اسیر در مرداب

به قلم عاطفه نقدی

پلیسی عاشقانه

افسون و فرهاد، عموزاده‌هایی که دست تقدیر اون‌ها رو از هم دور انداخته. افسون، فروخته شده به یه باند خلافکار و فرهاد، یه پلیس همه فن حریف... اون‌ها بدون اینکه بدونن، ناخواسته روبه‌روی هم قرار گرفتن؛ اما یه اتفاق باعث می‌شه همه‌چیز تغییر کنه. چه اتفاقی اون‌ها رو سر راه هم قرار می‌ده؟ بالاخره فرهاد می‌فهمه که افسون دخترعموشه یا نه؟ واکنش افسون به این موضوع چی می‌تونه باشه؟


193
6,319 تعداد بازدید
42 تعداد نظر

تخمین مدت زمان مطالعه : کمتر از 5 دقیقه

جیغ بلندی کشید و سعی کرد دخترش را پس بگیرد اما نتوانست...
ناخن‌هایش را روی صورت نصرت کشید، خون از جای ناخن‌هایش بیرون چکید و همین باعث عصبانیت نصرت شد.
با پشت دست محکم به صورتش کوبید و فریاد زد:
- زنیکه چشم سفید داری چه غلطی می‌کنی؟ خوب گوش کن فرزانه، من نمی‌تونم توله سگت رو بزرگ کنم؛ نادر خان پول خوبی بابتش می‌ده پس هار بازی در نیار، بزار کارم رو بکنم!
فرزانه ضجه‌ی دل‌خراشی زد و با التماس گفت:
- نصرت، جون عزیزت بچم رو نفروش؛ طلاقم بده مهرم رو حلالت می‌کنم نصرت افسونم رو نفروش!
نصرت اخم کرد و گفت:
- خفه شو، خفه شو! چرا این‌همه پول رو از دست بدم؟
و بچه به بغل از خانه خارج شد...
فرزانه با دلی شکسته و پای برهنه کوچه به کوچه دنبال نصرت می‌گشت ولی اثری از او و دخترش، نبود که نبود.
فکر به این‌که سرنوشت دخترش چه می‌شود دیوانه‌اش می‌کرد، نگاهی به تَهِ کوچه انداخت و با صدایِ تحلیل رفته‌ای نالید:
- نصرت، افسون!
سیل اشک‌هایش، دوباره روی گونه‌اش روانه شد.
سنگ ریزه‌های وسط کوچه کف پاهایش فرو می‌رفت ولی او حس نمی‌کردظ.
دردِ قلبش از دردِ زخم‌های کف پایش بیشتر بود، هوا تاریک شده بود اما فرزانه هنوز در کوچه‌ها پرسه زنان دنبال نشانی از دخترکش بود!
خود را به خانه رساند و درب خانه را باز کرد دیگر توان ایستادن نداشت؛ دردِ شدیدی سمت چپ سینه‌اش احساس می‌کرد؛ با قدم‌های سُست داخل خانه شد، در را بست و همان‌جا روی خاک‌های حیاطِ خانه آوار شد.
دست راستش را سمت چپ سینه‌اش برد و روی قلبش قرار داد.
آسمان غرشی کرد و قطره‌های باران دانه‌دانه روی سر و صورت فرزانه ریختند...
زیر باران خیس شده بود؛ اما انگار اصلا مهم نبود.
نگاهش را به آسمان دوخت و با عجز فریاد زد:
- خدایا! بچم رو دست تو می‌سپرم...
شدت باران بیشتر شده بود، فرزانه همان‌جا روی خاک‌هایی که حالا گِل شده بودند؛ دراز کشید و جنین وار در خود پیچید، ذهنش به دو ماه پیش پر کشید.
همان روزی که خبر مرگ بهرام، شوهرش را برایش آوردند!
قطره‌ اشکی از چشمش پایین چکید و در قطره‌های باران، گم شد.
در گذشته نه چندان دور خود غرق شد...
زمانی که در مراسم چهلم شوهرش، خبر رسید که پدرش او را قمار زده و باخته!
مجبورش کردند که زن نصرت شود و حالا، نصرتی که دخترش را می‌فروخت.
با به یاد آوردن دخترش، لرز شدیدی بدنش را فرا گرفت و در سیاهی مطلق فرو رفت...
«چند سال بعد»
از پله‌های عمارت نادرخان بالا رفتم.
عمارت نادر خان خیلی بزرگ بود؛ درست مثل یه قصر.
می‌دونستم که این عمارت مال خود نادر خان نیست و رئیس بهش داده.
از بچگی وقتی وارد این فضا می‌شدم دلم می‌لرزید!
حس ترس بدجور اذیتم می‌کرد؛ از اینکه انقدر ضعیف باشم، بدم می‌اومد.
سرم رو تکون دادم و افکار منفی رو از خودم دور کردم.
این عمارت با این ستون‌های بلند طرح دار، این مبل‌های سلطنتی، این نقش و نگار های عجیب و غریب و این تابلوهای نقاشی گرون قیمت و عجیب و غریب که روی دیوار خودنمایی می‌کردن واقعا ترسناک بود.
نه فقط برای من، بلکه برای همه اون بچه‌هایی که مثل من وارد اینجا شدن و دیگه راه برگشتی براشون وجود نداشت هم همین‌طور بود!
هفده ساله که شدم دوست داشتم از اینجا برم؛ حتی سعی کردم فرار کنم ولی ای دل غافل، آدم‌های نادر خان من رو گرفتن و یه کتک سیر زدن!
بعدش هم سه روز، بهم غذا ندادن.
دیگه در حال مردن بودم که نادر خان دلش سوخت و دستور داد من رو به خوابگاه برگردونن.
فقط همین نبود، من از روزی که فرار کردم زندگی رو به کام خودم تلخ‌تر کردم؛ قبلش نادر خان اذیتم نمی‌کرد ولی الان...
پوفی کشیدم و به راهم ادامه دادم.
خودم رو به در اتاقش رسوندم.
حتی درِ این اتاق‌هم با این رنگ مشکی سراری یه جورایی خوف‌آور بود!
نفس عمیقی کشیدم و چند تقه به در زدم و منتظر شدم تا اجازه ورود بده؛ صداش رو شنیدم که گفت:
- بیا داخل.
وارد اتاق شدم و در رو پشت سرم بستم.
دکور اتاقش قهوه‌ای سوخته بود و چند تابلوی نقاشی روی دیوارهای اتاقش خودنمایی می‌کرد؛ ولی چه نقاشی هایی؟ یکی نقاشی یه آدم که سرش قطع شده بود و... سعی کردم به نقاشی ها نگاه نکنم!
اولین باری بود به اتاق نادر خان می‌اومدم؛ صدام رو صاف کردم و گفتم:
- با من امری داشتید نادر خان؟
بدون مقدمه و ملایمت گفت:
- از فردا با جاوید می‌ری تا یادت بده چطور جنس‌ها رو به دست مشتری برسونی، فهمیدی؟
- بله نادر خان!
با اخم وحشتناکی گفت:
- فقط کافیه یه خطا ازت ببینم افسون تا بندازمت جلوی سگ‌هام، گرفتی؟!
- بله نادر خان!
- تولد بیست سالگیت که شد، رسماً کارت رو شروع می‌کنی؛ هر جنسی که محمود داد دستت بدون حرف اضافه و... تحویل می‌گیری و پولش رو برمی‌گردونی.
وای به حالت زیر آبی بری!
- خیالتون راحت قربان.
- می‌تونی بری.
همیشه همین‌جوری با غیض حرف می‌زد. ما هم جز بله قربان و چشم قربان اجازه نداشتیم حرف دیگه‌ای بزنیم و الا یه تیر تو مغزمون خالی می‌کرد!
حالم از این عمارت بهم می‌خورد ولی از بچگی اینجا بزرگ شدم؛ دقیقاً وسط لجن‌زار.
از اتاقش خارج شدم و به سمت خوابگاه پشت عمارت حرکت کردم.
در آهنی بزرگ خوابگاه رو فشار دادم و وارد شدم.
این خوابگاه مال فروشنده‌ها بود.
از روزی که من رو اوردن این‌جا، فهمیدم که کارم فروشندگیه و نمی‌تونم از زیرش در برم و اِلا باز نادر خان من رو تنبیه می‌کرد.
خوابگاه از یه راهروی طویل و نزدیک به سیصدتا اتاق نُه متری تشکیل شده بود؛ هر کدوم از این اتاق‌ها برای سه نفر بود.
من و دوتا از رفیق‌هام، تارا و آرام توی یه اتاق بودیم؛ اتاق سمت چپ ما هم اتاق سهیل و جاوید و سمیر هستش که اونا هم رفیق ما هستن.
در واقع اگر این سه تا پسر نبودن، ما الان زنده نبودیم!
مثل سه تا برادر مواظب ما بودن و ما هم مثل کوه پشت اون‌ها بودیم.
به سمت اتاقی که تازگی‌ها نادر خان به من و رفیق‌هام داده بود حرکت کردم.
در آهنی زنگ‌زده اتاق رو باز کردم و پشتش سنگر گرفتم، یهو گرومپ صدای برخورد چیزی با در اومد و پشتش جیغ بلند آرام که می‌گفت:
- می‌کشمت تارا!
خندم گرفته بود.
از پشت در بیرون اومدم و با احتیاط وارد اتاق شدم.
صحنه‌ای که می‌دیدم چنان خنده‌دار بود که با صدای بلند شروع کردم به خندیدن تاراهم که منتظر فرصت بود، با خنده من شروع کرد به قهقهه زدن.
انگار باز تارا قصد بیدار کردن آرام رو داشته ولی چون آرام خوابش سنگین بود، تارا با شربت آبلیمو بیدارش کرده!
آرام با حرص از جا بلند شد و گفت:
- دارم براتون بی‌مصرفا
و به سمت حموم رفت.
خندم رو جمع کردم و به سمت تختم رفتم و روش دراز کشیدم؛ تخت من طبقه اول بود پس بدون دردسر روش دراز می‌کشیدم.
اتاق رو از نظر گذروندم...
جز یه آینه و یه تخت سه طبقه و یه کمد درب و داغون چیزی داخلش نبود.
از اینکه فکر می‌کردن ما هم مثل بقیه معتاد شدیم حرصم گرفت.
فروشنده‌ها اکثراً معتاد هم بودن ولی ما نبودیم؛ چون معتادها بعد از مصرف قند بدنشون می‌افته شربت آبلیمو بهشون می‌دادن که یوقت نمیرن!
این یه امتحان بود اول جنس دستمون می‌دادن، اگر خودمون وسوسه نمی‌شدیم و مصرف نمی‌کردیم، اونوقت یه کار بهتر بهمون می‌دادن.
ولی اگر وسوسه می‌شدیم و مصرف می‌کردیم، کلاهمون پس معرکه بود؛ تارا هم فروشنده بود ولی جاوید و سهیل و سمیر هر روز ما رو چک می‌کردن که مصرف نکنیم.
مثل بابامون بهمون گیر می‌دادن و ما قبل از اینکه حتی آب بخوریم به داداش‌هامون می‌گفتیم.
نفس عمیقی کشیدم و چشم‌هام رو بستم.
تخت بالا پایین شد و صدای تارا اومد که گفت:
- چی شده خوشگله؟ کشتی‌هات غرق شده؟
نگاهی بهش انداختم و با صدای آرومی گفتم:
- نه، چیزی نیست.
اخم بانمکی کرد و گفت:
- دروغگوی خوبی نیستی افسون.
کلافه پوفی کشیدم و گفتم:
- گیر نده تارا، هیچیم نیست.
چند لحظه سکوت کرد و گفت:
- نادر خان بهت چی گفت؟
بی‌حوصله گفتم:
- کارم رو بهم گفت
سرش رو کنارم روی بالش گذاشت و گفت:
- خب کارت چی بود؟
- فروشندگی!
پوفی کشید و گفت:
- طبق معمول
- آره
کلافه لب زد:
- کاش می‌شد از اینجا می‌رفتیم.
غم‌زده گفتم:
- اگه راه فراری وجود داشت، حتما ازش استفاده می‌کردم.
غمگین‌تر از من لب زد:
- راه فراری وجود نداره، فقط خدا می‌تونه نجاتمون بده.
متفکر گفتم:
- می‌گم تارا، نمی‌شه به پلیس بگیم؟
رنگش پرید و دست‌پاچه گفت:
- هیس! دیوونه دلت هوس تنبیه کرده؟ یادت رفته دفعه قبل نادر خان چیکارت کرد؟ تو هنوز آدم نشدی؟
با پچ‌پچ در گوشش گفتم:
- می‌تونیم به پلیس بگیم و خودمون رو نجات بدیم تارا!
تارا از جا بلند شد و با عصبانیت ولی صدای آروم روبه من گفت:
- احمق!
درسته ما می‌ریم بیرون جنس‌ها رو می‌فروشیم ولی همه جا تعقیبمون می‌کنن، بفهم.
فقط کافیه یه خطا بکنی تا روزگارت رو سیاه کنن؛ الکی که نیست!
ناامید گوشه تخت کز کردم و گفتم:
- پس رسما اسیرمون کردن!
تارا غمگین گفت:
- آره، اسیرمون کردن!
برای این‌که جَو عوض بشه و تارا از لاک ناراحتی بیرون بیاد؛ خندیدم و گفتم:
- می‌گم تارا، پاشو تا آرام نیومده بریم اتاق بغلی؛ هم از احوالات اون سه کله پوک باخبر بشیم، هم از دست آرام در بریم.
خندید؛، خندیدم و با خنده از اتاق خارج شدیم.
چند تا تقه به در اتاق بغلی زدیم که سهیل در رو باز کرد.
بدون سلام در رو هل دادم و وارد اتاقشون شدم؛ اتاقشون دقیقا مثل اتاق خودمون بود.
کف اتاق، سمیر و جاوید نشسته بودن و داشتن با پاسورهای دستشون بازی می‌کردن.
جلو رفتیم و کنارشون نشستیم.
سهیل اومد نشست روبه‌رومون و گفت:
- آرام کو؟
نگاهی به تارا انداختم که داشت ریز-ریز می‌خندید؛ تک خنده‌ای کردم و گفتم:
- هیچی، تارا شربت آبلیمو ریخته رو سرش رفته، اون رو بشوره!
جاوید با خنده و لحن کش داری گفت:
- آرامم حساس...
و هر پنج نفرمون زدیم زیر خنده.
بازیشون که تموم شد، نوبت بازی چهار نفری رسید؛ در آخر جاوید و تارا برنده شدن و من و سمیر باختیم.
چند دقیقه گذشته بود که سمیر با حالتی متفکر گفت:
- افسون، تو بودی صبح رفتی اتاق نادر خان؟
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- آره، من بودم. نادر خان گفت که کارم فروشندگیه و با جاوید برم تا یادم بده.
دست‌های جاوید مشت شد و با اخم گفت:
- یه روز من سر این مرتیکه کثافت رو می‌برم!
اخم‌های سمیر و سهیل هم در هم رفت.
سمیر با خشم از لای دندون‌های قفل شدش غرید:
- تارا بس نبود؟ حالا می‌خواد افسون رو هم بدبخت کنه، مرتیکه رذل!
تو همین حال و هوا بودیم که آرام اومد و با شیطونی‌هاش دوباره ما رو خندوند.
در حال خندیدن به مسخره بازی‌های آرام و سهیل بودیم که زنگ غذا رو زدن، اول از همه تارا از جاش بلند شد و گفت:
- پاشید تا این قحطی زده‌ها سهم‌مون رو نخوردن بریم.
همه از جا بلند شدیم و به سمت سالن غذا خوری رفتیم.
سالن غذا خوری یه سالن بزرگ بود؛ به‌جز یه میز که ظرف غذاهای فلزی رو روش گذاشته بودن، هیچ چیز نداشت.
به سمت ظرف‌ها رفتیم و نفری یکی برداشتیم، بعد به سمت ته سالن رفتیم تا غذامون رو تحویل بگیریم.
بعد از اینکه غذامون رو گرفتیم، کف سالن نشستیم و شروع به خوردن کردیم.
غذامون که تموم شد، به سمت اتاق‌هامون به راه افتادیم.
پسرا رفتن تو اتاق خودشون تا بخوابن، تارا هم خوابید فردا باید جنس‌هارو به دست مشتری‌ها می‌رسوند.
من و آرام هم به‌خاطر این‌که تارا خوب بخوابه، خوابیدیم.
*
با صدای لگدهای محمود گور به گور شده از خواب پاشدیم.
انگار ارث باباش رو از ما طلب داره، یه جوری لگد می‌زنه به در انگار اومده قاتل دستگیر کنه.
پوفی کردم و با هزارتا فحش و ناسزا و نفرین به محمود، از روی تخت بلند شدم و به سمت حموم رفتم تا دست و صورتم رو بشورم.
صورتم رو خشک کردم و آرام و تارا رو بیدار کردم.
تارا آماده شد تا بره سرکارش، من هم آماده شدم تا با جاوید برم؛ آرام‌ هم رفت که به تمریناتش برسه.
تا قبل از بیست سالگی، آموزش‌هایی مثل دفاع شخصی و استفاده از سلاح سرد و گرم و... رو برای ما در نظر می‌گرفتن تا وقتی به بیست سالگی رسیدیم، بتونیم خوب واسشون حمالی کنیم!
اینجا جایی بود که باید برای زنده موندن جنگید!
*
با جاوید وارد پارک شدیم.
فضای پارک خیلی زیبا بود، بوی عطر گل‌های یاس و رز و محمدی همه‌جای پارک پیچیده بود؛ صدای جیک‌جیک پرنده‌ها گوشم رو نوازش می‌کرد، درخت‌های بید مجنون و کاج فضای خیلی زیبایی درست کرده بودن.
از مسیر پر از سنگ‌ریزه پارک عبور کردیم و به یه جای دنج و ساکت رسیدیم.
جاوید نگاهی به اطراف انداخت و گفت:
- افسون، دقیق گوش کن ببین چی بهت می‌گم؛ اول بشین.
روی چمن‌ها نشستم و خیره شدم بهش، کنارم نشست و خیلی جدی گفت:
- خوب گوش کن دختر، همین‌جا می‌شینی و با دقت به کارهای من نگاه می‌کنی؛ افسون دارم بهت هشدار می‌دم، حتی اگر پلیس‌ها من رو دستگیر کردن، تو حق نداری بیای جلو. طوری رفتار کن انگار من رو نمی‌شناسی، حله؟!
اخم کردم و با پرخاش گفتم:
- یعنی می‌گی رفیقم رو ول کنم به اَمون خدا؟ یعنی انقدر رفیق نیمه راهم که ولت کنم و برم؟
اومد حرفی بزنه که پریدم وسط حرفش و گفتم:
- نه حاجی، اونی که رفیقش رو ول کنه و بره من نیستم؛ هرچی شد تا تهش باهاتم، حله؟!
سری از روی تاسف تکون داد و گفت:
- واقعا لجبازی دختر!
خواستم چهار تا درشت بارش کنم که انگشت اشاره‌ش رو، به نشونه سکوت بالا آورد و گفت:
- الکی که نیست!
مکثی کرد، چشم غره‌ای بهم رفت و گفت:
- هر چی گفتم، جز چشم ازت چیزی نشنوم!
حرفش رو که زد بلند شد و چند متر جلوتر از من ایستاد؛ با گوشیش شماره‌ای گرفت و مشغول صحبت کردن شد.
منم سعی کردم به حرفش گوش کنم تا دسته گل به آب ندم.
روی نیمکت کناریم یه پدر و مادر با دختر کوچولوشون نشسته بودن و داشتن برای دخترشون قصه می‌گفتن.
یه لحظه ذهنم قفل شد...
یعنی منم مادر دارم؟ می‌دونم که نادر خان من رو از نصرت خریده، نصرت بابامه ولی نمی‌دونم چرا من رو فروخته!
همه‌ی بچه‌های اون عمارت یا فروخته شدن، یا دزدیده شدن، یا بی کس‌وکار بودن و نادر خان به اون‌ها جای خواب و غذا می‌ده؛ اما در عوض اون‌ها باید دستورات نادر خان رو انجام بدن!
آهی کشیدم و نگاهم رو دوختم به جایی که جاوید ایستاده بود، ولی نبود؛ اطرافم رو نگاه کردم، واقعا نبود!
حالا باید چی‌کار می‌کردم؟ از جا بلند شدم و به سمت همون جایی که جاوید ایستاده بود رفتم ولی نبود که نبود.
سرم رو برگردوندم و چندتا پلیس دیدم که داشتن می‌گشتن، پس قضیه اینه؟ جاوید خان پلیس دیده و فلنگو بسته.
نگاه یکی از پلیس‌ها بهم افتاد.
هول کردم؛ سرم رو پایین انداختم و به سمت خروجی پارک راه افتادم.
چند متر با خروجی پارک فاصله داشتم که صدایی از پشت سرم گفت:
- ببخشید خانم! می‌شه چند لحظه وقتتون رو بگیرم؟
آب دهنم رو قورت دادم و به سمتش برگشتم، همون پلیسی بود که نگاهم کرد.
سعی کردم مضطرب نباشم با لحن عادی گفتم:
- بفرمایید
نگاه دقیقی بهم انداخت و گفت:
- یه جوان قد بلند با لباس خاکستری و موهای نسبتا بلند اینجا بود؛ شما ندیدینش؟
ـ ام... نه، ندیدمش.
مشکوک پرسید:
- اشکال نداره همکار من داخل کیف دستی شما رو ببینه؟
همین‌جا فهمیدم هوا پسه؛ یه مقدار جنس تو کیفم داشتم ولی خودم رو نباختم و گفتم:
- به چه دلیل می‌خواید کیف دستی من رو بگردید؟
نگاه موشکافانه‌ای بهم انداخت و گفت:
- چون با اون پسره حرف زدی! مصرف کننده‌ای یا ساقی؟
اخم کردم و گفتم:
- برو بگو همکارت بیاد بگرده، ولی اگه تو کیف دستیم چیزی نبود ازت شکایت می‌کنم!
سرش رو به معنی باشه تکون داد و گفت:
- همین‌جا بمونید لطفا.
سری به معنی باشه تکون دادم ولی به محض این‌که برگشت تا همکارش رو پیدا کنه، خودم رو جمع و جور کردم، نفس عمیقی کشیدم و دویدم!
از پشت سرم صدای ایست می‌اومد ولی توجه نکردم و با تمام توانم دویدم.
صدای شلیک اومد ولی باز هم دویدم تا جایی که سینم به خس-خس افتاد. نگاهی به پشت سرم کردم؛ ماشین پلیس رو دیدم که داشت وارد کوچه می‌شد.
همون لحظه دستی روی دهنم قرار گرفت و من رو توی کوچه‌ی کناری کشوند!
تقلا کردم تا دستش رو از روی دهنم باز کنم که کنار گوشم پچ زد:
- هیس! جاویدم افسون، جفتک ننداز تا برن.
آروم گرفتم، اون‌هم دستش رو از روی دهنم برداشت.
نفس عمیقی کشیدم و خصمانه به جاوید نگاه کردم؛ جاوید دست‌هاش رو به نشونه تسلیم بالا برد.
اخم‌هام رو در هم کشیدم و صبر کردم تا موقعیت مناسبی پیش بیاد تا یه گوش‌مالی حسابی بهش بدم.
بلاخره پلیس‌ها رفتن، ما هم از اون کوچه اومدیم بیرون و به سمت عمارت نادر خان راه افتادیم...
اگه نادر خان بفهمه چه اتفاقی برامون افتاده، پوستمون رو می‌کنه و توش کاه پر می‌کنه!
زورم از این میاد که نادر خان با اون‌همه اخم و تخمش، زیر دست یکی دیگست؛ از بچه‌های خوابگاه شنیدم هیچ‌کس رئیس رو نمی‌شناسه.
به خاطر همین بهش می‌گن:
«اربابِ سایه»
ما که ندیدیم، هر کس دیده خوش به حالش؛ حالا مگه چه تحفه‌ایه؟!
همین‌طور در حال کل-کل و غر زدن بودم که جاوید برگشت سمت من و مضطرب گفت:
- می‌گم افسون... حالا چیکار کنیم؟ نادر خان پوستمون رو می‌کنه!
خیلی خونسرد گفتم:
- هیچی، برو بگرد ببین قبر اجاره‌ای چند؛ دو تا اجاره بگیر بریم امشب رو بخوابیم توش، چون امشب تا صبح قراره از دست محمود کتک بخوریم!
جاوید اخمی کرد و غرید:
- بلد نیستی زبون درازت رو کنترل کنی؟ ازت خواستم راه‌حل بدی نه چرت و پرت بگی.
عصبی برگشتم سمتش و تقریبا فریاد زدم:
- به‌نظرت چه راه‌حلی می‌تونم ارائه بدم جناب رئیس؟ خودت بهتر از من می‌دونی که آدم‌های نادر همه‌جا هستن، قبل از این‌که ما حتی از دست پلیس‌ها نجات پیدا کنیم نادر با خبر شده که چه اتفاقی افتاده؛ حالا چه بخوایم چه نخوایم، باید تاوان سر به هواییمون رو پس بدیم، فهمیدی؟!
جاوید سکوت کرد و به زمین خیره شد.
به راهم ادامه دادم ولی خیلی از این‌که با فریاد جوابش رو دادم پشیمون بودم، اما هیچی نگفتم.
نزدیک در مخفی عمارت که رسیدیم، دیگه واقعا دلم نیومد جاوید ناراحت باشه؛ دستش رو گرفتم و با سر پایین افتاده گفتم:
- داداش! ببخش که سرت داد کشیدم، به‌خدا نمی‌خواستم ناراحتت کنم. تو رو خدا قهر نباش، خب؟!
نگاهی به صورتم انداخت و آروم گفت:
- اشکال نداره آجی. حق با تو بود، ولی افسون من می‌ترسم نتونی کتک‌هاشون رو تحمل کنی!
لبخند زورکی زدم، آروم و شمرده‌شمرده گفتم:
- من، پوست کلفت‌تر از این حرف‌هام. حله؟
خندید و در مخفی عمارت رو باز کرد.
حیاط عمارت پر شده بود از خدمتکارهای مرد و زن که مشغول چیدن میز و صندلی بودن؛ چشم بسته هم می‌شد فهمید که نادر خان باز مهمونی گرفته.
سرمون رو پایین انداختیم و یواش به سمت خوابگاه حرکت کردیم.
نزدیک در خوابگاه که رسیدیم، صدای محمود رو از پشت سرم شنیدم که گفت:
- به‌به خوش اومدید، صفا آوردید! منور کردید، چشممون روشن!
کلافه و عصبی نگاهش کردم و گفتم:
- کم‌تر چرت و پرت بگو، حوصلت رو ندارم!
چشم‌هاش به خون نشست و رگ پیشونیش متورم شد؛ با فریاد گفت:
- مسعود، احسان! بیاین این دوتا تن‌لش رو ببرین تو انباری عمارت و به ستون ببندین تا من بیام!
هیچ کاری برای خودمون نمی‌تونستیم انجام بدیم، فقط می‌تونستیم تسلیم بشیم تا هر بلایی که دوست دارن سرمون بیارن؛ وگرنه بیشتر کتکمون می‌زدن!
مسعود و احسان، دست‌هامون رو گرفتن و به زور بردن سمت انباری و به ستون وسط انباری بستنمون.
انباری خیلی تاریک و نمور بود؛ تعداد خیلی زیادی وسایل شکسته و به درد نخور داخلش ریخته بود.
واقعا وحشتناک بود!
دفعه قبلی که تنبیه شدم، سه روز توی این انباری بدون آب و غذا زندونیم کردن، من واقعا دوست نداشتم باز هم تکرار بشه ولی چاره دیگه‌ای نداشتم.
مسعود رفت تا محمود رو صدا کنه.
به محض این‌که از انباری بیرون رفت، احسان اومد پیش ما و با سر پایین افتاده گفت:
- شرمنده‌ام بچه‌ها! خودتون که محمود رو می‌شناسید، اگه کاری که می‌گه رو انجام ندم، من رو هم تنبیه می‌کنه!
جاوید ازش رو برگردوند ولی من با لبخند گفتم:
- اشکال نداره احسان.
این‌جا هیچ‌چیزش واسه ما اختیاری نیست، همش اجباریه؛ ما از دست تو ناراحت نیستیم.
سری تکون داد و از انبار بیرون رفت.
چند دقیقه بعد، محمود و مسعود وارد انبار شدن؛ مسعود برادر کوچیک محمود بود، هر دوتاشون بی‌رحم و پست بودند!
چشم‌هام رو با استرس بستم و منتظر یه کتک جانانه شدم...
درد اولین ضربه رو با تمام وجودم حس کردم!
ضربات بعدی که بی‌رحمانه به تن و بدن ضریفم می‌خورد، توانم رو ازم گرفته بود.
صدای جیغ من و فریاد جاوید و ضربه‌های محکم شلاقِ محمود و مسعود باهم تو انبار می‌پیچید.
انقدر کتک خوردم که بی‌هوش شدم.
«دانای کل»
امروز یکی از مامورهای مخفی،‌ گزارش داده بود که در پارک یک پسر جوان جنس‌هایی که چاپ باند زمین گرد روی آن‌هاست را می‌فروشد.
فرهاد و همراهانش سریع به منطقه سر زدند ولی به آن‌ها گفتند که آن پسر فرار کرده است اما دوستش این‌جاست.
دوستش دختر بود؛ این دختر یا ساقی بود، یا مصرف کننده!
فرهاد، علی‌حسین را فرستاد تا برود و با او حرف بزند و او را بترساند، چون قصد فرهاد این نبود که او را دستگیر کند و فقط می‌خواست تعقیبش کند!
علی‌حسین طبق نقشه عمل کرد و طوری وانمود کرد که حواسش به دختر نیست که دختر در چشم به هم زدنی غیب شد.
دنبالش کردند و به یک کوچه رسیدیدند... فرهاد دید که دختر داخل کوچه کشیده شد پس طبق نقشه وانمود کردند که او را ندیده‌اند و از آن‌جا دور شدند ولی با ماشین شخصی دنبالشان رفتند.
به در یک خانه قدیمی و فرسوده رسیدند.
دختر و پسر داخل خانه رفتند و دیگر بیرون نیامدند.
چندصد متر جلوتر از این خانه، یک عمارت اشرافی بود!
فرهاد فکر می‌کرد این خانه و آن عمارت به همدیگر مربوط هستند.
از علی‌حسین خواست که یک سری اطلاعات از این عمارت برایش بدست بیاورد و بفهمد چه‌گونه می‌شود وارد این عمارت شد؟!
طبق اطلاعاتی که علی‌حسین داده بود، امشب قرار بود در این عمارت مهمانی بزرگی برگزار شود.
فرهاد از بچه‌ها خواست شرایط ورود به این مهمانی را به او بگویند و آن‌ها گفتند که تنها راه ورود به مهمانی، داشتن کارت دعوت است که علی‌حسین زحمتش را کشیده بود!
همه چیز حاظر و آماده بود.
فرهاد، ماشینش را در محوطه جلوی عمارت پارک کرد و کارت دعوتش را برداشت.
وقتی به در عمارت رسید، کارت دعوت را به نگهبان‌ها نشان داد؛ نگهبان بعد از خواندنش او را با احترام به داخل عمارت راهنمایی کرد.
حیاط عمارت پر بود از میزهایی که به طور مرتبی چیده شده بودند.
فرهاد، چند لحظه صبر کرد و اطراف را دید زد؛ چیز زیادی دستگیرش نشد ولی رفت و آمد بعضی از کارکنان به حیاط پشتی بدجور مشکوک به‌نظر می‌رسید!
نقاشی‌های روی دیوارهای این عمارت، فرهاد را متعجب کرده بود.
نقاشی‌های‌ زیبا ولی ترسناک و البته عجیب و غریبی بودند، مشخص بود پول زیادی بابت آن‌ها پرداخت شده است.
چشم‌هایش را چرخواند تا چیز به درد بخوری پیدا کند که نادر را دید؛ خب، چیز تعجب برانگیزی نبود!
از اینکه نادر او را نمی‌شناسد مطمئن بود، پس با خیال راحت روی نزدیک‌ترین مبل به نادر نشست.
به محض نشستنش، خدمتکاری با سینی پر از نوشیدنی‌های رنگارنگ به سمتش آمد و سینی را مقابلش گرفت، یک دانه برداشت کمی نوشید؛ نگاه دخترها بدجور روی اعصابش راه می‌رفت، مخصوصاً این‌که یکی از آن‌ها مست هم بود و فرهاد، از این‌که زنی مست باشد به شدت متنفر بود!ظ
فرهاد حواسش را جمع کرد و نگاهی به نادر انداخت که داشت با دو مرد هم سن و سال خودش بحث می‌کرد و از حرکاتش مشخص بود حسابی عصبی و کلافه شده است. این حجم از عصبانیت، واقعاً غیر طبیعی و مشکوک بود!
مردی آمد و کنار گوش نادر چیزی گفت که از خشم صورتش کم شد و لبخند شروری روی لب‌های باریکش نقش بست.
سرش را، کنار گوش آن مرد برد و چیزی گفت که چشم‌های آن مرد برق زد و لبخند شیطانی‌ای روی لب‌هایش نشست.
فرهاد، حس بدی داشت.
می‌دانست اتفاق بدی در راه است؛ باید کاری می‌کرد!
از جا بلند شد و به سمت در خروجی عمارت راه افتاد...
وارد حیاط عمارت که شد، زیر یکی از درخت‌های آن‌جا پنهان شد و منتظر ماند تا مرد از سالن عمارت خارج شود؛ به محض خروج آن مرد بدون سر و صدا دنبالش راه افتاد و به حیاط پشت عمارت رسید.
یک ساختمان بزرگ، با نمای ساده و در آهنی بزرگ که کنارش یک خانه کوچیک یا شاید هم انباری بود که خیلی تاریک بود ولی از داخلش صدای جر و بحث می‌آمد.
مرد وارد انبار شد.
چند لحظه بعد صدای جیغ زنی بلند شد و به همراهش، صدای فریاد مردی که می‌گفت:
- بی‌وجود، ولش کن! بیا من رو بزن! با اون کاری نداشته باش!
بعد از چند دقیقه که برای فرهاد، عذاب‌آورترین لحظه‌های عمرش بود، دو نفر از داخل آن انبار متروکه بیرون آمدند و شاد و خندان راهی عمارت شدند.
چند دقیقه بعد هم آن مرد بیرون آمد و در انبار را بست و رفت.
به سمت در انبار حرکت کرد، در انبار را شکست و وارد آن شد.
چیزی که می‌دید واقعا دردناک بود؛ دو نفر آدم بودند که کف انبار دراز کشیده بودند و خون از بدنشان جاری شده بود!
دردناک‌تر از این صحنه‌ها این بود که یکی از آن‌ها دختر بود.
یک لحظه از ذهنش گذشت که نکند مرده باشند؟!
با این فکر سریع به سمتشان رفت و نبضشان را چک کرد؛ زنده بودند ولی سوال اساسی این‌جا بود که چرا با آن‌ها این کار را کرده‌اند؟!
بعد از این‌که مطمئن شد آن دو نفر زنده هستند، تلفن همراهش را از جیب شلوارش بیرون آورد و چند تا عکس گرفت تا مدرکی داشته باشد.
بعد از گرفتن عکس‌ها، به سمت در خروجی عمارت راه افتاد و از آن عمارت شوم خارج شد.
سوار ماشینش شد و با بی‌سیم به نیروها دستور آماده ‌باش داد و سریع درخواست اجازه ورود به این عمارت را برای مرکز فرستاد.
بعد از گذشت چند دقیقه، حکم صادر شد و فرهاد به نیروها دستور داد که برای شروع عملیات آماده باشند.
بی‌سیم را روی لباسش نصب کرد و منتظر شد تا نیروها، طبق نقشه سر جایشان مستقر شوند.
بعد از اعلام آمادگی نیروها، فرهاد دستور داد عملیات را شروع کنند.
در کمتر از یک ساعت، کل عمارت پاک‌سازی شد و بعضی از خدمتکارها دستگیر شدند!
فرهاد، با عجله به سمت انبار رفت ولی هیچ‌کس آنجا نبود!
اولش فکر می‌کرد توهم زده ولی خون روی زمین چیز دیگری می‌گفت!
چه‌طور امکان دارد دو نفر خونی و زخمی افتاده باشند و در عرض چند دقیقه غیب شوند؟ خیلی عجیب بود!
بچه‌ها مقدار بسیار زیادی جنس و اسلحه از اتاق‌های عمارت پیدا کرده بودند و این، خودش یک دست‌آورد بزرگ بود ولی از نظر فرهاد عملیات به پایان نرسیده بود؛ چون آن دو نفر را هنوز پیدا نکرده بود!
«افسون»
چشم‌هام رو باز کردم و به اطراف نگاه کردم...
همه‌جا برام عجیب و غریب بود و نمی‌دونستم کجام!
دوباره اطرافم رو نگاه کردم؛ بچه‌های خوابگاه همه اینجا بودن.
ناله‌ای از سر درد کردم که تارا با سرعت نور نزدیکم شد و گفت:
- چی شد دردت به جونم؟ درد داری؟ بمیرم برات خواهری!
اخمی کردم و با صدایی گرفته گفتم:
- کجاییم؟ کجاییم؟ جاوید کو؟
صدای آرام رو شنیدم که گفت:
- جاویدم خوبه.
ما هم نمی‌دونم کجاییم، فکر کنم این‌جا عمارت شاهین خان باشه!
عمارت شاهین خان؟ شنیدم که شاهین خان دست راست رئیسه ولی آخه چرا ما رو اوردن این‌جا؟
سوال‌هام رو نگه داشتم تا سر فرصت از بچه‌ها بپرسم و شروع کردم با چشم دنبال جاوید گشتن.
پیداش کردم؛ چند متر با من فاصله داشت و سرش روی پای سمیر بود.
نگاهی به سمیر انداختم که غرق خواب بود، یعنی بی‌هوش خواب بود.
یعنی دیشب چه اتفاقی براشون افتاده که همه این‌جوری شدن؟
نگاهم رو سرتاسر اتاق چرخوندم؛ یه اتاق تقریباً شصت متری بود که همه‌ی فروشنده‌های عمارت نادر خان توش بودن، در واقع نشسته خوابیده بودن.
سوال‌های زیادی توی ذهنم رژه می‌رفت ولی کسی نبود که ازش بپرسم.
ان‌قدر به در و دیوار و چهره خواب‌آلود بچه‌ها نگاه کردم که خوابم برد...
***
از خواب بیدار شدم؛ بچه‌ها هم بیدار بودن.
وقت رو مناسب دیدم که سوال هام رو بپرسم؛ پس رو کردم به تارا و گفتم:
- می‌گم تارا، ما چرا این‌جاییم؟ می‌شه توضیح بدی؟
قبل از تارا سهیل به حرف اومد و گفت:
- دیشب که داشتن تو و جاوید رو شکنجه می‌دادن، یه مهمونی توی عمارت بود و پلیس‌ها به اون مهمونی اومده بودن!
هیچی دیگه... سرت رو درد نیارم ما تو اتاق شما جمع شده بودیم و منتظر بودیم تا محمود عقده‌هاش رو خالی کنه و به خوابگاه بیاریمتون که یهو بنگ‌بنگ صدای شلیک اومد!
فقط مسعود اومد به ما گفت که فرار کنیم.
پلیس‌ها ریختن تو عمارت... بعدش هم که من و سمیر رو فرستادن دنبال شما و از در مخفی عمارت بیرون اومدیم.
آرام، حرف سهیل رو قطع کرد و ادامه داد:
- وقتی از عمارت اومدیم بیرون، محمود به شاهین خان گفت چی شده؛ اون هم آدم‌هاش رو فرستاد دنبالمون و این‌جا آوردنمون. الان گرفتی چی شده؟
قبل از اینکه من حرفی بزنم سهیل با اخم گفت:
- می‌مردی بذاری بقیش رو من بگم وراج خانم؟
آرام اخم کرد و رو به من گفت:
- نیست که تو مثل گاو آروم حرف می‌زنی، به اون دلیل!
سهیل خنده حرص دراری کرد و گفت:
- الان منظورت با من بود؟ پس مثل تو خوبه که انگار شیش ماهه به دنیا اومدی؟
آرام حالت تهاجمی به خودش گرفت و تقریباً با فریاد گفت:
- من شیش ماهه به دنیا اومدم مرتیکه؟ اسکل بزنم فکت رو بیارم پایین؟!
تارا با حالت کلافه‌ای رو به آرام گفت:
- اه! آرام حرف بدی که نزد، چرا الکی جو می‌دی؟
آرام پس کلش رو خاروند گفت:
- خب آره، حرف بدی نزد!
بعد دوباره حالت تهاجمی گرفت و گفت:
- ولی این غلط می‌کنه به من بگه شیش ماهه!
این‌بار مرجان، یکی از بچه‌های خوابگاه به حرف اومد و با صدای تودماغیش با ناز و عشوه گفت:
- اه! آرام علاوه بر اینکه خیلی هولی، خیلی هم زر-زرو هستی، فکت رو ببند دیگه؛ حالم از صدات بهم خورد!
تارا و سهیل یک‌صدا گفتن:
- جرئت داری حرفت رو تکرار کن!
مرجان اخمی کرد و دوباره دهنش رو باز کرد و جیغ‌زنان گفت:
- همتون انگار سادیسم دارید؛ جنگ و دعواتون اصلا مشخص نیست!
سهیل و آرام خواستن جواب بدن که من، دهنم رو اندازه کروکدیل باز کردم و جیغ بنفشی کشیدم!
همه بچه‌ها مثل سکته‌ای‌ها برگشتن و نگاهم کردن؛ جیغم که تموم شد لبخند ژکوندی زدم و گفتم:
- آخیش، دعواتون تموم شد!
بعد از این حرف من، همه به جز آرام و مرجان زدن زیر خنده؛ آرام با اخم و مرجان با حرص نگاهم می‌کرد.
دعوای این‌ها به خیر گذشت ولی چند دقیقه بعد، دعوای مجید و شیما شروع شد!
مجید پاهاش رو انداخته بود روی سرش شیما و شیما هم مثل کلاغ، قار-قار می‌کرد و فحش می‌داد.
دیگه صبرم سر اومد؛ رو به بچه‌ها گفتم:
- یکی‌تون یه آهنگی چیزی بخونه، حوصلمون سر رفت.
سمیر، با صدای مزخرفی شروع کرد به خوندن؛ ولی چه خوندنی؟ صدای حیوانات مختلف رو در می‌آورد و ما هم مثل خر بهش می‌خندیم.
یه روز کامل همین‌جوری گذشت و ما تو اون اتاق شصت متری در حال کپک زدن بودیم که بالاخره، یه نفر اومد و گفت که شاهین خان گفته بریم توی حیاط عمارت تا تکلیفمون رو روشن کنه!
آخیش! داشتیم آزاد می‌شدیم از این قوطی کبریت.
خودمون رو جمع و جور کردیم و راه افتادیم سمت حیاط عمارت شاهین خان و به صف شدیم.
پیدا کردن حیاط عمارت یکم سخت بود برامون؛ چون نمی‌دونستیم از کدوم طرف باید بریم.
عمارت شاهین، حتی از عمارت نادر هم بزرگ‌تر بود!
خیلی-خیلی بزرگ‌تر، ولی مثل عمارت نادر خان خوف‌آور نبود؛ یه جورایی آدم توش احساس امنیت می‌کرد.
بقیه رو نمی‌دونم ولی خودم اون احساس بدبختی و غریبی که توی عمارت نادر خان داشتم رو این‌جا نداشتم.
در و دیوار این عمارت نقش‌ها و رنگ‌های آرامش بخشی داشت؛ درست برعکس عمارت نادر که آدم خوف می‌کرد حتی بره داخلش!
راستش نادر، قیافش هم مثل عمارتش ترسناک و کریه بود؛ با اون جای زخم‌های روی صورتش، آدم ازش می‌ترسید!
توی حیاط نشسته بودیم و مگس می‌پروندیم تا شاهین خان بیاد و تکلیفمون رو روشن کنه.
تصورم از شاهین خان، یه مرد تقریبا چهل و پنج ساله با اخم‌های وحشتناک‌تر از نادر خان بود؛ ولی وقتی دیدمش، یه کامیون خاک ریختم تو سر خودم با این طرز تفکرم راجع به یه آقای متشخص و خوشتیپ و خوش هیکل و خوش پوش و... !
چشم‌هام رو درویش کردم و سرم رو پایین انداختم.
شاهین خان اصلا اون‌جوری نبود که فکر می کردم؛ یعنی به معنای دقیق کلمه، برعکس اون چیزی بود که من تصور می‌کردم، البته اگر اخم‌هاش رو فاکتور می‌گرفتیم.
قد بلند، هیکل ورزشکاری، چشم‌هاش مشکی بود و لامذهب سگ داشت؛ صورتش استخونی بود، یه تیپ نیمه رسمی زده بود و اخم‌هاش تو هم بود.
قدم زنان از جلومون گذشت و باز برگشت، باز رفت و باز اومد؛ همین‌جوری رفت و اومد!
فکر کنم سادیسم یا سندروم پای بی‌قرار داره، آخه هی می‌ره و میاد!
بعد از چندبار رفت و برگشت بالاخره یه جا آروم گرفت و روبه‌رومون ایستاد.
نگاهی به قیافه‌های زاقارتمون انداخت؛ روی من ثابت موند و موشکافانه به زخم‌های روی صورتم و دستم که دور گردن آرام حلقه شده بود نگاه کرد و بعد، با صدای خوشگلش رو به یکی از بادیگاردهاش گفت:
- این رو چرا برداشتین و این‌جا آوردین؟ می‌ذاشتین تو همون عمارت نادر بمیره دیگه... یه تیر حرومش می‌کردین!
تا حالا دقت کردین که ظاهر بعضی آدم‌ها، با شعورشون رابطه تضاد داره؟ مثلاً، همین مردک مزخرف زشتی که جلوم وایستاده و قیافش قشنگه ولی شعورش در حد خر هم نیست!
با اون چشم‌های سگ‌دار قورباغه‌ایش که شبیه اسب آبی می‌مونه ولی اندازه سگ آبی هم شعور نداره؛ میمون زشت!
آخیش! کلی فحش بارش کردم، دلم خنک شد.
می‌خواستم بیشتر فحش بدم ولی حیف که الان میاد می‌زنه دک‌ و پوزم رو پایین میاره.
به خدا از این بعید نیست با این چشم‌هاش ذهن خوانی بلد نباشه.
با حس سوزش پهلوم یه متر از جا پریدم و برگشتم سمت اون بی‌شعوری که مثل گاو دستش هرز می‌ره که با چشم‌های درشت شاهین خان روبه‌رو شدم.
وا!
این کی ان‌قدر نزدیک من شد که نفهمیدم؟
بکش عقب برادر، حیا کن!
با اخم‌های درهمش گفت:
- کری دو ساعته دارم تو گوشت یاسین می‌خونم؟ حواست کدوم گوریه؟
آب دهنم رو قورت دادم و با تته‌پته گفتم:
- ام، چیزه... شا... هین خان... حَ... حواسم‌نبود، معذرت می‌خوام!
اخمش رو شدیدتر کرد؛ ازم فاصله گرفت و گفت:
- تو، توی امارت می‌مونی تا پای چلاغت خوب بشه.
بعد رو به بقیه کرد و گفت:
- بقیه هم فعلاً براشون یه واحد آپارتمان اجاره می‌شه و شش نفری توش زندگی می‌کنید تا تصمیم درستی دربارتون گرفته بشه!
حواستون رو جمع کنید.
ازتون اشتباه ببینم مثل نادر تنبیه نمی‌کنم، یک راست گوشه قبرستون می‌فرستمتون، گرفتید؟ کارتون ‌هم همون کار قبلی؛ فقط جنس‌هاتون رو ما براتون ارسال می‌کنیم، حله؟!
همه باهم یک صدا گفتن بله ولی قشنگ می‌شد ترس رو توی صدا و حرکاتشون حس کرد.
شاهین به یکی از آدم‌هاش گفت که من رو به اون اتاق شصت‌ متری برگردونه و بقیه بچه‌ها رو هم با وَن بردن آپارتمان‌هایی که براشون اجاره کردن.
وقتی وارد اتاق شصت‌ متری شدم، دهنم از تعجب باز مونده بود.
یعنی این همه تغییر رو توی مدتی که ما توی حیاط بودیم دادن؟!
یه دونه تخت داخلش گذاشته بودن‌، به پنجره‌ها پرده زده بودن، یه میز آرایش خوشگل و یک کمد خوشگل‌تر، اون گوشه گذاشته شده بودن و یه آینه قدی روی دیوار نصب کرده بودن؛ حتی کاغذ دیواری‌ها رو هم عوض کرده بودن.
دهنم اندازه دهن تمساح باز مونده بود که دختری وارد اتاق شد.
با دیدن دختر دهنم باز موند، یه جوری لباس پوشیده بود که من عاشقش شدم!
سوت بلندی زدم و با لحن کوچه بازاری گفتم:
- جون... بخورمت توله! شماره بدم پاره کنی؟
دختر اخمی کرد و با صدای فوق‌العاده افاده‌ای گفت:
- چی می‌گی غربتی؟ از اتاقم برو بیرون، کثیف شد، اَه!
اوه! پس آدرس رو اشتباه اومده بودم.
ولی این دختره حق نداشت باهام این‌جوری حرف بزنه.
به سمتش رفتم و با کف دست محکم به سینش کوبیدم؛ بعد با عصبانیت از اون اتاق بیرون زدم.
با حرص وارد اون اتاق شصت‌متری شدم و درش رو محکم به ‌هم کوبیدم.
وسط اتاق به جز چندتا پتو و بالش چیز دیگه‌ای نبود؛ اون هم مال موقعی بود که بچه‌ها این‌جا بودن.
نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
  • ف

    00

    خوبه

    ۳ روز پیش
  • الی

    ۱۵ ساله 00

    عاااااااااالی لطفا ادامشو بزارید

    ۷ روز پیش
  • تابان

    ۲۲ ساله 00

    عالیی بود ادامشم بزارین لطفاً 🌼

    ۲ هفته پیش
  • تابان

    ۲۲ ساله 00

    عالیههههه لطفاً ادامه بدین 🌼🌼

    ۲ هفته پیش
  • عالی

    00

    عالی

    ۳ هفته پیش
  • tabann

    00

    عالی بود لطفاً ادامشم بزارید ❤️❤️

    ۳ هفته پیش
  • سمیرا

    ۱۹ ساله 00

    عالییی

    ۴ هفته پیش
  • یلیا

    00

    خیلی خوب بود

    ۴ هفته پیش
  • سلما

    00

    خیلی خوب

    ۴ هفته پیش
  • شیما

    00

    بد نبود

    ۴ هفته پیش
  • سارا

    00

    عالیییییییی

    ۴ هفته پیش
  • علی

    00

    خوب

    ۴ هفته پیش
  • سنا

    ۱۸ ساله 00

    خوب بود

    ۴ هفته پیش
  • فاطمه

    ۱۴ ساله 00

    عالی

    ۴ هفته پیش
  • احمد خیراندیش‌

    ۵۵ ساله 00

    کبود را کامل ننوشتید و غلط املایی هم مشاهده شد ولی خوب موضوع عالی ،ضمنا شروع داستان هم یه کم سر در گمی داره

    ۴ هفته پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.