رمان اندر دل ما تویی نگارا به قلم ناز نویس
این رمان اولین اثر نویسنده است .
در صورتی که این اثر توسط 40 نفر پسندیده شود(اختلاف بین رای های مثبت و منفی)، رمان به صورت کامل در بخش آفلاین برنامه قرار خواهد گرفت. پس لطفا بعد از خواندن تمام متن رمان، نظر خود را ارسال کنید و نخوانده رای ندهید.
از اینکه ما را در انتخاب رمان های خوب و مناسب همیاری میکنید متشکریم.
به نام خدا یه ازدواج اجباری یه تغییر ناگهانی زندگی که زیر و رو میشود قلب هایی که فشرده میشوند و سرنوشت هایی که رقم میخورد در این داستان سرنوشت پر از فراز ونشیب فردین و یلدای قصه ما بهم گره خورده آیا آخر این قصه عشق است یا تنفر در روایت این داستان کنار ما باشید متشکرم
تخمین مدت زمان مطالعه : کمتر از 5 دقیقه
هوا گرم بود و بخاطر استرسی که داشتم دست هایم میلرزید ،بغض گلویم را ازار
می داد
مامان هاجر زیر چادر مشکی اش ارام ارام اشک میریخت
کمر بابا محسن انگار خمیده شده بود
نزدیک مامان شدم و در اغوشش گرفتم
_مامان جون خواهش میکنم گریه نکن داداشم قویه مطمئنم هیچی نمیشه
لرزش بدن مامان دل من را هم میلرزاند بعد از ساعت ها منتظر یک خبر خوش بودیم
چشم های اشک الودم را روی هم گذاشتم و سر به شانه مامانم تکیه دادم
خاطرات مرا به روز هایی برد که زیاد هم دور نبود
به روزی که برف، حیاط خونه ی کوچکمان را سفید کرده بود و دل من ضعف می رفت برای بازی و ادم برفی ساختن
&فلش بک به گذشته
با لذت از پنجره به بیرون نگاه میکردم
گرمای خونه و سرمای بیرون تضاد زیبایی ایجاد کرده بود
صدای پای برادرم حواس پرت شده مرا به سمت خود کشید_ چی رو نگاه میکنی زلزله
_کیا بخدا میزنمتا بدم میاد ،نگو خب
_دلت میخواد یه چندتا گلوله برفی نوش جون کنی؟
با ذوق نگاهش کردم و گفتم
_جون من راس میگی؟؟
_بدوووو که باید برم با ارمین قرار دارم بعدش باید بشینی برا کنکورت درس بخونیا
فک نکن نمیفهمم از زیرش در میریا
خنده کنان چشمی گفتم و
بدون فوت وقت تند و سریع لباس های گرم و زمستانه ام رو پوشیدم و سریع به سمت در ورودی دویدم
جا ماندن رد کفش هایم حس زیبایی داشت
خم شدم و مقدار زیادی برف در دستهایم جمع کردم
صدای در ورودی نشان میداد که کیارش اماده شده و بیرون امده
خیلی نا محسوس برف ها را بین انگشتانم فشردم و موزیانه به سمتش برگشتم
و گلوله برفی را با شدت به سمت اویی که دهان باز کرده بود تا حرفی بزند پرتاب کردم صدای خنده و فریادش خبر از جنگ تن به تن داشت
سریع خم شدم و دو گلوله ی دیگر برداشتم کیارش هنوز وقت نکرده بود گلوله قبلی را از روی دهان و بینی اش کنار بزند که گلوله بعدی روی دهان و بعدی به سمت سرش پرتاب شد
مثل دختر ها جیغ میکشید و میگفت
_ ای زلزله هشت ریشتری
نکن لامصب ببین چیکارم کردی نشونت میدم
بعد از شنیدن فریادش ب سمت در ورودی خانه پا به فرار گذاشتم طعم انتقام های کیارش اصلا یادم نرفته بود
جیغ زنان مامان را صدا میکردم و کیارش از پشت گلوله بارانم میکرد
هنوز نرسیده بودم به در ورودی که کیارش بازویم را گرفت و خبیثانه گفت
_کجا فرار میکنی هااان؟صبر کن کارت دارم
با یکی از دست هایم صورتم را پوشاندم و مامان را با شدت بیشتری صدا میزدم و میگفتم
_کیا نکن خره جون یلدا ماماااااااان
در باز شد و مامان با صورت قرمز پرید بیرون و هنوز حرفی از دهانش خارج نشده بود که سر خورد و با شدت به زمین افتاد
صدای جیغ مامان و خنده های ما بابا محسن را هم به بیرون کشاند
هنوز جمله ی چی شده اش تمام نشده بود که سرخورد و روی مامان افتاد
من و کیارش غش غش به این صحنه میخندیدیم
مامان در حالی که سعی میکرد خندشو پنهون کنه و جدی باشه گفت
_ورپریده ها به من و این پیر مرد میخندید ؟زود باشید بریم تو مریض میشید
بابا گفت _دست شما درد نکنه خانوم حالا دیگ من پیرمردم
مامان با خنده گفت_والا از قدیم به ادمای بازنشسته پیرمرد میگفتند
صدای زنگ در خانه را که شنیدیم
کیارش گفت_ مامان، آرمین اومد من باید برم
کیارش همانطور که برای عوض کردن لباس هایش به داخل خانه میرفت گفت _
زلزله در رو باز کن
مامان و بابا هم دنبالش به داخل رفتند
منم با صورت اخمو برای زلزله گفتن کیارش در رو باز کردم و مردی را پشت در دیدم که لبخند بزرگی روی لب داشت قیافه اشنایی داشت موهای بور و چشمان سبزش را قبلا هم دیده بودم به خودم امدم و گفتم
_سلام
_سلام زِل ..اِهِم ..یلدا خانوم ! کیا هست؟
.
.
.
صدای دویدن مامان و بابا مرا به حال کشاند
دکتری سبز پوش از در اتاق عمل بیرون امده بود و سعی در ارام کردن و صحبت کردن با بابا و مامان داشت
_خانوم دکتر تو روخدا بگو پسرم در چه حاله
_لطفا گوش کنید پسرتون حالش خوبه خطر جانی نیس نگرانی ما لخته خونی بود که خداروشکر با دارو رفع شده
دستش شکسته بود که گچ گرفته شد و زخم پیشانی اش که بخیه شد
بلا به دور باشه
بعد از رفتن دکتر مامان رو بغل کردم و خداروشکر گویان روی صندلی نشستیم
.
.
.
.
بی خبر از اینده ای غم ناک
چند روزی گذشت ،چند روزی که گریه با ما عجین شده بود برادرم به قتل متهم شده بود
و از بیمارستان با ان حال به زندان رفته بود
بابا دنبال وکیل بود و پیدا کردن ماجرای نا مفهومی که خوشی زندگی ما را به تاراج برده بود
مامان دایم در حال دعا کردن و گریه کردن بود
من نگران حال خراب قلب مامان و موهای سفیدی که چند روزه روی سر بابا محسنم خودی نشان میدادند بودم
نگران حال یکدانه برادرم که نیاز به استراحت و مراقبت داشت و اکنون در زندان ممنوع الملاقات بود
و خبرهای نسیه ای که وکیل برایمان می اورد چنگی به دل نمیزد
نمیدانم این عید و تعطیلاتش چرا به کام ما زهر بود
شایدم قسمت این بود
.
.
هفتم فروردین ماه بود که یک روز بابا با غم و غصه به خونه امد و صدای گریه های این مرد، من و مامان را ترسانده بود
مامان هراسان گفت
_ محسن چیشده مرد نصف عمرم کردی
یلدا بدو یک لیوان اب برای پدرت بیاور زود باش
من سراسیمه به اشپزخانه رفتم و وقتی برگشتم صدای ناله و زجه های مادرم هم خانه را برداشته بود
استرس دست و پایم را بهم پیچانده بود
دلم گواه بدی میداد
هراسون به سمتشان رفتم و فریادگونه به بابا گفتم
_بابا چیشده مامان چشه
بابا گریه میکرد و مامان خودزنی میکرد
به سمت مامان رفتم دست هایش را محکم گرفتم گفتم
_نکن مامان تو روخدا نکن
چیشده جون به لب شدم داداشم چیزی شده بگو مامان بگوووو
مامان با حالی نزار گفت_دیدی بدبخت شدیم دیدی مادر
دیدی داداشت بیچاره شد دیدی
سردرگم و ترسیده از حرف های مبهم مامان
دست های لرزانم را به مامان نشان دادم
و گفتم _مامان ببین الان میمیرم چی شده
بالاخره بابا با بیچارگی به حرف آمد و انگار با خودش حرف میزد گفت
_ وضعشون توپه بهترین وکیل ها رو میگیرند پسرم رو میکشند ،خاک بر سرم
اولادم رو میکشند و کاری از دستم بر نمیاد
کیارشم رو اعدام میکنند و من نگاه میکنم
من شوکه شده بودم
کلمه اعدام چند بار تکرار کردم انگار معنی آشنایی نداشت
مامان با گریه خودش را میزد
وقتی مامان از حال رفت به خودم امدم و با ترس به سمتش دویدم
غصه و غم برای مادر بیچاره ام سم بود
قلبش ناکار بود
فریاد زدم
_بابا بدووو بابا مامان یه چیزیش شد
بعد از رساندن مامان به بیمارستان وقتی روی صندلی های رنگ و روی رفته ی بیمارستان نشستیم بابا با غم زیادی شروع کرد به حرف زدن
_ وکیل میگه کیارش اعتراف کرده
مگه میشه پسر من قاتل باشه
اونم دوست چند سالش رو
_بابا کی میتونیم با داداشم حرف بزنیم
این چه بلایی بود که سرمون اومد
کاش یه خواب باشه بابا من طاقت ندارم
شانه های لرزان بابا و گریه هایی که تمامی نداشت و مادر بی جانی که روی تخت های بیمارستان خوابیده بود صحنه تکراری این روز هایم شده بود
.
.
.
.
چشمان خیس و بسته پدرم قلبم را فشرد چه مظلوم و بی کس خوابیده بود
رواندازی که نمیدانم لطف چه کسی بود را روی شانه هایش انداختم و
با پاهایی که دیگر حس کردنشان سخت بود به سمت سی سی یو رفتم از پشت شیشه صورت بی رنگ مادر مظلومم را دیدم و اتش گرفتم
چشم هایم از اشک تار شده بود ،شنیدن زمزمه هایم دشوار بود
_مامان دکترا میگند قلبت وضع خوبی نداره تو روخدا بخاطر ما بجنگ و بمون مامان
من بیشتر از این طاقت ندارم
صدای جیغ دستگاه ها بلند شد دکتر ها سراسیمه به سمت اتاقی که مادرم خوابیده بود میدویدند
ترس از دست دادن ما را به اتاق مادر کشاند
دست هایی مانع من بودند و التماس هایم به گوش کسی نمیرسید
_تو رو خدا مامانم رو نجات بدید
تو روخدا یه کاری کنید
بابا زار میزد و مویه میکرد
همه وجودم چشم بود و منتظر بودم دکتر برگردد و لبخند رضایت بزند
نمایش ریتم منظم قلب مامان را روی دستگاه ببینم
اما دکتری که با عجله به مامانم شوک میداد هیچ لبخندی نداشت
هیچ نمایشی روی دستگاه نبود
وقتی پارچه را روی صورت مامان کشیدند
دیگر نفهمیدم چی شد و مامان چگونه از کنارمان پر کشید و رفت
چشم هایم که باز شد صدای شیون در خانه اوج گرفته بود یادم امد مصیبتی که گرفتارش شدیم صورتم خیس شد
خاله رو دیدم که زاری میکرد و هاجر هاجر گویان بر سر خود میکوبید
من از خانواده مادری فقط یک خاله اجاق کور داشتم که سالها پیش وقتی هنوز هم مدرسه نمیرفتم از ایران رفت و ساکن شهری در کانادا شد
دیدنش مرا یاد صورت مادرم انداخت با اندوه به سمتش دویدم و بغلش کردم
_خاله جون ببین مامانم دیگ نیس
من چیکار کنم خاله
بگو بیاد بگو برگرده بگو یلدا بی تو یتیمه بیچارست
خاله ساغر زار زار گریه میکرد و مرا در اغوشش فشار میداد
و میگفت _دخترم اروم باش اروم باش
مادرت راضی نیس بخدا ناراحت میشه یکم اروم باش
اصلا ارام نمیشدم گریه های من اصلا بند نمی امد فقط خودم میدانستم گرفتار چه مصیبتی شدیم
بی مادر شدن اسان نیس حتی به خاک سپردنش را هم نتوانستم ببینم یک دل سیر خداحافظی نکردم بغلش نکردم
آه بر دل من
.
.
مراسم های مامان ابرومندانه برگزار میشد و من و بابا در حال خود میسوختیم و. میساختیم
غم برادر اسیرم و مادر پرکشیده ام ما را میسوزاند و دم نمیزدیم
دوست پدرم عمو هومن دنبال کارهای کیارش بود و خاله ام سعی در جمع و جور کردن تکه های پاشیده ما داشت
چهل روز گذشت و غصه ما کم که نه اما روزگار کمی سازش را یاد ما داد
کمی بلند شدن
فراموش نه فقط کمی جمع و جور کردن
هنوز هم جای خالی مامان درد داشت
فامیل و آشنا کم کم خداحافظی میکردند و به خانه هایشان میرفتند
فقط خاله هنوز کنار ما مانده بود
که ان هم چند باری شنیده بودم شوهرش حال خوبی ندارد و تحت درمان است و محتاج به بودن همسرش.
دلم
راضی نبود همسرش را بخاطر ما رها کند او بیمار و تنها بود
چند باری به او گفتم خاله جان برگرد و او گفت هنوز زود است
چقدر ممنونم برای بودنش
اواسط تیرماه بود و هوا بسیار گرم
مشغول جمع کردن و بوییدن لباس های مامان بودم
دلم خیلی تنگ بود برای غر غرهای مادرانه اش
وقتی میگفت
شلخته هرگز تو رو شوهر نمیدم هر جا بری سر سه روز برمیگردوننت زود باش این انبار کاه رو سروسامون بده
یاد و خاطرش حتی صدای ارام و ملیحش همیشه در قلبم می ماند
در افکار خود بودم که صدای کوبیدن در همه را از جا پراند
بابا که مثل مرده ای متحرک شده بود و فقط بخاطر نجات برادرم از خانه بیرون میرفت
و گاهی تا دو سه روز لقمه ای به دهان نمیبرد با هراس از جا بلند شد و به سمت در دوید
به دنبال بابا دویدم و همان طور بی روسری نزدیک در رفتم
هر چه نزدیک تر میشدیم صدای فریاد ادم های پشت در بلند تر میشد
_قاتلا در رو باز کنید به عزا میشونیمتون
ببینید چیکارتون میکنیم آرمین را کشتید بی شرفا زندتون نمیذاریم
تا بابا در را باز کرد دستی بر تخت سینه اش کوبیده شد و بابا پرت بر زمین شد
به سمت بابا دویدم و بازویش را گرفتم
دو مرد هیکلی هم چهره و قد بلند با ریش و سیبیل های بلند و نامرتب به داخل حیاط امدند
خشم و عصبانیت در چهرشان هویدا بود
انگشت اشاره ام را به سمت در گرفتم و داد زدم
_چی میخواید
با بابام چیکار دارید هااااان؟؟؟
گمشیییییید بیرون!!!
یکی از اون ها که معلوم بود از دیگری بزرگتر بود نزدیک من و پدرم امد
قدبلندش روی جسم نحیف من و بابایم سایه انداخت
صحنه ترسناکی از یک انسان گرگ نما داشت
بند دلم پاره شده بود
روی دو زانو نشست و دسته ای از موهای فر کنار گوشم را گرفت کمی به سمت خود کشید و با صدای ترسناک و خرناس واری گفت
_دختر زبونت زیادی کرده؟ ببرم برات؟؟ هاااان؟
موهامو ول کرد و مچ دستی که دراز بود و انگشت اشاره ام را به سمت در گرفته بودم را در دستش گرفت محکم فشار داد
صدای آخَم بابا را به خود اورد
دستش را گرفت و بلند و بیچاره وار گفت
_با دخترم کاری نداشته باش ولش کن
پسرم بدبخت شد زنم مرد فقط دخترم مونده. اون گناهی نداره کاری با بچه هام نداشته باش
تقاصشو از من بگیر
دستم را هنوز رها نکرده بود اما دیگر فشار خیلی زیاد نبود
که باز به حرف امد_پسرت میره بالای دار و خودت و دخترتو بیچاره میکنم
نمیدونی هنوزم نمیدونی چیکار کردید
اگه بخوام خونوادگی از روی زمین برتون دارم کار یه ثانیه اس برام اما زجر کشیدن تو و اون اشغالی ک تو زندون حتی لحظه ای عذابش رو رها نکردم بیشتر ارومم میکنه
فقط اینو بدون بهترین وکیل رو گرفتم اونقدر پول خرج کردم به دو ماه نمیکشه پسرت پیخ پیخ
دستشو نزدیک گردنش جلو عقب کرد و دست مرا به شدت رها کرد
و از جا بلند شد
و با تحکم گفت امین بجنب میریم دیگ اینجا کاری نداریم
ان مردی که امین نام داشت با اعتراض گفت _داداش
در مقابل برادرش با صدای بلند جواب داد_بریییم
بعد از شنیدن صدای کوبش در
صدای زار زدن من و خاله و بابا خانه را پر کرد
دیگر هیچ چیز درست نمیشد
این را به خوبی فهمیدم
.
.
بابا بعد از تماس با وکیل متوجه شده بود
ادمای خانواده مقتول برخلاف تلاش ما برای پنهان کردن مرگ مامان از کیارش بهش خبر داده بودند
و و حال کیارش خیلی بد شده و. چون خودش رو مقصر مرگ مامان میدونسته رگش رو زده
و به بیمارستان منتقلش کردند
با بابا اماده شدیم و به خاله قول دادم هر اتفاقی افتاد بهش خبر بدیم
وقتی به بیمارستان رسیدیم دوان دوان خودمون رو به اتاقی که پذیرش گفت رسوندیم
دو تا پلیس در اتاق نگهبانی میدادند
بابا رفت دنبال پزشک معالج تا احوال برادرم رو بفهمه
دلم میخواست کیارش رو ببینم
نزدیکشون رفتم
یکی از ان ها بهم هشدار داد دور باشم
ملتمسانه و عاجزانه با صورتی خیس درخواست کردم
_اقا اون ادمی که تو اتاق خوابیده داداشمه
رگشو زده بخاطر مرگ مادرمون
تو رو جون عزیزت یه لحظه ببینمش
نگهبان با بی توجهی گفت برو خانم عقب مگه نمیگم نزدیک نشو
اینایی ک میگی دردی دوا نمیکنه ما وظیفمون اینه چاره ای نیس
با گریه جلوی پاهایش به زمین افتادم و دوباره خواهش کردم
_اقا فقط ی لحظه لطفا قول میدم فقط یه لحظه
نگهبان بی حوصله پایش رو عقب کشید و گفت عجب گیری افتادیم برو اون ور دیگ
گریههایم شدت گرفته بود که دست بابا را دور بازویم احساس کردم صدای پدری که غمش یه دنیا بود
_یلدا بابا بلند شو
چرا این طوری میکنی
پاشو دخترم
پاشو حال برادرت خوبه خداروشکر ،من باهاش حرف میزنم
با چشمای گریان به بابا نگاه کردم و گفتم
_بابایی اگه کیارش طوریش بشه من میمیرم تو رو خدا کیا رو بردار بریم از اینجا من دیگ طاقت ندارم
بابا بغلم کرد و چقدر محتاج شدم به اغوشی که بوی حمایت میدهد
دست از پا درازتر برای رفتن به خانه به سمت ماشین میرفتیم که دو چشم اشنای خیره از دور توجه مرا به خود جلب کرد
او: همان مردی بود که موهایم را کشید
اینجا چه میکرد؟
.
.
.
چند روزی گذشت و بابا گفت وکیل توانسته قرار ملاقات خانواده درجه یک را بگیره
دو روز دیگر قرار بود کیارش را ببینم
.
.
وقتی پا داخل اتاقک کوچک گذاشتم با مردی رو ب رو شدم که خیلی شکسته و داغون بود
وقتی در اغوشش فرو رفتم فهمیدم چقدر دلتنگ برادر یکدانه ام بودم
گریه امانم را گرفته بود وقتی روی صندلی نشستم تو چشای خیس برادرم با ناچاری نگاه کردم و گفتم_ داداش چی شد که این طور از هم پاشیدیم
بابا گفت _پسر یه چیزی بگو
برادرم لب گشود و گفت
_چند روز قبل از اون اتفاق ارمین بهم گفت اگر خانوادت و تو اجازه بدید برای خواستگاری از خواهرت بیایم خونتون
منم عصبانی شدم و با چند تامشت حالش رو گرفتم
چند روزی باهاش قهر بودم و فکر میکردم یه ادم نامحرم رو دوست خودم دونستم
من همیشه از خونوادم براش حرف میزدم
تا اینکه اونقدر اومد و رفت و قسم خورد که باورش کردم بخاطر حجب و حیای یلدا خاطر خواهش شده و حتی یکبار هم با چشم بد به خواهرم نگاه نکرده
دو روز قبل رفتن به مهمونی گفت بریم بیرون و حرف بزنیم اصلا حال روحی خوبی ندارم
وقتی رفتیم گفت میدونم خواهر داشتن چقدر قدرت میخواد
باید اون قدر قوی باشی که نذاری هیچ ادم ناتویی بهش اسیب بزنه
من برای خواهر خودم تمام تلاشم رو کردم به تو هم قول شرف میدم مرد باشم و پای قول خوشبخت کردنش به تو بمونم
دست رفاقت دادیم اما انگار غم توی دلش بیش از این حرفا بود
وقتی هم داشت میرفت گفت روی حرفام فکر کن و با خونوادت حرف بزن هر جوابی بهم دادید هیچ تاثیری روی برادریمون نداره
خلاصه پس فرداش زنگ زد و گفت امشب مهمونی یکی از رفقای قدیمی. مونه
شب که اومد دنبالم رفتیم اونجا و دور هم بودیم تا اینکه ارمین گفت چون محیط بسته است بریم پشت ساختمان سیگار بکشیم و قبلا اونجا رو دیده فضای جالبی داره
رفتیم پشت ساختمان سیگار رو کشیدیم و وقتی به خودم اومدم یه میله توی دستم بود و آرمین خونین روی زمین افتاده بود و هیچ کس به جز من اونجا نبود
یکم تکونش دادم ولی خونریزی زیاد بود و آرمین تکون نمیخورد
همه داخل ساختمان بودند و کسی توی اون سرما بیرون نبود
منم با فکر اینکه هر چی زودتر آرمین رو به بیمارستان برسونم کسی رو خبر نکردم
سریع خودمو ب ماشین رسوندم و اوردم نزدیک ارمین
.وقتی گذاشتمش توی ماشین به سمت مرکز شهر باشدت رانندگی میکردم
تا اینکه چشممو توی بیمارستان باز کردم
و فهمیدم ارمین با اون میله ای که اثر دست من روشه و توی ماشینم پیدا کردند کشته شده
منم هیچ جوره نتونستم ثابت کنم بیهوش شدم و وقتی بیدار شدم میله توی دستم بوده حتی خونمو آزمایش کردند اما اثری نبود
حتی شاهدی نیس ک من و ارمین رفتیم پشت ساختمان
و اونایی که اونجا بودند یا تو حال خودشون نبودندیا گفتند این دو نفر همون موقع رفتند
قتل ارمین افتاد گردن من قتل رفیقم
من بی گناهم من ارمین رو نکشتم بابا
بابا گفت _پس چطوری میگند تو اعتراف کردی پسرم ؟چرا این کار رو کردی ؟
کیا گفت_بابا من شرایط روحی افتضاحی داشتم رفیقم مرده بود و من چون اون میله تو دستم بود فکر کردم چیزی مصرف کردم که منو از خود بیخود کرده و توی اون حال ارمین رو کشتم
اما هر چی میگذره بیشتر میفهمم این یه توطئه است چون وقتی رفتم سراغ ماشین میله ای که پلیسا میگند تو ماشین بوده رو با خودم نبردم یکی میخواد قتل رو بندازه گردنم ،منم اظهاراتم رو عوض کردم اما خونواده ارمین فهمیدند و باور کردند من قاتلم
هر چند حق دارند همه چیز بر علیه منه
اما به. خداوندی خدا من بی گناهم
(سپس رو کرد سمت من و گفت)
یلدا مامانم رو من کشتم اجی ،کاش میمردم و این روز ها رو نمیدیدم
در اغوشش گرفتم و با گریه گفتم_ نه داداشم قسمت مادرمون بهشت بود باید میرفت
.
.
حرف های سوزناک برادرم و غم نبود مادرم دلم را میسوزاند
چه شده بود
چطور نابود شده بودیم
وقت ملاقات تمام شد و ما به خانه برگشتیم من دلم قرص بود به اینکه خدا هم رضا به این نیست که بنده بی گناهش در بند باشد
.
.
روزها از پس هم سپری میشد و بابا روز به روز شکسته تر میشد
من روز. به روز بزرگتر میشدم
غم و نبود مادرم مرا بزرگ کرده بود
ان دختر از همه جا بی خبر همیشه شاد به اسم زلزله رفته بود و دختری از جنس غم و افسردگی به میدان امده بود
بابا محسن باز هم به تکاپو افتاده بود به هر دری میزد تا این خونواده شکسته را بند بزند
هیچ راهی نبود هر چه میدوید به جایی نمی رسید
نزدیک شهریورماه بود و هوا رو به سردی میرفت
خاله کم کم ندای خداحافظی میخواند
دیگر بیش از این هم از او انتظاری نبود واقعا زحمت را به پای ما تمام کرده بود
با اینکه هنوزم گرد غم روی شانه هامون بود اما کمی ارامتر شده بودیم
لعنت به دنیایی که عزیزان را میگیرد و تو را به صبر دعوت میکند
روزی که خاله میخواست برود فرودگاه با او رفتیم من سفت در اغوشش
nazila: گرفتم و بوی تنش که انگار بوی تن مادرم را میداد بوییدم
به او عادت کرده بودم به محبت هایش به مهر مثال مادرانه اش
خاله هم مثل من بغض داشت
قول داد باز هم پیش ما برگردد و رفت
بابا با محبت بغلم کرد همانطور که در اغوشش گریه میکردم مرا به سمت ماشین برد
به خانه برمیگشتیم که تلفن بابا محسن زنگ خورد
حرف هایی که بابا میشنید خیلی سهمگین بود طوری که بابا کنار جاده ایستاد و شروع به گریه کرد و به خدا گلایه میکرد
من که خیلی ترسیده بودم با هراس صدایش میزدم
_بابا چیشده ؟
_بیچاره شدیم یلدا ،برادرت(های های گریه میکرد)
دیگر تحمل درد پدرم را نداشتم حاضر بودم بمیرم و او این چنین گریه نکند
گریه هایم اوج گرفت
_بابا کیا چیشده
_کشتنش تموم شد
_بابا چی میگی تو رو خدا حرف بزن
_با چاقو داداشتو زدند بردنش بیمارستان
_وای وای بابا بدو تو رو خدا بدو بریم بیمارستان
.
.
.
وقتی به بیمارستان رسیدیم تا رسیدم به در اتاق عمل نمیدانم چند بار زمین خوردم
چند بار مردم و زنده شدم
پشت در منتطر بودیم
پنج شش ساعتی گذشت و پزشکی بیرون امد من م بابا سراسیمه دویدیم به سمتش
_اقای دکتر پسرم خوبه!؟ جون عزیزت خبر خوب بده
_فعلا نمیتونم چیزی بگم هر لحظه برای هر چیزی باید آماده باشیم
ضربه بدی خورده و خون زیادی از دست داده
وقتی دکتر رفت زانوهای بابا محسن خم شد و به شدت ب زمین افتاد
سریع دست زیر بازویش انداختم و بلندش کردم
حال هیچ کداممان خوب نبود
داغون و بی کس بودیم
خدا هم انگارفراموشمان کرده بود
سعی کردم به خودم مسلط باشم ،بابا حال مساعدی نداشت
به سمت اب سرد کن به راه افتادم کمی اب برای بابا بیاورم
که ناگهان دستی مرا کشید و به دیوار پشت اب سرد کن خارج از دید کوبید
بازویم در میان چنگالش بی حس شده بود
چشمهایم در دو چشم سیاه و خشمگین گره خوردنفسم حبس شد
برای اینکه صورتش در مقابل صورتم قرار بگیرد کمی خم شد و با نفرت در صورتم پچ پچ وار شروع به تهدید کرد
_ چیشد ؟داداش جونت داره به درک واصل میشه ؟چیه ؟درد داره؟
محکم روی قلبم کوبید و گفت
_اینجا درد داره؟؟هااان؟
من تازه به خودم اومدم و ناباور گفتم
_تو این بلا رو سر داداشم اوردی؟اره؟چطور تونستی ؟
_ ببین دختر اون اشغال رو خودمون میکشیم منتظر نمیشم تا با هزار تا فرقه اون وکیل دوزاریتون وقت بخره فهمیدی ؟؟
دستم را با شتاب رها کرد و گفت
_خوب گوش کن این دومین قدم من برای پایان دادن به زندگی اون کثافت بود اگه این بار هم شانس بیاره دفعه بد ریسک نمیکنم و یه گلوله تو مغزش خالی میکنم
فهمیدی ؟
_ داداشم بی گناهه تو رو خدا باورکن داداشم ازارش به یه مورچه هم نمیرسه
_ قصه نباف ،کار ما از این حرفا گذشته فقط مرگش اروممون میکنه
با قدم های بلند دور شد و من تباه شده را با استرس جا گذاشت و رفت
وقتی پیش بابا رفتم آب را خورد و گفت به نماز خانه میرود
ساعتی گذشت و کیا را به ای سی یو منتقل کردند دکتر امید داده بود و ته دلم نوری روشن بود
برق کمی دلخوشی در چشم های بابا خانه کرده بود حتی نمیتوانستم از ملاقاتم با اون عوضی بگم از تهدیدهاش بگم
دلم چنگ میخورد
دکتر گفته بود هر کس چاقو زده به قصد کشت زده درست از کنار قلبش رد شده
خدا زندگی دوباره ای به کیا بخشیده بود
.
. چند روز بعد
.
روزی که شرایط برادرم بهتر شده بود
با پدرم به بیمارستان رفتیم اجازه نداشتیم کنارش باشیم اما از دور میتوانستیم مراقبش باشیم
.
.
روی صندلی انتظار نشسته بودم
و بودم برای لحظه ای بتونم برادرم را بغل کنم نگهبان ها در اتاق را لحظه ای رها نمیکردند
بابا میگفت در زندان خلافکارا طوری باهم تبانی میکنند که اگر نخواهند هیچکس نمیفهمد چه اتفاقی افتاده
کسی که کیا را زده بود انگار اصلا وجود نداشت
و این استرس برای ما خود خود مرگ بود
این که برادرم در ناامنی کامل بود
از بیچارگی اشکم روان شد و در دلم دعا میکردم خدا بی گناهی کیا را عیان کند
از جا بلند شدم و به سمت نماز خانه رفتم
بابا گوشه ای دراز کشیده بود و به خواب رفته بود
حجم این همه غصه برای پدرم زیاد بود
نمیدانم قلب او تا کی طاقت این همه درد را داشت
اما حتی از فکر نبودش هم تنم میلرزید
به این فکر میکردم که چطور اون همه شادی به این همه درد تبدیل شد
.
.
با احساس ادمی پشت سرم برگشتم و با دیدنش از ترس دستم را روی قلبم گذاشتم
دست های بزرگ ترسناکش را روی بینی عقابی نسبتا بزرگش گذاشته بود و خنحر چشمانش به شدت در تنم فرو میرفت
چشمان سیاهش مثل گودالی عمیق تمام توانم را گرفته بود
با صدای گرفته و زمزمه واری گفت
_ این دفعه هم انگار قرار نیست اون داداش عوضیتو بفرستم به درک
اما من میخوام جون به سرتون کنم لحظه لحظه مرگ رو با گوشت و استخون حس کنید و راحت نشید، اینو بدون، آخر این راه میره ته جهنم
اگه لازم باشه تموم سرمایمو خرج این هدفم میکنم اما لحظه ای از عذابتون دست بر نمیدارم
اشک چشمانم را خیس کرده بود با چشمان اشکی و دهانی باز نگاهش میکردم
نمیدانستم جواب این همه قصی القلبی رو باید چی بدم
سریع به حرف امدم و به خیال خودم برای نجات جون برادرم تلاش میکنم
_اقا تو رو خدا این حرف رو نزنید
داداش من بی گناهه بخدا قسم اون ازارش به ی مورچه هم نمیرسه
بخدا قضیه من ربطی به این ماجرا نداره کار یه نفر دیگس
.
چشان خبیثش گشاد شد و گفت
_
کدوم قضیه؟؟
مبهم نگاهش کردم
یعنی نمی دانست
سریع حرف رو عوض کردم و گفتم
_ ببینید داداش من...
هنوز بقیه حرفم رو نزده بودم که انگشت اشاره اش وسط پیشانی ام نشست و محکم به سمت جلو فشار داد
متعاقب با سرم بدنم هم به دیوار برخورد کرد
نفس به نفسم شد و
با لحن عصبی و هیستیریکی در حالی که دندانهایش را روی هم فشار میداد گفت
_می گم کدوم قضیه !؟؟؟؟؟
با ترس گفتم
_ ام ..خواستگاری از من
ولی اونجوری نیس بخدا داداشم با این قضیه مشکلی نداشت
حالت ترسناک چشم هایش انگار دوزاری اش افتاده باشد با حرص بسته شد و بعد از چند ثانیه مکث گفت
_ببین گدازاده نعش داداش من هم حیفه برا تو
ولی برات دارم ،مقصر مرگ داداشم تویی اره ؟؟؟
تقاص هرزه بازیات رو داداش من نباس میداد، به صلابه میکشمت
و باتنه ای که به جسم بی جونم زد از کنارم رفت و منو با دنیایی از ابهام تنها گذاشت
تنها چیزی که عیان بود این بود که خراب کردم بد هم خراب کردم
.
.
چند روز بعد
بابا محسن مث مرغ سر کنده شده
فهمیدم خبراییه و به من چیزی نمیگه
دلم مثل سیر و سرکه میجوشید
بابا محسن دایم با عمو هومن(دوست پدرم) تلفنی صحبت میکرد اما به من چیزی بروز نمی داد
یکبار که از خرید سوپری سرکوچه برگشتم
بابا داشت با تلفن با عمو هومن روی اسپیکر صحبت میکرد صدای هر دو واضح بود
_هومن چی داری میگی
_محسن چاره ای نیست اینا کمر بستند به کشتن پسرت این طوری زمان میخریم
_هیچ مدرکی نیس و پسرم بی گناه قربانی شده نمیتونم دخترمم دستی دستی نابود کنم
الان حالم خوب نیست بعدا بازم بهت زنگ میزنم
_باشه فقط بدون باید ی جوری کیارش رو زنده نگه داریم اینا ب سیم آخر زدند
اگه تنها راه نجاتش باشه چی ؟پیشنهادشون رو نباید رد کنیم محسن
بابا با یه خداحافظی گوشی را قطع کرد
بعد از شنیدن حرف های بابا ته دلم خالی شد وسایلی که خریده بودم از دستم رها شد
از صدای نایلون هایی که افتاد بابا برگشت و با غم نگاهم کرد
گفتم _بابا چیشده؟کدوم راه نجات؟چه پیشنهادی؟
بابا گفت_چیزی نیس دخترم
_بابا لطفا بگو وگرنه میرم پیش عمو هومن
دستی که بابا روی پایش کوبید و نفسی که حبس شد خبر از ناگواری ها داشت
.
.
.
هوای.دی ماه دلگیر بود
از دیشب اسمان هم انگار غمگین بود
با لباس سیاه و چشمان ورم کرده روی کاناپه ی محضر کنار مردی سیاه پوش با چهره ای قرمز و عصبانی نشسته بودم که فقط مرگم ارامش میکرد
با شنیدن وکیلم عاقد با غصه به بابایم نگاه کردم چشمانش را بسته بود و شانه هایش ارام میلرزید
اشکم را پاک کردم و گفتم_بله
کسی نقل نریخت کسی دست نزد
دختر باکره ای که به مدت دو سال صیغه مردی میشد که تازه نامش را فهمیده بود
قطعا اتفاق مبارکی هم نبود
بعد از امضای برگه های شروط و کاغذ بازی های عقد
.
از در محضر بیرون رفتیم
چمدان کوچکم با حرص در صندوق عقب ماشین پرتاب شد
قدمی عقب گذاشتم تا برای اخرین بار بابایم را بغل کنم که دستی محکم بازویم را گرفت
صدای عصبانی اش. در کنار گوشم تنم را لرزاند
_ببین منو گدازاده، اون روی سگ فردین محتشم رو بالا نیاری به نفعته، مث بچه ادم بتمرگ تو ماشین
با چشمان اشکی در نگاهش خیره شدم و التماس وار گفتم _خواهش میکنم برای اخرین بار
نفهمیدم چه شد لحظه ای که به خودم امدم با شتاب روی صندلی ماشین پرتاب شده بودم و نگاهم پدری را دید که بازویش در دست عمو هومن قفل شد و زانوهایش که خم شد
ماشین سرعت گرفت و از پدرم نقطه ای بیش به چشمم نماند
مسیر طولانی نبود اما لرزش دست هایم مهار نشدنی بود، ترس و استرس معنای دیگری پیدا کرده بود
حتی جرات نگاه کردن به ادم کنار دستم را نداشتم
وقتی رسیدیم با شتاب پیاده شد
و در طر ف من را باز کرد و گفت
_یالا تکون بخور گمشو پایین حرومی
وقتی پیاده شدم ساختمان بزرگی رو دیدم که بسیار مجلل بود و حیاط بزرگش چشم را خیره میکرد
دستی ب جلو هلم داد و با تکرار میگفت
_بجنب
در ورودی خانه باز شد ادم های جدیدی را دیدم که تنفرشان در نگاهشان هویدا بود
صدای گریه و زاری زنی قطع نمیشد
نفزین میکرد و به من و خانواده ام توهین میکرد
نگاهم پر از ابهام بود
نمیدانستم سرنوشتم چه خواهد شد
از تعدادی پله بالا رفتیم
مستقیم به سمت اتاقی نیمه تاریک در طبقه بالا رفتیم وقتی داخل رفتم چمدانم به وسط پرتاب شد و در توی صورتم بسته شد صدای چرخش کلید میگفت که به زندانت خوش آمدی
.
.
ساعت ها گذشته بود و خبری از فردین نبود
هنوز یک روز هم نگذشته و دلم هوای بابا رو کرده بود چطور دو سال تاب می اوردم
چمدانم رو گوشه ای گذاشتم و روی تخت نشستم
دلم از گرسنگی ضعف می رفت
صدای چرخش کلید گوش هایم را تیز کرد فردین وارد شد و یک راست به سمت حموم رفت
انگار اصلا منی وجود نداشت
بعد از یک ربع با یک حوله سفید که از کمر به پایین بسته شده بود بیرون امد
از شرم دیدن بدن برهنه اش سرم را زیر انداختم و چشمانم را بستم
نزدیک شدنش را حس میکردم
دستهای لرزانم را در هم قفل کردم میدانستم قرار نیست هیچ ارتباط دوستانه ای داشته باشیم
دست خیسش که زیر چانه ام نشست و سرم بالا امد
چشمانم را باز کردم نگاه خیره اش تمامم را رصد میکرد
صدای بم و گره دارش گوشم را ازرد
_ چیه؟ چی برات تازگی داره ؟هان؟
ادای قدیسه ها رو برام در نیار
_من...منظو..رتون چیه؟ نمیفهمم
_عه نمیفهمی ؟عیبی نداره حالیت میکنم فقط اینو خوب بدون از این ساعت برده تموم وقت خونواده محتشمی، این قانون یک
به جز چشم نشنوم و به جز اطاعت نبینم اکی؟
لب هایم میلرزید و حرفی برای گفتن نداشتم
دردانه محسن پویش کجا و این وضعیت کجا
خم شدنش روی صورتم باعث شد خودم را کمی عقب بکشم صورتش کاملا مماس با صورتم جلو می آمد موهای خیس و. وحشی اش رو پیشانی بلندش ریخته بود
چهره اش ترسناک بود
گلوله اشکی از چشم راستم جاری شد نگاهش متوجه شد و رد اشک را تا کنار چانه ام دنبال کرد
دستش روی تخت جک شد و زمزمه وار توی صورتم گفت
_حتی اونقدر مالی نیستی که دلم بخواد یه شبم رو باهات بگذرونم
میخوام بالا بیارم وقتی نزدیکت میشم
یکباره عقب گرد کرد و به سمت کمد لباس هایش رفت
با زانوهای لرزان خودم را داخل دستشویی انداختم
ریزش اشکهایم دست خودم نبود
کمی که ارام شدم به خودم قول دادم قوی باشم و روزی که از اینجا میروم برای ضعف هایم خودم را سرزنش نکنم
.
.
کارم که تمام شد چمدانم را باز کردم یکی از لباس گرم هایم را چند لایه کردم و پالتوم رو روی خودم انداختم و گوشه ی اتاق روی زمین خوابیدم
ناگهان دستم به شدت کشیده شد و سرجام نشستم
چشمهای به خون نشسته و ابروهای گره خورده ی فردین مقابلم نقش بست
پرسشی و ترسیده نگاهش کردم
_چه گهی داری میخوری فکر کردی خونه خالس گمشو روی تخت
هر چقدر سعی کردم نتوانستم جلوی ریزش اشکم را بگیرم با ناچاری گفتم
_ توروخدا اذیتم نکن بذار اینجا بخوابم
اخم هایش ترسناک تر شد و فریاد زد
_گمشو روی تخت
روی سگم بالا بیاد با دهن خونی کپتو میذاریا بدووو
با زحمت از جام بلند شدم و روی تخت نشستم
ان طرف تخت خوابید و ناگهان دست مرا کشید کنارش سرخوردم
صورت هایمان روب روی هم بود که گفت_
ببین امشب شب خوشته پس بکپ
چشم هایم را بستم ولی خواب لحظه ای به چشمم نمی امد
نمیدانم کی خوابم برد اما تنش های دیروز نمیگذاشت چشمانم را باز کنم و جواب کسی که داشت صدایم میزد را بدهم
با کشیده شدن یکباره موهایم چشم هایم تا حد آخر گشاد شد
درد تا مغز استخوانم رسوخ کرد
دستم را ناخودآگاه روی دستش گذاشتم
مرد عصبانی این روز هایم نفس به نفس مقابل صورتم بود
_کری ؟بهت گفتم مهمونی نیومدی گرفتی خوابیدی؟بلند شو ببینم
موهایم را ول کرد و بازویم را چسبید و مرا تا دستشویی همراهی کرد هلم داد داخل و در رو بست
سرم درد گرفته بود در اینه به چشمان طوسی ام نگاه میکردم و فردین را فحش باران میکردم
بخاطر سردی هوا پوست سفیدم دون دون شده بود
با مشتی که به در خورد زود دست و صورت بی روحم را شستم
موهای فر و مشکی روی شانه هام افتاده بود مهار شان بدون کش مو سخت بود
هارمونی انها با لباس سیاه تنم یادآور غم بزرگم بود
سریع بیرون رفتم
و غم زده گفتم
_بله
فردین با عصبانیت وافری بازویم را فشار داد و گفت
_ مردی اون تو؟
زود باش برو پایین صبحانه رو آماده کن
با من من و پر از استیصال گفتم
_با..شه لباسم رو عوض میکنم و میام
ریحانه
۲۰ ساله 00عالیه
۲ هفته پیش..
۰۰ ساله 00😑
۲ هفته پیشسحر نجاری
۲۹ ساله 00خوب
۲ هفته پیشمتین
۲۰ ساله 00خوبه
۳ هفته پیشزهرا
۲۵ ساله 00عالی بود مرسی .لطفآ بقیه رمان هم بزارید
۳ هفته پیشمریم
10چطور بقیه اش رو بخونیم؟
۶ ماه پیشرها
00عالی بود
۳ ماه پیشآزاده | ناظر برنامه
سلام💚توی قسمت ذره بین رمان رو جستجو کنید و از بخش آفلاین بازش کنید. اونجا روی گزینهی «خواندن رمان» بزنید و بعد «بقیه رمان رو نشونم بده»
۱ ماه پیشرها
00خیلی خوب بود
۲ ماه پیشعالی
۳۰ ساله 00عالی
۳ ماه پیشعالی
00عالییی
۳ ماه پیشعلی
۱۷ ساله 00عالی بود
۳ ماه پیشبه تو چه
۱۰ ساله 00خخخخ
۳ ماه پیشاسرا
00خیلی عالی بود
۳ ماه پیشندا
۲۲ ساله 00سلام واقعا جالب بود لطفا بقیشم بزارید
۴ ماه پیشفاطمه
۱۹ ساله 00عالییییی
۴ ماه پیش
ریحانه
۲۰ ساله 00عالیه