بچه مثبت به قلم ستاره الف (ریما)
داستان در مورد دختری به اسم ملیساست که توی دانشگاهشون سر یه بچه مثبت بااعتقادات دینی محکم با دوستاش شرط میبنده. در واقع داستان تقابل افرادی از یک نسل ولی با اصول اعتقادی متفاوت و در اصل از دو دنیای متفاوت است و در این بین...
تخمین مدت زمان مطالعه : ۷ ساعت و ۴۹ دقیقه
به سمتم دوید. جیغ کشیدم و سریع روی صندلیم ایستادم و گفتم:
- یکی این رو بگیره، من پارچه ی قرمز ندارم. اوه، صبر کن.
کیف قرمزم رو برداشتم و مثل گاوبازهای اسپانیایی کنارم تکون دادم و شقایق هم عین گاو وحشی ها به سمتم حمله ور شد و به جون موهام افتاد و محکم کشیدشون. در این گیر و دار یه آن نگام به متین افتاد که دم در کلاس ایستاده بود و با تعجب و تمسخر نگاهم می کرد. تا نگاه منو دید سریع نگاهش رو دزدید و رو به هادی که با دهان باز نگاهمون می کرد، محکم و جدی گفت:
- بریم.
تمسخر نگاهش از هزار تا فحش برام بدتر بود. رو به شقایق با لحنی جدی گفتم:
- اَه، بسه دیگه.
دفتر متین رو توی کیفم انداختم و بی توجه به بقیه با بغضی که تو گلوم گیر کرده بود از کلاس خارج شدم.
شقایق دنبالم اومد و گفت:
- هی ملی چت شد؟ تو که سوسول نبودی. ملیسا با توام، ملیسا؟
بی توجه به قربتی بازیای شقایق از دانشکده بیرون زدم و به سمت پارکینگ رفتم. به سمت مگان مشکی رنگم رفتم و سوار شدم. هنوز از پارک کامل بیرون نیومده بودم که فورد سفید رنگ کوروش راهم رو سد کرد.
- کوروش برو کنار، امروز اصلا حوصله ندارم.
- اوه، مگه چی شده؟
- هر چی، خدایی بی خیالم شو من برم خونه حالم که بهتر شد بهت زنگ می زنم.
بدون جواب دادن به من سریع گازش رو گرفت و رفت.
و من پشت سرش داد زدم:
- گند دماغ!
وارد خونه که شدم طبق معمول فقط خدمتکارها بودن. می خواستم به اتاقم پناه ببرم که سوسن خانم که بیشتر امور مربوط به منو بر عهده می گرفت، صدام کرد.
- ملیسا جان؟
- بله چشم عسلی؟
لبخندی زد و گفت:
- غذاتون.
- نمی خوام، با بچه ها بیرون یه چیزی خوردم.
- مامانتون فرمودن که واسه ساعت هفت آماده باشید مهمونی دوره ای ...
- اَه، دوباره شروع شد. بهشون بفرمایید من نمیام. آ راستی، مگه قرار نبود یه هفته کیش باشه؟
- نمیشه، خودتونم می دونید اصرار فایده نداره و فقط اعصاب خودتون به هم می ریزه. مامانتون الان برگشتن و تو راه خونن.
- اوکی اوکی، حالا مهمونی کجا هست؟
- خونه ی مهلقا خانوم.
ادای عق زدن رو درآوردم و گفتم:
- آدم قحط بود؟
- ملیسا؟
- اوه سلام مادر عزیزتر از جانم. از این طرفا؟ راه گم کردید؟ منزل این حقیر را منور کردید.
- منظور؟
- منظوری ندارم، گفتم شاید هنوز سفر کیشتون با دوستای عزیزتون تموم نشده.
- آره، به خاطر مهمونی مهلقا اومدم.
با حرص گفتم:
- حدس می زدم.
در حالی که سوهان ناخن هاش رو تو کیفش می انداخت گفت:
- واسه عصر آماده شو.
- لباس ندارم، نمیام.
- از کیش واست خریدم، خیلی نازن.
- حتما لباس مجلسی که یه عالمه سنگ دوزی هم داره.
- البته، خیلیم ماهه.
- من این لباسا رو نمی پوشم. ب*و*س، بای.
- کجا؟ دارم باهات صحبت می کنم.
- به قدر کافی مستفیض شدم.
- ملیسا رو اعصابم راه نرو. باید ساعت هفت آماده باشی و دم در منتظرم. شیر فهم شد یا جور دیگه ای حالیت کنم؟ تو که نمی خوای با عباس آقا بری دانشگاه؟
عباس آقا رانندمون بود و شوهر سوسن خانم ابرو کمون خودم.
- باشه، هفت آمادم. حالا اجازه می فرمایید برم استراحت؟
با دست اشاره کرد برم و منم با عصبانیت به اتاقم رفتم و تمام حرصم رو سر در اتاق خالی کردم.
ساعت حدود شش بود که سوسن با یک ساندویچ کره ی بادوم زمینی و عسل به اتاقم اومد. عصرانه مورد علاقم رو خوردم و یه دوش سریع گرفتم.
لباسم روی تخت آماده بود و مامان در حالی که روی مبل راحتی های کنار تختم لم داده بود و با اون سوهان کذایی باز ناخن هاش رو مانیکور می کرد، نیم نگاهی به من انداخت و گفت:
- ببین از این لباس خوشت میاد؟
بی توجه به لباس به سمت آینه رفتم و موهام رو با سشوار خشک کردم. از درون آینه نگاهش کردم، حالا دست به سینه نشسته بود و تمام حرکات منو زیر نظر داشت.
- چیه مامان؟ خوشگل ندیدی؟
شونه هاش رو بالا انداخت و از جا بلند شد و دریا رو صدا زد.
دریا آرایشگر مخصوص مامان بود که ماهی چندبار مامانم رو تیغ می زد، ولی کارش عالی بود و حرف نداشت.
با حرص گفتم:
- من به دریا خانوم احتیاج ندارم.
یاس
11به شدت تلخ و چرت پیشنهاد میکنم نخونین
۴ ماه پیشMahur
10بد نبود، قلمش میشه گفت ضعیف بود، آخرش رو هولکی تموم کرد، خلاصه بد نبود
۸ ماه پیشستین
02اکه ملیسا برای اولین بار از زبون خود متین میفهمید که دوسش داره بهتر بود تا اینکه اول مائده بهش بگه رمان به شدت تلخ بود پیشنهاد میکنم نخونید
۸ ماه پیشبنده خدا
۱۸ ساله 40ناز خانم چرا الکی نظرات بد میدی این رمان هیچ نقصی نداره واقعا چرا الکی نظر منفی میدین
۹ ماه پیشناز
04افتضاح ، وقتتون رو تلف نکنید.
۹ ماه پیشرویا
34رمان به شدتت مسخره و چرت بود و تا قسمت دوم بیشتر نتونستم بخونم از شخصیت ملیسا متنفر بودم چون خیلی از خود متشکر بود و هیچ***نباید بهش بگ بالا چشمت ابروعه رمان هیچ نقطه ی قوتی نداشت و حتی طنز هم نبود
۹ ماه پیشدختری افسرده
۱۷ ساله 00رمان خوبی بودولی خیلی اشکال داشت کسانی که دنبال رمانی که پایان خوش میگردنداینو نخونند چون اخرش خیلی تلخ بود چرامتین هیچ کاری نکرداون که خیلی عاشق ملیسا بودچرا ایتطوری شدویکدفه داستان انقدرتغییرکردوتلخ
۱۰ ماه پیشساحل
30رمانش داستان قشنگی داشت اما قلم خوبی نداشتم میتونست بهتر تمومش کنه بعد مگه متین نمیخواست سحرو بگیره چی شد یه دفعه پرید روز عروسیشون تهش جالب نبود
۱۰ ماه پیشساقی کوثر
۲ ساله 10واهاییی فوق العاده بود آخه بیشوعورر این چه سم تلخ و شیرینی بودند سوتی داش اما خب فوقالعاده بود من همون اوباش جای ملیسا بودم واقعا می گفتم آخه دختره احمق چرا از دست این خانواده فرار نمیکنی خلاصه دوست د
۱۰ ماه پیشمریم
۳۰ ساله 10عالی بود هم خندیدم هم گریه کردم
۱۰ ماه پیشZahra
20واقعا عالی بود..بهترین رمانی بود ک تو عمرم خوندم...ولی خیلی سرش اشک ریختم دلم.خیلی به حال ملیسا و متین سوخت...با این حال رمانت عالی بود عزیزم...
۱۱ ماه پیشافسانه
40عالی بووود، هم خندیدنم از ته دل بود هم بغض و گریه م، خیلی قشنگ بود
۱۱ ماه پیشyaasi
۱۵ ساله 10واقعا محشر بود ... بهترین رمانی بود کع خوندم با اختلاف ... یع جورایی هم طنز بود هم خعلییی غمگین با هر جملش اشککک ریختم 🖤🚶🏻 ♀️💔🚬
۱۱ ماه پیشسایه
40تقریبا متفاوت بود اینکه از جانب متین چیزی گفته نشد و طی داستان عشق و عمقش معلوم شد خودش ی کار متفاوت بود ک خواننده بیشتر بخواد بدونه درباره داستان،دمت گرممم عالی؛)
۱۲ ماه پیش
فاطمه
۱۴ ساله 00اولین رمانی بود که بخاطرش اینقدر اشک ریختم و واقعا خیلی غمگین بود رمان بچه مثبت