رمان بچه مثبت
- به قلم ستاره الف (ریما)
- ⏱️۷ ساعت و ۴۹ دقیقه
- 84.3K 👁
- 391 ❤️
- 267 💬
داستان در مورد دختری به اسم ملیساست که توی دانشگاهشون سر یه بچه مثبت بااعتقادات دینی محکم با دوستاش شرط میبنده. در واقع داستان تقابل افرادی از یک نسل ولی با اصول اعتقادی متفاوت و در اصل از دو دنیای متفاوت است و در این بین...
به سمتم دوید. جیغ کشیدم و سریع روی صندلیم ایستادم و گفتم:
- یکی این رو بگیره، من پارچه ی قرمز ندارم. اوه، صبر کن.
کیف قرمزم رو برداشتم و مثل گاوبازهای اسپانیایی کنارم تکون دادم و شقایق هم عین گاو وحشی ها به سمتم حمله ور شد و به جون موهام افتاد و محکم کشیدشون. در این گیر و دار یه آن نگام به متین افتاد که دم در کلاس ایستاده بود و با تعجب و تمسخر نگاهم می کرد. تا نگاه منو دید سریع نگاهش رو دزدید و رو به هادی که با دهان باز نگاهمون می کرد، محکم و جدی گفت:
- بریم.
تمسخر نگاهش از هزار تا فحش برام بدتر بود. رو به شقایق با لحنی جدی گفتم:
- اَه، بسه دیگه.
دفتر متین رو توی کیفم انداختم و بی توجه به بقیه با بغضی که تو گلوم گیر کرده بود از کلاس خارج شدم.
شقایق دنبالم اومد و گفت:
- هی ملی چت شد؟ تو که سوسول نبودی. ملیسا با توام، ملیسا؟
بی توجه به قربتی بازیای شقایق از دانشکده بیرون زدم و به سمت پارکینگ رفتم. به سمت مگان مشکی رنگم رفتم و سوار شدم. هنوز از پارک کامل بیرون نیومده بودم که فورد سفید رنگ کوروش راهم رو سد کرد.
- کوروش برو کنار، امروز اصلا حوصله ندارم.
- اوه، مگه چی شده؟
- هر چی، خدایی بی خیالم شو من برم خونه حالم که بهتر شد بهت زنگ می زنم.
بدون جواب دادن به من سریع گازش رو گرفت و رفت.
و من پشت سرش داد زدم:
- گند دماغ!
وارد خونه که شدم طبق معمول فقط خدمتکارها بودن. می خواستم به اتاقم پناه ببرم که سوسن خانم که بیشتر امور مربوط به منو بر عهده می گرفت، صدام کرد.
- ملیسا جان؟
- بله چشم عسلی؟
لبخندی زد و گفت:
- غذاتون.
- نمی خوام، با بچه ها بیرون یه چیزی خوردم.
- مامانتون فرمودن که واسه ساعت هفت آماده باشید مهمونی دوره ای ...
- اَه، دوباره شروع شد. بهشون بفرمایید من نمیام. آ راستی، مگه قرار نبود یه هفته کیش باشه؟
- نمیشه، خودتونم می دونید اصرار فایده نداره و فقط اعصاب خودتون به هم می ریزه. مامانتون الان برگشتن و تو راه خونن.
- اوکی اوکی، حالا مهمونی کجا هست؟
- خونه ی مهلقا خانوم.
ادای عق زدن رو درآوردم و گفتم:
- آدم قحط بود؟
- ملیسا؟
- اوه سلام مادر عزیزتر از جانم. از این طرفا؟ راه گم کردید؟ منزل این حقیر را منور کردید.
- منظور؟
- منظوری ندارم، گفتم شاید هنوز سفر کیشتون با دوستای عزیزتون تموم نشده.
- آره، به خاطر مهمونی مهلقا اومدم.
با حرص گفتم:
- حدس می زدم.
در حالی که سوهان ناخن هاش رو تو کیفش می انداخت گفت:
- واسه عصر آماده شو.
- لباس ندارم، نمیام.
- از کیش واست خریدم، خیلی نازن.
- حتما لباس مجلسی که یه عالمه سنگ دوزی هم داره.
- البته، خیلیم ماهه.
- من این لباسا رو نمی پوشم. ب*و*س، بای.
- کجا؟ دارم باهات صحبت می کنم.
- به قدر کافی مستفیض شدم.
- ملیسا رو اعصابم راه نرو. باید ساعت هفت آماده باشی و دم در منتظرم. شیر فهم شد یا جور دیگه ای حالیت کنم؟ تو که نمی خوای با عباس آقا بری دانشگاه؟
عباس آقا رانندمون بود و شوهر سوسن خانم ابرو کمون خودم.
- باشه، هفت آمادم. حالا اجازه می فرمایید برم استراحت؟
با دست اشاره کرد برم و منم با عصبانیت به اتاقم رفتم و تمام حرصم رو سر در اتاق خالی کردم.
ساعت حدود شش بود که سوسن با یک ساندویچ کره ی بادوم زمینی و عسل به اتاقم اومد. عصرانه مورد علاقم رو خوردم و یه دوش سریع گرفتم.
لباسم روی تخت آماده بود و مامان در حالی که روی مبل راحتی های کنار تختم لم داده بود و با اون سوهان کذایی باز ناخن هاش رو مانیکور می کرد، نیم نگاهی به من انداخت و گفت:
- ببین از این لباس خوشت میاد؟
بی توجه به لباس به سمت آینه رفتم و موهام رو با سشوار خشک کردم. از درون آینه نگاهش کردم، حالا دست به سینه نشسته بود و تمام حرکات منو زیر نظر داشت.
- چیه مامان؟ خوشگل ندیدی؟
شونه هاش رو بالا انداخت و از جا بلند شد و دریا رو صدا زد.
دریا آرایشگر مخصوص مامان بود که ماهی چندبار مامانم رو تیغ می زد، ولی کارش عالی بود و حرف نداشت.
با حرص گفتم:
- من به دریا خانوم احتیاج ندارم.
S♡A
00باسلام رمانتون عیب داره چون یه پسر مذهبی هیچوقتتت به یک دختر نامحذم خانومم و جانم و.... نمیگه حالا چه بخوان ازدواج کنن چه نکنن رمانتون عیب داره و شبه مذهبی هارو دارید ناخواسته خراب میکنید به هرحال اون دختر به متین نامحرمم بوده و نباید باهاش اینجوری حرف بزنه و ابنقدر صمیمی!
۱ هفته پیشرها
00رمان خوبی بود ولی اگه ملیسا نامه ای که آرشام براش نوشته بود رو میداد به مامان و بابای آرشام بهتر بود چون اینطوری فکر نمی کردن ملیسا به پسرشون علاقه داشته وبه خاطر همین سکته کرده
۳ هفته پیشفاطیما
00عالیییی بود بهترین داستان ♥️♥️ ممنونم از سازندش 🤞💚💚
۳ هفته پیشPanah
00بسیار زیباا بود 👌 قلمتان مانا 🙏🌹
۱ ماه پیشباران
00میتونم به جرات بگم رمان شما جز عالترین رمان هایی بود که تابحال خوندم مرسی بابت رمان عالی وقلمتون انشاءالله همیشه سالم سلامت وخوش خندون باشی عزیزدلم ❤🌺❤
۱ ماه پیشویهان
00مثل***گریه کردمو مثل گاو خندیدم ولی دمت گرم با رمانت عشق کردم بوس بوس بای
۲ ماه پیشسارا
00پس سحر چیشد؟
۲ ماه پیشناشناس
00خوب بود بد نبود بازم از نویسنده بخاطر رمان ممنون هستم😅😅
۲ ماه پیشریحآنه
01اینم بگم که با عاشقانه هاش حقیقتا ذوق میکردم💘 قلمتون سبز
۳ ماه پیشریحآنه
00قلمش، تصویر پردازیش، عاشقانه ها، غم و.. خیلی عالی بود اما قسمت آخر این امکانو داشت که از ش3. 4تا فصل دربیاد و نباید عجله می کرد که فقط سروتهشو هم بیاره:(
۳ ماه پیشناشناس
02گاگول چه چرت پرت مذهبی 🤢هر چند لا مذهبش هم همینه
۳ ماه پیشآوا
00عالی بود خیلی خوب بود
۳ ماه پیشهستی
20ارزش یبار خوندنو داشت اینکه اخرش خوش تموم شد خیلی خوب بود
۴ ماه پیشمان قشنگی بود ارزش
30رمان قشنگی بود ارزش خوندن داره
۴ ماه پیش
نورسما جمالی
00بخشی که متین و ملیسا به هم میرسن رو دوست داشتم شخصیت متین و ملیسا رو دوست داشتم و از آرشام هم متنفر بودمممم به بقیه پیشنهاد میدم که وقتی میخونن کل احساسشون رو هم زندگی کن