رمان پیانو به قلم افسانه روح پرور
دستانم روی نت ها می لغزد و صدایی شبیه زندگی جاری می گردد بر این لحظه ی زندگی...
براین لحظه که چشمانت را با قلبم آشنا کرد و نفس هایم را بانام زیبایت...
تولدی دوباره درونم شکوفا شد با دیدارت و من همه ی این زیبایی ها را مدیون چیزی هستم که سمفونی عظیمی را در وجودم جا گذاشته.
بار دیگر انگشتانم را با ناز می کشم بر روی نت چهاردهم تا با صدایت اوج بگیرد این عشق بی انتها...
تخمین مدت زمان مطالعه : ۲ ساعت و ۳۲ دقیقه
دستم به سمت دستگیره ی در رفت که باصدای ان مرد طاها نام،به عقب برگشتم:چند لحظه صبر کنین.
اخم هایم را در هم کرده و طوری که سعی می کردم ناراحتی ام را از یگانه مخفی کنم،گفتم:شرمنده که وسیله ای برای باج خواهی خانم نجم شدم،شما مجبور نیستین بمن لطف کنید،من دنبال کاری نیستم که زوری و ترحم انگیز باشه.
و بدون خداحافظی ان اتاق منحوس شده را ترک کردم...
#پارت6
صدای فریاد سپیده،سپیده گفتن یگانه را می شنیدم اما اگر لحظه ای توقف می کردم،معلوم نبود که چه برسر یگانه و این شرکت می اوردم!
در میان راه،بازویم را گرفت و با شدت به عقب برم گرداند.
با عصبانیت و صدایی که سعی در ارام نگه داشتنش داشتم،گفتم:یگانه دیگه نه من،نه تو.لطفا راحتم بزار.
دلخور نگاهم کرد و گفت:سپیده باور کن نمی خواستم ناراحتت کنم،اگه یکم دیگه صبر می کردی بهت توضیح می دادم که اوضاع از چه قراره.بیا بریم یه جای اروم تر باهم حرف بزنیم؛همه دارن نگاهمون می کنن.
به اطراف نگاهی انداختم و پی به صداقت حرفش بردم.
خشمم را کنترل کرده و لب زدم:باشه بریم.
باهم به پارک رو به روی شرکت رفتیم و در یک صندلی جای گرفتیم.
_خب می شنوم.
یگانه:طاها پسردایی من و صاحب این شرکته.از اول راستش و بهت نگفتم چون می دونستم که مثل الان دچار سوءتفاهم میشی و فکر می کنی که من با این کارم،تو رو زیر بار دین بردم.نه این طورنیست؛طاها چند وقت پیش برای یکی از رستوران هاش طرح جالبی اماده کرده بود و به یه موزیسین احتیاج داشت.منم پرسیدم چه نوع سازی و اون گفت ترجیحا پیانو.رفتم توی فکر و وقتی از تو براش گفتم،گفت که ببرمت و تست بدی.اون دروغ و سرهم کردم که لجبازی نکنی و بیای.دعوای الانمونم سر این بود که من اصرار داشتم تو رو سرکار اداری بزاره و اون می گفت وقتی جای دیگه ای بهش احتیاج داریم،چرا باید این کار و بکنم؟و کل کل های همیشگیمون شروع شد.باور کن من نمی خواستم پیش طاها شرمندت کنم.
اقاجون همیشه می گفت که دشمن انسان،خشمشه و من با کنترل نکردن خشمم،زود قضاوت کرده و صمیمی ترین دوستم را رنجاندم.
با لحنی مهربانانه گفتم:یگانه درست نبود این راه پر پیچ و خم و بری تا من و بکشونی به این شرکت؛معذرت می خوام که عجولانه رفتار کردم.
لبخندی به رویم پاشید و یک دیگر را دراغوش گرفتیم.
یگانه:پس الان مثل دوتا دختر خوب میریم سر وقت آق طاها.
از جایم بلند شدم و به شرکت نگاهی انداختم.
طاها را دیدم که از پشت پنجره،تماشاگر من و یگانه بود.
سرم را پایین انداختم و با یگانه به داخل رفتیم.
یادم باشد تمام اتفاقات عجیب و شاید بامزه ی امروز را برای اقاجون تعریف کنم...
#پارت7
دوباره به اتاق مدیر بازگشتم و این بار کلمه ی حکاکی شده ی سر در اتاق را نگاه کردم:طاها رستگار.
به داخل رفته و بدون هیچ حرفی از جانب من،فرم را پر کردم و تحویل اقای رستگار دادم.
در این مدت،یگانه پچ پچ وار با طاها مشغول صحبت بود و خبر از ان می داد که سعی در قانع کردنش دارد.
بعد از مطالعه ی فرم و اندکی تأمل،گفت:بسیار خب،چه قدر با پیانو اشنایی دارید؟
_روی بسیاری از اهنگ ها مسلطم و می تونم چند اهنگ و با هم میکس کنم.
لحظه ای چشمانش رنگ تعجب به خود گرفت!
در دلم قهقهه ای زدم؛او کاملا حق داشت.
دختری چادری و با این حجاب فاطمی و قوی،این طور مسلط با ساز ها اشنایی دارد؟به راستی که برای خودم هم عجیب بود!
شروع کرد به توضیح دادن همان طرحی که یگانه می گفت برایش ماه ها برنامه ریزی کرده است.
کمی استرس گرفتم،زیرا اگر من افتتاح کننده ی این طرح بودم،هیجان و اشوب دردلم به راه بود.
طاها:شرکت ما تأسیس کننده ی رستوران ها و کافی شاپ های متعددی بوده و هست.ما طرح جدیدی رو راه اندازی کردیم و اون اینه که می خوایم رستوران سنتی رو راه اندازی کنیم که درعین سنتی بودنش،امروزی هم باشه.برای همین می خوایم جای موزیک های سنتی و گاهی خسته کننده،از سازها استفاده کنیم و نظر خودم پیانو هستش.می خوام شمارو مدیر این بخش بکنم موافقید؟
کمی تعجب کرده و با همان لحنی که حیرت در ان اشکار بود،گفتم:مدیر!؟من فکر می کردم که فقط مسعول بخش پیانو زدن هستم.مدیر این بخش چه مسعولیت هایی داره؟
طاها:چند تا از کارهای شمارو خانم نجم به من نشون داده و از جدیت شما در کارتون خوشم اومد.فردا روز اول کاری شماست و در همون روز از مسعولیت ها و حقوق هم صحبت می کنیم.سوالی نیست؟
هم خوشحال بودم از این که بالاخره کاری پیدا کردم و در برابر اقاجون سرافراز هستم؛و هم اضطراب برای این مسعولیت بزرگ.
ایا از پسش بر خواهم امد!؟
یادم باشد که یگانه راهم گوش مالی دهم،چون اهنگ های مرا بدون اجازه به پسردایی عزیزش نشان داده بود.یادم می اید زمانی که هنوز پدر و مادرم در قید حیات بودند،در موسسه ای برای کودکان یتیم پیانو میزدم و یگانه از شادی بچه ها و کار من فیلم می گرفت تا برایمان خاطره شود.
یادش بخیر،چه دوران خوبی بود.
دلم برای روزهای قدیم پر می کشید.
با گفتن سوالی نیست و تشکر از اقای رستگار،با یگانه راهی خانه شدیم و قرار بر این شد که امروز را با من و اقاجون بگذراند.
می دانستم که اقاجون از امدن یگانه خوشحال می شود؛چراکه اورا بسیار دوست داشت...
#پارت8
در راه از پسردایی عزیزش می گفت که در کاربلدی حرف اول را می زند.
یگانه:طاها خیلی باعرضه و مبادی اخلاق و ادبه،اقاجونم طاها رو از بقیه ی نوه هاش بیش تردوست داره.خیلیم جدی و با جذبه است که تونسته بیش از هزار کارمند و کارگر و تحت فرمان خودش نگه داره.ازطرفیم ایمانش ازبقیه ی ماها قوی تره و خیلی به این چیزا اعتقاد داره.
لبخندی زده و گفتم:یگانه چرا اینارو به من میگی؟بعنوان رئیسم،اسم و فامیلش برای من کافیه.هم چین ازش تعریف می کنی انگار روی دستت مونده و می خوای به یکی بندازیش.
یگانه:مطلب و بگیر دیگه.
با گنگی به او چشم دوختم که کلافه گفت:ولش کن به مرور خودت می فهمی.
باز هم نفهمیدم که چه می گوید و منظورش چیست!؟
بقیه ی راه در سکوت سپری شد تا رسیدیم به همان محله ی شیرین و قدیمی.
به نرگس خانم و حاج محمود،اقا محمد و خیلی های دیگر که حکم ریش سفیدان محل را داشتند،سلامی کردم و ان ها با روی خوش جواب گوی من بودند.
امروز از شهروز خبری نبود؛پس اقا محمد کارش را یک سره کرده بود.
به داخل خانه رفتیم و اقاجون با دیدن یگانه،گل از گلش شکفت.
اقاجون:سلام دخترم،خوش اومدی،چه عجب ما شما رو دیدیم!
مخاطب اقاجون یگانه بود.
کمی خودرا پکر نشان داده و با ناراحتی ظاهری گفتم:دست شما درد نکنه اقاجون،حالا یگانه شد دخترت؟
رویم را به حالت قهر از اوبرگرداندم که به سمتم امد و مرا دراغوش گرفت.
اقاجون:شما که جون منی.
فهیمه
00خوب بود ممنون از نویسنده
۱۰ ماه پیشنسترن
00از روی خلاصه ، اگه دختره چادری نبود و همراه پیانو زدن عاشق پسره میشد رمان جذاب بود ، نویسنده جان وقتی موضوعتون پیانو هست پس باید راجب پیانو بنویسین نه متن متفرقه
۱ سال پیشندا
10عالی بود ولی اون چه رازی بود که نباید سپیده می فهمید؟ راستی اونا که اصلا لب هم نگرفتن چه زود بچه دار شدن و سپیده گفت طاها برای پسرش نقشه ها دارد بهترین پدر باشد ولی ترمه بود اخرشم خوب بود ممنون نویسند
۱ سال پیشSetareh
00خیلی خیلی دلنشین و احساسات خیلی زیبا بیان شده بود👌🏻
۲ سال پیشاخــــر❌شــر
۱۸ ساله 20😐😐😐😐😐
۴ سال پیشserwin
۱۳ ساله 10خوب بود ساده و دلنشین💜 دوستان بنظرم شماهایی که این کتاب رو طرز نگارشش رو کتابی میدونید بهتره از کتاب چاپی شروع کنید تا نوع کتاب دستتون بیاد.
۴ سال پیشسلنا
211نویسنده ی عزیز . چرا توهین میکنی ؟ شمایی که نویسنده ی مملکت هستین حداقل . چخ طرز فکری هست که دارین. کوتاهی نقص نیست . اونی که فکر میکنی نقصه مدل فکر کردن شماست. قبل از این که دست به قلم بشی فکر کن
۴ سال پیشهستی
20پایان رمان اصلا جالب نبود بی مفهوم تموم شد
۴ سال پیشدختر آفتاب
۳۸ ساله 10بنظرم رمان جالبی نبود خیلی شلوغ و درهم برهم بود و با اینحال داستان خاصی هم نداشت. بنظرم برای پر کردن وقت خوب باشه.
۴ سال پیشدختر آفتاب
۳۸ ساله 190نقص کوتاهی؟ خانم نویسنده کی گفته کوتاهی نقصه؟ این که آدم همچین تفکری داشته باشه نقصه.
۴ سال پیشکیانا
۱۴ ساله 24رمان خیلی خوبی بود فقط کاش کتابی نبود حتما بخونید
۴ سال پیشریحانه
13اخرش افتضاح تموم شد
۴ سال پیشfate. meh
20عامیانه حرف زدن رمان رو قضاوت کنید و بگید بده لطفا به اصل موضوع دقت کنید و از روی اون نظر بدین
۴ سال پیشfatemeh
61موضوع رمان ربطی به کتابی یا ادبی حرف زدن نداره و چیزی ازش کم نمیکنه حتی به نظرم اینجوری خیلی بهتر هم هست حداقل از اونایی که نصف رمانو با ندای درونشون درگیرن بهتره شما که نباید از روی ادبی حرف زدن یا
۴ سال پیش
مریم قربانعلی زاده
۴۲ ساله 00رمان زیبایی بود فقط آخر همه را سرهم کرد و رفت