رمان من تو او دیگری به قلم سروناز روحی (sun daughter) - خورشید.ر
مهندس آرمیتاآرمند دختری خودساخته است که شرکت بزرگ مهر که ارائه دهنده ی تجهیزات پزشکی هست و مدیریت میکنه …
افکار خاصی داره … سعی میکنه روشنفکر باشه… و فکر میکنه که عشق به هیچ وجه وجود نداره و هیچ وقت عاشق نمیشه … اما با کسی اشنا میشه که تصمیم میگیره : کلا فکر نکنه و تز نده!!!
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱۰ ساعت و ۲ دقیقه
جلوی رستوران توقف کرد.
مازیار پیاده شد و ارمیتا هم دنبالش راه افتاد.
با ان کت وشلوار نوک مدادی و پیراهن ابی تیپ و قامتش بد نبود. اما فقط در حد کلمه ی بد نبود.
زیاد رسمی نبود... با این حال ژست های اب دوغ خیاری میگرفت و حین حرف زدن بیشتر از صد بار درواقع میگفت!!!
در حالی که به منو نگاه میکرد نفس عمیقی کشید ورو به پیش خدمت که مثل برج زهرمار بالای سرش ایستاده بود گفت: من سوپ جو میخورم و سبزی پلو با قزل ... سالاد فصل... دلستر لیمویی...
مازیار نفس عمیقی کشید .
ارمیتا میدانست که ماهی دوست ندارد سوپ جو خوشش نمی اید از نوشیدنی ها از دلستر متنفر است ... وقتی در این چیزهای ساده تفاهم نداشتند وای به حال بقیه ی چیزها!!!
مازیار هم برای خودش برگ سفارش داد و نوشابه ی سیاه.
در حالی که به اطراف نگاه میکرد دنبال کلمه ای میگشت تا با ان استارت بزند وبگوید: از تو بدم میاد...
به تنها چیزی که در این فصل فکر نمیکرد همین ازدواج بود.
مازیار لبخندی زد وگفت: هوا خوبه نیست؟
ارمیتا چشم غره ای رفت وگفت: نه... سرده...
مازیار سکوت کرد و ارمیتا برای گفتن ان جمله ی طلایی خودش استارت دوم را زد و گفت: خوب چه خبر؟
مازیار نیشش باز شد وگفت: سلامتی... تو چه خبر؟ کارهای شرکت خوب پیش میره؟
ارمیتا: میشه گفت...
مازیار: خسته نشدی اینقدر توی اون شرکت وقت گذروندی؟
ارمیتا فکر کرد چه خوب استارت بحثی که منتظرش بود زده شد.
مازیار به سمت او خم شد وگفت: من میخوام امروز تکلیفم روشن بشه...
ارمیتا: چه خوب... اتفاقا منم همین نظر ودارم.
مازیار دستهایش را زیر چانه اش برد وگفت: میدونم احساس مثبتی به من نداری... اینم میدونم که به اصرار خواهرت و مادرت به این قرار ها میای... اما نمیدونم چقدر طرز فکرم راجع بهت میتونه درست باشه...
ارمیتا فکر کرد پس باهوش است.
نفس عمیقی کشید وگفت: اگه بگم 100 درصد ؛ ناراحت میشی؟
مازیار شوکه شد. با این حال خودش را کنترل کرد وگفت: نه...
ارمیتا: خوبه... من به ازدواج فکر نمیکنم...
مازیار: تا کی؟ بالاخره که چی...
ارمیتا:هیچی... فعلا قصد ازدواج ندارم!
مازیار:بعدش میتونم امیدوار باشم؟
ارمیتا یک بار چشمهایش را بست و سریع باز کرد وگفت: نه... کلا قصد ازدواج ندارم...
مازیار با تعجب گفت: تا اخر عمر میخوای مجرد بمونی؟
ارمیتا: اشکالی داره؟
مازیار: یه نگاهی به خودت بنداز... از صبح تا شب تو شرکتی... یه نگاهی به پوستت بنداز؟
ارمیتا لبخندی زد وگفت: خوب تو که یه دکتر پوست وزیبایی هستی... کمک خواستم میام سراغت.
مازیار نفس عمیقی کشید وگفت: دلم نمیخواد مجبور باشی... ولی خوشحال میشم مثل یه دوست رو کمکم حساب کنی...
ارمیتا نفس راحتی کشید وگفت: منم مدت هاست میخوام همین حرفها رو بهت بزنم... اما هیچ وقت نه فرصتش پیش میومد نه فکر میکردم اینقدر با جنبه باشی...
مازیار لبخندی زد وگفت: ارمیتا مطمئنم که لایق بهترین ها هستی ... ولی میترسم خیلی دیر بشه... به فکر اینده ات هم باش... حالا نه با من چون میدونم که امیدی نیست ... اما ...
ارمیتا نفس عمیقی کشید و از جا بلند شد ومیان حرفش امد وگفت : من در لحظه زندگی میکنم... دیروز و فردا برام مهم نیست. امیدوارم به چیزی که میخوای برسی... خداحافظ.
مازیار با غر گفت: حداقل منو برسون...
ارمیتا لبخندی زد وگفت: وای ... واقعا معذرت میخوام...
مازیار لبخندی زد وحساب کرد و پشت سرش راه افتاد. در حینی که غر ولند میکرد گفت: ادم محتاج زن جماعت نشه...
ارمیتا چشم غره ای رفت و داخل اتومبیل نشست وگفت: مراقب حرف زدنت هستی نه؟
مازیار لبخندی زد و گفت: سعی میکنم...
ارمیتا او را جلوی شرکت که اتومبیلش را پارک کرده بود رساند وگفت: خوب ممنون با بت این چند وقت اخیر...
مازیار: میدونی که عاشقت هستم و میمونم...
ارمیتا پوزخندی زد وگفت: این چیزی که تو میگی وجود نداره مازیار...
مازیار با تعجب گفت: چی؟
ارمیتا: عشق...!
و در ذهنش تصحیح کرد حداقل عشقت به من وجود نداره!
مازیار لبخندی زد و از اتومبیل پیاده شد وگفت: رو عشقم حساب نمیکنی عیب نداره اما رو دوستیم حساب کن... راستی ... به کل فراموش کردم...
ارمیتا: چیو؟
مازیار: یکی از دوستام برای دایر کردن مطبش نیاز به وسیله داره ... بفرستمش ؟
ارمیتا: میدونی که تک فروشی نمیکنیم... با مکث گفت: ولی باشه... بهش بگو تا اخر هفته بیاد... بگه که از طرف تو اومده چون منشی منو که میشناسی...
مازیار: اتفاقا بهش سلام برسون... خوشم اومد دقیقه و منضبط...
ارمیتا: عین خودم...
مازیار خندید وگفت: به افسانه سلام برسون...
ارمیتا: حتما...
و مازیار بعد از خداحافظی کوتاهی سوار اتومبیلش شد و رفت.
حوصله ی رفتن به شرکت را نداشت. کار سنگین و بخصوصی هم نداشتند... به سمت خانه راند. باید به افسانه گزارش میداد که مازیار را برای بار هزارم شیک دک کرد.
از اتومبیل پیاده شد.
فرزانه
10رمان زیاد خوندم از رمانهای آبکی بیزارم با اینکه رمان بدی نبود ولی جذبم نکرد طوری ک اگر دو روز سراغش نمیرفتم اسم شخصیتها فراموش میشد پایان بازی داشت ولی مرسی از تلاشت نویسنده عزیز
۱ سال پیشسحر 34
00قشنگ بود خوب بود
۱ سال پیشفاطمه
00خوب بود ولی چند پایانی داشت.پایان مخصوصی نداشت
۲ سال پیشمریم
10خوب بود ولی چرا کامل نبود؟
۲ سال پیشفاطمه
02به نظرم اول طرزلباس پوشیدن دختره مزخرف بوداخررمانم بیمزه تموم شد
۲ سال پیشسمیه
۲۳ ساله 30این رمان عالیه من این رمانو چند سال پیش خوندم معمولا اسم رمانا یادم نمیمونه اما اونقدر این رمان برام جذاب بود که هنوزم اسمشو یادمه
۳ سال پیش..حدیث
۱۶ ساله 30خیلییی ضد حال خوردم من منتظر بودم ارمیتا بره مسافرتتتت برگرده ازدواج کنن ولی زاررتتت تمام شد باورم نمیشه🙄🙄😒این چ کاری بود کردی نویسنده جان پایان مزخرفی داشت وگرنه رمان خوبی بود
۳ سال پیشدلربا
۱۵ ساله 00خوب نبود پایان نداشت
۳ سال پیشنمیگم اسممو:?کوثرم
۱۲ ساله 40پایان نداشت مزخرف بود خوب بود ولی میتونست بهتر هم باشه من کلی کنجکاو بودم برای خوندنش یا کنجکاوی رفتم جلو وایییییی......یهو ضد تو خالم ضد حال ترین رمانی بود ک خوندم منم تو این ۴ سالی که رمان میخو
۳ سال پیشسارا
۲۰ ساله 61کاش پایان خوبی داشت بدون پایان یه ضد حال بزرگ بود بدم اومد
۴ سال پیشNafasokm
30رمان متفاوتی خوبع ولی پایان ندارع
۴ سال پیشMeli?
۱۷ ساله 31هر کی یه نظری داره و ب نظر من عاولیه👌
۴ سال پیشحدیث
۱۴ ساله 00سوم شخصه
۴ سال پیشBoshra
42رمان عالی با نویسنده قوی و خوش فکر ...یه رمان ارزشمند
۴ سال پیش
عاطفه بانو
۲۹ ساله 00خوب بود اما عالی عالی نبود.