رمان شب های برفی به قلم آرزو امانی
ساده دو ساله ازدواج کرده ولی بعد از مدتی رفتار همسرش تغییر میکنه و ساده میفهمه که .....
تخمین مدت زمان مطالعه : ۳ ساعت و ۴۳ دقیقه
ارمیا شالش رو با یک حرکت از رو سرش پایین کشید و گفت""ساده یک چیزایی داره اتفاق میفته ،مربوط به ارمین و تاراست""
صدای قلبم رو واضح میشنیدم...با چشمهای از حدقه در اومده به ارمیا نگاه میکردم،بغضش سر باز کرد و با گریه گفت""ساده غلط کردم ،به خدا من نمیدونستم اینطوری میشه،روزی صد بار میگم کاش اصلا تارا رو با خودم به توچال نمیاوردم،ساده تو رو جون مامانت من رو ببخش،من الان چند وقته بخاطره تو با تارا قهرم ...اون دیگه منم ادم حساب نمیکنه ""
با لکنت گفتم""دقیق تر بگو چی شده؟""
ارمیا با گوشه شالش اشک درشتش رو پاک کرد و گفت""تارا و ارمین باهم رفیق شدن...چندبار ارمین رو جلوی دانشگاهمون دیدم...ساده مگه ارمین عاشقت نبود؟پس چی شد؟؟؟""
سوال ارمیا تو ذهنم بالا و پایین میشد...واقعا ارمین عاشقم بود؟؟؟
به ارمیا گفتم""تا چه حد پیش رفتن؟""
ارمیا از لحن یخ زده ام ماتش برد...با دهن باز بهم نگاه میکرد،با دستم یکی زدم رو زانویش و گفتم""با تو هستم،میگم تا کجاها پیش رفتن؟؟؟""
ارمیا سریع گفت""به خدا من چیزی نمیدونم""اشک روی گونه ام راه باز کرد و گفتم""بابا و مامانتم در جریانن؟؟""
ارمیا دستم رو محکم گرفت و با التماس گفت""نه...نه،اونها چیزی نمیدونن...ساده تو رو جون مامانت از رابطه من و تارا چیزی بهشون نگو...اگه بفهمن من دلیل این اشناییم من رو میکشن""
نفس عمیقی کشیدم و گفتم""تو هم پشتم رو خالی کردی؟""
ارمیا ب*غ*لم کرد و گفت""من طرف تو هستم فقط نمیخوام پایم به این ماجرا کشیده بشه""
دلم به حال خودم سوخت ...با صدایی مرتعش گفتم""نامرد تو تارا رو به ارمین نشون دادی حالا از ترس بابا و مامانت پاتو پس میکشی؟""
جواب سوالم لرزش محسوس شونه هایش شد...هر دو تو ب*غ*ل هم گریه کردیم...در گوشش گفتم""من عین ارمین نامرد نیستم مطمئن باش نمیگم تارا دوست تو بوده""
********************************
به ارمین زنگ زدم تا بیاد تکلیفم رو روشن کنه...توقع داشتم تو صدایش رنگی از ندامت و شرمندگی باشه اما خیلی خونسرد در جوابم گفت""باشه میام،فعلا کار دارم اما میام!!!""
برای مامانم کل ماجرا رو گفتم،اما از رابطه دوستانه ارمیا و تارا چیزی نگفتم...چون میترسیدم من رو پیش ارمیا بدقول کنه...
مامانم خیلی ناراحت شد ،کلی برایم گریه کرد ولی بهم قول داد حقم رو از ارمین بگیره،دلم نه حق میخواست نه سهم...دلم یک سنگ صبور میخواست تا غم هام رو گوش کنه و دم نزنه...
تو خونه مشغول درست کردن شام بودم که ارمیا به گوشیم زنگ زد و گفت""مامانت اینجاست ،بهم گفتن خبرت کنم تا بیای رو در رو حرف بزنیم""
فوری به گوشی مامانم زنگ زدم و گفتم""شما که گفتی میری خرید ،چرا اونجا رفتی؟مگه نگفتم اول باید با ارمین صحبت کنم؟""
صدای مامانم بغض داشت میون فین فین کردنهاش گفت""بلند شو بیا!""
********************************
جو بدی تو خونه بابای ارمین حاکم بود...همه منتظر بودیم تا ارمین بیاد...
همه نگاه ها روی من بود...انگار میخواستن از چشمهایم کل ماجرا رو بخونن...بیشتر از من ارمیا استرس داشت،میدونستم دردش چیه ،برای همین دستم رو اروم روی دستش گذاشتم ...نگاهم کرد با چشمهایم بهش فهموندم که زیر قولم نمیزنم...
وقتی ارمین اومد سلام محجوبانه ای به جمع کرد و روی یکی از مبلها نشست...
بابای ارمین با صدای بلند گفت""خب حالا که ارمین اومد حرف بزنید ببینم دردتون چیه؟""
ارمین تک سرفه ساختگی کرد و گفت""از من نپرس،از اون خانم بپرس که خوشی زده زیر دلش""
با لکنت گفتم""من؟من خوشی زده زیر دلم؟چرا به بابا و مامانت نمیگی یکی بهتر از من پیدا کردی؟""
ارمین نیشخند مسخره ای تحویلم داد و گفت""توهمی نبودی که شکر خدا شدی،اینم بزارم رو خصوصیات اخلاقی مثبتت؟""
خوب بلد بود با حرفهاش ادم رو زیر سوال ببره،با عصبانیت گفتم""درست حرف بزن،حاشیه نرو""
ارمین یک خنده بلند کرد و گفت""کدوم حاشیه؟چرا تهمت میزنی؟من جز تو با هیچکس نیستم !""
به مامانش گفتم""دروغ میگه مگه من مریضم سر هیچ و پوچ زندگیم رو بهم بریزم...باور کنید یکی تو زندگیشه...اسمشم تاراست""
با اوردن اسم تارا رنگ از صورت ارمین و ارمیا پرید...
ارمین دست راستش رو داخل موهایش کرد و گفت""دروغ نگو...من اصلا همچین کسی رو نمیشناسم،اگه از زندگیت خسته ای بهونه ای بهتر جور میکردی نه ...""
وسط حرفش پریدم و گفتم""لعنت بهت ارمین،چرا دروغ میگی؟...من شاهدی جز خدا ندارم ...الانم نیومدم اینجا این حرفها رو بزنم ،اومدم بگم تکلیفم رو روشن کنید""
مامانش سریع از روی مبل بلند شد و کنارم نشست...دستش رو دور گردنم انداخت و گفت""وای ساده جان این حرفها چیه؟کدوم تکلیف؟شما دوتا هنوز بچه اید خیلی طول میکشه به اخلاق هم خو بگیرید...اگه قرار باشه با هر دعوا و سوتفاهم بزنید زیر همه چی که سنگ رو سنگ بند نمیشه...بلند شو مامان جان برو پیش ارمین بشین بزار کدورتها رفع بشه!""
تو دلم به سادگی مادرش خندیدم...نگاهم به مامانم افتاد...تمام خواهش دلم رو توی چشمهایم ریختم تا حرفی بزنه...مامانم عین همیشه از راز چشمهایم با خبر شد و گفت""ارمین،نمیخوای یک بار دیگه خودت رو به ساده اثبات کنی؟""
همه منتظر جواب ارمین بودن،ارمین به مامانم نگاه کرد و گفت""اگه ساده بابت قضاوت ناعادلانه اش جلوی جمع از من عذر خواهی کنه،میبخشمش و دوباره برمیگردم سر زندگیم!!!""
نه من نه مامانم توقع همچین حرفی رو نداشتیم،ارمین خودش رو کنار کشید و من رو مقصر دونست...بابایش سریع حرف ارمین رو تو چنگ گرفت و گفت""البته ارمین هم باید قول بده که دیگه خودش رو مورد سوظن قرار نده،تا ساده دچار سوتفاهم نشه'"'
تو دلم گفتم""ساده کجای کاری؟ بلند شو پای ارمیا رو بکش وسط،نزار کاسه کوزه ها سر تو شکسته بشه،بلند شو از خودت دفاع کن""تا خواستم بگم شاهد دارم یاد قسمهای ارمیا افتادم...
بغض بدی به گلویم چنگ مینداخت ...از جایم بلند شدم و گفتم""واقعا متاسفم ...شما پسرتون رو نشناختید،اینی که الان کنارتون نشسته یک ادم پست و دروغگویه که خوب بلده فیلم بازی کنه...من کاری نکردم که عذرخواهی کنم...اگه یکم وجدان داشته باشید میفهمید من چی میگم""
مامانمم در ادامه حرفم گفت""ارمین اگه زندگیت رو دوست داری زودتر بیا سراغش،ساده دختر دروغگویی نیست""
دو جمله ای رو که مامانم گفت من رو از فرش به عرش رسوند...با اون دو جمله به مامانم افتخار کردم...مهم نبود اونها حرف مامانم رو باور کنند...مهم من بودم که فهمیدم یک کوه پشت سرم ایستاده...
*****************************
یازده روز بعد از اون ماجرا ارمین باهام تماس گرفت و ازم خواست به خونه خودم برم تا باهم صحبت کنیم...دل تو دلم نبود...مامانمم عین خودم خوشحال بود...موقع خداحافظی با مامانم گونه تپلیش رو محکم ب*و*سیدم و گفتم""اقامون بلاخره احضارم کرد،این هفته یک شب همگی رو شام دعوت میکنم ،میخوام بترکونم !!!""
مامانم پیشونیم رو ب*و*سید و گفت""فدات بشم،مراقب ارمین باش انقدر بهش توجه کن تا ذهنش به هیچ کسی جز خودت کشیده نشه!""
منتظر نشسته بودم تا ارمین بیاد...از خوشحالی چندین بار لباسهایم رو عوض کردم...بهترین و شیک ترین لباسم رو پوشیدم تا تو نگاه اول نظرش رو به خودم جلب کنم...
برای شام چیزی درست نکردم...میخواستم به مناسبت جشن اشتی کنان به رستوران دعوتش کنم...گلهای رز سفید و صورتی رو دسته کردم و توی گلدون گذاشتم...شمع های فانتزی رو به شکل قلب روی میز چیدم ...
همه چی اماده بود تا ارمین بیاد...
********************************
وقتی در ورودی باز شد از شدت هیجان گونه هایم گل انداخت... ارمین خیلی اروم سلام کرد و اومد جلو...منتظر بودم من رو تو اغوشش بگیره...اما خیلی سرد از کنارم رد شد و به اشپزخونه رفت...عین میخ به زمین چسبیدم...با خودم گفتم""ساده صبر کن،شاید تو داری اشتباه میکنی...شاید علت اومدنت به اینجا اون چیزی نیست که تو فکر میکنی""
ارمین خیلی معمولی گفت""چرا ایستادی؟بشین ""رو نزدیکترین مبل نشستم...ارمین هم دقیقا روبرویم نشست...
چشمم به دهنش بود...ارمین نگاهی به گوشیش انداخت و گفت""خب اول تو شروع میکنی یا شروع کنم""منظورش رو درک نکردم برای همین گفتم""چی رو؟""
ارمین گفت""حرف زدن رو میگم""
من هیچ حرفی برای گفتن اماده نکرده بودم،چون فکر نمیکردم حرفی بزنیم ...با دلخوری گفتم""تو شروع کن""
ارمین پای راستش رو به روی پای چپش انداخت و گفت ""پس تا اخر حرف زدنم چیزی نگو،هر وقت حرفهایم تموم شد هر سوالی داشتی بپرس""عین معلم ها صحبت میکرد...ارمین نفسی گرفت و گفت""ببین ساده،تو درست متوجه شدی من با تارا در ارتباطم، اولش عین دو تا دوست ساده بودیم ،کم کم بهم علاقه پیدا کردیم...تارا دختر خوبیه عین خودت صاف و بی ریاست...من نمیخواستم تارا رو از تو مخفی کنم ،حالا هم چیزی نشده من تو رو عین سابق دوست دارم و میخوام باهات زندگی کنم ،تارا هم یک گوشه ای از زندگیم رو صاحب میشه...شما دوتا ربطی بهم ندارید...این زندگی سهم تو میشه و یک زندگی جدید سهم تارا،اون به بودن تو راضیه،منم همینطور...تو هم به بودن اون راضی بشو ...""
چشمهایم از تعجب تا اخرین حد درشت شده بود...دهنم عین چوب، خشک شده بود...
ارمین خیلی اروم گفت""نظرت چیه؟""
با لکنت گفتم""شوخی میکنی؟حتما اینم یک چالش جدیده ""
ساغر
00بسیار زیا و احساسی
۲ هفته پیشساغر
۲۲ ساله 00عالی بود واقعا دستمریزاد
۲ هفته پیشساغر
۲۲ ساله 00من داستان مریم رو خوندم از رمان هاتون خیلی لذت میبرم
۲ هفته پیشفاطمه
۴۰ ساله 00تا اینجا خوب بود
۴ هفته پیشAsal
۲۵ ساله 00.قشنگه
۱ ماه پیشساحل
۱۳ ساله 00اینه که رمان تلخ زندگی خیلی خوبه
۲ ماه پیشساحل
۱۳ ساله 00ننظرم اینه که رمان های عاشقانه طمع بیچاره خیلی خونه
۲ ماه پیشساحل
۱۳ ساله 00من که خیلی خوشم میاد رمان بخونم
۲ ماه پیشیسنا
۲۵ ساله 00خیلی عالی بود
۲ ماه پیشفر
00مگه فیلم ترکیه! همه تو هم میلولن راحت صمیمی میشن هیچ حد و مرزی توی رابطه ها نداشته و این افتضاحه
۳ ماه پیشفریبا
۶۰ ساله 00سلام رمان های زیادی خوندم.رمان شماجدیدبودلذت بردم براتون ارزوی موفقعیت می کنم
۱۰ ماه پیشساحل
00سلام من توی همین برنامه یه رمان خوندم ولی اسمشو یادم نیست چون برنامه پاک شده بود یه زن که بخاطر نازایی بودنش شوهرش اونو طلاق میده ولی دوست شوهرش میاد پبش زنه تا به اون دلداری بده
۱ سال پیشگلابتون
00.......
۱۱ ماه پیشفریبا
00اسم رمانش(رابطه)
۱۰ ماه پیشAtena
00عالییییی بود عالیییییی دست نویسنده درد نکنه.حتما بخونیدش خیلی خوبههه
۱ سال پیشMozhgan
۳۴ ساله 00خوب،فقط برای یبار خوندن،تکراری،قابل حدس،هیچ اوج و فرودی نداشت خیلی خیلی معمولی،سابقه دارا تو رمان ،پیشنهاد نمیکنم،با تشکر
۱ سال پیش
ساغر
۲۲ ساله 00بسیار عالی پایانش زیبا بود