رمان نقاشی احساس به قلم مهرانه حاتمی
رمان مورد نظر توسط شما خوانندگان عزیز انتخاب شد و همکنون میتوانید این رمان را در بخش آفلاین دنبال کنید.
بعد از مرگ مشکوک مهبد مهرآرا و فرار تک دخترش از خونهی مادر خیانتکار و رفیق صمیمی پدرش، به مادربزرگش پناه میبره، اما زندگی روی خوشش رو نشون نمیده و درست چند روز بعد از آشنایی نازلی با استادش سر و کلهی عشق کله خراب و دردسر ساز سابقش پیدا میشه و با فرو رفتن توی باتلاق گذشته پا به ماجرای خطرناکی میذاره..
تخمین مدت زمان مطالعه : کمتر از 5 دقیقه
از کجا معلوم آن من، هنوز مینوازد و خرمن زلف هایش را میرقصاند؟
از کجا معلوم آن من، هنوز مهر دارد و عشق در دل میپروراند؟
از کجا معلوم آن من، هنوز دلخوشی، داند و خود را به آرزوها میرساند؟
من دیگر آن من، نیستم.
من آن من، نماندم.
حال آن من...
سکوت بر لب دارد و آتش در دل!
حال آن من...
یک چشم در خون دارد و یک چشم در سیل!
خلاصه بگویم؛ حال آن من...
درد در قلب دارد و هوای یار در سر.
خودمانیم... به چه منی تبدیل شدهام!
«نرگس رهبر»
با استرس دستی به مانتوی مشکی رنگم که این روزها همدم تنهاییم شده بود، کشیدم و چمدون رو از زیر تخت بیرون آوردم.
سوئیچ رو از روی میز آرایش چنگ زدم و خیلی آروم و بیسر و صدا از اتاق خارج شدم.
با احتیاط از پلهها پایین رفتم که نمیدونم چی لای پام گیر کرد و نزدیک بود زمین بخورم، اما به کمک نردههای طلایی رنگ راه پله خودم رو نگه داشتم.
نفسم رو با فشار بیرون دادم؛ نگاه پر بغضی به خونه انداختم و آب دهنم رو با بغض به زور پایین فرستادم؛ خونهای که مثل یه شهر از مهربونی پر بود، حالا همه جاش بوی خیانت میده!
چشم از خونه گرفتم و در رو باز کردم که صدای قیژی کرد؛ مضطرب و ترسیده پشت سرم رو نگاه کردم؛ وقتی از نبودشون مطمئن شدم چمدون رو بغل کردم و با قدمهای پر سرعتی خودم رو به ماشین رسوندم.
سوار ماشین شدم و چمدون و روی صندلی عقب انداختم؛ مضطرب لبهام رو تر کردم و استارت زدم؛ پام و روی پدال گاز گذاشتم و با آخرین سرعت ممکن از اون خونهی منفور دور شدم و مامان رو با معشوقهی عزیزش تنها گذاشتم.
***
از ماشین پیاده شدم و در عقب رو باز کردم، چمدون رو از روی صندلی بیرون کشیدم و سمت در رفتم و زنگ فشار دادم.
چند دقیقهای گذشت که صدای خواب آلود مهراد بلند شد.
- بله؟
چشم از گربهای که کنار جوب با در بطری نوشابه بازی میکرد، گرفتم و با صدای گرفتهای
گفتم: باز کن.
مکثی کرد و شوکه گفت: ن... نازلی؟
پوزخندی زدم و ارهی نصفه نیمهای لب زدم که ناباور در رو باز کرد و گفت: بی... بیا تو.
سری تکون دادم و وارد شدم؛ با خستگی سوار آسانسور شدم و دکمه رو لمس کرد که آسانسور حرکت کرد و بعد از چند دقیقه ایستاد.
نگاهی به چشمهای قرمز و متورم انداختم؛ پوزخند صدا داری حوالهی وضعیت آشفتهام کردم، با باز شدن در آسانسور، بیرون اومدم که نگاهم به نگاه مضطرب مادرجون گره خورد.
- خوبی نازلی؟
قطره اشک سمجی روی گونهام نشست و با بغض لب زدم: جاییو ندارم برم.
مهراد گرهی اخمهاش رو تنگتر کرد، چمدون رو از دستم گرفت و با صدایی که از فرط عصبانیت میلرزید، گفت: بیا تو سریع.
اشکم رو پاک کردم، سرم رو تکون دادم و همراه مادر جون وارد خونه شدیم.
مهراد چمدون رو کنار مبل گذاشت و پرسید: از خونه بیرونت کردن؟
- خودم اومدم.
یک لنگه از ابروش بالا پرید و متعجب گفت: چرا؟
لبخند تلخی زدم و گفتم: بدون بابا اون خونه برام سنگینه، انگار در رو دیوارهاش بهم دهن کجی میکنن.
سری تکون داد و خواست چیزی بگه که مادر جون جلوش رو گرفت و زودتر گفت: دیر وقته!
رو به من کرد و ادامه داد: برو تو اتاقت بخواب دخترکم، بعدا با هم حرف میزنیم.
با بغض خندیدم و سمت اتاق رفتم، خیلی وقتها پیش مادر جون میموندم اکثر موقعها مهراد یا سرکار یا پیش دوستهاش بود و مادر جون تنها بود و به خاطر راحتی من یکی از اتاقها رو بهم داده بود.
دستگیره رو پایین کشیدم و وارد اتاق شدم و بدون توجه به اطراف روی تخت نشستم، دوباره سرم پر شد از فکرش و گونههام خیس از اشک شد.
اشکهام گوله گوله پایین میومد؛ زانوهام بغل کردم و سرم رو روی زانوم گذاشتم.
چی میشد بابا الان اینجا بود؟ چی میشد زندگی شیرین تر از شیرینیمون ادامه داشت؟ چرا دنیا اون روی کثیفشو نشونم داد...
در باز شد و قیافهی بغض آلود مهراد نمایان شد، داخل اومد و بیحرف چمدون رو گوشهی میز آرایش سفید رنگ گذاشت و روی تخت نشست، دستهام و گرفت و با لبخند محوی بهم خیره شد.
چقدر شبیح بابا بود! ولی از بابا هیکلیتر بود، ته ریشش، چشمهاش، لبهاش حتی نگاهش هم همون نگاه بود! مغرور و خاص!
بیخودم نبود، مهراد تنها برادرش بود و انگار یه جورایی با این همه شباهت دو قلو بودن.
دو ماه هست که رفته و من هنوز رفتنش رو باور ندارم، دو ماهی میشه که بیپناه شدم!
دو ماهی میشه حسرت لحظه لحظهی داشتنش رو میخورم و آرزومه فقط یه بار دیگه بغلش کنم.
- چرا؟
- چی چرا؟
دستی به موهای لخت مشکی رنگش کشید و گفت: چرا خودتو داغون میکنی؟
لبخند خستهای زدم و بیرمق گفتم: دلت تنگش بشه، چی کار میکنی؟
نگاهش رو دور تا دور اتاق چرخوند و گفت: میرم میبینمش.
سخت بود با بغض حرف زدن، اما آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: حتی اگه نباشه؟
گیج نگاهم کرد و بعد از چند دقیقه که معنی حرفم و فهمید، محکم بغلم کرد که بغضم شکست و اشکهام تیشرت مهراد رو خیس کرد.
فینفین کنان ازش جدا شدم که گفت: داداشم راضی نیست اینجوری خودتو نابود کنی، نکن!
سری تکون دادم و بیحوصله گفتم: منم به رفتنش راضی نبودم اونم به ناحق!
کلافه نگاهم کرد که بیدلیل دوباره بغضم گرفت، کلافه روی تختم خوابید و دستش رو باز کرد و گفت: بیا بغل عمو!
خندیدم و شالم و از دور گردنم کندم و پایین تخت انداختم و توی بغلش فرو رفتم.
***
با نوری که به چشمهام میخورد چشمهام رو باز کردم و نگاهی به ساعت انداختم، اما با دیدن ساعتی که پنج بعد از ظهر رو نشون میداد، هول زده نشستم و دستی به گردنم کشیدم.
حتماً تا الان فهمیده بودن نیستم و شاید... شاید دنبالم بگردن، اما بعید میدونم!
به سمت سرویس رفتم و بعد از کارههای مربوط بیرون اومدم و از توی چمدون یک دست لباس مشکی بیرون کشیدم و پوشیدم، شونهای به موهام زدم و نگاهی تو آینه انداختم.
چشمهای سبز رنگم دیگه گیرایی قبل رو نداشت و به خاطر گریههای دیشب قرمز و پف کرده بود، صورتم بیرنگ تر از هر موقعی بود و رسماً یا مردهی متحرک بودم.
پوزخندی زدم و از اتاق خارج شدم و از پلهها پایین رفتم، اما با شنیدن سر و صداها خواستم به اتاق برگردم که صدای مادر جون متوقفم کرد.
- کجا مادر؟
روی پاشنهی پا چرخیدم و لبخند مصنوعی زدم و رو به کسایی که با این حرف مادر جون به من نگاه میکردن، گفتم: مزاحمتون نمیشم.
لبخندی زد و گفت: بیا دخترم.
سری تکون دادم و ناچار سمت زن و پسری که تغریباً هم سن و سال مهراد بود، رفتم.
لبخندی زدم و سلام کردن و کنار مهراد نشستم که خانومه گفت: بمیرم الهی، چقدر شبیه مهبدی.
لبخند پربغضی تحویلش دادم و لبهام رو به هم فشار دادم.
مادر جون تک سرفهای کرد و رو به پسر گفت: رادمان پسر علی آقا رفیق قدیمی مهبد و نوهی فاطمه جانه.
پوزخندی به کلمهی رفیق قدیمی زدم، آره علیرضا هم رفیق قدیمی بابا بود، اما الان قاتلشه!
لبخند سردی زدم و رو به رادمان گفتم: خوشبختم.
متقابلا لبخندی زد.
- فکر نکنم چیزی یادت بیاد، اما من از بچ؟ی میشناسمت.
متعجب ابرویی بالا انداختم و نگاهش کردم، خواستم حرفی بزنم که صدای زنگ آیفون بلند شد، نگاه مضطربم رو به مهراد دوختم که با آرامش چشمهاش و روی هم گذاشت و با یه ببخشید به سمت آیفون رفت.
چند دقیقهای نگذشته بود که سوت زنان به سمتمون اومد. با عجله پرسیدم: چی شد؟
لبخند محوی زد و گفت: هیچی به جون تو.
در باز شد و من با دیدن فرد روبهروم خشکم زد، اما زود به خودم اومدم و بغلش کردم.
- چقدر بزرگ شدی رو اعصاب.
لبخندی زدم ازش جدا شدم که گونهام رو بوسید و گفت: غم آخرت باشه عزیزم.
دستی به چشمهام کشیدم و گفتم: مرسی.
خندید و شیطون گفت: تو که خبری نمیگیری، فکر کردم یک رفیق بهتر از من پیدا کردی.
نیمچه لبخندی زدم و خواستم چیزی بگم که مهراد پرید وسط و رو به آیلین گفت: حال و احوال خانوم وحدت چطوره؟
آیلین پشت چشمی نازک کرد و گفت: خوبم!
مهراد دستی به لبهاش کشید تا خندهاش و قورت بده و در همون حال گفت: بفرمایید.
و با دست به مبل اشاره کرد.
لبهام رو به هم فشردم و رو به مهراد گفتم: میشه داخل اتاق بریم؟
سری تکون داد و رادمان و آیلین رو به سمت اتاقش راهنمایی کرد؛ روی کاناپهی مشکی رنگ اتاق مهراد نشستم که آیلین یک دفعه پرسید: دانشگاهو چی کار میکنی؟ همون دانشگاه میمونی؟
سری به نشونهی منفی تکون دادم و گفتم: نه، چند روز پیش برای دانشگاهی که تو درس میخونی نامه گرفتم.
لبخندی زد و سری تکون داد ولی انگار چیزی یادش اومد که مرموز نگاهم کرد و گفت: اینجا میمونی یا خونه میگیری؟
زیر چشمی نگاهی به مهراد کردم که دیدم اخمهاش تو همه و منتظر جواب بدم، لبهام
رو با زبونم تر کردم و گفتم: از اینجا میرم.
مهراد عصبی دستی به موهای لخت و پرپشتش کشید و گفت: یعنی چی نازلی؟ لازم نکرده ها، من نمیذارم جایی بری!
چشمهام و روی هم فشار دادم و با آرامش ظاهری گفتم: مهراد جان، اینجا بمونم احتمال پیدا کردنم بالاست.
رادمان برای جلوگیری از ادامهی بحث گفت: تو آپارتمان ما واحد روبهرویی خالیه، میخواین با مالک صحبت کنم؟
- آره داداش، همونو میخوایم.
لبخندی به نگرانیش زدم و رو به رادمان گفتم: البته اگر زحمتی نیست.
- نه چه زحمتی.
***
کل چمدون رو بیرون ریختم و مقنعم رو از لای لباسهام بیرون کشیدم و روی تخت انداختم،
موهای ژولیدهام رو به سختی شونه کردم و با
کش صورتی رنگم موهام رو بستم.
مقنعهام رو سرم کردم، کولهام و روی شونهام انداختم و سوئیچ رو از روی میز برداشتم و از خونه بیرون زدم.
سوار ماشین شدم و بعد از بستن کمربند، راهی دانشگاه شدم.
چند روز پیش کارهای خونه رو هماهنگ کردم، اما
با اینکه دفعهی اولم نیست خیلی استرس دارم.
همه چیز به هم گره خورده، هم کارهای خرید خونه و اثاث، هم کارهای دانشگاه؛ این چند روز حسابی سرم شلوغ بود و کمتر به نبود بابا فکر کردم.
ماشین رو پارک کردم و بعد از نشون دادن کارتم وارد دانشگاه شدم و به سمت کلاس دویدم.
نفس عمیقی کشیدم و تقهای به در زدم که اجازه ورود دادن، وارد شدم، رو به استادی که تقریبا پنجاه سال رو داشت گفتم: سلام استاد، مهرآرا هستم دانشجوی جدید!
اخمی کرد و سری تکون داد که سرم و پایین انداختم و بغل آیلین نشستم.
- چرا انقدر دیر اومدی؟
با تاسف سری تکون دادم و جزوهام رو از کیف بیرون آوردم و گفتم: خواب موندم.
خواست حرفی بزنه که چشم غرهی استاد مانع شد و رسما خفه شدیم.
***
با سر و صداهایی که از پایین می اومد از خواب بیدار شدم و کلافه دستی به صورتم کشیدم؛ در رو باز کردم که از صداها معلوم شد رادمان و زهرا خانوم اومدن.
بیحوصله در رو بستم و قفل کردم، موبایلم رو برداشتم و روشن کردم؛ وقتی گوشی روشن شد، با سیلی از میسکال که از طرف مامان و علیرضا بود، مواجه شدم.
نیشخندی زدم و بدون خوندن پیامها همه رو پاک کردم و وارد اینستاگرام شدم؛ عکسها به روز شد و عکس مامان و علیرضا روی صفحه نقش بست.
بغل هم نشسته بودن و علیرضا دستش رو دور شونهی مامان انداخته بود و با لبخند به دوربین خیره شده بودن.
آب دهنم رو قورت دادم و دستهای لرزونم و روی عکس مامان گذاشتم؛ میگن وقتی یکی از عزیزات بمیره داغون میشی... میشکنی! از درون پیر میشی! کمرت خم میشه!
اما مامان نه شکست! نه پیر شد! نه کمرش خم شد! مگه بابا رو دوست نداشت؟ مگه تمام دار و ندارش بابا نبود؟ مگه بهش نمیگفت دوست دارم؟ دوست داشتن این شکلیه؟ این مدلیه؟ دوست داشتن مگه از عشق نمیاد، پس چرا دوست داشتن مامان فرق داشت؟ دوست داشتن مامان خالص نبود! مخلوط بود! مخلوط از خیانت!
احساس میکردم در رو دیوارهای اتاق بهم نزدیکتر میشودن و تصویر سرگردونم تو آینه بهم پوزخند میزد.
نمیدونم چیشد که کنترل خودم رو از دست دادم و با تمام توان و حرص و بغضی که داشتم، موبایل رو سمت آینه پرت کردم که با صدای بدی شکست.
نه میتونستم بغضم رو قورت بدم نه بشکنم، عکس مامان و علیرضا و تمام خاطرهامون دور سرم میچرخید؛ بیحواس از روی تخت بلند شدم سمت آینه رفتم.
با هر قدم سوزش بدی رو حس میکردم، ناخدآگاه خم شدم و تکهی نه چندان بزرگی از آینهی شکسته رو برداشتم و نزدیک صورتم بردم، نگاهی به خودم انداختم؛ چی کم داشتم؟ خانوادهی خوب!
در به طرز بدی باز شد و مهراد توی یه حرکت ناگهانی، به سمتم اومد و محکم بغلم کرد، آهسته لب زد: چی کار میکنی؟
بیاختیار قطره اشکی از چشمهام چکید و قطرههای بعدی انگار با هم مسابقه گذاشته بودن.
سرمو روی سینهاش گذاشتم و آروم زمزمه کردم: بابا میگفت جونش به جون من بستهاس، پس چیشد مهراد؟
مهراد محکمتر بغلم کرد و شقیقهان رو بوسید.
- هنوزم همین طوره!
شوکه به موبایلی که هزار و یه تیکه شده بود، خیره شدم و گفتم: مامان مگه بابا رو دوست نداشت؟
موهام رو پشت گوشم زد و با بغض لب زد: چ... چرا دوستش داشت.
- پس چرا اینجوری شد؟
بیحرف محکمتر بغلم کرد، رادمان پوف کلافهای کشید و مهراد رو ازم جدا کرد و از اتاق بیرونش برد.
به کمد تکیه دادم که مادرجون با چشمهای قرمزی سمتم اومد و آروم بلندم کرد.
- بلند شو مادر، بلند شو دستو صورتت رو بشور.
سری تکون دادم و وارد سرویس شدم، تو آینه به صورتم خیره شدم؛ یه طرف صورتم خونی بود و بدجوری میسوخت، اما اونقدر عمیق نبود که به بخیه نیاز داشته باشه.
شیر آب رو باز کردم و با احتیاط صورتم رو شستم؛ از سرویس بیرون اومدم و از کمد یه چسب زخم برداشتم، برچسبهای چسب رو باز کردم و روی صورتم گذاشتم و خیلی نرم فشار دادم تا زخم رو بپوشونه.
از اتاق بیرون زدم و با خجالت کنار مهراد نشستم؛ بعد از اون گریههای توی اتاق روم نمیشد تو چشمهای رادمان نگاه کنم.
- یه دفعه چیشد؟
از فکر بیرون اومدم و به مهراد خیره شدم و با صدای گرفتهای لب زدم: هیچی.
عصبی به سیم آخر زد و گفت: یا میگی چیشد یا من میدونم و تو!
بیحوصله لبم رو با زبون تر کردم و گفتم: عکس دیدم.
ابرویی بالا انداخت که ادامه دادم: عکس مامانو علیرضا رو دیدم.
با نفرت پاش رو تکون داد و به نقطهای خیره شد، لبخندی به آشفتگیش زدم و گفتم: خونه چیشد؟ کی برای قولنامه بریم؟
مهراد چشم غرهای رفت که رادمان خندید و جواب داد: فردا.
سری تکون دادم و تشکر کردم.
***
جلوی تلویزیون نشسته بودم و شبکهها رو اینور اونور میکردم؛ سه روز پیش خونه رو البته با کمکهای مهراد خریدیم و الانم همسایهی دیوار به دیوار رادمان شدم.
مامانم چند بار خونهی مادرجون اومده بود و سراغ من رو گرفته تا اینکه دفعهی آخر به سیم آخر میزنه و هر چی از دهنش در میاد میگه و میره.
با صدای زنگ در از فکر بیرون اومدم و از روی کاناپهی طوسی رنگ بلند شدم؛ سمت در رفتم و در و باز کردم که با یه مرد حدودا پنجاه ساله رو به رو شدم.
- بفرمایید؟
قطره اشکی از چشمش چکید و با بغض گفت: چقدر بزرگ شدی.
با تعجب به چشمهای قیری رنگش خیره شدم و زمزمه کردم.
- شما من و میشناسید؟
در واحد روبهرویی باز شد و رادمان با عجله از خونه بیرون اومد، نگران مرد رو از نظر گذروند و گفت: بابا قلبت درد میگیره به خدا یکم رعایت کن.
با تعجب نگاهم رو از چشمهای مرد گرفتم و رو به رادمان سری به معنای سلام تکون دادم و گفتم: این آقا پدرته؟
نگاه کلافهای بهم انداخت و لب زد: آره، بابا وقتی خبر فوت پدرت رو شنید حالش بد شد، میترسم بازم حالش بد بشه.
نگاهی به چهرهی مهربون، اما در عین حال جدی پدر رادمان کردم، تو یه لحظه دلم برای بابا پر کشید و چشمهام لبالب پر از اشک شد؛ دستی به چشمهام کشیدم و با صدای لرزونی زمزمه کردم: خوشبختم آقای آریامهر.
با بغض خندید و گفت: وقتی بچه بودی که عمو علی صدام میکردی.
لبخندی زدم و بیحرف نگاهش کردم؛ رادمان لبخندی زد و گفت: بریم بابا؟
عمو علی سری تکون داد و نگاه کوتاهی بهم انداخت و زودتر از رادمان داخل واحد رفت.
رادمان نفسش رو با فشار بیرون فرستاد و با شرمندگی لب زد: شرمنده اگر ناراحت شدی.
تلخ خندیدم و گفتم: دشمنت شرمنده، چیزی نشد.
لبخند خجولی زد و از جیب شلوار کتونش کارتی در آورد سمتم گرفت و گفت: من توی یه آموزشگاه تدریس نقاشی و طراحی میکنم؛ خوشحال میشم یه سری بزنی!
کارت رو از دستش گرفتم و گفت: باشه.
- باشه جواب نشد، فردا منتظرم!
تو رودربایستی موندم، آروم سری تکون دادم و بعد از خداحافظی کوتاهی وارد خونه شدم و در رو بستم، فردا امتحان داشتم برای همین سمت اتاق خواب قدم برداشتم و شروع به درس خوندن کردم.
***
خمیازهی کوتاهی کشیدم و با دست چشمهام رو ماساژ دادم، خواب آلود به ساعت دیواری مشکی رنگ اتاق خیره شدم.
با دیدن ساعت که عقربهی کوچیکش روی دو بود، کتابها رو جمع و جور کردم، نگاهم به آینه قدی اتاق افتاد؛ دستی به گردنبندم که شکل حلال ماه بود، کشیدم.
پوزخند تلخی زدم و لب زدم: هنوز که هنوزه، منتظرم برگردی! بعد از دو سال منتظرم؛ چه بیرحمانه ترک کردی کسی که تمام زندگیش بودی!
با صدای زنگ در، از خواب بیدار شدم و کلافه از اتاق بیرون رفتم و در رو باز کردم که چهرهی خندون رادمان نمایان شد.
خندید و گفت: عه... خواب بودی؟
لبخند مسخرهای تحویل صورت خندونش دادم و گفتم: نه داشتم رخت میشستم.
دستش رو به نشونهی تسلیم بالا آورد و گفت: ترور نکن حالا، چرا نیومدی؟
لب گزیدم و گفتم: تو دانشگاه خیلی خسته شدم، نشد بیام.
ابرویی بالا انداخت، دستهاش رو توی جیب شلوار کتونش کرد و گفت: خیلی خب؛ برو حاظر شو الان میریم!
- مگه الانم کلاس داری؟
- آره.
سری تکون دادم و در رو باز گذاشتم و سمت اتاق رفتم؛ در کمد مشکی رنگ رو باز کردم و لباسهام رو پوشیدم و بعد از چند دقیقه از اتاق بیرون زدم که متفکر به تیپم نگاه کرد و گفت: چرا مشکیت رو در نیاوردی؟!
اخمی کردم و بیحرف کتونیهای مشکی رنگم رو از جا کفشی چوبی برداشتم که ادامه داد: نازلی با تواما؛ چرا جواب نمیدی؟ عزا پشت عزا میشه ها، دو ماه گذشته!
بند کفشها رو باز کردم و پوشیدم که دوباره ادامه داد: چرا جواب نمیدی؟! مگه با تو نیستم؟!
با حرص کفشم رو پرت کردم و با بغض لب زدم: به درک، به جهنم، من هیچ وقت مشکیم رو در نمیارم رادمان! توروخدا انقدر گیر نده.
بدون توجه بهش کفشم رو برداشتم و پوشیدن و از خونه بیرون زدم.
تو طول راه نه اون بحثی وسط انداخت و نه من تلاشی برای حرف زدن کردم؛ با ایستادن ماشین بیاهمیت به رادمان از ماشین پیاده شدم و سمت آموزشگاه رفتم، در شیشهای رو هول دادم و وارد شدم که با وارد شدنم موجی از هوای سرد به صورتم بخورد کرد.
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم آرامش خودم رو حفظ کنم. رادمان وارد شدم و جلوتر از من راه افتاد، مثل جوجه اردک پشت سرش رفتم که وارد کلاس نه چندان بزرگی شد و به بچههایی که همه تقریبا زیر بیست سال رو داشتن سلام کرد و به من اشاره کرد و گفت: خانوم مهرآرا، یکی از شاگردهای جدیدمونه.
همهمه ایجاد شد که با تعجب به رادمان خیره شدم؛ قرار نبود شاگرد همیشگی باشم و همینجوری اومده بودم، اما الان یه چیز دیگه میگفت.
- خب، طراحیهای قبلو آماده کنید که این جلسه باید تحویل بدید.
نفس عمیقی کشیدم نگاهم رو دور تا دور کلاس چرخوندم و به ترکیب رنگهای شاد و آرامش بخش روی دیوار خیره شدم که رادمان بهم اشاره کرد.
بیحرف کیفم و روی شونهام انداختم و به سمتش رفتم که گفت: چون تو مبتدی به حساب میای این جلسه رو خودم باهات کار میکنم، یه چیزی... قبلا کار طراحی داشتی؟
سری تکون دادم و لب زدم: آره، بچه که بودم طراحی کار میکردم.
سرش تکون داد، روی صندلی چوبی کلاس نشستم و به توضیحات رادمان گوش دادم.
***
خمیازهای کشیدم که خندید و گفت: خسته کننده بود؟
دهنم رو بستم و با خنده گفتم: نه؛ اتفاقا مشتاقم بدونم آخرش چی میشه.
چند لحظهای خیره نگاهم که سرفهای کردم، به خودش اومد و سر تکون داد و با گفتن یه سری به بچهها بزنم از پیشم رفت.
لبخند رو لبم ماسید، به تابلو خیره شدم، بیشترین کارش مونده بود، اما طرح اصلی از یه پسری بود که لب پرتگاه ایستاده بود و یکم اون طرف تر یه دختر روی زمین نشسته بود.
چشم از تابلو گرفتم و مشغول جمع کردن وسایلم شدم.
رمان مورد نظر توسط شما خوانندگان عزیز انتخاب شد و همکنون میتوانید این رمان را در بخش آفلاین دنبال کنید.
عالیه
۱۷ ساله 00خوبه
۳ سال پیش....
00خسته نباشید نویسنده عزیز، قلم خیلی قوی دارید و تبریک میگم رمانتون برای بخش آفلاین اتنخاب شده👏👌
۳ سال پیشHAMN
10عزیزم انشالله موفق باشی فقط ی چیزی فامیلی مهرآرا تکراری هست ولی بازم گشنگ بود منتظر پارت بعدی هستیم
۳ سال پیشکبری خیلی علی
۴۰ ساله 02خیلی عالی تبریک به نویسنده
۳ سال پیشآرشاویر
۱۸ ساله 01خوب بود منتظر ادامه اش هستم.😊💕
۳ سال پیشالنا
22چرا این رمانا رو نمیزارید تو بخش آفلاین هر چهار تا رملن رسیده به 35رای مثبت با کم کردن رای های منفی وروز هاشم به اتمام رسیده ؟؟؟؟
۳ سال پیشM
22به عنوان رمان اولی بودن خوبِ
۳ سال پیش
10خوب بود منتظر اِدامشم ممنون
۳ سال پیشالما
10و پنج ساعت دیگر گذاشته میشود🤩😝
۳ سال پیشمیترا
22عالیه کاش زودتر ادامه اش رو بزارید😊
۳ سال پیشترانه
32خوبه منتظره ادامه اشم👍😊
۳ سال پیشترنم
22برا اولین رمان عالیه دوست دارم ادامه اش رو بخونم
۳ سال پیشمهرو
۲۴ ساله 124موضوع تکراری از همون چن خط اول تونستم حدس بزنم ک آخرش چی میشه ک قطعا نازلی با رادمان ازدواج میکنه مادرش تقاص پس میده و مهراد هم با دوست نازلی ازدواج میکنه😏
۳ سال پیشمهراد
92سازنده جان، من چند تا انتقاد دارم اول اینکه زمان زیادی برای گذاشتن رمان اولی ها کردین یعنی ۲۲روز خیلی زیاده😱😱😱 به نظرم دو هفته کافیه بعد نظرات زیاد شده رسیده به۵۰ نمیزارید تو بخش آنلاین
۳ سال پیشعالی خیلی خوبه
12به نظرم برای اولین بار خوبه
۳ سال پیش
تن
00عالییییی