رمان عاشقانه های ماه به قلم نیکو
این رمان اولین اثر نویسنده است .
در صورتی که این اثر توسط 40 نفر پسندیده شود(اختلاف بین رای های مثبت و منفی)، رمان به صورت کامل در بخش آفلاین برنامه قرار خواهد گرفت. پس لطفا بعد از خواندن تمام متن رمان، نظر خود را ارسال کنید و نخوانده رای ندهید.
از اینکه ما را در انتخاب رمان های خوب و مناسب همیاری میکنید متشکریم.
مینویسم اینبار ، برای یکبار که بماند به یادگار برای روزگاران .. برای زمانی که شاید ، شاید کسی دلش خواست .. و قصه ی تلخ عشق را از زبان دخترکِ بخت برگشته بخواند! از ماهدخت ! قصه ی دلِ پر درد ماهدخت.. مینویسم نه برای خودم ..! مینوسیم به یاد تو .. به خاطر تو تا به ماند به جا ، محض ِ دل خوش کنی خودم ! به رسم دوست داشتن ، از اولین و آخرین عاشقانه هایم برات روایت کنم .. جانانم!
تخمین مدت زمان مطالعه : کمتر از 5 دقیقه
نگاهم دوخته شده به غروب خورشید از لابه لای بوته های درخت یاس ..!
کماکان نور خورشید با تلألو می تابد.. اما نفس های آخرش است ، نوبتی هم که باشد نوبت جولان دادن ماه است .. یکه تازی کردن ماه در میان ستاره های انباشته در آسمان صاف!
زیباس ... خیلی هم زیباس !
نفس میکشم و دم عمیقی میگیرم ، شش هایم پر میشود از رایحه یاس !
راستی درست شنیده بودم که میگفتند بوته یاس نماد غم است!؟
نه .. من که محال است باور کنم !!
دوباره دم عمیقی میگیرم اما وای از بازدم های داغ و سنگینم..!!!
این روزها هوای برای نفس کشیدنم کم است ..
هوا را کم می آورم..
حس میکنم ریه هایم آتش گرفته اند ، تمام اندام های بدنم .. سلول به سلول، ملکول به ملکول بازیچه آن تکه قلب بی فکر شده اند
..و این اصلا عادلانه نیست!
یک دیوانه سنگی را در چاه می اندازد، حالا اگر هزاران عاقل و عابد دست به دست هم دهند مگر از پس آن قلب بی عقل بر می آیند!؟
نه اصلا و ابدا ...!
اصلا تنها بنایی که با لرزیدن هی محکم و محکم تر میشود همان «دِل »است !
و من الان دلم آشوب است.. نه آشوب قبل از رخ دادن یک حادثه ، نه!
دِلم درست مثل یک جنگزده ی غارت شده بود که به اسیری گرفته بودنش و محکوم بود به جبر زمانه و سکوت ...سکوت!
موهای در هم ریخته ام را به کناری حواله میکنم ..
آه سنگینی میکشم ، به سنگینی یک عمر !
به سنگینی بغض حبس شده در گلویم ..
به سنگینی بی کسی خودم ..
نه اینکه کسی نباشد ها نه ! بحث این است که وقتی «تو» نباشی ..
من تنهام .. من بی کسم ، بخدا قسم که تنهایِ تنهام.!
میدانی؟
میخواهم یک فتوا بدهم به افتخار تمام عشاق ناکام ..
آنها که ترک شدن و آن هایی که ترد شدند..کاش این حکم ، این فتوا جهانی شود و جز قانون اساسی دلداگی در بیاید که قتل احساس حکمش اعدام است و بس!
آه....
خود کرده را تدبیر نیست !
گاهی وسعت درد را کمالات نمیتوانند شرح دهند ، درواقع عجاز ترینند !
من برای بودنت مدام تو را در قلبم ..
در فکرم ..
در چشمانم ..
ترسیم میکنم.. و به آن تصویر تجسمیِ خیالیِ ساخته در ذهنم فکر میکنم !
صدای مرغ عشق های عزیزجان بلند میشوند و چه سمفونی درد ناکی را تداعی می کنند برای ....منِ دلزده !
نگاهم را به آن مرغ های عشق که نماد عشق اند میدوزم .. این که پرنده نر مدام مانند شمع و پروانه به دور جلدش میگردد
و من ..!؟
چه بد است که حسودی میکنم !
میبینی!؟
در نبودِ تو ، من حتی به این مرغ های زبان بسته هم حسادت میکنم ، تصویر زیبایی است اما باز هم بدون تو ذره ای لذت ندارد .
میدانی !؟
راستش را که بخواهم بگویم بعد از تو تمام زیبایی ها با همه ی جذابیتشان رنگ باخته اند و برایم لُوس شده اند!
تو بهانه ام بودی .. تو بهانه من بودی و من آن بچه ی بازیگوشی بودم که نمیخواستم این بهانه را به دست کسی بدهم !
اما امان از دست روزگار که بد زهر چشمی از من گرفت ..
حالا تو بگو ..من چه کنم با خاطراتت!؟
خاطراتت که مانند یک جلاد بی رحم مدام طعم ترس را برایم یادآور میشود..
مرگ را برایم به تصویر میکشدو بدجور کامم را زهر کرده ..
هزاران هزار دبه عسل هم تلخی این همه غصه را ذره ای کم نمیکند .. نه تا وقتی که خودم نخواهم!!
خاطراتت نباشد چه کنم !؟
مگر نه اینکه من بجز همان خیال های شیرین و رنگی چیزی برای دیدن ندارم !؟
آنها را هم ببازم چه می ماند از منِ جنگزده؟
چه کنم بدون یاد و خاطراتت !؟
راستش را بخواهی ،اینروز ها خیلی میترسم .. میترسم که مباد .. که مباد ؛ فراموشی بگیرم و صندوقچه باارزش ِ یادم و حافظه ام ، که پُر است از حضور عطرآگین تو را از دست بدهم ...!!
در واقع گذشته همیشه قاتل است .. قاتل حالِ الآنِ ماست !
و من چه کنم با آن آهنگ صدایت که حتی در بی صدایی محض هم ترانه میشود در گوشم !؟
چه کنم با قلبم !؟
جواب این تکه قلبِ بی عقل را چطور بدهم !؟
تو که نمیدانی این قلب زبان بیته چه تاپ تاپی میکند برایت .. نمیدانی!!
من بی منطق ترین آدم روی زمینم تا وقتی که پای تو در میان باشد !
قدرت اقناع ندارم .. نمیتوانم خودم را قانع کنم
میفهمی !؟
گفتم عقل!؟
روزهاست .. شاید هم ماهاست که عقل هم دَم از بی منطقی میزند .. عقلم هم کم آورده
آچمَز شده ام !
_ ماهدخت پاشو مادر جان سرما میخوری عزیزم .. !
تازه حالت بهتر شده میخوای بازم خودتو خونه نشین کنی !؟
عزیز با آن عصای تراش خورده ی کهنه اش .. با آن پاهای دردناکش بازهم به خاطر من تمام این پله هارا آمده بود که دوباره رختخواب نشین نشوم ..
ومن الان باز هم هوایی شدم ..
دلتنگم و بی قرار تر از هر زمان !
_ میام مامانم ، شما چرا با این پاهای لنگونت تا اینجا اومدی قربونت برم .. !؟ یکم دیگه بمونم میام عزیز!
عزیز توجه ای نمیکند .. پر روسری سفید قواره دارش را میگیرد و آن را روی شانش می اندازد ..
و باز هم مثل همیشه با هر پله ای که پایبن می آمد ذکر میگفت ..
چه قدرتی به او میداند این « یا علی» گفتن ها ..
با صبر و حوصله بازهم مثل همیشه با نوک عصایش برگ های ریخته شده درخت انجیر را با وسواسی ذاتی اش کناری میفرستد ..
_ عزیز جون گفتم که میام خودم ، شما خودت پاهات. درد میگیره که ..!
عزیز با آن لبخند مهربان روی لبش قدم هایش را آرام آرام بر میدارد .. اما به خاطر وزنش که اضافه بود مدام نفس نفس میزد .. و من دل میدادم برای این کوه آرامشم !
_ آی دختر جان .. من عمری این پله ها رو بالا پایین کردم .. الانم با این پاهای لنگون از تویی که سالمی بیشتر میام و میرم ..بار آخرت باشه هاا ، من همینطوری هم تحرکم از شماها بیشتره ..
لبخندی رو لب های خشک شده ام نشست ، عزیز یک فرشته بود .. فرشته واقعی ..
_ پس اون قُلت کو!؟ نمی بینمش..؟
برای گرفتن دست عزیز پیش دستی کردم و جلوی پایش بلند شدم
او را روی تخت نشاندم ..
عزیز به پشتی تخت چوبی گوشه حیاط تکیه داد و منتظر من بود که زبان باز کنم ..
_ ماهور که رفت خونه ، همه نگار گفت زودی برگرده می دونید که عمه حساس شده این مدت ..
آهی کشیدم و با بغض خشک شده ام ادامه دادم
_ میترسن که نحسی من .. ماهور دم بخت رو هم بگیره ! البته که حقم دارن عزیز جون..
عزیز پاهایش را روی تخت گذاشت و زانوای دردناکش را مدام مالش میداد
_ نگار از اولشم همینطور بود ، نمیدونم نمی ترسه از خدایی که بالای سرمونه!؟
نفسی گرفت و با افسوس سری تکان داد دوباره ادامه داد..
_ دختر جون قصه نویس همه ما از اولِ اولش فقط خدا بوده اینکه تو میگی
نحسی و شومی .. به اون بالای سری بر میخوره ! مراقب حرفات باش ماه من .. اینا همشون مصلحت خداس گل دخترم .. نگو دیگه اینطور که خدا قهرش میگیره..!
عزیز زیبا میگفت .. قشنگ حرف میزد ، اما واقعت زندگی که انکار نشدنی بود .. نبود!؟
هیچی برای من مهم نبود ، نه نیش و کنایه های عمه نگاری که حتی دخترش را هم از دیدن من منع کرده بود ..
نه حتی ناسزا های زندایی ساره ..
هیچکدام مهم نبودند و نیستند .. من آدم گوش دادن نبودم ! که اگر گوش میدادم الان تکلیف خودم چیزه دیگری بود.
_ نه عزیز جون، من هیچوقت نه از عمه
دلگیر میشم نه از کسه دیگه شما ... !
خودت بهتر از همه منو میشانسی
من فقط الان یه طوریم .. میدونی عزیز !؟
نمیدونم که با خودم چند چندم ،گیجم ،همش با خودم میگم چیشد که من .. منه ماهدخت این شد حالم !؟ کجا رو غلط رفتم ؟! مامانم شما بگو ..؟ بگو شاید دلم آروم بگیره .. دارم خفه میشم خانم جان .. حالم خوش نیست!
عزیز با همان حال خرابش .. کمی خودش را جلو کشید و دستش را برای به آغوش کشیدن من دراز کرد
و منی که بال گرفتم تا این دو وجب فاصله لعنتی را پر کنم تا دلم آرام بگیرد.. قلبم از حجم زیاد تلاطم بایستد .. آرامش میخواستم من گِدای آرامش بودم !
_ دختر نازم .. عزیز دلِ مامان ، نگی اینطور که من دلم میگیره .. توکلت به اون بالای سری باشه ! من بیشتر از هر کسی تو این دنیا به تو .. به نور چشمم ایمان دارم ، میدونم اشتباه نکردی .. میدونم اگر حالت الان اینه اگر آشفته ای و غم رو دلت خونه ساخته ، به خاطر نامردی دنیاس .. نه چیزه دیگه ای ماهدختم!
اشک های تب دارم ، روی دامن گلدار عزیز مینشینند و من هر چقدر سعی در قورت دادن این کهنه بغض میکنم ،... ناموفقم !
افسار این بغض لعنتی شکسته شده بود و ِالا این اشک های داغ و سنگینم بودند که جولان میدادند در کاسه چشمانم ..
« با ما چه کرده بغض؟
که دور از تو سالهاست
لب باز میکنیم
سخن گریه میکند»
پر دامن عزیز را محکم فشردم و آرام بوسیدم .. بوییدم بوی عطر یاس سجاده اش را میداد..به خاطر گل های یاسِ تازه سجاده اش .. !!
تماما بوی معطر یاس را میداد..
نشانه خدا برای من عین نور ماه روشنِ روشن بود .. و من دلسپردم به عزیز و تسکین هایش ..!
به عزیز و محبت هایش ...!
به تسلی های از جنس خدا گونه اش !
عزیز مادر بود .. به تمام معنا، او برای همه سنگ صبور بود ..
اما برای ماهدخت درمانده بیشتر از همه سنگ صبور بود ، پابه پای من غصه خورد .. درد کشید و دم نزد !
به خاطر من و بی محابایی های من قرنی پیر شد ، و یکشبه سوخت شد ؛ خودم هم به فنا رفته بودم من یک جسد بودم صرف اینکه فقط محکوم بودم به کشیدنِ نفس های اجباری ..
وگرنه بین من و یک مرده فرقی وجود نداشت !
ماه ها و روز ها ست به سانِ یک مرده ی زمینگیر شده اوقاتم را سپری میکنم ، و اما عزیز این بین ناجوانمردانه درد کشید و دم نزد ..خودش را وقف کرده بود برای من .. حرف شنید و سکوت کرد ..
بد شنید و سکوت کرد !
اما به من که حرف میزدند ، دیگر سکوتی در کار نبود ..
برای خودش دم نمیزد ، اما وای به روزی که ماهدختش را نشانه میگرفتند .. دیگر سکوت نمیکرد !
قطعاً از این باب خوشبخت واقعی بودم که غمخواری دلسوز ، مانند عزیزِ ، عزیزم داشتم!!
راست هم میگفت عمه نگار ، من نحس بودم .. منحوسی و نگون بختی که شاخ و دم نداشت !!
_ عزیز ..م...من اگه تو رو نداشتم دق میکردم میون این همه بی کسی و تنهاییم.. چطوری آروم میشدم !؟کی و داشتم اون موقع که راه و چاه نشونم بده ؟ که سرمو بزاره پر دامنشو بشه سنگ صبورم ..!؟ بشه تسلی برای جگر سوختم ؟هاان؟
دست های مهربان و پر مهر عزیز روی سرم را نوازش میکرد و آرام آرام موهای پیچده در همم را نوازش میکرد .. صدای پر بغض عزیز را هم میشنوم .، و باعث میشود که دندان بر لب بفشارم تا بغضم بیشتر از این دل خودم و این پیرزن سالخورده را خون نکند ..
_ ماهدختم .. بخدا ، به جون خودت اگه یک قطره دیگه اشک بریزی حقم و حلالت نمیکنم..دردت به جونم مامان جان کم غصه بخور،درست میشه همه چیز .. دختر گلم مگه صبر رو برای چی گذاشتن !؟ یکمی به خودت قوت بده مامان جان .. صبر داشته باش .. صبر !
هق هق های بی جان من با بغض دردناک عزیز در هم آمیخته میشود .. و خدا میداند که چقدر در دلم مویه می آورم بابت این همه درد و محنت ..
آخرین عاشقانه ات
چنان بر دلم رخت بسته است
که تاب دل کندن از آن نیست...!
________________
وقتی به قفسه کتابخانه ذهنم رجوع میکنم
همه ی کتاب ها و همه ی قفسه ها باتمامی محتوا های خوب و یا بدشان خاک خورده اند ..
بجز یاد تو که در قفسه محبوب ها «بایگانی» شده ..!!
مثل یک کتاب دوران ابتدایی که از فرط ورق خوردن قطور شده ..و بارها و بارها ورق خورده و از قضا مرور هم شده ..
من تو را نه یکبار..
نه دوبار ...
بلکه هزاران بار ورق زدم و اَمان از مرور های جان کاهی که کردم.
.. اَمان!!!!
این را میگویم که بدانی ، صرفاً محضِ اطلاعت شاگرد حرف گوش کنی شده ام ،اول ها نبودما ، اما به لطف تو .. مرید خاطرات شدم .. حتی یک ثانیه تاخیر هم در کلاس مرور خاطرات ندارم !
اصلا بگذار این گونه بگویمت ..ساده و سلیس ، به زبان ساده عشق بگویم .. من از تو شروع میکنم.
از تو میگویم !!
بگذار اینبار من راوی باشم، یکبار هم که شده «منِ»سر به هوا میخواهد اقرار کند .. این « منِ» عاصی میخواهد عشق را از نگاه خودش تشریح کند !
میخواهد از خودش و بی قراری های دلش .. واژه به واژه اعتراف نامه حک کند ، با قلم عشق تحریر کند !
مینویسم اینبار ، برای یکبار که بماند به یادگار برای روزگاران ..
برای زمانی که شاید ، شاید کسی دلش خواست .. و قصه ی تلخ عشق را از زبان دخترکِ بخت برگشته بخواند!
از ماهدخت !
قصه ی دلِ پر درد ماهدخت..
مینویسم نه برای خودم ..!
مینوسیم به یاد تو ..
به خاطر تو تا به ماند به جا ، محض ِ دل خوش کنی خودم !
به رسم دوست داشتن ، از اولین و آخرین عاشقانه هایم برات روایت کنم .. جانانم!
میخواهم که بدانی من فهمیدم ، سر کلاس عشق یادگرفتن سخت است ..
و من بارها و بارها تنبیه شدم!
و مجازات..تاوانِ سر به هوایی های دلم بود و من بهایش را با جان نه !
بلکه با نبوده تو پس دادم و این خیلی دردناک تر است !!
افسوس که در این قائله علاوه بر جانِ ناقابل ، عمر گرانم را هم باختم.
مینویسم به یاد تمام غلط های ریز و درشتی که سر درس دلدادگی داشتم ..!
و چه بد که نمره ها با تعداد غلط ها قضاوت میشوند .. تو یک صفحه بنویسی و درست هم بنویسی .. ناگزیر با تعداد غلط هایت قضاوت میشوی !
اینبار قلم به دست گرفتم ، که بنویسم ..
از تو ...
از خودم ..
از عشقم به تو
از دلی که تنگ شد برای تو ، و به یاد تو نوشت ..
به امید اینکه روزی تو هم مستمعِ نوشته های قصیر من باشی !
گفتم اقرار ... !؟
آری اقرار .. در کلاس حقوق اقرار یعنی اعتراف به ضرر مکلف !
یعنی معترف شدن به ضد خود !!
و من میخواهم اینبار عاشقانه اقرار کنم .. اقرار کنم به ....
به هزار و یک گناه !!!
اما دروغ چرا؟!
ترس دارم ..!!
میترسم که نکند؟
نکند باد نوشته هایم را...
گفته هایم را ..
باخود ببرد .... با خود ببرد و اینبار تمام شهر عاشقت شوند !؟
بخدا که میترسم !!
میدانی ؟!
بعد از این همه مرور و یادآوری هنوز هم گیج و منگم نمیدانم که چشد !؟
یا بر سر من چه آمد ..!؟
یا اصلا من در کجای این روایت تلخ قرار گرفتم !؟
اصلا قرار گرفتم ، یا مرا بزور در اینجای تلخ و منفور قرار دادند!؟؟
اما همین که به خودم آمدم .. اینجا بود که قصه تازه جالب شد !!!
من بودم که قافیه را باخته بودم ..
خراب بودم .. بد خراب بودم!!
ذره ذره به جانم رسوخ کرده بودی..
وذره ذره هم دارم جان میدهم.
مانند یک افیونی که در مرحله سیم کشی است ، به همان وسعت عذاب میکشم.!!
اصلا ذره چیست؟!!
من سلول به سلول دارم درد میکشم ...!!!
و اَمان از وسعت درد !
یک واژه نوشته میشود اما پشتش یک دنیا معنیست ..
یک عالم تجربه و یک دنیا درد !
اصلا به خاطر همین است که درد را از هر طرف که میخوانی درد است!!!
معنی دیگری ندارد ، جزء ... ، جزء همان
« درد»...!!
پس مینویسم ..
اینبار مصمم تر از هر زمان .. و پشیمان تر از هربار مینوسم ..
اقرار میکنم به نامِ پاک عشق ..!!
به مثال یک قایق شکسته وسرگردان... در دریای خیالت شناورم..
هروز بیشتر از دیروز غرق میشوم !
«تن من قایق لنگر زده در طوفان است
خودم اینجا ..
دل من پیش تو سرگردان است...!!»
خوبِ همیشه خوبهِ من !!
گفتم خوب من !؟
آه ...!
آه که خوب بودی .. اصلا همین زیادی خوب بودنت بود که کار دستمان داد ...!
خوبی و خوب بودن در قاموست حک شده بود !!
تو خوب آفریده شده بودی !
مرد بودی .. پناه بودی ..!! به وقتش پدر بودی ، تکیه گاه هم بودی ؛ شاید خنده دار باشد .. اما تو دستی در مادری کردن هم داشتی !!
همان مادری که به وقت خودش ، تحسین میکرد اولاد خلفش را ..
و گاه گاهی هم شماتت میکرد آن کودک سرتق و سر به هوایش را ..!
و اندازه یک دنیا هم برادر بودی !!
حامی بودی ... برای من که بماند به جای خود.....!
گفتن ندارد ، اما تو برای همه .. همه چیز بودی !
بخوانمت آقا ..!؟
کم است !!!!
خیلی کم است .. اصلا ته ته نامردیست برای تو که وصف مردی و مردانگیت ثابت شده بود برای یک ایل و تبار !
بخدا که ارزش تو از این کلمه سه حرفی بیشتر است !!!!
تمام واژه ها و الفاظ هم صف بکشند وگوش به فرمان باشند ، از وصف تو یکی عاجزِ عاجز اند!!
تو خودِ خوده فرشته بودی .. در قالب انسان
ختم کلام را میگویم ..
اصلا تو همه چیز بودی!
پس اینبار شروع میکنم بنام دلدادگی ..
بنام احساس..
احساسی که زیبا خلق شد
چون خالقش تو بودی و بس!
___________________________
به نام خالق احساس!
« فلش بک »
ماهدخت.
_ ماهی .. آی ماهی حواست کو پس!؟ دوساعته دارم صدات میزنم هااا
معقنه کج و معوج شده ام را مرتب میکنم و موهای لختم که بیرون زده از ، مقعنه کراواتی ام را به داخل میفرستم .. گره مقعنه را کمی محکم تر میکنم تا خوب روی سرم بایستد ..
و همانطور که دنبال رژلب مدادی قهوهای رنگ میگردم با کلافگی جواب آیدا را میدهم
_ هوووم بگو آیدا .. چیه؟ باز رفتی رو دور ها.. دختر مغزمو تعطیل کردی لامصب !
وهمانطور که به تلاشم برای پیدا کردن آن مداد کوچک و خوشرنگ ادامه میدادم ... زیر لب زمزمه میکردم و آواز میخواندم ..آن روزها دغدغه ام آراسته بودنِ ظاهرم بود و چیزی نمیدانستم از رنج های ممتد و دردناکی که بر پیکرم کوفته میشد !
دخترِ سرتق و لجبازی که سرش و دنیایش گرم خودش و خودش بود نه هیچ چیزه دیگری ..
نه دغدغه ای داشتم و نه خیالی!
هجده ساله بودم دیگر ، به سانِ هجده سالگی هایم زندگی میکردم !!
خوب آن روز هارا به یاد دارم .. خیلی خوب!!!
آیدا با کلافگی اتاق را متر میکرد و هر چند بار به من تشر میزد
دست آخر طاقت نیاورد و با صدای بلندی تقریباً جیغ کشید.
_ دِ بدو بریم لعنتی دیرمون شد ! ما گفتیم نیم ساعت ..!!
و بعد نگاهی به ساعت مچی مارپیچی که دور دستش پیچیده بود انداخت ..و با اعصابی خرابتر از قبل ادامه داد.
_ وایِ من ، بفرما .. تحویل بگیر ، ساعت شد نیم ، اونوقت ما هنوزم راه نیفتادیم .. خدا منو مرگ بده که راحت شم از دست تو یکی ..!
بالاخره بعد از کلی تلاش مداد خوش رنگ را پیدا کردم و با خوشحالی دستی زدم
_ یافتمش .. اینه !!!
و بعد با وَسواسی و دقت مشغول رنگ دادن به لب های بی رنگم شدم ..کارم که تمام شد با دقت لب هایم را بهم مالیدم تارنگ رژ فیکس شود
هجده ساله بودم دیگر !!!
_ چی پیدا کردی.. !؟ هووم؟
آیدا با تعجب بالای سرم ایستاده بود و به منی که نشسته بودم و کیف کوچک آرایشی ام ، جلویم پخش شده بود نگاه میکرد .. مداد را داخل کیف کوچکم پرت کردم و زیپش را کشیدم و در آخر داخل کیف شانی ام انداختم ...
_ هیچی بابا .. مدادم رو گفتم ، خوب شدم آیدا ..؟
و بعد با دست خودم را به آیدا نشان دادم و چشمک ریزی حواله اش کردم .. نگاهم منتظر آیدا بود که نظرش را بگوید..
گاهی با خودم فکر میکنم که من مثل آن ماهی کوچک و قرمز رنگ درون حوض بودم که به سرم شور نهنگ بود .. هرچقدر هم که آن حوض لوزی شکلِ آبی بزرگ بود ، من خیال دیگری داشتم ..!!
و چه کنم که هجده ساله بودم !!
اما آیدا مدام رنگ عوض میکرد و پلکش میپرید ..در آخر هم دوام نیاورد و با حرص روی پیشانی اش کوبید ..
_ آخ خدایاا توبه .. این روانی تاوان کدوم گناهه منه !؟؟؟ من دارم میگم شرفمون رفت.. با این همه تأخیر جلسه اولی، اونوقت تو میگی چطورم !؟؟؟ واقعاً از من میپرسی که چطوری؟؟؟؟
شلیک خنده ام به هوا رفت و مستانه قهقه میزدم .. در دلم رنگ غم نبود .. یعنی بودا ولی نمادین نشده بود و ازلی نبود ! اما دست روزگار بخت من را با غم بهم دوخته بود .. گره زده بود ....
یک گره کور !!
مشغول پوشیدن جوراب های مشکی رنگم شدم ته مایه هایی از خنده هنوز در صدایم مشهود بود ..
_ من که کارم تموم شده .. نمیخوای راه بیافتی آیدی؟
با لودگی کیفم را روی شانم انداختم و دستم را به معنای را بیافتد تکان دادم ..و از راه رویی که منتهی میشد به اتاقم خارج شدیم با صدایی بلند از داخل سالن هوار زدم چون واقعاً وقت صبحانه خوردن نبود..میتوانستم با یک ساقه طلایی سر ته معده ام را در بیاورم ولی الان واقعا دیر شده بود
_ عزیز جون، من و آیدا رفتیم .. نهایتاً دو سه ساعت دیگه بر میگردم ، نگران نشیدا..برامم دعا کن مامانی!
و بعد هم راه افتادم و کنار در ورودی جا کفشی را باز کردم ..این در حالی بود که آیدا مدام با کفش های اسپرست سفیدش روی زمین ضرب گرفته بود و از خشم رو به انفجار بود .. اما دلیل این همه عصبانیتش را درک نمیکردم ؟
آن هم به خاطر نهایت یک رب تاخیر که کاملآ اتفاقی بود .. من تمام دیشب روی یک نوشته کار میکردم و به خاطر همین کمی دیر تر از حد معمول حاضر شده بودم .. آنهم واقعا بدون هیچ قصد و غرضی !
در آخر کفش های پاشنه بلند زنانه ام را که کادوی تولدم از طرف عزیز بود بیرون آوردم و پازدم ..کاملا یک تیپ متضاد آیدا !
عزیز هم لنگان لنگان با سینی حاوی قرآن و اسپند سر رسید و مدام زیر لب چهار قل میخواند .. و من جان نثارش میکردم .. برای این همه محبته مادرانه اش که تمامی نداشت هرگز !
مهصومه
۵۵ ساله 00بسیار عالی منتظر بقیه رمان هستم
۱ ماه پیشنیلوفر کیانی
۲۲ ساله 00عالی ادامه بده خیلی قشنگ نوشتی
۳ ماه پیشغزل
۱۵ ساله 00عالییییی
۳ ماه پیشM. S
00عالیه ادامه بده!!
۹ ماه پیشعلی گرجی نژاد
00عالی وگرم وادبی است
۱۰ ماه پیشنرگس
00رمان خوبی ولی خیلی هیجده سالی رو بیان می گنه
۱۰ ماه پیش
معصومه
۵۵ ساله 00بسیار عالی منتظر ادامه رمان هستم