رمان بانوی کوچک به قلم سیبا
ما تو این رمان یه ساره خانم داریم که حدودا 21 سالشه و یه اقا شهروز داریم که سنش 37-38 ساله.این رمان یه رمان ارومه. قراره همه چیز اروم پیش بره قراره تنش کمی داشته باشیم و در ضمن قول میدم که همه تون عاشق شخصیتها مخصوصا شهروز بشید پایان خوش
تخمین مدت زمان مطالعه : ۶ ساعت و ۶ دقیقه
ژانر : #عاشقانه #اجتماعی
خلاصه :
ما تو این رمان یه ساره خانم داریم که حدودا 21 سالشه و یه اقا شهروز داریم که سنش 37-38 ساله.این رمان یه رمان ارومه. قراره همه چیز اروم پیش بره قراره تنش کمی داشته باشیم و در ضمن قول میدم که همه تون عاشق شخصیتها مخصوصا شهروز بشید
پایان خوش
بازم نگاه خستمو میدوزم به دورتادور باغ . بایه نفس عمیق حجم زیادی از هوای سرد اواخر پاییزو وارد ریه ام میکنم . من عاشق این باغ شده بودم . روی تاب نشسته بودم که درب اتوماتیک عمارت بازشد و ماشین مشکی رنگ بزرگی وارد حیاط شد . من این ماشینو خوب میشناختم . به راننده نگاه کردم سعید بود پسر مشهدی رحیم و رباب خانم که حالا بعد از سربازی شده بود راننده ی اقا . نگاه متعجبمو به ماشین دوختم سابقه نداشته اقا بدون خبر واسه ناهار بیاد خونه حالا لابد خبری شده بود که اقا واسه ناهار اومده . ماشین جلوتر اومد و نزدیک من ایستاد و در ماشین باز شد و اول ازهمه کفشهای مشکی واکس زده اش رو بیرون گذاشت بعد پیاده شد . مثل همیشه تیپش عالی بود با کت و شلوار ابی نفتی براقی که پوشیده بود واقعا جذاب شده بود . سرمو بالا اوردمو چشم دوختم به موهای مشکی براقش که فقط کمی اطراف شقیقه هاش سفید شده بود نگاهمو اوردم پایین ترو دوختم تو چشماش و غرق چشمای مهربونش شدم . صورت جذابش که هنوز تو مرز 40 سالگی می تونست خاطرخواه های زیادی رو دنبال خودش بکشه و من دختر 22 ساله ای بودم که هنوز هم نمی دونستم چه تقدیری منو به اینجا کشونده . غرق شدم توچشماش و یادم رفت سلام کنم دلم هوای گذشته رو داشت نگاه مهربونش دلمو لرزوند باصدای سلام سعید یه دفه به خودم اومدم و نگاه ازش گرفتم من داشتم چه غلطی میکردم اروم مثل همیشه با سر سلام دادم و اون با یه لبخند مهربون اومد سمتم مثل همیشه فاصله رو رعایت کرد و گفت : سلام عزیزم هوا سرده , بیرون چیکار میکنی ؟بریم تو
جوابشو ندادم , حتی جواب سلام رحیم رو هم ندادم , راه عمارتو در پیش گرفتم وقتی واردخونه شدم موجی از هوای گرم خونه که به صورتم خورد باعث شد به خودم بلرزمو تازه بفهمم که بیرون چقدر سرده . بی توجه به رباب خانم که ازم میپرسید : خانم ناهار حاضره اقاهم اومدن غذارو بکشم ؟
راه اتاقمو پیش گرفتم چرا این زن هنوز بعد از 4 ماه نمیفهمید که من خودمو خانم این خونه نمی دونم , چرا با اینکه میدونست جوابشو نمیدم بازم سوال پیچم میکرد ؟
برگشتمو نگاهمو دوختم به رباب و گفتم : به اقا بگو من ناهار نمی خورم کسی مزاحمم نشه ...
رفتم تو اتاقمو خودمو به تخت رسوندم روی تخت نشستم و نگاهمو دوختم به عکس روی پاتختی من و مامانم و بابا و سامان . یه خانواده ی دوست داشتنی و یه زندگی دوست داشتنی چی شد که به اینجا رسیدیم نمی دونم ...
بازم یاد سامان باعث شد که چشمام پر از اشک بشه دلم گریه میخواست اما دوست نداشتم گریه کنم نفسمو توی سینه حبس کردمو سعی کردم با قورت دادن اب دهنم بغضمو فرو بدم اما نشد نفسم گرفت بازم باعث شد که این درد لعنتی دوباره سراغم بیاد نفسم که گرفت دست انداختم که اسپریمو از روی پاتختی بردارم که ازدستم لیز خوردو افتاد زمین . داشتم خفه میشدم باید خودمو به در میرسوندم و کمک میخواستم امانمی شد , نمی تونستم , چشمم جایی رو نمی دید از روی تخت که بلند شدم دوقدم به سمت در رفتم اما یه دفعه چشمام سیاهی رفت افتادم زمینو دیگه هیچی نفهمیدم ...
بازم خواب اون روزا رو میدیدم صدای جیغ مامان می اومد اطرافم پر بود از صدا چهره ی سامانو میدیدم , نگاه بغض دار مامان جلوی چشمم بود و اطرافم پرشده بود از صدا . دوست داشتم بخوابم حسرت یه خواب شیرین به دلم مونده مونده بود . همش احساس گرما داشتم صدا می اومد یکی داشت اسممو صدامیزد مامان داشت جیغ میکشید بابا روی زمین افتاده بود و صورت سامان غرق خون بود......
- ساره , ساره , عزیزم
یکی داشت منو صدا میزد . باسوزش دستم از خواب پریدم . تمام بدنم عرق کرده بود نگاهمو دوختم به قطرات سرمی که وارد رگهام میشد . تواتاق خودم بودم . بازم اون صدای مهربون اومد
-بیدار شدی عزیزم , خواب بد میدیدی ، ناخوداگاه چشمامو بستم که نبینمش با چشم بسته اخم کردم چونه ام لرزید و اشک ناخوداگاه ازگوشه ی چشمم سرازیر شد . دستی که رو موهام نشست باعث شد چشمامو بازکنم و اون نگاه مهربونو خیره به خودم ببینم صدای مهربون با لبخند مهربونی که گوشه ی لبش بود اروم اشکمو پاک کرد و گفت:
- چی شده عزیزم ؟ چی باعث شده بازم چشمای قشنگت ببارن ؟
- می خوام بخوابم اما صداها نمی ذارن .
نشست کنارم روی تخت و تکیه داد به بالای تخت بعد اروم اروم موهامو نوازش کرد و دستمو تو دستش گرفت و گفت:
-اروم بخواب که من اینجام نباید از چیزی بترسی مطمئن باش دیگه صدایی نمیاد .
می دونست نوازش موهام بهم ارامش میده اروم اروم موهامو ناز میکرد و تمام وجودم پر شد از ارامش چشم روی هم گذاشتم و سعی کردم بخوابم حتی به صدای دلم هم که میگفت باید از این مرد متنفر باشی گوش ندادم فقط ارامش میخواستم چشمام رو بستمو خوابیدم . خوابیدمو رفتم به گذشته ها . مثل اینکه قرارنبود گذشته دست از سر من برداره .
برگشتم به گذشته ...
راه دانشگاه تاخونه خیلی کم بود اما همین راه کم هم واسه منی که خیلی تنبل
بار اومده بودم سخت و طاقت فرسا بود . تازه ازاتوب*و*س پیاده شده بودم هوا خیلی گرم بود . تیرماه بود و اواخر امتحانات . امتحانمو خوب داده بودم واسه همین گرما کمتر کلافه ام میکرد . وقتی رسیدم سرکوچه مون از سرکوچه که چشمم افتاد به
درحیاطمون یه ذوقی تو دلم نشست که نگو . همیشه همین طوری بود . من عاشق
خونه مون بودم . خونه ی بزرگی نبود اما تا دلت بخواد صفا داشت . عاشق حیاط
خونمون بودم . مامانم همیشه میگفت دختر تو کی میخوای دست از سر این خونه
برداری ؟ اما مرغ من یه پا داشت همیشه از کلاسای دانشگاه میزدم که زودتر به
خونه برسم . خونه بهم ارامش میداد . تو خونه مامان بود بابابود از همه مهم ترسامان
بود .یه خانواده ی دوست داشتنی کوچولو . مامانو بابا سنشون زیاد بود . دیر ازدواج
کرده بودن و اوایل ازدواج حدود 12 سالی بچه دار نشدن بعدشم که با نذر و نیاز خدا منو سامانو بهشون داده بود . من 21سالم بود و دانشجو بودم و سامانم
که 19 سالش بود و دانشجوی مهندسی برق .بابا عاشق درس خوندن بود . دوست
داشت ما به بهترین جاها برسیم ما هم واسش کم نذاشتیم خوندیمو خوندیم اول من
بعدم سامان شدیم دانشجو .
به درحیاط که رسیدم کلید انداختمو وارد شدم . همین که در هالو بازکردم موجی
از هوای خنک کولر پوستمو نوازش کرد . سر و صدای مامان ازاشپزخونه می
اومد . از دم در بلند سلام دادم
مامان از اشپزخونه به استقبالم اومد و مثل همیشه با روی خوش حالمو پرسید
-خوبی دخترم خسته نباشی
-مرسی مامان خیلی گشنه ام ناهار حاضره ؟
-اره مادرتا تو دست و صورتتو بشوری باباتو سامانم میرسن با هم ناهار میخوریم
-باشه مامان
رفتم تو اتاقمو لباسامو با یه تیشرتو شلوارخونگی عوض کردم و وضو گرفتمو نمازخوندم . نمازم که تموم شد بابا اینا هم از راه رسیدن
-سلام بابا
-سلام عزیز بابا خوبی
-مرسی
سامانم مثل همیشه منو مسخره میکرد و بهم میگفت لوس . حرصمو دراورده بود وقتی اومد از کنارم رد بشه یه زیرپایی انداختم واسش که اگه زود نجنبیده بود باکله
خورده بود به گوشه ی مبل . باحرص از جاش بلند شد و افتاد دنبالم صدای جیغم
هوا بود که دیدم بابا وضو گرفته و از دسشویی اومد بیرون دویدم پشتش سنگر
گرفتم که سامان بهم رسید خواست بگیرتم
-بابا جوووون تو رو خدا نذار منو بگیره
-جرات داری بیا بیرون
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز پشت بابا زبونمو واسش دراوردم که حرصش بیشتر دراومد و خواست با یه پرش
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irموهامو بکشه که باصدای بلند بابا به خودمون اومدیم بابا رو به سامان گفت
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-پسر بابا تو پسری ولش کن این بچه رو
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-بچه ؟ این بچه است این که دوبرابر من سن داره
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-ولش کن بابا این دختره به خاطر من بس کنین این بل بشورو
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهمیشه همین طور بود بابا طرف منو میگرفت و سامانو حرصی میکرد . من
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبزرگتر بودم اماسامان بود که همیشه بزرگتر از سنش رفتار میکرد واسه همین خیلی
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irوقتا دیگران فکر میکردن سامان بزرگتره عوضش من به قول مامانم تصمیم به
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبزرگ شدن نداشتم . من عاشق سامان بودم . بزرگترین تفریحم تو زندگی اذیت کردن
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسامان بود اوایل بچه ترکه بودیم اونم منو اذیت میکرد اما این اخریا یه بار که از
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدستم کفری بود بابا یواشکی کشیدتش کنار و بهش گفت پسر بابا تو اگه بخوای پا به
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپای خواهرت اذیتش کنی معلومه که زورت بهش میرسه امابدون اون دختره تو
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپسری یکم مراعاتشو کن . خواهرت که به جز تو کسی رو نداری باید با تو شوخی کنه
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدیگه . ازاون به بعد اذیتای سامان کمتر شده بود اما من نه . شاید روزی دوسه بار
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irقهرمیکردیمو اشتی . وقتی اشتی بودیم خونه رو روی سرمون میذاشتیم جوری
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکه مامان سرمون داد میکشید که بس کنین جون به سرم کردین . چه روزای
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخوشی داشتیم که قدرشو نمی دونستیم . امروز قرار بود عمو اینا شام بیان خونه ی ما . من سه تا عمو داشتم که هرسه تاشونو میپرستیدم . خانواده هامون خیلی صمیمی بودن به خاطر کار مشترکی که با پدرم داشتن هفته ای یکی دوبار دور هم جمع میشدیم واین قدربهمون خوش میگذشت که حد نداشت .یاد ندارم حتی یکی از عموهام تنها مسافرت برن همیشه باهم بودن و مطیع بابام که بزرگترشون بود . روحرف بابا حرف نمیزدن .من سه تا عمو داشتم عمو علی که از همه کوچکتر بود و دو تا دختر داشت . بنفشه 15 ساله و نیلا 5 ساله عمو مهدی که از عمو علی بزرگتربود دو تا دختر داشت . مریم و مینا که هردوتا شون ازدواج کرده بودن و یه پسرم داشت پویا که هم سن سامان ما بود و دانشجوی عمران و اما عمو یاور که از بابا کوچکتر بود و از بقیه بزرگتر یه دختر داشت فتانه که ازدواج کرده بود وی ه پسر7ساله داشت و پسرش ماهان که 30 سالش بود و تازه نامزد کرده بود . ماهان و نامزدش خیلی دوست داشتنی بودند . من عاشق ماهان بودم خیلی هوای منو داشت البته هوای بابارو هم خیلی داشت همیشه واسه من مثل یه حامی و یه برادر بزرگتر بود هر چی میگفت نه نمیگفتم. عموهام و پدرم یه کار مشترک داشتن اونم اداره ی یه سری فروشگاه زنجیره ای بود که سرمایه ی اولیشو از ارث اقاجون جورکرده بودن و یه جورایی توی بازار واسه خودشون اسم درکرده بودن از اقاجون فقط یه عمارت توی شمیران مونده بود که در حال حاضر عمو علی توش زندگی میکرد قرار بود وقتی عمو علی تونست واسه خودش یه خونه بخره تکلیف خونه ی اقاجون هم روشن بشه.خلاصه اون شبم مثل شبای دیگه گذشتو باکلی بگو و بخندمهمونا رو راهی کردیم که برن منم یکم کمک مامان کردمو رفتم خوابیدم که صبح برم دانشگاه .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصبح باصدای الارم گوشی ازخواب پریدم ، گوشی روکه نگاه کردم دیدم بله ... صدای الارم نبوده دوستم نیلوفر داشته بهم زنگ میزده یه نگاه به ساعت انداختم دیدم ای وای بازم خواب موندم . گوشی تو دستم لرزید واسم نیلوفر رو صفحه نقش بست سعی کردم صداموصاف کنم جواب دادم :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-بله ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-سلام کجایی ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-تو راهم ترافیکه تا نیم ساعت دیگه میرسم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-باشه بدو منم همون حدودا میرسم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگوشی رو قطع کردم چند لحظه بعد واسم یه پیام اومد دیدم نیلوفره "چه خیابون خلوتی و چه ترافیک خلوت تری من که میدونم خواب موندی زود خودتو برسون" خاک عالم ابروم رفت به دو خودمو به دسشویی رسوندم صورتمو شستمو مثل جت حاضر شدم یه شلوار جین روشن با یه مانتوی سفید کوتاه پوشیدم کتونی های صورتی رنگمو هم پام کردمو و دویدم تو حیاط پشت درحیاط چادرمو سرم کردمو به دو خودمو به خیابون رسوندم شانس بدم هم هیچ ماشینی رد نمیشد با بدبختی یه ماشین پیدا کردم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-اقا دربست
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتو ماشین بودم و نیلو هی باهام تماس میگرفت امروز قرار بود بریم کلاس فوق العاده هماتولوژی بعدهم بیفتیم دنبال کارهای انتقالی نیلو . توخیابون چشمم خورد به یه دختره که چادرشو به حالت خیلی بدی سر کرده بود نصف بیشتر موهاش بیرون بود اما چادر سر کرده بود یه دفه یاد خودم افتادم اول دبیرستان بودم که پامو کردم تو یه کفش که مامان من چادر میخوام مامان میگفت دختر تو بچه ای اما مرغم یه پاداشت با پا درمیونی بابا و سامان ، مامان واسم چادر دوخت . روز اولی که چادرمو سرکردم یه ذوقی تو دلم نشست که نگو فکر میکردم خیلی بزرگ شدم . چندروز بعد موقعی که میخواستم از مدرسه برگردم چند تار از موهامو به صورت حالت دار از زیر مقنعه گذاشتم بیرونو چادرمو سرکردم . دم درمون که رسیدم همزمان بابا هم رسید نمی دونم چرا خیلی خجالت کشیدم بابا یه نگاه بهم انداخت اروم سلام دادم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-سلام دختر بابا خسته نباشی بیا تو
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرفتیم تو داشتم ازخجالت اب میشدم خواستم برم سمت اتاقم که بابا صدام کرد اشاره کرد پیشش بشینم –دختر بابا اینکه چادر بپوشی انتخاب خودت بوده ، حتی من و مادرتم اولش مخالف بودیم خودت پا فشاری کردی . چادرقداست داره چادر پوشیدن اداب داره اگه انتخابش میکنی باید با ادابش سرت کنی که دیگرانم شخصیتتو زیر سوال نبرن اما اگه نمی خوای و نمی تونی درش بیار این طوری درست نیست
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاون روز رو حرفای باباخیلی فکرکردم حرفاش به دلم نشست و این طوری شدم چادری
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-خانم رسیدیم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-ممنون
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبدو ازماشین پریدم بیرونو رفتم تو دانشگاه وقتی رسیدم نیلو سر کلاس نشسته بود شانس اوردم استاد راهنما تاخیر داشت وگرنه عمرا اگه سرکلاس راهم میداد
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنیلو باهام سرسنگین بود
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-نیلو جون عشقم ببخشید دیر شد دیگه
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-زهرمار عشقم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-به خدا دیشب مهمون داشتیم حالا اخم نکن خودم همه ی کاراتو درست میکنم باشه اصلا بیا یه ب*و*س بده از دلت دربیارم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخم شدم که ب*و*سش کنم که گفت : خیلی خوب بابا خر شدم با اومدن استاد ساکت شدیم استاد درس داد و رفع اشکال کرد بعد از تموم شدن کلاس رفتیم دنبال کارای انتقالی نیلو موقع برگشت تو راهرو نیلو کوبید به پهلوم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-ای چی شده
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-عشقتون داره میاد
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبرگشتم دیدم مجید احمدی هم کلاسیمون داره میاد تا ما رو دید خواست راهشو کج کنه که دید نمیشه اروم مثل همیشه سرشو انداخت پایین از کنارمون رد شد و رفت .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاحمدی هم کلاسیمون بود یه پسر هم سن و سال خودمون که خیلی سربه زیر بود یه بچه مثبت به تمام معنا . همیشه سرش پایین بود خیلی هم درس خون بود موهاشو همیشه به یه طرف شونه میکرد با دخترا صحبت نمیکرد اگرهم کاری پیش می اومد سرشو می انداخت پایین و با سر به زیری جوابشونو میداد اینقدرسر به زیر بود که بدبخت شده بود سوژه خنده ی ما .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمن با اینکه یه دخترچادری بودم اما خیلی مذهبی نبودم نه که نباشم عقاید خاص خودمو داشتم با اینکه 21 سالم بود اما رفتار و لباس پوشیدنم منو مثل یه دختر 18 یا 19ساله نشون میداد . بس که شیطون بودمو شیطنت داشتم ، دوستام از دستم عاصی بودند . حجاب داشتنو دوست داشتم بهم ارامش میداد ، با پسرای هم کلاسیم شوخی نداشتم ، حد خودم نگه میداشتم که اونا هم حد خودشونو بدونن عقیده داشتم به پسر جماعت نباید رو داد . بااینکه به نظر خودم یه قیافه ی معمولی داشتم اما دوستام میگفتن بانمکم و قیافه ام به دل میشینه . دوستام همه از دستم عاصی بودن ، عشقم رفتن به دانشگاه فقط واسه اذیت کردن بچه هابود . عاشق تیپ زدن بودم خیلی به لباس پوشیدنم اهمیت میدادم حالا نه که خیلی لباس داشته باشم نه ... همیشه دوست داشتم تو دانشگاه مرتب باشم . موقع رفتن به دانشگاه کم ارایش میکردم سرسنگین بودمو دوست نداشتم خیلی جلب توجه کنم فقط با دوستام شوخی داشتم اونم خیلی زیاد .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخلاصه بعد از اینکه از نیلو خدافظی کردم راه افتادم سمت خونه تو راه یاد احمدی افتادم دلم واسش می سوخت یاد ماه پیش افتادم که موقع برگشت به خونه یکی صدام کرد ، برگشتم دیدم احمدیه این با من چیکار داشت اینکه احمدی جلوی یه دخترو بگیره بعید بود والا گفتم بفرمایید
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا هزار بارمن و من کردنو عرق ریختن سرشو انداخت پایینو گفت :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-خانم صبوری راستش میخواستم بگم اگه ازنظرشما امکان داشته باشه خدمتتون برسیم واسه امرخیر . اگه میشه خانوادتونو درجریان بذارین که یکم دو تا خانواده با هم رفت و امد داشته باشن واسه اشنایی بیشتر . میشه شماره ی منزلتونو داشته باشم که بدم به مادرم واسه هماهنگی های لازم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاون حرف میزد و من داشتم به عکس العمل نیلو بعد از شنیدن این خبر فکر میکردم .حرفش که تموم شد گفتم : ببخشید اقای احمدی اما من و شما به درد هم نمی خوریم منم قصد ازدواج ندارم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-چرا من که خیلی ازشما خوشم اومده تازه با ادامه تحصیل هم مخالف نیستم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخنده ام گرفت و گفتم چه ربطی داره من اصلا با اصل قضیه مشکل دارم با اجازه
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاینو گفتمو رفتم خونه . تا رسیدم زنگ زدمو واسه نیلو قضیه رو تعریف کردم داشت شاخ در می اورد . بعد از اون احمدی چندباری ام با واسطه پیغامو پسغام میفرستاد و هر بار من میگفتم نه . احمدی پسرخیلی خوبی بود اما به درد من نمی خورد من اصلا ازش خوشم نمی اومد به دلم نمی نشست مطمئنا اگه جفت خودشو پیدا میکرد می تونست خوشبختش کنه اما من نه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاخرین بار احمدی یه خانومی رو واسطه کرده بود خانمه اومده بود منو راضی کنه . خیلی از احمدی تعریف میکرد و خیلی ازش میگفت ، میگفت خیلی ازت خوشش اومده واین حرفا . ازم اجازه میخواست بیان خونه مون منم عصبانی شدمو گفتم : خانم محترم به پیر به پیغمبر من اصلا از این اقا خوشم نمیاد چرا نمی فهمید فکر میکنید دارم ناز میکنم نه خیر من با این قضیه مشکل دارم خداشاهده اگه یه بار دیگه مزاحم من بشید یا ایشون دوباره واسم واسطه و پیغام بفرستند برخورد بدتری خواهم داشت اینو به خودشونم بگین با اجازه . بعداین موضوع دیگه هیچ وقت احمدی دور و برمن پیداش نمی شد اگرم جایی منو میدید راهشو کج میکرد و از یه طرف دیگه میرفت هیچ وقت از رد پیشنهاد احمدی ناراحت یا پشیمون نشدم بعد ها که همه چی بهم ریخت گاهی با خودم فکر میکردم نکنه اه این پسر منو گرفت که به این روز افتادم . شاید نفرینش دنبالم بود اما با خودم میگفتم نه چه اهی میتونه پشت من کشیده باشه خوب منم ادمم حق انتخاب دارم ازدواج که زوری نمیشه اما نمی دونستم که بعدها هیچ حق انتخابی نخواهم داشت .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاخرهفته قرار بود شام همگی جمع بشیم خونه ی عمو یاوراینا . اون روز بابا اینا یکم زودتر اومدن . وقتی اومدن طبق معمول پریدمو بابا روب وسش کردم و سلام دادم ، بابا هم ب*غ*لم کرد و گفت :-عشق بابا چه طوره ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-خوبم بابا جون
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-درسات خوب پیش میره ؟ -اره بابا
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-قول قبولی تو ارشد و به بابا دادیا حواست باشه
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-چشم چشم چشم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-چشمت بی بلا سر بلند باشی که همیشه باعث سر بلندیم هستید
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبابا عاشق درس خوندن منو سامان بود حالا هم که می دونست پاییز ترم اخر هستم ازم قول گرفته بود که بهمن ماه یه ضرب تو کنکور کارشناسی ارشد قبول بشم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرفتم حاضر شدم که بریم خونه ی عمواینا . یه شلوار کتان سفید با یه مانتوی صورتی روشن و شال سفید پوشیدم کفشای سفید پاشنه 5 سانتیمم پوشیدمو چادرمو دست گرفتم . رفتم تو هال دیدم بابا هم حاضره
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-ساره بابا جان مامانت اینا رو صداکن بریم خیلی دیرشده ، من که حریفشون نشدم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز همون جا داد زدم :- مامان ، سامان بابا میگه دیره . دیرکنید ما میریما اونوقت مجبورید با اژانس بیایید خود دانید
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبابا داشت ریز ریز میخندید خودشم میدونست که اگه این کارو کنه مامان پوست کله شو میکنه . من که دختر بودم از سامان کمتر واسه حاضرشدن وقت میذاشتم سامان خیلی وسواس به خرج میداد و من بابت این موضوع خیلی مسخره اش میکردم از یه دختر بیشتر به خودشو تیپش میرسید . بالاخره اقا سامان رضایت دادند و تشریف اوردن . سوار ماشین شدیمو رفتیم وقتی رسیدیم همه اومده بودن با دیدن مینا با اون شکم بالا اومدش اینقد ذوق کردم که نگو خیلی بانمک و دوست داشتنی شده بود . بعد از سلام دادن رفتم تو اتاقو بعد از عوض کردن لباسام اومدم روی مبل کنار سوگند نامزد ماهان نشستم . سوگند هم عین ماهان خیلی دوست داشتنی بود یه دختر ریزه میزه عین من با این تفاوت که من سفید بودمو اون سبزه که همین خیلی بانمکش کرده بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبعد از شام دور هم نشسته بودیم که عمو یاور رو به بابا گفت : داداش شنیدی اریانژاد داره امتیاز یه سری از فروشگاه هاشو به مزایده میذاره ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-اره چه طور مگه
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعمو یاور : خان داداش نظرت چیه ماهم تواین مزایده شرکت کنیم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-بابا : نه داداش مگه وضع خودمون چشه شکرخدا همه چیزمون خوبه . فعلا که نمی تونیم صبر کنید خدابزرگه .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-عمومهدی : اره منم باخان داداش موافقم می دونید که حساب کتابا به هم ریخته نمی شه ریسک کرد
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-عمو علی : چرا مگه چه اشکالی داره میدونید اگه کارمون بگیره چی میشه بار خودمونو هفت جد و ابادمونو بستیم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-بابا : نمیشه به قول مهدی همه ازحساب و کتابا خبر دارید یکم صبر کنید خدابزرگه . اگه خدا بخواد می تونیم سال دیگه تو مزایده های بزرگتری شرکت کنیم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-عمویاور : خلاصه ازما گفتن بود خود دانید
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدیگه بحثی در این مورد نشد من یواشکی ازماهان پرسیدم قضیه چیه ؟ اونم گفت اریانژاد یه کله گنده ی مایه داره که صاحب یه سری فروشگاه و رستوران زنجیره ای معروفه که فروشگاههای بابا اینا پیشش هیچه . مثل اینکه این جا تنهاست میخواد امتیاز یه سری از فروشگاه هاشو واگذار کنه که کاراش سبک تر بشه و بره خارج پیش دخترش حالا هم نظر بابا اینه که تو یکی از مزایده ها شرکت کنن و امتیاز یکی ازفروشگاه ها رو بگیرن . پرسیدم :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-نظرتو چیه ماهان ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-به نظرم ریسکه ما اگه همگی کل دارو ندارمونو بفروشیم نمی تونیم حتی یک سوم پول رو هم جور کنیم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-پس عمو یاور چی میگه
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-تو کاری به بابا نداشته باش اون با من من راضیش میکنم من طرف خان عموام
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irماهان خیلی هوای بابا رو داشت . از بچگی شده بود مرید بابا . وقتی به دنیا اومدن ماهان زن عمو تازه عروس و خیلی جوون بوده واسه همین خیلی حوصله ی نگهداری از ماهانو نداشت . مامان اینا هم که بچه نداشتن عاشق ماهان بودن . واسه همین ماهان بیشتر پیش بابا اینا بود تا پدر و مادر خودش . خیلی به بابا اینا وابسته بود و این وابستگی تا الان هم ادامه داشت . البته عمویاورم عاشق تک پسرش بود و حرف ماهان براش سند بود .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخلاصه بعد شام برگشتیم خونه تو راه بابا خیلی تو فکر بود . مامان ازش پرسید : چی شده حاجی خیلی تو فکری ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-از دست حرفای یاور نمی دونم باید چیکار کنم میترسم بچه ها رو وسوسه کنه .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-حاجی خدا بزرگه اما توهم بزرگترشونی یکم باهاشون راه بیا . یه طوری نباشه که خدایی ناکرده ناراضی باشن . باهاشون صحبت کن و بادلشون راه بیا
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-چی بگم میترسم بچگی کنن
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-خدا بزرگه
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدیگه تا رسیدن به خونه حرفی در این مورد زده نشد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعمویاور با اینکه دوست داشتنی بود اما خیلی عصبی بود و زود عصبانی میشد تنها بابا حریفش بود البته تاحدودی هم از ماهان حساب می برد . عمو علی هم که از همه کوچیکتر بود و یه جورایی زیر دست بابابزرگ شده بود . بابا خیلی هواشو داشت میگفت بچه است باید بهش کمک کرد ، نباید تنهاش گذاشت و البته عمو مهدی که نقش خنثی رو بین برادرهاش ایفامیکرد و همیشه به سمت جریان مثبت حرکت میکرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتابستون بود اوایل مرداد و اواسط شهریور هم عروسی ماهان بود . ماهان وهمسرش قرار بود بعد از عروسی واسه ادامه تحصیل و زندگی به سوئد بروند . تو این دو ماه بازم زمزمه های سرمایه گذاری شنیده میشد اما بابا کماکان مخالف صد در
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصد این قضیه بود . عمو یاور شدیدا اصرار داشت که عمارت اقاجون رو بفروشند و تو سرمایه گذاری ازش استفاده کنند اما بابا مخالف بود . میگفت هیچ کس حق نداره به امارت اقاجون دست بزنه . موضوعی که هیچ کس ازش خبر نداشت وصیت اقا جون بود که از بابا خواسته بود بعد از مرگش خونه رو وقف کنه . البته از بابا قول گرفته بود که اول عمو علی رو سر و سامان بده و بعد این کارو کنه . شرط دوم اقاجون این بود که هیچ کس حق نداشت بی بی خانم و پسرشو ازعمارت بیرون کنه . بی بی خان یه جورایی سرایدار خونه محسوب میشد . سرایدار که نه از زمان خدا بیامرز مادر بزرگم کارای خونه رو انجام میداد خیلی بی کس و تنها بود واسه همینم خانم جون بهش جا و مکان داده بود . بزرگترین اشتباه اقا جون این بود که هیچ وصیت نامه و سندی به بابا نداده بود که بشه از روش این حرف رو اثبات کرد و البته بابا هیچ وقت فکرشم نمی کرد که برادرهایی که اینقدر مریدش هستند یه روزی تو روش بایستند و به حرفش بها
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irندهند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irداشتیم به عروسی ماهان نزدیک میشدیم که عمو علی و عمو یاور سر بهم ریختگی حسابا باهم درگیر شدند عمو علی اعتقاد داشت حقش خورده شده و عمو یاورم میگفت بیشتر ازحقش بهش داده شده و جرقه ی کینه ی بین عمویاور و بابا از همین جا شروع شد که بابا طرف عمو علی رو گرفتو حقوقشو زیاد کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاواخر مرداد قرار بود که سری به خانواده ی مادریم در شمال بزنیم .من فقط دوتا دایی داشتم . دایی ناصر دایی بزرگ تر بود که 4 تا بچه داشت همه ی بچه هاش ازدواج کرده بودند و من صمیمیتی با بچه هاش نداشتم . دایی نادر هم از همه کوچکتر بود ، دوسالی میشد که ازدواج کرده بود و همراه زنش در امارات زندگی میکرد . الان هم برای تعطیلات خونه ی دایی ناصر بودند و قرار بود اونجا هم دیگر را ببینیم . دایی ناصر یک کشاورز شالی کار بود و وضع مالیش ان چنان خوب نبود اما تا دلتون بخواد دلش پر از صفا بود زندایی عفت زن دایی ناصر هم خیلی دوست داشتنی بود .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irداشتیم همراه مامان وسایلو اماده میکردیم . من ساک وسایل خودم رو جمع کردمو طبق معمول وسایل سامان رو هم ریختم توی ساکش . کارمون تموم شده بود اما خبری از بابا و سامان نبود قرار بود ده صبح حرکت کنیم اما تا ساعت 1بعد از ظهر خبری از بابا اینا نداشتیم . مامان خیلی نگران بود . بابا تماس گرفت که کاری پیش اومده صبر کنیم . تا خودش رو بهمون برسونه . ساعت 5 بعد از ظهربود که بابا اومد اما
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسامان همراهش نبود . سراغ سامانو گرفتیم که گفت : پیش پویاست الانا ست که پیداش بشه
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبابا خیلی پکر بود وقتی دلیلشو پرسیدیم گفت : بین علی ویاور دعوا شده . یاور اصرار داره خونه ی اقا جون رو بفروشه . میگه سهم الارثم رو میخوام . علی هم عصبانی شده که میدونم قصدتون اواره کردن منه . واسه همین جروبحثشون بالا گرفته بود ماهان بابا رو خبر کرده بود که پادر میونی کنه . بابا که رسیده بود گفته هیچ کس حق نداره به عمارت اقا جون دست بزنه عمو یاورم عصبانی شده و گذاشته و رفته .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعمو یاور از اصل موضوع خبر نداشت و فکر میکرد بابا تو این قضایا طرف عمو علی است و همین هم باعث میشد که از بابا کینه به دل بگیره
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکینه ای هر روز بزرگتر وبزرگتر میشد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشب اخر وقت بود که به سمت شمال حرکت کردیم . بابا خیلی تو فکر بود و اصلا حرف نمی زد خلاصه ساعت6 صبح بود که به شمال رسیدیم . بعد از اینکه مامان یکم خرید کرد به سمت خونه ی دایی ناصر رفتیم . دایی ناصر در یکی از روستاهای اطراف شهر زندگی میکرد . ساعت8 صبح بود که رسیدیم دایی نادر در حال ورزش کردن بود با دیدن ما به طرفمون اومد و با خوشحالی مامانو ب*غ*ل کرد . از سر و صدای ما بقیه هم بیرون اومدند . زن دایی عفت با خوش رویی از ما استقبال و ما رو به داخل خونه دعوت کرد .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزن دایی الناز زن دایی نادر بود . دختر نازی که من بهش الناز جون میگفتم . هر دو هم رشته بودیم هردو علوم ازمایشگاهی ، با این تفاوت که اون دانشجوی دکترا بود و من دانشجوی لیسانس . الناز جون رو که دیدم اومد و گرم ازمون استقبال کرد و وارد خونه شدیم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irقرار بود یک هفته بمونیم اما صبح روز دوم بود که گوشی بابا زنگ خورد و بابا رفت بیرون که صحبت کنه ، بعد ازچند دقیقه مامان رو هم صدا کرد . مامان که بر گشت ازمون خواست وسایلو جمع کنیم باید برمیگشتیم تهران . هرقدر درمورد دلیلش پرسیدم جوابی بهم نداد و این طوری شد که برگشتیم تهران . هوا تاریک شده بود که رسیدیم راه شمال با بی حرفی مامان و اخم های توهم بابا خیلی کسل کننده بود . وقتی رسیدیم من خیلی خوابم می اومد واسه همین هم یک راست به اتاقم رفتمو خوابیدم . صبح که از خواب بیدار شدم هیچ کس خونه نبود داشتم صبحانه می خوردم که مامان اومد پرسیدم : چی شده مامان کجا بودی ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-خونه ی عمو مهدی
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-چه خبر بود مگه ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-هیچی دیروز عمو یاورت یک نفرو از بنگاه برده عمارت اقا جون واسه قیمت گذاری . عمو علی هم خیلی عصبانی شده و با هم بحث کردن . زن عموت ماهان و خبر کرده ، ماهانم رسیده و باباشو با خودش برده امشبم قراره بیان اینجا تا ببینیم حرف حسابشون چیه ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشب همگی خونه ی ما جمع شدند .از بچه ها فقط من و ماهان بودیم . سامان هم به دستور بابا رفته بود پیش پویا و نبود . جو خیلی بد و سنگینی حاکم بود . عمویاور با اخم نشسته بود و عموعلی هم به صورت عصبی پاهاشو تکون میداد و البته عمو مهدی بی خیال نشسته بود و داشت میوه میخورد . بابا همون طور که تسبیحشو توی دست می چرخوند پرسید -یاور جان حرف حسابت چیه ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعمویاور : من سهم الارثم از خونه ی اقاجون رو میخوام مگه ناحق میگم ؟ حقمو میخوام
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبابا : خوب چرا از بنگاه معاملات ملکی بی خبر برداشتی کسی رو بردی اونجا ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خلاف که نکردم سرمایه ام اونجا خوابیده خواستم قیمتش دستم بیاد
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبابا : این چه حرفیه یاور مگه ما تا حالا از این حرفا با هم داشتیم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعموعلی : اقا یاور که قصد فروش نداره میخواد من اواره بشم قصد چزوندن منو داره ، اصلا اقا یاور مگه نمی گی حق ، منم حقمه نمی فروشم ببینم کی میتونه منو از اونجا بلند کنه ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعمو یاور : ببین علی تو تا حالا بیشتر از حقت از خونه استفاده کردی الا نزدیک 10ساله مفت و مجانی اونجا نشستی ، کسی هم که حق نداره از گل نازکتر بهت بگه
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irماهان با حالت اعتراض گفت : بابا این چه حرفیه ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبابا : این حرفا یعنی چی ؟ ما تا حالا از این بحثا بینمون نبوده ، یاور جان خیلی داری تند میری . زندگی علی تو اون خونه وصیت اقاجونه اینو همه میدونن
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعمو یاور : کو وصیت نامه داداش من این همه سال صبر کردم دیگه کوتاه نمیام من حقمو میخوام
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعمومهدی : داداش من چرا زور میگی ؟ داری بی حرمتی میکنیا ! حرف خان داداشو قبول نداری ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزن عمو زینت زن عمو یاور به حرف اومد و گفت : وا ! اقا مهدی اینکه حقشو بخواد شد بی حرمتی ؟ دیگه اختیار مال خودمونم نداریم ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعمو یاور عصبانی شد و گفت : اصلا من بدهی دارم ، حقمو میخوام . مگه جرمه ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبابا بد جوری تو فکربود : یاورجان بدهیت چقدره بگو شاید بشه کمکت کرد ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعمویاور : شما چیکار بدهی من داری حق منو که بدید من مشکلمو حل میکنم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبابا : یاور جان تا رفتن ماهان صبر کن تا ببینیم چی میشه من خودم به اندازه ی سهمت ازخونه ی اقا جون بهت پول میدم ، به قول خودت تو که این همه سال صبر کردی اینم روش . خدابزرگه ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعمو یاور ساکت شد و چیزی نگفت . اما فکر بابا شدیدا مشغول بود بابا باید دنبال یه جا واسه بی بی خانم و پسر فلجش می بود و بعدش اقدام میکرد به وقف خونه . عمو یاور امشب با توپ پراومده این همه تندی از عمو یاور بعید بود. همه در تدارک عروسی ماهان بودیم . اواسط شهریور عروسی ماهان بود و اوایل مهر هم ماهان و همسرش از ایران خارج میشدند . بعد از اون شب دیگه حرفی در مورد ارث و میراث زده نشد . اما جو خیلی ساکتی بین همه حکم فرما بود . هیچ چیز مثل سابق نبود حتی رابطه ی عمو ها باهم . همه سعی داشتند خودشونو بی خیال نشون بدهند اما نمی شد . ماهان کماکان همه ی سعی اش بر این بود که عمو یاور بی خیال موضوع بشه تا ماهان با خیال راحت بره . تا ماهان بود عمو یاورم بی خیال موضوع شده بود می دونست با وجود ماهان هیچ کاری نمی تونه بکنه چون ماهان صد در صد طرف بابا رو میگرفت و عمو یاور رو از تصمیمش منصرف میکرد و این اصلا برای عمو یاور خوشایند نبود .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعروسی ماهان توی یکی از بزرگترین هتل های تهران با خوبی و خوشی برگزار شد . بعد از عروسی ماهان و سوگند به مدت یک هفته برای ماه عسل به شمال رفتند . توی این یک هفته من و سامان هم دنبال انتخاب واحد برای ترم مهر ماه بودیم . بعد از یک هفته ماهان و همسرش برگشتند و ده روز باقی مانده تا رفتنشون همه سر گرم مهمونی های پاگشا برای تازه عروس و داماد بودند . حتی مهمونی هامون هم دیگه اون صفای سابق رو نداشت و ماهان در کمال خوش بینی سعی در عوض کردن جو موجود میکرد .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزن عمو زینت مدام به مامان نیش و کنایه میزد که : اختیارمون افتاده دست حاجی و حتی از خودمون اختیار نداریم که پولمون رو چه طور خرج کنیم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاین حرفا مامان رو خیلی ناراحت میکرد و مامان از بابا میخواست هر چه زودتر تکلیف همه چیز روشن بشه و بابا فقط تا رفتن ماهان مهلت میخواست
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irانگار بابا میدونست که قرار چی بشه که می خواست ماهان بره . میدونست اگه ماهان باشه با افتادن یه سری اتفاقها و زده شدن یک سری حرفها ماهان صد در صد تو روی عمو یاور می ایسته و این واسه بابا خوشایند نبود و صد البته کینه ی عمو یاور رو نسبت به بابا بیشتر میکرد .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irروز رفتن ماهان از بدترین روزهای زندگیم بود . از دو روز مونده به رفتن ماهان مدام گریه میکردم و دلتنگش بودم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irروز رفتن ماهان همه توی فرودگاه ناراحت بودند . من اینقدر گریه کرده بودم که چشمام به زور باز میشد . تو فرودگاه ماهان از بقیه جدا شد و به طرفم اومد . وقتی بهم رسید دستشو دراز کرد و اشکامو پاک کرد و گفت : این همه اشک واسه چیه ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-دلم تنگ رفتنته ماهان . دلشوره دارم ، میترسم بری و همه چیز به هم بریزه . تو که باشی همه چیز خوبه بابا تنهانیست . من تنها نیستم . خیلی میترسم ماهان با خنده و شوخی بهم گفت : پس دلتنگ رفتن من نیستی نگران تنهایی خودتی
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاین حرفو که زد ناراحت با بغض نگاش کردم چونه ام می لرزید و نمی تونستم حرف بزنم . نمی دونم تو نگاهم چی دید که یه دفعه ب*غ*لم کرد و گفت : فدای این بغض کردنت بشم من . نکن این طوری با خودت . نترس هیچ اتفاقی نمی افته . من از اونجاهم حواسم به همه چیز هست خیالت راحت . حالا بخند بذار با خیال راحت برم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا زور یه لبخند زورکی نشوندم گوشه ی لبم که ماهان خندید و گفت : حالا شد
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبعد هم مثل همیشه دست انداخت بینیمو کشید و گفت : مواظب خودتو عمو اینا باش . من خیالم از عمو راحته سامان دیگه واسه خودش مردی شده نگران نباش .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irماهان حرف میزد اما من اونقدر بغضم زیاد بود که نمی تونستم جوابشو بدم . موقع رفتن ماهان بهم گفت : وقت خداحافظیه ... مواظب خودت باش .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه زور با لرزش چونه ام گفتم : باشه
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- من که رفتم مثل همیشه قوی باش . قول بده حواست به همه چیز باشه ؟ باشه ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدیگه نتونستم جوابشو بدم فقط با سر اشاره کردم که باشه . ماهان دستمو گرفت و ازم خداحافظی کرد . با رفتن ماهان دلم هری ریخت پایین و همون جا بغضمو رها کردمو شروع کردم به گریه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irماهان که رفت یه جورایی بد بختی هامون شروع شد . عمو یاور پیش بابا رفته بود و ازش خواسته بود که خونه ی اقا جون فروخته بشه تا هر کس به حق خودش برسه . بابا میدونست که عمو یاور با حجم بالای بدهی روبه رو شده و اگر الان حرف وقف خونه زده بشه به هیچ عنوان عمو زیر بار این حرف نخواهد رفت . با حرفهایی که زده شد عمو یاور یه جورایی حق خودش از خونه ی اقا جون رو به بابا فروخت و بابا هم یه چک با مبلغ بالا به عنوان سهم الارث به عمو پرداخت و این جوری سعی کرد قال قضیه کنده بشه .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irظهر بود که تلفن خونه به صدا درامد و صدای مامان که در حال صحبت کردن بود به گوش میرسید بعد از قطع تلفن از مامان پرسیدم : کی بود مامان ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-زن عمو زینتت بود
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-خوب چی میگفت ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-هیچی مادر شب باید بریم خونه شون
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-خوب حالا چرا ناراحتی چیزی گفت بهتون ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-نه مادر چیزی نگفت اما دلم شور میزنه . میترسم مادر
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-بی خودی نگرانی مامان من. اینم مثل همه ی مهمونی هاست دیگه ، چیزی نمیشه خدا بزرگه
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-چی بگم ؟ خداکنه مادر. شب همگی خونه ی عمو یاور جمع شده بودیم . بازم جو سنگینی بود و کسی حرف نمی زد . عجیب تر از همه پوزخند مسخره ای بود که گوشه ی لب عمو یاور نشسته بود . بابا به حرف اومد و پرسید: اتفاقی افتاده ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعمو یاور : ماهمگی به توافق رسیدیم که عمارت اقاجون فروخته بشه و هرکس به حق خودش برسه .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعجیب بود که عمو مهدی و عموعلی هم راضی به این موضوع شده بودند .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبابا به حرف اومد و گفت : یاور جان تو که دیشب سهمت رو به من فروختی . دیگه چی می خوای ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزن عمو زینت : حاجی از شما بعیده بخوای سر برادر هاتو کلاه بذاری . سهم یاور خیلی بیشتر از اون چندر غازیه که شما بهش دادید .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبابا : لا اله الا الله ... این چه حرفیه زن داداش من که طبق قیمتی که خود یاور بهمون داده بود سهمشو بهش دادم . ازشما بعیده این حرفا چیه میزنید ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعمویاور : داداش من مثل اینکه اصلا سرت تو حساب و کتاب نیست . قیمت مسکن همین طوری داره بالا میره . باید خونه فروخته بشه تا خیال همه راحت بشه .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبابا : یاور جان چقد دیگه بهت بدم تا از فروش خونه دست برداری ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزود تر از همه عمو مهدی به حرف اومد که : خان داداش سهم یاورو خریدی . میتونی حق ما رو هم بدی ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعمو علی :منم حقمو میخوام خسته شدم از آوارگی
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعمومهدی : ما همگی به توافق رسیدیم خونه فروخته بشه . البته به چند تا بنگاهم سپردیم واسمون مشتری پیدا کنند .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبابا بهت زده داشت به حرفاشون گوش میکرد .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبابا : مهدی جان نباید به منم خبر میدادید و نظر من رو هم میپرسیدین ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعمو مهدی : خان داداش این جا دیگه رای با اکثریته ما سه نفریم و شما یک نفر . بهتره به نظر جمع احترام بگذارید .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبابا یکم به فکر فرو رفت و گفت : اگه بخوام حقتونو بخرم چی ؟ فقط یکم بهم مهلت بدید تا ببینم میشه کاری کرد یا نه ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعمویاور : نه برادر من . من پول لازمم نمی تونم صبر کنم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبقیه هم این حرف عمو یاور را تایید کردند . بابا چند لحظه ای ساکت شد و به حرف اومد : حالا که بحث به اینجا کشید باید بگم که هیچ کس نمی تونه دست به عمارت اقا جون بزنه . اقاجون قبل از مرگش خونه رو وقف کرده .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهمه با تعجب گفتند : چی ؟ مگه میشه ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبابا : اقاجون قبل از مرگش از من خواست .بعد از سر وسامان دادن علی و پیدا کردن یک جا واسه بی بی خانم خونه رو وقف کنم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچند لحظه همه ساکت شدند که یک دفعه زن عمو لیلا زن عمو مهدی به حرف اومد : این چه حرفیه حاجی . قصد بی احترامی ندارم اما منظورتون چیه ؟ اول که میخواستید حق همه رو بخرید حالا که نمی فروشند میگید وقفه ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبابا همون طور که بلند میشد گفت : من نمی ذارم دست به عمارت اقا جون زده بشه ، میخواستم بهتون پول بدم که راضی باشید ، اما بدونید باید به وصیت اقا جون عمل بشه این حرف اخر منه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبابا این حرف رو زد و اشاره کرد که از جا بلند بشیم و بعد از خداحافظی سردی که همه با ما داشتند به خونه بر گشتیم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبابا فکر میکرد برادرهاش اینقدر قبولش دارند که بدون سند و مدرک هم حرفاش رو قبول کنند اما نمی دونست طمع برادرهاش خیلی بیشتر از اون چیزی شده که فکرشو میکرد .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچند روز بعد باز هم همگی خونه ی ما جمع بودند . عمو مهدی اول از همه به حرف اومد : خان داداش اومدیم تکلیف خونه رو مشخص کنیم ، همه از این بلا تکلیفی ناراضی هستند .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبابا : تکلیف که مشخصه باید خونه وقف بشه
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعمو یاور : برادر من چی میگی ؟ نکنه خدای ناکرده میخوای حق ما رو بخوری ؟ راستشو بگو خان داداش شما یه چیزی تو اون خونه دیدی که این طوری سفت و سخت بهش چسبیدی
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبابا : الله اکبر چی میگی ؟ دارم میگم وصیت اقا جونه میفهمی ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعمو علی : خان داداش گیرم اقاجون با احوال بیمارش تو مریضی یه حرفی زده ، من که نمی ذارم اون سرمایه ی چند میلیاردی وقف بشه
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبابا : برادر من باید به وصیت عمل بشه ، از اقاجون کم به ما نرسیده چرا تنش رو توی گور میلرزونید ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچند لحظه همه ساکت شدند یک دفعه عمو یاور در حالی که یک پوزخند مسخره گوشه ی لبش داشت به حرف اومد : من با وقف خونه موافقم اما ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا این حرف عمو خوشحالی توی چهره ی بابا پدیدار شد و رنگ از چهره ی عمو علی و عمو مهدی پرید . بابا با خوشحالی پرسید : اما چی یاور جان ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعمو یاور : خان داداش به من یک سند یا مدرک با مهر و امضا اقاجون نشون بده که توش اقا جون اجازه ی وقف خونه رو داده .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا این حرف عمو بابا وا رفت : یعنی حرف منو قبول ندارید ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعمو یاور : حرف شما سنده اما زمونه بد زمونه ای شده . توهین به شما نباشه اما ادم دیگه حتی نمی تونه به برادر خودش هم اعتماد کنه . این حرف اخر ماست سند بیار بعد همگی با رضایت کامل خونه رو وقف می کنیم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبعد از گفتن این حرف همگی بر خواستند و درحالی که هر کدوم یه پوزخند مسخره کنار لبشون بود رفتند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدوهفته گذشت و کشمکش ها کماکان ادامه داشت . تلاش بابا برای متقاعد کردن برادر هاش بی نتیجه بود .بابا میخواست حداقل مهلتی بهش بدهند تا بتونه خودش خونه رو بخره و بعد اقدام به وقفش کنه اما هیچ کس زیر بار نمی رفت . اخرین در خواست بابا این بود که مهلت میخواست حداقل تا پیدا شدن جایی واسه بی بی خانم صبر کنند . اما کسی کوتاه نمی اومد .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا دلشوره ی شدیدی از خواب بیدار شدم دیشب خواب بسیار بدی دیده بودم واسه همین اصلا حالم خوب نبود . یاد حرف خانوم جون خدابیامرز افتادم که میگفت : ننه هر وقت خواب بد دیدی پاشو واسه خودت و خانواده ات صدقه بذار کنار .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصبح کلاس داشتم و باید سریع خودمو به دانشگاه میرسوندم . بیرون که اومدم تازه متوجه بدی هوا شدم . همه جا طوفان بود . خواستم برگردم و لباس گرم بپوشم اما دیرم شده بود و به ناچار به سمت دانشگاه حرکت کردم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتو راه داشتم به اوضاع بدی که این چند وقته داشتیم فکر میکردم . فکر همه اینقدر مشغول بود که حتی تولد من رو هم فراموش کرده بودند . یاد سال پیش افتادم که بابا واسم یه تولد مفصل گرفته بود همه بودند حتی ماهان هم بود اما امسال ... . حتی خودم هم یادم رفته بود و الان بعد از چند هفته تازه یاد تولدم افتاده بودم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irیاد ماهان افتادم . موقع رفتن بهم میگفت من از اونجا حواسم به همه چیز هست نگران نباش . اما نبود ...حواسش نبود وگرنه یه جورایی جلوی پدرش رو میگرفت .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه دانشگاه که رسیدم از تاکسی پیاده شدم . شدت باد و طوفان به حدی بود که ادم احساس می کرد هر آن ممکنه درختها از جا کنده بشن و من داشتم تمام تلاشم را برای مهار چادرم توی اون هوای سرد میکردم . به دانشگاه که رسیدم از شدت سرما تمام استخوانهام درد میکرد . بعد از تمام شدن کلاسم به تماسهای از دست رفته ی توی گوشیم خیره شدم و باز اون دلشوره ی لعنتی سراغم اومد . همون لحظه گوشی توی دستم لرزید یک پیام داشتم از طرف سامان : "ساره سریع خودتو برسون خونه ی عموعلی . عمارت اقاجون "
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدلم هری ریخت پایین.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز دانشگاه که بیرون اومدم علاوه بر بادی که به شدت می وزید هوا هم خیلی سرد شده بود . به سرعت خودم را به خیابون رسوندم و دنبال تاکسی می گشتم . دلم خیلی شور میزد . تمام بدنم از شدت سرما و استرس می لرزید . به سختی یک تاکسی پیدا کردم : اقا دربست شمیران
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفاصله ی دانشگاه تا عمارت اقا جون خیلی کم بود اما همین فاصله ی کوتاه برای من که پر از استرس و نگرانی بودم به اندازه ی چند ساعت طول کشید . بعد از یک ربع رسیدم . از تاکسی که پیاده شدم چشم دوختم به خیابون منتهی به عمارت اقاجون . یک خیابون کوتاه که پر از درخت بود . فصل پاییز و هوای طوفانی امروز باعث شده بود همه جا پر از برگهای زرد پاییزی باشه . بااسترس و ترس به سمت خونه ی اقا جون رفتم . همه ی بدنم از سرما می لرزید . به در که رسیدم در کمال تعجب دیدم در بازه . وارد باغ شدم . سروصدای زیادی از باغ شنیده می شد . همین طورکه جلوتر می رفتم به شدت صداها هم افزوده میشد . انگاری چند نفری در حال دعوا و جرو بحث بودند . صدای بابا و عمو کاملا قابل تشخیص بود . جلوتر که رسیدم دیدم همگی پایین پله های منتهی به در خونه ایستاده و در حال جرو بحث باهم بودند . یک سری لوازم خونه روی زمین پخش شده بود از کهنگی وسایل و قالیچه ی رنگ و رو رفته ی بی بی خانم میشد فهمید که وسایل خونه ی بی بی خان هستند . بی بی خانم با اون چادر گل گلی رنگ و رو رفته اش در حالی که ریز ریز اشک می ریخت دور تر کنار ویلچر پسرش ایستاده بود و از دور به این قائله نگاه میکرد . مامان کنار بی بی خانم بود و سعی داشت ارومش کنه .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبهت زده داشتم به تصویر روبه روم نگاه میکردم . اینجا چه خبربود ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبابا در حال جرو بحث با برادرهاش بود و سامان سعی داشت بابا رو اروم کنه . سامان میدونست قلب بابا تحمل این همه فشار رو نداره . عمویاور مدام دستور میداد که ببرینشون .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irقرار بود چی کجا برده بشه ؟ نمی دونم تازه متوجه وانت ابی و رنگ و رو رفته ای شدم که جلوتر ایستاده بود و یک اقایی داشت وسایل بی بی خانم رو جمع میکرد پشت وانت . بابا با صدای بلند داد میزد و ازش میخواست این کار و نکند اما گوش کسی بدهکار نبود و هر کس کار خودش رو میکرد . متوجه زن عمو شهناز، زن عمو علی شدم که بالا ی پله ها ایستاده بود و با یه پوزخند داشت به این دعوا نگاه میکرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irراننده وانت وسایل رو گذاشت روی زمین و گفت اقا تکلیف من را روشن کنید بالاخره جمع کنم یا نه ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبابا : نه اقا وسایلو بریز زمین نمی خواد ببری
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعمو یاور بلند گفت : اقا تو پولتو از من میگیری . وسایلو جمع کن بعد هرجا خواستند ببرینشون
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبی بی خان با گریه گفت : اقا یاور رحم کن . من با این بچه ی فلج کجا برم من که جایی رو ندارم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعمو یاور : مادر من به من ربطی نداره منم مالمو میخوام
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبابا با صدای بلند گفت : دست بردار یاور بهت که گفتم کمی صبر کن
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعمو علی به سمت وسایل بی بی خان حرکت کرد و قالیچه رو پرت کرد داخل وانت و گفت : خان داداش ما دیگه نمی تونیم صبر کنیم این خواست همه است .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبابا عصبانی شد و نمی دونست چیکار کنه . سامان رفت جلوی عمو علی ایستاد و شروع کرد به خالی کردن وسایل . عموعلی عصبانی شد و گفت : چیکار میکنی بچه؟تو دخالت نکن
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسامان درحالی که وسایل رو خالی میکرد گفت : عمواحترامت واجبه اما حالا که دارید حرف از حق و حقوق میزنید باید بگم ما هم حق خودمون رو می خواییم . بی بی خانم می تونه از حق ما تو این خونه استفاده کنه
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا این حرف سامان عمو علی به حد انفجار عصبانی شد . به سمت سامان حرکت کرد و درحالی که به شدت سامان رو هل داد گفت : بکش کنار بچه گفتم به تو ربطی نداره ، دخالت نکن.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسامان محکم زمین خورد . من فکر میکردم چیزی نشده و منتظر بودم سامان از جاش بلند بشه . مامان با صدای بلند جیغ کشید و خودش رو به جسم بی جان سامان رسوند . وقتی سامان رو برگردوند صورت غرق در خون سامان جلوی چشمهای من نقش بست چند ثانیه صدایی از کسی خارج نشد . عمومهدی به طرف سامان حرکت کرد و گفت:پاشو پسر همه رو نگران خودت کردی
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاما سامان تکون نمی خورد مامان بالا ی سر سامان نشسته بود و سامان رو صدا میزد و ازش میخواست بیدارشه . چشمم به بابا افتاد که با شونه ای خمیده به سمت سامان حرکت کرد پیش سامان که رسید روی زمین نشست و دست کشید به صورت سامان و صداش زد اما جوابی از سامان شنیده نمی شد . من میدیدم که بابا داره از حال میره اما نمی تونستم کاری انجام بدم . چشمهای بابا کم کم بسته شد و بابا هم کنار سامان روی زمین افتاد . چیزی که کسی ازش خبر نداشت وضعیت اورژانسی قلب بابا بود که هر استرس کوچیکی مثل یک سم خطرناک واسه اش بود . فشار و استرسی که بابا امروز تحمل کرده بود دیگه جونی واسش باقی نذاشته بود و وقتی هم که پسر یکی یه دونه ا ش رو غرق در خون دید دیگه طاقت نیاورد و همون جا سکته کرد .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمن مسخ شده به این صحنه ها نگاه میکردم . هیچ کاری نمی تونستم انجام بدم . شدت سرمایی که هر لحظه توی استخونهام نفوذ میکرد بیشتر میشد و قدرت هر کاری رو از من میگرفت . دوست داشتم سامان رو صدا بزنم اما صدایی از حنجره ام خارج نمیشد . خواستم برم پیش مامان اما نمی تونستم . مامان هم چادرش رو روی سرش کشیده بود و داشت جیغ میکشید . دهنم رو باز و بسته میکردم به امید اینکه صدایی ازش خارج بشه و مامان بدونه تنها نیست و من کنارشم . اما نمی شد هر لحظه حجم هوایی که وارد ریه هام میشد کم و کمتر میشد . تا جایی که دیگه هوایی وجود نداشت . مامان داشت جیغ میزد . بابا بی جون روی زمین افتاده بود و صورت سامان غرق خون بود و باد همچنان به شدت میوزید . اول از همه بی بی خانم به خودش اومد و به سمت مامان دوید . اما من دیگه هیچ چیز نمی فهمیدم حجم زیادی از سیاهی جلوی چشمم رو گرفت و بعد دیگه چیزی نفهمیدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز خواب پریدم این کاب*و*س ها قرار نبود دست از سرمن بردارند . بازهم تنگی نفس به سراغم امده بود . نمی دونم چند ساعت بود که خوابیده بودم اما همه جا سیاهی مطلق بود . اسپریم را از کنار پاتختی برداشتم و زدم اما خالی بود .دوباره امتحان کردم امکان نداشت اسپری خالی از هوا بود درست مثل ریه های من ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبغضم گرفت از این همه بدبختی خودم . کی قرار بود من به زندگی عادی برگردم نمی دونم . سعی کردم جلوی سرفه هایی را که باعث بدتر شدن حالم میشد را بگیرم و با نفس هایی کوتاه خودم را تا جایی برسانم و کمک بخواهم . از در اتاق که خارج شدم به مغزم فشار اوردم که یادم بیاید کجا هستم . من کجا بودم ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخیره شدم به عکس روی دیوار و چهره ی مرد مهربان در نظرم نقش بست . کم کم داشت یادم می امد من کجا هستم سعی کردم به مغزم فشار بیاورم که چهره ی مهربون همیشه از کدام اتاق خارج میشد ؟ خیره شدم به راه روی کوچک رو به روم ... یادم اومد درسته همونجاست . ارام ارام به سمت اتاقش حرکت کردم . نور ضعیفی که از اتاق خارج میشد نشان میداد صاحب اتاق هنوز بیدار است . اروم در را باز کردم .صاحب صدای مهربون پشت میز نشسته بود که با صدای در به عقب برگشت و بهت زده به من چشم دوخت
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-تو اینجا چیکار میکنی ؟ چرا از جات بلند شدی ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو من در حالی که دیگر هوایی در ریه هایم باقی نمانده بود و نفس نفس میزدم گفتم :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-من ... دارم ... میمیرم ... اسپری ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا این حرف من به شدت از پشت میز بلند شد و داخل کشوی میز دنبال چیزی گشت وقتی پیدایش کرد ، با عجله به سمت من اومد . دست انداخت دور کمرم و من رو به سینه اش فشرد و اسپری را داخل دهانم گذاشت . چند بار پی در پی اسپری را داخل دهانم زد . ورود حجم بالای هوا به داخل ریه هام بازهم به من یاد اوری کرد که به چه دردی مبتلا شده ام . حالم که بهتر شد چشمهای مرد مهربان رو دیدم که با نگرانی بهم خیره شده بود و سعی داشت ارومم کنه : اروم باش عزیزم ... نفس بکش ... اروم نفس بکش
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو من چقدر در کنار این مرد ارامش دارم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحالم که بهتر شد خواستم برگردم به اتاقم که اجازه نداد و دستهایش را دو طرف صورتم قرار داد و در حالی که میشد نگرانی را از چشمهای زیبا و طوسیش خواند گفت : این کاب*و*سهای شبونه ی تو تمامی نداره ؟ باید واسش یه فکر اساسی کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمن مثل همیشه فقط نگاهش کردم و بدون اینکه جوابی بهش بدم خواستم بر گردم که دستم را کشید و گفت : کجا ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-میرم بخوابم .خسته ام
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدستم را کشید و به سمت تخت خوابش برد . و من بی اراده فقط دنبالش حرکت میکردم به تخت که رسید ازم خواست که روی تخت دراز بکشم و من هر کاری میگفت انجام می دادم . در همان حال صدایش به گوشم رسید :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-این چند روزه حالت اصلا خوب نیست . بهتره شب را اینجا بمونی تا حواسم بهت باشه . میترسم دوباره حالت بد بشه
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبعد در حالی که ارام موهایم را نوازش می کرد گفت : اروم بخواب ... من اینجام به هیچ چیز فکر نکن
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحمله ی تنفسی بازهم تموم انرژی من راگرفته بود . خیلی خسته بودم و قدرت هیچ مخالفتی را نداشتم . چشمهایم را بستم و سعی کردم بخوابم اما چیزی یادم افتاد . می خواست از کنارم بلند شود که دستش را گرفتم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-چیزی میخوای ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر حالی که بغض کرده بودم گفتم : میذاری فردا برم سر خاک خانواده ام ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irقاطعانه و بدون هیچ تردیدی گفت : نه
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irباید همه ی سعیم رو میکردم . خیلی دلتنگ بودم . دستش هنوز توی دستم بود که گفتم :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-تو رو خدا خیلی وقته نرفتم بذار برم . باسعید میرم و زود برمیگردم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاخم کرد و چه قدر دوست داشتنی میشد با اخم روی چهره اش.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-گفتم نه نمیشه
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخواست بلند بشه که فشار کوچکی به دستش وارد کردم و با بغض در حالی که اشکم در حال سرازیر شدن بود گفتم : تو رو خدا اجازه بده برم . من که چیز زیادی ازت نمی خوام
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا دیدن چشمهای اشکیم عصبانی شد و گفت : به خدا اگه گریه کنی ، دیگه باید خوابشو ببینی که بذارم بری
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاروم گفتم :تو رو خدا زود برمی گردم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجوابی نداد و به فکر فرو رفت
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفشار کوچکی به دستش وارد کردمو اروم گفتم : برم ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگاه طوسی رنگش رو به من دوخت . پوفی کرد و در حالی که بلند میشد گفت : باشه . فردا منتظر باش خودم میام باهم میریم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپتو را تا گردنم بالا کشید و انگشت اشاره اش را نشان داد و گفت : یک ربع بیشتر نمی مونیم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا خوشحالی لبخندی زدمو گفتم : باشه
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدو باره با حالت تهدید بهم گفت : وای به حالت اگر حالت بد بشه و کارت به بیمارستان بکشه . حالا بگیر بخواب
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخواست بره که دوباره دستش رو گرفتم و او با حالتی عصبی گفت : دیگه چیه ؟ کار خودت رو که کردی مطمئن باش میام میبرمت
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاروم گفتم : ممنون
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچشمهاش برقی زد و در حالی که لبخند کم رنگی گوشه ی لبش ظاهر شده بود گفت: بخواب جوجو حرف اضافی هم نزن
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچشمهایم را که بستم چهره ی مهربان او درنظرم نقش بست و لبخندی ناخوداگاه گوشه ی لبم نشست و با ارامش به خواب رفتم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدوهفته از مرگ بابا می گذشت . سامان تو کما بود و مامان مثل یک مرده ی متحرک شده بود و من یک دختر تنها بین این همه مشکل ایستاده بودم . بابا مرده بود و من تنهای تنها بودم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسر زدن هر روزه به سامان و دعا کردن برای بهتر شده حالش از یک طرف و رسیدگی به مامان و تهیه ی دارو هاش از طرف دیگه جونی واسم باقی نمی گذاشت . اینه دو هفته روزه گرفته بودم و نیتم خوب شدن سامان بود . مامان از صبح تا شب مینشست جلوی پنجره و زل میزد به بیرون و مدام سوال میکرد بابا تو سامان نیومدن ؟ دیر کردنا ؟ قبول این اتفاقها براش غیرممکن بود و من مثل همیشه جوابی برای سوالهای مامان نداشتم. تو این دو هفته اتفاقات زیادی افتاد که من اطرافمو بهتر ببینم و اطرافیانم رو بهتر بشناسم . خیلی تنها و بی کس شده بودم . عموها پشت من رو خالی کرده بودند .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبدترین اتفاق زندگیم این بود که عمو علی فقط یک هفته باز داشت بود بعد به واسطه ی وثیقه ای که عمو یاور گذاشته بود ازاد شد و این اتفاق باعث شد من به کل از خانواده ی پدریم ببرم . ماهان فقط زنگ زده بود ماهان هم از نظر من بی وفا شده بود . تسلیت گفت قسم خورد که میخواست بیاد اما نشد .خیلی ناراحت بود و مدام خودش را سرزنش میکرد . بهم قول میداد که هر چه سریع تر خودش رو برسونه . هر روز زنگ میزد و حال من و مامان رو میپرسید اما این حرفا به درد من نمی خورد من سرد شده بودم و سنگ نسبت به خانواده ی پدریم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدایی ناصر و زن دایی دو هفته پیشمون بودند اما بعدش مجبور شدند برگردند.تا همین جا هم از نظرمن خیلی لطف کرده بودند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتنها همدم من و مامان بی بی خانم وپسرش بودند که بعد از تمام اتفاقهایی که افتاده بود اورده بودمشون پیش خودمون با وجود بی بی خان نگرانی من بابت مامان کمتر شده بود اما همه ی نگرانیم بابت سامان بود که روز به روز اوضاع حالش بدتر میشد و من نمی تونستم کاری واسش انجام بدم . دلم گریه میخواست اما به خاطر مامان گریه نمی کردم شبا که به اتاقم می رفتم دوست داشتم تا خود صبح گریه کنم اما نمی شد حمله های تنفسی که دچارشون میشدم بهم اجازه ی گریه نمی دادند . بی بی خان مدام با حرفهاش ارومم میکرد و ازم میخواست فقط به خدا توکل کنم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتو بد وضعیتی گیر کرده بودم دکتر مامان گفته بود باید خیلی مراقبش باشم وضعیت مامان بحرانی بود و روز به روز هم داشت بدتر میشد . این ترم قید دانشگاه رو زده بودم اصلا حال و حوصله ای واسم باقی نمونده بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچقدرزود گذشت چهل روز از مرگ بابا . هفته ی پیش چهلم بابام بود و من همه ی سعیم را کرده بودم که مراسم ابرومندانه ای براش برگزار کنم . مراسمی که با حرفها ونیش و کنایه های زن عمو زینت و زن عمولیلا مبنی بر دیوونه بودن مامان و بی عرضه بودن من گذشت .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir------------------------------------------------------
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدیشب خواب بابا رو میدیم که دستت سامان رو گرفته بود منم خواستم باهاشون برم اما هرچی دنبالشون می دویدم بهشون نمی رسیدم . فقط صدای خنده هاشون به گوشم می رسید اماهرچی صداشون میکردم جوابمو نمی دادند . توی خواب گریه میکردم و ازشون میخواستم بایستند تا منم همراهشون برم اما اونا توجهی نمی کردند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز خواب که پریدم صدای اذان صبح می اومد و فکرم مشغول خوابم بود نمازم رو که خوندم دلم هوای سامان رو کرد بدون سحری نیت کردم و برای سلامتی سامان روزه گرفتم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصبح از بیمارستان با من تماس گرفتند دکتر سامان ازم خواسته بود هرچه سریعتر به بیمارستان برم . ته دلم احساس خوشحالی داشتم مدام دلم بهم میگفت سامان بیدار شده.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه بیماستان که رسیدم اول پیش سامان رفتم اما تغییری تو وضعییتش پیش نیومده بود . داشتم می رفتم پیش دکترش که بازهم چشمم خورد به پسرک 17-16ساله ای که روی ویلچر نشسته بود مثل همیشه از پنجره بیرون رو نگاه میکرد . دلم واسش میسوخت نمی شناختمش اما خیلی دیده بودمش مگه میشد پسربچه ای با این وضعیت و رنگ روی پریده رو از یاد برد . هیچی ازش نمی دونستم فقط میدونستم اسمش مهبده . رفتم پیش دکتر که یک راست رفت سر اصل مطلب هر کلمه ای که از دهان دکتر خارج میشد حال من رو بدتر میکرد . صدای دکتر مثل یک اکو توی ذهنم پخش میشد ... کما ... مرگ مغذی ... اهدا عضو ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدکتر هر لحظه سیاه و سیاه تر میشد تا اینکه دیگه نه دکتر بود و نه هوا .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir--------------------------------------------------
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبیدار که شدم روی تخت بیمارستان بودم و حرفهای دکتر یادم اومد . از من میخواستند رضایت بدم که اعضای بدن سامان اهدا بشه . ازمن انتظار داشتند سامان رو تیکه پاره کنم و هر قسمتش رو به یه نفر هدیه بدم .خیلی گریه کردم و عصبانی بودم با بی حالی سرم رو از دستم جدا کردم باید می رفتم و حرف اخرم رو به دکتر میزدم . دکتر رو دیدم و رک و راست نظرم رو بهش گفتم : اقای دکتر من نمی ذارم برادرم رو تیکه تیکه کنید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو با عصبانیت از بیمارستان خارج شدم . کل راه تا خونه گریه کردم اما مثل همیشه تا پشت در رسیدم سعی کردم کسی از حالم خبر دار نشه ... به خونه که رسیدم بی بی اومد سراغم و فهمید که حالم خوب نیست اما چیزی بهش نگفتم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irیک هفته از روزی که دکتر با من حرف زده بود می گذشت .من هر روز به دیدن سامان می رفتم اما تغییری تو وضعیت سامان پیش نیومده بود . انگار سامان دلش نمی خواست بیدار بشه . تو فکر بودم که تو راه روی بیمارستان بازهم چشمم خورد به مهبد یک ماسک اکسیژن روی صورتش بود و به دستش هم سرم وصل کرده بودند. بازهم بی حرکت نشسته بود و به بیرون چشم دوخته بود .توجهم به گفتگوی پرستاران ایستگاه پرستاری جلب شد
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-حیوونکی مهبد داره روز به روز بد تر میشه
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- اره قسمتو ببین ادم پدرش از بهترین جراحای کشور باشه و مادرش هم پزشک باشه اما وضعیتش این باشه ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-نمی دونی مریضیش چیه ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- میگن وضعییت کبدش وخیمه باید عمل بشه اما چاره چیه تا موردی واسه پیوند پیدا نشه کار نمیشه کرد
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدیگه بقیه ی حرفهاشونو نمی شنیدم با عصبانیت به سمت دفتر دکتر رفتمو بدون در زدن در اتاقو بازکردم . بادیدنم سرش رو بلند کردهمه ی نفرتم رو توی چشمهام ریختمو گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپس واسه همینه کاری واسه سامان نمی کنید . دکتر کور خوندی بذارم سامانو بکشی که بتونی پسرتو نجات بدی .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخواست حرفی بزنه که اجازه ندادمو گفتم :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمن نمی ذارم برادرم رو بکشی از این بیمارستان میبرمش . میبرمش جایی که سعی کنند حالشو بهتر کنن نه جایی که ارزوی مرگش رو داشته باشن
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدرو محکم بستم . میخواستم از بیمارستان فرارکنم . گریه ام گرفته بود و کارشون رو بی عدالتی می دونستم تو راه رو بیمارستان چشمم خورد به مهبد جلو رفتم و خواستم بهش در مورد شاهکار پدرش بگم میخواستم بهش بفهمونم که نمی ذارم پدرش سامانو بکشه که اون خوب بشه . با قدمهایی محکم به سمتش رفتم کنارش که رسیدم برگشتو نگاهم کرد . چشمهاش معصومیتی داشت که قدرت هر واکنشی رو ازم گرفت . دلم به حالش سوخت با دست به بیرون اشاره کرد دیدم کمی اون طرف تر ، اون سمت خیابون یه فضای بازهست که چند تا پسر بچه دارن توش فوتبال بازی میکنند یه لحظه ماسک رو از روی صورتش برداشت وگفت : خیلی بده ادم از بچه گی همه چیز داشته باشه اما هیچی نداشته باشه . از بچگی حسرت به دلم که میتونستم باهم سن وسالهام یک بار فقط یک بار فوتبال بازی کنم . بهش خیره شدم و اروم اروم ازش دورشدم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irذهنم پر از حرف بود دوست داشتم برم جایی که اروم بشم به اژانس سرخیابون که رسیدم یه ماشین خواستم به مقصد قم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir---------------------------------------
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرفتم حرم حضرت معصومه . به بی بی خانم خبر دادم که شب نمیام خونه . شب رو کنار ضریح بودم و تا خود صبح گریه کردم از خدا میخواستم کمکم کنه و ارامش رو به دلم بر گردونه. نماز صبح رو که خوندم همون جا تکیه دادم به دیوار و خوابم برد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخواب بابا و سامان رو دیدم . بابا دست سامان رو گرفته بود هر دو شون با لبخند نگاهم میکردند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچشم که باز کردم صبح شده بود و من سبک سبک شده بودم با اژانس به تهران برگشتم و به خونه رفتم.باید با مامان حرف میزدم.به خونه که رسیدم رفتم سراغ مامان بازهم پشت پنجره بود من رو که دید گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-ساره مامان اومدی بدو لباساتو عوض کن الان بابات میاد ناهار بخوریم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبغضم گرفت رفتم پیشت دستش رو گرفتمو گفتم:مامان تو سامان و چقدر دوست داری ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلبخندی زد و گفت : خیلی خودت که بهتر میدونی من که جز شما دوتا کسی رو ندارم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- اگه بدونی سامان میتونه جون چند نفرو نجات بده این اجازه روبهش میدی
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمامان خندیدو گفت : معلومه مامان جان . پسرشاخ شمشاد من اونقدر اقاست که واسه کمک به دیگران اجازه منو نمی خواد
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاشکم بی اجازه ازسر خورد واز روی گونه ام افتاد پایین
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمامان دست دراز کرد و اشکمو پاک کرد . منوب*غ*ل کرد و گفت : فدای تو بشم بازم من از سامان تعریف کردم تو حسودی کردی تو که میدونی شما با هم واسه من فرقی ندارید
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبعد من رو از خودش جدا کرد و گفت : فقط نمی دونم چرا دیر کردن پاشو یه زنگ بزن به بابات ببین کجا موندن
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبلند شدمو به سمت بی بی خانم رفتم که تمام مدت داشت من و مامانو نگاه میکرد و اشک میریخت وقتی ماجرارو واسش تعریف کردم لبخندی زد و گفت : توکل کن به خدا و هرکاری فکر میکنی درسته انجام بده
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبدون اینکه لباس عوض کنم باهمون حال رفتم بیمارستان . به ایستگاه پرستاری که رسیدم ازشون یک فرم رضایت نامه گرفتمو امضاکردم . چادر روی سرم روی زمین کشیده میشد و درحالی که رضایت نامه دستم بود به سمت اتاق دکتر رفتم . این بار در زدم و اجازه گرفتم . وارد که شدم دکتر و همسرش و باهم دیدم . همسر دکتر داشت گریه میکرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدکتر ازم خواست بشینم اما من ترجیح می دادم حرفمو بزنم و برم.دکتر شروع کرد به حرف زدن :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-وقتی ما قسم میخوریم که جون ادامها رو نجات بدیم مطمئن باش همه ی تلاشمون رو میکنیم . اگه بخوای برادرتو ببری مشکلی نیست کمکت میکنم اما بدون ما چیزی کم نذاشتیم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخواست ادامه بده که نذاشتم وبا بغض گفتم :شما مطمئنی سامان دیگه بیدار نمیشه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرش و انداخت پایین و گفت:متاسفم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدوست داشتم برم خونه.خیلی خسته بودم میخواستم بخوابم با بی حالی رفتم سمت میزو فرموگذاشتم روی میزو گفتم:بذار کمک کنم پسرت به رویا ی بچگی هاش دست پیدا کنه
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز اتاق بیرون اومدم.رفتم پیش سامان و یک دل سیر نگاهش کردم.از دکتر خواستم اجازه بدن برم تو .داخل که رفتم سامان و ب*غ*ل کردمو بوئیدمش.بوی بابا رو میداد .بوی بچگی هامون رو میداد هم بازی دوران کودکیم .ب*غ*لش کردمو یک دل سیر گریه کردم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز اتاق که بیرون اومدم اروم تر شده بودم برگشتم خونه و دوش گرفتم .یه قرص ارام بخش خودمو خودمو به یک خواب اروم سپردم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irروبه روی پنجره ی اتاقم ایستاده بودم وبه اتفاقات اخیر فکر میکردم.بعد از مرگ سامان رابطه ی من و عمو یاور به کل بهم ریخت .عمو یاور از من به جرم کشتن سامان شکایت کرد با اینکه تبرئه شدم اما این موضوع باعث شد دو ماه تمام تو پله های دادگاه سرگردان باشم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز طرفی عمو یاور برگه ی عدم صلاحیت مامانو از دادگاه گرفته بود یه جورایی قیم ما محسوب میشد با استفاده از این برگه هم رضایت داده بود و عمو علی ازاد شد بعد هم که عمو علی تمام زندگیشو فروخت و رفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir----------------------
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعید از بد ترین روزهایی بود که گذروندیم . یک عید سرد ، بدون بابا و سامان توی سکوت مطلق تعطیلات عید رو سپری کردیم .حتی بی بی خانم و امید هم حوصله نداشتند . وضعیت مامان هم که روز به روز بدتر میشد . افسردگی شدید همراه با الزایمری که دچارش شده بود باعث میشد حتی دیگه منم نشناسه .قرصهای جدیدش باعث میشدند تمام روز فقط خواب باشه ، تنها همدمم بی بی خانم و امید بودند . امید پسر معلول بی بی خانم با اینکه معلول بود اما دل بزرگ و پاکی داشت همیشه وقتی با خستگی تمام می رسیدم خونه به سختی یه شکلات از جیبش بهم میدادو یک لبخند بهم میزد . شکلاتهای امید مزه ی شیرین زندگی میدادند.پیش امید بودن باعث میشد خیلی چیزا فراموشم بشه وقتی باهام حرف میزد و سعی میکرد کلماتو درست ادا کنه و بهم امید بده خوشحال میشدم که تنها نیستم .امید خودشو دوست من میدونست این واسم خیلی شیرین بود.همه چیز نسبتا اروم بود که یک احضاریه به دستم رسید فکر میکردم بازی جدید عمو یاوره اما شاکی کسی بود که من حتی اسمشو نشنیده بودم.باید تا روز دادگاه صبر میکردم.روز موعود به دادگاه رفتم و از حرفایی که شنیدم واقعا شوکه شدم .شاکی یک مرد مسن وشیک پوش بود که خودش رو وکیل شرکت اریا نژاد معرفی کرد واز بدهی بابا به شرکت میگفت .باورم نمیشد امکان نداشت بابا هیچ وقت در مورد همکاری با اریا نژاد حرفی نزده بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه خونه که برگشتم همه ی حسابها رو چک کردم. باید همه چیزمونو می فروختم که البته در اون صورت فقط دو سوم از بدهی قابل پرداخت بود.با خودم میگفتم اگه سرم بره خونه ی یادگاری بابا رو نمی فروشم اگه این کارو میکردم به کل اواره میشدیم.هفته ی بعد احضاریه ی دوم به دستم رسید که واقعا شوکه ام کرد خونه رهن بانک بود و من فقط ده روز وقت داشتم بدهی بانک رو پرداخت کنم ... وگرنه خونه توسط بانک مصادره میشد ... باید کاری میکردم ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشال سیاه رنگ ساده ای سر کردم چادرمو برداشتم و به سمت دفتر مرکزی اریا نژاد رفتم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمی خواستم با مدیر عامل شرکت صحبت کنم باید سند بدهی بابامو بهم نشون میدادند تا باورکنم.کسی جوابی بهم نمی داد سه روز تمام از صبح تا شب همون جا می نشستم تا کسی جوابمو بده تا اینکه روز چهارم منشی از دستم کلافه شد و نگهبانی رو خبر کرد و در کمال ناباوری منو از شرکت پرتم کردند بیرون.نگهبان منو به بیرون راهنمایی کرد اما من داد میزدم و کمک میخواستم .نگهبان منو به بیرون هلم داد که چادرم زیر پام گیر کرد و خوردم زمین.دلم خیلی شکست همون جا نشستمو زار زار گریه کردم چادرمو لباسام گلی شده بودند و حالم اصلا خوب نبود میدونستم اگه ادامه بدم تنگی نفس خواهم گرفت .باید میرفتم خونه دلم واسه بی کسی خودم میسوخت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخواستم بلند بشم که یک جفت کفش سیاه براق جلوی چشمم ظاهر شد سرمو بلند کردمو چشم دوختم به مرد مقابلم ،خودش بود اقای صارمی وکیل شرکت که تو دادگاه دیده بودمش نشست کنارم و با لبخندمهربونی بهم گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-چی شده دخترم اینجا چیکار میکنی ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبغضم گرفت و نتونستم جوابشو بدم.اروم بازومو گرفت و بلندم کرد .ازم خواست بریم توی ماشینش و باهم صحبت کنیم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاقای صارمی سند و مدرک بدهی بابا رو نشونم داد و بهم قول داد کمکم کنه محبت پدرانه اش به دلم نشست و وقتی از وضعیتم سوال کرد با کمال صداقت همه چیزو براش تعریف کردم .اقای صارمی هم بهم قول داد کمکم کنه حتی بهم قول داد واسم یه شغل نیمه وقت پیدا کنه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir---------------------
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعلی رقم همه ی تلاشهای خودم واقای صارمی فقط یک ماه برای پرداخت بدهی و 5روز برای پرداخت بدهی بانک وقت داشتم.چاره ای نداشتم فقط نگرانیم بابت بی بی و امید بود .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشب که به خونه برگشتم همه چیزو واسه بی بی خانم تعریف کردمو ازش پرسیدم جایی واسه موندن داره یا نه گفت یه زمین تو یکی از روستاهای شمال داره که بهش به ارث رسیده اما فکر نمی کرد خونه اش قابل زندگی باشه .حسابمو چک کردم می دونستم بی بی خانم ازم پول قبول نمی کنه واسه همین ازش خواستم وسایلمونو جمع کنه که همگی بریم سری به روستا بزنیم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصبح زود بیدار شدم و یک وانت خبر کردم و از توانباری یکسری وسایل مثل یخچالو گاز و یک سری لوازم دیگه توش جمع کردم و ادرسو بهش دادم خودمون هم ظهر حرکت کردیم و رفیم . غروب که رسیدیم نگاهی به کلبه انداختم و خدارو شکر وضعیتش خیلی بد نبود اما تعمیرات اساسی لازم داشت . یکی از اهالی با خوش رویی ازمون استقبال کرد و خواست که شب خونه اش بمونیم تا فردا خودش کمکمون کنه .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکار تعمیرخونه دو روز طول کشید.محبت مردم روستابه دلم می نشست مدام در حال کمک به ما بودند و تنها نمی گذاشتنمون.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشب اخر خونه ی بی بی خانم موندیم .صبح که بیدار شدم یکم پول یواشکی گذاشتم رو طاقچه و بعد از خداحافظی باهاشون به سمت شهر دایی ناصر حرکت کردم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irوقتی رسیدم دایی از دیدن منو مامان خیلی خوشحال شد .از زن دایی خواستم چند روزی مامانو پیش خودشون نگه دارند تا من برم تهران و سر وسامانی به کارها بدم .همه چیز و برای دایی ناصر تعریف نکردم چون می دونستم توانایی کمک کردن به من نداره همین که خودش و زنش محبتشونو خالصانه به من ومامان ابراز میکردند واسم کافی بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفردا روز تحویل خونه به بانک بود ومن باید بر میگشتم.حرکت کردم به سمت تهران 9شب بود که با خستگی تمام رسیدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشب سختی رو گذروندم تا خود صبح گریه کردم و وسایل شخصی خانواده مو جمع میکردم .تمام شب سه بار تنگی نفس سراغم اومده بود ومن همش دعا میکردم که اسپریم تا صبح دوام داشته باشه.صبح اول وقت که خودمو تو ایینه دیدم شوکه شدم صورتم سفید مثل گچ شده بود و چشمام براثر بی خوابی و گریه ی زیاد متورم و سرخ بودند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفقط چیزهای مهم و ضروری به علاوه ی لباسهای خودم و مامانو برداشتم چیز دیگه ای نمی تونستم بر دارم چون هنوز تکلیفم معلوم نبود و من جایی برای زندگی نداشتم.کل وسایلم شامل دوتا چمذون بزرگ و چند تا جعبه ی کوچیک بود که همشونو پشت ماشین بابا گذاشتم و منتظر موندم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصبح ساعت 9 بود که زنگ زدند درو باز کردم یک سرباز به همراه مامور دادگستری بودند که بعد از پلمب خونه رفتند.سوار ماشین بابا شدم و به عمارت اقا جون رفتم فکر میکردم شاید بتونیم چند وقتی با مامان اونجا باشیم.اما وقتی رسیدم درکمال نا باوری فهمیدم خونه فروخته شده.کسی رو نداشتم ناچار بودم از عمو یاور کمک بخوام اگه تنها بودم هیچ وقت این کارو نمی کردم اما وقتی چشمهای مریض مامان جلوی نگاهم جون میگرفت توی تصمیمم راسخ تر میشدم.همه کاره ما عمو یاور بود وعمومهدی یه جورایی هیچ کاره بود.عمو مهدی از این ادمهایی بود که از پشت خنجر می زدند اما عمو یاور همیشه رو بازی میکرد .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرفتم سراغش طبق معمول بالا تو دفترش بود و منشی میگفت مهمون داره به حرف منشی توجهی نکردم و رفتم داخل اتاق .با صدای در عمو یاور سرشو بالا گرفت نگاهم کرد تو نگاهش چیزی نبود نگاهش اونقدر سرد بود که باعث میشد به خودم بلرزم . سعی کردم خون سردی خودمو حفظ کنم .به خاطر مامان باید غرورمو کنار میگذاشتم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-عمو باید حرف بزنیم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر کمال ناباوری یک لبخند مصنوعی زدو گفت : باشه عزیزم منتظر باش
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچشمم افتاد به مهمونای عمو اقای صارمی به همراه یک مرد مهمون عمو بودند.چشمهای خاکستری مردی که همراه اقای صارمی بود جلب توجه میکرد.با شر مندگی سلام کردم وعذر خواستم که حواسم نبود اقای صارمی به گرمی جوابمو داداما مرد چشم خاکستری چیزی نگفت فقط به چشمهام زل زده بود و نگاهم میکرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاقای صارمی:خوبی دخترم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-ممنون
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-اتفاقی افتاده ؟ چرا چشمات سرخه ؟ حالت خوبه ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-خوبم چیزی نیست کمی سرم درد میکنه
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمرد چشم خاکستری ایستادو بدون خداحافظی بیرون رفت اما اقای صارمی بعد از خداحافظی گرمی که با من داشت بیرون رفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنشستم وشروع کردم به حرف زدن.از بدهی بابا گفتم تا بی خونه موندنمون.در کمال ناباوری عمویاور قبول کرد بقیه ی بدهی رو پرداخت کنه واز من خواست همراه مامان به خونه شون بریم ودر کمال سخاوتی که از خودش نشون داد زیر زمین خونه شونو در اختیارم گذاشت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهم خوشحال بودم هم ناراحت پیدا کردن سر پناه برای مامان خوشحالم میکرد اما نمی دونستم رفتن به اونجا یعنی کلفتی برای زن عمو زینت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچاره ای نبود همه چیزو فروختم فقط یه مقدار پول برای خودم نگه داشتم که لنگ نمونم.تو فکر پیدا کردن یه کار مناسب بودم اما کارهای خونه ی عمو اونقدر زیاد بود که وقتی واسم باقی نمی گذاشت.زندگی خونه ی عمو راحت نبود نیشه و کنایه های زن عمو خیلی دلمو می شکست .زن عمو به مامان میگفت دیونه و پشت سر بابا غیبت میکرد و من هم در نظرش یک بی عرضه ای بیش نبودم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irامشب عمو اینا مهمون داشتند.دو روز تمام بود که زن عمو مدام دستور میداد و من تمام خونه رو از بالا تا پایین سابیده بودم اما زن عمو دست بردار نبود انگاری یه جورایی وسواس گرفته بود.کارمو تموم کردم وهمه چیزو اماده کردم خواستم برم پایین که عمو یاور دستور داد حاضر بشم و توی مهمونی حضور داشته باشم.خشکم زد و باورم نمی شد این ناپرهیزیها بعید بود .دلم نمی خواست برم بالا نگران مامان بودم ازصبح حالش خوب نبود و تب بالایی داشت اما مجبور بودم وقتی دیدم حال مامان خوبه اماده شدم و یه جین ابی روشن با یه سارافون و شال سرمه ای پوشیدمو رفتم بالا.زن عمو که منو دید یه نیشخند زد و گفت نمی شد یکم ارایش کنی که اینقدر زرد ورنگ و رو رفته نباشی ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاهمیتی ندادم و به سمت اشپز خونه رفتم که زنگ خونه به صدا در اومد . صداهایی از هال می اومد.صدای ذوق زده ی زن عمو زینت که خوش امد میگفت وصدای تعارف عمو یاور که کسی رو به داخل دعوت میکرد.تو اشپز خونه بودم که عمو یاور صدام کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعمو یاور صدام کرد که برم پیششون
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-ساره جان عمو بیا پیش ما زحمت نکش زن عموت کارها رو انجام میده
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشوکه شدم .من از کی ساره جان بودم و خودم خبر نداشتم.وارد سالن که شدم داشتم شاخ در می اوردم,مهمونهای عمو یاور اقای صارمی ومرد چشم خاکستری بودند.اروم سلام کردم مرد چشم خاکستری جوابمو نداداما اقای سارمی به گرمی حالم رو پرسید.مرد چشم خاکستری به حالت عصبی پاهاشوتکون میدادواقای صارمی با لبخند نگاهم میکرد.دورترین مبل را برای نشستن انتخاب کردم وسرمو پایین انداختم.نگرام مامانم بودم و اصلا حواسم به حرفهایی که توی سالن زده میشد نبود.بعد از یک ربع ازجام بلند شدم که همه نگاهشون به سمت من چرخیدو منتظر نگاهم کردند
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-میرم سری به مادرم بزنم الان میام
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسالنو ترک کردم و پایین رفتم.مامان بهتر بود و خوابیده بود.برگشتم بالا که پشت در سالن صدای اقای صارمی به گوشم رسید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-شما مطمئن هستید قبول میکنه
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-بله ساره روی حرف من حرف نمی زنه من الان بزرگتر و قیمش هستم . ساره به حرف من گوش میده
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدای دیگه ای که فکر کنم مربوط به مرد چشم خاکستری بود به گوشم رسید
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-اقای محترم به حرفم گوش میده یعنی چی ؟ باید راضی باشه و از ته دل قبول کنه وگرنه من نیستم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاقای صارمی:شهروز جان ارام باش
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-دایی شما منو مجبور کردی یادت باشه منم قبول کردم اما باید راضی باشه همین
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعمو یاور:راضی میشه من قول میدم اصلا کی از شما بهتر فقط شماهم قولی که دادید یادتون نره
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاقای صارمی:نگران نباش همه چیز تو محضر حل میشه
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخنده ام گرفت حتما بازهم عمو یاور یه بدهی بزرگ دیگه بالا اورده بود.با وارد شدنم به سالن همه ساکت شدند.نشستم سر جام که عمو پرسید:عموجان مادرت بهتره؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلبخندی مصنوعی زدم و گفتم بله خوابیده
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدیگه حرفی نزدم .چشم دوختم به مردی که حالا می دونستم اسمش شهروزه.یه مرد با چشمهای خاکستری و موهای سیاه.ناخود اگاه فکر کردم همسر این ادم می تونه چه شکلی باشه ؟ ایا به جذابی خودش هست یانه ؟ بچه چی ؟ بهش میخورد بچه داشته باشه ؟ نه نه اصلا بهش میخورد مجرد باشه.از فکرهای خودم خنده ام گرفت و لبخندی روی لبهام نشست.بعد از چند لحظه شهروز برگشتو نگاه ولبخندمو غافلگیر کرد.لبخند مهربونی به سمتم پاشیدو دوباره به سمت تلوزیون برگشت.خیلی خجالت کشیدم و خودمو مدام سرزنش میکردم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدای عمو یاور به گوشم رسید:ساره جان اقایون برای دیدن شما اومدن
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلبخندی زدمو با خجالت گفتم :ممنون لطف دارند
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاقای صارمی:من از شما خیلی برای شهروز تعریف کردم مشتاق دیدار بودیم که خدمت رسیدیم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irباخجالت سرم پایین انداختمو گفتم:شما به من لطف دارید
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاقای صارمی:ساره جان دخترم شما درس می خونی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخواستم جواب بدم که زن عمو زینت اجازه ندادو خودش شروع کرد از من تعریف کردن
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irداشتم شاخ در می اوردم زن عمو زینتو این حرفا بعید بود ناخود اگاه نیشخندی روی لبم نشست.حوصله ی جمعو نداشتم برای همین بلند شدم به اشپز خونه رفتم و خودمو سرگرم کارها کردم که زن عمو خودشو به داخل اشپز خون رسوند:زشته دختر می خوای آبروی منو ببری اینا به خاطر تواومدن حالا حتما همه باید بفهمن که تو چه وضعیتی زندگی میکنی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-چی میگی زن عمو حوصله نداشتم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-خوبه خوبه والا حالا یکی هم که اومده جلو خواستگاریت واسش کلاس می ذاری ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخنده ام گرفت و گفتم:چی می گی زن عمو خواستگاری دیگه چه صیغه ایه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irانگار زن عمو منتظر همین حرف بود که نیششو باز کرد شروع به حرف زدن کرد
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-این اقاهه کلی مال و منال داره اگه خونه شونو ببینی شاخ در میاری . خونه که نبود قصر بود والا. زن عمو همین طوری با ذوق تعریف میکرد و من از لحن زن عمو خنده ام گرفته بود.زن عمو از اون ادمهایی بود که به هر کس به اندازه ی پولی که داشت احترام می گذاشت و عشقش عوض کردن النگوهاش بود که هر ماه یکبار این کارو میکردو بعدش پزشو به عالمو ادم میداد
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا خنده پرسیدم مگه شما خونه شون رفتی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-اره همون موقع که آریاانژاد تو رو از عموت خواستگاری کرد ما رفتیم تحقیقات. عموت گفت بریم که فکر نکنن تو بی کس و کاری
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبلند خندیدم :چی میگی زن عمو
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-دختره ی چشم سفید خواستگار داشتن اینقدر خوشحالی داره.ندید بدید.البته بایدم بخندی تو از اولم شانس داشتی
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر حالی که خند ه ام بند نمی اومد گفتم کی ازمن خواستگاری کرده:آریانژاد بزرگ همون که تو سالنه . عموت میگه از کله گنده های تهرانه . خیلی پولداره
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irkh. a
۱۳ ساله 00وای لعنتی خیلی خوب بود با اینکه رمان های ک دختر چادری باشع نمیخوندم ولی اینو خوندم
۳ هفته پیشA
۳۲ ساله 00این رمان بوی زندگی میداد خیلی قشنگگگگ بود
۳ هفته پیشسارا
00رمان خوبی بود با تشکر
۴ هفته پیشمرجان
00زیبا بود لذت بردم
۲ ماه پیشپارمیس
۱۸ ساله 00ببخشید بچه ها یه رومان بود دختر تو بیمارستان پرستار بود ریس اون بیمارستانم یه پسر داست که اونجا***بود دختر تراح هم بود اشتباه نکنم پدر مادرشم از دست داده بود اگه فهمیدین لطفا بگین با تشکر
۱ سال پیشضحی
00اسم رمانی ک میخوای.شایدتلخ شایدشیرین هستش
۱۱ ماه پیشمنم
11آوای نمناک عشق
۴ ماه پیشمنم
00اسم اون روان آوای نمناک عشق هستش .
۴ ماه پیشIp
00عالی بود
۴ ماه پیشZahra
۳۲ ساله 00بسیار عالی و بینظیر
۵ ماه پیشراز
۲۷ ساله 00خیلی،قشنگ بود
۵ ماه پیشاو
00خیلی قشنگ بود... مخصوصا با***رضا قشنگتر شد.
۷ ماه پیشماهرخ
00عالی
۸ ماه پیشنیلو
11خیلی چرت بود... دختره همش خواب بود و زر زر میکرد ... خیلی مسخره بود
۸ ماه پیشمحدثه
10خیلی خیلی عالی بود مرسی از برنامه و نویسنده ی خوب
۹ ماه پیشسلطان غم
10عالی
۱۰ ماه پیشدلیار
10خیلی رمان قشنگی بود و آروم مرسی ازنویسنده بابت رمانش 😘❤
۱۰ ماه پیش
زری
۱۳ ساله 00عالی