رمان قفل به قلم shaghayegh- h96
زندگی جدیدی که همراه برگ ریزان خزان شروع میشود، زندگی که مانند پاییز سراسر از غم است.
طراوت، دختری که تصمیم جدیدی برای زندگیاش میگیرید تصمیمی که بهار زندگیاش را به پاییز تبدیل میکند و هر اشتباهی تاوانی دارد! طراوت تاوان اشتباهش را پرداخت کرد، حال طراوت باید...
تخمین مدت زمان مطالعه : ۶ ساعت و ۳۳ دقیقه
نیم نگاهی به من انداخت. نگاهم رو به چشمهای مشکیش دوختم؛ ولی خیلی زود مسیر نگاهش رو تغییر داد. نگاهی به ماشین گرون قیمتش انداختم، حتما وضع مالی خوبی داشت! در ماشین رو باز کردم و سوار شدم.
با خودم فکر کردم "از این بدتر هم مگه میشه؟"
بوی عطر ملایمی توی ماشین پیچیده بود که به مشمامم آشنا میاومد، ماشین حرکت کرد و من نگاهم رو از پنجره به بیرون دوختم. کمی از مسیر رفته بودیم که صداش به گوشم رسید.
- ساکتی؟
نفس عمیقی کشیدم، و سعی کردم خودم رو به دست تقدیر بسپارم.
با صدای بیتفاوتی گفتم: حرفی برای گفتن ندارم!
- بار اولته؟
بار اولم بود، که تصمیم اشتباه میگرفتم؟ نه!
- آره!
با صدای که پر از تمسخر بود، گفت: پس قیمتت بالاست!
پوزخندی زدم، و ناخونهای کوتاهم رو کف دستم فشار دادم.
- نه، قبلا ازدواج کردم!
نگاه اون به روبهروش بود. نگاه من هم از پنجره به بیرون. دیگه حرفی نزد تا این که ماشین رو جلوی در بزرگ طلایی رنگی متوقف کرد. در رو با ریموت باز کرد و ماشین رو داخل برد.
حدود ۳۰۰ متر یا شاید بیشتر جلو رفتیم و ماشین ایستاد.
صدای پارس چند تا سگ به گوش میرسید. کمربندش رو باز کرد و رو به من گفت:
- پیاده شو.
پیاده شدم و به اطرافم نگاه کردم. دو طرف جاده پر از درخت بود و روبهرومون یه عمارت بزرگ با نمای مشکی رنگ قرار داشت.
به سمت عمارت راه افتاد، به خودم پوزخندی زدم و دنبالش رفتم. در عمارت رو باز کرد و داخل شد بعد هم من داخل رفتم.
همین که وارد شدیم،گرمای مطبوعی به صورتم خورد که حالم رو بهتر کرد. کت زرشکی رنگش رو از تنش بیرون آورد و روی مبلهای راحتی قرمز گوشهی سالن که نزدیکِ در بود پرت کرد.
نگاهم رو توی خونهی پر از زرق و برقش چرخوندم. از در که داخل میشدی یه سالن بزرگ با پنجرههای بلند روبهروت بود که ست مبلهای قرمز و فرشی که مطمئن بودم دست بافه، بینشون پهن شده بود، گوشههای سالن گلدونهای بزرگ گل و روی دیوارها، قاب عکسهای با طرحهای مختلف قرار داشت. گوشهی سمت راست سالن راه پله مارپیچی قرار داشت، که به طبقه دوم وصل میشد.
چند تا پله دیگه هم وسط سالن بود که پایین میرفت و به یه سالن دایره شکل متصل میشد.
نگاهی به کتش که روی راحتیها بود انداخت، به سمت سالن دایره شکل رفت و همون طور که پشتش به من بود گفت: چی میخوری؟
- حسرت!
یک لحظه ایستاد ولی برنگشت! به راهش ادامه داد ورفت.
کمی شال مشکیم رو جلوتر کشیدم و به سمت چپ سالن نگاه کردم که یه میز مثلث شکل کنار دیوار قرار داشت و روش قاب عکسهای چیده شده بود. نزدیکتر رفتم و به عکسها نگاه کردم، توی تمام عکسها یه زن زیبا که چهرهای دوست داشتنی داشت، رو به دوربین میخندید و توی چند تا عکس هم یه پسر پنج یا شش ساله بود، که چهرهی معصومش دل آدم رو میبرد. و تنها یک عکس زن و پسر بچه کنار اون مرد ایستاده و هر سه با لباسهای یک رنگی که پوشیده بودن، به دوربین لبخند میزدن.
صدای پاهاش که پشت سرم، شاید تو فاصلهی یک متری از من رو شنیدم.
بغضی که توی گلوم داشتم نفس گیر شده بود جوری که صدام رو خشدار کرده بود.
- زن و بچه داری؟
بوی سیگارش به مشامم رسید.
- دارم!
- با وجود همچین زن زیبایی؛ باز هم دنبال زنهای دیگه هستی؟
به سمتش چرخیدم و به چهرهاش نگاه کردم. قدی بلند و هیکلی ورزیده داشت. با دست چپش چند تار مویی که روی پیشونیش ریخته بود رو بالا داد.
- نیستم!
نگاه مشکیش رو توی صورتم چرخوند و دود سیگارش رو به بیرون فوت کرد.
یه تای ابروم رو بالا دادم و نگاهم رو توی صورتش چرخوندم، چند تار موی کنار شقیقهاش سفید شده بود.
- پس چرا من این جا هستم؟
خواست حرفی بزنه که دستم رو به نشونهی سکوت بالا گرفتم و اون سکوت کرد. به سمتش رفتم. با این که دود سیگار اذیتم میکرد؛ ولی نزدیکش ایستادم. به چشمهای مشکیش که شباهت زیادی به چشمهای المیرا داشت نگاه کردم.
- هشت سال که خوبه، اگه هشتاد سال هم بگذره. باز هم میتونم بین یک میلیون آدم تشخیصت بدم!
اون هم، یه تای ابروش رو بالا داد... و با حالت مسخرهای گفت: اون وقت چرا؟
- آدم هیچ وقت بزرگترین اشتباه زندگیش رو فراموش نمیکنه!
پوزخندی زد و پُک دیگهای به سیگارش زد. دودش رو توی صورتم فوت کرد و گفت: دست پیش میگیری؟
- اگه دست پیش گرفته بودم که الان این جا نبودم!
به اطرافم اشاره کردم.
- من رو آوردی این جا که خونه و زندگی میزونت رو نشونم بدی؟ بگی که خوشبختی؟ من بخیل نیستم جناب تمدن!
با این که سعی میکردم آروم و خونسرد باشم؛ اما حرص عجیبی توی صدام بود.
- بازی با کلمات رو تو زندان یاد گرفتی؟
- چیزهای دیگهای هم تو زندان یاد گرفتم!
شونهاش رو بالا انداخت و به سمت مبلها رفت، روشون لم داد و مشغول کشیدن بقیهی سیگارش شد.
با بیخیالی که من رو بیشتر عصبانی میکرد، گفت: این جا زندان جدیدته!
دستم رو مشت کردم، میدونستم!
- اگه قرار بر زندانی شدنم بود، پس چرا رضایت دادید؟
نیم نگاهی بهم انداخت و گفت: من رضایت ندادم، پدر و مادرم دادن.
- تو هم نمیتونی من رو زندانی کنی!
- فکر کنم به عنوان شوهرت وظیفه دارم دیگران رو از گزند تو حفظ کنم!
این بار با تعجب گفتم: شوهرم؟ تو مگه من رو طلاق ندادی؟
- نه! مگه برگهای مبنی بر طلاق به دستت رسید؟
- نه.
- پس چی؟
فربد
10عالی بود...........
۱ سال پیشمعصومه
20می فهمید خواب دیده اگه رمان با همون تم اولیه پیش می رفت شاید خیلی هیجان نداشت ولی یه رمان شسته رفته میشد آخررمان هم خلاصه شده بود نویسنده قلم دلنشینی داشتن ولی تجربه کمی دارند سپاس ازنویسنده
۲ سال پیشمعصومه
10می فهمید خواب دیده اگه همون تم اوایل رمان رعایت میشد شاید خیلی هیجان نداشت ولی یه داستان شسته رفته و مرتب میشد بازم ممنون از نویسنده قلم قوی داشت ولی آخر رمان هم خیلی خلاصه شد
۲ سال پیشمعصومه
10تا نیمه های رمان یه درام با قلم خوب نویسنده بود بعد یهو نویسنده هرچه ایده واسه رمان های دیگه اش داشت رو اینجا اجرا کرد امروز طرف میشد رئیس باند فردا می فهمید اشتباه شده بعد یکی آدم میکشت می فهمید خواب
۲ سال پیشملودی
01اخرش مشخص نشد اون پیرمردی که طراوت رو میرسوند مدرسه کی بود؟
۲ سال پیشMelody
42رمان قشنگی بود ولی اینکه برگشت به عشق سابقش یکم خز بود
۳ سال پیشالهه .جاوید
20رمان عالی بود ولی آخرش خیلی خلاصه شد😥
۳ سال پیشفاطمه
۲۶ ساله 12دوستش نداشتم
۳ سال پیشنازی
11تا فصل چهارخوندم چیزی نبودک بخام جذبش بشمو ادامشو بخونم
۳ سال پیشرومینا
10رمان عالییی بودش
۳ سال پیشح.ت
۱۸ ساله 21قشنگه دوست داشتم👌👌
۳ سال پیشRozhin
10قلم نویسندرو دوست داشتم رمان جذابیه😻
۳ سال پیشفاطمه
۱۴ ساله 20رمان قشنگی بود.غم سنگینئ داشت.خیلی خوب جملات وافعال کارگرفته شده بود.خوب بود
۴ سال پیشسحر بهادری
10قشنگ بود
۴ سال پیش
...
۱۵ ساله 00خیلی رمان رو دوست داشتم. تا آخر خوندم و جذاب بود.؛خیلی بهتر از این رمان های آبکی که همش لجبازی و بی بندباریه بهتر بود و واقعا محتوا داشت قلم شون هم تقریبا خوب بود