مرا اندکی دوست بدار اما طولانی

به قلم شیما احمدنیا

عاشقانه اجتماعی

داستان درموردزنی است که براثربی توجهی وتنهایی به دنیای مجازی پناه می آورد،او از جانب خانواده وشوهر محبتی ندیده وبرای پرکردن کمبود عشق وعاطفه وارددنیای مجازی میشود وبا مشکلات ومعضلات دنیای مجازی اشنا می شود واما عشق..


8
336 تعداد بازدید
1 تعداد نظر

تخمین مدت زمان مطالعه : کمتر از 5 دقیقه

به نام آفریننده قلم
اصلایادش نمی آمدکه ازکی شروع کرده راستی این چندین نفر بود؟چه تعداد دفعات؟ انگار دیگر برایش مهم نبود،از روزی که وارد اینکارشده بودترس ازبرملا شدن حقیقت وعذاب وجدان اجازه نمی داد که با هرشخصی که شروع میکرد مدت طولانی ادامه داشته باشد،ولی اکنون انگار همه چیز فرق کرده و ترس جایش را به سرگرمی وجنون ادامه اینکار داده بود،
#پارت اول
بازهم درخانه تنها است،ازدواج درسن پایین وبلافاصله بچه دارشدن باعث شده بود،درسن ۳۷ سالگی بچه هایش زود بزرگ شده وهرکدام بسوی زندگی خود بروند،پسربزرگش سرکار رفته ودخترش دانشجو بود ودر کنار تحصیل یک شغل نیمه وقت هم داشت،
صدای زنگ تلفن رشته افکارش را پاره کرد،شماره را نگاه کرد دختر
عمویش مریم بود،گوشی رابرداشت
-سلام خوبی مریم جان حالت خوب دخترعمو؟
از پشت خط صدای سرحال مریم آمد
-سلام نسرین چطوریایی،من که خوبم ازپیاده روی صبح اومدم گفتم تا شوهرت نیست یه تماسی بگیرم،خب از خودت بگو چیکار می کنی؟
-والله کار خونه وپخت وپز وکتاب، خودم وسر گرم می کنم که روز شب بشه وشب روز بشه
-من همیشه واسه اینکارت تحسینت می کنم تو کتاب میخوونی وهرگز مطالعه رو کنار نذاشتی
-شاید این یه جور اجبار شیرین وتنها دلخوشی تو این زندگی سرد وتکراریه
-سهراب کجاست؟
-سرکار، یا هوا گرم احتمالا با دوستاش رفته فوتبالی جایی
مغازه رو سپرده دست شاگردش

مریم همیشه بفکرش بودبدون قضاوت به حرفهایش گوش میداد ونه تنها دختر عموی خوب بلکه یک دوست مهربان بود.
زنگ خانه به صدا درامد با مریم خداحافظی کرد،می توانست حدس بزندچه کسی است،خواهرشوهرش مژگان بود،برای جشن ازدواج پسر یکی از دوستانش دعوت شده بود،حتما برای اینکه لباس مجلسی احتیاج داشت آمده بود.
در را باز کرد مژگان وملیحه هردو خواهر امده بودند،مژگان طبق معمول با چرب زبانی شروع به سلام علیک کرد
-سلام بر زن داداش خوب ومهربونم
وملیحه طبق معمول با سیاست تمام
-سلام نسرین جان خوبی ،داداش سهرابم خوب؟
نسرین از درکنار رفت وتعارفشان کرد به داخل
-سلام خوش آمدید،بفرمایید بشینید،خداروشکر هم من خوبم هم سهراب
و رو به ملیحه کرد وگفت:
-اتفاقا منتظر مژگان بودم چون گفت احتمالا بیاد ولباس ازمن بگیره،خوب شد تو هم اومدی ملیحه جان ،خیلی وقته ندیدمت،از سهراب جویای احوالت هستم،
-آره من وقت ندارم بیام پیشت ولی حتما پیش داداش میرم وازاون جویای احوال تو وبچه ها هستم
بعد از پذیرایی از خواهرشوهرها وپوشیدن چنددست لباس بالاخره مژگان به دو دست لباس رضایت دادوگفت:
-قدر داداشم وبدون خوب بهت میرسه ها
نسرین با لبخند تلخی گفت:
-لباسها رو هدیه واسم برای مناسبتهای مختلف میخره،انگار این حرف نسرین برای ملیحه خیلی سنگین بود که با حالت ناراحتی گفت:
-اگه داداشم نبود هدیه نمی رفت دانشگاه وسرکار تا بتوونه اینجوری واسه تو خرج کنه،
نسرین طبق معمول حرفی برای گفتن نداشت،همیشه برای جواب دادن کم می اورد.
وقتی آنها رفتن نهار را اماده کرد میدانست وقتی سهراب بیایید تحمل گرسنگی راندارد وباید همه چیز حاضرو اماده باشد
#پارت دوم
سهراب برای نهار امدطبق معمول با اخم و عصبانی
-سلام خوبی سهراب خسته نباشی
ومی دانست جواب سهراب چیست
-نهار چی داریم؟تو چرا صبح تلفنت اشغال بود؟با کی داشتی صحبت میکردی که وقت نداشتی جوابم وبدی؟
-مریم بود تماس گرفته بود که احوالی ازم بگیره،خیلی هم کم صحبت کردیم در حد سلام واحوالپرسی بود
-چی شده؟بازم میخوان بیان اینجاسرمون خراب شن؟اونا عادت دارن میان چندروز می مونندمفت میخورن،گداگشنه ها
-نه فقط واسه احوالپرسی تماس گرفته بود،بازم چی شده تو چرا بازم بداخلاقی
-چرا بداخلاق نباشم؟زندگی سخت همه چی گرون شده،تو چه میدونی بیرون چه خبره،تو خونه هستی همه چی حاضروآماده برات فراهم، میخوری ومی خوابی،پول مفت میاد دستت خبر بدبختی من ونداری..
باز همان حرفهای تکراری حرفهایی که نسرین از حفظ بود،۲۲ سال بود که این حرفها رو شنیده بود،همیشه گله وشکایت از بی پولی وبیکاری اوایل ناراحت میشد نگران میشد که چطور باید خرج زندگیشان را بدهند اما بعد چندین سال دیگر شوهرش را می شناخت او برای زنش چیزی نداشت، برای خرج خانه بی پول بود، اما سالیان سال برای خانواده اش برای پدرو مادر وخواهرانش وضعش خوب بود، برای تفریحات خودش وخوشگذرانی همیشه پول داشت،به این بداخلاقیها بددهنی ها وتوهین ها عادت کرده بود،سهراب بعداز ظهر به خواب رفت ونسرین بعد از خواندن چند خط کتاب چشمانش رابست ،گاهی دوست داشت هرگز از خواب بیدارنشود روزهایی مثل امروز بابی احترامی خواهر شوهرش شروع شده وبا بداخلاقی وبد دهنی شوهرش ادامه داشت.
#پارت سوم
مشغول درست کردن شام بود که صدای گوشی موبایل آمد،گوشی را نگاه کرد نام نفس مامان برروی صفحه نمایان بود دخترش بود،جواب داد:
-سلام دختر خوشگلم خوبی عزیزدلم
-سلام خوبی مامان جان ،بابا خوب
-خداروشکر ماهم خوبیم ،دانشگاه ودرس رو چه می کنی دخترم؟
-درسم میخوونم نگران نباش سرکارمم هستم همه چی خوب خداروشکر،چه خبر که؟از کی خبر داری من ندارم؟
-چند روز پیش عمه هات اومده بودن
-عمه ملیحه هم اومده بود؟باعث تعجب ،چون اون کلا من وداداشم وتو رو جزو خانواده نمیدونه،فقط بابا رو می شناسه و جزو خانواده میدونه
-چی بگم والله بهرحال هردوتاش اومده بودن،
-خب عمه مژگان چه کار داشت؟بازم اومده بود چیزی ازت بگیره؟نگو که بازم بهش باج دادی،
-نه باج چیه اخه؟اومده بود لباس بگیره واسه عروسی پسر دوستش،
-نگفتم مامان جان اون کلا تو رو به چشم یه کسی می بینه،که وظیفه ات ساپورتش کنی یا پولی، یا لباس ،یابری واسش غذا درست کنی وقتی مهمون داره،ملیحه هم ظاهرا خوبه اونم بخاطر حرفهای مژگان میاد،چون مژگان میگه باید نسرین وحفظ کنیم تا بتوونیم نهایت استفاده رو ازش ببریم،هرچی بیشتر ازش بکشیم از زرنگی مون،تا می تونیم هم از داداش بکنیم چون وضعش خوب ووظیفه اش ساپورتمون کنه،
همچنان دخترش درحال حرف زدن بود ولی انگار نسرین حواسش نبود،از حرفهای دخترش ناراحت شده بود ولی خوب میدانست که هرچه هدیه می گوید عین واقعیت است،یاد جمله پدرش افتاد که می گفت: (بزن سرم وبکشن، ولی حرف راست رو بهم نگو)،گاهی تلخی حقیقت حتی از زهر هم بدتر است،زهری که هرروز می نوشی قطره قطره ،ولی اگر روزی کسی به تو بگوید زهر را امروز نوشیدی آنموقع احساس می کنی که در حال مردنی،به خصوص اگر کسی به تو بگوید که از تو کوچیکتر باشد وخودت بزرگش کرده باشی،
با صدا کردنهای هدیه به خودش آمد
-مامان،مامان،گوشی دستت؟
-آره گوشی دستم مامان جان
-حواست کجاست؟
-حواسم یه لحظه رفت به غذایی که رو اجاق میترسم بسوزه،
هدیه چند لحظه مکث کرد بعد گفت:
- میدونم که از دستم ناراحت شدی ،من برم سرکارم
نسرین نمی خواست دخترش ناراحت شود برای همین گفت:
-کارت ودوست داری؟
-همین که از اون جا دورم ورفتار بابا رو نمی بینم راضی هستم،شب خوش،مواظب خودتم باش
-قربونت برم،خداحافظ هدیه جان
-راستی مامان ازدستم دلگیر نشوچون اونوقت اعصابم خراب میشه،فکرم پیشت می مونه
-نه عزیزم تو دختر خوبی هستی،میدونم که حق با توئه،برو به کارهات برس،مواظب خودت باش
گوشی را روی مبل گذاشت ،گاهی دلش برای خودش می سوخت،با خودش گفت،بقول شهریار(از زندگانیم گله دارد جوانیم،شرمنده جوانی از این زندگانیم)
#پارت چهارم
چندروزی بود ازپسرش خبری نداشت،پسرش مثل خودش بود ارام وصبور و درونگرا،هرگز حرفی نمیزد که باعث ناراحتی کسی شود وشکایتی از کسی نمیکرد،
گوشی تلفن را برداشت بعداز شنیدن چند صدای بوق، ناامید شدمی خواست تلفن را قطع کند که صدای پسرش آمد
-سلام مادر جان خوبی
-سلام عزیزم خبری ازت نیست،چرا یه خبری از ما نمی گیری؟
-ببخش سرم شلوغ یکسره سرکار هستم خودت میدونی حسابداری کار سختیه همش با فاکتورو عدد ورقم درگیرم نصف روزم که پادگانم،هم سربازی هم کار وقتی واسم نمی مونه
-اخه چرا خودت واینقدر اذیت می کنی هروقت پول خواستی به بابات بگو،چرا هم پادگان میری هم سر کار میری ؟
-مادرمن خودت میدونی بابا پول میده ولی پول وبا منت میده منم حوصله ندارم نون با منت بخورم

نسرین می دانست حق با پسرش هست ولی تحمل اینکه او عذاب بکشد را نداشت
-بذار منت بذاره تو که عادت کردی، چندسال به منم میگه حداقل اینقدر سختی نمی کشی، اون پدرته وظیفه اش خرجت وبکشه تا تو مستقل شی،اگه وضعش خوب نبود می گفتم حق با توئه خدارو شکر دستمون به دهنمون میرسه
-مادرجان نگران نباش کارم سخت نیست تو تهران همیشه کار هست ،من مثل بچه های الان سوسول نیستم،واسم مهم نیست کار چقدر سخت باش انجامش میدم از ۱۸ سالگی ازاون خونه اومدم بیرون رو پای خودم واستادم.
حق با پسرش بوداو زود وارد بازار کار شده بود، مثل دخترش ،بقول خودشان می خواستن دستشان به جیبشان برود ومستقل باشند
همیشه بخاطر این موضوع خودش را سرزنش میکرد،بخاطر جو متشنج خانه ،شایداگربیشتر صبوری میکردیا بقول بعضیها شوهرداری بلد بود،بچه ها از زورگویی پدرشان خسته نمیشدند واز خانه فراری نمی شدن،
با پسرش خداحافظی کرد
#پارت پنجم
جلوی آینه به خودش نگاه کرد،باتاپ وشلوارک قرمز شاید سهراب امروز متوجه تغییر در او میشد،موهایش را کوتاه و شرابی رنگ کرده بود،یادش آمد همسایه شان شعله خانوم با دیدنش خندید وگفت:
-به به چه خوشگل شدی نسرین، خوش بحال سهراب ،زن به این خوشگلی داره
همین موقع همسایه بغلی از پنجره سرش رابیرون آورد ونسرین را صدا کرد
-چطوری نسرین،چه خبره شعله خانوم،بگو کی خوشگل شده؟
شعله گفت:
-مگه نمی بینی نسرین چه موهاش ورنگ کرده انگار چندسال جوونتر شده
هاجر خانوم سرش را جلوتر اورد وگفت
-نسرین جان بذار ببینمت
نسرین با لبخند گفت
-بابا شعله خانوم شلوغش کرده فقط موهام وکوتاه کردم رنگ کردم گفتم یه تنوعی به خودم بدم
هنوز حرفش تمام نشده بود که مستاجر فضولشان طبق معمول پیدایش شد،همه می دانستند که او عادت دارد فالگوش بایستد وحرفهای همه را بشنود
-سلام خوبی نسرین خانوم ،بهت گفتم که رنگ گرم بهت میاد
هاجر هم از بالا گفت
-راست میگه خیلی تغییر کردی،الان اقا سهراب میگه به به چه زنی داشتم که زیباییهاش و رو نکرده بود
نسرین در دل گفت خدا از دهنت بشنود
وبلند گفت
-بشرطیکه اصلامتوجه تغییرم بشه
شعله گفت
-درحق اقا سهراب بی انصافی نکن،شوهر خوبی داری قدرش وبدون،آدم خانواده دوستیه
هاجر هم گفت
-آره والله من همیشه به شوهرم میگم از آقا سهراب یاد بگیر چه مرد خوب وزحمت کشیه تمام امکانات وبرای زن وبچه اش فراهم کرده،چقدر هم خوب با همسایه ها سلام واحوالپرسی می کنه،
فقط مستاجرشان راضیه حرفی نزد،نسرین خوب می دانست از آنجایی که راضیه زن فضولی هست حتما بارها صدای داد وفریاد وبد دهنی سهراب را شنیده
نسرین بعد از خداحافظی از همسایه به خانه آمد نزدیک پاییز بود ،هوا زودتر تاریک میشد او عاشق پاییز بود،شاید چون فکر میکرد فصل پاییز فصل خودش هست،آرام آرام میاد هیچکس متوجه نمیشود کی برگها زرد شدن کی هوا سردتر شد وقتی همه متوجه پاییز میشوند که او رفته وجاییش را به زمستان داده،حتی هیچکس متوجه زیباییهایش نمیشود،صدای چرخاندن کلید در آمد سهراب بود عادت داشت بی صدا بیایید،
طبق معمول جمله اش را گفت -سفره رو بنداز گشنه ام
نسرین گفت
-سلام خسته نباشی،حدس بزن شام چی درست کردم؟
وبازهم جمله تکراری سهراب
- هر کوفت ومرضی درست کردی بیار بخورم،خودت میدونی واسم فرقی نداره چی درست کنی فقط غذا روبیار که خسته وگشنه ام
حق با سهراب بود برایش فرقی نداشت زنش چه غذایی درست کرده اغلب اوقات بیرون شکمش را سیر میکرد ،بهرحال نسرین سبزی پلوبا ماهی درست کرده بود سر سفره شام نسرین گفت
-سهراب هیچی تغییر نکرده؟
سهراب یه نگاه گذرابه اطراف کرد برگشت به نسرین نگاه کرد
-نمیدونم جای یخچال وتغییر دادی؟
-آخه جای یخچال تغییر کرده؟
سهراب با بداخلاقی گفت
-ولکن من خسته ام ازم اصول دین می پرسی،ببین میتونی یه لقمه غذارو کوفتمون کنی
نسرین تا بعداز شام دیگر چیزی نگفت،بعداز شام چای اورد ودوباره گفت
-ببین من تغییر نکردم؟
-لابدرفتی آرایشگاه
آره رفتم آرایشگاه،موهام وکوتاه کردم رنگ کردم ببین
-عه کله ات رو چرا اون رنگی کردی؟شبیه جادوگرا شدی
نسرین با ناراحتی گفت
-اتفاقا همسایه ها گفتن خیلی بهت میاد،خودمم خوشم اومده یه تنوعی به خودم دادم
-تنوع تو یعنی خالی کردن جیب من،خودت و شبیه جادوگرها کردی پولمم آتیش زدی،چقدر پول بابتش دادی؟شما زنها قاتل جیب شوهراتون هستید،
نمیدونید که این پول با چه بدبختی به دست میاد
نسرین با ناراحتی گفت
-این حرفها چیه، تو اصلا ذوق نداری
از شدت عصبانیت وناراحتی میلرزید که حرف سهراب بیشتر آتیشش زد
-شما خانوادگی همینید،آدم نیستید،با پول من رفتی آرایشگاه الان صداتم واسه من بلند می کنی،بازم خانواده گور به گورت تو گوشت خوندن
سهراب خوب می دانست نقطه ضعف نسرین چیست وبا نامردی به آنجا ضربه میزد،نسرین دیگر جوابش را نداد،رفت به اتاقش لباسش را عوض کرد،روی تخت دراز کشید،چرا فکر می کرد ازدواج یعنی خوشبختی،یعنی شوهر ناز زنش را میخرد،یعنی شنیدن حرفهای عاشقانه
یاد حرفهای پیرزن همسایه افتاد،بی بی خانوم می گفت
-تلویزیون وفیلم توقعتون رو زیاد کرده،تو فیلمها وسریالهامی بینید دخترها ازدواج می کنن خوشبخت میشن،شوهراشون ظرف میشورن،ناز خانومهاشون ومی کشن،بابت انجام کار خونه ازشون تشکر میکردن،میگن عزیزم من با تو خوشبخت ترینم.
دخترای همسایه به حرف بی بی خانوم می خندیدن اما نسرین خوب می دانست که حق با بی بی خانوم هست،فیلمها و سریالها دخترها را گول می زنند،او هم هروقت در خانه پدرش سریال می دید با خودش می گفت:اگه ازدواج کنم یکی عاشقم میشه،واسم لباسهای قشنگ میخره،باهم میریم مسافرت
،حرفهای قشنگ بهم میزنه،اما بعداز ازدواج هنوز یک هفته نشده شوهرش فقط بخاطر اینکه به او گفته بود برایم لباس بخر کتکش زد،وگفت دختر بدبختی هست که می خواهد عقده های خانه پدریش را در خانه شوهرش برطرف کند
دست به بالشش زد خیس خیس بود،ساعت رانگاه کرد دوساعتی بود که غرق در افکارش شده بود،ونمی دانست کی چشمانش پراز اشک شده بود،وبالشش را خیس از اشکش کرده بود،گوشی را برداشت وارد دنیای مجازی شد،پستهای اینستا را یکی یکی لایک کرد،از بچگی عاشق ادبیات وشعر بود یک پیج داشت بنام پیج حرفهای دلی امروزپست کرده بود(یروز خوب میاد ک..)
لایکش کردوکامنت گذاشت، خیلی هم عالی
#پارت ششم
صبح با سردرد از خواب بیدارشد،خوب می دانست بخاطر گریه های دیشب بود که سردرد داشت،گوشی را دردست گرفت وموقع صبحانه پستهای اینستا رو بازدید کرد بالای صفحه علامت پیام را دید وارد صفحه نوتیفکشن شد پیام را باز کرد
-سلام،میشه اصل بدید؟
انگار دوست داشت با کسی حرف بزند یا درد دل کند کسی که اورا نمی شناخت شاید هم فقط یک حس انتقام از شوهرش،تا به آنروز جرات نداشت که جواب کسی را بدهد گاهی ازاین پیامها می آمد،می خواست با خودش صادق باشد او از خیلی چیزها می ترسید،درخانه ای بزرگ شده بود که حق اظهار نظر نداشت،حق رفتن به خانه دوستان ،حق آمدن دوستانش به خانه شان را،اگر کسی سوالی می پرسید واومی خواست جوابی بدهد،مادرش اخم میکردومحکم می گفت:دهنت وببند،دختر باید چشمش کور باشد،زبانش لال باشد وپایش شکسته،یعنی نه حرف بزند نه چیزی ببیند ونه جایی برود،وحالا فکر میکرد واقعا مادرش به آرزویش رسیده بود،نسرین درمقابل هر ظلمی که به اومی شد هم کور بود هم لال،وپایش شکسته بود چون جایی نمی رفت،همیشه در چهار دیواری خانه اسیر بود قفس طلایی،خانه ای بزرگ که انگار همه چیز داشت وهیچی نداشت
دوباره پیام جدید آمد
-ببخشید قصد مزاحمت ندارم فقط میخوام بیشتر آشنا شیم میشه اصل بدید؟
اصل؟!یعنی چه؟باید از کسی می پر سید به یاد لاله افتاد صمیمی ترین دخترعمویش وخواهر مریم ،لاله فقط دختر عمو نبود بهترین دوستش بود ومحرم تمام اسرار نسرین،گوشی را برداشت وبا لاله تماس گرفت،لاله جواب داد
-سلام خوفی نسرین؟اون شوهر بی پدرت نیست که واسم زنگیدی؟
لاله خیلی شوخ بود،ومی دانست که سهراب چطور از سادگی نسرین سواستفاده می کند به همین خاطر چشم دیدن سهراب را نداشت،یکروز هم به نسرین گفته بود
-اینقدر پیش من قیافه نیا وطرفداری شوهرت ونکن من مگه بچه ام که نفهمم میایم خونه تون شوهرت چشم دیدن ما رو نداره،من خودم یکی ازاین نکبتها رو دارم تو خونه،
بعداز آنروز نسرین هروقت ناراحت بود برایش درد دل میکرد،لاله از پشت خط گفت
-نسرین چی شد شوهرت خونه است مگه؟
-نه نیست رفته سرکار،لاله یکی بهت بگه اصل بده یعنی چی؟
صدای خنده لاله از آنور خط آمد
-آخه تو چرا اینقدر پاستوریزه ای،خداروشکر میدونم سواد داری،وگرنه فکر میکردم یه بیسواد داره این سوالم وازم می پرسه
-محض اطلاعت در کتابهای درسی ما خبری ازدنیای مجازی واصطلاحاتش نبود
لاله دوباره خندید
-راست میگی متاسفانه حق با تویه ما آدمهای چشم وگوش بسته ای بودیم،مارو از دنیا عقب نگه داشتن،خب بپرس عزیزم من بانک اطلاعات دنیای مجازی هستم
-گفتم که اصل بده یعنی چه؟
-یعنی اصل ونسبت وبگو یعنی مشخصاتت وبگو
بعد دوباره با خنده گفت
-نری جدوابا تو به طرف بگی منظورش اسمت وسنت ومثلا کجا ساکنی
نسرین کمی فکر کرد باید به کسی می گفت واز او کسی رامحرم تر نمی شناخت درضمن مطمین بود گاهی به مشاوره درباره دنیای مجازی احتیاج دارد
-راستش یکی بهم تو اینستا پیام داده وگفت اصل بده

-آفرین ورودت رو به دنیای مجازی تبریک میگم،با اون شوهر عوضی که تو داری چاره ای برات نذاشته،نسرین جان صدای زنگ خونه میاد برم ببینم کیه درضمن هرسوالی داشتی درخدمتتم
وخداحافظی کرد ،به صفحه گوشیش نگاه کرد پیام جدید آمده بود
-ببخش قصد بی ادبی نداشتم فقط می خواستم بدونم با چه کسی چت می کنم خانوم هست یا آقا
دل به دریا زد اولین پیام در دنیای مجازی
-سلام من نسرین هستم ۳۷ سال دارم تو پروفایلم که اسمم هست
_،به به نسرین چه اسم قشنگی ،اخه بعضیها با اسم خانومها میان ولی در واقع خانوم هستن
برای نسرین عجیب بود چرا باید یک آقا با اسم خانومها وارد اینستا شود

-منم رضا هستم از آشنایی باهات خوشبختم
واولین دوست مجازی وارد زندگی نسرین شد.
#پارت هفتم
بعداز چندروز مودبانه حرف زدن، رضاشروع کردکم کم به شوخیهای جلف وزدن حرفهای بیجا،این کارهای رضا باعث آزار نسرین میشد کم کم داشت از جواب دادن به پیام رضا پشیمان میشد،او اهل این حرفها نبود یک روز با لاله تماس گرفت
-لاله تو تا حالا با کسی تو دنیای مجازی دوست شدی؟
لاله گفت
-اوه تا بخواهی،چطور مگه؟
-خواهش می کنم این حرفها بین خودمون باشه ها
هرچنداز جانب لاله مطمئن بود ولی بازهم دوست داشت سفارش لازم را کند،
- این مردی که باهاش آشنا شدم شوخیهای ناجوری می کنه وحرفهایی میزنه که باعث خجالتم میشه
-خب پس انتظار داشتی مردی که تو دنیای مجازی دنبال زن میگرده چیکار کنه؟
-راستش فکر میکردم مثل من تنهاست وبرای پرکردن تنهاییهاش دنبال یه دوست میگرده
-آخه دیوونه اون مرد،اختیارش دستش صبح تا غروب بیرون یا سرکار چرا باید تنها باش؟تو خودت ونبین تو اتاقت زندانی هستی،درضمن تو از خودت واسش گفتی؟گفتی چندسالت ومتاهلی؟
-آره اول آشنایی گفتم
لاله مکثی کرد بعد گفت
-بنظرت تو جامعه ای که ما زندگی می کنیم نظر یک مرد درباره زنی که شوهردار وبا یک مرد غریبه چت می کنه چیه؟
اومتوجه شد هرگز با این نگاه به این موضوع فکر نکرده بود،حق با او بودانگار به خودش آمده باشد ،روی صندلی گهواره ای نشسته بود در بالکن را باز کرده وبه منظره پارک روبرو نگاه میکرد تمام درختها قرمز ونارنجی شده بودن به حرفهای که گفته شده بود فکر میکرد،حقیقت گاهی مثل یک سیلی محکم تو را از خواب بیدار می کند،واقعا یک مرد در مورد زن متاهلی که در دنیای مجازی با یک مرد غریبه چت می کند چطورفکرمی کند؟بلند شد تا دیر نشده ومنصرف نشده دست به کار شد وارد پیج رضا شد وبلاکش کرد
#پارت هفتم
صبح که از خواب بیدار شد شوهرش صبحانه اش را خورده بود ورفته بود،مدتها میشد که با هم صبحانه نمی خوردن،قبلا هروقت باهم صبحانه می خوردن سهراب شروع میکرد به تیکه انداختن
-چه عجب بیدار شدی من عادت کردم بدون تو صبحانه بخورم ،بعد میگن زن بگیر همدمت باش ما که خیری ندیدیم از این همدم
-مگه تو بلدی با همدمت خوب تا کنی که همدمت هرروز با دلخوشی باهات صبحانه بخوره؟
-ربطی به اخلاق من نداره تو اگه بزرگتر وخانواده خوبی داشتی بهت یاد میدادبجای زبون درازی کردن به شوهرت برسی،از آدم بی خانواده ای مثل تو بیشتر انتظار نمیشه داشت،اونا بلدن مفت بخورن وسرم خراب شن
نسرین بیشتر مواقع کوتاه می آمد وبرای اینکه صبح با اوقات تلخ وناراحتی روزش را شروع نکند بعد اینکه سهراب می رفت بیدار می شد،خودش می دانست که مقصر این حرف شنیدنها خودش بود، روزی که سهراب به خواستگاریش آمد از آنجایی که پدرش همیشه مادرش را بخاطر خانواده اش سرزنش میکرد نمی خواست در زندگی شخصیش این مشکل به وجود بیایید برای همین به سهراب گفت: من خودم تنها نیستم خواهر وبرادر دارم پدرومادر دارم دوستدارم با آنها رفت وآمد کنم ،وشوهرش مثل اکثر مردها که قبل از ازدواج به دخترها هزاران وعده میدهند وقولهای زیادی می دهند گفته بود؛خانواده تو خانواده منم هست بهم برمیخوره میگی خانواده ام بگو خانواده ما ،خانواده من وتو نداره ما الان همه یک خانواده ایم،ولی اینطور نبود سهراب عاشق خانواده اش بود وهر طورشده کمکشان میکرد همیشه می گفت دعای پدرومادرش او را به همه چیز رسانده ولی چشم دیدن خانواده نسرین را نداشت ،با آمدن آنهااخم میکرد وتیکه می انداخت که کم کم هم خواهر وهم برادرش از آنها فاصله گرفتن،تنها کسانیکه هنوز رفت وآمد میکردن دوتا دختر عموهایش بودن که می گفتن برایشان مهم نیست سهراب چه کار می کند مهم این است که نمیخواهند نسرین راتنها بگذارند.
صدای زنگ موبایل نسرین را به خودش آورد مژگان بود
-سلام مژگان جان خوبی سلامتی بچه ها خوبن
-سلام برتو عروس خانوم مهربون چطوری؟ازت دلخورم کم پیدایی پیش مون نمیای،
-والله ما جایی نمیریم داداشت صبح تا شب سر کار شبم میاد خسته است وخوابیده
-خب خودت بیا
-اخه داداشت بیاد ببین خونه نامرتب یا شام ونهارش آماده نیست غر میزنه
-ناراحت نشیا ولی مقصر خودتی اونو بد عادت کردی ولی من بچه ها وشوهرم وطوری تربیت کردم منم نباشم یه چیزی بخورن
-چی بگم،هرکی یه طوریه دیگه
-حق با تویه راستش تماس گرفتم که بهت بگم شب بیایید شام پیش خودمون خیلی وقت دور هم جمع نشدیم،شوهرم میگه داداشت مگه از دستمون ناراحت که نمیاد خونه امون منم گفتم چه ناراحتی امشب دعوتشون می کنم،نسرین عروسم نیست از ملیحه برام مثل خواهرم،خلاصه شب منتظرتونم دیگه
-باش چشم شب داداشت بیاد بهش میگم اگه خسته نبود مزاحمت میشیم
با خودش گفت سهراب خیلی هم خوشحال می شود خانه خواهرش برود،هرچند می گفت حوصله شلوغی و رفت وآمد را ندارد ولی در مورد خانواده اش فرق میکرد به خصوص بعد فوت پدر ومادرش بیشتر هوای خواهرهایش را داشت چون می گفت آنها جز او کسی را ندارند ،غروب سهراب زودتر آمد وگفت مژگان تماس گرفته وشب منتظرمان هست،نسرین گفت
-شام درست کرده یعنی
-شام چرا ؟اتفاقا اصرار کرد ولی من گفتم من اهل شام نیستم غروب یه لقمه نون وپنیری می خوریم ومیایم،نسرین خوب مژگان را می شناخت او تنبلتر از آن بود که حتی برای شوهر وبچه هایش شام درست کند لابد به او زنگ زده بود که یه چیزی بخور بعد بیا خانه ما،وبرادرش طبق معمول هوای خواهرش را داشت ،بعداز خوردن نان وپنیر به خانه نسرین رفتن،وقتی سهراب با دامادش مهدی مشغول صحبت شد،مژگان به نسرین گفت
-تا داداشم ومهدی مشغول صحبت از اقتصادوسیاست هستن تو هم بیا بریم پیاده روی حوصله مون تو خونه سر اومده
نسرین به شوهرش نگاه کردواو به علامت تایید سرش را تکان داد،وقتی از خانه بیرون آمدن مژگان گفت
-راستش نسرین من ازت مطمینم وحرفام وبهت میگم با دوستام قرار گذاشتیم شب بریم عروسی پسرخواهر دوستم ولی مهدی مخالف بود چون گفت؛عروسی بی دعوت نمیشه ولی ما میخواییم بریم دوستمون رو غافلگیر کنیم نسرین با تعجب پرسید یعنی میخوای بری تالار؟
-تالارچیه عروسی تو باغ شون خونه اشون یه باغ بزرگ داره بیا تا اونجا پیاده بریم زیاد دور نیست،
چاره ای نداشت بعد از نیمساعت خسته وکلافه به باغ مورد نظر رسیدن،مژگان به محض دیدن دوستانش فراموشش کرد،بعداز چند دقیقه نسرین سمت مژگان رفت وگفت
-من دارم برمیگردم،حوصله ندارم
-اولا که نرو بمون خوش میگذره ولی اگه خواستی بری برو خونه خودت مهدی نباید بفهمه من اومدم اینجا سوال پیچم می کنه
من حوصله ندارم
آنقدر از دست مژگان ناراحت شد که بدون خداحافظی حرکت کرد انگار زیاد هم برای مژگان مهم نبود که نسرین ناراحت شده،به یاد دخترش هدیه افتاد بارها به مادرش گفته بود که گول مژگان را نخورد ولی بازهم اشتباه کرده بود ودر دام مژگان افتاده بود به خودش لعنت می فرستاد،وقتی به اطرافش نگاه کرد شب تنها وبی کس در کوچه ای بن بست ونا آشنا گیر کرده بود چاره ای نداشت موبایل را برداشت وباسهراب تماس گرفت
-نسرین تویی چرا پیاده روی تون اینقدر طول کشیده
-ببین سهراب به یه بهونه از اونجا بیا،خواهرت رفته عروسی ومنم راه وگم کردم،نمیخواد مهدی بفمه
بعداز مکثی کوتاه سهراب گفت
-باش نسرین الان میرم خونه ببینم اجاق گاز روشن هست یا نه،امان از حواس پرتیت زن،
گوشی را قطع کرد به اطراف نگاه کرد از ترس وبدبختیش با صدای بلند شروع به گریه کرده از کوچه بیرون آمد یک پیرمرد را دید نشانی خیابان اصلی را گرفت پیر مرد با مهربانی آدرس داد وگفت
-تو مثل دخترمی ولی اخه یه زن خوب ونجیب این وقت شب اینجا تنها چیکار می کنه؟
از شدت ناراحتی وشرمندگی نمی دانست چه بگوید،سمت خیابان اصلی آمد وسهراب را دید ،با ناراحتی سوار ماشینش شد،و با ناراحتی نگاهش کرد سهراب طبق معمول طلبکار بود،این جمله معروفش بود بهترین دفاع حمله است با اوقات تلخی گفت
-کی بهت گفته از کنارم پاشی با مژگان بری ،تو بیخود می کنی وقتی شوهرت اونجاست پامیشی به بهانه پیاده روی بیرون میری،
نگاهش کرد برای امشب دیگر تحمل نداشت،سرش را برگرداند واز شیشه ماشین به بیرون نگاه کرد وقتی وارد خانه شدن خسته وافسرده وارد اتاقش شد اگر روز بود حتمابا لاله تماس می گرفت وبرایش درد دل میکرد،نت گوشیش را روشن کرد ووارد تل شد از لاله پیام داشت
-سلام نسرین ما تو تل گروه مختلط زدیم ،توهم بیا گروه خوب وخوشی هستن تو رو هم اد کردم
نسرین نوشت
-اوکی
اسم گروه بود همه ؛با حال ها؛
وارد شد،لاله پیام داده بود
-سلام بچه ها با عضو جدیدمون آشنا شید نسرین جون دخترعموی عزیز وخجالتی من البته زیادی پاستوریزه است
،متوجه نشد کی ساعت یک شب شده،البته خودش زیاد چت نمیکرد مگراینکه کسی سوالی می پرسید یا لاله چیزی می نوشت که نسرین باید جواب بدهد،گاهی هم تعجب میکرد ازاینکه مردها وزنها در گروه اینقدر راحت شوخی میکردن ویا جوکهای ناجور می گذاشتند،
دیروقت بود به پذیرایی رفت شوهرش روبروی تلویزیون به خواب رفته بود،نگاهش کرد آخر این چه زندگی بود خواهرشوهرش مقصر بود اما از دست او ناراحت شده وقهر کرده بودبیدار ش کردوگفت برود روی تخت بخوابد سهراب با اخم راهی اتاق خواب شد
#پارت هشتم
ساعت ده صبح بود از خرید به خانه آمده بود سرمای زمستان دیگر داشت مغز استخوانش را می سوزاند،سریع کارها را انجام داد ووارد گروه تل شد،انگار جدیدا یک دلخوشی پیدا کرده بود رفتن به گروه،اوایل برایش سخت بود که درگروه حرفی بزند یا اظهار نظری کند اما کم کم بقول لاله راه افتاده بود در گروه شوخی میکرد ومزه می پراند،بقول سهراب روابط عمومیش بهتر شده بود،چیزی که باعث سرکوفت های سهراب شده بود،آخه تو چرا روابط عمومیت اینقدر پایین ،تو چرا دوستم ودیدی بهش سلام نکردی خانومش من و می بینه اینقدر باادب واحترام ،من خجالت می کشم که تو حتی سلام و احوالپرسی هم بلد نیستی، نسرین می دانست حق با سهراب هست اما اومقصر نبود ،درخانه ای بزرگ شده بود که حق شوخی وصحبت با هیچ پسری جز برادرشان را نداشتن ،حرف با پسران فامیل در حد سلام ساده بود،وقتی مهمان داشتن دخترها حق نداشتن از آشپزخانه بیرون بیایند،موقع مدرسه هم مستقیم به مدرسه وخانه می رفتند،بعداز ازدواج هم سهراب اهل رفت وآمد نبود،با خانواده زنش قطع رابطه کرده ودوستانش راهم بیرون خانه می دید ،ونتیجه اش این بود نسرین در سن ۳۷ سالگی هیچ اعتماد به نفسی نداشت همیشه فکر میکرد اگر با مردی شوخی کند یا گرم بگیرد برچسب بی حیایی رویش می زنند،به چت های گروه نگاه کرد لاله پیام داده بودکه بچه ها دوتا اقا اومدنیه اقامحمدگل اهل شیراز یکی هم آقاشهاب گل اهل تهران همشهری هستیم انگار، با آمدن لاله اعتماد به نفس نسرین انگار بیشتر می شد عضو جدیدی را اضافه کرده بود
-محمدجان خوش امدی دخترعموم نسرین رو معرفی می کنم
-سلام نسرین جان من محمد هستم از آشناییت خوشبختم
-سلام آقا محمد منم خوشبختم
-لطفا من ومحمد صدا کنید وقتی می گید آقا محمد من احساس غریبگی می کنم
-باش سعی می کنم یادم بمونه
محمد خیلی با ادب بود نسرین خوشش می آمد مثل بقیه مردهای گروه شوخی بیجا نمیکرد وبا همه با ادب واحترام رفتار می کرد،یک روز محمد گفت که ساکن شیراز است،نسرین نوشت
-عه چه جالب،شوهرم قول داده من وبا خواهرشوهرهام وببره شیراز
-نسرین جان اومدی حتما کاری چیزی داشتی بهم پیام بده خانومم حساس ولی پیام بدید کاری داشتید در خدمتم
-ممنونم حتما به شوهرم میگه که یه آشنا تو شیراز دارم
ومحمد دیگر پیام نداد ،شهاب هم سلام واحوالپرسی کرد،ازآشناییتون خوشبختم نسرین خانوم،نسرین هم سلام واحوالپرسی کرد،بعداز چنددقیقه گفت دیر است خواست گوشی رو کناربگذارد که یکی برایش پیام داده،نگاه کردپیام از محمد بود
-ببخشید نسرین خانوم شما جدی گفتید که به شوهرتون میگیدکه با یه مرد چت می کنید؟
-آره مشکلش چیه؟
-آخه غیرطبیعیه که شوهرت چیزی نمیگه چون آقایون خیلی حساسن
-نه شوهرم اینطورنیست،آخه همیشه میگه روابط عمومیت پایین
-بازم برام عجیب بنظرم بهتر چیزی بهش نگید که با آقایون چت می کنید شبتون هم بخیر
فردای آنروز موقع نهار صحبت گروه را پیش کشید
-میدونی سهراب من وارد یه گروه تو تلگرام شدم،هم خانوم هستن هم آقا،یه آقایی گفت اگه بخوایید با خانواده بیایید شیراز میتونم کمکتون کنم یه خونه با اجاره مناسب پیدا کنید
-مگه قرار بریم شیراز؟!
-یادت نیست اوندفعه ملیحه اینا اومده بودن گفتی دسته جمعی بریم شیراز
-من یه چیزی گفتم تو چرا گرم گرفتی میدونی یه مسافرت چقدر خرج داره؟ اگرهم گفتم نظرم عوض شده فراموشش کن
بعد از اولین پیام محمد روزهای بعد این پیامها تکرار شد،از خودش گفت وزندگی شخصیش که با همسرش مشکل دارد ودر خانه شان دلخوشی ندارد،اما نسرین بیشتر از فرزندانش می گفت،کم کم این صمیمیت بیشترشد تا اینکه یکروز محمد گفت:
-دوستام میگن چرا تلفنی صحبت نمی کنید،منم گفتم اگه دوست داشته باشه خودش شماره اش وبهم میده
نسرین نمی دانست چه جوابی بدهد درست است به سهراب گفته بود در گروه مختلط هست وسهراب هیچ عکس العملی نشان نداده بود ولی نمی دانست با صحبت کردن با یک مرد مشکلی دارد یانه ؟درضمن خودش هم نمی دانست با یک مرد غریبه چطور صحبت کند،زندگی درخانه پدری وتحقیرهای سهراب اعتماد به نفسش را از بین برده بود،بالاخره دل به دریا زد وشماره تماس خودش را به محمد داد وکار به تماس تلفنی کشید دادن شماره به یک مرد وصحبت کردن اولین بار بود،خداروشکر محمد مرد مودبی بود وهمین برای نسرین کافی بود پر کردن وقتهای تنهایی وگوش شنوا برای حرفهایش،احساس میکرد زندگی رنگ وبوی بهتری به خودش گرفته ،یکروز تماس تلفنی داشت نگاه کرد مریم بود
-نسرین سلام چطوری ؟همون اول بگم ازت شاکی هستم یکماه ازمون خبری نگرفتی
نسرین با خودش گفت واقعا یکماه شده،دوستی با محمد وگروه تلگرام کاری کرده بود که گذر زمان را متوجه نشود،جواب داد
-سلام حق داری باور کن کار خونه وخانه داری تمام وقتم وگرفته
-الکی بهونه نیار،خبرت واز لاله دارم که وارد اینستا وتلگرام شدی وخودت وسرگرم کردی،ببین من فقط دخترعموت نیستم مثل خواهرتم ،من نمیتوونم مثل خواهرت بی تفاوت باشم فقط به بهانه اینکه سهراب تحویلش نمی گیره دورت وخط کشیده،یه چیزی میگم نصیحتم وگوش کن خودت وآلوده دنیای مجازی نکن،تو خیلی زود وابسته میشی چون نه از طرف خانواده ات محبت دیدی نه از جانب شوهر ،برای همین این دوستی برات جز ناراحتی وغصه چیزی نداره
نسرین انگار انتظار نداشت مریم اینقدر سریع برود سراصل مطلب برای همین غافلگیر شده بود
-راستش باور کن خبری نیست،خودت که من ومی شناسی،من اهل دوستی ورفاقت هستم آخه؟فقط برای اینکه اوقات فراغتم وپر کنم رفتم تو گروه بیشتر هم با خانومها صحبت می کنم
-من نمیتوونم بهت بگم چیکاری درست یا غلط ولی از این واون چیزی رو که شنیدم بهت میگم،این دنیای مجازی ظاهرا شبیه دریاست ولی وقتی پا توش بذاری مثل مرداب آرام آرام تورو توی خودش فرو میبره،یهو می بینی تا گردن فرو رفتی وراه نفس کشیدنت رو می گیره واز دست میری،لاله رو ببین اونم اول همینطوری شروع کرد،ولی الان کارش به رفاقت با مردها کشیده دیگه واسش مهم نیست طرف متاهل یا مجرد،درآخر اینکه قبل ازاینکه غرق شی ازش بیرون بیا تو آدم اینجور رابطه ها نیستی بچسب به زندگیت
نسرین با خودش گفت
-آخه کدوم زندگی کدوم دلخوشی
اما چیزی نگفت،صدای مریم اورا به خودش آورد
-نسرین حواست به من هست؟از دستم ناراحت شدی؟عیب نداره از قدیم گفتن دوست خوب اون که تورا با حقیقت بگریاند،نه با دروغی تورا بخنداند،حفظ زندگیت از همه چیز مهمتر
نسرین فکر کرد زندگی؟!،شوهر بی احساس وخسیس بچه هایی سرگردان در پایتخت،خانواده شوهر سو استفاده گر ،وخانواده خودش که مدتها بود به بهانه سهراب ازخواهرشان احوالی نمی گرفتن مگراینکه نسرین با آنهاتماس می گرفت و برادرش که هروقت هم تماس می گرفت از بی پولی وبدبختی می نالید ومی گفت خواهرهای مردم هوای برادرشان را دارن ولی خواهرهای من کاری برایم انجام نمی دهند،پدر ومادری هم که نیست،که هرچند اگر بود می گفت تمام مردها همینن زندگیت را بکن
-نسرین چرا جوابم ونمیدی،ناراحت شدی؟
-نه چرا باید ناراحت بشم،ممنون که بفکرمی ،چشم حواسم هست ،به دختر خوشگلت وشوهرت سلام برسون
تمام مدت روز فکرش به حرفهای مریم بود،حق با مریم بود،خودش هم احساس میکرد دنیای مجازی اورا آلوده خودش کرده،واو رااز دنیای اطراف خود دور کرده،تصمیم گرفت گوشی مدتی فاصله بگیرد،دوروزی بود که سراغ موبایل نمی رفت طبق معمول فیلم می دید کتاب می خواند، مشغول خانه تکانی شد ،می خواست خودش را سرگرم کند،با خودش می گفت اراده ام زیاداست ،صدای موبایل حواسش را پرت کرد مبلها را می خواست جابجا کند،سراغ موبایل رفت لاله بود صدای جیغش می آمد
-آهای نسرین هیچ معلوم کجایی نکنه مردی؟
-چه خبر چرا جیغ می کشی ؟
-آخه تو گروه پیدات نیست
-علیک سلام منم خوبم
لاله خندید
-عه سلام احوالپرسی نکردم،خب پیدات نیست ،محمد نگرانت بود گفت واست تو تل پیام داده جوابش وندادی از ترس تماس نگرفته نکنه سهراب چیزی فهمیده باش،خلاصه نگرانت اون و دریاب
انگار یه حس خوب به او دست داده بود ا جزفرزندانش هرگز کسی نگرانش نبود درست بود که لاله ومریم هم خبری از او می گرفتن ولی فقط دوروز بیخبری ونگران شدن ؟ یک حس خواسته شدن به او میداد،
-شوخی می کنی لاله؟
-چه شوخیی دارم باهات اخه واسش پیام بده بای
وتلفن را قطع کرد ،وارد تلگرام شد درست بود محمد چندپیام گذاشته بود
-سلام نسرین جان صبحت بخیر
-سلام صبح پیدات نبود چرا شب تو گروه نیومدی مشکلی پیش اومده؟
-سلام پیامهای دیروزم وسین نکردی حالت خوب نیست؟

-ببخش نسرین جان ولی پیدات نیست مجبورشدم به لاله بگم واست بزنگه در اولین فرصت برام پیام بده که نگرانیم تموم شه
پس حق با لاله بود،محمدواقعا نگرانش بود، درست یادش نیست سهراب آخرین بارچه وقت سهراب نگرانش بود،موقع حاملگی اول دردهای شدید پهلوسهراب برای نهار به خانه آمده بود وقتی دید حالش خوب نیست،نهار را کنار گذاشت وباهم به دکتر رفتن با وجود درد شدید خوشحال بود که شوهرش برای خاطر او حتی نهارهم نخورده،اما الان که به آنموقع فکر می کند نگران او بود یا نگران اولین فرزندش؟صدای پیام اومد
-سلام نسرین هیچ معلوم کجایی؟حالا دعوات کنم؟واستیکر چشمک
می دانست محمد شوخی می کند هرچند اگر جدی هم می گفت وبرای غیبت دوروزه اش هم دعوایش میکرد ناراحت نمیشد همینکه بدانی کسی است دلش برای تو می تپد حتی کیلومترها دورتر دلت خوش می شود واحساس با ارزشی می کنی،یعنی وجودت برای کسی مهم است،آدمیزاد دلش به همین چیزهای ساده خوش است دیگر
-سلام من خوبم ببخش نگرانت کردم درگیر خانه تکانی بودم
-امیدوارم ازدستم ناراحت نشده باشی که به لاله گفتم ،توخانوم خوب ومحترمی هستی ونمیخوام اسمت سر زبانها بیفته ولی چاره ای نبود
-نه خیالت راحت لاله محرم اسرار منه،ودهنش سفت به کسی چیزی نمیگه
-نسرین جان چرا باهام تماس نگرفتی تو که شماره منو داشتی من نمیدونستم کی شوهرت خونه است ولی تو میدونی از صبح تا غروب بیرونم یه تماس می گرفتی وخبر میدادی درگی. کار خونه هستی
نسرین نمی دانست چه بگویدبعد چند دقیقه مکث دوباره محمد پیام داد
-مشکلی هست؟چیزی گفتم که نباید می گفتم؟
-نه راستش من تا حالا با هیچ مردی تماس نگرفتی وتو اولین مرد غریبه ای هستی که تلفنی صحبت می کنم
محمد که انگار باور نکرده بود نوشت
-داری شوخی می کنی مگه نه؟
-نه خیلی هم جدی میگم مادرم زن سختگیر بود ما حتی با فامیل پسر یا مرد هم جز سلام علیک حق حرف زدن نداشتیم،بعداز ازدواج با شوهرم کسی به خانه ما رفت وآمد نداره فقط خواهرهاش هستن که با شوهراشون درحد سلام علیک واحوالپرسی هستش
نه اینکه دوست دوست نداشت صحبت کند اما اکثر اوقات سهراب بعداز رفتن خانواده اش با او بحث میکرد که چرافلان حرف را زدی؟منظورش از گفتن حرفی که زده چه بود؟ باعث شد کلا نسرین دیگر حرفی نزند تا باعث دعوا وتوبیخ نشود
محمد
-می بینم که تو گروه فعالیتت کم یا تو بحثها وشوخیهای آقایون شرکت نمی کنی برای همین؟خیلی مواظب خودت باش خانومهایی مثل تو زود تو دام مردهایی میفتن که زبون چرب ونرمی دارن
این حرفها را یکباردیگر به نوعی دیگر از مریم شنیده بود
بعداز آنروز رابطه محمد ونسرین صمیمی تر شده بود کم کم حرفهایی جدید می شنیدمثل
-نسرین جان دلم واست تنگ شده دوروز صدات ونشنیدم یا خیلی دوستت دارم خوشحالم اومدی تو زندگیم یا مواظب مهربونیهات باش عزیزدلم
ونسرین هم جوابش را اوایل با تشکر بعد با حرفهایی مثل
-منم دوستدارم صدات وبشنوم،خوشحالم که هستی،خیلی مواظب خودت باش،دلم پیشت تا فردا برام پیام بدی
زمستان جایش را به بهار داد واین دوستی برای چندماه ادامه پیدا کرد،دیگر راحتتر باهم صحبت می کردن نسرین با خودش می گفت:عیب نداره من که نمی بینمش پشت تلفن ایرادی نداره ،
تا اینکه یکروز سهراب به خانه آمد بعداز ظهر به نسرین گفت:تو زن با شعوری هستی مژگان همیشه میگه تو مهربونی،اینجور مقدمه ها را خوب می شناخت،خوبی ها را به تو می گفتند تا خوبترها را از تو دریغ کنند،
-من قرار با خانواده ام برم شیراز ولی ماشینم جا نداره تو رو هم باخودم ببرم بذار این دفعه با اونها برم ببینم اگه جای خوبیه دفعه بعد با تو میرم
نسرین فقط نگاهش کرد مگر میشد کسی خواهروخواهرزاده اش را به زنش ترجیح دهد!
جوابی نداد وبا ناراحتی بلند شد وسمت اتاقش رفت،وقتی سهراب رفت وارد گروه شد،لاله طبق معمول مشغول چت بود
-سلام لاله درچه حالی
-من خوبم تو چطوری؟
-بیحال، از هرچه مرد بدم میاد؟
خانومی درگروه بود که می گفت روانشناسی خوانده ودر هرموردی اظهار نظر میکرد اسمش لیلا بود
لیلا نوشت
-وا عزیزم همه مردها که بد نیستن خانومها هم باید قلق شوهراشون دستشون باش
-بنظرت مردی که با خانواده اش خوش وزنش براش اضافی هست چه جور قلقی داره؟
لاله نوشت
-فقط زهر،بایدزهر بدی بکشیش واستیکر خنده گذاشت ولیلا نوشت
-خب عزیزم کم کاری از خودت بوده،احتمالا از اول تو خودت رو کنارکشیدی وفضا رو برای کسان دیگری باز کردی
-من مگه چند سال داشتم که شوهرم دادن لیلا جان؟
-اونموقع رو نمیدونم ولی میدونم هیچ وقت برای تغییر دیر نیست چرا یکبار هم که شده جلوش وانمیستی ومحکم نمیگی که جایگاهت وبه کسی نمیدی
-تو اونو نمی شناسی،اون همیشه با دعوا وبددهنی وتوهین به خانواده ام حرفش وپیش میبره
-خب تو هم همینکارو کن
-من نمیتوونم آبرو ریزی میشه پیش دروهمسایه برای من آبرو مهم
-ببین نسرین اگه قرار آبروی بره از هر دوتا تون میره،تو خیلی نقطه ضعف نشون میدی یکبار نگران آبرویی یکبار نگران توهین به خانواده اتی ولکن این حرفها رو از قدیم میگن حقت رو بگیر حتی از دهان شیر
همین موقع یکی از آقایون گروه بنام محمود وارد بحث شد
-والله اینطوریام نیست من جرات ندارم تو خونه حرفی به زنم بزنم بچه هام وخانومم یکی میشن ومن تنها می مونم
حرفها ادامه داشت بعداز مدتی از همه خداحافظی کرد تصمیمش را گرفته بود بس بود اینهمه زیر بار حرف زور رفته بود،مژگان آنهمه به او بی احترامی کرده بود حالا شوهرش می خواست با آنها به مسافرت برود،فقط صحبت از رفتن به سفر نبود حرف سر این بود که دوباره سهراب زنش را نزد خانواده اش تحقیر میکرد،شب شد نسرین دید سهراب مثل همیشه اخمش را پایین آورده ح است،خودش شروع به صحبت کرد
-سهراب من فکرهام وکردم منم باهاتون میام
سهراب با لبخند تمسخر آمیزی گفت
نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
  • Nnnnn

    10

    خیلی عالیه ممنونم نویسنده جان

    ۴ هفته پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.