رمان گلی در پیچک آتش و عشق
- به قلم فاطمه سودی ، آرزو جلالی
- ⏱️۱۴ ساعت و ۵۸ دقیقه
- 69.9K 👁
- 83 ❤️
- 105 💬
7 سال قبل دختر یازده ساله و ته تغاری یکی از افراد ثروتمند و شناخته شده ی خاورمیانه بنام مختارخان، بخاطر دشمنی و خصومت دزدیده می شود. داستان ما از آنجا آغاز می گردد که " آهو " توسط پدر و برادران قدرتمندش بعداز سالها جستجو که الان دختر زیباروی 18 ساله ای است پیدا شده و ماجرا آغاز میگردد...
در همین حین همراه ارسلان زنگ خورد. صدای خشن و پرابهتی بگوش رسید که پرسید: الان در چه وضعی هستین و کجایین؟
این صدای مختار خان پدر آهو بود که بمدت هفت سال دردِ دوری از تنها دخترش رو بجان خریده بود. گل بهشتی قشنگی که زینت دهنده روح و جسمش بود! گل سرسبد خانه و وجودش بود! اما حالا بعد از این همه مدت دوباره پیداش کرده بودند، بعد از هفت سال دربدری، بعد از هفت سال اشک ریختن و ضجه زدن و خون گریستن، که به قیمت بستری شدن مادری دردمند در آسایشگاه روانی، به قیمت شکسته شدن پدری عاشقِ فرزند دُردونه اش، به قیمت جنون دو برادر دوقلویش که نفسشان به نفس این دختر بند بود! خدارو هزاران بار شکر که حالا پیداش کرده و دوباره بخونه برمیگردوندند.
اردلان چشم به خوهرش دوخته بود و فکر میکرد: عزیزدلِ برادر، با این حالِ سر گشته ،جسم نحیف و بی هوش، با رنگ و رویی زرد و چشمانی که دورشون به سیاهی میزد، معلوم نبود چه دردها که نکشیده و چه ضربه هایی که نخورده!
صدای ارسلان توجهشو جلب کرد که به بابا میگفت: نگران نباشین! فعلا آهو بیهوشه و داریم به بیمارستان میبریمش. باید هرچه سریعتر بهش رسیدگی بشه! فک کنم حالش اصلا خوب نیست!
صدای آمرانه ی مختارخان اومد که پرسید: محافظان همراهتون هستن؟ خیلی مواظب باشین! نمیخوام اتفاق دیگه ای بیفته! متوجهی که چی میگم ارسلان! الان اتابک زخم خورده هستش!!
ارسلان تند گفت: بله بله، حتما، لطفا شمام نگران نباشید. الان توی ماشین هستیم و دوتا ماشین از محافظا هم همراهمون هستن. بیمارستان می بینمتون!
ماشین BMW X6 سیاه رنگی که سوارش بودند و دو سواری بنز سیاه و سفیدی که درجلو و عقب ماشینشون اسکورتشون میکردند و لحظه ای ازشون جدا نمیشدند سریع السیر به سمت بیمارستان در حال حرکت بودند.
بمحض رسیدن به بیمارستان، جسم بیجان آهو روی برانکارد گذاشته شده و هرچه سریعتر بسمت مراقبتهای ویژه حرکت داده شد، در حالیکه ورودیهای بیمارستان رو محافظین با لباسهای شخصی محافظت میکردند و دو نفری هم کنار برانکارد در حرکت بودند.
اردلان همراه جسم بیهوش دخترک درحالی که دستش رو در دست گرفته و فشار میداد با سرعت همراه بود.
وقتی جلوی مراقبتهای ویژه رسیدند اردلان که میخواست وارد بشه پرستاری تند گفت: آقا!! صبر کنید! شما نمیتونید وارد بشید!
اردلان با دستش پرستارو کناری زده محکم گفت: بکش کنار ببینم تا این بیمارستانو روی سرتون خراب نکردم ...
در همین حین که اردلان این حرفها رو با چشمانی بخون نشسته و صورتی عرق کرده، با اون قد بلند، شونه هایی پهن و خوش هیکل، دیدگانی که از شدت عصبانیت و استرس دودو میزد و بسوی بخش قدم برمیداشت، دستی بروی شانه اش نشست.
اردلان عصبی بعقب برگشته نگاهش به دایی محمد افتاد که با لباس سفید پزشکی و گوشی بگردن پشت سرش ایستاده بود.
دایی محمد خندان گفت: اردلان جان خودتو کنترل کن! داری چیکار میکنی؟؟ مثل اینکه اینجا بیمارستانه ها!! و بعد با لحن شوخی اضافه کرد: میخوای آبروی چند هزار ساله ی این دکتر خوشتیپ و با مرام که بنده باشم رو یکجا ببری؟؟ خب نشد دیگه ... اصلا نشد..... الانم مثل یه پسر خوب و آروم میری روی اون صندلی میشینی و اصلا هم نگران نمیشی که همکاران من همه شون به کارشون واردن و هیچ نیازی به دلشوره و دلهره نیست.....
اردلان محکم گفت: دایی جان، تو که منو خوب میشناسی و میدونی کله خراب تر از این حرفام!! باید خودم کنارش باشم تا حفظش کنم! بسه دیگه .......... هرچقد تنهاش گذاشتیم بسه دیگه ........ هــــــــــفت سال ............. میشنوی دایی، هفــــــــــت سال!!!
اینهمه مدت برای دوری و دربدری، خون گریه کردنهای پدرمادرم و برادرم ، خودت، خودم، همــــــــــه، دیگه کافیه! دیگه تحمل ندارم!!! پس لطف کن بگو کاری به کارِ من نداشته باشن که به هیچ صراطی مستقیم نیستم. فقط کنارِ آهو.....
محمد لحظاتی با چشمانی مهربان به این خواهرزاده ی مقتدر و دوستداشتنی خودش نگاه کرده بعد گفت: باشه!!! هرچی تو بگی! هرچی تو دوست داشته باشی!
بعد دست دور کمر اردلان انداخته به سمت بخش مراقبتهای ویژه حرکت کردند که با صدای لرزان و خشن مردی به خود اومدند:
اردلان دخترم کجاست؟ آهوی من کجاست؟ عزیز بابا کجاست؟یاا... چرا لال مونی گرفتید همه ی قلبم کجاست؟
محمد رو به خواهر شوهرش گفت: مختارخان، خواهش میکنم خودتونو کنترل کنین! آهو رو به بخش مراقبتهای ویژه بردن، ما هم داریم پیش آهو میریم. اگر بخواین میتونین همراه ما بیاین!
همگی با قدمهایی سریع وارد بخش شدند و با راهنمایی پرستار، در حالیکه هرسه با چشمانی نگران به دختر جوان و بیهوش چشم دوخته بودند به سویش قدم برداشتند.
دستان لاغری که آثار ضرب دیدگی بر روی اونا دیده میشد! صورتی نحیف که در اثر ضعف و افت فشار به شدت پریده بود!
مختارخان که پدر این آهوی گم گشته بود، دستاشو آرام به طرفِ صورت آهو بُرد و ضجه زد: خدایاااااااااااااااااا این دختر من چی به روزش اومده؟ این دختر لاغر و کوچولو مال منه؟عزیز دل بابایی! گل کوچولوی بابایی! بعد چشمای اشک آلودشو بسته زمزمه کرد: واااااااااااای خدای من، چرا نمردم این لحظه رو نبینم!!!!!
دستاشو بروی چشمها، ابروها، و گونه های دخترش کشیده، آهی از عمق دلش کشید شاید بتونه بغضی که درحال ترکیدن بود رو پس بزنه، که در یک آن تصمیم، دستاشو مشت کرده آمرانه گفت: محمد، خیلی زود به محض اینکه آهو به هوش اومد یا نه،........ نه همین الان خوبه! گوش کن چی میگم، چون دوبار تکرارش نمیکنم، همین الان آهو رو خیلی سریع به ویلا منتقل میکنید، همراه با تجهیزات کامل!! هر چیزی که فک میکنید لازمه تهیه میکنید. هرچند تا پرستار و دکتر لازمه همراه خودت میاری. توی ویلا منتظرتونم.
اردلان زود به پریناز زنگ میزنی خودشو برسونه ویلا، شنیدین چی گفتم؟ خیلی زووووووووووووود!!
بعد با قدمهایی استوار و ابهتی ناگفتنی عقب گرد کرده از بخش خارج شد.
محمد نگاهی به اردلان کرده سری تکون داد. بعد برای انجام دادن دستورات مختارخان حرکت کرد.
همه کسانی که مختار خان رو میشناختن میدونستن دارای چه قدرت و صلابتیه! اقتدارو شخصیت محکم، برنامه ریزی دقیق، حرف و دستورات بدون بروبرگردِ مختار ردخور نداشت و هرکسی با اون مواجه میشد تحت تاثیرش قرار میگرفت و بدون چون و چرا فرامینش رو اطاعت میکرد.
مختار یکی از مردان ثروتمند و پر قدرت خاورمیانه بود که اسم و رسم و اقتدار و همینطور درستکاریش، حساب حق الناس و حلال و حرام رو رعایت کردنش زبانزد خاص و عام و مورد احترام بزرگان و شناخته شدگان کشور بود. ولی به ناگاه گردباد سهمگینی خود و خانواده شو دربر گرفت و چون آواری ضربه ای بزرگ به پیکرش وارد کرد.
دخترش، نورچشمی و دردانه اش هفت سال قبل توسط یکی از دوستان و رقبای قدیمی که در نهان کینه ای عجیب از مختار بدل داشت و از علاقه ی زیاد مختار بدخترش خبر داشت دزدیده شده بود تا شاهد عذاب کشیدن و ذره ذره آب شدن جسم و روح مختار باشه.
مردی کینه ای به نام اتابک که دوست دیرینه اش بود، ولی به مرور زمان این دوستی تبدیل به دشمنی عمیقی شده بود که آثارش همچون زخم لای پوست و استخوان خود نمایی میکرد!
دختر جوان بهمراهی اردلان که دور تا دورش رو محافظین گرفته بودند در امنیت کامل که هنوز از نقشه های اتابک ترسی در وجودشون بود، همچنین دایی محمد و پرستاری مجرب به آمبولانس انتقال داده شد.
درِ ویلای بزرگ توسط نگهبانان بسرعت باز شده و بلافاصله ماشینها که آمبولانس رو همراهی میکردن، به داخل ویلا وارد شدند.
خدمتکاران با لباسهای رسمی منتظر بودند. محمد با دکتر میانسالی که تازه از راه رسیده و جلوی پله ها چشم به آمبولانس داشت، دست داد و احوالپرسی کرده به طرف مختارخان حرکت کردند.
دکتر میانسال رو به مختار گفت: به به مختارخان چطوری مرد؟؟ چشم و دلت روشن مرد حسابی! باور کن با زنگ زدنت چنان خودمو رسوندم که روپوشمو توی ماشین درآوردم.
در حین گفتگو دست به سوی مختار دراز کرد
که دو مرد همدیگرو در آغوش گرفتند.
مختار: چطوری بهروز؟ خوب شد زود رسیدی! فقط هرچه زودتر به حال دخترم رسیدگی کنین که بعد با هم حرف میزنیم!
دکتر گفت: باشه مرد نگران نباش! محمد وضعیت آهو رو توی دوسه کلمه بهم گفته، همه چیزم آماده ست.
آهو رو خیلی سریع به اتاق بالا انتقال دادند و پس از معاینه کامل و تزریقات داخل سرمی که بدستش بود، خیال همه از بابتش راحت شد.
در همین حین در اتاق بشدت باز شد که همه ی نگاهها بسمت ورودی اتاق برگشت. زن ۴۵ ساله ای نفس زنان وارد اتاق شده لرزان گفت: کو کجاس؟؟ عزیز دلِ عمه کجاست؟؟
با بدنی لرزان، چشمانی اشک ریزان، چهره ای عرق کرده و رنگی پریده، با قدم های بلند خود رو به بالین آهو رسوند....
عمه پریناز آهو رو در آغوش کشیده و زار زار میگریست و فقط میگفت: خدارو شکر...... خدارو شکر
دختر جووونی همسن و سالِ آهو با عجله خودشو داخل اتاق انداخته بلند گفت: خدااااااای من، ینی خودشه! باورم نمیشه! بخدا باورم نمیشه! یعنی بلاخره بعدِ این همه سال پیداش کردیم! خدایااااااا مااااماااان مامان!!! و از طرفی دیگه خودشو روی آهو انداخت و دخترک بیهوش رو میبوسید و اشک میریخت.
بعداز اینکه کمی حالش جا اومد و اشکاشو با سروصدا پاک کرد، دورتادور اتاق رو از نظر گذرونده گفت: بابا ایولا به آهو! ایول! مثل اینکه این دختره خیلی کاردرسته ها!! ببینین همه رو شَپلق عین آش رشته هست که شما همیشه به خوردِ منِ بدبختِ مظلومِ خوشتیپِ و بد شانس میدین، چه جوری با هم اشکریزان قاطی کرده!! بابا دستت مرسی ،کار درست ایول بابا ایول!!! حال کردم بخدا اســـــاسی!
همچین که حرفارو بلغور میکرد، یدفعه با دیدن
مختارخان، دستیِ پرسروصدایی کشید و ماتزده گفت: واااااآااااااای پریناز بدبخت شدم رفت پیِ کارش! دیگه حسابم با کرام الکاتبین هستش!!!
دایی جونِ خوشتیپِ خودمم که اینجاااااااست الهی قربونش بشم!! مااماان شما چطور جرأت کردین این حرفهای اجق وجق رو به دخترِ یکی یدونه ی آقا مختار ِگرانقدرِ زرین کمان بزنین!!! مامان جان خواهشا خودتونو اصلاح کنین! اینو جدی میگم ها! دیگه با آهو کاری نداشته باشین دُخمل گوگولی مردم!!
که در همین حین گوشش توسط مختارخان کشیده شد!
مختار خان با لبخند گفت: خوشم باشه دیگه! از راه نرسیده داری پشت سر دختر من حرف درمیاری؟؟ بیا ببینم!! و دخترو گرفته بسوی خودش کشید.
پونه تند گفت:آآآآآآآآآآخخخخخخ دایی جونِ خوشتیپِ خودم، تورو خدا کمتر فشار بده! نفسم بند اومد آااااااخه! هم گوشمو فشار میدین هم آغوشتون خیلی تنگه! باور کن اشتباه گرفتمش، به جوووووونِ ننه، به مرگ نیلا ورپریده با ننه جوونش و داش مرتضی چپل چلاقِ خودم اگه دروغ بگــــــــــم!
همه شروع به خندیدن کردند.
پریناز که مادر پونه بود گفت: بسه دیگه ورپریده!!! نیومده باز شروع کردی؟؟ عوض اینکه این همه حرف مفت بزنی بیا پیش دختر داییت باش!
پونه تند گفت: آااااخ راست گفتیا نَن جون، الان خدمت میرسم! پس آقا مختار، لطف کنین این گوش صاحب مرده رو ول کنین که حالا حالاها بهش نیاز هست! در غیر این صورت تقدیم جنابعالی میکردیم بی برو برگرد! اصلا شک نکنین!
باوجود حرفهایی که بدو ورود به اتاق زده
و جو اتاق رو عوض کرده بود، ولی به محض نگاه کردن دوباره به آهو باز بشدت شروع به گریه کرده گفت: الهی دورت بگردم خواهر خودم، بلند شو که همبازی بچگیات اومده دیدنت! نامرد نباش دخملی، خواهش میکنم بلند شو. و خودشو روی پاهای آهو انداخت.
همه این دختر سر زنده و شاداب رو میشناختن و میدونستن چقد آهو رو دوست داشت و همیشه مثل سایه همراش بود. در این هفت سال هم چقدر دلتنگش بوده و انتظار پیدا شدنش رو میکشید!
دستی بروی شانه اش نشست. با دیدن اردلان که پشت سرش ایستاده بود و بهش نگاه میکرد، گونه هاش رنگ گرفت و خیلی سریع سرشو پایین انداخت.
دایان
0یکی از بینظیر ترین رمان هایی بود که خوندم واقعا لذت بردم.نویسنده عزیزم بازم ازاین رمان هایه محشر بنویس
۳ ماه پیشnasim
0رمان قشنگی بود ممنون از نویسنده
۳ ماه پیشجبار سینگ
0ببخشید ولی من دوست نداشتم پر از اشکال بود برای مثال : آراز خوددرگیری داشت اول میگفت دختره رو دوست داره بعد میگفت نمیدونه حسش به دختره چیه آهو خیلی زود گریه اش می گرفت دختری که ۷ سال از خانواده اش دور بوده باید قوی سرسخت باشه پونه خیلی رو مخ بود شعر های اردلان اصلا خنده دار نبود ولی همه میخندیدن
۴ ماه پیشجبار سینگ
0به نظر من رمان خوبی نبود آراز خوددرگیری داشت اول میگفت دوسش داره بعد میگفت نمیدونه چه حسی به دختره داره دختره خیلی لوس بود مثل بچه دو سه ساله زود گریه میکرد پونه خیلی رو مخ بود شعر های اردلان اصلا خنده دار نبود اما خانوادهه از خنده روده بر می شدند
۴ ماه پیشفاطمه
0داستان خوبی بود به نظرم کمی طولانی بود با تشکر از نویسنده عزیز
۶ ماه پیشکبری جعفری
0سلام رمان خیلی زیبایی بود
۶ ماه پیشکبری جعفری
0رمان های بسیار بسیار زیبایی می نویسید عزیزم این رمان هم خیلی قشنگ بود دست طلا😍🥰😘😘😘
۶ ماه پیشدلارام
0ببخشید ولی صدرا خان مکه شما عکسشو دیدن که روش کراشین😒😒😝
۷ ماه پیشدلارام
0ممنون از نویسنده عزیز واقعا این رمان خوبی بود ممنون منتظر رمانای بعدی تون هستم😉😉
۷ ماه پیشنفش ۲۷ساله
0بهترین رمانی بود الان خوندم واقعا ازنویسنده تشکرویژه دارم
۸ ماه پیشniyayesh
0این رمان یکی از بهترین رمان هایی بود که توی عمرم خوندم واقعا ممنونم بابت این برنامه عااااالییییی
۱۲ ماه پیشصدرا بزرگمهر
1رو اردلان کراشم 😂😂😂😂
۱ سال پیشلادن مستوفی
0عالیه رو اردلان مراسم😂😂
۱ سال پیشمهدی
0عالی بود عالییییییییی
۱ سال پیش
اراگل
0نکته مسخره داره اینکه دختره یازده سالش بوده گم شده ینی کلاس پنجم بوده فقط 7سال گذشته ولی دختره نمیدونه گوشی چیه میگف پونه یه چیزی از جیبش در اورد باهاش عکس گرفت بعد ازش صدای آهنگ اومد ینی دختر مختارخان با اون همه بزرگی نمیدونه گوشی چیه بچه تو قنداقی که نبوده دزدیده شده بزرگ بوده ولی گوشی ندیده هه