رمان اولین خاطره تلخ به قلم سیاوش 68
یزدان بعد از یک ماه به زنش اعتراف می کنه که نمی تونه باهاش زندگی کنه؛ چون دلیل هایی برای خودش دارد.
در این بین گذشته ای وجود داره که یزدان رو از مرد بودن خودش بیزار کرده. چی باعث شده که یزدان به این حال بیفته؟
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱ ساعت و ۳۶ دقیقه
مهدی هم که فهمید خواهرش نمی خواد چیزی بگه با خنده سینی چای رو دستش داد و گفت: برو که یزدان خان حتما دلش تنگ شده.
هر دو خندیدن و به دنبال هم از آشپزخونه خارج شدند.
باز هم روی تخت کنار هم نشستن و مهدی در عجب بود؛ که امشب چرا این دو وقتی کنار هم هستن سکوت میشه؟.
چای خورده شد. استکانهای خالی در سینی قرار گرفتن.یزدان بلند شدو این یعنی وقت رفتنه.
یزدان: عزیز مهدی جان ببخشید مزاحم شدیم اگه اجازه بدین من و افسون دیگه بریم خونه؟
مهدی نگاهی به افسون که سرش رو پایین انداخته بود کرد و بعد نگاهی به عزیز که لبخندی به نشونه مشکلی نیست زد.
مهدی با خنده گفت: فقط مواظب این یه دونه آجی نازک نارنجی من باش!
خندید و گفت:نوکرشم!
بعد دستش رو به سمت افسون دراز کرد و گفت: افسون جان بلند شو!
عزیز هم که کنار افسون بود زیرگوشش آروم گفت:بلند شو دخترم، این قهر و آشتیا نمک زندگین!
افسون با خودش فکر کرد.گاهی همین دعواها نمکن و پاشیده میشن به ز خمهای کهنه، همون زخمی که یزدان گفته بود.گفته بود مرد نیست!
و افسون هنوز در معنی کردن این جمله مونده بود.
در خونه رو باز کرد. کنار ایستاد تا افسون وارد بشه و بعد هم خودش همونطور که چمدونو به دنبال خودش می کشید؛ سمت اتاق مشترکشون رفت.
افسون کمربند مانتوش رو باز کرد و اون رو از تنش کند. روسریشو از سرش کشید و م*س*تاصل به سمت اتاق حرکت کرد. تنها اتاق موجود تو این خونه.
به محض باز کردن در اتاق چشمش به یزدان افتاد. باز هم سیگار دستش بود.
این بشر انگار امروز قصد کرده بود؛ ریه هایش رو به مرز نابودی بکشه.
مانتو و روسریشو روی راحتی گوشه اتاق پرت کرد و با عصبانیت به سمتش؛ که پشت به اون رو به پنجره ایستاده بود، حرکت کرد.
با یک حرکتِ سریع سیگارو از بین لبهاش بیرون کشید و از پنجره باز اتاق به خیابون پرت کرد.
یزدان با اخم گفت: چکار می کنی؟
-تو داری چکار می کنی؟می خوای خودت رو به کشتن بدی؟
دوباره به سمت پنجره برگشت و نگاهش رو به ماه کامل وسط آسمون دوخت.
آروم و زمزمه وار گفت:کاش مردن به همین راحتی بود،کاش با کشیدن همین سیگار من تموم می کردم و خلاص!
با بغض گفت: نمی خوای حرف بزنی، یزدان چی شده؟من که امروز گیج گیج شدم!
برگشت و با پشت دستش اروم و نوازش گونه به روی گونه اش کشید و گفت:خسته ام!
افسون حیرونتر شد. نمی دونست باید حرفهای امروزش رو فراموش می کرد یا حرفهاش یک واقعیت تلخ بودند؛ که تا آخر عمر روی زندگیشون سایه می انداخت.
کنارش ایستاد و نگاهشو دوخت به آسمون. به آسمونی که یزدان بهش چشم دوخته بود.
یزدان:از بچگی عاشق خیره شدن به ستاره ها بودم!
از گوشه چشم نگاهش کرد و گفت: منم خوشم میاد به ستاره ها زل بزنم. بعد هم پر نورترینشون ر انتخاب کنم و بگم این مال منه!
این پرحرفی فقط برای فراموشی حرفهایی بود؛ که امروز گفتند و شنیدند.
تک خنده ای کرد و گفت: پرنورترین ستاره همیشه خواهان زیاد داره،سعی می کنم دنبال ستاره ای باشم که کسی سراغش رو نمی گیره!
افسون با هیجان گفت: حتما کم نورترین ستاره؟
-نه الان سالهاس که این حقه رو شده،کم نورترین ستاره هم خواهان خودش رو داره. خیلیا با فرض اینکه کسی خواهانش نیست اونو می خواد. پس اینم نه، من همیشه دنبال ستاره ایم؛ که گم شده بین این ستاره های کم نور و پرنور!
خودش رو به یزدان نزدیکتر کرد و سرش رو به شونه اش تکیه داد.
یزدان نگاهی بهش کرد و دستش رو دور شونه هاش حلقه کرد.
دوباره نگاهش رو به آسمون دوخت و گفت: میدونی که خیلی دوست دارم؟
افسون حرفی نزد؛ که باعث شد یزدان اون رو بیشتر به خودش فشار بده و بگه:کم حرف شدی یا سوالم جواب نداشت؟
- بهتره بخوابی تا صبح خواب نمونی؟
یزدان سرش رو تکون داد و گفت: سالهاس بی خواب شدم، فقط به ظاهر چشام بسته می شن!
گیج نگاهش کرد تا حرفاش رو واضحتر بگه؛ اما یزدان با هدایتش سمت تخت اجازه سوالی رو بهش نداد.
با همون لباسهای بیرون خودش رو روی تخت انداخت. افسون نگاهش کرد و با خودش گفت: من باید با کسی از حرفایی که یزدان بهم گفته بگم یا اونها رو فقط حرف فرض کنم.
سمت کمد رفت تا لباس راحتی بپوشه. لباسهاش رو عوض کرد برگشت؛ تا سمت تخت بره. مثل همه ی این یه ماه باز هم یزدان پشت به اون خوابیده بود.
حرفی نزد.سوالی نپرسید؛ باید صبح به حرفهای امروزش فکر می کرد.
پتو رو کنار زد و با فاصله کمی از یزدان روی تخت دراز کشید. با اینکه رویاش از زندگی مشترک چیزی دیگری بود. اما باز با خودش گفت. حتما چون اول زندگیمون اینجوری هستیم.
همیشه از دوستاش می شنید روزهای اول ازدواج پر از خوشی و لذتن. پر از شوق و خواستن. پر از ناز و نیاز.
با خودش گفت حتما من تصورم اشتباهه.
دختر هیجده ساله ای که از بدو تولد مادری نداشت. برادرش تنها همبازیش بود و عزیز همیشه یک مادربزرگ بود،مادربزرگی که همیشه حرمتی بینشان وجود داشت.
ذهنش به یک سال پیش پر کشید. وقتی یه روز مهدی تا ساعت یک شب هنوز، به خونه برنگشته بود و افسون و عزیز نگران راه کوچه تا خونه رو چند بار رفتند و برگشتند.
اولین دیدار یزدان مال همون موقعها بود. وقتی که ساعت یه ربع از یک گذشته بود و افسون و عزیز دم در منتظر و نگران مهدی بودند. مهدی کارمند یک بانک خصوصی بود. مهدی که تو این شهر اشنایی نداشت و تا به حال تا این ساعت بیرون از خونه نمونده بود.
گوشیش هم خاموش و این نگرانیشونو مضاعف کرده بود.
وقتی که نور چراغهای ماشینی کوچه رو روشن کردن؛ افسون به عزیز که گوشه چادرش رو به لب گرفته بود؛ نگاهی انداخت و گفت: یعنی مهدیه؟
ماشین سرکوچه نگه داشت؛ چون کوچه ماشین رو نبود . نگاهشون به قامت دو مرد افتاد. ماشین حرکت کرد و رفت؛ اما دو مرد هنوز سر کوچه بودند.
یکی خم شده و دیگری برای گرفتن اون شخص خودشو خم کرده بود.
کوچه به لطف چراغ سوخته تاریک بود و باید نزدیکتر میومدند؛ تا نوری که از خونه ها به کوچه می تابید چهره اشون رو روشن کنه.
چند قدمی که برداشتن؛ چهره اشون مشخص شد.
عزیز یا ابوالفضلی گفت و سمتشون دوید. انگار یادش رفته بود؛ که همیشه از درد پا می نالید.
دیدن مهدی تو اون حال تاب و قرارش رو گرفته بود. افسون هم شال روی سرشو مرتب کرد و به دنبال عزیز حرکت کرد.
عزیز نگاهی به اون غریبه که زیر بازوی مهدی رو گرفته بود نگاه کرد و گفت: چی شده؟
-مهدی مادر چرا دستت رو بستن؟صورتت چرا خونیه؟
Z. M
10کم و کاستی هایی داشت امادرکل خوب آموزنده بود، آگرا امه داشت بهترمی شد
۱ سال پیشفربد
10نویسنده عزیز ، اگر میشود فصل دوم این رمان را بنویسید ، دوستدار شما............
۱ سال پیشفربد
10خوب و آموزنده...............
۲ سال پیشاسرا
01این رمان ۲جلدهر۲ نوشته شده است
۲ سال پیشسیتا
10همش همین بود ادامه داره اگه کسی میدونه بگه
۳ سال پیشمریم
00رمان چرتی بود😬😖
۳ سال پیشالینا
20فصل دوم داره؟ اگه داره بگید اسمش چیه
۴ سال پیشساغر
40عالی بود ولی کاش ادامه داشت و اینکه نمی دونم چرا رمانهای خوب که می تونی آموزنده باشه تمومش نمی کنید پس نویسنده ی خوبی نیستی
۴ سال پیشپریزاد
30رمان خوب و اموزنده ای بود
۴ سال پیش
کلثوم
۱۵ ساله 00200