رمان ارباب_سالار به قلم leily
استان یه دختره... دختری که همیشه تنها بوده. مثل رمانهای دیگه، دختر قصه سوگلی نیست... ناز پرورده نیست... با داشتنِ پدر، هیچ وقت مهر پدری رو نداشته... همیشه له شده و همین له شدناش هیچ غروری رو برای اون باقی نذاشته... دختر قصه مغرور نیست؛ اتفاقا خیلی هم مهربونه... حتی برای اونایی که بهش بد کردن...
اما پسر قصه...
تا دلت بخواد غرور داره... خودخواهه و از خود راضی. بالاخره کم کسی نیست که... اربابه...
اربــــــــاب... اربــــــــاب ســــــالار...
تخمین مدت زمان مطالعه : ۹ ساعت و ۵۷ دقیقه
سوگند:دایی کاریو که نکرده چرا باید گردن بگیره
بابا اهل این نبود که کسی رو از قصد زیر کنه اونم تا حد مرگ!!!! داشتم دیوونه میشدم , دلم برای بابا تنگ شده بود. درسته همیشه از دور بابام بود، ولی حالا چی حالا که نیست و امکان داره دیگه نباشه... خدانکنه, زبونم لال, بابا بر میگرده.
امروز عمو محمود(شوهر خالم) وقت گرفته بود تا مامان و بابا با هم حرف بزنن. مامان از صبح بی قرار بود و هی اینور و اونور میرفت تا بالاخره با دایی رفتن. تو این سه روز خونه حتی یه لحظه هم خالی نشده بود دایی, خاله, دوستا و اشناها هر کی که شنیده بود اومده بود. همه اومده بودن برای دلداری اما چیزی که ما میخواستیم دلداری نبود برگشتن بابا بود فقط همین. بعد رفتن مامان و دایی منتظرشون بودیم:یه ساعت , دوساعت, پنج ساعت... مامان و دایی و عمو محمود برگشتن. مامان تا رسید رفت اتاقشون .همه به دایی سوالی نگاه میکردیم
دایی:نگام نکنین که جیگرم اتیش میگیره
_دایی خواهش میکنم حد اقل شما یه چیزی بگین
دایی:لال بشم بهتره تا بخوام چیزی بگم
سحر:دایی خبرت بده مگه نه
دایی سرشو پایین انداخت و چیزی نگفت
سوگند:سکوت نکنین، برای سکوت کردن وقت خوبی نیست.
عمو محمود:علی باید بهشون بگیم اینام حق دارن که بدونن.
دایی:تو بگو محمود که دیگه نای حرف زدن ندارم
بعدم روی اولین مبل نزدیکش نشست
عمو محمود:بچه ها بشنین
همگی روی مبل نشستیم
عمو محمود:خب....چجوری
بگم
بعد نگاهش روی سحر ثابت موند. سحر از همه ی ما کوچیک تر بود شاید دونستنش کار خوبی نبود. سحر با شنیدنش نابود میشد. نمیشد؟؟
سحر:اونجوری نگاهم نکنین که اصلا از جام تکون نمیخورم
سوگند:عمو محمود هر چیز فهمیدنیی باشه سحرم اولو اخرش میفهمه پس لطفا زودتر بگین.
عمو محمود:ما با بابات صحبت کردیم قسم میخوره که این کارو از عمد نکرده اما شواهد... به هر حال ما همه به بابات و حرفاش اعتماد داریم اما پلیسا اعتماد نمیکنن و مهم اینه که پلیسا اعتماد کنن و برای اعتماد کردن نیاز به مدرک دارن که.... همه شواهد علیه باباتونه. ما همه زورمونو تو این سه روز زدیم کاری از دستمون برنمیاد. باید صبر کنیم تا روز دادگاه تا ببینیم چی پیش میاد.
سوگند:روزه دادگاه کیه؟؟
عمو محمود:۱۰ روزه دیگهس
سوگند بغض کرد و من ارام اشک میریختم. بابا زندان بود و ما هیچ کاری نمیتونستیم بکنیم. تنها کاری که از دستمون برمیومد این بود که تا روز دادگاه صبر کنیم. خدایا کمکمون کن که جز تو کسی رو نداریم.
سحر بلند بلند زد زیر گریه
سحر:بابای من این کارو نکرده بابا اصلا اهل این حرفا نیست اون ازارش حتی به یه مورچه ام نمیرسه چه برسه به این که یه ادمو زیر کنه.
دایی از جاش بلند شد و کنار سحر نشست
دایی:میدونم سحرم میدونم
و بعد سحرو بغل کرد.
ده روز با همه بدیاش گذشت. تو این ده روز هممون نابود شدیم.
نبود بابا یه طرف, استرس و اضطراب دادگاهم یه طرف.
هر چی فکر میکردیم به جایی نمیرسیدیم بابا اصلا با کسی دشمنی نداشت که بخواد از رو قصد کسی رو زیر کنه!!!
دایی و عمو محمود به هر جایی که فکرشون میرسید برا کمک دست دراز کرده بودن اما به جایی نمرسیدن. مامان تو این ده روز, روز به روز شکسته تر شده بود. روزبه روز رنگ پریده تر شده بود .
همگی گرفته بودیم. بد گرفته بودیم.....
روز دادگاه همگی رفته بودیم اما سحررو تو راه نداده بودن که با زندایی الهام تو ماشین منتظر موندن. داخله راهرو منتظر موندیم تا فامیلیمون رو صدا بزنن تا بریم تو.
داشتم دیوونه میشدم انقدر پوست لبم رو کنده بودم که داشت از لبم خون میومد . فرزاد دستمال کاغذی جلوم گرفت
فرزاد:ول کن دیگه کندی لباتو
_فرزاد دلو جیگرم داره میاد تو دهنم خیییلی حالم خرابه اصلا نمیفهمم دارم چی کار میکنم.
فرزاد:نمیتونم بگم درکت میکنم اما به جز صبر چاره ی دیگه ای نداریم . با کندن لباتم چیزی نمیشه فقط خودتو ناقص میکنی.
خواستم جواب فرزاد رو بدم که با شنیدن فامیلیمون تو رفتیم.
چند دقیقه ای نگذشته بود که خانواده اون مرده هم که فوت شده بود اومدن.
یه زن تقریبا جوونی که هی اشک میریخت و گریه میکرد اولین نفری بود که اومد تو, پشت سرش هم یه زن میانسال با کلی غرور اومد, و بعد از اون هم یه پسره تقریبا سی ساله اومد. اول که سرش پایین بود چیزی ندیدم اما بعد که سرش رو گرفت بالا و به ما نگاه کرد قلبم جابجا شد .
با حرص و عصبانیت ما رو نگاه میکرد و کینه تو چشماش بیداد میکرد.
فرزاد:سوگل کجایی یه ساعته دارم صدات میکنم؟
_ببخشید نفهمیدم. فرزاد خونواده این مرده چقدر ترسناکن!!!!
فرزاد دستش رو رو دستم گذاشت
فرزاد:ترسناک چیه دختره خوب اینا فقط داغ دارن داغ دارررر
بعد چند دقیقه بابا هم وارد شد.......
این بابای من بود!! بابای من!؟!؟چقدر عوض شده بود.
تو این ده روز زیر چشماش گود افتاده بود, ریشاش در اومده بود.
تو یه کلمه داغون بود....
به خودم که اومدم همه داشتن سالنو ترک میکردن.
پس درست شنیده بودم بابا اعدام میشد. بابای من عزیز ترین کسم،کسی که هیچ وقت برام پدری نکرد داره اعدام میشه.
اول اروم میزدم تو سرم
_وای.... وای.... بابا.... وای بابا
بعد بلند، بلندتر و بلندتر تا جایی که کل سالن صدامو گرفته بود
دایی دستامو گرفت و بغلم کرد
دایی :سوگل دایی اروم باش دخترم صبر کن به خودت بیا
_دایی دارم اتیش میگیرم نشنیدی قاضی چی گفت?? نشنیدی گفت اعدام!! نشنیدی
فاطمه
۱۸ ساله 00گوشیه سوگل چگونه بود
۴ روز پیشنورا
۱۳ ساله 00این رمان عالی بود
۴ روز پیشمریم
۱۹ ساله 00بی نظیر کاش فصل دوم داشت من خیلی دوستش دارم
۵ روز پیشعسل
00خیلی رمان زیبای بود و کامل
۱ هفته پیشزهرا
00عالی بود همین
۱ هفته پیشتینا
00واقعا قشنگ وواقعی بود.پیشنهاد میکنم که حتما بخونید.
۲ هفته پیشزهرا
00خیلی رمان زیبایی به شما پیشنهادش میکنم بخونید و لذت ببرید امیدوارم قسمت های بیشتری هم ساخته بشه
۲ هفته پیشپریسا
۲۴ ساله 10به شدت پیشنهاد میشهه
۲ هفته پیشامیل
00رمان جذاب و قشنگی بود ممنون از مانا و قلم ریباش
۳ هفته پیشمانیا
۲۰ ساله 00عالی بوحرف نداشت
۳ هفته پیشکوثڑ
20عالی عالی
۳ هفته پیشMaryam....
20عالی بود خسته نباشی قلمت مانا ❤️
۳ هفته پیش..
۱۳ ساله 10بینظیر بود
۱ ماه پیشفاطمه
10عالی بود
۱ ماه پیش
Parisa
00خب بد نبود ولی من دوست داشتم اول ارباب سالار عاشق سوگل میشد