رمان از خود رانده به قلم سنا فرخی
رمان مورد نظر توسط شما خوانندگان عزیز انتخاب و همچنین توسط کارشناسان ما مورد تایید قرار گرفت و همکنون میتوانید این رمان را در بخش آنلاین دنبال کنید. مشاهده رمان های آنلاین
امیرکیان موحد، مردی خلاف مردان زندگی "هستی"، به دلیل مشکلات مالی، ناچار میشود او را به عقد خود دربیاورد؛ از طرفی سالهاست عشق رکسانا را در دل دارد و سعی در کتمان این ازدواج از او میکند. از لحظهی عقد امیرکیان و هستی، اتفاقاتی زندگیش را آشفته میسازد؛ دخترک ناچار میگردد درگیر بخشی از مشکلات امیرکیان شود.
تخمین مدت زمان مطالعه : کمتر از 5 دقیقه
خبرت هست که از خویش خبر نیست مرا
گذری کن که ز غم راهگذر نیست مرا
گر سرم در سر سودات رود نیست عجب
سر سودای تو دارم غم سر نیست مرا
ز آب دیده که به صد خون دلش پروردم
هیچ حاصل به جز از خون جگر نیست مرا
بی رخت اشک همی بارم و گل میکارم
غیر از این کار کنون کار دگر نیست مرا
محنت زلف تو تا یافت ظفر بر دل من
بر مراد دل خود هیچ ظفر نیست مرا
بر سر زلف تو زانروی ظفر ممکن نیست
که تواناییی چون باد سحر نیست مرا
دل پروانه صفت گر چه پر و بال بسوخت
همچنان ز آتش عشق تو اثر نیست مرا
غم آن شمع که در سوز چنان بی خبرم
که گرم سر ببرند هیچ خبر نیست مرا
تا که آمد رخ زیبات به چشم خسرو
بر گل و لاله کنون میل نظر نیست مرا
به مبارکی و میمنت پیوند آسمانی عقد ازدواج دائم و همیشگی بین دوشیزه محترمه سرکار خانم هستی نعیمی و آقای امیرکیان موحد منعقد و اجرا میگردد. دوشیزه محترمه مکرمه سرکار خانم هستی نعیمی، آیا بنده وکیلم شما را به عقد زوجیت دائم و همیشگی آقای امیرکیان موحد، به صِداق و مهریهی، یک جلد کلام الله مجید، یک جام آینه، یک جفت شمعدان، یک شاخه نبات و مهریه معین ضمن العقد و بقیه به تعداد دو سکهی طلای تمام بهار آزادی، رایج در جمهوری اسلامی ایران که تماماً به ذمهی زوج مکرم دِین ثابت است و عندالمطالبه به سرکار عالی تسلیم خواهند داشت و شروطی که مورد توافق طرفین بوده در آورم.
صدای وو- ووی کولر قدیمی، سکوت عاقد را پر کرد.
- آیا بنده وکیلم؟
دستان نحیف دخترک به خود لرزید و نگاهش دور اتاقک پرازدحامِ چون سلول، به اهتزاز درآمد. زبانش مانند چوب خشکی درون زندان دهانش تکانی خورد و از شدت اضطراب، سقلمهی یکی از زنان فامیل را نادیده گرفت. بیهیچ حرف اضافهای لب زد:
- بله!
صدای هلهله و دست حضار، فضای متشنج اتاق را پرکرد. پسر دلش میخواست چشم ببندد و از اتاق بیرون رود، اما با دختر کم سن و سال کنارش چه میکرد؟
عاقد چشم انتظار به شادی تصنعی مهمانان چشم دوخت. میدانست تا ثانیهای تشویش اتاق فرو میریزد؛ پس به محض سکون آخرین دست، دوباره لب وا کرد.
- خب! حالا جناب داماد؛ جناب آقای امیرکیان موحد، آیا از طرف شما وکالت دارم که ایجاب موکّلهی خود، خانم هستی نعیمی، با مهریه و شرایط ذکر شده قبول نمایم. آیا بنده وکلیم؟
پسر تا این لحظه تاملی بر جوابش نکرده بود. بلهای سر دهد یا با کلامی قاطع، برق نگاه مشتاق حضار را کور کند؟!
همه چشم به لبان او دوخته بودند. آقای موحد حالت نشستنش را عوض کرد و منتظر نهای از پسر بود تا خشمش را خالی کند.
چند ثانیه گذشت و افکار مانند رعد، از جدارهی سر کیان گذشت. از خدا خواسته بود تا نه ای بگوید و خودش را از این جمع مرخص کند؛ اما دهان باز کرد و بعد از دندان قروچهای گفت:
- بله!
به محض به زبان آمدن این "بله" نگاه هستی به مادرش افتاد. نیشخند روی لبانش، خشم دختر را بیشتر میکرد. حتی نمیدانست پنج ثانیه بعد در این زندگی نکبتبار چه خواهد گذشت چه برسد آیندهاش کنار مردی که تا به امروز فقط یک بار او را دیده بود! چه کرده بود که مادرش او را مانند تره بار به غریبهای فروخت؟! تنها روزمره زندگیاش درس خواندن و درس خواندن و تحصیل در مدرسه کوچک محلهشان بود!
فکر و خیال وهم انگیز، تا لحظهی امضای آخرین برگه دست از سرش برنداشت؛ زمانی به خودش آمد که همراه مردِ شوهر نام کنارش، بعد از ریخته شدن نقل و نبات بر سرش، از محضر خارج شد.
کفشهای پاشنه دار به پاهایش کوچک بود و بدون نگاه میتوانست وجود زخمی را پشت پایش حس کند. مرد کنارش آنقدر تند میرفت که انگار میخواست از رقیبش در دوی ماراتون جلو بزند!
بالاخره جلوی ماشین مشکی رنگی ایستاد و با ریموت در دستش در را باز کرد. از کنار دختر فاصله گرفت و به سمت صندلی راننده رفت. میدانست دخترک بیش از هرکس از اتفاق چند دقیقه پیش منقلب و پریشان بود. نیم نگاهی به او انداخت و گفت:
- سوار شو!
سیبل نگاه دختر، او را نشانه گرفت. بی حرف دست برد و در را باز نمود. بعد از کمی تعلل سوار ماشین شد و به محض بستن در، سرش را به پشتی صندلی تکیه داد. میخواست چشم ببندد و بغض را زندانی چشمانش کند؛ اما تکیهاش را از صندلی گرفت و کفشهایش را از پا درآورد. سرخی خون از میان سفیدی پاهایش خودنمایی میکرد. همان طور که حواسش به مرد بود که تازه سوار ماشین شده، لبهی آستین پیراهنش را گرفت و به آرامی روی خون پاهایش کشید. از سوزش لب گزید و بیخیال زخم شد. این همه مدت زخم بود که در دلش کهنه شد؛ چه بلایی سرش آورد؟ هیچ! پس این نیز بگذرد!
ماشین حرکت کرد و چرخهایش به سرعت طرف ناکجا آباد رفتند. کیان عصبی بود؛ فکر و خیال امان به مغزش نمیداد. دست راستش روی فرمان چفت شده و دست چپش ته ریشش را لمس میکرد.
بی قرار دکمه را فشرد و شیشه کمی پایین رفت. باد گرم تابستان صورتش را لمس میکرد و گرمایش او را بیش از قبل میسوزاند. تا به حال حتی نیم نگاهی به دختر کنارش نینداخته بود و حالا آن دختر همسر قانونی او بود!
صدای زنگ گوشی هردویشان را از باتلاق وهم بیرون کشید. کیان دست راست را در جیبش فرو برد و با دست چپ فرمان را گرفت. اسم رکسانا دستش را شل کرد. نمیدانست با چه رویی میشد با او حرف زد. قطعا حال بد روی حرف زدنش اثر میگذاشت و ناخودآگاه دستش پیش او رو میشد. گوشی را سایلنت کرد و با شتاب روی داشبورد انداخت.
عصبی نگاهی به ساعت انداخت. دو بعد از ظهر بود و میدانست دختر چیزی نخورده. لب باز کرد تا صدایش کند اما اسمش را یاد نداشت. چند لحظه فکر کرد... چند باری اسمش را شنیده بود. لحظه خواندن خطبه نیز عاقد اسم دختر را آورد و حتی موقع امضای عقدنامه اسم دختر حک شده بود؛ اما ذهن کیان او را یاری نمیکرد. آن قدر غرق در دریای افکارش شده بود که آن لحظات هیچ چیز را نمیدید و نمیشنید.
لب باز کرد و سعی کرد بدون گفتن اسم، سر صحبت را باز کند:
- میگم... چیزی نمیخوری؟
صدایش هستی را از جا پراند. انتظار شنیدن صدایی ناگهانی نداشت. رو از دستانش گرفت و با چشمانی ملهتب از اشک به مرد کنارش نگاه کرد و با صدایی مرتعش زمزمه کرد:
-نه!
کیان از فرصت استفاده کرد و همان طور که با چرخش فرمان، میدان را دور میزد گفت:
-اسمت چی بود؟
دختر نفسی مهموم کشید و دوباره نجوا کرد:
-هستی!
کیان جوری متعجب شد انگار تا به حال اسم دختر را نشنیده! لبخند محوی برلب نشاند.
-من هم کیانم! امیرکیان.
به جز نیم نگاه چیزی عایدش نشد. هستی با نگاهی خیس به دستانش خیره بود و لرزشش را دنبال میکرد. باد از میان شیشه به داخل میوزید و موهای دختر را روی صورتش پراکنده میکرد؛ هیچ تلاشی برای کنار زدنشان نکرد. کنار این مرد، اصلا احساس امنیت نمیکرد؛ بعد از کاری که مادرش کرد، به هیچ کس اطمینانی نبود.
بعد از گذر کشندهی زمان، جلوی دروازه آپارتمانی توقف کردند و پیاده شدند.
نگاه پر ارتیاب هستی به آپارتمان چهارطبقه رو به رویش دوخته شد. از فکر زندگی با کیان هم تمام وجودش به رعشه در میآمد... حتی لحظهای زیستن با این مرد را متصور نمیشد و حالا این تصور به وقوع پیوسته بود.
کیان سر به زیر انداخت و دست راستش را در جیب شلوارش فرو برد. نفسی کشید و به در اشاره زد.
- بفرمایید!
دختر، متزلزل به سمت در ورود قدم برداشت و بیش از قبل بند کیفش را فشرد. صدای قدم های کیان که پشت سرش میآمد آزارش میداد. دوست داشت فریاد بزند و از او خواهش کند، بلکه بگذارد او برود.
کابین آسانسور برای هردو از همهی آسانسورهای جهان تنگتر و خفقان آور تر بود. صدای ملایم موسیقی آسانسور، طولانی و تمام نشدنی شده بود.
هستی نگاهی به آینه انداخت و دختر روبهرویش را رصد کرد. دختری رنگ پریده، با گونهای سرخ و صورتی برهم ریخته. موهایش در هوا پراکنده شده و شالش تا به تا، روی سرش افتاده بود. پوست پاشنهاش نیز همچنان سرخ و کبود مانده بود. لبخندش را بر روی دختر در آینه پاشید و در دلش به او امید بخشید.
کابین بالاخره با تکانی آرام ایستاد و در اتوماتیک باز شد. به محض خروج از آسانسور، دو در قهوهای رنگ، روبهروی هم پیدا شد.
کیان به سمت در سمت چپ قدم زد و با دسته کلید در دستش، آن را باز کرد. قلب هستی میلی متری با خروج از دهانش فاصله داشت که در با صدای جیر باز شد. کیان که حال زار دختر را دید، کمی کنار کشید و آرام و با مدارا گفت:
-بفرما داخل!
دو به شک بود که برود یا نه! در دلش به این حرف خود پوزخند زد. به غیر از داخل رفتن چه کار میتوانست انجام دهد؟ مرد کنارش اکنون شوهرَش بود و او گوش به فرمان!
پنجه پایش را حائل پای دیگر کرد تا کفشهایش را دربیاورد. هماندم که کفش را از پا درآورد، سوزشی استخوان سوز پشت پای خود حس کرد که باعث شد چشم به هم فشرده و با درد داخل خانه برود.
خانه! خانه نه... سلولی به نام شکنجهگاه ابدیاش! از امروز او خانم این خانه بود! چه خنده دار! خانم خانهای که به اشک واردش شد. خانم خانهای که مردش را نمیشناخت! خانم خانهای که از اول ورودش نامش را شکنجهگاه نهاد! به نوار کاست احتیاج نبود تا روزهایی که با دوستانش درباره همسر آیندهشان خیال پردازی میکردند به یاد آورد! روزهایی که خود را کنار مردی عاشق تصور میکرد که او با لباس عروس روبهرویش میایستاد و دلربایی میکرد. مردی که مادرزنش دخترش را پیشکش او نکرده؛ بلکه مردی که پاشنهی در خانهشان را جدا کرده باشد. مردی که هرروز کنارش لیلی و مجنون را به سخره بگیرد!
صدای کیان دختر را برای چندمین بار از جا پراند:
-شما فعلا این جا میمونی! همه چیز این جا هست! یخچال کاملا پره. همه جا رو هم تازه دادم تمیز کردن. شمارهام رو نوشتم و روی کنسول گذاشتم؛ اگه کاری داشتید با من تماس بگیر... شماره آژانس و سوپرمارکت نزدیک خونه هم یادداشت کردم.
با تحیر مانند برق گرفته ها سمتش برگشت.
-مگه شما این جا نمیمونید؟
نگاه کیان سر و پای دختر را گز کرد و لبهایش را کشید.
-اسماً زن و شوهریم... رسما اتفاق خاصی نمیافته...
بعد طوری که انگار چیزی یادش آمده حرفش را قطع کرد.
-واحد روبهرو یه خانم تنهاست... عروس خانم!
چشمان هستی از تعجب گرد شد. متوجه منظور عروس خانم آخر جمله نمیشد. دوباره قلبش شروع به تنش کرد و لرزه به لباسهایش انداخت. با صورتی سرخ از خجالت لب گزید و خواست چیزی بگوید که صدای خندههای کیان، داخل خانه پرواز و خجالت دختر را بیشتر کرد.
-اسم اون خانم، عروسه! با شما نبودم!
خواست خندهاش را جمع کند که باز صورت سرخ دختر جلوی چشمانش سبز شد و قهقههاش بالا گرفت.
هستی با تعذب دندان به دندان فشرد و با غیظ زیر چشمی به کیان نگاه کرد.
کیان به زور خندهاش را جمع و شروع به توضیح کرد:
-عروس خانم...
باز هم لبخندش تا بناگوش باز شد. سرفهای کرد و ادامه داد:
-یه پسر داره که سربازی رفته؛ خودش تنهاست. توی کار کترینگ و قنادیه. معمولا همیشه خونهست. اگه کاری داشتی اون هم هست. من باهاش هماهنگ کردم که حواسش بهت باشه!
دستگیره در را با پنجه گرفت و دوباره لب باز کرد:
-وسایلت رو مادرت فرستاده... فکر کنم تا چند دقیقه دیگه برسه.
اخم ریزی چاشنی چهرهاش کرد و دستگیره در را رها نمود. با جدیت کلامش به چشمان هستی خیره شد و سعی کرد او را بیش از این نترساند.
-هستی خانم؟ حواست به من باشه! درسته کاری بهت ندارم، یا زندگی شبیه به زن و شوهرها نداریم... ولی بدون هماهنگی من جایی نرو و کاری نکن. نمیخوام اوضاع رو سخت تر از چیزی که هست کنم ولی باید با هم همکاری کنیم تا این دوران بگذره! شما دست من امانتی! بی خبر جایی نرو تا نگران نشم! هر موقع از شبانه روز زنگ بزنی هستم. مراقب خودت باش!
بعد کمی عقب رفت و با تکان سر وارد کابین آسانسور شد. قلب دختر امان نمیداد! بی وقفه و آرامش میکوبید و ساز ناسازگاری مینواخت. به عمرش تنها زندگی نکرده بود و حالا از لحظه بعد از عقدش ترسیده تر بود. خانهای تنها که صاحبش شوهرش بود! شوهری که برخلاف چیزی که گفت، بعید میدانست بی هوا کلید نینداخته و وارد خانه نشود. امنیت هیچ جوره نمیتوانست او را در آغوش بکشد.
***
صدای خندههای رومینا و رهام در فضای خانه به رقص در آمده بود. دختر پشت میز توالتش نشسته و یک دستش موبایل را گرفته و پشت هم به کیان زنگ میزد. چشمان خیس رکسانا، دختر درون آینه را شکار کرد. بینی دختر سرخ و اطراف چشمانش متورم شدهبود. با پشت دست صورت خیسش را پاک کرد و برای بار هزارم گوشی را در دست گرفت و انگشتش را روی اسم کیان گذاشت. صدای بوق های متوالی باز هم میپیچید و بعد از ثانیهای قطع میشد. حالش از قبل بدتر بود و سعی داشت کتمانش کند. بیشتر از کیان، نگران واکنش پدرش بود. هنوز نمیدانست به کسی بگوید یا این راز را میان خود و کیان باقی نگه دارد. چه قرار بود سر زندگیاش بیاید؟
آهی سرداد و کلافه از بیجواب ماندن سوالهایش، اخمی به دختر در آینه کرد و با چند قدم از اتاق بیرون رفت. از درگاه راهرو، رهام را میدید که رومینا را در آغوش کشیده و با او بازی کرده و با حرف زدن با او صدای دلنشین خندههایش را بلند میکرد. راضیه، با ظرف میوه از آشپزخانه خارج شد و همان طور که به سختی با اندام فربهاش حرکت میکرد، خطاب به رهام و رکسانا گفت:
-بچهها بیاید میوه بخورید!
بعد روی مبل سلطنتی تک نفره نشست و با کنترل، صدای تلویزیون را کم کرد.
رکسانا به سختی پلکی زد و به آرامی روی مبل جای گرفت. نگاهش را به برادر و خواهرش دوخت که رهام رومینا را بلند کرد و کنار خانوادهاش نشست.
-چشم خانم رئیس! اومدیم!
رومینا بیزبان سعی در ادا کردن کلمات داشت و دستانش را در هوا تکان میداد. راضیه، دختر را از دستان رهام گرفت و با لبخند با او حرف میزد:
-جانم؟ تو هم میوه میخوای مامان؟
رکسانا دمش را بیرون فرستاد و پا روی پا انداخت. برای بار آخر شماره کیان را گرفت که باز هم بی پاسخ ماند.
رهام شلیلی ازمیان میوه ها برداشت و نگاهی گذرا به رکسانا انداخت. میدانست اتفاقی افتاده اما حرفی نزد. با چاقو تکهای از شلیل را برید و سمت رومینا گرفت تا با دستان کوچکش آن را بگیرد.
هرچه میگذشت بیشتر متوجه ناآرامی خواهرش میشد. هر چند لحظه لب باز میکرد تا سوالی بپرسد، اما پشیمان میشد. خیره به شلیل نصفهی در پیش دستی لب جوید و ابرو درهم گره کرد.
نگاه ناامید رکسانا بی هدف میچرخید و سوالاتی را که مانند ابر در ذهنش شکل میگرفتند دور میکرد. صدای نوتیس گوشی، برق را به چشمانش بازگرداند. اسم کیان و علامت پیامک روی گوشی میدرخشید و دست دختر بیتاب بود تا پیام را لمس کند.
"نیم ساعت دیگه میان دنبالت... آماده شو."
همین باعث شد تمام گلایهها پر کشیده و تپش قلبش او را تا ورود به اتاقش همراهی کند. نمیدانست خبر به گوش کیان رسیده یا نه... با این حال بهترین لباس ها را ردیف کرد و زیباترین آرایش را جامه صورتش نمود. خاکستری چشمانش همچنان رگه های سرخ را مهمان خود کرده بود؛ اما میان آرایش، اندکی کمرنگ شده بود. نفسهایش را با صدا بیرون فرستاد و کیف چرم را روی شانه آویزان کرد. برای بار آخر به دختر شیشهای نگاه کرد و لبهایش را کشید تا به لبخند عادت کنند...
رمان مورد نظر توسط شما خوانندگان عزیز انتخاب و همچنین توسط کارشناسان ما مورد تایید قرار گرفت و همکنون میتوانید این رمان را در بخش آنلاین دنبال کنید. مشاهده رمان های آنلاین
Zeinab
11سلام عزیزم شماهم رمانت رو آنلاین مینویسی؟ میخواستم بدونم اگه بخوام رمانم رو ارسال کنم برای برنامه باید از قسمت ارسال رمان اقدام کنم؟؟چون میخوام آنلاین ادامه بدم
۳ سال پیش:):
00لطفا داخل رمان افلاین هم بزارید🥺🤍
۳ سال پیشمن
۰۰ ساله 00عالییی بود راستش قلمت خیلی قوی خیلییییییی موفق باشی
۳ سال پیشنادیا
00جالب بود منتظرادامش هستم :)
۳ سال پیشمهسا
۱۶ ساله 00خوب بود
۳ سال پیشدنیز
۱۶ ساله 00وای خیلی خیلی قشنگه بی صبرانه منتظرم بقیشو بخونم رمانت خیلی خوب و دلنشین بود ادم غرقش میشه😍💋
۳ سال پیشAzita
10رمانت عالی بود من خیلی خوشم اومد من الان خودم رمان مینویسم اما هر کاری میکنم ارسال نمیشه به رمان اولی ها اگه کسی میدونه باید چیکار کنم لطفا بهم بگه؟
۳ سال پیشسنا غفوری
۱۴ ساله 10عالیبه........سنا جان اسم***یکی است ....خیلی عالیه رمانت..........
۳ سال پیشM
30👌
۳ سال پیشافرا
70وای خوشم اومد لطفا زودتر بزاریدش 😍♥️
۳ سال پیش×_×
81وای چ قشنگه لطفا زودتر بزاریدش اخه ۱۲روز ؟
۳ سال پیشیاس
40ایول خوشمان آمد
۳ سال پیشبرو بابا
33به نظرم اگه چیزایی مثل اون لحظه ک داشت پنیر میخورد و اینقد با جزیئات نکنن رمان قشنگ و قلم قوی هستش،عزت زیاد نویسنده جآن&....;
۳ سال پیشاسرا
11رمانهای اولی توچه ببخشی هستن من اینها فقط ازطریق آخرین نظرت میتونم ببینم میشه جواب بدیدلطفا؟
۳ سال پیشمهرو
۲۴ ساله 30دوست عزیز تو بخش نظرات رمان ی گزینه هست دقت کنید پیداش میکنید ب اسم رمان اولی ها اون قسمت وارد شید رمانهای دیگ هم میتونید مطالعه کنید امیدوارم موفق بشی
۳ سال پیشMaryam
۱۷ ساله 50نویسنده قلم خیلی خوبی داره و من واقعا از رمانش خوشم اومد
۳ سال پیش
-
آدرس وبسایت شخصی
-
صفحه اینستاگرام نویسنده
-
آیدی تلگرامی نویسنده
-
ارتباط از طریق واتس اپ
چکاوک محمدی
۱۷ ساله 12سلام رمان خوبیه رمان منم به زودی ارسال میشه... بکسور من...