راند آخر

به قلم S,A

عاشقانه درام معمایی

راند آخر مبارزه را نباید بدون برنده گذاشت... راند آخر را باید برد باید پیروز شد ،حالا به هر روشی که باشد . قسمتی از رمان :به چشمان میشی رنگش نگاه کرد . انگار از این قائله لذت برد ،از باختن او در تمام بازی ها . اشک هایش را پاک کرد و در حالی که دستانش را روی زانوانش می گذاشت گفت:«بچرخ تا بچرخیم اقای سرلک ،ولی من می دونم که آخر هر کاری هم کنی برنده. خودمم ،برنده راند آخر.


21
804 تعداد بازدید
5 تعداد نظر

تخمین مدت زمان مطالعه : کمتر از 5 دقیقه

می خواهم در تنهایی خفه شوم...
می خواهم در تاریک ،تنگ تری مکان دنیا تنها با شعله کوچکی از اتش زندگی کنم .
می خواهم خودم را در طغیان رودخانه غرق کنم!‌‍
اما نمی توانم دست از اخرین بازیم بکشم ،نمی توانم راند اخر را بدون برنده شدن ترک کنم .
و من نمی دانم چگونه در بازی که نقشی ندارم برنده شوم ...




فصل اول :راند اول


صدای بلند و زننده موسیقی اعصابش را به هم می ریخت .
به نظرش مهمانی های مختلط تنها یک سرگرمی برای بچع های تازه به دوران رسیده بود که می خواستند از دست خانواده های سخت گیرشان فرار کنند ..
شاید هم بخاطر اینکه همیشه بیشتر از نیاز منطقی بود در چنین شرایطی اینگونه فکر می کرد ...
سیگارش را گوشه لبش قرار داد و در حالی که دنبال فندک می گشت به درخت پشت سرش تکیه داد ، پس از چند دقیقه با گرمای اتشی که زیر سیگار نشت سر بلند کرد ...
قدش بلند بود و هیکل تنومندی داشت .
با ارنج سمت راست به بالای سرش تکیه داد و با دست چپش هم فندک را روشن نگه داشته بود .
تکیه اش را از درخت برداشت و کمی خودش را به سمت راست متمایل کرد .
پوکی به سیگار زد و بعد در حالی که سیگار نیمه سوخته را در دست جایجا می کرد به طرح های کج لبش که روی سیگار نقش گرفته بود خیره شد .
کارش در بی تفاوتی به افراد فوق العاده بود .
سایه ان مرد غریبه هنوز روی سنگ خورده های حیاط دزار کشیده بود و سنگینی نگاهش هم روی تن او .
دلش نمی خواست اولین کسی باشد که سر حرف را باز میکند ،او اولین قرار ها را دوست نداشت .
همیشه عادت داشت در خانه تنهایی خود پناه بگیرد و بی توجه به همراهان خودش باشد ....
او از انسان ها بدش می امد ،همچنین از حیوان ها و گیاناهان ..
او تاریکی را دوست داشت ،مکان های تنگ و تاریک خلوت به همراه شعله هم سوی اتش و سیگار ....
راهش را کج کرد تا برود ‌. اما صدای ان مرد او را میخکوب کرد .
صدایی دلنشین اما مرگ بار ،ماننده اواز یک پری که تورا به کام دریا می کشاند .
او سوال پرسید :«تا حالا ندیدمت .
زیاد نمیای این جور پارتیا ؟»
مکث طولانی کرد و در لیست تنفراتش مرد های غریبه ای که اولین سوال می پرسند اضافه کرد .
سپس به راهش ادامه داد و اخرین کام را از سیگار گرفت.
با رسیدن به سالن اصلی اخم هایش را درهم کشید و لعنتی یه آن مرد غریبه که باعث خراشیده شدن اعصابش شده بود گفت .
چندین لحظه در همان حالت ماند و درحالی که فکر می کرد زندگی چقدر جدیدا مکث دارد به طرف میزی که برایش تدارک درده بودند رفت .
روی صندلی نشست وبه زنان و مردانی که با هم در پیست رقص می لولیدن خیره شد .
ساعت حدوداً دو صبح بود و این پارتی از ساعت نه روز قبل شروع شده بود که به عبارتی یعنی پنج ساعت تمام در مجلسی نشسته بود که نه در آن نه چیزی نوشیده بود و نه خورده .
نگاه هوس انگیزی به کوکتل روی میز انداخت و سعی کرد که با خودش کنجار برود اما همین که دستش را دراز کرد شخصی خودش را روی کولش پرتاب کرد .
نفس اش حبس شد و ترس وجودش را فرا گرفت . او ضعیف بود و همین باعث شده بود سالها در اتاق تنهایی اش پنهان شود .
صدای ارامش و شیطانی برادرش اورا برای لحظه ای آرام و بعد عصبانی کرد :«خب خواهر عزیزم تونستی کسی رو تور کنی یا نه »
لبش را گاز گرفت و با صدایی که سعی در کنترلش داشت جواب داد :«حواست هست که داری با کسی شوخی می کنی که ده سال ازت بزرگ تره ؟»
خودش را کمی تکان داد و سرش را بالا اورد قیافه شیطان حسام حسابی اورا به وجد می اورد ،البته اگر هنوز همام ده سال پیش بود .
صدای حسام دوباره بلند شد :«اه تو عم هی تفاوت سنی مارو به رخ بکش ...
اصلا به من چه ننه بابات دیر دست به اقدام زدن.»
سری از تاسف تکان داد و تکیه از را از صندلی گرفت :«مراقب حرفات باش .»
حسام خودش را تلپ کرد روی مبل و دستش را به نماد بیخیالی تکان داد بعدسریع کوکتل روی میز را چنگ زد و با یک نفس سر کشید .
لیوان را روی میز کوبید و با لحنی مستانه گفت :«ریحان حالا که یک ساعت دیگه وقت هست بیا شادی کنیم . درست مثل همون ده سال پیش »
سرش را تکان داد با پوزخند گفت :«ده سال پیش خیلی وقته گذشته !»
از جایش بلند شد و کیف دستی اش را چنگ زد .
حسام دیگر حساب کار دست امده بود این رفتار یعنی حوصله این جمع مسخره برایم طاقت فرسا شده .
با رسیدن به در نگهبان دستش را کشید و با لحن چندشی گفت :«کجا خوشکل خانم ،بازی تازه داره شروع میشه !»
پاشنه کفشش را در پای نگهبان فرو کرد و جواب داد :«واقعا ؟ متاسفم اما بازی من تازه تموم شده .»
و با عجله از درب باغ بیرون رفت و سوار ماشین شد . مو های صاف مصنوعی اش را کشید و موها ی فر بلندش را با شال پوشاند. ماشین را روشن کرد و به سمت خانه اش رفت .

∞∞∞∞
نگاه خیره اش را از درب بر نمی داشت .
رفتار دخترک بنظرش جذاب بود .
با دست به خادم فداکارش (فرهاد)علامت داد ،پس از چند ثانیه فرهاد دست به سینه در کنارش حاضر شد . بدون نگاه کردن به او گفت :«دختر رو دیدی همون که تازه از در خارج شد ،میشناسیش ؟»
فرهاد کمی فکر کرد و جواب داد :«نه قربان اما می دونم همراه حسام محتشم »
سری تکان داد و ادامه داد :«هرچی اطلاعات ازش در بیار ،اون یازیکن جدیده !»
سپس دستش را هماننده تفنگی کرد و ارام به سمت در نشانه اش گرفت ‌...

___________⟩⟨

تن خسته اش را روی کاناپه انداخت و
با همان لباس های بیرونی که تشکیل می شد از یک کت و شلوار خوش دوخت سعی کرد بخوابد .
تلاش هایش همه و همه بعد از ان بی فایده بود ،هنوز صدای دورگه اش در گوشش اکو میشد که می گفت :«تو ریحانه منی ،تنها با نوازش دست من بخواب ...»
از جایش بلند شد و کت کلفت زمستونی اش را در اورد . به
سمت کشو قرص هاش رفت و دو قرص خواب اور را از خشاب بیرون کشید .
سپس به سمت اتاق خوابش با همان دخمه تنهایی رفت .
صدای الارم گوشی موبایل بلند شد .
همیشه این ساعت بلند می شد و به کار هایش می رسید و امروز در این ساعت می خواهد بخوابد .
لباس هایش را عوض کرد و طبق عادت همیشگی تا وقتی که قرص ها عمل کند سراغ لب تاپش رفت ؛ایمیل هایش را چک می کرد و به هرکدام لازم بود جواب می داد.
به ساعت رومیزی نگاه انداخت ۴:۳۰
تقریباً یک ساعت از پایان پارتی شبانه گذشته بود .
موبایلش را برداشت و شماره حسام را گرفت ،مطلع شدن از حال تمام همراهانش یکی از خصوصیات بارز اش بود .
صدای گرفته و خواب الود حسام که به گوشش رسید نفس عمیقی کشید .
حسام اگرچه بسیار روی مخش بود اما او را از همه افراد خانواده اش بیشتر دوست داشت .
هردو سکوت کردند انگار نفس های داغ شان با هم حرف می زد .
بلاخره صدای گرفته و خسته حسام در گوشش پیچید:«رسیدم خونه ،الانم می خواستم بخوابم . البته خونه خودم نه خونه دوستمم ..... هنوز نخوابیدی ؟»
نه کوتاهی گفت ،گفتوگو تلفنی اش همیشه یک الی دو دقیقه طول می کشید امروز هم مثل همیشه بلش را زیر دندان فشار داد و گفت :«فردا زود برو خونه ،مامان نگران میشه !»
جواب داد:«تو نمیای ریحان ،نگرانتن »
پوزخندی تلخ زد به تلخی این روز های زندگی اش و این نگرانی های دروغین :«نیستن ! نگران هرکی باشن نگران من نیستن!»
صدای بوق مداوم تلفن بلند شد ،او را هم وادار کرد به بلند شدن به چشم بستن به خوابیدن ....
اوراهم مجبور کرد به کابوس دیدن ...
نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
  • اسرا

    00

    جالب

    ۱ هفته پیش
  • سوگند

    00

    فعلا ک خوبه

    ۱ ماه پیش
  • رها

    ۲۸ ساله 00

    رمان خوبیه

    ۲ ماه پیش
  • آیدا

    ۲۰ ساله 10

    اسم رمان تکراریِ به نظرم عوضش کنید

    ۲ ماه پیش
  • فاطمه

    01

    قشنگه❤️

    ۳ ماه پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.