسایی در خانه احساس می شد مثل این بود که تمام حرارت خورشید را در چهار دیوار آن جمع کرده بودند بعضی از نگرانی هایش اکنون رفع شده بود و احساس می کرد معده اش آمادگی پذیرش غذا را دارد یادش آمد که شب پیش چیزی نخورده به جز یک قاشق آرد ذرت، پس چراغ را برداشت و به آشپزخانه رفت آتش اجاق تمام شده بود ولی گرمای آن هنوز احساس می شد. تکه ای نان ذرت یافت ولی باز هم نگاهش در جستجوی غذا بود. مقداری آرد ذرت هنوز در ظرف باقی بود با یک قاشق بزرگ آشپزی شروع به خوردن کرد ودیگر زحمت ریختن در بشقاب را به خودش نداد چهار قاشق که خورد گرما آنقدر آزارش داد که ناچار برخاست چراغ را به یک دست و تکه نان را به دست دیگر گرفت و به سرسرا بازگشت باید به طبقه بالا می رفت و کنار ملانی می ماند اگر اتفاقی می افتاد ملانی آنقدر توان نداشت که بانگ دهد اما حس بودن در آن اتاق و کابوس گذشته اورا رها نمی کرد حتی اگر ملانی هم می مرد باز هم قدرت نداشت به آن اتاق بازگردد دیگر دلش نمی خواست آن اتاق را ببیند چراغ را روی پایه کنار پنجره قرار داد و به ایوان جلو رفت اینجا خنکتر بود اگرچه شب نیز در گرمای خود غرق بود روی پله ها نشست حلقه گردی از نور چراغ بیرون را روشن می کرد شروع به خوردن نان کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irوقتی کار خوردن پایان گرفت جریانی از نیرو در وجودش دمید ولی با شکلی از هراس همراه بود. از خیابان های دوردست صدای همهمه می آمد. چیزی برایش قابل تشخیص نبود فقط امواج صدا را حس می کرد که بالا و پایین می رفت خود را جلو کشید سعی کرد بشنود ولی به زودی دریافت که عضلاتش از تنش و اضطراب به درد امده است بیشتر از هرچیز در دنیا مشتاق شنیدن صدای پای اسب بود و دیدن نگاه بی اعتنا و خودخوهانه رت که به ترس او بخندد. رت آنان را از اینجا می برد هرجا که می شد نمی دانست کجا اهمیت نمی داد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهمانطور که با عضلات پرتنش گوش به صداها داده بود. نوری ضعیف در بالای درخت مشاهده کرد مضطرب شد نور هرلحظه بیشتر می شد آسمان سیاه صورتی شده بود و بعد قرمز پررنگ. ناگهان از بالای درختان شعله های زبانه کش آتش را دید که سر به آسمان می ساییدند از جا پرید قلبش دوباره ناآرام شد همان ضربان کشنده و بیمار دوباره آغاز شده بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irیانکی ها امده بودند میدانست که یانکی ها آمده اند و اکنون مشغول آتش زدن شهر هستند. در شرق شهر شعله ها بیشتر بود بلندتر و بلندتر می شد می پیچید و ناگهان بزرگ می شد و سرخی عظیمی در مقابل چشمان ترسانش پدید می امد حتما یک محله کامل در حال سوختن بود گرمای ضعیفی دمید ودودی به دماغش رسید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه طبقه بالا رفت به اتاق خود وارد شد و پنجره را گشود تا بهتر ببیند آسمان به گونه ای رعب انگیز قرمز بود و حلقه های دود بلند می شد و بالا میرفت تا زیر شعله ها ابری ضخیم بسازد. بوی دود حالا بیشتر شده بود. فکرش مغشوش بود و به طور نامرتب اینجا و آنجا می پرید آتش چه زود به خیابان پیچ تری می رسید و آن خانه را هم می سوزاند! یانکی ها چه زود می رسیدند! به کجا می توانست فرار کند! چه باید می کرد! تمام شیاطین جهنم گویی در گوشش فریاد می کشیدند و ذهنش چون گردابی آمیخته با درماندگی و هراس درهم می پیچید و به پنجره چنگ زد تا از سقوط خود جلوگیری کند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدائما به خود می گفت:" باید فکر کنم باید فکر کنم"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاما فکر از او می گریخت مثل مرغان زمزمه گر هراسناک از ذهن او بیرون می جهید. همانطور که لبه پنجره ایستاده بود انفجاری مهیب به گوش رسید بلندتر از غرش توپ تا بحال چنین صدایی نشنیده بود. آسمان از شعله های بلند آتش قرمز شد. بعد چند انفجار دیگر. زمین لرزید و شیشه پنجره ها خرد شد و به اطراف پاشید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجهان جهنمی بود از صدا و آتش و زمین پیوسته از انفجارهای پیاپی می لرزید. جرقه های آتش چون تیری در آسمان رها می شد و آرام و تنبل سقوط می کرد و به درون ابر خونین دود فرو می رفت. تصور می کرد از اتاق مجاور صدایی شنیده است اما توجهی نکرد. حالا وقتی برای ملانی نداشت حالا فقط زمان ترس بود که از درونش چون شعله های مقابل زبانه می کشید خود را کودکی می دید که از ترس در آستانه دیوانگی قرار داشت ومی خواست زیر دامن مادرش پنهان شود و ان مناظر نحس را نبیند. اگر می توانست به خانه برود! نزد مادر! در میان آن صدهای لرزه آور صدای دیگری از پله ها شنید گویا کسی داشت پله ها را سه تا یکی می کرد و بالا می آمد و مثل سگ ولگرد زوزه می کشید پریسی خود را ناگهان به درون اتاق انداخت و به سوی اسکارلت پرید و بازوی اورا گرفت به سختی فشار می داد اسکارلت فریاد زد:" یانکی ها..."
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپریسی نفس نفس می زد و با صدای بلند حرف می زد و ناخن هایش را در بازوی اسکارلت فرو می کرد. " نه خانوم سربازهای خودمونن دارن کارخونه ها و انبارها رو آتیش می زنن اوه خداجون خانوم اسکارلت نمی دونین چه خبره شاید هفتاد واگنو باهم آتیش زدن همه پر از گلوله های توپ اوه مسیح مقدس همه مون تو آتیش می سوزیم!"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدوباره جیغ زدن را شروع کرد و ناخن های خود را در بازوان اسکارلت فشار داد. حالا نوبت اسکارلت بود که از درد جیغ بزند. با حرکتی سریع اورا از خود جدا کرد. اسکارلت با خود می گفت:" اگه خودمو جمع و جور نکنم حتما من هم مث گربه گر زوزه می کشم" قیافه پریسی هم بیشتر اورا آزار میداد و ترسش را می افزود. شانه هایش را محکم گرفت و تکان سختی داد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" خفه شو جیغ نزن درست صحبت کن. یانکی ها که هنوز نیومدن! احمق! سروان باتلر رو دیدی؟ چی گفت؟ میاد؟"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجیغ زدن پریسی قطع شد اما دندانهایش از ترس بهم می خورد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" بله خانوم پیداش کردم تو میخونه بود همونجایی که شما گفته بودین اون..."
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" مهم نیست کجا پیداش کردی میاد یا نه؟ گفتی اسبشو با خودش بیاره؟"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" خداجون خانوم اسکارلت! میگفت سربازها اسب ودرشکه رو ازش گرفتن که زخمی هارو ببرن"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" خدای من!"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" ولی میاد.."
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" چی گفت؟"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپریسی کمی آرام شده بود ولی چشمانش هنوز دوران داشت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" خب خانوم همونجوری که شما گفتین تو میخونه پیداش کردم. بیرون وایسادم و صداش کردم اون هم اومد بیرون یک نگاهی به من انداخت و گفت چی میگی؟ من هم موضوع رو تند تند براش گفتم چیزی نفهمید. بعد باهم رفتیم میدون پنج گوش اونجا آرومتر بود. بعد گفت حرفت چیه؟ زودباش بگو. من هم چیزهایی رو که گفته بودین گفتم. بهش گفتم سروان باتلر زودبیا و با خودت اسب و درشکه بیار. خانوم ملانی بچه زاییده و شما باید مارو از شهر ببرین پرسید خانم اسکارلت نگفت کجا می خواد بره گفتم نمی دونم من نمیدونم اما شما باید قبل از اومدن یانکی ها ما رو ببرین. یهو خنده اش گرفت گفت: یانکی ها کاری با شما ندارن" قلب اسکارلت داشت از جا کنده می شد مثل این بود که آخرین امیدش را نیز از دست داده بود چقد خود را احمق حس می کرد چرا قبلا فکر نکرده بود که وقتی ارتشی عقب نشینی می کند هرچه اسب و گاری و درشکه هست جمع می کند و با خود می برد؟ لحظه ای هوش و حواسش را از دست داد درست نمی فهمید پریسی چه می گوید. اما بالاخره حواسش را جمع کرد و به دنباله داستان پریسی گوش داد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" بعدش گفت به خانوم اسکارلت بگو ناراحت نباشه هرطور شده اسب و گاری از یک جایی براش میدزدم من نمی دونم تو یک همچین شبی چه جوری می خواد گاری بدزده ولی گفت من می دزدم اگرم تیر بخورم می دزدم بعد دوباره خندید. به من گفت بدو برو خونه. قبل ازاینکه راه بیفتم این صداهای لعنتی شروع شد. به من گفت: نترس چیزی نیست یانکی ها نیستن سربازای خودمونن بدو برو دیگه"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" میاد؟ اسب هم میاره؟"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" گفت میام"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاسکارلت نفسی به راحتی کشید نفسی عمیق. اگر راهی برای پیدا کردن اسب باشد رت حتما یکی پیدا می کند. رت مرد باهوشی است. اگر بتواند انها را خارج کند و از این وضع خطرناک نجات دهد از تقصیراتش خواهد گذشت فرار! و حالا که رت بود دیگر ترسی نداشت. رت از آنها مواظبت می کرد خدارا شکر که رت را یافت! احساس کرد خیالش راحت شده است.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" وید رو بیدار کن لباسشو تنش کن. چند تیکه لباس هم برای خودمون وردار بذار توی چمدون کوچیکه به خانم ملانی هم حرفی نزن که داریم میریم هنوز موقعش نشده بچه رو تو حوله کلفت بپیچ دقت کن لباساشم وردار"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپریسی هنوز دامنش را در چنگ داشت و چیزی جز سفیدی چشمانش دیده نمی شد. اسکارلت سخت اورا تکان داد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" عجله کن" و پریسی چون خرگوشی بیرون رفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاسکارلت می دانست که اکنون دیگر باید به سراغ ملانی برود و اورا آرام کند می دانست که ملانی بشدت ترسیده و آرامش خود را از این سرو صدای وحشتناک از دست داده است تردید نداشت که انفجارها ادامه خواهد یافت و برای مدتی طولانی آسمان همینطور قرمز وپردود باقی خواهد ماند. چنین به نظر می رسید که دنیا به آخر رسیده است.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاما هنوز نمی توانست خود را راضی کند که پای به آن اتاق بگذارد. با عجله به طبقه پایین رفت تا چینی ها و نقره هایی را که عمه پیتی پات قبل از فرار به ماکون جا گذاشته بود جمع کند. اما وقتی به پذیرایی رسید آن چنان می لرزید که سه بشقاب چینی از دستش افتاد و خرد شد. به ایوان دوید و به صداها گوش داد و دوباره به اتاق پذیرایی برگشت و این بار ظرف های نقره را روی زمین ریخت هرچیزی را که برمیداشت از دستش می افتاد. از بس عجله داشت پایش به فرش کهنه گیر کرد و زمین خورد اما با سرعت برخاست ولی درد را حس نمی کرد. از طبقه بالا صدای پاهای پریسی که چهارنعل می رفت و مثل حیوانی سرگردان این طرف و آن طرف می پرید به گوش می رسید معلوم بود که آنقدر گیج است که خودش هم نمی داند چه می کند فقط بی هدف چهارنعل می رفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبرای بار دوازدهم به ایوان رفت، اما اینبار به سراغ ظرف ها نیامد همانجا نشست ممکن نبود بتواند چیزی را بسته بندی کند نمی توانست قادر نبود هیچ کاری انجام دهد جز اینکه با قلبی تپنده بنشیند و منتظر رت بماند به نظرش آمد که ساعت ها باید انتظار بکشد. بالاخره از آن سوی جاده از دور دست ها صدای جیرجیر چرخ های روغن نخورده آمیخته با صدای سم اسب بطور ضعیفی شنیده شد چرا عجله نمی کند؟ چرا نمی تازد؟ صدا نزدیک شد اسکارلت برخاست ونام رت را برزبان آورد. و بعد سایه او را در تاریکی تشخیص داد که از گاری کوچکی پایین پرید قفل را باز کرد و به سوی او آمد. آمد و در نور چراغ قرار گرفت و اسکارلت چهره اورا به وضوح دید. لباسش آنچنان نو و فاخر بود که گویی می خواست به شب نشینی برود کت و شلوار خوش دوختی از کتان سفید جلیقه ای از ابریشم خاکستری با قلابدوزی های زیبا و پیراهن سفیدی با یقه خوش فرم پوشیده بود کلاه پهن پانامایی اش را کمی کج گذاشته بود و از طفین کمربندش دو ششلول با دسته عاج آویخته بود. جیبهایش را پر از مهمات کرده بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهنگامی که با قدم های بلند از باغچه می گذشت سرش را چون شاهزاده ای مغرور بالا نگه داشته بود خطرات آن شب که این همه اسکارلت را ترسانده بود برای او چون شرابی مست کننده می نمود. نوعی بی رحمی از چهره جدی او خوانده می شد. چه بسا اسکارلت این حالت را اگر در موقع دیگری می دید وحشت می کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچشمان سیاهش می رقصید گویی از آن حوادث لذت می برد به بچه هایی شباهت داشت که از آتش بازی لذت می برند. هنگامی که پای در پله گذاشت اسکارلت با عجله به سویش جست چهره اش سفید بود و از چشمان سبزش آتش بیرون می ریخت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرت کلاهش را برداشت و با ژست خاصی چرخ داد و با همان لحن تمسخر امیز گفت:" شب بخیر. هوای خوبیه. شنیدم به مسافرت تشریف می برید" اسکارلت با صدایی لرزان گفت:" اگه بخوای مسخره بازی دربیاری حتی یک کلمه هم باهات حرف نمی زنم"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرت وانمود کرد که حیرت زده شده :" به من نگو که ترسیدی!" خنده ای بر لبانش دیده می شد. خونسردی او طوری اسکارلت را خشمگین کرد که می خواست اورا از پله ها به پایین پرت کند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" بله ترسیدم! ترسیدم و اگه تو هم به اندازه یک بز احساس داشتی حتما می ترسیدی ولی حالا وقت جر و بحث نیست باید از اینجا بریم"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" من درخدمت شما هستم خانم. ولی کجا خیال دارید تشریف ببرید؟ این همه راه آمدم مه بفهمم خیال دارید کجا برید شمال و جنوب و شرق و غرب که نمیشه. یانکی ها همه جا هستن. تنها یک راه بازه راهی که ارتش داره عقب نشینی می کنه. فکر نمی کنم به این زودی ها هم باز بشه. واحدهای سوار ژنرال لی عقبدار ارتش هستند و دارن می جنگن که جاده رو باز نگه دارن تا ارتش عبور کنه اگه از جاده مک دونوگ ( Me Donough) دنبال ارتش بری حتما اسب و گاری رو می گیرن و من برای دزدیدنش تو دردسر می افتم حالا بگو کجا می خوای بری؟"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاسکارلت لرزان ایستاده بود و به حرفهای او گوش می داد اما به زحمت می فهمید. ولی می دانست کجا می خواهد برود. می دانست که در تمام این روزها زجر کشیده بود تا تصمیم بگیرد به جایی که می خواهد برود. تنها جایی که داشت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگفت:" میرم خونه"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" خونه؟ منظورت تاراست؟"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" بله! بله! به تارا! اوه رت باید عجله کنیم!"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرت چنان به او می نگریست که گویی دیوانه ای در مقابل خود دارد
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" تارا! خدای من اسکارلت! مگه خبر نداری که امروز در جونزبورو جنگ بوده؟ جنگ بوده می فهمی؟ در جونزبورو در خیابانهای جونزبورو تا ده مایلی شهر بالا و پایین از جاده رات اندردی. یانکی ها حالا ممکنه به تارا هم رسیده باشن تمام اون بخش دست یانکی هاست هیچ کس نمی دونه اونها واقعا کجا هستن. همه جارو گرفتن تو نمی تونی بری خونه! نمی تونی سرت رو بندازی پایین و صاف بری وسط ارتش یانکی ها!"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاسکارلت فریاد زد:" من میرم خونه! میرم! میرم!"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرت با صدایی تند و خشن گفت:" دیوونه کوچولو نمی تونی از اون راه بری. اگرم به یانکی ها برخورد نکنی جنگل پر از فراری های دو طرفه. تازه خیلی از افراد ارتش ما هنوز دارن از جونزبورو عقب نشینی می کنن اونا حتما اسب و گاری رو می گیرن درست مثل یانکی ها تنها شانست اینه که دنبال ارتش از جاده مک دونوگ بری و دعا کنی که تو تاریکی تورو نبینن به تارا نمی تونی بری. اگه به اونجا بری احتمالا با خرابه هاش روبرو می شی من نمیذارم به خونه بری این کار حماقته"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدای اسکارلت آنقدر بلند بود که به جیغ تبدیل شد " من میرم میخوام برم خونه! تو هم نمی تونی جلومو بگیری میرم خونه مادرمو می خوام اگه سعی کنی جلومو بگیری می کشمت می خوام برم خونه"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاشک هراس و جنون عاقبت از چشمانش سرازیر شد چون جویی باریک با مشت به سینه رت می کوبید وجیغ می کشید:" میرم! میرم! حتی اگه همه راه پیاده برم!"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو ناگهان در آغوش او بود. صورت نمناکش با پیراهن او تماس داشت دیگر با مشت به سینه او نمی کوبید. دست رت گیسوان اورا نوازش می کرد. در صدایش آرامشی دیده می شد نرم دور از آن لحن تمسخرآمیز. این دیگر صدای رت باتلر نبود. صدای نوازشگر غریبه ای نیرومند بود که بوی براندی تنباکو و اسب می داد این رایحه در جانش نشست. پدرش جرالد هم همین بو را می داد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرت آرام گفت:" خیلی خب دیگه عزیزم گریه نکن. تو میری خونه. دخترک کوچولوی شجاع من! میری خونه گریه نکن"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحس کرد که لبهایش آرام برگیسوان او می لغزد. چه آرام بود این مرد، چه آرامش بی پایانی کاش برای همیشه در آغوش او می ماند. با چنین بازوان نیرومندی که اورا در آغوش گرفته بود دیگر خطری تهدیدش نمی کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرت دستمالش را بیرون آورد و اشکهای اورا پاک کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" حالا مثل بچه های خوب دماغتو بگیر"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلبخندی پرمهر بر لبانش داشت:" و به من بگو چکار کنم؟ باید عجله کنیم"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاسکارلت فرمان اورا اطاعت کرد و دماغش را گرفت هنوز می لرزید اما نمی دانست چه باید بگوید. لبانش می لرزید درمانده به او نگاه کرد. رت آمرانه گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" خانم ویلکز بچه شو به دنیا آورده؟ حرکت براش خطرناکه... بیست و پنج مایل توی این گاری فکستنی بهتره بذاریش پیش خانم مید"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" خونه نیستن نمی تونم ولش کنم"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" بسیارخب باید بخوابونیش توی واگن. اون دختره احمق کوچولو کجاست؟"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" طبقه بالاست. چمدونو می بنده"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" چمدون؟ چمدون رو که نمی تونی توی واگن بذاری خیلی کوچیکه خانم ویلکز هم همه جارو می گیره جا برای خودتونم نیست تازه ممکنه چرخ هاشم دربیاد. بهش بگو فقط دوتا پتو برای خانم ویلکز و بچه ش بذاره"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاسکارلت هنوز نمی توانست تکان بخورد. رت بازویش را در دست داشت و گویی می خواست بخشی از نیروی خود را در جان او بدمد چه می شد اگر اسکارلت هم می توانست مثل او خونسرد باشد. لبهای رت حالت تمسخر گرفت:" این همون خانم جوان و شجاعی نیست که به من می گفت نه از خدا می ترسه و نه از بشر؟"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irناگهان خندید و بازوی اسکارلت را رها کرد. و اسکارلت نیش خورده و خشمگین اورا نگاه می کرد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" من نمی ترسم"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" البته که نمی ترسی. همین الانه که غش کنی من هم نمک با خودم نیاوردم"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاسکارلت از خشم پایش را به زمین کوبید چون در این لحظه کار دیگری از دستش ساخته نبود. بدون اینکه حرفی بزند چراغ را برداشت و از پله ها بالا رفت. رت هم پشت سرش بود و اسکارلت فهمید دارد با خودش می خندد. پشتش را صاف کرد و با قدم های محکم بالا رفت. در اتاق وید پریسی مشغول پوشاندن لباس بچه بود. وید سکسکه می کرد و پریسی هم مشغول غر زدن بود. به پریسی دستور داد لحاف پر وید را بردارد و در واگن بگذارد. پریسی بچه را زمین گذاشت ودستور را اطاعت کرد. وید هم به دنبال او از پله ها پایین رفت. دیگر سکسکه نمی کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاسکارلت خطاب به رت گفت:" بیا" و سپس به طرف اتاق ملانی راه افتاد و رت هم به دنبالش روان شد و کلاهش را به دست داشت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irملانی دراز کشیده بود و ملافه را تازیر گلویش کشیده بود. صورتش مثل مرده ها سفید بود و چشمان گود افتاده اش را دو حلقه کبود محاصره کرده بودند در نگاهش آرامش بود. از دیدن رت در اتاق خواب خود اصلا تعجب نکرد ولی احساس کرد مسئله مهمی پیش آمده است. لبخندش قبل ازاینکه بر لب درآید محو شده بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاسکارلت با بی صبری تمام گفت:" ما میریم خونه به تارا یانکی ها دارن میان رت مارو خواهد برد. این تنها راهه ملی"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irملانی سعی کرد با حرکت سر موافقت خود را اعلام کند اشاره ای به بچه کرد. اسکارلت بچه را بلند کرد و در حوله کلفتی پیچید رت به تختخواب نزدیک شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irملافه را دور او محکم کرد وگفت:" سعی می کنم اذیتتون نکنم اگه می تونین دستهاتونو دور گردن من بندازین"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irملانی سعی کرد دست هایش را دور گردن رت حلقه کند ولی نتوانست. ت با یک دست زیر شانه ها و یک دست دیگر زیر زانوها اورا بغل زد. ملانی اگرچه فریاد نزد ولی اسکارلت دید که لبهایش را گاز گرفت و رنگش سفیدتر شد. چراغ را بالاتر گرفت تا راه رت را روشن تر کند. ملانی اشاره مختصری به دیوار کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرت به آرامی پرسید:" چی شده؟"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irملانی نجوا کنان گفت:" خواهش می کنم" و به سختی با انگشت اشاره کرد:" چارلز"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرت نگاهی به او کرد به نظرش می آمد هذیان می گوید اما اسکارلت که منظور اورا درک کرده بود خشمگین شد به طرف دیوار رفت و عکس چارلز را برداشت . بار دیگر صدای ضعیف ملانی برخاست:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" خواهش می کنم شمشیر"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاسکارلت گفت:" اوه بله" و بعد از اینکه رت را به طبقه پایین رساند دوباره بازگشت و شمشیر را از دیوار برداشت و تپانچه و کمربندش را نیز همراه برد. حمل بچه شمشیر چراغ و تپانچه و کمربند با هم کار آسانی نبود. این فقط زنی چون ملانی بود که می توانست این همه خونسردی از خود نشان دهد و در این هنگام که یانکی ها پشت در خانه بودند همه چیز را فراموش کند و فقط به فکر عکس و شمشیر و تپانچه چارلز باشد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irوقتی چراغ تصویر چارلز را روشن کرد اسکارلت نگاهی به آن چشمهای درشت قهوه ای کرد و مدتی با کنجکاوی به آن نگریست. این مرد شوهر او بود چند شب درکنارش خوابیده و بچه ای به او داده بود با چشمانی شبیه خودش. و اسکارلت به زحمت اورا به خاطر داشت. کودکی که در بغل داشت تکانی خورد اسکارلت نگاهی به او انداخت. برای اولین بار درک کرد که این بچه اشلی است که در آغوش او خفته است و ناگهان آرزو کرد که کاش این بچه به او تعلق داشت به او و اشلی
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر این بین پریسی با خوشحالی بالا آمد و اسکارلت بچه را به او سپرد و بعد هردو شتابان از پله ها سرازیر شدند. سایه های لرزان بر دیوار می افتاد. در سرسرا اسکارلت کلاهی دید به سرعت آن را برسر گذاشت و بندش را زیر چانه گره زد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاین کلاه عزای ملانی بود و به سر او نمی خورد ولی هرچه فکر کرد به یاد نیاورد کلاه خود را کجا گذاشته است.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز خانه خارج شد و از پله های جلویی پایین رفت چراغ در دستش بود و سعی می کرد از خوردن شمشیر به پایش جلوگیری کند خود را به واگن اسبی رساند و به دقت آن را ورنداز کرد ملانی درون ان دراز کشیده بود ونوزادش را در آغوش داشت وید هم انجا بود و پریسی هم سعی داشت خودش را جای دهد و وید را در آغوش خود بنشاند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irارابه کوچکی بود دیوارهای کوتاهی داشت چرخ هایش کج بود اسکارلت فکر می کرد به اولین مانعی که برخورد کند ازهم می پاشد. نگاهی هم به اسب انداخت و قلبش فرو ریخت حیوان ضعیف بود استخوان هایش آشکارا دیده می شد سرش میان دو پای جلو فرو افتاده بود پشتش سراسر زخم بود جای شلاق کاملا دیده می شد و وقتی نفس می کشید گویی داشت جان از تنش خارج می شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرت زیرلب گفت:" مثل اینکه زیاد به اسب شباهت نداره بعید نیست سر همین اولین پیچ جونش دربیاد و کارش یکسره بشه. ولی این بهترین اسبی بود که تونستم پیدا کنم. شاید یک روزی برات تعریف کنم که چطور و کجا اینو دزدیدم تازه نزدیک بود برای این حیوون تیرهم بخورم. فقط وفاداری من به تو بود که از من یک اسب دزد ساخت - اون هم چه اسبی. بذار کمکت کنم سوار بشی"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچراغ را از دست اسکارلت گرفت و روی زمین گذاشت صندلی جلو فقط یک تختخ باریک بود رت کمر اسکارلت را گرفت و اورا بلند کرد و روی صندلی قرار داد. اسکارلت دامنش را دور پاهایش پیچید و در همان حال فکر کرد چه خوب است که آدم مرد باشد، مردی مثل رت، قوی و نیرومند. وقتی رت با او بود دیگر از چیزی هراس نداشت نه از آتش نه از صدا و حتی از یانکی ها.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرت کنارش نشست و شلاق را به دست گرفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاسکارلت فریاد زنان گفت:" صبر کن! یادم رفت در رو قفل کنم"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرت با صدای بلندی خندید و شلاق کشید .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" به چی می خندی؟"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" به تو که میخوای در رو به روی یانکی ها ببندی" اسب حرکت کرد.به آرامی به زحمت. چراغ همچنان کنار در می سوخت و نوری زرد رنگ و لرزان به اطراف می داد. آن حلقه نور همچنان که آنان پیش می رفتند رفته رفته دور می شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir* * *
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرت اسب را در آخر خیابان پیچ تری به سمت غرب هدایت کرد گاری در جاده خاک آلود و پر از چاله و گودال آنچنان تکان می خورد که ناله اسکارلت درآمد. خانه ها چون اشباحی کریه در دو طرف راه صف کشیده بودند و طارمی های سفیدشان چون سنگ قبر به نظر می رسید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدرخت های تیره از بالای سرشان عبور می کردند. خیابان به تونلی شباهت داشت از پشت درختان سر بهم اورده آسمان سرخ رنگ در آن شب هراس انگیز اشکالی از اشباح را در چشم آنان می گشود. بوی دود هرلحظه بیشتر می شد صدای مهیب انفجارها و غوغای عراده های سنگین و صدای پای سربازان سوار بر حرارت داغ آتش بگوش می رسید هنگامی که گاری را به کوچه دیگری برد ناگهان انفجاری شدید هوارا شکافت و مارپیچی از لهیب آتش و دود به دل آسمان سرخ غرب فرو رفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرت با صدای آرامی گفت:" این باید آخرین قطار مهمات باشه" و بعد با هیجان بیشتری ادامه داد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" چرا اونها رو امروز صبح از اینجا نبردن احمق ها!وقت که داشتند برای ما بد شد می خواستم مرکز شهر رو دور بزنم تا هم از منطقه آتش دور باشیم و هم با لات ولوت های سیاه مست خیابون دکاتور روبرو نشیم بعدش هم می تونستیم به سمت جنوب غرب بریم بی دردسر اما حتم دارم این انفجار مال خیابون ماری یتا بود. وما مجبوریم از همون جا رد بشیم"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاسکارلت با صدای لرزانی گفت:" باید از وسط آتیش ها عبور کنیم؟"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" اگه عجله کنیم نه" بعد از گاری پایین پرید و برای مدت کوتاهی غیبش زد وقتی برگشت ترکه بلندی به دست داشت بی رحمانه ترکه را پشت اسب فرود آورد. حیوانی با تکانی حرکت چهار نعل خود را آغاز کرد سرنشینان گاری مثل ذرت روی ماهی تابه داغ بالا و پایین می پریدند نوزاد به گریه افتاد. وید شیون سرداد و پریسی عربده کشید همه روی هم غلتیده بودند اما از ملانی صدایی درنمی امد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهمچنان که به خیابان ماری یتا نزدیک می شدند درختها کمتر می شد حالا دیگر شعله ها بیشتر نمایان شده بود و سایه خانه ها و اسب ها و ارابه ها همچون بادبان های یک کشتی توفان زده چاک چاک و از هم دریده می نمود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدندان های اسکارلت بهم فشرده می شد اما ترسش آنقدر بزرگ بود که خودش نمی دانست اگرچه حرارت آتش آزارش می داد ولی احساس سرما می کرد فکر می کرد که نفهمیده پا در جهنم گذاشته و اگر قدرت حرکت داشت جیغ زنان از گاری پایین می جست و تا خانه عمه پیتی می دوید و در را به روی خود می بست. هود را به رت چسباند بازویش را در پنجه های لرزان خود گرفت و به چهره او خیره شد امید داشت حرفی از او بشنود به امید تسلایی بود کلام اطمینان بخشی می خواست در میان ان نور سرخ چهره رت به تصویری شباهت داشت که روی سکه ضرب شده باشد سکه ای قدیمی با نقشی زیبا و ستمکار که از پس روزگاران بسیار گرد فنا روی آن دیده می شد. رت برگشت و نگاهش را به چشمان اسکارلت دوخت در آن سیاهی عمیق اکنون چیزی جز خرمنی از آتش مشاهده نمی شد در نظر اسکارلت رت مردی بود سرتاپا شوق و شور و نشاط و جذبه وگویی از نزدیکی به این جهنم مجسم لذت فراوان می برد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرت دستش را روی کی از ششلول هایش گذاشت " گوش کن چی می گم اگه کسی سیاه یا سفید نزدیک گاری شد و خواست اسب رو بگیره معطلش نکن فورا تیراندازی کن بقیه حرف ها باشه برای بعد. اما تورو خدا مواظب باش این اسب بدبخت را زیر شلاق نکشی و گرنه حساب همه مون پاکه"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاسکارلت آهسته گفت:"من... من خودم هفت تیر دارم" اسلحه را در دامنش گذاشته بود اگرچه اطمینان داشت که اگر هیولای مرگ هم به او نزدیک شود قادر نیست ماشه را فشار دهد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" چی؟ توهفت تیر داری؟"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" مال چارلزه"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" چارلز؟"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" بله چارلز شوهرم"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرت نجوا کنان گفت:" تو واقعا شوهر هم داشتی؟" بعد خنده را سر داد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچه می شد او کمی جدی تر بود! چه می شد کمی عجله می کرد!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاسکارلت با لحن محکمی جواب داد:" پس فکر می کنی این بچه رو از کجا آوردم؟"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" برای بچه دار شدن راه های دیگه ای هم هست"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" ممکنه خفه شی و کمی عجله کنی؟"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتقریبا در خیابان ماری یتا بودند رت افسار را کشید و در کنار فروشگاهی که هنوز آتش نگرفته بود توقف کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" عجله کن!" فقط همین کلمه را در ذهنش داشت عجله کن! عجله کن!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرت گفت:" سربازها"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز آن سوی خیابان ماری یتا جمعی از سربازان از میان آتش و دود عبور می کردند و نزدیک می شدند. بعضی ها تفنگ را به دست داشتند و بعضی دیگر روی شانه گرفته بودند. گویی هیچیک از آنها به چیزی توجه نداشت اگر ساختمانی فرو می ریخت یا تیر سوخته ای سقوط می کرد اگر دود آنان را چون گردباد در خود تاب می داد بازهم حواسشان جای دیگری بود اهمیت نمی دادند. بین افسران و سربازان اختلافی در لباس نبود فقط گاه روی کلاهشان سه حرف C.S.A ( ارتش حکومت کنفدراسیون - م) دیده می شد. لباسشان همه پاره بود و اغلب پا برهنه بودند چند نفری هم نوار کثیفی روی بازو یا پیشانی بسته بودند. سربازها نزدیک شدند و گذشتند هیچکس حتی سرش را بالا نکرد. همه مغموم و مات و ساکت بودند و در آن تاریکی و روشن پرآتش و داغ چون اشباحی آمدند و چون امواجی لرزان رفتند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدای رت به تمسخر بگوش رسید:" خوب نگاشون کن بعد ها می تونی برای نوه هات تعریف کنی که عقب داران ارتش جنوب را دیده ای عقب داران دلاوری که در راه وطنشون جنگیدن و شکست خوردن"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاسکارلت ناگهان نسبت به او تنفری شدید در خود احساس کرد نفرت بر ترس غلبه کرد و نگرانی هایش را پس زد اگر چه می دانست زندگی آنان که در آن گاری حاضرند در دست اوست ولی از تحقیر او بدش آمد. به یاد آورد که چارلز هم با همین آرمان مرد و اشلی هم با همین مقصود شاید اینک در جایی ناشناس خفته باشد و هزاران جوان شاد و شجاع دیگر هم بخاطر همین هدف اکنون در گورهای تاریک تا ابد مدفونند. حتی این واقعیت را از یاد برده بود که خود نیز روزی آنان را احمق خوانده بود نمی توانست سخن بگوید ولی نفرت از چشمانش شعله می کشید و نگاهش بر چهره رت خیره مانده بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهمین که آخرین سرباز هم گذشت از پی آنان جوان کوچک اندامی در حالی که تفنگش را بر روی زمین می کشید به کنار گاری رسید لحظه ای مکث کرد و با چشمانی بی فروغ و غمنام نگاهی به آنان انداخت و دور شد. بیش از شانزده سال نداشت ریشش هنوز درنیامده بود قدش به اندازه اسکارلت بود شاید تفنگش از خودش بلندتر بود اسکارلت یقین داشت که از پسرهای گارد ملی است کودکی است که از مدرسه فرار کرده و در گارد ثبت نام کرده است. هنوز چند قدمی دور نشده بود که پاهایش سست شد و بر زمین افتاد. از صدای افتانش دو سه نفر سربازان برگشتند یک نفر تفنگش را برداشت و دیگری اورا به پشت گرفت و راه افتاد وپسرک با صدای ضعیفی می گفت:" منو بذار زمین خودم می تونم راه برم! منو بذار زمین بذار زمین!" مرد ریشویی که اورا به پشت گرفته بود توجهی به حرفهایش نکرد و جوان نیمه جان را همچنان با خود برد و در خم جاده ناپدید شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرت آرام آنان را می نگریست اثر خشم هنوز در نگاهش بود اسکارلت غمزده به این صحنه خیره شده بود و از اطراف خبری نداشت ناگهان صدای مهیبی برخاست و تیری بزرگ و آتشین از بالای ساختمانی فرو افتاد و دودی خفه کننده خیابان را فرا گرفت سرفه وید و شیون و آه و ناله پریسی بلند شد نوزاد هم گریه را سر داد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" اوه رت تروخدا عجله کن چرا اینطور بیخیال نشستی؟ عجله کن! عجله کن!"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرت چیزی نگفت فقط با قوت ضربه ای فرود آورد اسب با آخرین توان خود حرکت کرد از خیابان ماری یتا گذشتند در برابر خود تونل آتش داشتند ساختمان ها در دو طرف می سوختند و خیابانی که به استگاه راه آهن می رفت باریک بود ورطه هولناکی بود اما چاره دیگری نداشتند برای رسیدن به راه آهن باید از آنجا عبور می کردند. رت با آخرین سرعتی که ممکن بود گاری را به حرکت درآورد و به آن جاده آتشین زد. در آن باریکه راه پر آتش گویی هزاران خورشید روشن بود که بدنشان را داشت کباب می کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرت خونسرد و بی هراس ترکه بر پشت اسب می زد و گاری را از آن مسیر پر آشوب به سوی ایستگاه هدایت می کرد. از چهره اش هیچ چیز خوانده نمی شد.گویی احساس از آن گریخته بود مثل این بود که نمی دانست کجاست برای مدتی که در نظرشان تا ابد طول کشید در میان باریکه راه آتشین راندند و رفته رفته خود را در مسیر آرامتری یافتند شانه های رت به سوی جلو خم شده بود و چهره اش چنان در هم بود که نشان می داد ذهنش به شدت آشفته است قطرات درشت عرق از صورتش سرازیر بود ولی اهمیت نمی داد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه خیابان دیگری رسیدند و بعد خیابان دیگری و بعد کوچه های باریک دیگر و پشت سرهم؛ تا جایی که بالاخره به محوطه ای رسیدند که از آتش خبری نبود و آن همه غوغا و هیاهو پشت سرشان قرار داشت. رت ساکت بود فقط مرتبا ترکه می زد. سرخی آسمان تقریبا برطرف شده تاریکی فرو افتاده بود اسکارلت بشدت می ترسید و اگر رت سخنی می گفت بدش نمی امد. هرچی می گفت دیگر برایش اهمیت نداشت فقط می خواست صدایش را بشنود اگر فحش می داد یا توهین می کرد مهم نبود یا تمسخر می کرد دست می انداخت اهمیتی نداشت فقط دلش می خواست سخنی از او بشنود اما رت ساکت بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاگرچه ساکت بود ولی اسکارلت بخاطر حضورش خدارا شکر می کرد. چه خوب بود که مردی را در کنار خود داشت مردی شجاع و نترس. چنین مردی سدی بود میان او و آن همه ترس بیشمار اگرچه ساکت باشد و سخن نگوید خود را به او بچسباند و عضلاتش را حس کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irانگشتانش را در بازوان او فرو برد و گفت:" اوه رت ما بدون چیکار می کردیم؟ چقدر خوشحالم که تو به ارتش نرفتی"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرت برگشت و نگاهی به او انداخت نگاهی که باعث شد اسکارلت بازوی اورا رها کند و عقب بنشیند نگاهش خالی و بی معنی بود هیچ چیز در ان دیده نمی شد جز خشم اضطراب بی هدفی و سرگردانی بعد سرش را برگرداند و به راه تاریک نظر دوخت مدتی در سکوت راندند. صدایی نبود جز گریه گاه به گاه نوزاد یا بالا کشیدن دماغ پریسی. این صدای آخری چند بار تکرار شد تا اینکه طاقت اسکارلت از دست رفت برگشت و نیشگون محکمی از او گرفت. شیون دخترک سیاه بلند شد و آنقدر ادامه یافت تا عاقبت سکوتی سنگین تر از گذشته جای آن را گرفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبالاخره گاری به راست پیچید و به جاده پهن تر و صاف تری وارد شد. پشت سرشان سایه های تیره خانه ها و بیشه زاران چون دیواری رفیع بنظر می آمد رت افسار را کشید و گفت:"از شهر خارج شدیم در جاده رات اندردی هستیم"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" توقف نکن برو!"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" بذار حیوون کمی استراحت کنه" بعد به طرف اسکارلت چرخید و آهسته پرسید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" اسکارلت هنوز هم می خوای اون کار احمقانه رو بکنی؟"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" کدوم کار؟"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" هنوز هم می خوای بری به تارا؟ این کار خودکشیه سوار نظام ژنرال و ارتش یانکی بین تو و تارا قرار گرفتن"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاوه خدای بزرگ. آیا او می خواست از بردن او به خانه خودداری کند؟ آن هم بعد از بدبختی هایی که امروز کشیده بود؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" اوه بله! بله! خواهش می کنم رت عجله کن. اسب خسته نیست."
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" یک دقیقه صبر کن از این جاده نمی تونی بری به جونزبورو نمی تونی از حاشیه راه آهن بری تمام امروز در این ناحیه از رت اندردی به طرف جنوب جنگ بوده. راه دیگه ای رو بلدی که بشه با یک گاری کوچیک به رات اندردی یا جونزبورو رفت؟"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" آره نزدیکی رات اندردی یه جاده باریک هست که به جونزبورو می ره منو پاپا خیلی اونجا سواری می کردیم نزدیک منزل مک اینتاش ها سردرمیاره از اونجا هم تا خونه ما فقط یک مایله"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" خوبه شاید بتونی به رات اندردی برسی سوار نظام ژنرال لی امروز بعدازظهر اونجا بود تا عقب نشینی راحت انجام بشه ممکنه یانکی ها هنوز اونجا نرسیده باشن شاید تو بتونی خودت رو برسونی به اونجا اگه سواران لی اسبت رو ازت نگیرن"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" من... من بتونم؟"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" بله تو" صدای رت لحنی خشن داشت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" اما رت... مگه تو... با ما نمیای؟"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" نه من تورو همین جا ترک می کنم"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاسکارلت با وحشت به اطراف نگریست به آن آسمان تیره نگاه کرد درختان به دیوارهای تیره زندان شباهت داشت سپس به کسانی نگاه کرد که پشت گاری به حال اغما افتاده بودند... و بالاخره چشمانش روی صورت رت متوقف شد. آیا رت دیوانه شده بود؟ آیا درست شنیده بود؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحالا رت داشت می خندید. در آن تاریکی می توانست دندان های سفیدش را ببیند و آن نگاه تمسخرآمیزش را حس کند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" مارو ول می کنی؟ کجا... کجا می ری؟"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" میرم دختر عزیز. میرم به ارتش ملحق بشم"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاسکارلت نفس عمیقی کشید احساسی از خشم و آرامش داشت رت شوخی می کرد اما مگر حالا وقت شوخی بود؟ رت در ارتش! از این حرف احمقانه تر پیدا نمی شد چه حرفها درباره انان که فریب طبل و شیپور را خورده بودند نزده بود. چه چیزها درباره جوانان شجاعی که خود را به کشتن می دادند تا عده ای پولدار شوند نگفته بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" باید ترو برای این شوخی بیمزه خفه کنم. راه بیفت بریم"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" من شوخی نمی کنم عزیزم. از تو می رنجم اسکارلت که فداکاری های منو این جور سرسری می گیری وطن پرستی ات کجا رفته علاقه ات به آرمان افتخار آمیز ما کجا رفته؟ حالا نوبت توئه که به من بگی دلت می خواد من با سپر برگردم نه روی سپر { پ: رومیان باستان کشتگان خود را در جنگ روی سپر حمل می کردند و به پشت جبهه انتقال می دادند - م} ولی هرچی می خوای بگی زودتر بگو خودم هم می خوام یک سخنرانی شجاعانه بکنم قبل از اینکه خداحافظی کنم به قصد میدون جنگ"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحرف های تمسخر آمیز او مثل همیشه در گوشش می نشست مثل همیشه داشت اورا مسخره می کرد و در عین حال می دانست به خودش هم طعنه می زند راجع به چی حرف می زد؟ وطن پرستی سپر سخنرانی شجاعانه؟ امکان نداشت که مقصودش همین چیزها باشد. مطمئن بود که رت هم خود نمی دانست چه می گوید مطمئن بود که اورا وسط آن بیابان هراس انگیز در محلی که مایل درمایل میدان جنگ با یانکی ها و صحرای آتش به حساب می آمد با زنی بی پناه و نوزادی شیرخوار و یک دختر ناقص عقل و پسربچه ای ترسان رها نمی کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irوقتی شش سال بیشتر نداشت از درخت سقوط کرد و با شکم روی زمین افتاد. اکنون بعد از این همه سال واماندگی خود را از دردی که در دلش پیچیده بود احساس می کرد حالا که رت را نگاه می کرد همان درد باز به سراغش امده بود نفسش را بریده بود و اورا درمانده به حال خویش رها کرده بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" رت شوخی می کنی!"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبازوی رت را گرفت و ناگهان اشک مهلتش نداد چون جویباری از چشمش سرازیر شد و روی دست هایش چکید رت دست اورا بلند کرد و بوسید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" فقط خودخواهی عزیزم؟ ها؟ فقط به فکر خودت هستی می خواهی خودت رو نجات بدی گور پدر ارتش جنوب و دلاورانش. فکر کن این سربازهای بیچاره چقدر قوت قلب پیدا می کنن وقتی منو وسط خودشون می بینن"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلحنش آرام ولی کینه جویانه بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاسکارلت نالید:" اوه رت چطور می تونی این کار رو با من بکنی؟ چرا منو ترک می کنی؟"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرت ناگهان به خنده افتاد :" چرا؟ چون شاید به خاطر ریشه های خیانت آمیزیه که توی همه ما جنوبی ها هست شاید برای اینکه من از خودم خجالت می کشم کی میدونه؟"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" خجالت؟ تو باید از شرم بمیری که مارو تو این وضع تنها می ذاری بی دفاع..."
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" اسکارلت عزیز تو بی دفاع نیستی هرکس که مثل تو خودخواه و مصمم باشه هرگز بی دفاع نیست خدا به داد اون شمالی هایی برسه که گیر تو می افتن"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه سرعت از ارابه پیاده شد اسکارلت همچنان به او چشم دوخته بود خشمگین و مضطرب بود رت نزدیک آمد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآمرانه گفت:" بیا پایین"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاسکارلت به او خیره ماند. رت با یک حرکت دست زیر بازوانش انداخت و اورا پایین کشید. با فشار تمام دستش را کشید و چند قدم از گاری دورش کرد. اسکارلت حس کرد کفش هایش از خاک و شن پر شده است. آن تاریکی گرم و سنگین چون یک رویا اورا در خود گرفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" من از تو طلب بخشش نمی کنم برام مهم نیست که حرفهامو می فهمی یا نه. اصلا اهمیت نمی دم چون برای این کارهای احمقانه ای هم که می کنم نمی تونم خودمو ببخشم. ولی از اینکه می بینم هنوز این جنون فداکاری در من هست به شدت متنفر می شم. ولی وطن عزیز ما به تمام مردانش احتیاج داره. آیا فرماندار شجاع ما برامون چنین حرفی نزد؟ خوب دیگه مهم نیست من به جنگ میرم" ناگهان خندید بلند و آزادانه و خنده اش در آن تاریکی با طنین بلندی در گوش اسکارلت پیچید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" من نتونستم تورو دوست داشته باشم عزیزم و نتونستم شرافتم رو حفظ کنم.سخنرانیه جذابیه نه؟ ولی درحال حاضر بهترین راهیه که پیش پای منه به هرحال برعکس اونچه که یک ماه پیش توی ایوان خونه بهت گفتم تورو دوست دارم"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدایش ناگهان گرم و دلپذیر شده بود. دستهایش را به آرامی روی بازوی اسکارلت به حرکت درآورد قوی گرم و آرامش بخش.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" اسکارلت دوستت دارم چون ما دو تا مثل همیم. هردوتامون پستیم عزیزم خودخواه خوائن و رذل. اگه دنیا زیرو رو بشه هیچیک از ما اهمیت نمی ده تا وقتی که فقط خودمون راحت باشیم و راحت زندگی کنیم"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدایش به تاریکی پیوند میخورد و به گوش اسکارلت می رسید اما مفهومی نداشت. ذهنش مایوسانه می کوشید این حقیقت تلخ را که او داشت می رفت و آنها را با یانکی ها تنها می گذاشت درک کند ذهنش می گفت:" دارد مرا ترک می کند دارد مرا ترک می کند" ولی هیچ هیجانی نشان نمی داد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرت پیش آمد. نگاهش می کرد گرم ترین نگاه از چشمانش می تراوید اسکارلت سنگینی نگاه گرمش را احساس کرد موج بزرگی از یک حس غریب آمیخته با درماندگی و ترس درونش را جارو می کرد و تمام ذهنش را درمی نوردید احساس می کرد عروسک کهنه ای بیش نیست ضعیف و بی دفاع و دست های او چه نیرویی داشت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" هنوز نمی خوای راجع به اونچه که یک ماه پیش بهت گفتم تصمیمتو عوض کنی؟ نمی دونی که وسوسه یک زن چه ها می تونه به سر یک مرد بیاره وطن پرست باش اسکارلت. فکر کن که چطور تونستی یک سرباز رو با خاطره های شیرین به سوی مرگ بفرستی"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو حسی ناشناخته که به راه بود حتی ظریف و مداوم گویی تمام شب طول می کشید شوهر اولش چارلز کودکی بیش نبود. تارلتون ها هم اینطور اطمینان بخش نبودند. سفری آغاز شده بود که ظاهرا پایانی نداشت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرت نجوا می کرد:" عزیزم عزیزم"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر تاریکی چشمش به گاری وارفته افتاد که صدای وید از آن بیرون می آمد
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" ماما وید می ترسه"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر ذهن پرآشوب و ظلمت زده او خاطره سرد و پرتنش گذشته از نو قد برافراشت آنچه که در یک لحظه فراموش شده بود دوباره بازگشت. لحظه ترس لحظه هراس ترس از رفتن رت. رت اورا ترک می کرد ترک می کرد مردک پست. و بالاتر از همه اینکه اینجا درمیان این ظلمتکده ایستاده بود و پیشنهاد شرم اور خود را تکرار می کرد و همان بی شرمی ها و توهین ها را از نو بر زبان می راند خشم چون آبی خروشان ذهنش را غرق کرد. حس می کرد رشته های عصبی اش را یک یک می کشند با یک حرکت سریع خودش را از آغوش رت بیرون کشید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" مردک پست!" در حافظه اش پی کلمات بدتری می گشت از آن کلماتی که جرالد اوهارا نثار آقای لینکن می کرد و مک اینتاش ها به یابوهای تنبلشان می گفتند اما نمی یافت :" پست فطرت ترسو بی شرف بو گندو!" و چون دیگر نتوانست کلمات بدتری پیدا کند دستش را بالا برد و سیلی محکمی به دهان رت نواخت تمام نیروی خود را در این سیلی ریخته بود رت قدمی به عقب رفت دستش را به صورتش کشید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه آرامی گفت :" آه" و برای لحظه ای هردو در تاریکی بهم خیره ماندند. اسکارلت صدای نفس های سنگینش را می شنید و نفس خودش هم به سختی می آمد گویی راهی طولانی را دویده بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" اونا راست می گفتن! همه راست می گفتن! تو نجیب زاده نیستی با شرف نیستی"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرت گفت:" دختر عزیز من کار خوبی نکردی" اسکارلت می دانست او دارد می خندد و از همین بیشتر خشمگین می شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" برو همین حالا برو زود برو عجله کن. دیگه هرگز نمی خوام تورو ببینم امیدوارم یک گلوله توپ بخوره تو سرت امیدوارم تیکه تیکه بشی. من..."
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" بقیه اش دیگه مهم نیست می فهمم چی می خوای بگی وقتی من در قربانگاه وطنم مردم امیدوارم وجدانت بیدار بشه"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir