رمان افسانه ی تیارانا به قلم lord of fear
همه ی ما میدونیم که افسانه ها واقعیت ندارن….
قصه های تخیلی هم واقعی نیستن…..
اما تیارانا اصرار داره که موجودات ماوراءالطبیعه هم میتونن وجود داشته باشن….
تیارانا تمامی قصه های فانتزی رو بلده….
همیشه تصورش اینه که میتونه ملکه ی سرزمین آب ها بشه….جنگل های روشن رو تحت سلطه داشته باشه و با آسمون آبی حرف بزنه…..در اعماق قلبش تصور میکنه که روزی عاشق پرنسی قدبلند و چهار شانه میشه و اون ها تا ابد خوشبخت زندگی میکنن….تیارانا حتی با اینکه میدونه آوردن اسمش بر زبان ها هم ممنوعه باز هم ،گاهی در گوشه ای از ذهنش حس میکنه که توانایی مقابله با لرد سایه ها رو هم داره…..
تخمین مدت زمان مطالعه : ۷ ساعت و ۵۰ دقیقه
زن معلق موهای مشکی رنگش رو عقب میزنه و آروم دستش رو جلو میاره و با لبخند معنا داری میگه:"به سرزمین ساترینانت ها خوش اومدید بانوی من!”
تیارانا که کاملا از حرف های زن معلق شگفت زده شده ،دست هاش رو دراز میکنه و با زن دست میده و در حالی که سرمای دست زن به دست تیارا منتقل میشه، تیارانا سریعا میگه:"یعنی من الان ملکه ی شما ها هستم!؟"
همون لحظه زن لبخندی میزنه و بدون توجه به حرف تیارانا ،میگه:"نگران نباشید سرما طبیعیه بانو ،شما هم که ساترینانت بشید،بدنتون مثل ما با سرمای آب یکی میشه!”
تیارا سریعا عقب میکشه و میگه:"من نمیخوام یک ساترینانت بشم...من باید برگردم پیش خانواده ام!”
زن با نگرانی جلو میاد و میگه:"یعنی شما نمیخواید به ما کمک کنید بانو؟"
تیارانا سریعا موضع میگیره و میگه:"چرا باید به شما ها کمک کنم....من ...من یک آدمم و شما...اصلا شما باید تخیلی باشید،این یک خوابه...خواب!”
زن چهره ی مغمومی به خودش میگیره و با بغض میگه:"بانوی من شما دیگه نمیتونید برگردید!”
تیارانا سریعا جیغ میکشه :"یعنی چی؟"
زن نگران انگشت هاش رو توی هم فرو میکنه و به سختی میگه:"تیارا،این بخشی از سرنوشت توئه!”
تیارا کمی فکر میکنه و میگه:"شما سرنوشت من رو از کجا میدونید؟"
زن کمی بغض میکنه و با مکث بلندی میگه:"با من بیا ،باید چیزی رو نشونت بدم!”
تیارا و زن هر دو با هم از اتاق خارج میشن و زن وارد دالان بزرگی میشه...هر دو از پله های بلندی پایین میرن و به یک دخمه ی تاریک میرسن.....
تیارا نگاهی به اطرافش که کاملا سیاهه و نور کمی اطراف رو گرفته می اندازه و میگه:"انگار یه دنیای دیگست این تو....ما بهش میگیم زیر زمین ،شما چطور؟"
زن لبخند غمگینی میزنه و میگه:"این جا تاریک ترین نقطه ی این قلعه است...جایی که خاطرات فیناند ها ذخیره شده!”
تیارا پوزخندی میزنه و میگه:"ببین....ببین،من نمیدونم این فیناند ها کی اند یا چی اند...ولی کاملا میدونم دلم نمیخواد وارد یک قصه بشم...من دوست داشتم ،شما ها رو ببینم تا ثابت کنم که شما ها وجود دارید...ولی راستش الان که توی موقعیتش قرار گرفتم اعتراف میکنم که من توانایی اینکه وارد یک قصه بشم رو ندارم...من نه آلیس هستم نه سیندرلا،و نه هیچ کس دیگه ،من تیارانام همین!”
زن کمی جلو میاد و میگه:"من اسمم سیدنیه...زنی که قراره باهاش روبه رو بشی هم اسمش سوفیه....خدمتکار شخصی ملکه ی کشته شده ی قبلی!”
تیارانا باش شنیدن ملکه ی قبلی ،پوزخندی میزنه و میگه:"تو ...تو میگی ملکه ی قبلی کشته شده نه؟"
سیدنی لبخند کم رنگی میزنه و بعد از تکرار کلمه ی تاسوس های تاسوس، میگه:"آره کشته شده.....چون اون هم میخواست برگرده...به زمین!به خاطر خانواده اش!”
تیارانا عصبی میشه و داد میزنه:"توقع داری بمونم و کشته بشم،برای چی،ملکه ی قبلیتون به خاطر خانوادش جا زده و تنهاتون گذاشته اون وقت من که یک دختر 18 ساله با کلی آرزو ام باید بمونم و از شما ،از شما موجودات.......موجودات....؟"
سیدنی ناگهان وسط حرف تیارا میاد و چشم هاش رو میبنده و داد میزنه:"تو حق نداری به این فکر کنی که ما یه احمقیم!”
تیارا داد میکشه:"تو هم حق نداری فکر های من رو بخونی!”
سیدنی این بار بلندتر داد میکشه:"ما احمق نیستیم تیارانا....ما به تو نیاز داریم،حجم قرمز زندگی ،تنها توی قلب تو وجود داره....زندگی ما توی قلب تو در جریانه.... تنها کسی که میتونه،ما رو نجات بده تویی....تو حق نداری ما رو تنها بذاری!”
تیارانا پوزخندی میزنه و با کنایه میگه:"من به پدرم قول دادم که هیچ وقت تنهاشون نگذارم....ببخشید که مجبورم برگردم!”
تیارا به سمت خروجی دخمه بر میگرده که سیدنی داد میکشه:"برای حفظ اون چیزی که مادرت ناقص گذاشتش بمون،تیارانا!”
تیارا با شنیدن اسم مادرش سریعا بر میگرده که نور عجیبی سالن رو پر میکنه و تصاویری در حال حرکت روی دیوار نقش میبندن!"
ایارانا کودکی رو در آغوش داره و در حالی که نفس های آخرش رو داره میکشه ،کودک رو به خود نزدیک میکنه و به سختی توی گوش بچه زمزمه میکنه:"هیوراس پنس سیوس!”
و خاطره ی روی دیوار به ضرب گفته شدن این جمله کاملا محو میشه.....
تیارانا سریعا به سمت سیدنی برمیگرده و با بغض میگه:"مادرم ملکه ی شما بوده، نه؟"
سیدنی لبخندی میزنه و تیارانا رو در آغوش میگیره و میگه:"خودت مجبورم کردی ....تیارانا ،زندگی ساترینانت ها توی خون توئه....مادرت اون رو به تو انتقال داده....تو باید هدف مادرت رو کامل کنی....تا شکستشون بدیم!”
تیارا با بغض به سیدنی نگاهی می اندازه و چند ثانیه بعد با غرور و اقتدار میگه:"کیا رو باید شکست بدیم سرباز؟"
سیدنی که این بار که حس میکنه ایارانای قبل روبه روش ایستاده ،خیلی آروم و خوشحال میگه:"سایه ها رو ملکه ی من!”
تیارا اشک توی چشم هاش رو پس میزنه و خیلی جدی میگه:"چطور باید یک ساترینانت بشم سیدنی؟"
که ناگهان صدای زنی به آرامی از پشت سر تیارانا به گوش میرسه:"طلوع فردا خورشید آبی جوابت رو میده تیارانا!”
تیارانا به سرعت با شنیدن صدا برمیگرده و با دیدن زنی که توی لباسی سفید روی هوا معلقه میگه:"شما باید سوفی باشید درسته؟"
سوفی کمی خم میشه و با احترام میگه:"خدمت به شما باعث افتخار منه بانو!”
تیارانا کمی به موهای طلایی زن خیره میشه و بعد هم به چشم های آبی رنگش و در آخر هم با کلافگی میگه:"آخه من حتی نمیدونم کجام!”
سوفی چند قدم نزدیک تر میاد و میگه:"شما در سرزمین ساترینانت ها قرار دارید بانو...جایی ورای ذهن انسان ها...جایی که هر کسی نمیتونه کشفش کنه،جایی که متاسفانه سالهاست در خطره!”
تیارا موهاش رو عقب میده و با حالت پرسشی میگه:"خوب من یک انسانم..مادرم هم بود،پس من اینجا چیکار میکنم؟"
سوفی خنده ای میکنه و میگه:"مادرت یک ساترینانت بود تیارانا!”
تیارا این بار پوزخدی میزنه و میگه:"شوخی جالبی بود!”
سوفی نزدیک میاد و دست های تیارا رو میگیره و میگه:"مادرت فرزند پادشاه این جا بود....زنی که قدرتش زبانزد تمامی فیناند ها و ساترینانت ها ، و حتی کوتوله ها بود...اما متاسفانه بعد از مرگش همه چیز به هم ریخت و سایه ها قدرت پیدا کردن!”
تیارا دست هاش رو از توی دست های سوفی در میاره و میگه:"فیناند ها همون سایه هان؟"
سیدنی جلو میاد و با چهره ی نگرانی میگه:"سایه ها زمان حکومت مادرت اسمی نداشتن،اما به محض مرگ مادرت ،اون ها هم رهبری پیدا کردن و برای خودشون اسم گذاشتن...چیزی که خلاف قوانین ما بود....اون ها خلاف قوانین از قدرتشون استفاده کردن و این طور نیمی از سرزمین جنگل های آبی سیاه شد و از اون جا بود که خورشید آبی تا مشخص شدن ملکه ی جدید طلوع نکرد و تنها نورش از بین ابر های تیره به اتاق ایارانا تاپیده میشد!”
تیارا کمی فکر میکنه و میگه:"قطعا همون اتاقی که من توش بیدار شدم....حالا یعنی فردا قراره خورشید طلوع کنه؟اون هم به خاطر من؟"
سیدنی این بار لبخندی میزنه و با غرور و شادمانی میگه:"به خاطر تو ،و جریان قرمزی که تو قلبته،یادت نرفته که پدر تو یک انسان بوده و نیمی از روحت هم شامل حیات و زندگی ساترینانت ها میشه!”
تیارانا که کم کم داره حس میکنه شخصیت مهمیه،کمی لبخند میزنه و با غرور میگه:"مادرم چطور به زمین اومد....مگه نمیگید انتقال از این جا به زمین و یا بالعکس غیر ممکنه؟"
سوفی به سمت دیوار رو به روش پرواز میکنه و به آرامی روی دیوار دست میکشه و زمزمه میکنه:"تایسان هانوس پِرین و ناگهان تصویر هایی روی دیوار شکل میگیرن،تیارا به دیوار نزدیک میشه و عکس مادرش رو میبینه که به شکل یک انسان وارد خونه ی توییتر ها شده،کنار پدر ایستاده و داره به مادربزرگ ادوینا و پدربزرگ ماتیو معرفی میشه،کاملا مشخصه که این اولین دیدار اون هاست!
سوفی که تحیر تیارانا رو میبینه ،با جدیت میگه:"خارج شدن از سرزمین ساترینانت ها غیر ممکن نیست و تنها توسط افرادی صورت میگیره که دارای مقام و درجه ی تایسا باشن....درجه ای که بهت اجازه میده تحت شرایط خاص و برای نجات سرزمین و مردمت ،اینجا رو ترک کنی!”
تیارا نزدیک دیوار میشه و با بغض به صورت مادری که تنها توی عکس ها دیده اش دست میکشه و این بار بدون اینکه به سوفی نگاه کنه میگه:"مادرم برای نجات ساترینانت ها به زمین اومد؟"
سوفی عکس رو محو میکنه و برمیگرده و میگه:"مادرت ملکه ی ما بود و سرزمین ما هم تحت خطر بود...سایه ها قوی شده بودن....اون ها برای خودشون به دنبال رئیس جدیدی بودن و از حرف های ملکه تبعیت نمیکردن... "
تیارا سریعا وسط حرف سوفی میپره و میگه:"چرا ..مگه یک گروه از سایه ها چه قدر قدرت دارن که سرزمینی رو نابود کنن،چرا قبل از اینکه دیر بشه مادرم دشمنان ساترینانت ها رو نابود نکرد؟"
سیدنی بدون اینکه بفهمه چی داره میگه سریعا جواب میده:"چون اونا چیز باارزشی رو پیدا کرده بودن تیارا!”
تیارا با شنیدن این حرف سریعا به سمت سیدنی برمیگرده که همون لحظه سوفی سریعا به سیدنی اخم میکنه و سیدنی با نگرانی میگه:"نباید میگفتم سوفی...متاسفم!”
تیارا با شنیدن این حرف اخم میکنه و میگه:"من قراره ملکه ی شما بشم ،پس شما موظفید ،همه ی اطلاعاتی که دارید رو در اختیار من قرار بدید،من دستور میدم که همین جا همه چیزه این قضیه مشخص بشه!”
سوفی با دیدن اخم تیارا کمی سرش رو تکون میده و با آرامش و احترام میگه:"ما نمیتونیم تا روزی که تو کاملا به درجه یک تایسای واقعی انتقال پیدا کنی ،راز سرزمین رو بهت بگیم تیارانا!”
تیارانا با شنیدن این حرف میگه:"میتونم بپرسم چرا مادرم رو به زمین فرستادید،اون ماموریت چی بوده اصلا؟"
سوفی لبخندی میزنه و میگه:"ما به خون انسان نیاز داشتیم چیزی که بتونه به جنگل های ما انرژی دوباره بده،چیزی که جریان داشته باشه و به جنگل جریان بده...!”
تیارا چشم هاش رو گرد میکنه و با تعجب میگه:"مادرم قرار بود یک انسان رو با خودش بدزده و خونش رو......"
زری
۲۱ ساله 00تو جلد دوم رمانی که تو نظر قبلیم گفتم دختره از آینه رد میشه می ره به یه سرزمین و پسره که می فهمه می ره دنبالش تا نجاتش بده . اسم رمان یادم نمیاد .
۵ ماه پیشزری
۲۱ ساله 00میشه راهنماییم کنید ؟ دنبال یه رمان میگردم که دختره با یه پسره که گویا نگهبانی بود میره جنگل واسه پنهان شدن بعد روح جنگل به دختره خشمگین میشه ... دو جلدی بود ، جلد سومش قرار بود بیاد ، تو جلد دو دختره
۵ ماه پیشفاطی
01عالیییییی بود عاشق این رمانممم خفن بود خیلی حیلی مرسییی
۹ ماه پیشمبینا
۱۹ ساله 00بچه ها من دقیقا پایین این نظر یه نظر دیگه دادم که ممکنه یکم اسپویل داشته گفتم بگم نه اگه کسی هنوز نخونده براش اسپویل نشه
۱ سال پیشمبینا
۱۹ ساله 01این که آخرش وقتی اونادر زمان سفر کردن این قدر سریع شارل و هرولد کودک حرفشونو باور کردن و مطیعانه تبعیت کردن عجیب بود.به هر حال قشنگ بود(دوست داشتم زمان به عقب برنگرده و تو زمان حال همه چیو درست کنن😅)
۱ سال پیش⚘⚘⚘
51افسانه ای ازچمروش واقعاعالیه
۱ سال پیشمعصوم
00عالی بود ولی اگه عاشقانه بود یه ذره بهتر میشد
۲ سال پیشREYHANEH
00رمان تخیلی خوب میشناسید (づ ̄ ³ ̄)づ
۲ سال پیشپرستو کرنوکر
۲۳ ساله 00سلام خیلی رمان قشنگی بود ازخوندنش لذت بردم ولی چرا نصفه تموم شد یعنی جلد دوم نداره؟
۲ سال پیشSahar
۲۴ ساله 20رمانش یکم زیاد افراطیه(چشمای رنگی،موهای طلایی،پوست سفیدو...)باعث میشه یکم ضعیف بنظر بیاد. بنظرم داستان قشنگی داره و این خلاقیت نویسنده رو نشون میده ولی اگه شخصیت هاش ایرانی بودن قشنگتر میشد
۲ سال پیشSahba
10یک کلمه عالی
۲ سال پیشtaranom
۱۴ ساله 00قشنگ بود
۲ سال پیشchimy
00رمان خوبیه
۲ سال پیشMaryam Rostami
۱۹ ساله 00محشر بود ،من دوسش داشتم 🙂
۲ سال پیش
مهری
۱۸ ساله 00عالیییییییی