اشک شوکا به قلم چیکسای (نرگسی حسینی)
شوکا دختر عمو حسن ،رعیت ارباب تیمور، در حال آماده کردن تدارکات عروسی با نامزدش رسول میباشد.
بهادر پسر تیمور بعد از سالها از فرنگ باز میگردد و به همراه دوستانش برای چند روز تفریح به روستایی که پدرش ارباب آنجاست میرود و در آنجا شوکا را می بیند و حادثه آفرین میشود.
شوکا اشک می ریزرد برای بی پناهی و مظلومانه واقع شدنش....
تخمین مدت زمان مطالعه : ۵ ساعت و ۱۸ دقیقه
سپس رو به حسن گرد:
-فردا صبح با مینی بوس علی قلی میری شهر مریضخونه. باید دکتر ببیندت
عمو حسن بدون معطلی در جواب گفت:
-فردا تیمور خان با مهموناش میان. نمیتونم جایی برم
محمد رو ترش کرد:
-بیان... از سالمتیت که واجب تر نیست. شوکا هست منم حسین رو میفرستم کمکش... تو هم انشا... هیچیت
نیست. تا شب نشده برمیگردی
-حسین بچه س. همش یازده سالشه. چکاری از دستش برمیاد؟ فردا خودم به تیمور خان میگم که ناخوشم.
موقع برگشت میرم تهرون چند روزی میمونم و به دوا درمونم میرسم.
-هرطور صلاح میدونی ولی مریضیتو شوخی نگیر. نذار این دختر اول جوونیش بی پدر بشه.
عمو محمد از جا بلند شد و رو به شوکا که کنار میز سماور گوشه اتاق کز کرده بود گفت:
-باید برم دخترجان . مهری تنهاست
ناگهان تن صدایش تغییرکرد و پرسید:
-هنوز از رسول خبری نداری؟ چند ماه شد؟
شوکا غمگین گفت:
-چهار ماهه ازش بیخبرم. خونواده ش هم ازش خبری ندارن. هیچ هم دوره ای تو روستای خودشون و
اینجا نداره که از طریق اونا ازش خبردار بشیم. فردا به تیمور خان میگم اگه آشنایی داره ازش خط و
خبری بگیره
محمد در حالیکه به سمت در میرفت گفت:
-گفتی کجا خدمت میکنه؟
-سیستان بلوچستان. توی یه روستای مرزی. دلم خیلی شور میزنه که خدای نکرده بلایی سرش اومده باشه.
اونجا خیلی خطرناکه. هیچوقت بیشتر از دو ماه ازش بیخبر نبودم. یا زنگ میزد یا نامه میفرستاد ولی این
دفه خیلی دیر کرده.
عمو محمد با لحن دلداری دهنده ای گفت:
-دلتو بد نکن عمو. انشا... که اتفاق بدی نیفتاده. اونم رفته اجباری. به تفریح که نرفته. اونم کجا... سیستان
بلوچستان. تو یه روستای مرزی. خدا حفظش کنه. همین جوونان که مراقب و محافظ ناموسای ما هستن.
خدا بهشون قوت بده
در اتاق را باز کرد و رو به حسن گفت:
-انشا... این دفعه که مرخصی اومد دست دخترتو بذار تو دستش و بفرستشون سر خونه و زندگیشون.
اونطوری هم خیال تو جمعه و هم شوکا. اونم مسئولیت پذیری بیشتری احساس میکنه.
عمو حسن با بستن چشمهایش حرفهای محمد را تصدیق کرد.
عمو محمد خداحافظی کرد و از اتاق خارج شد. شوکا هم به رسم ادب برای بدرقه ی پسر عموی پدرش از
اتاق بیرون رفت.
نماز عمو حسن رو به اتمام بود که صدای متناوب بوق ماشینهایی که هر لحظه به عمارت نزدیکتر
میشدند او را مجبور کرد که سلام نمازش را تندتر از حد عادی بگوید . با عجله از اتاق خارج شد و
خودش را به محوطه جلوی عمارت رساند. تیمور خان به همراه مهمانهایش آمده بودند.
شوکا در آشپزخانه در حال ریختن شوریها و زیتون پرورده ها در پیاله های ماست خوری برای نهار بود.
عمو حسن فریاد زد:
-مهمونا اومدن دختر... زود بیا
شوکا بلافاصله بیرون آمد و پشت سر پدرش ایستاد.
در اولین ماشین منصور خان به همراه همسرش فریبا خانم و فرزندانش نیما و یاسمن بودند. در ماشین
دیگر سیمین بانو و همسرش و سه فرزند ش، حامد، حمید و حمیرای شش ساله بودند. ماشین سوم برادر
ملوک خانم به همراه چهار دخترش بودند که علیرغم سنهای بالا هیچکدامشان ازدواج نکرده بودند. تیمور
خان، همسرش و بهاره در آخرین ماشین نشسته بودند ولی زودتر از همه از ماشین خارج شدند.
عمو حسن به سمت ماشین ارباب تیمور رفت که جلوی عمارت توقف کرده بود. تیمور خان مردی بود
در آستانه ی هفتاد سالگی، چهار شانه با موهایی کم پشت و قدی متوسط. طبق معمول لباس رسمی به تن،
کلاه شاپو به سر و یک عصای کرمی رنگ ظریف و از جنس چوب گردو در دست داشت. به محض پیاده
شدن از ماشین نگاهی اجمالی به عمارت انداخت. سپس چرخی زد و همه چیز را از نظر گذراند. برق
چشمهایش بازگو کننده رضایتش از شرایط باغ و عمارت بود. عمو حسن به سمت اربابش دوید. خم شد تا
دست تیمور خان را ببوسد که تیمور خان دستش را کشید و روی سر رعیتش گذاشت. با صدایی که مملو
از مهربانی و قدردانی بود گفت:
-خدا حفظت کنه حسن... هر دفه که میام عمارت از دفعه قبل رنگ و لعاب بیشتری پیدا کرده و نو تر به
نظر میرسه.
پشت سر تیمور خان، ملوک خانم به همراه بهاره از ماشین پیاده شدند. طبق معمول ملوک خانم پر بود از
تکبر و فخر. چقدر ملوک خانم متفاوت بود از زرین بانویی که هر دفعه به عمارت می آمد دستش پر بود
از هدیه هایی که برای حسن و مادرش می آورد و هروقت مادر حسن از پذیرفتن امتناع میکرد، زرین بانو
با مهربانی میگفت:
-بگیر ننه حسن. چیز قابل داری نیست. عروس دار میشی به کارت میاد...
Eli
۳۵ ساله 00قلم قوی ، موضوع قشنگ، لذت بردم مرسی
۲ ماه پیشژینا
00معمولی بود بد نبود ولی خیلی مسخره بود یکسره همه پاهاشون گیر میکرد به یک جا میفتادن بغل هم توی همه زوج ها این اتفاق افتاد.تکراری بود این حرکت. ارزش یکبار خوندن داشت ممنونم
۲ ماه پیشحمیده
00بسیار زیبا .اغلب رمانهای اربابی موضوعشون تکراری بود ، واقعا متفاوت و خلاقانه و جذاب. 🫶👏👏⭐⭐⭐⭐⭐👏👏🫶
۵ ماه پیشنگار
۲۲ ساله 00سلام عزیزم خیلی خوب بود تز قوه تخیلت خوشم اومد اصلا از کلمات تکراری استفاده نکردید
۵ ماه پیشmobina
۲۰ ساله 00کاش بیشتر عاشقانه بود، ولی در کل زیبا بود.
۶ ماه پیشبلوچ
۱۶ ساله 713نویسنده محترم و هموطنان عزیز چرا همه شما سیستان وبلوچستان ما رو تو همه فیلما یا رمانا خیلی بد و نا امن جلوه میدن اتفاقا استان ما خیلی هم خوبه شاید ی استان محروم باشه اما نا امن نیست😏😏
۳ سال پیشسازنده برنامه
زنده باد سیستان و بلوچستان
۳ سال پیشثنا
223کاملا درسته عزیزم 💙💙💙
۳ سال پیشnبلوچ
361واقعا تو بعضی رمانا دلم میخواست با این حرفاشون که به بلوچستان میگن سرم رو بکوبم من خودم بلوچم اینجا امنیتم خیلی خوبه اب و هوا گرمه ولی نه زیاد همه اینجا مهمون دار و پراز ادم های باسواد و تحصیل کرده
۳ سال پیشزهرا
۷۷ ساله 142من خودم فارس هستم اما عاشق سیستان بلوچستان هستم
۳ سال پیشرها
00عزیزم مگه همه تو سیستان وبلوچستان بلوچ هستن سیستانیا فارس هستن
۹ ماه پیشسارا
00شما سیستانیا کی گفته فارسین
۶ ماه پیشستایش
۱۵ ساله 10حق با توعه شاید شهری که تو توش زندگی میکنی نسبتن امن تر باش اما بعضی شهراش که بهتر اسم نبرم پر از ارازله
۷ ماه پیشدلنیا
۲۶ ساله 00رمان خوبی بود اما پایانش رو خوب تموم نکردید فقط گفتین که حالت تهوع داره و تو مراسم خواستگاری زدید پایان به نظرم شاید ده صفحه دیگه میتوننستید ببنویسد
۱۰ ماه پیشهانی
10رمان خوبی بود.فقط زن شیرفروش راییارگفت خدیجه بعدش سکینه.ودراخر رمان باید نوشته میشد ک رسول چطورحالش گرفته شد و همچنین عباس
۷ ماه پیشفربد
00عالی بود.......
۷ ماه پیشهستی
۱۳ ساله 20بد نبود
۹ ماه پیشبهار
۲۳ ساله 10معمولی بود نه خوب بود نه بد
۹ ماه پیشفاطیما
۱۶ ساله 10عالی بود دوست داشتم
۹ ماه پیشسما امینی
۲۱ ساله 00جالب بود و متفاوت از بقیه رمان ها، از خوندنش لذت بردم.
۱۰ ماه پیشبهار
20میشه گفت نه خوب بود نه بد
۱۰ ماه پیشf.....
390انقدر بدم میاد از اینکه هر استان یا شهری رو بد جلوه میدید مثلا همیشه داستانای ترسناک تو شماله و همین جا کی گفته سیستان بلوچستان ناامن هست😠 من خودم با اینکه سیستانی نیستم ولی عاشق سیستان هستم❤
۲ سال پیشمریم
11زیبا بود🌹
۲ سال پیشکیانا
۱۹ ساله 11یکم اطلاعاتتو ببر بالا داستانای ترسناک بیشتر توی شمالن چون جنگل داره اونجا و در واقعیت جنگل محل زندگی خیلی از جناست (البته با مرزی که با انسانا دارن)
۱۰ ماه پیش
نگار
00قشنگ بود